کامیابی و عذاب وجدان (۱)

1396/02/19

به خودم ک اومدم دیدم داره تو بغلم نفس نفس میزنه ب کارش خیلی وارد بود لااقل از من بی تجربه ک فقط چند باری چندنفری رو مالونده بودم وارد تر بود حس ترس و هیجان و شهوت حسی بود ک داشتم ولی لذت و شهوت اکثرا غالب میشه
آخر تایم اداری بود ک محسن گفت امیرجان شب بهت پیام میدم بریم بیرون گفتم باشه منتظرم و ازاتاق رفت بیرون سرمو وچرخوندم و دیدم خانوم صادقی زل زده به من گفتم والا جای بدی نمیریم …لبخندی زد و گفت بعد چندماهی ک اینجااستخدام شدی فک نمیکنی منم شمارتو داشته باشم شاید ب کارم بیادگفتم غصه خوردی بیا اینم شماره و شد سرآغاز این عذاب وجدان …
فرشته همکارخوشرووشوخی بود هشت سالی از من بزرگتربودسبزه بانمکی بود و هیکل جمع و جوری داشت لباس تنگ ک میپوشید کونش خودی نشون میداد و بالباس فرم اداری مالی نبود…واما متاهل بووود
گوشیم زنگ خوردو پیامی اومد سلام خوبی کجایی رفتین بیرون ؟پرسیدم ببخشید شما ؟نبایدم بشناسی و این پیام بازی شد سرآغازاولین قرار بیرون محیط کار …
ماشین جلوی پام ترمززدوسوارشدم …وای چی میدیدم خدای من این خانوم همون همکارمنه؟؟؟شلوار زرد چسبی ک پوشیده بود بیشترازهمه توجهمو ب خودش جلب کرد…عجب رونای خوش فرمی وااای وسط پاش چرا اینقدر باد کرده عجب گوشتی کنارمون مینشسته و مابیخبربودیم ک باصدای الو کجایی ب خودم اومدم گفتم ماشا…خوشتیپی ها گفت چشم نزنی چند کوچه رو پیچید و تویه تاریکی نگه داشت ماشین و خاموش کرد لم دادب صندلی و سرشو چرخوند طرفمو صحبت آغازشد کمی درد دل کردو از زندگیشو از بیتوجهی شوهرشو و …کم کم دست همو گرفتیمو سرشو گذاشت تو بغلمو …وقت رفتن شد گفت بوسم نکردی ها ک گفتم انشا…دفعه بعد و چندخیابون پایینترپیاده شدم …فرداش تواداره پیام داد تو ک هرشب بادوستات بیرونی امشب بیا پیش من گفتم شوهرت؟؟ گفت دوروزی رفته ماموریت و نمیادو خاطرت جمع ک من اینجاغریبمو خونواده شوهرم فقط تلفن میزنن ‌و نمیان خونه ما…
دوش و کارای جانبی گدشت وشب شد…
نمیدونم ب چی فکر میکردمو چی توسرم میگذشت ک دیدم بایک شاخه گل پشت در آپارتمانشم …
در باز شد بفرمایید خیلی خوش اومدید…
وای خدای من چ تیپی زده بود موهاشو کی رنگ کرده بود …
کف کردم …یه بلوز دامن کوتاه ک تازیرروناش اومده بود اوووف عجب کونی … چ رونای خوش تراشی چ ترگل ورگل رومبل راحتی لم دادمو وآشپزخونه رو دید میزدم راه ک میرفت کونش چ خود نمایی میکردشکم نداشت و سینه هاشم شصت و پنج بیشتر نبود تصوارتی ک قبلا باهاش جرق میزدم الان ب صورت واقعی جلوم بود …تابعدشام اتفاقی نیفتاد …سفره ک جمع شد روزمین نشستم و گفتم میخوام پاهامودراز کنم اومد کنارم نشستو ولو شد تو بعلم دیگه نتو نستم خودمو کنترل کنم و دستوکشیدم روروناشو کونش چنان آهی کشید ک موب تنم سیخ شد و خودشو سپرد ب من…داغ داغ بودیم توبغل هم رو زمین میچرخیدیم چنان لبامومیخوردوزبونمو میمکید ک نفسم بالا نمیومد شروع کردم ب خوردنو زیرگلوشوبالای سینه اش ودستام لای کونشو رونش بود بلوزشو دراوردم و ازرو سوتینش میمالوندم سینه اشو چنان اه و اوهی میکرد ک انگار تاته تو کونش کردی… سوتینشو دراوردم و بالا تنه خودمم لخت کردم تا داغی تنشو حس کنم سینموب سینه هاش چسبوندمو لباشو میخوردم والبته فرشته اوستای این کاربودلباموجداکردو شروع کردم ب خوردن سینه هاش ک بازم اهو اوهش بلند شد شاید کم رفتم پایین خواستم دامنشو درآرم ک در عین تعجب دیدم ک نذاشت شاید هنوز خودشم شک داشت ک این کارنباید بشه برگشتم سراغ بالا تنه شاید یه ساعتی بود ک توبغل هم میلولیدیم ک گفت دیگ ه نمیتونم میخام میخام منظورو گرفتم دستمو انداختم لای پاشو حسابی مالوندم کم کم دامنش درآوردم ک گفت اول تو رو ببینم تااون لحطه فقط بالا تنه هامون لخت بود شلوارمو شورتو باهم درآدوردم ک صدای جون جون کردناش بلندشد جوون چ کیری اوف چ کلفته واااای ویهو برق سه فاز ازسرم پرید چنان شروع کرد ب ساک زدن ک از دیدن کسش فراموشم شد چندتا مک محکم ک زد از خودم جداش کردم ک ارضا نشم افتادم روشو واززیر گردن شروع کردم ب خوردن و اومد پایین ازروشرت یه گاز از کسش گرفتم و شرتشو دراوردم وای خدای من چی میدیدم یه کس گوشتی نازو تپل …عجب کسی بود اینقدر ازخود بیخود شدم ک از مکان و زمان و همه چی غافل بودم …زبونموروکسش زدم خوشم نیومد ولی بیشرف چنان اهی کشید ک شروع کردم ب خوردن کسش یهو سرموگرفت و گفت بسه بکن توش بکن توش …
ادامه دارد…

نوشته: امیرعلی


👍 2
👎 5
1200 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

594879
2017-05-09 21:29:49 +0430 +0430
NA

ﺧﻴﺎﻧﺖ ﺩﻳﺴﻼﻳﻜﻪ ﺣﺘﻲ ﺷﻤﺎ ﺟﻘﻴﻪ ﻋﺰﻳﺰ

0 ❤️

595176
2017-05-11 12:31:30 +0430 +0430

بوی نفرت انگیر خیانت میاد…

0 ❤️