تو شرکت پوستم کنده شده بود…یکی از مشتریها دبه کرده بود و زده بود زیر قراردادش داشت کل شرکت ما رو به خاک سیاه می شوند…کلی روش حساب کرده بودیمو با سرمایه اش می خواستیم یه حالی به خودش و خودمون بدیم…ولی حالا مرتیکه عین خیالشم نبود…زنگ زده بود گفته بود قرارداد کنسله…من دارم از ایران میرم…سه تا از بچه ها رو فرستاده بودم برم خرش کنن…وگرنه باید خسارت شرکتو خودم میدادم…چون معرفه اون مرتیکه من بودم…همه قراردادهای دیگه رو پیچونده بودیم چسبیده بودیم به این یارو…پول ازش میریخت…اعصابم خورد خورد بود…بدتر اینکه بچه ها دست از پا درازتر اومده بودن…میگفتن یارو هیچ جوری خر نمیشه…ولی من هنوز از آخرین حربه ام استفاده نکرده بودم…حقه مخصوصی که همیشه شرکت ما رو نجات داده بود…یعنی فرستادن یه خانوم منشی خوشگل و ناز که ترتیب مخ این مرتیکه عوضی رو بده…تو ذهنم کلی واسش خط و نشون کشیده بودم…
نیم ساعت بعد تو ماشینم بودمو خسته و کلافه به سمت خونه حرکت میکردم…طبق عادت همیشگیم همه ناراحتیها و مشکلات کاریمو جلوی در خونه دفن میکردم بعد وارد خونه میشدم…ماشینو جلوی در پارک کردمو در خونه رو باز کردم و رفتم تو…از توی حیاط که رد میشدم خونه مثل همیشه عالی بود…باغبون تازه اومده بود و درختها و گلها رو حال آورده بود…ماشین زنم پرستو گوشه حیاط بود…مثل همیشه برق میزد از تمیزی…از پله های بزرگ و مرمری جلوی در رفتم بالا…در شیشه ای دودی رنگ خونه رو باز کردمو وارد خونه شدم…اولین چیزی که زد تو حالم بوی تند پیاز داغ بود…خونم داشت جوش میومد…بازم باید سر مسئله همیشگی با پرستو دعوا کنم…به اندازه کافی تو شرکت بدبختی و مشکلات داشتم…اخلاق بد پرستو هم قوز بالا قوز میشد…کتمو در آوردمو انداختم روی مبل…گره کراواتمو شل کردمو سعی کردم اول با روی خوش شروع کنم…با صدای بلند گفتم خانومی سلام…من اومدم…خسته نباشی…صدای ظریف پرستو از توی آشپزخونه اومد…سلاااام عزیزم…الان میام…رفتم طرف پذیرایی و روی راحتیهای انتهای پذیرایی نشستم…میخواستم از آشپزخونه دور باشم…یه نگاه به کل خونه انداختم…یه دکوراسیون جدید…یه خونه کاملا شیک و بزرگ…همه چیز خونه براساس سلیقه خودم بود…طوری که هر کسی که میومد خونه ما تا دو سه ساعت مات وسایل ها و دکور فوق العاده شیک خونه بود…اما حیف که خانوم این خونه علاقه زیادی به پخت و پز و بشور و بساب داشت…چیزی که من ازش متنفر بودم…اوایل از اینکه یه خانوم کد بانو دارم خوشحال بودم…اما بعدا فهمیدم که پرستو دیگه شورشو درآورده…از توی آشپزخونه اومد بیرون و همونجوری با پیشبند اومد طرفم وخودشو انداخت بغلم…بوی پیاز داغش داشت خفم میکرد…به زور از بغلم جداش کردمو گفتم له شدم…پرستو فورا لباساتو عوض کن حالمو بهم زدی…از تو بغلم اومد بیرونو و بهت زده نگام کرد…بعدم مثل همیشه اشک تو چشمای درشت و مشکیش جمع شد…از کنار پای من بلند شد و نشست روی مبل بغلیمو در حالیکه اشکاش میریخت روی صورتش گفت تو از من بدت میاد؟؟…من میچسبم بهت ناراحت میشی؟؟؟…اینقدر از این حرفاش عصبی میشدم که حد نداشت…فریاد زدم نههههههه…از تو نه…از این بوی مسخره…از اینکه هر بار میام خونه به جای اینکه بوی عطر و ادکلن بدی…به جای اینکه بهترین لباسهاتو بپوشی…به جای اینکه مثل اون ماشین لعنتیت که همیشه برق میزنه مرتب و شیک باشی…یا بوی سیر میدی…یا داری قیمه بادمجون درست میکنی…یا بوی وایتکس میدی…یا بوی هر آشغال دیگه ای که میدونی بدم میاد…بابا من نمیخوام تو تو این خونه کار کنی…صد تا کلفت میگیرم…نمیخوام زنم کدبانو بشه…آخه به کی بگم…سرم تیر میکشید…به شدت عصبی شده بودم…صدای گریه پرستو بلند شده بود…از جاش بلند شد و از پله های مارپیچ خونه بدو بدو رفت بالا…به آخرین پله که رسید داد زد من همینم که هستم…دوست ندارم کس دیگه ای واسه شوهرم غذا درست کنه…نمی خوام یکی دیگه بیاد خونه منو تمیز کنه…می فهمی آقای مهندس…من دوست دارم اینجوری باشم…توام اگه نمیخوای برو یکی از اون لاشیهای تو خیابونو بگیر…منم بلند شدمو زل زدم تو چشماشو گفتم بالاخره همین کارو میکنم…حداقل تو یاد میگیری که زن باید چه جوری باشه…دلم خوشه زن گرفتم…خانوم باید سرآشپز میشد…بعدم در و پنجره های خونه رو باز گذاشتم تا این بوی لعنتی از خونه بره بیرون…صدای گریه پرستو از طبقه بالا شنیده میشد…اصلا برام مهم نبود…هزار بار بهش تذکر داده بودم یه کمی به خودش برسه…اینقدر که قابلمه و ماهیتابه میخرید دو تا لباس خواب نخریده بود…من باید واسش ادکلن می خریدم وگرنه خودش یا دنبال کاسه بشقاب بود…یا سیب زمینی بود یا مرغ و ماهی و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه…
برگشتم روی مبل نشستمو سرمو تکیه دادم بهش…سرم خیلی درد میکرد…چشمامو بستم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم…
وقتی چشمامو باز کردم اولین چیزی که حس کردم بوی خیلی خیلی مطبوع بود…اونقدر مطبوع که دلم ضعف رفت…بهتر بو کشیدم…آره خودش بود…قورمه سبزی بود…یه کمی چشمامو مالیدم…سرم بهتر شده بود…بلند شدمو به طرف بو حرکت کردم… آشپزخونه…هنوزم از دست پرستو ناراحت بودم…روی میز خیلی قشنگ و با سلیقه غذا رو کشیده بود…چند نوع سالاد و دسر درست کرده بود…تنها موقعی که احساس رضایت داشتم از پرستو موقع غذا خوردن بود…سنگ تموم میذاشت…وقتایی هم که مهمون داشتیم که دیگه هیچی…هیچ کس نمیتونست از سر میز بلند شه…ته غذاها رو درمی آوردن…اما حیف که از مشکلات دیگه ما خبر نداشتن…خیلی گشنم بود…اونقدر که دعوای چند ساعت پیش یادم رفته بود…پرستو پشتش به من بود و روی گاز چیزی هم میزد…صندلی رو کشیدم عقبو نشستم…منتظر بودم اونم بیاد شروع کنیم…5 دقیقه ای بی هیچ حرفی اون جلوی گاز بود منم پشت میز…سکوت و شکستمو گفتم من گشنمه…بیا بشین دیگه…بدون اینکه برگرده طرفم گفت من وقتی تو خوردی میام میشینم اونجا…مگه نمیدونی بوی اون چیزایی که بدت میاد رو میدم؟؟…همون غذاییم که الان میخوای میل کنی من درست کردم…همونی که بدت میاد بهت نزدیک شه…از طرز حرف زدنش خنده ام گرفت…دختره دیوونه…همیشه فکر میکرد من از خودش بدم میاد…بلند شدمو رفتم طرفش…از پشت بغلش کردمو گفتم آخه کی از خانومه خونه اش بدش میاد؟؟…خودشو از تو بغلم میخواست بکشه بیرون…ولی نمیتونست محکم بغلش کرده بودم…با حرص گفت ولم کن…ولم کن الان بو میگیری…خندیدمو برگردوندمش طرف خودم…سرشو انداخته بود پایین…مثلا باهام قهر بود…پیشونیشو بوس کردمو گفتم عزیز دلم…خانوم خوشگلم…من منظورم اینه که یه کمی به خودت بیشتر برسی…هر کاری دوست داری بکن…فقط من که میام خونه واسه منم خودتو درست کن…آرایش کن…لباسهای خوشگل بپوش…عطر و ادکلن بزن…همون عروسکی بشو که روزهای اول دیدمش…این بده؟؟؟…سرشو آورد بالا و گفت تو که میدونی من عاشق غذا درست کردن وخونه داریم…پس چرا هی بهم میگی میرم زن میگیرم؟؟…وقتی اینجوری میگی منو از همه چی سرد میکنی…موهای مشکیشو از کنار صورتش زدم کنارو گفتم من غلط بکنم زن بگیرم وقتی خانومه به این خوشگلی دارم…خب عصبانیم میکنی دیگه…من معذرت میخوام…فقط تو رو خدا قول بده پرستوی خودم بشی…باشه؟؟…خندید و زل زد بهم…لبامو بردم سمت لباش…یه بوس کوچیک…بعدم لباشو کشیدم تو دهنم…خوشمزه بود مثل همیشه…چشمامو بستمو فشارش دادم توی بغلم…دستاشو انداخت دور گردنم…کمر باریک و لاغرشو می مالیدم…داشتم داغ میشدم…خودشو میمالید بهم هر لحظه آمپرم میرفت بالا…نرمی سینه هاش که چسبیده بود به سینه هام داشت دیوونه ام میکرد…لبامو بردم سمت گردنش و لیسش میزدم…یه آآآه قشنگ کشید و گفت فرشید…شام یخ کرد…خودشو از تو بغلم کشید بیرونو دست من و کشید و رفتیم طرف میز…شام رو با شوخی و خنده خوردیمو همه ناراحتیمون یادمون رفت…
من و پرستو دختر خاله پسر خاله بودیم…از بچگی علاقه شدیدی به پرستو داشتم…از اینکه میدیدم یه دختر خیلی پاک و معصوم ازش بیشتر خوشم میومد…تو بچگی همیشه یا من خونه اونها بودم یا اون خونه ما بود…خونه هامون با هم 15 دقیقه فاصله داشت پیاده…بعدم که بزرگتر شدیم علاقه امون هم بیشتر شد…اون موقع ها که دبیرستانی بود گاهی وقتها تو خونه به مامانش کمک میکرد…همه میگفتن دست پخت پرستو حرف نداره…حتی از مامانش که تو فامیل دست پختش تک بود هم بهتر بود…منم بیشتر ذوق میکردم…از همه نظر خوب بود…یه دختر چشم و ابرو مشکی با پوست نسبتا سفید…قدش متوسط بود یه کمی لاغر بود…به خودم میگفتم بعدا که باهاش عروسی کردم تپلش میکنم…خودم درشت بودم میخواستم اونم تپل بشه…وقتی من دانشجو شدم و پرستو دیگه بعد از دیپلم رفت کلاسهای سفره آرایی و هنری …دیگه طاقتم تموم شد…همه فامیل میدونستن من و پرستو عاشق همدیگه هستیم…به مامانم گفتم هر جوریه پرستو رو واسم عقد کنه تا بتونم درس بخونم…چون هر دو خونواده خبر داشتن و راضی بودن خیلی سریع به عقد هم دراومدیم…پرستو همونی بود که میخواستم…خوشگل…خانوم…مهربون…با سلیقه…با حوصله…شاد…خلاصه که همون فرشته توی رویاهام بود…منم به قول پرستو همونی بودم که میخواست…یه پسر قد بلند…استخوان بندیم به بابام رفته بود چهار شونه و محکم…هیچ کس باورش نمیشد من تا حالا باشگاه و بدنسازی نرفتم…بدنم سفت و محکم بود…مثل خود پرستو چشمو ابرو مشکی…یه کمی سبزه بودم…موهامم مشکی مشکی بود…روحیه آرومی داشتم…سرم به خودمو پرستو گرم بود…به هیچ کسی هم کاری نداشتم…سه سال باقیمونده به سرعت گذشت و لیسانسمو گرفتم…شدم مهندس عمران…اونقدر پارتی داشتم که میتونستم برجم بسازم و بفروشم…حامی زیاد داشتم…خیلیها روم حساب میکردن…منم دانشجوی موفقی بودم که حالا شده بودم یه مهندس موفق…حرفه ای و امروزی کار میکردم…همه چیز سبک جدید…شیک…پیشرفته و با کلاس ساخته میشد…البته با مخارج خیلی بالا که بعضی وقتها کم می آوردیم…ولی به اندازه کافی می رسید بهمون…شهرت بالایی داشتم…تو 28 سالگی هر کی میخواست یه آجر بذاره رو هم با من مشورت میکرد…وضعم توپ توپ شده بود…اوایل زیاد به پخت و پزها و شست و رفتهای بیش از حد پرستو اهمیت نمیدادم…فکر میکردم چون تازه عروسی کردیم میخواد همه چیز تمیز باشه و مرتب…حتی وقتی جلوی چند تا از دوستام با پیش بند از آشپزخونه واسمون شربت آورد بازم چیزی نگفتم…نمیخواستم سر چیزای جزئی با هم بحث کنیم…اما بعدا همین چیزهای جزیی بزرگ شد…
شامو که خوردیم واسه اینکه از دل پرستو دربیارم خودم ظرفها رو شستم…البته حریف پرستو نمیشدم دوست داشت خودش همه کارها رو بکنه…اونم وایساده بود کنار من ظرفها رو آب میکشید…دوست داشت همه کارها رو با حوصله و دقیق انجام بده…هیچ وقت غذاشو تو مایکروفر نمیذاشت…از چایساز و قهوه جوشمون هیچ وقت استفاده نمیشد…هیچ کدوم از این وسایلها تو خونه ما استفاده نمیشد و فقط جنبه قشنگی داشت…منم اصراری نداشتم که خودشو تغییر بده…فقط میخواستم واسه منم وقت بذاره و به خودش برسه…تا حالا هزار بار قول داده بود اما هر بار فقط دو سه روز دووم می آورد…امیدوار بودم این بار دیگه سر قولش بمونه…
صبح که وارد شرکت شدم فقط سه نفر اومده بودن…دوباره فکر این مرتیکه خرپول اومد سراغم…هنوز منشی نیومده بود…رفتم توی اتاقمو کتمو در آوردمو آویزون کردم…یه نگاه به ساعتم کردم دقیقا 8 بود…تا نیم ساعت دیگه همه میومدن سرکار…راس ساعت 9 مدیر شرکت آقای احدی هم میومد…دیروز بهم گفته بود امیدوارم فردا دست پر اومده باشی شرکت وگرنه کل ضرر سنگین شرکت رو خودت باید بدی…نشستم روی صندلی که در اتاقم باز شد و کاوه اومد تو…کاوه مثل من توی شرکت سرمایه گذاری کرده بود و شرکت با پول ما چند نفر ساختمون میساخت و مشاوره و معامله میکرد…درآمدش هم بخشیش به ما میرسید و بخشیش هم تو جیب مدیر میرفت…با این حال درآمد بالایی داشتیم اونم به خاطر این بود که شهرتمون زیاد بود…کاوه تا چشمش خورد بهم گفت سلاااام…فرشید خان…صبحتون بخیر…آدم شدی یه راست میری تو اتاقت…تکیه دادم به صندلیمو گفتم سلام…حوصله ندارم کاوه…این مرتیکه هیچ جوری راه نمیاد…میخوام این خانوم خوشگله رو بفرستم بره سراغش…نظرت چیه؟؟…نشست رو به رومو گفت عااالیه…از این بهتر نمیشه…حرف ما رو که نمی فهمه شاید یه خانوم محترم سکسی کمکش کنه…بعدم بلند خندید…
کاوه که رفت منتظر شدم منشی مخصوص خودم بیاد…یعنی خانوم حمیدی…اسمش مژگان بود…یه خانوم حدودا 25 ساله بود…روز اولی که اومده بود واسه مصاحبه اونقدر خوشگلی و لوندیش تو چشم بود که بی چون و چرا قبولش کردیم و جلوی اسمش تیک زدیم…مدیر شرکت یعنی همون احدی اونقدر باهوش بود که هیچ شیطونی به گردش هم نمی رسید…کلا 5 تا سرمایه گذار تو شرکت بودیم که هممون منشی مخصوص داشتیم تا کارای دفتریمون رو راه بندازن…هر 5 منشی هم یکی از یکی خوشگلتر و نازتر…از صدقه سری اونها هر کسی که با ما قرارداد می بست نه توش نمی آورد…البته شرکت ما خیلی رسمی و جدی بود…نه اینکه صبح تا شب بشینیمو با منشی ها لاس بزنیم…هممون با جنبه بودیم و سرمون حسابی تو کار بود…هیچ کس جرات نداشت کوچیکترین حرکتی بکنه واسه منشیها…خود احدی حسابشو می رسید…عروسک شرکت همون منشی مخصوص من بود یعنی مژگان حمیدی…سه سال پیش شوهرشو از دست داده بود…خودش تنها با مادرش زندگی میکرد…یه برادر داشت که به قول خودش سالی یه بار بهشون سر میزد و گاهی هم میومد شرکت و یه احوالی از خواهرش میگرفت و 10 دقیقه ای میرفت…خود مژگان یه دختر شاسی بلند و تقریبا بور بود…بیشتر به دخترهای روسی شباهت داشت…چشم های سبز و درشت…پوست سفید که زیر آب برق میزد…موهای طلاییش صورت گرد و قشنگش رو ده برابر قشنگتر کرده بود…لباسهای تنگ و روشنی که می پوشید بیشتر باسن و سینه های سکسی و بزرگش رو نشون میداد…من همیشه موقع دید زدنش کم می آوردم…اینقدر زیبایی داشت که تموم نمیشد…آرایش قشنگی میکرد و صبح به صبح با صدای ناز و ظریفش بهم میگفت سلام آقای اصلانی…صبحتون بخیر…جوری صداش توی مخم می پیچید و صورت نازش میومد جلوم که میخواستم بغلش کنم…همیشه این سکسی بودن و زیباییش رو با پرستو مقایسه میکردم…پرستو به خوشگلی مژگان نبود اما اونقدر خوشگل بود که بتونه منو راضی کنه…اما فرقشون این بود که پرستو به خودش نمی رسید اما مژگان تا وقت گیر می آورد جلوی آینه یا آرایششو پر رنگ میکرد…یا با موهای خوشگل و لختش ور میرفت…اما پرستوی من تا وقت گیر می آورد میرفت سراغ کتابهای آشپزیش…یا مجله های دکور خونه و ظرف و لباسهای جدید…اصلا وقتی واسه خودش نمی ذاشت…
ساعت حدودا 8:30 بود که دیگه همه اعضای شرکت اومده بودن…داشتم دنبال شماره تلفن اون یارو میگشتم که دو ضربه به در خورد و بعدم در باز شد…حدس زدم باید مژگان باشه…صدای نازکش پیچید تو اتاقم…سلام…صبح بخیر…سرمو که آوردم بالا جواب سلامشو بدم یه لحظه به شکل تابلویی حواسم رفت به سینه هاش…خودش متوجه نبود…داشت پرونده توی دستش رو ورق میزد…یه مانتوی تنگ سفید پوشیده بود…دکمه هاش به زور بسته شده بود…تا چشماش به طرفم چرخید به خودم اومدمو گفتم سلام…ممنونم…بفرمایید…چپ چپ نگام کرد و اومد صندلی کنار میزم نشست و یه کاغذ از لای پرونده کشید بیرونو گفت آقای احدی گفتن این ملکها باید تخریب بشه…اگه ممکنه بررسی کنید و کارتون تموم شد صدام بزنید…خواست بلند شه که گفتم خانوم حمیدی…یه کاری داشتم باهاتون…نشست سر جاشو گفت بفرمایید…زیاد گفتنش واسم سخت نبود…چون ما که بیخودی منشی خوشگل استخدام نکرده بودیم…خودشونم میدونستن گاهی باید برای نجات شرکت یه عشوه و ناز و کرشمه ای هم خرج کنن…همشونم تجربه داشتن…نه اینکه برن به طرف بدن…فقط یه جوری باهاش بگو بخند و به قول کاوه لاس خشکه راه مینداختن که مخ طرف ریخته بشه تو ماهیتابه و با دو تا تخم مرغ بره تو رگ…قیافمو جدی کردمو گفتم میدونید که آقای نعمتی زده زیر قراردادش و هیچ جوری هم خسارت رو نمیده…اگه ممکنه یه قرار ملاقات باهاش بذارید و یه کمی باهاش صحبت کنید…سعی کنید راضیش کنید حداقل خسارت شرکت رو بده…بلدید که؟؟!..لبخند مرموزی زد و گفت بله…کاملا بلدم…منم لبخند زدمو گفتم معلومه دست پر هم برمیگردید…سرشو موقع خندیدن یه کمی میبرد بالا گردن سفید و گوشتیش از زیر روسری سفیدش آدمو تحریک میکرد…روسریشو شل گرده زد بود اینقدرم کوتاه بود که اگه دولا میشد شاید می تونستم خط سینه اش رو ببینم…از جاش بلند شد و گفت اگه امری ندارید مرخص شم…بهش گفتم من هر چی میگردم شماره تلفنشو پیدا نمی کنم ببین تو معرفی نامه اش هست پیداش کن و یه قرار باهاش بذار…همین امروز…چشمک زد و گفت خیالتون راحت…امروز حتما میاد و قراردادش رو اجرا میکنه…منم مثل ریئسهایی که یه پروژه مهم رو حل کردن تکیه دادم به صندلیمو گفتم اگه شما بخواید هر چیزی میشه…راه افتاد به طرف در…صدای تق تق پاشنه کفشاش با چپ و راست رفتن باسنش آهنگ خاصی شده بود که توجهمو بدجوری جلب کرده بود…حرکت یه چیزی رو زیر شلوارم حس میکردم اما با دستم فشارش دادمو گفتم نه… نه…فقط واسه پرستو…
سرم تو کارم گرم شده بود که تلفن اتاقم زنگ خورد…صدای قشنگ مژگان اومد که گفت خانومتون پشت خط هستن…میدونست من هیچ وقت تماس پرستو رو رد نمیکنم…حتی اگه تو بدترین و خاص ترین شرایط باشم…پس منتظر جواب من نشد و بلافاصله پرستو اومد روی خط…
از شیرینی فروشی که اومدم بیرون تا جلوی در خونه مرتب اتفاقات امروز رو مرور میکردم…به خودم میگفتم این مژگانه وقتی آدم زرنگی مثل نعمتی رو اینجوری در عرض چند دقیقه خر کرده وای به حال امثال من…خیلی باید مواظب باشم یه وقت این عشوه و لوندیهاش کار دستم نده…دوباره می گفتم تا باشه از این کارها…مگه بده؟؟…از فکر و خیالم اومدم بیرون…یه راست در پارکینگ رو باز کردمو با سرعت رفتم ته پارکینگ ماشینو گذاشتم…جعبه شیرینی رو برداشتم و یه نگاه توی آینه ماشین کردمو اومدم پایین…مثل همیشه شیک و مرتب بودم…از پله های کنار پارکینگ که به داخل حیاط راه داشت رفتم بالا…حتما الان پرستو هم حسابی تیپ زده و آماده است…خاله ام یه زن میانسال بود که خیلی خوش سلیقه و خوش صحبت بود…خیلی دوستش داشتم…شوهرشم یه آدم ساکت و کم حرف بود…احتمالا با نسترن اومده بودن…نسترن یه سال از پرستوی من کوچیکتر بود…اون موقع ها همه عاشق سر و زبون نسترن بودن تو فامیل…حتی خود مامانم بهم می گفت با نسترن ازدواج کنی بهتره…مثل خودت زبون دراز و حاضر جواب…منم می خندیدمو می گفتم اتفاقا همین کار دستمون میده بعدا…چون هیچ کدوم حریف اون یکی نمیشیم…اینا همه شوخی بود مامان میدونست من فقط پرستو رو دوست دارم…از همون موقع رابطه خیلی صمیمی منو نسترن یه کمی کدر شد…نه اینکه از من بدش بیاد…انگار حس میکرد جلوی پرستو شکست خورده…هر دوشون دختر خاله ام بودن…رابطه ام با هر دو خوب بود…اما خب پرستو واسم یه عشق بود…نسترن یه دوست…بعد از اینکه قضیه خواستگاریم از پرستو رسمی شد نسترن دیگه زیاد با من صحبت نمی کرد…شاید تا قبل از اون فکر میکرد ممکنه نظرم عوض شه…دیگه سعی میکرد از جلوی چشم من فرار کنه…یا بی اعتنایی میکرد یا لجبازی…خلاصه اینکه بدجوری از دستم دلخور بود…اما همیشه اصرار داشت بگه اینطور نیست…امشبم ظاهرا باید شاهد غرغر پرستو و کم محلی نسترن باشم…
از جلوی پله های در بلند جوری که همه بشنون گفتم سلاااااااام…کسی نیست بیاد استقبال من…صدای خاله میومد…طبق معمول قربون صدقه ام میرفت…در اصلی رو که باز کردم همشون رو مبلهای وسط پذیرایی نشسته بودن…قسمت انتهای سالن هم اکثرا وقتی میخواستیم خلوت کنیم می شستیم…جعبه شیرینی رو گذاشتم روی صندلی کنار آشپزخونه و رفتم سراغ مهمونا…بازم پرستو توی آشپزخونه بود و با سر و صدای من داشت میومد بیرون…خاله مثل همیشه خوش تیپ و سرحال بود…با پرویز شوهرشم یه سلام علیک مفصل کردیمو نشستم کنارش…نسترن مثل یه مجسمه فقط از جاش بلند شد وسلام کرد بعدم نشست…احساس عذاب وجدان داشتم وقتی میدیدمش…شایدم حداقل جلوی من اینجوری ساکت و بی اعتنا می شست…نسترن یه شلوار جین مشکی پوشیده بود با یه تاپ خیلی قشنگ سبز رنگ…رنگ قشنگ تاپش منو یاد چشمهای مژگان انداخت…سبز و براق…موهای نسترن تقربیا کوتاه بود که همیشه کنار صورتش میریخت…تقریبا تا روی شونه هاش بود…حالت دار و خوشرنگ…مثل چشمای پرستو مشکی بود…پرستو که با لیوان شربت اومد کنارم بشینه تازه فرصت کردم ببینمش…همون پیرهن سفید تنش بود…بالاش دو تا بند پهن داشت…از قسمت سینه یه کمی تنگ بود…تا زیر زانوش بود…خیلی بهش میومد…تو صورتش دقیق شدم…آرایش قشنگش دیوونه ام کرد…از دیدنش سیر نمیشدم…خودش متوجه شد ازش راضیم چشمک زد و خندید…منم تو جمع نیشم باز شد…خاله بلند گفت بسه دیگه فرشید…مگه تازه پرستو رو دیدی…همه خندیدیم…غیر از نسترن…
سر شام خاله اینا کف کرده بودن…پرستو چهار مدل غذا و دسر و سالاد و …درست کرده بود…پرویز نمیدونست کدومو بخوره…از هر کدوم یه قاشق ریخته بود تو بشقابش…خاله هم که به قول خودش رژیم داره ولی تا خرخره خورد…البته حق داشتن دست پخت پرستو بود…نسترن به بهانه اینکه عصرونه خورده یه کمی سالاد خورد فقط…پرستو هم با اعتراض به من نگاه میکرد که چرا اینقدر به نسترن تعارف میکنم بیشتر بخوره…دیگه ترجیح دادم چیزی نگم…
بعد از شام من و پرویز داشتیم راجع به شرکت حرف میزدیم…پرستو تمام وقت کنار خاله بود و آلبوم عکسهای قدیمیمون رو میدیدن…نسترنم رو پله های جلوی در با موبایلش حرف میزد و گاهی بلند بلند میخندید…از جام بلند شدم برم طرف آشپزخونه که دو تا قهوه بریزم پرستو با خاله سرگرم بود نخواستم مزاحمشون بشم…وقتی میرفتم توی آشپزخونه از کنار پله های جلوی در که نسترن اونجا نشسته بود رد شدم…فضولیم گل کرد ببینم با کی حرف میزنه که اینجوری میخنده…کنار گلدون بزرگی که جلوی در آشپزخونه بود یه کمی مکث کردم فقط چند تا کلمه شنیدم…آخ راست میگی…تو که همینطوریشم داغی…یه کمی رفتم جلوتر تا بقیه اشو بشنوم که نسترن ساکت شد…بعدم بلند گفت حالا بعدا راجع بهش صحبت میکنیم الان عکس یکی افتاده رو شیشه که داره حرفهامو گوش میده…هول شدم و سریع رفتم توی آشپزخونه…خودمو فحش میدادم چرا حواسم نبود در شیشه ای و ممکنه دیده بشم…امیدوار بودم صدای تلویزیون نذاشته باشه بقیه صدای نسترن رو بشنون…دستپاچه دو تا فنجون گذاشتم توی سینی و شروع کردم به ریختن قهوه. که صدای نسترن از پشت سرم اومد…
تو شرکت همش فکر اتفاقات امروز و دیروز بودم…از اینکه پرستو یهو اینجوری شده بود تعجب کرده بودم البته هر از گاهی میشد اینجوری با دوستاش میرفت بیرون اما همیشه به اصرار من بود که میگفتم واسه روحیه ات خوبه…کم پیش میومد خودش بخواد بره گردش…همش بدن لخت و خیسش که توی حموم بود میومد جلوی چشمم…حالم اصلا خوب نبود به شدت حشری بودمو نمیتونستم روی کارم تمرکز کنم…فقط دعا میکردم مژگان امروز هیچ کاری با من نداشته باشه وگرنه می پریدم روش…طرفهای ظهر بود که اطلاع دادن نعمتی اومده…اتاق جلسه امون جدا بود…یه سالن بزرگ و مستطیل شکل بود که همه اونجا جمع میشدیم واسه بستن قرارداد…ده دقیقه بعد همه اونجا جمع بودیم…نعمتی که از در اومد تو یه لبخند پلید بهش زدمو تو دلم گفتم حااالی ازت بگیریم امروز که دیگه ما رو خر فرض نکنی…طبق توافق قرار بود مبلغ رو بالا ببریم تا دیگه کسی جرات نکنه با ما دربیفته…حتی احدی هم این قانون رو تایید میکرد…اگه کسی بزنه زیر قراردادش هر جوریه باید برگردونیمشو تلافی کنیم…در مورد نعمتی هم همین طور بود…بحث افتاد سر اینکه مبلغ تغییر کرده و شرکت خسارت دیده…اولش زیر بار نمیرفت میگفت رقم ضربدر سه شده خیلی سنگینه…ولی ما روشمونو خوب بلد بودیم اینقدر کس شعر سر هم کردیم تا مخش قضیه رو گرفت…برگه ها امضا شد و قرار شد از حساب نعمتی پول ریخته بشه به حساب شرکت…همگی راضی بودیم…نیشمون تا بناگوش باز بود که موقع ختم جلسه نعمتی گفت راجع به قرارداد یه کار خصوصی با خانوم حمیدی دارم…همه چپ چپ بهم نگاه کردیم…احدی گفت طبق اساس شرکت کسی نمیتونه با منشی ها خصوصی صحبت کنه…چه دلیلی داره شما با ایشون خصوصی صحبت کنید؟؟…واقعا واسه همه ما سئوال شده بود با مژگان چیکار داره…گفت زیادم خصوصی نیست…فقط میخوام از روی برگه ها و اسنادی که امضا کردم یه کپی هم واسه من بگیرن…احدی که فهمید نعمتی زرنگتر از این حرفهاست گفت احتیاجی نیست…ما خودمون به طرف مقابل قراردادمون یه کپی میدیم…نگران نباشید…البته همه میدونستیم که دروغ میگه…چون معمولا کسی کپی اسناد رو نمیخواست چون ما شرکت معروفی بودیمو هیچ وقت اینقدر تابلو حق خوری نمیکردیم…ولی حالا که نعمتی کپی میخواست ظاهرا خیلی زرنگتر از بقیه بود…حالا با وجود کپی نمیتونستیم مبالغ و شرایط قرارداد رو دستکاری کنیم…هر جوری بود احدی راضیش کرد که کپی رو تو قرار بعدی بهش میده…این که غیر ممکن بود چون ما به هیچ وجه کپی نمیدیم حتی اگه قرارداد لغو بشه…حالا چرا این دروغ رو میگفت معلوم نبود…جلسه یک ساعت و نیمه ما به پایان رسید…اینقدر غرق تو کار و گرفتن حال نعمتی شده بودیم که من یکی یادم رفته بود تا چند ساعت پیش داشتم از شق درد میمردم…هر کی وارد اتاق خودش شد…منم نشستم پشت میزو فکر کردم شاید نعمتی با مژگان سرو سری داره…از این فکر یه جورایی غیرتی میشدم…احساس میکردم مژگان علاوه بر اینکه منشی منه خودشم ماله منه…یعنی مژگان عروسک به این نعمتی پا داده؟؟…بعید نیست…نعمتی یه تیلیاردره…دوست نداشتم به این چیزها فکر کنم…ساعت حدودا 2:30 بود…از وقت ناهارمون گذشته بود…منتظر غذا بودم که به سرم زد یه زنگ به پرستو بزنم ببینم چیکار میکنه…میدونستم خونه نیست…پس زنگ زدم به موبایلش…خیلی بوق خورد…آخرم قطع شد و کسی جواب نداد…انگار حسابی داشت خوش میگذروند…گاهی در طول روز یه زنگ بهم میزد اینبار نه زنگی…نه اس ام اسی…هیچی…با خودم فکر کردم حتما الان با شیما نشسته توی یه رستوران و دارن ناهار میخورن و شیما هم فنون یه همسر نمونه شدن رو بهش یاد میده…قند تو دلم آب میشد…یعنی بالاخره این پرستو هم آدم میشه…یه خانوم با کلاس و امروزی…یا یه پرستوی سنتی…یه کمی بهش فکر کردم دیدم من یه خانوم امروزی میخوام…نیشم باز شد و رفتم تو فکر پرستو دوباره…امشب چنان بلایی سرت بیارم که یادت نره…دوباره شق دردم داشت عود میکرد…ای خدااا…چرا امروز اینقدر دیر میگذره…
ساعت 5 عصر بود که دیگه طاقتم تموم شد …اصلا نمیتونستم تو شرکت بمونم …داشتم منفجر میشدم باید هر جوری بود خودمو به پرستو میرسوندم…بقیه یکی در میون تو شرکت بودن…احدی طبق عادتش ساعت 4 از شرکت میرفت…چون معمولا از اون ساعت به بعد خبر خاصی نمیشد…با همه خدافظی کردمو سریع مثل کسی که میخواد به یه اتفاق مهم برسه راه افتادم طرف ماشین…خدا رو شکر میکردم امروز زیاد با مژگان برخوردی نداشتم…وگرنه هیچی ازم بعید نبود…
کل مسیر تا خونه فکر این بودم که با پرستو چیکار کنم…یه سکس آروم…یه سکس خشن…یه سکس عاشقانه…کدوم لباسشو بپوشه…اون توریه…نه…اون یکی قرمزه خوبه…اصلا اینا رو ولش کن فقط برسم خونه…من که بالاخره میخوام لختش کنم…جلوی در خونه که رسیدیم دیگه شلوارم داشت پاره میشد…دکمه کتمو بستم که تابلو نشم…از ماشین پیاده شدمو رفتم در و بازکردم…حیاط بی سرو صدا و خلوت بود…ماشین پرستو نبود…ای وای…یعنی هنوز نیومده…حالا چه غلطی بکنم…حالم گرفته شد…سریع وارد خونه شدمو گفتم یه زنگ بهش بزنم زودتر بیاد تا من نمردم…کتمو درآوردمو انداختم رو پله ها…همینجوری که شماره پرستو رو میگرفتم کراوات و پیرهنم رو هم درمی آوردم…بعد از چند تا بوق جواب داد…
طبق برنامه ریزیهای پرستو امشب قرار بود شیما و شوهرش سعید بیان خونمون…از صبح تو شرکت منو دیوونه کرده بود بس که زنگ زده بود و سفارش کرده بود شیرینی یادم نره…زودتر برم خونه که برسم قبلش یه دوش بگیرم…همه چی آماده باشه…موبایلم هی زنگ نخوره که کار راه بندازم از پشت تلفن…و هزار جور نصیحت و توصیه دیگه…با این وضع تو شرکت همه میگفتن آقای اصلانی زودتر بیا برو خونه که خانومت همه خطوط رو اشغال کرده …راستم میگفتن…پرستو دیگه داشت کل شرکت رو بهم میریخت…منم که دیدم اینجوریه ساعت 4 از شرکت زدم بیرون…البته بعد از اینکه احدی رفت…به هر حال حفظ ظاهرم خوب چیزیه …نمیخواستم ببینه منم همزمان با اون دارم از شرکت میرم…سر راه یه جعبه شیرینی خریدمو راه افتادم طرف خونه…همه خریدهای خونه رو لیست میکردیم و میدادیم یه پسر نوجونی که هفته به هفته میومد و لیست رو میگرفت و خرید میکرد آخرشم بهش یه پولی میدادیم که اونم راضی باشه و هر دفعه که خواستیم بیاد…بچه خوبی بود…میگفت کارش همینه…واسه اینو اون خرید میکنه…گاهی وقتا هم اصرار میکرد ماشین منو پرستو رو بشوره …ما هم بعضی وقتا ماشینو نمی بردیم کارواش میدادیم پسره بشوره یه پولی هم بهش میدادیم…ماشینو بردم تو حیاط و کنار ماشین پرستو پارک کردم…یه نگاه به حیاط انداختم مثل همیشه مرتب و منظم…درختهای بزرگ گیلاس و توت اطراف حیاط بودن و بوته های کوچیک انواع و اقسام گلها هم وسط حیاط کاشته شده بودن…جعبه شیرینی رو برداشتمو از ماشین اومدم پایین…از پله های جلوی خونه که رفتم بالا بوی عطر خیلی خوبی به مشامم خورد…در خونه رو باز کردمو دیدم اثری از پرستو نیست…یاد دفعه های قبلی افتادم که یه راست میرفتمو از تو آشپزخونه پیداش میکردم…خیلی خوشحال بودم که دیگه واقعا تغییر کرده…بلند صداش زدم و جعبه شیرینی رو گذاشتم توی آشپزخونه…صداش از طبقه بالا اومد که گفت اومدم عزیزم…کتمو در آوردمو نشستم روی صندلی کنار پله ها…صدای پای پرستو که اومد بلند شدم بگم من زودتر اومدم که به همه کارها برسم که تا چشمم خورد بهش خفه شدم…انگار بار اول بود که میدیدمش…اول بالای پله ها ایستاد و منتظر شد عکس العمل منو ببینه…موهاشو خیلی قشنگ درست کرده بود…مشخص بود رفته آرایشگاه…موهای لختش حالا حالت دار شده بود از گوشه های صورتش حالت فر خورده چند تا تیکه کوچیک افتاده بود پایین…یه تاپ و دامن زرشکی پر رنگ تنش بود که خیلی پوست سفیدش رو نشون میداد…اصلا باورم نمیشد پرستو میخواد جلوی سعید اینا رو بپوشه و این شکلی بگرده…تاپش یه بند داشت که پشت گردنش بسته میشد خط سینه اش از اون زاویه که ایستاده بود بازم دیده میشد…دامنش تنگ بود تا بالای زانوش بود…یا بهتره بگم فقط باسنو می پوشوند…این لباسش زیاد ی شیک و مجلسی بود…اصلا به نظرم مناسب یه مهمونی معمولی دوستانه نبود…یکی دو ماه پیش این تاپ و دامنو واسش خریدم که تولد خواهرش پوشید اونم با اصرار من…همش میگفت روم نمیشه خیلی لختیه…همه جام بیرونه…اما حالا جلوی شوهر شیما سعید چه جوری میخواست اینو بپوشه…فقط یه بار سعید و دیده بودیم اونم شب عروسیش بود…با این همه فکر مختلف بازم راضی بودم…چون پرستو تو این ظاهر و لباس خیلی از شیما سرتر شده بود…امشب به سعید نشون میدادم که پرستوی من خیلی خوشگلتر از شیماست…از پله ها اومد پایین…کفشاشم رنگ لباسش بود…پاهای کشیده و سفیدش برق میزد…معلوم بود حسابی افتاده به جونشون تا اینجوری برق افتادن…چند تا پله مونده بود برسه به من گفت سلام…بعدم یه چرخ زد و گفت خوبه؟؟؟…گفتم سلااااام…چی می بینم…عاااالیه…تو از صبح این همه به من زنگ میزدی کی وقت کردی اینقدر به خودت برسی…خنده خوشگلی کرد و گفت ما اینیم دیگه…اومد پایینو طاقت نیوردم کشوندمش تو بغلمو گفتم من که تا آخر مهمونی میمیرم…واااای چه عطری زدی پرستو…بوش مستم کرده…لباشو آورد سمت گوشمو گفت اگه پسر خوبی باشی تا آخر مهمونی قول میدم امشبم بهت خوش بگذره…جوری تو گوشم حرف میزد که نفسش میرفت تو گوشمو یه جوری میشدم…موهای تنم سیخ میشد و داغ میکردم…لبامو بردم بین موهاشو چشمامو بستم…عطر موهاش دیگه داشت دیوونه ام میکرد…موهاشو بوسیدمو گفتم پس زیاد دور و ور من نچرخ که یهو دیدی وسط مهمونی ترتیبتو دادم…بلند خندید و از تو بغلم اومد بیرون…گفت شیرینی که یادت نرفت؟؟…گفتم نه تو آشپزخونه است…منم برم یه دوش بگیرم…پرستو رفت طرف آشپزخونه که یهو صداش زدم و گفتم از اینکه همون خانومی که میخواستم شدی ممنونم پرستو…من خیلی ازت راضیم…چشمک زد و گفت بهترم میشم عزیزم…رفت سمت آشپزخونه…از پشت گردی و برجستگی باسنش کاملا جلب توجه میکرد…صدای پاشنه کفشاش تو سکوت خونه…موهای لایت و براقش…پاهای کشیده و قشنگش…دیگه نتونستم نگاه کنم سریع رفتم بالا لباس بردارمو برم یه دوش بگیرم…
ساعت 7:30 بود…من کاملا شیک و آماده نشسته بودم جلوی تلویزیون و کانالهای ماهواره رو عوض میکردم…هر جا یه خانوم خوشگل نشون میداد نگه میداشتمو میدیدم پرستو یه چیز دیگه است…حس میکردم خوشگلترین و با کلاسترین خانوم دنیا تو خونه منه…به خودم می بالیدم که بالاخره پرستوی دلخواهمو به دست آوردم…پرستو هم گاهی کنار من می شست و گاهی هم جلوی آینه بود…با صدای زنگ خونه آماده شروع مهمونی شدیم…رفتم طرف پنجره باغبونمون شلنگ رو انداخت زمینو سریع رفت در رو باز کنه…درهای خونه باز شد و ماشین خوشگل و شیکی وارد حیاط شد…درست پشت ماشین منو پرستو پارک شد…پس سعید باید یه رقیب خوب واسه من باشه…اما من فرشید هستم…کسی که تا حالا شکست نخورده…اول شیما از ماشین پیاده شد…اوه اوه اوه…دقیقا انگار یه عروسک متحرک بود…پرستو دوید طرف در خونه و منتظر شد که از پله ها بیان بالا بره استقبالشون…صورت شیما رو نمیدیدم…بعدم که از دیدم خارج شد…سعیدم با یه سبد گل قشنگ پیاده شد…یه کت و شلوار مشکی تنش بود…واقعا از تیپش خوشم اومد…مثل یه مدیر واقعی بود…تو قد و هیکل به من نمی رسید من هم بلند تر بودم هم چهار شونه تر…اما اون یه 5-6 سانتی از من کوتاهتر بود…هیکلشم خیلی معمولی بود…نه چهار شونه…نه اسکلت…خیلی متوسط…موهاش یه کمی بلند کرده بود که به نظرم زیاد به تیپش نمیومد…از صدای پرستو و شیما معلوم بود باید برم استقبال…خیلی وقت بود شیما رو ندیده بودم…رفتم طرف در و شیما رو دیدم که دست تو دست پرستو وارد خونه شد…رفتم نزدیکشون گفتم سلام…شیما خانوم خیلی خیلی خوشحالم می بینمتون…خیلی ناز و قشنگ خندید و گفت سلام آقا فرشید…ممنونم…بهم نزدیک شده بودیم دستمو طرفش دراز کردمو دستهای ظریفشو گذاشت تو دستم…شیما مثل پرستو چشم و ابرو مشکی بود…با ابروهایی که معلوم بود یه آرایشگر حرفه ای درستشون کرده…بلند و نازک و خیلی خوش حالت…اون موقع که تازه عروسی کرده بودن همه میگفتن خدا به سعید رحم کنه…چون همه پولهاش قرار خرج ظاهر و آرایش شیما بشه…حالا که یه نگاه دقیقتر به شیما میکردم میدیدم راست میگفتن…مانتوش که بیشتر به کت میخورد…تازه از کت منم که کوتاهتر بود…اگه یه کمی خم میشد راحت همه باسنش دیده میشد…شلوارش کوتاه بود و نازک…صدای جیرینگ جیرینگ پا بندش حواسمو برد طرف خودش…داشتم شیما رو راهنمایی میکردم بشینه که صدای احوالپرسی پرستو و سعید اومد…پرستو سبد گل تو دستش بود و تشکر میکرد…منم با سعید دست دادیم و یه کوچولو هم همدیگرو بغل کردیم…نشست کنار شیما…منم نشستم رو مبل رو به روییشون…چند دقیقه بعد پرستو هم اومد و کنار من نشست…یه سریع تعارفهای اولیه شروع شد که شما چرا به ما سر نمی زنید و ما دلمون تنگ میشه و از این مزخرفات… آهسته تو گوش پرستو گفتم راستی کاش به مهین میگفتی امشب بیاد کمکت…مهین خدمتکارمون بود که پرستو خودش خواسته بود دیگه نیاد تا همه کارها رو خودش انجام بده…فقط گاهی میومد خونه رو تمیز میکرد…چون دیگه این یکیو پرستو تنهایی نمی تونست انجام بده…خونه بزرگ بود و اساسها زیاد…اونم آهسته گفت نمیخواد…غذا که از بیرون میگیریم…پذیرایی هم که کاری نداره…همه چی رو میز چیده شده دیگه فقط کافیه بردارن و بخورن…همین…خب راست میگفت مهمتر از همه شام بود که قرار بود سفارش بدیم…چند دقیقه ای گذشت که شیما با کلی ناز و عشوه بلند شد و گفت وااای پرستو جون گرممه…لباسمو کجا عوض کنم؟؟…پرستو هم بلند شد و راهنماییش کرد…نگاه سعید رو پاهای لخت پرستو می چرخید…یه کمی بهم بر خورد…ولی گفتم حتما اینم فهمیده پرستو خیلی سرتر از این خانوم لوس و نازنازیشه…چند دقیقه بعد هر دو با هم برگشتن…شیما که انگار اومده لب ساحل …تا قبل از اون فکر میکردم لباس پرستو مناسب نیست…ولی حالا میدیدم لباس شیما از اون بدتره…یه تاپ خیلی خیلی نازک مشکی که من به راحتی سوتین مشکیشو میدم…شلوارشم که از بس فاقش کوتاه بود احتمالا اگه پشت به من می شست خط باسنشم میزد بیرون…موهاش کوتاه بود…ولی خیلی قشنگ درست شده بود…مشکی مثل تاپش…من و سعید گاهی چند جمله ای راجع به کار می گفتیم…اونم انگار از فرصت میخواست استفاده کنه و ببینه ما چه جوری قرارداد می بندیم…خودش الکترونیک خونده بود…حالا ربطش به این سئوالاش چی بود نمی فهمیدم…پرستو کنار شیما نشسته بود و ریز ریز می خندیدن و حرف میزدن…داشتیم صحبت می کردیم که صدای ماهواره حواسمون رو پرت کرد…آه و ناله هایی پخش شد که من نزدیک بود همون وسط راست کنم…تبلیغ یه فیلم سینمایی پر صحنه بود…تا من میگشتم کنترل رو پیدا کنم و کانال رو عوض کنم به اندازه کافی چیزهای قشنگ قشنگ پخش شد…سعید که خیره شده بود به تلویزیون…منم که گیج شده بودم چیکار کنم…خوشبختانه در عرض یک دقیقه تموم شد و منم بدون اینکه به خودم زحمت بدم کنترل رو گیر بیارم نشستم سر جام…به خیر گذشت…
پرستو از جاش بلند شد و ظرف شیرینی رو گرفت جلوی سعید…پشتش به من بود داشتم شورت قرمزشو میدیدم…احساس کردم تنم داغ شد…دلم می خواست همون وسط برم دستمو بکشم لای پاهاش…به خودم گفتم الان با اون تاپش دولا هم که شده حتما سعیدم صحنه قشنگی میبینه…بعد از اونها ظرف شیرینی رو که گرفت جلوی من دیدم حدسم درست بوده…نوک سینه اشم معلوم بود…با یه کمی اخم بهش فهموندم یقه لباسش بیش از حد بازه…لباشو غنچه کرد و یه بوس بی صدا واسم فرستاد…از یه طرف داشتم میزدم بالا از یه طرفم غیرتی شده بودم…اونی که زورش زیاد بود آمپرم بود که گفت بی خیال…تو هم شیما رو دید بزن…صحبتها گل انداخته بود سر عروسی شیما…سعید می گفت خیلی از شیما راضیه و کاش زودتر با شیما آشنا میشدو از این حرفها…منم حسابی اون وسط قربون صدقه پرستو رفتم که پیش شیما کم نیاره…آهنگ خنده شیما یه جور خاصی بود…درست مثل کسایی که یه کمی مست هستن می خندید…مورمورم میشد با خنده هاش…مهمونامون که پذیرایی شدن جامونو عوض کردیم که بهتر بتونیم لم بدیم…رفتم رو راحتیهای انتهای پذیرایی نشستیم…پرستو کنار من نشست و خودشو تقریبا انداخته بود تو بغلم…گردن سفید افتاده بود بیرون…موهاشم که بالای سرش جمع شده بود بیشتر گردنش رو نشون میداد…به خصوص بند نازک و زرشکیه تاپش که پشت گردنش گره خورده بود…دلم میخواست سرمو دولا کنم و با دندونام بندشو باز کنم سینه های بلوریش بیفته بیرون…از این فکرها می ترسیدم راست کنم آبروم بره…مثلا خواستم حواسمو پرت کنم…نگاه کردم به شیما و سعید که اونا هم مثل ما بودن…شیما سرشو گذاشته بود رو شونه سعید و پچ پچ میکردن با هم…به خودم گفتم این سعید بیچاره هم دست کمی از من نداره ظاهرا…تو گوش پرستو گفتم چرا شما خانومها اینجوری ولو شدین؟؟…شبیه این مهمونیهای سکس ضربدری شدیم…پرستو سریع بلند شد و صاف نشست گفت فرشید به خدا چشماتو درمیارم بخوای جور دیگه ای به شیما نگاه کنی…دستمو انداختم دور گردنشو گفتم اییییش…مگه دیوونه ام…خانوم خودم به این خوشگلی…لبخند رضایت رو لب پرستو نشست و یه کمی جم و جورتر از قبل نشست…
نیم ساعت بعد من و سعید رفتیم توی حیاط یه قدم بزنیم سیگاری بکشیم…یه کمی مردونه صحبت کنیم…
یه ساعتی اونجا بودیم که زنگ زدن و شام آوردن…سعید رو راهنمایی کردم بره تو خونه…خودمم اومدم برم غذا رو بگیرم که آقای باغبون انگار قبلا بهش برنامه داده شده بود…اومد طرفمو گفت خانوم گفتن شما برید داخل خونه…امشب این خورده کاریها پای منه…تو دلم گفتم آفرین پرستو خانوم…استعداد زیادی هم داشتی …منم رفتم تو خونه…میز شامو که کار خاصی نداشت فقط چند تا لیوان و قاشق میخواست …غذا رو جلوی در به پرستو دادن و رفتن…ظرف غذاها تعویض شد و شیما با صدای لوسش گفت آقایون شام حاضره…من و سعیدم رفتیم سر میز شام…موقع شام بی اختیار جوری نشسته بودیم که پرستو و سعید پیش هم افتاده بودن…یعنی پرستو بین من و سعید نشسته بود…اولش واسم مهم نبود…اما وقتی دیدم چشمای سعید زیادی رو گردن و سینه های پرستو می چرخه دیگه داشتم عصبی میشدم…پرستو هم اصلا حواسش به خودش نبود…از اینور میز دولا میشد اون طرف لیوان برمیداشت…دستشو که دراز میکرد از بغل تاپش نصف سینه اش معلوم میشد…دلم نمی خواست اینقدر بدنش تو دید باشه…کاش همون موقع بهش میگفتم لباسشو عوض کنه…شیما هم از اون بدتر…وقتی می خندید و تکیه میداد به صندلی لرزش خفیفی تو سینه هاش میفتاد که هوش از سر آدم میبرد…اما حداقل سوتین داشت…ولی پرستو با این لباس باز و بدون سوتین همه جاشو ریخته بود بیرون…آهسته تو گوشش گفتم این یارو زیاد داره دیدت میزنه…کمتر دولا شو…با ناز گفت ااا …فرشییییید…گیر نده دیگه…چپ چپ نگاش کردم ولی حواسش به من نبود…وسط غذا چنگال سعید افتاد زیر میز…معذرت خواهی کرد که بره بیاردش …پرستو هی وول می خورد و می خندید میگفت آآآآآی…پای منو با چنگال اشتباه نگیری…شیما می خندید و می گفت سعید خوب چشماتو باز کن اشتباه نکنی…هر دو بلند می خندیدن…منم کلافه و عصبی حرصمو سر غذام درمیاوردم و محکم می جویدمش…سعید اومد بالا و به شوخی گفت اگه کسی چیزیش افتاد زمین بگه من برم بیارم واسش…سه تایی می خندیدن…منم بلند گفتم سعید جان لطفا یه لیوان آب واسه من بریز که حسابی گرمم شده…می خواستم جو عوض بشه و خنده های لوده و مسخره خانوما هم تموم بشه…ولی شیما پرروتر از همه بود گفت ای وای…سعید رفته زیر میز شما گرمتون شده؟؟…دوباره هر سه خندیدن…جالب بود سعید خیلی واسش این حرکات شیما عادی بود…اما چرا من با اینکه این همه لذت می بردم پرستو امروزی و شیک باشه حالا غیرتی شده بودم…البته واقعا هم پرستو زیاده روی کرده بود…سعید گاهی با قاشقش سالاد میذاشت دهن شیما…پرستو هم به من گفت زودباش فرشید…منم میخوااااام…این جمله آخرشو جوری گفت نزدیک بود بخوابونمش رو میز…اما خودمو کنترل کردمو آهسته گفتم پرستو…من از این حرکات خوشم نمیاد…این کارا باشه واسه وقتی که تنها بودیم…پرستو انگار میخواست تو جمع کم نیاره قاشق منو از دستم گرفت و بلند گفت بیا به منم بده…شیما و سعید با خنده به من نگاه میکردن…تو عمل انجام شده قرار گرفته بودم…نمی خواستم پرستو ضایع شه…یه کمی سالاد برداشتمو قاشقو بردم سمت دهنش…دهنشو باز کرد و خورد با زبونش کشید دور لباشو گفت واااای چه خوشمزه بود…دوباره سه تایی می خندیدن…منم محو کارهای پرستو شده بودم که این دختر چرا این جوری شده…تو دلم گفتم پرستو زمینه جنده شدنم داشته ظاهرا…خیلی دختره با استعدادی بوده و خبر نداشتم…هر چقدر بهش چپ چپ نگاه میکردم فایده نداشت جوری وانمود میکرد که متوجه نشده من ناراحتم یا از این حرکاتش اونم جلوی سعید هییییز بدم میاد…شام که تموم شد من برج زهرمار شده بودم…شیما و پرستو ظرفها رو جمع میکردن…پس این خدمتکار نخواستنشون هم واسه این بود که راحتتر مانور بدن جلوی ما…وگرنه باید بست می شستن ور دل ما…الحق که از این شیما شیطون تر کسی نبود…حسابی به پرستو درس داده بود…
بعد از غذا همگی جلوی تلویزیون بودیم…من شبکه رو زده بودم روی یه کانال مسخره که یه سری شو بیخود نشون میداد…عمدا این کارو کرده بودم که اینا دوباره شوخیهای مزخرفشون گل نکنه…اما شیما کنترل رو برداشت و کانال رو زد روی یه شبکه ای که یه فیلم بود…یه فیلم معمولی…اما هرلحظه امکانش میرفت که یه چیزهایی هم بینش نشون بده…شیما خودشو انداخته بود بغل سعید و سعید هم با موهاش ور میرفت…گاهی دولا میشد و بوسش میکرد…پرستو هم به طبع اون ولو شده بود رو من و میدید من عکس العملی نشون نمیدم خودش با من ور میرفت…با انگشتهای دستم بازی می کرد و روی سینه ام دست میکشید…اما دیگه کوچیکترین احساسی بهم دست نمیداد…خیلی از دستش عصبانی بودم…تا حالا نشده بود جلوی من با کسی لاس بزنه…اگه من امشب نبودم دیگه می خواست چیکار بکنه…
وسط فیلم زنه از شوهرش یه لب طولانی میگرفت …شیما با صدای حشری اما آرومی گفت سعییییید…منم میخوااااام…حدس میزدم الان سعید داره ازش لب میگیره اما نمی خواستم بهشون نگاه کنم…پرستو بهشون نگاه کرد و به من گفت فرشیییید…منم میخواام…جدی نگاش کردم و گفتم ولی من نمیخوام…اخم کرد و گفت چرااا؟؟…گفتم تو چه جوری میخوای من به شیما ناجور نگاه نکنم اونوقت خودتو اینجوری جلوی شوهرش انداختی بیرون؟؟…من دوست ندارم کسی به تو ناجور نگاه کنه…دستشو گذاشت روی لبمو گفت هیسسس…تو روخدا فرشید…می شنون…بذار بعدا حرف میزنیم…هردو ساکت شدیمو چیزی نگفتیم…
ساعت حدودا 12 بود که شیما و سعید بعد از یه خدافظی مسخره که کلی خودشونو بهمون مالوندن رفتن…اونقدر از دست پرستو عصبانی بودم که نمی تونستم یه کلمه باهاش حرف بزنم…یه راست رفتم بالا تو اتاقمو لباسامو عوض کردم…سرم درد گرفته بود…پرستو خودش میدونست که چرا ناراحتم…اما خودشو میزد به اون راه…اومد تو اتاقو عمدا جلوی من شروع کرد لخت شدن و لباس عوض کردن…اینقدر لباساشو آروم درمی آورد که من برم طرفش…اما به شدت از دستش عصبانی بودم…شلوارک خوابم رو پوشیدم و رفتم رو تخت…پشتمو کردم طرف پرستو…اومد روی تخت و خودشو چسبوند بهمو گفت فرشید…این طرفی بخواب ببینمت…گفتم خیلی خستم پرستو…ساکت شو می خوام بخوابم…با دستش می کشید روی بازوهام…گفت من که کاری نکردم تو ناراحت شدی…خب اونا دوستامون هستن دیگه…برگشتم طرفشو با عصبانیت گفتم آآآره…دوستامون هستن…کاش میگفتی بمونن چهار تایی یه حالی هم بهم بدیم…دیگه کم مونده بود تو و شیما اون وسط لخت شید…نه به اون موقع ها که لباس باز دوست نداشتی نه به حال که اصلا لباس دوست نداری…پرستو ساکت شد و چیزی نگفت…منم پشتمو کردم بهش و خوابیدم…
صبح از خواب که بیدار شدم سر درد خیلی بدی داشتم…به خاطر ناراحتی و جر و بحث دیشب هنوزم عصبی بودم…تو تخت جا به جا شدمو برگشتم یه نگاه به پرستو کردم…موهاش ریخته بود روی صورتش…با اینکه از دستش ناراحت بودم ولی حالا که نگاش میکردم احساس آرامش میکردم…موهاشو آهسته از روی صورتش زدم کنار و پتوشو آهسته کشیدم روی شونه های لختش…دلم نمی خواست اینجوری با کسی گرم بگیره…بهش گفته بودم یه کمی با کلاستر باشه و خودشو تغییر بده اما فکر نمیکردم شورشو دربیاره…از شیما متنفر شده بودم …دیشب با دیدن رفتار شیما کاملا مطمئن بودم که شیما داره پرستو رو هدایت میکنه…از جام بلند شدمو حولمو برداشتم راه افتادم طرف حموم…میخواستم یه دوش بگیرم بلکه حالم خوب شه…ساعت 8:30 بود…جمعه بود و من تا شب وقت آزاد داشتم…البته اگه باز مشتری به تورمون نخوره…
از حموم که اومدم بیرون هیچ سرو صدایی تو خونه نمیامد این نشون میداد که پرستو هنوز خوابه…طفلک دیشب خیلی خسته شده بود…دو ثانیه به این حرفم فکر کردم خنده ام گرفت…خسته شده بود؟!!!..دیشب که کاری نکرده بود …همیشه که شصت مدل غذا درست میکرد چی پس؟؟…همه ناراحتیمو کنار گذاشتم و از پله ها رفتم بالا تو اتاق خواب سراغ پرستو…حولمو پیچیده بودم دورم …رفتم روی تخت نشستم کنار پرستو…با نوک انگشتام آهسته می کشیدم روی بازوهاش…پوست صاف و قشنگش ترغیبم میکرد بوسشون کنم…بی اختیار دولا شدمو بازوشو بوس کردم…میدونستم که خواب و بیداره…خم شدم روش…به پهلو خوابیده بود و پشتش به طرف من بود…با موهاش بازی میکردمو بعد انگشتمو می کشیدم روی صورتش…میدونستم حساسه و قلقلکش میاد…آهسته تو گوشش گفتم صبح شده…خانومی بیدار شو دیگه…با ناز چرخید طرفمو گفت میدونم…بیدارم بداخلاق…خندیدمو گفتم صبح بخیر…پاشو دیگه اگه بیداری…وگرنه من میام اون زیر…خندید و خودشو واسم لوس میکرد…اومد نزدیکمو سرشو گذاشت روی پای من که کنارش نشسته بودم…منم نوازشش میکردم…بالاخره رضایت داد و بلند شد…رفت پایین دست و صورتشو بشوره…منم رفتم سراغ کمد لباسهام…یه رکابی سفید پوشیدم با شلوارک کرمی…یه کمی با موهام ور رفتم تا درستشون کردم و بعدم رفتم پایین پیش پرستو…
تا نزدیکهای ظهر تو خونه ولو شده بودیم…یه جور کرختی تو تنمون بود…صبحونه رو که پرستو با کلی ناز و عشوه و اینکه خسته امو کسلم آماده کرد…هزار بار خواست حرف دیشب رو بندازه وسط که من نذاشتمو هی می پیچوندم…بالاخره حرفشو رک زد و گفت فرشید…اینقدر منو نپیچون…میخوام حرف بزنیم ببینم عیب کارم کجا بود…تو که خوشت نمیومد من با کسی گرم نگیرم و نجوشم…حالا دیشب یهو چت شده بود؟؟…منم در حالیکه رو مبل ولو شده بودم داشتم دنبال جواب میگشتم…جواب که داشتم اما باید جوری به پرستو میگفتم که فکر نکنه من تیریپ غیرت بازی الکی درآوردم…میخواستم بفهمه خودش خراب کرده و شورشو درآورده…من تا یه حدی ازش خواسته بودم راحتتر باشه…اما مشکلم این بود که اون حد رو واسش مشخص نکرده بودم…فکر میکرد همونجوری که واسه من لوندی میکنه باید واسه بقیه هم اینجوری باشه…در صورتی که من هیچ وقت اینو نخواسته بودم…یه نگاه متفکرانه بهش کردمو گفتم ببین عزیزم…من هنوزم سر حرفم هستم…تو یه کمی به کارای دیشبت فکر کن…ببین به نظر خودت شورشو درنیورده بودی؟؟…قرار بود با سعید اونقدر لاس بزنی؟؟…قرار بود اون شکلی جلوش لباس بپوشی؟؟…با اون وضع جلوش خم و راست بشی؟؟…واسه یه مهمونی دوستانه و ساده بری آرایشگاه؟؟…همه کارایی که واسه من میکنی واسه اونم بکنی…من کی گفتم تو با همه مردها همون رفتاری رو داشته باشی که با من داری؟؟…من فقط خواستم اینقدر خودتو تو کار خونه و پخت و پز غرق نکنی…خواستم تو مهمونیها نری یه جای خلوت با خانومها غیبت کنی…خواستم بیای وسط با خودم برقصی …با چهار تا آدم حسابی برقصی…نه کسی که از دور داره قورتت میده…اینا رو که دیگه خودت تشخیص میدی…ساکت شدمو منتظر جواب پرستو شدم…با اخم نگام کرد و گفت یعنی چی؟؟…وقتی من واسه یه مهمونی به قول تو ساده به به خودم حسابی میرسم تو ناراحت میشی…وقتی با یه مرد دیگه حرف میزنمو می خندم ناراحت میشی…اونم کسی که غریبه نیست و از دوستامونه…از لباسمم که ایراد گرفتی…مهمونی رو هم که کوفتم کردی از بس چشم غره رفتی و چپ چپ نگام کردی…حالا من بالاخره چیکارکنم؟؟…تو خودتم سر حرفت نموندی…به من گفتی یه کمی بازتر باشم و گیر ندم منم شدم…حالا تو غیرتی شدی…سیگارمو روشن کردمو یه کمی مکث کردم…سعی کردم همه حرفهایی که تو ذهنمه یه جمع بندی بشه…بهش نگاه کردمو گفتم هنوزم میگم پرستو…من اون پرستوی قبل رو که همش تو آشپزخونه بود دوست نداشتم…اما این پرستویی هم که با همه خوش و بش میکنه و واسه هیچ کس حد و مرز نمیذاره دوست ندارم…من یه پرستوی متعادل میخوام…نمیخوام دیگه شورشو دربیاری و خودکشی بکنی با لباسهای جلف و سکسی…می فهمی چی میگم؟؟…لبخند زد و سرشو تکون داد یعنی آره…تو دلم میگفتم خدا کنه منظورمو گرفته باشه…فردا نیام ببینم تو آشپزخونه است باز…
ناهارو یه چیزی سر هم کردیمو خوردیم…حوصله امون سر رفته بود…پرستو پیشنهاد داد بریم بیرون…فکر خوبی بود داشتیم کپک میزدیم از صبح تا حالا تو خونه…اون رفت بالا لباسشو عوض کنه منم که تقریبا آماده بودم نشستم تو پذیرایی تا بیاد…داشتم به دیشب فکر میکردم که موبایلم زنگ خورد…شماره مژگان بود…
تعجب کردم…خارج از ساعت کاری هیچ وقت با هم تماس نمی گرفتیم…با تردید جواب دادم…
بعد از کار که راه افتادم خونه دیگه مغزی واسم نمونده بود…کاش پرستو خونه بود یه دسته گل میگرفتمو هر جوری بود همه چیو واسش توضیح میدادم…ماشینو جلوی در پارک کردمو رفتم خونه…پرستو نبود…چقدر خونه سوت و کور بود…بهم ریخته و شلوغ…نامرتب…لباسهای پرستو رو مبلها افتاده بود…رو میز بشقابهای میوه و غذا جمع شده…رفتم لباسهامو عوض کردمو یه دوش گرفتم…از حموم که اومدم بیرون حسابی به خودم رسیدم…صورتمو اصلاح کردمو خودمو با عطر و ادکلن شستم…یه تیپ اسپرت زدم همونجوری که پرستو دوست داشت…یه نگاه دیگه به خونه نامرتب و خلوتمون کردم…چقدر دوست داشتم الان یه بچه داشتیم که با خودم میبردمش…تو آینه پذیرایی یه نگاه به خودم کردمو گفتم این دفعه که پرستو رو گیر بیارم حتما تلافی میکنم…
تو راه نظرم عوض شد یه دسته گل خوشگل خریدمو حرکت کردم خونه مادر خانومم…نیم ساعت بیشتر فاصله نداشتن با ما…جلوی خونشون ماشینو پارک کردمو دسته گل و برداشتمو پیاده شدم…زنگشونو زدم و منتظر شدم…احساس میکردم اومدم خواستگاری…در باز شد و رفتم تو…از پله ها رفتم بالا و در خونه باز بود…چقدر کفش جلوی در بود…یعنی مهمون داشتن؟؟…سر و صدا و خنده اشونم که خونه رو برداشته بود…کفشامو درآوردم که مامان پرستو اومد جلو …گفتم سلام خاله…چطوری…شلوغ پلوغ کردین…خبریه؟؟…منو کشید تو بغلشو گفت سلام خاله جون…قربونت برم چه گلهای خوشگلی…دستت درد نکنه خوش به حال پرستو…بیا تو خوش اومدی…عمه بهاره اینان…رفتم تو…عمه بهاره تنها عمه پرستو بود…6 تا بچه داشت …یه خونواده شلوغ و شاد…آدمهای خوبی بودن از اونها که با همه میجوشن…به ترتیب با همه سلام و احوالپرسی کردم…گل رو گذاشتم رو میزو نشستم کنار معین…پسر بزرگه عمه…معینو خیلی دوست داشتم…مثل خودم بود اخلاقش…سنشم دو سه سالی از من کوچیکتر بود…داشتیم ادامه احوالپرسی رو میرفتیم که پرستو با یه لیوان شربت اومد…یه پیرهن خیلی قشنگ پوشیده بود که من ندیده بودمش…انگار تازه خریده بود…اونم بدون من …عجیب بود…لباسش با اینکه خیلی قشنگ بود ولی حالموگرفت…فهمیدم باز میخواد تلافی کنه…قسمت زیر سینه اش حالت تور داشت که بدنش معلوم بود…روی سینه اش هم یه چیزی مثل تور افتاده بود که زیاد بدنشو نشون نمیداد…دو تا بند نازکم بالاش داشت…خودشم که یه کمی از زانوش بالاتر بود…واسه حفظ ظاهر از جام بلند شدمو آوردمش کنار خودمو سلام مسخره ای هم بهم کردیم…شربتو گذاشت رو میز جلوم…بعدم گفت چه گلهای قشنگی عزیزم…مرسی…لبخند مزخرفی زدمو نگاش کردم…از پشت همه کمر و بدنش معلوم بود…پشت لباسش باز بود…به نظرم رسید یه شورت و سوتین میپوشید بهتر بود…بی جنبه … آهسته تو گوشش گفتم این چیه پوشیدی؟؟…ازت بعیده پرستو…همه جات معلومه…اونم آهسته گفت به خودم مربوطه…بعدم بلند گفت ماماااااان…فرشید جونم که اومد…دیگه همه تکمیلیم…تا قبل از شام باید مهرداد برقصه واسمون…مهراد پسر دومی عمه بود…19 سالش بود…خدای رقص بود…نمیدونم این پسر به کی رفته بود که رقاص بود…همه مدله بلد بود برقصه…غیر از این دو تا 4 تا بچه دیگه هم بودن که دوتاشون دختر بودن و متاهل بودن…دو تای دیگه هم پسر بودن و دوقلو…12 ساله بودن…دو تا بچه مودب و آروم…همه دست زدن و هورا کشیدن…عمه شوهرش فوت کرده بود…همه دلخوشیش بچه هاش بودن…هر چی چشم چرخوندم پریسا خواهر پرستو رو ندیدم…باباشم که میدونستم تا قبل از 12 نمیاد خونه…تا دیر وقت عادتش بود بمونه سرکار…فقط یه خواهر زن داشتم…به قول کاوه خوشبختانه برادر زن نداشتم…خاله یه آهنگ شاد گذاشت و مهرداد اومد وسط…همه بهش تیکه مینداختن و سربه سرش میذاشتن…اونم بی توجه به اونها میرقصید…انصافا رقصش حرف نداشت…همه با هم دست میزدن…منم شربتمو به زور قورت میدادم بره پایین…معین بلند شد و شروع کرد رقصیدن با مهرداد…عمه قربون صدقه بچه هاش میرفت…دوباره معین نشست و خاله با مهرداد رقصید…همه جلوش کم میاوردن…پرستو هم بلند شد…سه تایی میرقصیدن…اصلا دلم نمیخواست به پرستو نگاه کنم…هر بار که می چرخید و کمرشو تکون میداد از پشت لباسش تا زیر باسنش میومد بالا…خاله خیلی زود خسته شد ونشست کنار عمه…معین بلند شد و سه تایی ادامه دادن…پرستو عمدا دولا میشد و میرقصید…میدونستم میخواد حرص منو دربیاره…اینقدر عصبی بودم که احساس میکردم داره از کله ام دود بلند میشه…وقتی سینه هاشو میلرزوند بی اختیار نگاه مهرداد و معین رو سینه هاش میموند…خب منم بودم اونجوری نگاه میکردم…سوتین نداشت سینه هاش بیش از حد تکون میخورد و جلب توجه میکرد…به خاله نگاه کردم حدس زد ناراحت شدم…چشمک زد بهم که اهمیت ندم…ولی اونکه نمیدونست پرستو داره با من لج میکنه…فکر میکرد یه امشبه که دارن میرقصن و پرستو حواسش نیست…شربتم به نظرم مزه زهرمار میداد…نصف بیشترش مونده بود دیگه نتونستم بخورم گذاشتمش رو میز…امشب چه جوری میخواستم این مهمونی رو تموم کنم معلوم نبود…خدا آخرشو به خیر کنه…صدای جیغ و خنده بچه ها گوش آدمو کرد میکرد…شایدم صدای اونها بلند نبود من اون لحظه عصبی بودمو صدای همه تو مخم میرفت…پرستو با حالت رقص اومد طرفمو دستمو کشید برم برقصم…هر چی گفتم خسته ام شما برقصید نشد…مهرداد و معینم اصرار کردن خاله و عمه تشویق میکردن…تو عمل انجام شده قرار گرفته بودم…بلند شدمو با وضع خنده داری میرقصیدم…هم ظاهرمو حفظ کرده بودم هم از درون داشتم منفجر میشدم…پرستو اومد جلومو باهام میرقصید…خط سینه هاش از یقه لباسش زده بود بیرون…با عشوه و ناز میرقصید موهاشو میگرفت تو دستاشو با حالت کرشمه ای ولشون میکرد…با آهنگ میخوند و به من چشمک میزد…اون لحظه به نظرم مثل یه دلقک شده بود که سعی میکرد منو بخندونه…اما به شدت منو عصبانی کرده بود با کاراش…از اینکه قضیه تلفن دیشب رو بهش نگفته بودم خوشحال شدم…حقش بود یه کمی حرص بخوره…جا به جا شد و رفت با معین برقصه و مهرداد اومد جلوی من…حواسم به پرستو بود متوجه مهرداد نبودم اصلا…فقط پرستو رو میدیدم که با فاصله نیم سانت چسبیده به معینو داره میرقصه…دیگه نتونستم برقصم…یه دست مختصر زدم و نشستم…حالم به شدت بد بود…لرزش موبایلم تو جیب کتم نشون میداد داره زنگ میخوره و تو اون شلوغی من صداشو نمی شنیدم فقط لرزشش بود که متوجهم کرد…شماره رو نگاه کردم مژگان بود…یه لحظه خوشحال شدم…جمع خیلی شلوغ بود و کسی زیاد حواسش به من نبود…از جام بلند شدمو رفتم توی اتاق خواب…جواب دادم…
شامو که با هم خوردیم طبق قولی که به پرستو داده بودم کل مشکل مژگان رو واسش تعریف کردم…وسط حرفهای من گاهی میگفت دختره کرمو…حتما تنش میخواریده…چند دقیقه بعد میگفت بیچاره…حالا میخواد چیکار کنه…من که از این واکنش احساسی زنها هیچی نمی فهمیدم…معلوم نبود دلش سوخته واسه مژگان یا بازم باهاش دشمنه…خلاصه همه چیو واسش تعریف کردم…نفس عمیقی کشید و گفت ببین فرشید از کاه کوه ساخته بودی…چی میشد اونروز تو ماشین بهم میگفتی…گفتم آخه عزیزم…من اون لحظه اینقدر کلافه و عصبی بودم که مخم هنگ کرده بود…تو هم گیر دادی این زنیکه چی کارت داشت…خب عصبانی شدم دیگه…چیزی نگفت و اومد تو بغلم به عادت همیشه اش ولو شد…من موقعی که پرستو تلویزیون میدید میشدم مبلش…رو من ولو میشد…منم ده دقیقه اول حواسم به فیلم بود…بعد حواسم میرفت به موهای خوشرنگ و قشنگ …با سرو گردنش ور میرفتم…دو دقیقه بعدم که داشتم لباسهاشو درمی آوردم…همیشه آخر تلویزیون دیدنمون اینجوری میشد…به شوخی بهش میگفتم چرا ما هیچ وقت نمیتونیم تا آخر یه فیلمو ببینیم؟؟…می خندید و میگفت منم آخر هیچ فیلمی یادم نمیاد…اون شبم همونجوری شد…بعد از چند شب جنگ و جدال و لجبازی خیلی بهش نیاز داشتم…خصوصا با دیدن صحنه هایی از پر و پاچه مژگان آماده بودم…من که نمیفهمیدم چرا پرستو با مژگان خوب نیست…شاید به خاطر خوشگلیه بیش از حدش بود…نه اینکه پرستو حسودی کنه فقط از اینکه طرف کاری من کسی بود که بیش از حد خوشگل و لوند بود حساس بود…خب حق داشت…مژگان توجه هر کسی رو جلب میکرد…
یه دستمو انداختم پشت کمر پرستو و یه دستمم انداختم زیر زانوهاشو بلندش کردم…پاهاشو تکون میداد و جیغ و داد میکرد بذارمش زمین…بغلش کردمو به زور از پله ها رفتم بالا…واسه اینکه سر به سرش بذارم ادای کسی رو درمی آوردم که مثلا یه وزنه گنده تو بغلشه…میگفتم وااای…کمرم…چقدر سنگینی تو…اونم جیغ و داد می کرد و میگفت بذارم زمین تا بهت بگم کی سنگینه…بردمش بالا و انداختمش روی تخت…تاپ و شلوارک مشکی پوشیده بود…خودمم حالا دولا رفتم روش پیشونیشو بوسیدم…سرو صداهاش بند اومده بود و با چشمهای خوشگل و مشکیش منو نگاه میکرد…تو چشمهاش نگاه کردم…پر از خوبی و قشنگی بود…لبهامو گذاشتم روشونو آهسته بوسیدمشون…پرستو هم صورتشو میمالید به دستهام که کنار صورتش گذاشته بودم…خنده ام گرفت…اون لحظه شبیه یه بچه گربه ناز شده بود…لبهامو گذاشتم روی لبهاشو اول بوسیدمش…بعد با زبونم لبهاشو باز کردمو زبونم فرو کردم تو…دهنشو باز کرد و زبونمو می خورد…دستاشو انداخت پشتمو جوری فشار میداد که یعنی دستهامو بردارمو بخوابم روش…جا به جا شدمو همونجوری که پرستو زبونمو می خورد آروم خوابیدم روش…اما بازم همه وزنمو ننداخته بودم روش…یه دستمو بردم طرف گوششو موهاشو زدم کنار…زبونمو از زبون داغ پرستو خلاص کردمو کشیدمش روی لاله گوشش…لرزش خفیفی کرد و انگار موهای تنش سیخ شد…خیلی قلقلکش میومد اما جالب بود چیزی بهم نگفت…منم ادامه دادم زبونمو روی لاله گوشش میکشیدمو اطراف گونه اشو می بوسیدم…نفسم میخورد تو گوشش و بعضی وقتا یه آه آروم می شنیدم ازش…اومد پایینتر و رفتم سمت گردنش…دلم میخواست بخورمش…زیر چونشو انتخاب کردمو مکیدمش…پرستو دو تا دستاشو گذاشته بود اطراف صورتمو خودش چشماشو بسته بود…به خاطر این کارم باید یه کمی سرشو میبرد بالاتر برای همین گردنش کاملا قابل دسترس بود…نمیدونم چی شد که یه گاز نسبتا محکم ازش گرفتم…جیغ قشنگ و با مزه ای زد و گفت دیوونه…نگاش کردمو خندیدم دوباره گردنشو میخوردم…چند جای گردنش شکل یه دایره قرمز شده بود…روشو بوس میکردمو میومدم پایینتر…دو تا دستهای پرستو رو گرفتمو باز کردم به طرف پهلوش…خودمم دستامو گذاشته بودم روی دستهاش اینجوری اون نمیتونست حرکتی بکنه…از اینش لذت میبردم…سرمو بردم بین سینه هاشو صورتمو میمالیدم به سینه های نرمش…سوتین نداشت انگار…چون نوک سینه هاشو خیلی راحت پیدا کردم…از روی تاپش با نوک سینه هاش ور میرفتم…می خوردمشونو با زبونم باهاش بازی میکردم…نفس زدن پرستو تند تر شده بود…وول میخورد که دستهاشو آزاد کنه اما قدرت من بیشتر بود…بدنم داغ شده بود و احساس میکردم دارم عرق میکنم…با هر بار مالیده شدنم روی پرستو کیرم سفتتر میشد…بالای سینه هاشو محکم می خوردم…کبود که میشد ولش میکردم…با زبونم کشیدم روی خط بین سینه هاش …پرستو ناله میکرد زود باش…برو پایینتر…اما حالا زود بود…میخواستم یه کمی دیگه لفتش بدم…دستهاشو ول کردمو تاپشو که از جلو زیپ داشت باز کردم…سینه های گرد و کوچولوش افتاد بیرون…با دو تا دستهام زیرشونو فشار دادم و آوردمشون بالا…نوکش جلوی دهنم قرار گرفت…با زبونم کشیدم روی هاله خوشرنگ قهوه ایش…نوکشو بین لبهام گرفتمو می کشیدم…اونقدر میکشیدم که پرستو ناله هاش داشت جیغ میشد دیگه…با دندونهام یه کمی فشارشون میدادم بعد می بوسیدمشون…نوبتی این کارو میکردم…بعد زیر سینه هاشو لیس میزدمو می مکیدم…پرستو سرمو فشار میداد و ناله میکرد برو پایین فرشید…دارم میمیرم…صورتش سرخ شده بود و چشمهای خوشگلش خمار شده بود…صدای حشریش داشت منو دیوونه میکرد…از زیر سینه هاش زبونمو کشیدم تا بالای کمر شلوارکش…سریع پاهاشو برد بالا که شلوارکشو دربیارم…منم از دو طرف کمرش گرفتمو شلوارکشو در آوردم…تو این فاصله خودش سریع تاپشو از تنش کشید بیرون…هنوزم از سینه هاش سیر نشده بودم…شورتش مشکی بود…از روی شورت دستمو کشیدم روی کسش حسابی خیس شده بود…دو طرف شورتش بند بود که خیلی قشنگ گره خورده بود…با دندونم بند شورتشو که یه کمی بلندتر بود کشیدم و بازش کردم…یه طرفش که باز شد شورتشو در آوردم…پرستو دیگه التماس میکرد سریعتر…دستهامو گذاشتم روی زانوهاشو پاهاشو باز کردم…سرمو بردم جلو و صورتم به فاصله یه سانتی کسش بود…احساس میکردم حرارتش میخوره تو صورتم…به چشمهای خمار پرستو خیره شدم که میگفت تو رو خدا زودباش فرشید…دیگه نمیتونم تحمل کنم…پاهاشو بهم جمع کرد که کله من بین پاهاش قرار گرفت…زبونمو کشیدم بالای کسش…تقریبا جیغ زد…خیلی وضعیتش بد بود…منم دست کمی از اون نداشتم…نزدیک بود کیرم خودش دست به کار شه…با یه دستم پای پرستو رو بردم بالا…زیر رونشو لیس میزدمو می خوردم…سفید و خوش تراش بود…آهسته ضربه میزدم روش از صداش لذت میبردم…آآاه و اووه پرستو خونه رو برداشته بود…با دستش می کشید روی کسش…منم دستشو پس میزدمو محکم نگه میداشتم که نتونه کاری بکنه…میترسیدم تو این وضعیت ارضا شه…از کنار رونش دوباره برگشتم سمت کسش…از زیر کسش زبونمو کشیدم تا بالا…چنان آهی کشید که دیگه طاقت نیوردم لفتش بدم زبونمو محکمتر کشیدم روش…جلوی سوراخ کسش زبونمو فشار دادم تو…پرستو خودشو عقب جلو میکرد…از هر فرصتی میخواست استفاده کنه…دستامو گذاشتم روی سینه هاشو نوکشونو فشار میدادم…پاهاشو برد بالا و جفت کرد…سرمو کشیدم بیرونو گفتم دیگه بسه…وقتشه…پرستو هم ناله میکرد زودباش…مردم…درش بیار دیگه…بلند شدمو فقط یه شلوارکی که پام بود رو درآوردم…بلافاصله شورتمم کشیدم پایینو در آوردم…کیرم مثل برج شده بود…نمیتونستم بهش دست بزنم خیلی درد میکرد…پرستو گفت بیا جلو میخوام بخورشم…گفتم مگه عجله نداشتی؟؟…همونجوری خمار نگام کرد و گفت بیااااا دیگه…حالت دولا رفتم روشو کیرمو گرفتم جلوی دهنش…با زبونش محکم کشید روی سر کیرم…دادم رفت هوا…هم لذت میبردم هم درد داشت…اونم انگار داشت تلافی میکرد…کیرمو میگرفت توی دستشو زیرشو لیس میزد…زبونش اینقدر داغ بود که میسوختم…یه کمی از سر کیرمو که برد تو خودمو بردم جلوتر…یه کمی دیگه رفت تو…جالب بود دیگه نمیگفت خفه شدم…همشو نکن تو…تقریبا بیشتر از نصف کیرم تو دهنش بود که خودمو عقب جلو کردم…دو تا دستاشو گذاشته بود روی پاهامو حلقه لبهاشو تنگتر کرده بود…کیرم داشت میسوخت…میترسیدم آتیش بگیره…درش آوردمو گفتم بسه وگرنه همین جا تموم میشه ها…پرستو با پشت دستش دور لبشو که خیس شده بود پاک کرد و گفت زود باش فرشید…دیوونم کردی امشب…رفتم پایین و پاهاشو باز کردم…کیرمو تنظیم کردمو فشار دادم…پرستو آآآآخ قشنگی گفت و پاهاشو حلقه کرد دور کمرم…اینقدر پاهاشو محکم گذاشته بود که به زور عقب جلو میکردم …انگار کیرمو کرده بودم تو تنور…اینقدر داغ بود که قرمزی رو کیرمو حس میکردم که هر لحظه بیشتر میشه…یه کمی دیگه فشار دادمو تا ته فرستادمش تو…پرستو پاهاشو برد بالا و جفت کرد و تکیه داده بود به کتفم…اینجوری کسش تنگتر میشد…درد میکشیدمو لذت میبردم…کیرم بدجوری درد میگرفت…اما لذتی داشت که با دردش بیشتر حال میداد…سرعتمو بیشتر کردم…دردمم بیشتر میشد…ناله های بلند و نفسهای تند پرستو نشون میداد داره ارضا میشه…منم داشتم ارضا میشدم…اما نمیخواستم زود تموم شه…یهو کیرمو کشیدم بیرون…نبض میزد…کس پرستو هم قرمز و خیس شده بود…جیغ کشید فرشیییییییییییید…گفتم برگرد پشتتو بکن…گفت یعنی چی؟؟…از عقب نذاری ها…گفتم باشه تو برگرد و دولا شو…هیچ وقت نمیذاشت از عقب بذارم…میترسید …منم اصراری نمیکردم…برگشت و کمرشو داد بالا و دولا شد…سرشو گذاشته بود روی بالش…اینقدر عرق کرده بود موهاش چسبیده بود به گردنشو صورتش…چشمهاش هنوز خمار بود…دستامو گذاشتم روی باسنشو کیرمو فشار دادم توی کسش…صحنه ای که میدیدم خیلی قشنگ و سکسی بود…کون گرد پرستو که از هم باز شده بود…یه کمی که سرمو میبردم پایین قسمتی از کسش دیده میشد که کیر من با سرعت توش عقب و جلو میرفت…کمر باریکش که دستهامو میکشیدم روش…خم شدم روشو دستمو بردم از زیر سینه هاشو گرفتمو میمالیدم…پشتشو لیس میزدمو بازوهاشو گاز میگرفتم…دوباره بلند میشدمو کیرمو نگاه میکردم که دردش دیگه فریادمو در آورده بود…پرستو وول میخورد و میگفت تندتر…اینقدر تند شده بودم که کمرم داشت درد میگرفت…داشتم ارضا میشدم…کمرشو محکم گرفتمو کیرمو تا ته فشار میدادم…پرستو به شدت عقب و جلو میشد…صدای جیغ پرستو و داد من با هم قاطی شده بود…ضربه آخر و که زدم آبم اومد…همزمان با من پرستو هم به شدت لرزید و بعدش نفس نفس میزد…من هنوز خیلی آهسته عقب جلو میکردم…درد لذت بخشی تو تنم پیچید و بعد انگار با آبم از بدنم خارج شد…پرستو پاهاشو صاف کرد و دمر خوابید…منم کیرمو درنیورده بودم همونجوری خوابیدم روش…از بغل موهاشو میزدم کنارو بوسش میکردم…هنوز نفس نفس میزد…موهاشو بوسیدمو گفتم خیلی حال پرستو…یعنی قول میدم که دیگه این دفعه بچه رو کاشتم واست…همونجوری بی حال خندید و گفت معلوم میشه…
چند دقیقه بعد بلند شدم از روش و با یه دستمال اطراف کسشو تمیز کردم…آبم از کسش میریخت بیرون…همه جاشو تمیز کردم…اونم بلند شد و راه افتاد طرف حموم دوش بگیره…منم ولو شدم رو تخت…
یه ربع بعد پرستو اومد من رفتم دوش گرفتم…اون شب اینقدر خسته شده بودیم که سریع خوابمون برد…من که از حموم اومدم بیرون پرستو خوابش برده بود…آهسته بوسش کردمو پتو رو کشیدم روش…خودمم خوابیدم کنارش…
صبح با تکونها و نوازشهای پرستو چشمامو باز کردم…لخت کنارم دراز کشیده بود و مشخص بود هر دو خواب موندیم…ساعتمو نگاه کردم دیدم 8:30…سریع مثل فنر پریدمو گفتم دیرم شد پرستو…با قیافه خواب آلود گفت میدونم…منم خواب موندم…نگاش کردم دیدم چشماش باز نمیشه…هنوزم خوابش میومد…گفتم تو بخواب عزیزم…کاری ندارم باهات…لباس میپوشم میرم…شرکت یه چیزی میخورم…گرفت خوابید…منم در عرض 5 دقیقه دست و صورتمو شستم و مسواک زدم ولباس پوشیدم…برگشتم دیدم پرستو خوابیده…خنده ام گرفت…دختره خوش خواب…خوبه همه سختی کار دیشب پای من بوده…از فکر دیشب مور مورم میشد…لذتش هنوز داشت قلقلکم میداد…رفتم کنار پرستو و پیشونیشو بوسیدمو زدم بیرون…
توی حیاط اومدم سوار ماشین بشم که صدای رحمان از پشت درختها اومد که سلام داد…برگشتم طرف صدا و گفتم سلااااام…خسته نباشی آقا رحمان…من دارم میرم شرکت…ببین خانوم کاری داشت براش انجام بده…جوری نگام کرد که انگار میگفت مرتیکه تا دیشب که صدای دعواتون خونه رو برداشته بود…چشمی گفت و لای درختها محو شد…منم ماشینو روشن کردم و از خونه زدم بیرون…
وارد شرکت که شدم همه اومده بودنو مشغول کار بودن…با شرمندگی به همه سلام دادم و راه افتادم طرف اتاقم…میز مژگان خالی بود…حدس زدم شاید تو دفتر احدیه…رفتم توی اتاقمو مشغول شدم…چند تا ساختمون بود باید نقشه کشی میشد و طرح اولیه اش داده میشد…این کار کاوه بود…بقیه کار هم مال من بود که نظارت کنمو کیفیت رو کنترل کنیمو نرخ بدیم…کاری که مربوط به کاوه میشد رو برداشتمو دکمه منشی رو زدم از روی تلفن…الان باید مژگان جواب میداد…اما جوابی نیومد…خودم برگه ها رو برداشتمو از در خارج شدم…میز مژگان خالی بود…رفتم طرف اتاق کاوه…سرش تو کامپیوتر بود و غرق کارش بود…سلام که کردم متوجه من شد…گفت چطوری مهندس…خیلی دیر اومدی…احدی شاکی شده…برو یه خالی واسش ببند بی خیال ش…گفتم حالا این حرفها رو ولش کن…خانوم حمیدی نیومده؟؟…متعجب نگام کرد و گفت نه نیومده کجاست؟؟…تو خبر نداری؟؟…مثل کسایی که به خودشون شک دارن گفتم به من چه؟؟؟…من از کجا باید خبر داشته باشم چرا نیومده؟؟…چپ چپ نگام کرد و گفت مثل اینکه منشیه تو ها…پرونده ها رو گذاشتم رو میز کاوه و خودم رفتم بیرون…نگران شدم نکنه بلایی سرش آوردن…کار اونروز شرکت خیلی زیاد بود…لازم بود کسی بیاد پای کامپیوتر مژگان به من اطلاعات بده…اما هر کی خودش کلی کار داشت…کلافه بودم…هیچ شماره ای از مژگان نداشتم غیر از موبایلش که خاموش بود…خودمو دلداری میدادم شاید کسالت داشته…احدی خیلی تاکید داشت وقتی قراره غیبت کنیم حتما خبر بدیم که اینجوری کار لنگ نشه…از صبح هم هزار بار منو صدا کرده بود اتاقشو غر زده بود چرا منشیت هماهنگ نکرده…کار مژگانم افتاده بود رو دوشم…از کامپیوتر اون اطلاعات میگرفتمو کار خودمو راه مینداختم…تو یکی از درایوهاش یه فولدر بود که اسمش بود…کامپیوترهای ما به هیچ وجه دست کسی دیگه ای نمیرفت…چون کلی اطلاعات و متنهای قرارداد توی این کامپیوترها بود…هر کس کامپیتور شخصی خودشو داشت و مسئولیت حفظ اطلاعات به عهده خودش بود…واسه همین خیلی فایل خصوصی هم داشتیم …حدس زدم این فولدر هم باید از اون خصوصیها باشه…اما اینقدر کار رو سرم ریخته بود که حتی به یک ثانیه وقت هم احتیاج داشتم …زمان به سرعت گذشت و تا ظهر اکثر کارها انجام شده بود…بعد از ناهار قرار بود من و کاوه بریم سرکشی چند تا ساختمون…نقشه کشیدم بعد از ناهار یه سر به اون فولدر بزنم ببینم چی توشه
ادامه دارد…
نویسنده: سامان
اخه کره خر پدرسگ دیوث این چی بود . رمان بود یا سکس بود . والا من تا اونجا که هفته قبل زده بودی تو کون عمه اینای زنتو نرفته بودی خونه بیشتر نخوندم ول کن بابا
یکی از زیباترین داستانها و نگارشهایی بود که خوندم . امیدوارم موفقیتتو در ادامه داستانم حفظ کنی و همچنان جوری ادامه بدی که نشه حدس زد انتهای داستانو.
دادم بچه ها بخونن برا منم تعریف کنن.تا اونجا رسیدم ماشین زنم،شیشه دودی،پله مرمری حس جلقی بودن طرف تو ذهنم بیداد میکرد دیگه نخوندم…
دوستان به مرگ مادرم مخم چسيد بابا ديوونه شدم فكر كنم اينا رو هم دادي همون مژگان خانوم تايپ كرده وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااي
عاقا من که مردم از خنده.
کپی کردی این داستانو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
هر چی میومدم پایین به انتها نمی رسیدم . :D :D :D :D :D :D :D :D :D :D :D :D :D :D :D :D :D :D :D :D :D :D :D :D :D :D :D :D :D :D :D :D :D :D :D :D :D :D :D :D :D :D :D :D :D :D :D :D :D :D :D :D :D :D :D :D :D :D :D
kire khar to konet nesfe dastan ke marbot mishod az tarif kardan az khodet lashi.injor adam ke az khodeshon tarif mikonan malome ke hichi nadaran.kire sage abi to mokhet
الان شروع میکنم به خوندن
یک ماه دیگه که تموم شد نظرمو میگم
این داستان تو انجمن لوتی منتشر شده بود .(کدبانوی سکسی من)
هر 6 قسمت رو یه قسمت کردی
لااقل کپی میکنی قسمت به قسمت کپی کن .
و بالاخره بعث از مدتها یه داستان کامل و عالی…چیزی که از شهوانی انتظار میره…بی صبرانه منتظر ادامه اش هستم…عالی بود…برای اولین بار رای میدم…
دقيق يك ساعت طول كشيد خوندنش…اما واقعا قشنگ بود.يه جاهاييش اعصابم خورد ميشد و يه جاهايش لذت ميبردم. عاشقانه ي قشنگي رو به تصوير كشيدي
تمام مدت اميدوار بودم(و هستم) كه به سمت ضربدري يا خيانت و اين خزعبلات پيش نره داستان.
منتظر ادامشم
نوشته .Parvazi در 9. ارديبهشت 1392 - 17:30
شادی جوجو مدیونی اگه خلاصشو نگی.
پرواز جان عرض شود که به طور خلاصه یه بابایی بود فرشید نامی یه خانومی داشت پرستو نامی که اینها داشتن واسه خودشون هی زندگی میکردن که ناگهان روزی....
ادامه دارد…
:D
تن نیمه جانی دارم و اندک آبرویی , ان شاء الله که دیگه دینی به گردنم نباشه پروازه جان :D
از اونجایی که خیلی فضولم زودتر قسمت دوم و بگو ببینیم تو فولدره چی بود .
زودباش راستی داستانت خوب بود مرسی
خوب بود پسر!فقط خیلی طولانی بود و احتمالا منم فردا خواب بمونم!
یه نکته:
منم مثه شخصیت داستان مهندس عمرانم و ناظر یه شرکت ساختمانی.قوانین شرکت ما و شرکت هایی که فعالیت داشتم و همه قراردادهای پیمانکاری که که داشتم،طوریه که دو نسخه ای نوشته می شه و یه کپی به طرف قرارداد داده می شه.
یه کم این بحث رو بازتر کن که ماس مالی به نظر نرسه.
بازم مرسی
تشكر از Derrick mirza عزيز
http://www.looti.net/12_5745_1.html
شادی جان دمت گرم. هزاران حرف نگفته و کار نکرده در این خلاصه داستان نهفته بود که ما بی خبر بودیم.
:D :D :D :D
به توصیه دوست بسيار عزيزم خوندم
اما واقعا ارزش وقت گذاشتن رو داشت با اينكه واسه یه قسمت بیش از حد طولانی بود,مطمئنم اگر داستان رو.توی پارت های مختلف تقسیم ميكردي خواننده ی بیشتری رو جذب ميكردي
کاری ندارم خودت نوشتي یا از جايي کپی كردي,بهر حال از نويسنده داستان تشکر ميكنم داستان خوبي بود,با اينكه مرد داستان یکم ثبات شخصيت نداشت اما خوب پرورونده بودی و تصمیم گیری های هر دوطرف واسه خواننده قابل باور و معقول و.مطابق با شخصيت ها بود
منتظر ادامه داستانت هستم سامان جان
امتیاز کامل هم تقدیم شد
موفق باشی
کی میره این همه راه رو.
ار خلاصه ای که شادی جوجو نوشته سوء استفاده بردم.واقعا داستان جالی بود
با اینکه خیلی طولانی بود ولی بالاخره موفق شدم تمومش کنم. :D
داستانت خوب بود و خواننده پسند ولی به نظر من باید در دو قسمت منتشر میکردی
چون اینجوری تعداد زیادی خواننده رو از دست میدی.
خود من اگر کامنت بعضی از دوستانم زیر داستانت نبود داستان رو نمیخوندم چون حقیقتا"
حوصله خواندن همچین داستان طولانی و بلندی را نداشتم مگر اینکه بدونم ارزش خوندن داشته باشه که براش وقت بذارم.
در هر صورت خوب بود و مقبول افتاد
موفق باشی.
ba inke tulani budo tu 2ruz khundamesh vali bi nazir bud , joze 3ta dastane toopi bud ke tu in sitekhundam
edame bede =D> =D> =D> =D> =D> =D> =D> =D>
داستان از سایت لوتی کپی پیست شده
.
.
.
.
.
حتی به خودش زحمت نداده اسمهارو عوض کنه
آقا میگن کپ بوده!؟ درسته؟!
حالا کلا عجب رمانی کپ زدی دمت گرم :-D
اگه سه سالم وقت آزاد داشتم نمیخوندمش :-D
لامصب )لامذهب( تموم نمیشد هرچی میومدم پایین! :-|
فقط خلاصه شادی رو خوندم میخواستم 6 بدم دیدم 6 نداره ندادم :-D :-D :-D
عجب :-|
خوب بود مرسی
پنج تا قلب خوشگل پرسپولیسی تقدیمت کردم
فقط ایکاش وسطاش چندتا از این تبلیغای حجم دهنده و کلفت کننده و درمان ناتوانی جنسی و درمان کچلی ( مثل کانالهای ماهواره ای میزاشتی) تا اینقدر ملت به طولانی بودن داستان قشنگت گیر ندن . =D> =D> :)) :))
خيلي طولاني بوداااا…اما خوب بود…پيشنهاد ميكنم چند قسمتيش كني كه ما خسته نشيم.اين نوشتت خودش 3 تا قسمت ميشد اينجور خواننده كسب نميكنياااا
حوصله نداشتم این همه رو بخونم…به جاش رفتم یه فیلم سکسی 5دقیقه ای دیدم
فوق العاده بود مرسی
نگارش=20
موضوع=20
همه چی بیست بود عالی بود
(3روز طول کشید خوندمش)
خوب بود موضوع داشت ولی قسمت دومشو دیگه اینقدر طولانی نکن
اول :خوب بود
دوم:بار حقوقی و کیفری داستان بد جور سنگین بود😂
سوم :قسمت بعدشو پیدا نمیکنم لطفا راهنماییم کنید
ممنون
کسی هست که اینو بخونه واقعاً ؟؟؟