کردن زن چادرگل گلی از کون

1397/10/21

این ماجرا همین امشب اتفاق افتاد… بیست دی ماه هزاروسیصد و نود و هفت… گفتم اینجا بنویسمش برای یادگاری…
البته این ماجرای کون کردن خیلی اتفاقی و یخورده هم عجیب بود، ولی خب یهو پیش اومد و اتفاقا کلی هم حال داد… برای همین هم اونو انتخاب کردم که شما هم بخونید و لذت ببرید

امشب خونه پسرخالم اینا یه مراسمی بود که حالا مناسبتش چی بود و اینا بماند ولی شام میدادن و حدودا پنجاه نفری هم از خونواده و دوست و آشنا دعوت بودن و منم اونجا بودم… این زن پسر خالم یه پست دولتی تقریبا مهم داره که اگه بخواد میتونه یه کارهایی هم بکنه و مثلا سفارش کسی رو بکنه و استخدامی و یا مثلا کاری راه بندازه و از اینجور چیزا…
من تقریبا سر شب بود که رسیدم اونجا و مهمونا هم کم و بیش اومده بودن و داشتن میوه و شیرینی میخوردن و از اونور هم تو آشپزخونه زنها و پسرخالم و زنش و چندتا فامیل هم در تدارک شام و اینها بودن که یکی از زنهای فامیل که منو میشناخت و یه زن حدودا چهل و پنج ساله و قد کوتاه ولی خوشگل و کمی تپل مپل و لوند، با یه چادر گل گلی که سرش بود اومد طرف منو و سلام و احوالپرسی و اینها و بعد گفت که راستش پسرم «امید» تازه دوساله که دیپلم شو گرفته و سربازیش هم تازه تموم شده و کلاس رانندگی فرستادمش کلاس کامپیوتر هم رفته ولی هرجایی رفتیم کار گیرش نیومده؛ اگه میتونی با زن پسرخاله ات صحبت کن یه جوری دست اینو به یه کاری بند کنه…یه پوشه قرمز هم توی دستش بود و با آمادگی کامل اومده بود و پوشه رو از زیر چادرش بیرون آورد و باز کرد که مدارک امید رو نشونم بده که من پوشه رو همونجور که توی دستش بود ندیده بستمش و بهش گفتم والا من زیاد روی زن پسرخالم نفوذ ندارم و برو اینا رو نشون خودش بده و… که صحبتمو قطع کرد و شروع کرد باز التماس کردن که اون حرف تو رو بیشتر میخونه و هر کاری از نگهبانی شده، کارگری شده، پشت میز نشینی شده هرکاری شده تو رو خدا مگه میشه یه پسر بیست ساله از صبح تا شب بر دل مادرش باشه و… همینجور یه ریز داشت به من التماس میکرد… البته خودمم تعجب کرده بودم که اینا رو چرا داره به من میگه و نمیره مستقیم به زن پسرخالم بگه که یهو یکی از دختر خاله هام که منو که دید توی ایوان بیکار وایسادم اومد و یه سینی بزرگ پر از استکانهای خالی چای که جمع کرده بود داد دستم و گفت بیا اینا رو ببر بزار تو آشپزخونه و بیا کمک برای آماده کردن شام… من که بهونه رو مناسب دیده بودم که از شر مامان امید خلاص بشم سینی رو گرفتم و راه افتادم سمت آشپزخونه… ولی مامان امید نه تنها ولم نکرد که یهو صدا زد امید… مامان جون بیا اینجا… و امید هم که همون نزدیکی ها بود خودشو مثل برق رسوند و دوتایی راه افتادن دنبال من بطرف آشپزخونه… چیز جالبی که هم توی ایوون و هم توی راه اتفاق افتاد این بود که من پیرهن آستین کوتاه تنم بود و مامان امید هم هی چندبار برای اینکه روی منو برگردونه یا توجه منو جلب کنه یا خواهش کنه، نمیدونم بدون منظور بود یا بامنظور، هی دست و بازوی منو میگرفت و فشار میداد… توی مسیر آشپزخونه اینبار که دستمو گرفت یهو کیرم پاشد و یه فکر رسید به ذهنم… وایسادم و رو کردم به امید و سینی رو دادم دستش و گفتم امیدجون این سینی رو بگیر ببر تو آشپزخونه استکانها رو بشور و چایی تازه دم بریز و ببر تو سالن بچرخون تا ما بیایم… اونم سینی رو گرفت و رفت و منم به مامان امید گفتم اینجا که نمیتونم پوشه و مدارک رو نگاه کنم که…بیا بریم یه جا ببینم چه مدارکی داری…و راه افتادم بسمت انباری که ته حیاط و پشت درختها بود… خونه پسرخالم اینا یه خونه ویلایی بزرگ هست که یکطرفش خونه و محل زندگیشونه و وسطش هم حیاط بزرگ شبیه باغ و اونطرفش هم ته باغ دو سه تا اتاق و انبار غیره اس که اونشب حدس میزدم برای پختن شام ازش استفاده کردن که خوشبختانه اینجوری نبود و بجز دستشویی ته حیاط که دو سه تا دختر بچه ازش اومدن بیرون و رفتن کس دیگه ای اونجا نبود… مامان امید خودش هم تعجب کرده بود که چرا دارم اونوری میرم ولی خب چاره ای نداشت و باهام اومد تا رسیدیم پشت درختها و یه نگاه کردم و مطمئن شدم کسی نیست در یکی از انباری ها رو باز کردم و چراغشو روشن کردم و بهش گفتم بیا تو…مامان امید یه نگاه به من کرد و دودل بود که بیاد یا نیاد، پوشه رو از دستش گرفتم و گفتم بیا تو دیگه ببینم مدارکش چیه… مامان امید شک کرده بود ولی ظاهرا خودشم مثل اینکه بدش نمیومد و با تردید یه نگاه به اینطرف و اونطرفش کرد که ببینه کسی هست یا نه، که مچ دستشو گرفتم و کشیدمش تو و گفتم بیا تو دیگه تا کسی نیومده… و همین که اومد تو در رو بستم و چراغ رو خاموش کردم و تا اومد بگه چیکار داری میکنی… از پشت بغلش کردم و یواش تو گوشش گفتم هیسسسسس هیچی نگو تا سریع کارمونو بکنیم بریم بیرون بعد خودم همه کارا رو برات ردیف میکنم و… منتظر جوابش نشدم و پوشه رو گذاشتم یه کناری و همونجور که از پشت بغلش کرده بودم دست راستمو از روی چادر بردم لای پاش و کسش رو گرفتم… همه اینها در عرض دو سه ثانیه اتفاق افتاد و مامان امید تا اومد به خودش بیاد که کجاس و چیکار داره میکنه، تو بغلم بود و کسش تو دستمو و داشتم کسش رو چنگ میزدم و میمالیدم… بین مون یه سکوت کاملی حکمفرما بود… خودش هم ظاهرا فهمیده بود که اگه صدایی ازمون دربیاد یهو ممکنه کسی اونطرفا رد بشه و متوجه بشه و آبرومون بره، برای همین خودشو سپرده بود دست من و فقط یه ناله های خیلی خفیفی میکرد و بهش گفتم الان سریع تموم میشه و میریم…بخاطر همون شوک و غافلگیری هنوز چادرشو با یه دستش گرفته بود و با دست دیگه اش تکیه داده بود و دولاشده بود طرف پنجره رو به باغ و حواسش به بیرون بود و منم پشت سرش… زیر چادرش یه دامن پاش بود که همونجور که از پشت بغلش کرده بودم و دولاشده بود دستمو بردم زیر چادرش و دامنشو از جلو زدم بالا و دستمو بردم لای پاش و کوسش رو از روی شرت شروع کردم مالیدن… با دست چپم هم کمربند خودمو باز کردم و شلوار و شرتمو کشیدم پایین و کیرم رو که داغ و کلفت و خیس شده بود افتاد بیرون… دستمو همونجور که لای پاش و تو شرتش بود آوردم چرخوندم و همونجور دستمو چرخوندم و آوردم روی رونش و بعد لای کونش و از پشت شروع کردم انگشت کردن تو کسش… کسش خیس شده بود و خودش هم داشت نفس نفس میزد ولی جیکش در نمیومد… دامنشو و چادرشو باهم کامل زدم بالا و شورتش رو تا زانو کشیدم پایین و کیرم رو که داشت منفجر میشد و داغ و خیسه خیس بود گذاشتم لای پاش و زیر کسش و چسبیدم بهش… از جلو دستمو دوباره بردم لای پاش و کله کیرم رو که لای پاش داشت میرفت و میومد با یه فشار کوچیک هل دادم سمت سوراخ کوسش… یه آن یه آه بلند کشید و کیرم سر خورد و تا ته رفت تو کوسش… ولی هدف من کون مامان امید بود… زنهای چادری رو فقط باید از کون کرد وگرنه حرپم میسن :) … تو همون حال اگه ادامه میدادم ممکن بود توی همون کوسش ارضا بشم…که همونجور که دولا شده بود و کیرم تو کوسش بود کشیدمش یه کم عقبتر و دست گذاشتم روی کمرش و بیشتر هلش دادم بسمت پایین… کیرمو از کوسش کشیدم بیرون و شروع کردم انگشت کردن تو کونش… دیگه چادرش رو ول کرده بود و دستاشم از روی لبه پنجره برداشته بود و تقریبا دولای کامل شده بود و دستاش نزدیک زمین بود و آخ و اوخ میکرد و هی بصورت پچ پچ ناله میکرد که نه تو رو خدا از عقب نه… تو رو خدا درد داره… ولی تا اومد به خودش بیاد کله کیرم که از آب خودم خیس و از آب خودش لیز شده بود رو گذاشتم روی سوراخ کونش و با یه فشار سرش رو کردم تو کونش… نفسش بند اومده بود و منم محکم چسبیده بودم بهش… چند لحظه صبر کردم که سوراخ کونش جا باز کنه و بعد از دو سه تا عقب و‌جلو کیرم تا ته رفت کونش… با یه دستش تکیه داده بود به یه چیزی که تو تاریکی معلوم نبود چی بود و با کف دست دیگش به شکم من فشار میاورد که تا ته فرو نکنم… دوطرف لمبرهای کونش رو گرفته بودم و کیرمو تا خایه هام کرده بودم تا ته توی سوراخ کونش و میکوبیدم و کونش مثل ژله تو بغلم با هر ضربه میلرزید و میخورد به شکمم…با اینکه تو انباری سرد بود، هم من عرق کرده بودم هم اون و صدای شلپ شلپ برخورد کونش با شکمم پیچیده بود تو فضا و هی ناله میکرد و میگفت (با همون لهجه شمالی… آخه مامان امید شمالی بود) که تو رو خدا زودی باش… مُردم… کونش داغ و تنگ بود و تنگی سوراخش رو دور کیرم حس میکردم که یهو آبم با فشار اومد و محکم چسبیدم بهش و تا اونجایی که کیرم میرفت فرو کردم تو کونش و آبم رو با فشار ریختم ته کونش و خم شدم روش… برای چند ثانیه هردوتامون ساکت شدیم و فقط نفس نفس میزدیم و بعدش یواش کیرمو از تو کونش کشیدم بیرون و کله شو مالیدم لای قاچ کونش و ولش کردم و رفتم عقب و شلوار و شورتمو کشیدم بالا و اونم خودشو جمع و جور کرد و شورتش رو کشید بالا و دامنش رو داد پایین و چادرش رو از رو زمین برداشت و تکوند و کرد سرش و گفتم پوشه رو بزار همینجا خودم خبرش رو به امید میدم و یه نگاه از پنجره کردم و کسی نبود و یواش در رو باز کردم و مامان امید دوید و رفت توی همون دستشویی ته باغ که بغل انباری بود… بعد از رفتن مامان امید خیالم که راحت شد، منم اومدم بیرون و رفتم دستشویی و بعد اومدم تو باغ و یه سیگار روشن کردم و همونجور که دودش رو بسمت اونور حیاط و محل شام که حالا احتمالا مامان امید هم اونجا نشسته بود و چلوکباب میخورد فوت میکردم، به این فکر میکردم که سعدی علیه الرحمه که فرمود کیر را بهر کون آفریدند وگرنه بصورت تبری می آفریدند(که منظورش قاچ و خط عمودی کوس هست که میگه کیر رو برای کون کردن بصورت سوسیسی آفریدند، وگرنه اگر کیر را برای کوس کردن آفریده بودند اون رو برای اون قاچ بصورت تبر می آفریدند :)… که چقدر کلام زیبایی هست و اونو باید با آب طلا نوشت… مخصوصا اگر زن چادری باشه که مثل مامان امید؛ نکردن شون از کون از گناهان کبیره هست و کفران نعمت… زن چادری رو فقط باید از کون کرد و بس… کسانی که موافقن دستا بالا :)
حالا بخاطر کون مامان امید هم که شده از فردا میفتم دنبالش که یه کار خوب هم برای امید پیدا کنم…

نوشته: نیمو


👍 24
👎 21
148282 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

740852
2019-01-11 20:36:46 +0330 +0330

مخم گوزیددددد

0 ❤️

740854
2019-01-11 20:37:17 +0330 +0330

کس شعععر

0 ❤️

740863
2019-01-11 20:56:50 +0330 +0330

هرچقدر سعی کردم بفهمم چی مصرف میکنی که اثراتش روی مغر اینطوری میشه نفهمیدم!
من اینجا معمولا داستان هرچی که باشه از نویسنده تشکر میکنم!
ولی نوشته ات خیلی داغون بود!

1 ❤️

740869
2019-01-11 21:06:24 +0330 +0330

عالی بود (inlove)

1 ❤️

740871
2019-01-11 21:09:14 +0330 +0330

نيمو ، شعر درستش اينه ، ماله سعدي هم نيست

كير را از بهر كون مدور ساختند

گر براي كص بود ، مثل تبر مي ساختند

لايك و بگير اومد

4 ❤️

740875
2019-01-11 21:16:19 +0330 +0330

ابت با تمام فشار پاشید؟مگه شیلنگ اتیش نشونیه مرد حسابی

0 ❤️

740894
2019-01-11 22:00:24 +0330 +0330

آقا وقتی داری داستان مینویسی اون تلوزیون بی صاحاب رو خاموش کن یا حداقل بزن ماهواره ایده بگیر
ی چشمت به پایتخته ی چشمت به گوشی همین میشه دیگه
حالا باز جای شکرش باقیه مختار نگاه نمیکردی

0 ❤️

740902
2019-01-11 22:29:18 +0330 +0330

کونده … همین

0 ❤️

740904
2019-01-11 22:42:58 +0330 +0330

کص نگو جقی

0 ❤️

740923
2019-01-12 00:47:45 +0330 +0330
NA

مادر بزرگ و ننه کسکشت هم دیگران از کن میکنن چون چادری هستن البته فکر میکنم چون بچه کونی هستی بردنت ته باغ همون امید و باباش ترتیبت را دادن یهوییی

0 ❤️

740932
2019-01-12 02:14:21 +0330 +0330

نیمو تو هنو زنده ای لایک پنج از طرف من

0 ❤️

740935
2019-01-12 02:29:49 +0330 +0330

این داستانت یمقدار ضعیف بود اما گل پسر شهوانی هستی لایک

0 ❤️

740954
2019-01-12 06:37:47 +0330 +0330
NA

تکراریه

0 ❤️

740957
2019-01-12 07:42:07 +0330 +0330

متنش کاملا روان و عالی بود هرچند موضوعش یکم کسشعر بود ولی در کل دوس داشتم
لایک
راستی اون کسخلی که میگه تکراریه
پلشت آخه کسی که چندین داستان رو نوشته کسخله یه داستان تکراری بذاره خودشو خراب کنه؟

0 ❤️

740964
2019-01-12 08:24:02 +0330 +0330
NA

فقط در یه کلام عجب???

0 ❤️

740989
2019-01-12 12:16:06 +0330 +0330

تو هنوز زنده ای بشر؟
ترک عادت موجب مرض است !یه عمر عادت کردی خزعبلات بنویسی همچنان هم ادامه داره
قلمت خوبه که !داستان درست بنویس

1 ❤️

741009
2019-01-12 17:01:50 +0330 +0330
NA

من نمیدونم همه چقدر راحت کس و کون میکنن بخدا ، یا اونا خیلی تیزن یا ما خیلی کسخلیم ، والا بخدا

0 ❤️

741053
2019-01-12 22:01:40 +0330 +0330

نمیدونم چرا خودتو جای ارسطو جازدی؟؟؟

1 ❤️

741057
2019-01-12 22:11:27 +0330 +0330

نمیدونم چرا خودتو جای ارسطو تو پایتخت ۴ جازدی؟؟؟
اخه کیر تو کس مادرت حداقل اسم هارو عوض میکردی (dash)

0 ❤️

741060
2019-01-12 22:27:25 +0330 +0330

اجرت با اباعبدلله

0 ❤️

741113
2019-01-13 08:25:20 +0330 +0330

فیلم پایتخت 4 رو چندبار دیدی جقی؟؟؟؟؟؟

0 ❤️

743426
2019-01-24 13:39:37 +0330 +0330

اقا ولی ننه امید رفت پیش نقی…چرا تو فرستادیش پیش ارسطو…حساب نیست …داستانو تحریف کردی

0 ❤️

772826
2019-06-11 10:00:45 +0430 +0430

عااآاااااااالی بود ایول. با نظرت هم موافقم?

0 ❤️

805325
2021-04-22 02:24:54 +0430 +0430

قوة تخیل باحالی داری ادامه بده

0 ❤️

808095
2021-05-06 13:14:39 +0430 +0430

بچه کونی میگما حتما ننه و ابجی خودت هم چادری و خوشکوس کون هستن و حتما باید بیام عین تو که اون زن بیچاره را بخاطر کار ازش سو استفاده کردی ما هم از خجالت ننه و ابجی کونید در بیام و چنان بکونیمش که دیگه تو کوس کش عوضی حرومزاده هوس کردن ناموس مردم را نکنی البته اگه راست بگی بیشتر بهت میاد ننه و ابجیت را کرده باشی لاشی کونق پسر جقی بی پدر عوضی

0 ❤️

844551
2021-11-25 17:56:06 +0330 +0330

عجب من موندم چرا تمام این اتفاقات نیمو مال سال ۹۶ هست من از سال ۹۵ که تو این سایتم اما حیف که دیر وارد شدم

0 ❤️

850808
2021-12-31 14:32:33 +0330 +0330

داداش چرا بعد سه سال دیگه نمی نویسی

0 ❤️