کالین (۱)

1396/03/13

با سلام خدمت دوستان عزیز و کاربران سایت شهوانی
دو تا نکته درباره این داستان هست که باید بگم
اول این که این داستان موضوع اصلیش محارم هست ولی از نظر من کاملا داستان متفاوتی نسبت به بقیه داستان هایی که با این موضوع بده هستش و من از سبکش خوشم اومد… لطفا بخونیدش!!!
دوم اینکه به دلیل این که قسمت های این داستان نسبتا طولانی هست هر قسمتو به چند بخش تقسیم کردم که هرکسی نخواست یکدفعه کل قسمتو بخونه راحت تر بتونه پیدا کنه که تا کجا خونده.
بخش اول-باربارا
اسم من رابرت اوکانر هستش. خانوادم منو بابی صدا می کنند، ولی بقیه منو به اسم رابرت می شناسند. بلافاصله بعد از فارغ‌التحصیلی تو یه اداره استخدام شدم و تو شعبه شیکاگو مشغول به کار شدم. یازده نفر جدید استخدام شده بودند و همزمان با من کارشونو قرار بود که شروع کنند و اون موقع بود که من باربارا رو دیدم. اتاق های ما کنار هم بود. اونجور که از بچه های جدید شنیده بودیم اگه تعدادمون زیاد باشه و با هم باشیم می تونیم جلوی قدیمیا امنیت داشته باشیم. تازه کارا موقع استراحت باهم قهوه می خوردند و موقع نهار قرار بود یه جلسه داشته باشند که با هم تو شرکت متحد باشند. ولی بعد از چند ماه گروه کم کم تحلیل رفت تاجایی که فقط من و باربارا تو شرکت مونده بودیم.
باربارا خیلی خوشگل بود. یه زیبایی فیزیکی داشت که می تونست مرده رو زنده کنه. بعد از این که با هم آشنا شدیم اون اعتراف کرد که تو یکی از شماره های مجله پلی بوی به اسم “انجمن دختران کالج های نیو انگلند” عکس لختی داشته. بلافاصله بعد از شنیدن این حرف من رفتم بیرون و یه نسخه از اون مجله رو گیر آوردم و گذاشتم تو کشوی دراورم. تموم مردای اداره سعی کرده بودند با اون قرار بذارند ولی اون همشونو رد کرده بود.
باربارا چشم هایی به رنگ سبز تیره و موهای قرمز و ضخیمی داشت که تا کمرش می رسید. پوستش بی نقص بود و خیلی کم آرایش می کرد، چونکه نیازی به آرایش نداشت. حتی بدون رژ لب هم لب هاش قرمز قرمز بود. قدش 180 بود و یه پنج سانتی از من بلند قدتر بود. بیشتر وقتا تو اداره شلوار رسمی و پارچه ای می پوشید ولی اون وقتایی که دامن می پوشید کارمندای مرد می تونستند اون پاهای بلتد و خوش فرمشو دید بزنند. سینه هاش نه خیلی کوچیک بود و نه خیلی بزرگ، درست به همون اندازه و فرمی که باید باشه بودند. همه جای بدنش با هم کاملا تناسب داشتند. هر حرکتی که می کرد باعث حشری شدن بقیه می شد، از راه رفتنش توی اداره تا وقتایی که خم می شد تا از تو کمد ها چیزی برداره تا حتی وقتایی که فقط نشسته بود و کارشو انجام می داد.
اگه بخوام راجع به خودم بگم من نه اونجوری بودم که همه دخترا کشته مرده من باشند و نه از اونایی که هیچ کس سمتشون نمیره. یکی از دوستای دخترام تو دانشگاه یه بار گفت که من از نظر جذاب بودن برای دخترها تقریبا بالای متوسطم. چندین بار چند تا دختر بهم گفته بودند که بهترین ویژگی من چشمای آبیم و لبخندمه. یکی از چیزایی که تو زندگیم ازش حرص میخوردم این بود که مثل دو تا داداشام قد بلند نبودم. (اونا هرتقریبا 185 سانت قدشون بود.)
من خیلی آدم شوخی نیستم ولی معمولا می تونم خوب جک تعریف کنم. باربارا با وجود تموم زیباییش خیلی ساکت و کم حرف بود، ولی خجالتی نبود. اون همیشه تو مرکز توجهات بود. بدون حتی حرف زدان مردا دورش جمع می شدند به این امید که اون رو به اونا یه لبخند بزنه. شما درک نمی کنید که اون چقدر باهوشه مگه اینکه واسه یه مدت دور و برش باشید. من هیچ وقت نفهمیدم چطور شد که ما با هم دوست شدیم.
ما از نهار خوردن و قهوه خوردن سرکار به اونجا رسیدیم که با هم بعد از کار سینما بریم و بعدش رسید به شام و نوشیدنی جمعه شب ها. بعدش شد جمعه شب و شنبه شب و بعدش چند شب در هفته. شش ماه بعد از اولین قرار رسمیمون ما ازدواج کردیم.
زندگی خوب بود. ما دیوانه وار عاشق هم بودیم و این که با هم تو یه شرکت کار می کردیم باعث می شد تمام طول روز رو با هم باشیم. ما دنیای کوچیک خودمونو داشتیم که جای کوچیکی هم واسه بقیه داشت. سکس روزانه همیشه عالی بود و با همدیگه چیزایی رو یاد گرفتیم که بتونیم بهتر و طولانی ترش هم بکنیم.
یکی دو سال بعد از ازدواجمون، هیئت مدیره شرکت یه مدیر جدید واسه بخش ما فرستادند. دریک اندروز یه مرد سیاه خوش هیکل با موهای تراشیده و نگاهی مغرورانه بود. اون با زنای اداره خوب بود ولی در مورد مردا یه حروم زاده کامل بود. رفته رفته من کارای بیشتری رو می دیدم که رو میزم تلمبار شده و باید همشونو انجام بدم. به جای این که با باربارا بیام سرکار مجبور بودم که صبحا زودتر بیام سر کار و شبا هم تا دیروقت وایستم تا بتونم کارامو انجام بدم و معمولا زودتر از 9 نمی رفتم خونه و علاوه بر اون شنبه ها هم می رفتم سرکار. برام مثل روز روشن بود که اندروز می خواد منو مجبور کنه که استعفا بدم.
تمام این مدت تنها چیزی که باعث میشد من ادامه بدم باربارا بود. هر شب اون منو دلداری وتسکین میداد و استرس رو ازم دور می کرد. تو طول روز اون میومد سمت میز کارم فقط واسه احوال پرسی یا با یه کلوچه و یا یه تیکه از کیک تولد یکی تا منو آروم کنه. دیگه داشتم می بریدم تا اون روز که باربارا به من خبر داد که حامله است.
همه فکرای درباره استعفا سریعا از بین رفت. دیگه کاری نبود که دریک بتونه باهام انجام بده که من تحملشو نداشته باشم. دونستن این که من دارم پدر می شم همه چیزو تحت الشعاع قرار داده بود. اون شب بعد سکس باربارا گفت که این بهترین سکس زندگیم تا امروز بوده.
من از بقیه کارمندا یه چیزایی شنیده بودم راجع به این که زناشون موقع حاملگی چقدر حشری میشند. اولاش همینجوری بود و ما تقریبا همیشه تو خونه سکس داشتیم. ولی هرچی می گذشت به نظر می رسید که باربارا خیلی در این مورد دم دمی شده. یه شب می شد که به محض این که من می رسیدم خونه اون می پرید تو بغلم و تقریبا لباسامو پاره می کرد و شب بعدش ممکن بود که اصلا بهم محل نذاره. چند هفته آخر قبل از زایمان که هر وقت خواستم بهش نزدیک بشم منو پس می زد.
بالاخره روز موعود فرا رسید. کیسه آبش صبح یکشنبه پاره شد و ما سریع خودمونو به بیمارستان رسوندیم. بعد از ظهر ما تو اتاق زایمان بودیم جاییکه که دکتر داشت بهش می گفت که که زور بزنه. بالاخره بچه به دنیا اومد. دکتر بلافاصله به من و بعدش به باربارا نگاهی کرد. سکوت عجیبی اتاقو فرا گرفته بود. بدون گفتن حتی یه کلمه پرستار بچه رو روی سینه باربارا گذاشت.
پوست بچه مثل ذغال سیاه بود.
من همون جا وایستاده بودم و با تعجب به بچه نگاه می کردم. صورت باربارا پر از ترس بود. انگار همه چی داشت خیلی آروم می رفت جلو. از کنار میز زایمان رفتم عقب، بعدش چرخیدم و از اتاق رفتم بیرون. همینکه در بسته شد می تونستم بشنوم که باربارا داره جیغ می زنه که رابرت برگرد اینجا.
خودم رو رسوندم به محوطه پارکینگ و همونجا وایستادم. تو همون حالت گیجی یه جوری ماشینمو پیدا کردم و از پارکینگ رفتم بیرون. یه چند ساعتی رو همینجوری بدون مقصد تو خیابونا می چرخیدم بعدش رفتم سمت خونه. تو چند ساعت بعدی تمام سعی خودمو کردم تا بتونم بفهمم که دقیقا چه اتفاقی افتاده.
ساعتها با افکارم درگیر بودم. شاید اشتباه می کنم. یعنی می شه اشتباه فکر کنم؟ نکنه دچار سوتفاهم درباره بچه شدم؟ نکنه بد قضاوت کردم راجع به باربارا؟ الان چی میشه؟ اون چه توضیحی میتونه داشته باشه؟ نکنه من کاری کردم که باعث شده اون به من خیانت کنه؟ چه چیزایی می تونست نشونه خیانت اون باشه که بهش توجه نداشتم؟ آیا پای بیشتر از یه نفر تو این قضیه در میونه؟ آیا ازدواج ما می تونه نجات پیدا کنه، اصلا چیزی مونده که بخوایم نجات بدیم؟ همه و همه این سوالات به یه حقیقت ساده برمیگشت.
هیچ راهی به هیچ وجه وجود نداره که دو نفر با اصلیت ایرلندی یه بچه سیاهپوست داشته باشند.
بخش دوم-خیانت
بعد از اینکه واسه سومین بار رفتم تو دستشویی تا بالا بیارم کنترل خودمو از دست دادم و دستشویی رو به هم ریختم و شکستمش. باربارا تموم زندگیم بود و به من خیانت کرده بود. درد روحی خیانت آشکار اون داشت به درد فیزیکی هم تبدیل می شد. بعد از این همه سال که فکر می کردم ما هم دیگه رو دوست داریم و به هم عشق می ورزیم، اون به من خیانت کرده بود و بچه ای رو به دنیا آورده بود که باباش یه مرد دیگه بود.
همه ما انتخاب هایی می کنیم که زندگیمون به چه سمتی پیش بره. واضح بود که انتخاب باربارا شامل من نمی شد؛ اون به عهد های ازدواجمون پایبند نبود.
از وقتی که رسیده بودم خونه تلفن همینجور بدون توقف زنگ می زد. اولین دفعه که گذاشتم پیام گیر جواب بده، صدای باربارا رو شنیدیم که دستور میده که برگردم به بیمارستان تا بتونیم با هم صحبت کنیم. اون تو یک ساعت بعد پنج بار دیگه هم زنگ زد. هر دفعه میزان دستوری بودن حرفش کمتر شد تا دفعه آخر که به گریه افتاد و ازم خواهش می کرد که برگردم پیشش.
دیگه بیشتر از این نمی تونستم تحملش کنم تلفنو کشیدم تا صداشو نشنوم و بعد رفتم تو گاراژ و یه چکش برداشتم و باهاش تلفنو خورد کردم و چکش به سمت پنجره بسته آشپزخونه پرت کردم. الان دیگه عصبانیتم یه خورده کم شده بود و می تونستم یه خورده درست تر فکر کنم.
تو یه همچین شرایطی باعث تعجمه که چقدر سریع چیزها تو زندگیتون بی معنی می شند. تو چند ساعت بعد چیزهای با ارزشی رو که داشتم وسط اتاق نشیمن جمع کردم. همشون تو سه تا جعبه که از گاراژ پیدا کرده بودم جا شدند و اونارو گذاشتم تو ماشینم. تموم لباسامو بدون این که تو چمدون بذارم پرت کردم تو ماشین و چند تا چمدون خالی گذاشتم تو ماشین تا بعدا لباسامو بذارم توشون. باید از اون خونه که تمام خاطرات باربارا و زندگیمون با هم رو تو خودش داشت می رفتم.
آخرین کاری که کردم این بود که دوباره رفتم تو گاراژ و با یه چکش و یه میخ برگشتم. برای آخرین بار رفتم تو اتاق خواب و به دور و بر نگاه کردم. حلقه ازدواجمو در آوردم و میخش کردم به تاج تخت. چکشو پرت کردم سمت آینه و رفتم. ساعت یازده و نیم اون شب رفتم بیرون تا دنبال یه هتل بگردم.
من اون شب اصلا خوابم نبرد و صبح روز بعد به منشیم خانوم لوپز زنگ زدم و گفتم که امروز سرکار نمیرم. خانم لوپز پرسید که باربارا چه کار میکنه؟ ولی من بدون این که جوابی بدم تلفنو قطع کردم. تمام طول روزو تو اتاق هتل موندم و سعی می کردم که افکار و احساساتمو کنترل کنم.
صبح روز بعد می دونستم که اگه بیشتر از این اینجا بمونم دیوونه می شم و رفتم سمت شرکت. جلوی در اتاقم وایستاده بودم تا بفهمم خانوم لوپز چی می خواد بهم بگه که دریک اندروز اومد.
“بلاخره پیدات شد آقای اوکانر. دیگه دارم از این عادت هات اخیرا خسته میشم. تنها دلیلی که تا حالا اخراجت نکردم این بوده که برای این که بتونی بچه حرومزاده منو بزرگ کنی باید یه شغلی داشته باشی.”
خانم لوپز و من هر دو با دهن باز به اون خیره شده بودیم. با یه پوزخند اندروز ادامه داد:
“تو نمی دونستی نه؟ من دو ساله تمومه که دارم زنتو می کنم و باید بگم که زنت خوب کسی داره.”
من آدم خشنی نیستم و یادم نمیاد تا حالا کسی رو زده باشم، ولی جوری به اندروز حمله کردم که خورد به چند تا صندلی قبل از این که بیفته رو پای جان گوردون و پخش زمین بشه. از دماغش خون میومد و کفشای گوردون قرمز شده بود. آقای گوردون همکار نایب رئیس شرکت و نامزد اول مدیرعاملی بود. وقتی که اندروز میخواست از زمین بلند شه با لگد سه بار با تمام قدرت زدم تو شکمش. بعد از سومین لگد اون رو زمین موند و از درد به خودش می پیچید. چرخیدم و رفتم سمت بیرون و در حالی که بقیه با ترس و تعجب به من نگاه می کردند از شرکت زدم بیرون.
از ساختمون اومدم بیرون . دستام واقعا درد گرفته بود واسه همین وایستادم و یه ظرف بزرگ یخ خریدم و دستامو کردم توش. به قدم زدن ادامه دادم تا رسیدم به یه نیمکت نزدیک دریاچه میشیگان و نشستم و به هیچی خیره شده بودم. به چیزایی که تو این سه روز بهم گذشته بود و زندگیمو خراب کرده بود. من 27 سالم بود و عشقم بهم خیانت کرده بود و زنگی زناشویی چهارساله ام خراب شده بود، کارمو از دست داده بودم و احتمالا به خاطر کتک کاری دستگیر می شدم. من معمولا آدم خیلی آرومی بودم ولی امروز به یه دیوونه عصبانی تبدیل شده بودم. همون جور که اونجا نشسته بودم کلمات عشق،خیانت، فریب خوردن، دورویی، تعهد، بی وفایی و… تو سرم میچرخید. بالاخره وقتی که دیدم هوا داره تاریک میشه به هتل برگشتم.
ساعت نه و نیم شب بود و دستمو تو یه ظرف جدید یخ گذاشته بودم که شنیدم یکی داره در اتاقمو میزنه. در اتاقو باز کردم وبا تعجب دیدم که جان گوردون پشت دره.
“شب بخیر رابرت، خیلی سخت میشه پیدات کرد.”
من همینجور با سردرگمی فقط بهش خیره شده بودم
" می تونم بیام تو؟ چیزی که میخوام بگم ممکنه یه خورده طول بکشه."
“حتما چرا که نه” رفتم کنار وگذاشتم بیاد تو.“ببینید آقای گوردون، من حاضر نیستم واسه چیزی که امروز صبح اتفاق افتاد عذرخواهی کنم، ولی اگه مشکلی نداره یه چند تا چیز شخصی تو دفترم…ببخشید، دفتر سابقم هست که باید برشون دارم.”
“اوه، بله امروز صبح. شما واقعا راه جالبی رو برای شروع کردن صبح سه شنبتون داشتید.” دهنمو باز کردم که صحبت کنم که اون دستش آورد بالا و جلوی صحبت کردنمو گرفت." لطفا اجازه بدید صحبت های من تموم بشه. باید حرفمو بزنم و قبل از این که زنم گزارش منو به عنوان گمشده بده برگردم خونه. اول از همه این که به شما این اطمینان رو میدم که شما اخراج نشدید. در واقع، من از شما بسیار ممنونم به خاطر کاری که امروز صبح انجام دادید. دریک اندروز همیشه یه آدم عوضی بود و از اون لحظه ای که اون اومد تو شرکت همه ازش متنفر بودند. ولی خوب هیئت مدیره اونو فرستاده بود و دستای من بسته بود.
“بعد از این که شما رفتید، خانم لوپز منو گرفت و کشوند تو دفتر شما و شروع کرد به داد زدن با زبون اسپانیایی. اولش زیاد نفهمیدم که چی داره میگه، ولی مخلص کلام این بود که تو باید این وضعیتو درستش کنی. اولش فکر کردم که اون از دست شما عصبانیه ولی این طور نبود. اون به من راجع به کارایی که اندروز با شما تو این دو سال کرده گفت…و کارایی که با همسرتون کرده.” تو این نقطه اون چند لحظه صبر کرد و به دور اتاق نگاه کرد و ادامه داد:“ساعت یازده امروز، خانم لوپز هفت نفر از خانمهای شرکت رو آورد تو اتاقم که می گفتند می خوان به خاطر آزار جنسی علیه اندروز و شرکت شکایت کنند. بیشتر بعد از ظهر رو داشتم پای تلفن با بخش حقوقی شرکت تو نیویورک حرف می زدم. نتیجه این شد که اونا قبول کردند که علیه شرکت شکایت نکنند، ولی در عوض بخش حقوقی شرکت شکایت اونا علیه اندروز رو به دادگاه ارائه میده.”
“من امروز هیچ کاری نکردم به جز این که آتیشی که تو و اندروز روشن کردید رو خاموش کنم. با تمام افراد بخش شما صحبت کردم و همه حرفهای خانم لوپز رو تایید کردند. تو ممکنه خودت خبر نداشته باشی ولی تو مورد احترام ترین شخص تو کل ساختمون هستی. بیست دقیقه بعد از اینکه تو رفتی کل بخش استعفانامه هاشونو نوشتند و به من تحویل دادند. اندروز کاملا روحیه اون بخشو خراب کرده بود و بیشر افراد فقط به خاطر تو اونجا مونده بودند. خوشبختانه کارمندا موافقت کردند که فعلا از استعفاشون دست بکشند تا من همه چیزو مرتب کنم.”
“تو چند تا گزینه داری الان، اگه می خوای برگردی به شرکت، تو جای اندروز رو می گیری و مدیر بخش میشی. اگه این برات ممکن نیست فعلا، مدیرعامل های زیادی رو تو کل کشور می شناسم که اگه من تو رو بهشون پیشنهاد بدم بلافاصله استخدامت میکنند… یا همین جا تو شیکاگو اگه می خوای رو ازدواجت کار کنی.” دوباره اون یه چند لحظه سکوت کرد.
“یه گزینه سومی هم هست، تو خیلی کارمند خوبی برای شرکت بودی و ما نمی خوایم که از دستت بدیم. میدونم که تو اصالتا کالیفورنیایی هستی. می تونم ترتیبی بدم که تو به دفتر سن میگوئل تو کالیفرنیا منتقل بشی…تا بتونی کنار خانوادت باشی.”
همون لحظه ای که اسم سن میگوئل رو شنیدم جوابمو می دونستم. دهنمو باز کردم ولی قبل از این که بتونم چیزی بگم اون دوباره جلوی منو گرفت.
" امشب هیچ جوابی ازت نمی خوام، فقط میخوام که الان بخوابی چون به نظر میرسه این یکی دو روزه زیاد نخوابیدی" اون یه کارت کوچیک که یه شماره تلفن روش بود بهم داد. “این خط شخصی منه، ساعت 9 باهم تماس بگیر.” اینو گفت و رفت سمت در. درو باز کرد و با یه لبخند کوچیک گفت:“فقط واسه این که بدونی مطمئنم که علیه تو هیچ شکایتی نمیشه” و رفت.
اخبار راجع به سن میگوئل تنها چیز خوبی بود که این دو سه روز شنیده بودم. من توی سانتا ترزا به دنیا اومده بودم و بزرگ شده بودم، که تقریبا یک ساعت با ماشین تا سن میگوئل فاصله داشت. مادرم و برادرام هنوز همونجا زندگی می کردند ولی این قسمت خوبش نیست. بهترین دوست من تو دنیا هم تو سن میگوئل زندگی می کرد. کالین همیشه مهمترین فرد تو زندگی من بوده وهست، از بچگی تا الان. ما همه چیزو به هم می گفتیم. تو عروسیش من ساقدوش دوماد بودم اونم تو عروسیم ساقدوش عروس. هیچ کاری نبود که ما دو نفر واسه هم انجام ندیم.
کالین خواهر من بود.
بخش سوم-سن میگوئل
ما سه تا برادر و یک خواهر بودیم. کالین از همه بزرگ تر بود و سه سال از من بزرگ تر بود. بین من و کالین جیمز و مایکل بودند که دوقلو بودند. توی دوران بچگی همیشه توی بازی هامون من و کالین با هم بودیم و جیمی و مایکی با هم. و این همینجوری تا وقتی که بزرگ هم شدیم ادامه داشت.
کالین به من یاد داد که چجوری بند کفشمو ببندم و دست منو موقع رد شدن از خیابون می گرفت. اون همیشه هوای منو داشت و همیشه وقتی که هیولاها تو کمدم بودند و میخواستند منو بگیرند اجازه می داد که تو تختش زیر ملافه ها قایم بشم.
وقتی که تو دبیرستان بودیم، همیشه حواسش به من بود و مراقب بود که من کاری انجام ندم که تو این چهار سال دبیرستان همه به من به چشم یه احمق نگاه کنند. کالین به من بهترین هدیه تولدی که هر پسر 15 ساله ای میتونه تصور کنه رو داد. اون بهترین دوستش تو تیم تشویق کننده ها رو که سال آخری هم بود راضی کرد تا منو به عنوان دوست پسرش به مهمونی کریسمس ببره. اون شب من قهرمان تمام پسرای سال اولی بودم.
کالین بعد از دانشگاه با بیل ازدواج کرد و رفتند به سن میگوئل تا شوهرش بتونه کسب و کار خودشو راه بندازه. اونا خیلی زود دو تا دختر به دنیا آوردند و همه چیز به نظر عالی میومد. بیل هم واسه من مثل کالین ارزش داشت و کاری نبود که واسش انجام ندم. ولی یک دفعه دنیای کالین از هم پاشید.
بیل سرطان گرفته بود و بعد از فقط پنج ماه که از بیماریش گذشت، بیل تو خونه کالین از دنیا رفت. دو ماه بعد پدرمون یه حمله قلبی شدید بهش دست داد و بلافاصله مُرد. فشار روی کالین خیلی زیاد بود ولی اون هر جوری شده دووم آورد، قویتر شد و خودشو با دخترهاش مشغول نگه می داشت. با وجود این که ما حداقل هفته ای یه بار تلفنی صحبت می کردیم، کالین رو از دو سال پیش از بعد از مراسم تدفین بابام ندیده بودم و از این که میخوام با اون تو یه شهر زندگی کنم خوشحال و هیجان زده بودم.
در کمال تعجب، اون شب یه خورده تونستم بخوابم و صبح بعد از این که یه دوش گرفتم دوباره احساس آدم بودن می کردم. این فقط بخش فیزیکی بدنم بود. در درون می تونستم حس کنم که روحم و ذهنم داره پیر میشه و می میره. ساعت 9 صبح به گوردون زنگ زدم و تصمیمم رو راجع به سن میگوئل بهش گفتم.
“انتخاب خوبیه رابرت، یه کافی شاپ تو تقاطع خیابان پنجاه و سوم و راندولف هست. یه ساعت دیگه اونجا می بینمت.” و قطع کرد.
موقعی که من رسیدم اونجا اون از قبل رسیده بود و پشت یه میز نشسته بود و یه بسته دستش بود.
“من زیاد وقت ندارم پس قرارمون اینه. خانم لوپز تمام چیزای شخصیتو تو این جعبه گذاشته. الان من و خانم لوپز تنها کسایی هستیم که می دونیم تو داری به سن میگوئل میری و به کس دیگه ای هم قرار نیست خبردار بشه مگه این که این خودت به کسی بگی.” اون یه نامه به من داد که مهر و موم شده بود و مهر محرمانه روش زده بودند. “هارولد پرستون مدیر سن میگوئل هست و به کارات رسیدگی می کنه.” اون یه پاکت دیگه به من داد و محتویاتشو نشونم داد. توش یه بلیط فرست کلاس به سن میگوئل بود. یه کاغذ دیگه هم بود که توش اسم و آدرس یه دفتر وکالت چند تا خیابون اونورتر بود.
“تو یه قرار ملاقات با این دفتر نیم ساعت دیگه داره. این که بری یا نری کاملا به خودت بستگی داره، ولی پیشنهاد میکنم که بری.” اون ایستاد و آماده بود که بره که جلوشو گرفتم.
“آقای گوردون، چرا این کارا رو واسه من می کنید؟”
اون چند ثانیه ای به زمین خیره شد و بعد سرش رو آورد بالا و تو چشای من نگاه کرد.
به خاطر اینکه سالها قبل منم یه وضعیتی مشابه تو داشتم. از اون گذشته، خانم لوپز امروز صبح به من گفت که اگه بهت کمک نکنم، شوهرش رو میاره تا پدر منو دربیاره. قسمت ترسناکش اینه که من حرفشو باور کردم. نمی دونم تو چکار کردی که اون انقدر به تو وفاداره، ولی اون از اون افرادیه که من دوست دارم دور و بر خودم داشته باشم. اون از امروز منشی شخصی من شده."
“ازتون ممنونم آقی گوردون… و لطفا از طرف من از خانوم لوپز تشکر کنید و بگید که دلم واسش تنگ میشه.”
“فکر کنم اون از قبل اینو می دونه رابرت، و موفق باشی. می دونم الان این حرف مسخره ای به نظر میاد ولی زندگی همینجور نمیمونه و بهتر میشه. به من اعتماد کن.”
یه بار دیگه اون به من نگاه کرد و لبخند زد.
“امروز یه حسابرسی مستقل برای بررسی حسابهایی که اندروز داشته انجام میشه. من خیلی دوست دارم بدونم اونا چی پیدا می کنند.”
اون با من دست داد رفت بیرون.
من به ملاقات وکلا رفتم. مشخص بود که گوردون خودش شخصا این قرار ملاقات رو ترتیب داده بود چونکه اونا از قبل یه چیزایی از اتفاقی که افتاده می دونستند. ما بقیه روزو راجع به گزینه هایی که من دارم و تبعات احتمالی هر کدوم صحبت کردیم. من براشون این موضوعو روشن کردم که بخاطر کاری که باربارا با من کرده بود، من به هیچ عنوان دنبال انتقام نبودم. من نمیخواستم اونو نابود کنم. تنها چیزی که میخواستم این بود که هر چه سریع تر جدا بشیم و دیگه نه اونو ببینم و نه ازش چیزی بشنوم. هر چیزی که لازم داشتم از اون خونه برداشتم و فقط میخوام برم.
بالاخره ساعت هفت کارم با وکلا تموم شد و برگشتم به هتل. یه خورده غذا خوردم و برای اولین بار تو این چند روز احساس میکردم که دارم کنترل زندگیمو به دست میارم. خیلی خوشحال شدم وقتی صدای اونو پشت تلفن شنیدم.
“بابی، کجایی تو؟ چه خبر شده؟ باربارا صد بار به من زنگ زده؛ میگفت تو گم شدی.”
“اون با مامان و دوقلوها هم صحبت کرده؟”
“آره، تا اونجایی که من خبر دارم اون به هرکسی که میتونسته زنگ زده. چه خبر شده بابی؟
" بعدا همه چیزو توضیح میدم ولی الان یه کمکی ازت میخوام.”
“هرچیزی بخوای بابی انجام میدم.”
“ممنون، ازت میخوام که بیای فرودگاه دنبالم. من فردا بعدازظهر ساعت پنج و نیم میرسم سن میگوئل. من یه جایی هم واسه موندن واسه یه مدت میخوام. امیدوارم که بتونم پیش تو و دخترات بمونم.”
“معلومه که میتونی، مالی رو میفرستم تو اتاق مگان. اونا هم خوشحال میشند که تو رو ببینند.”
“یه چیز دیگه، به مامان و دوقلوها زنگ بزن و بگو شنبه صبح بیان خونه تو، ولی نذار بفهمند که تو با من صحبت کردی مگه این که مجبور شی. نمیخوام فعلا باربارا بدونه من کجام. شنبه همه چیزو توضیح میدم.”
“باشه بابی، ولی به نفعته که توضیحی که میدی قانع کننده باشه.”
بعد از چند دقیقه صحبت کردن از همه جا با هم دیگه تلفنو قطع کردیم و رو تخت دراز کشیدم. سعی می کردم که دو تا مهمترین افراد زندگیمو تا الان مقایسه کنم. باربارا یه آدم رو مد و اهل کلوب های رقص بود. اون قیافه زیبایی داشت و بدن خوش فرم و ورزیده. اون خیلی جذاب بود و لذت شهوانی زیادی به آدم میداد. هر وقت میخواستم باهاش سکس کنم میدونستم که این علاوه بر سکس یه جور ورزش هم هست.
کالین یه آدم ساده و سنتی بود و زیبایی طبیعی داشت. اون به آدم احساس خوبی منتقل میکرد. من ممکن بود که یه کت و شلوار خیلی شیک بپوشم ولی اینطور به نظر بیاد که من یه هفته با اون خوابیدم قبل از این که پامو بیرون بذارم. ولی خواهرم ممکن بود یه لباس خیلی معمولی بپوشه و توش خیلی شیک و زیبا به نظر بیاد. اون باعث میشد مردم، چه زن چه مرد بخواند برن و شریک زندگیشونو پیدا کنند تا بتونند بچه هایی مثل اون داشته باشند.
خستگی این چند روز باعث شد که اون شب بخوابم، ولی خوابهایی که میدیدم باعث شد که صبح با عرق سرد از خواب بیدار بشم.
بیشتر صبح رو تو دفتر وکلا گذروندم تا بتونم کارامو تموم کنم تا فردا شیکاگو رو ترک کنم. بهشون گفتم که باربارا با خانوادم تماس گرفته. اونا سریع یه فرم پر کردند که جلوی باربارا رو از تماس گرفتن با خانواده من میگرفت یه برگه رو امضا کردم تا مجبور نباشم که درگیر تمام جزئیاتی یه قراره اتفاق بیفته باشم. بعد از ظهر من همه کارامو کرده بودم و آماده رفتن بودم.
صبح روز بعد منشی دفتر وکالت منو با ماشین خودم به فرودگاه رسوند. اونا قرار بود که ماشینمو بفروشند و پولش رو بهم بدند. برگه های طلاق اون بعدازظهر به باربارا تحویل داده شد. از یکشنبه بعدازظهر که از بیمارستان رفته بودم بیرون تا الان که جمعه صبح بود و میخواستم سوار هواپیما بشم، نه باربارا رو دیده بودم و نه باهاش حرف زده بودم. و هیچوقت هم دیگه نمیخواستم ببینمش و باهاش حرف بزنم.
چیز زیادی از پرواز یادم نمیاد. سعی میکردم که به چیزی که دارم ترکش میکنم فکر نکنم و روی چیزی که پیش روم هست تمرکز کنم. تو دنور سه ساعت توقف داشتم تا هواپیما رو به سمت سن میگوئل عوض کنم. موقعی که تو فرودگاه منتظر بودم متوجه شدم که همه از من فاصله می گیرند. وقتی که رفتم دستشویی تا یه آبی به صورتم بزنم تو آینه یه صورت سرد و بی روح مثل مرده ها تو آینه دیدم که به من خیره شده. شانس آورده بودم که پلیس به عنوان تروریست بهم مشکوک نشده بود.
جان گوردون راست میگفت؛ بودن کنار خانواده چیزی بود که الان بهش نیاز داشتم.
تنها احساسی که اون موقع داشتم هیجان این بود که دوباره میتونم کالین رو ببینم. عملکرد ژنتیک خیلی جالبه. دوقلوها، جیمی و مایک و همچنین من شبیه پدرمون بودیم. خوشبختانه کالین قیافش شبیه مادرمون بود. موقعی که بزرگ میشدیم کالین یه دختر معمولی بود. اون بامزه و باهوش و جذاب بود و بهترین دوست همه بود. وقتی که تو دبیرستان بود اون کاپیتان تشویق کننده ها بود و هر هفته حداقل سر دو تا قرار میرفت. اون اونقدر شیرین بود که من و دوقلوها بعضی وقتا به شوخی بهش میگفتیم که اون ممکنه باعث بشه که ما مرض قند بگیریم. ولی همه پسرای شهر میدونستند که اگه با خواهرمون درست رفتار نکنند، دوقلوها حسابی حالشونو میگیرند.
کالین وقتی بزرگ شد هم خیلی خوشگل بود. اون 165 سانت قدش بود. درست مثل مادرم موهایی طلایی داشت و همیشه اونارو کوتاه نگه میداشت، اوقدر کوتاه که حتی نمیتونست اونا رو از پشت ببنده. چشمای منو دوقلوها مثل بابامون آبی بود ولی مامانم و کالین چشمای قهوه ای تیره داشتند و آرامش خاصی توشون بود. میدونم که به نظر چرند میاد ولی حقیقت داره، وقتی که اون میخندید خورشید میدرخشید.
بعد از این که هواپیما فرود اومد، من از گیت گذشتم و شروع کردم به دیدن اطراف به دنبال کالین که صدای جیغ دو تا بچه رو شنیدم که می گفتند: “دایی بابی! دایی بابی! ما اینجاییم.” مگان هفت سالش بود و مالی شش سال. اونا داشتند بالا و پایین میپریدند و واسه من دست تکون میدادند. کالین پشت اونا وایستاده بود و لبخند میزد. اونا دویدند سمت من و پریدند تو بغلم. این یکی از زیباترین صحنه ها و لحظات زندگی من تا اون روز بود.

ترجمه: blockin

ادامه…


👍 25
👎 0
14789 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

610916
2017-06-04 04:29:12 +0430 +0430

boob_lover6
اگه میدونستم که اینقدر دپرس میشی اسم شخصیت اولو عوض میکردم حتما :( :( ? ?

1 ❤️

611126
2017-06-04 12:28:13 +0430 +0430

جالب بد ? ?

0 ❤️

611306
2017-06-04 17:29:55 +0430 +0430

عالیی بود لایک زدم ، ادامه هم داره؟؟؟

0 ❤️

611316
2017-06-04 17:53:29 +0430 +0430

parirostami
خیلی ممنونم
Rabinhood1000
ممنون از نظرت دوست عزیز، بله این داستان ادامه داره و پنج قسمته

0 ❤️

611811
2017-06-04 22:53:38 +0430 +0430

خیلی دوسش دارم داستانو وهمچنین ترجمه ی کم نظیرت…عالی بود منتظر قسمتای بعدی هستیم عزیزم…موفق باشی

0 ❤️

612021
2017-06-05 04:04:11 +0430 +0430

داستان جالبی بود و در ضمن ترجمه خوب و روانی هم داشت دستت درد نکنه.
هرچه زودتر منتظر قسمتهای بعدی هستم.

0 ❤️

612076
2017-06-05 06:22:22 +0430 +0430

parsabaharrad
نظر لطفتونه ? ? سعی میکنم هرچه زودتر قسمتهای بعدی رو بذارم.
Shohrehsss
ممنون از نظرتون به زودی قسمت های بعدی رو هم میذارم ? ?

0 ❤️

615121
2017-06-08 18:05:06 +0430 +0430

عالی
بقیشم بزار (clap)

0 ❤️

687432
2018-05-13 19:14:36 +0430 +0430

دوس داشتمم ترجمتو هم دوست موفق باشی

0 ❤️