خاطره من برمیگرده به سال 81وقتی یه پیکان تهران 24داشتم یه پسره به نام احسان تو محلمون بود که دوبار کرده بودمش ولی ازاون تاریخ که کرده بودمش خیلی گذشته بودیه روز ظهر که از پادگان اومده بود مرخصی من حسابی شهوتی بودم پسرو دختر برام فرق نداشت فقط دنبال یکی که بتونم بکنمش تو خیابون کس چرخ میزدم دیدم احسان بایکی دیگه از بچه محلاکه اسمش ابی بود سر چهارراه نشستن میدونستم که اگه به احسان بگم بیاد سوار ماشین شه میفهمه و محاله که بیاد واسه همینم نشستم پیششونو بدونه اینکه به احسان نگاه کنم شروع کردم به فک زدنو جک گفتن حسابی که رفتم رو مخشون به ابی گفتم ابی بیا بریم بنزین بزنیم احسان توهم میای ولی احسان گفت نه من نامید شدم اما میدونستم هرچی اصرار کنم بدتره بی تفاوت نشستم تو ماشین استارت که زدم احسان گفت زودبرمیگردین گفتم اره اونم اومد نشست منم یه کاست انداختم که بخونه تو راه هم کلی خندیدیم یواش یواش به پمپ رسیدیم احسان گفت مگه نمیخوای بنزین بزنی گفتم از اون یکی پمپ میزیم خلوت تره محله ما پراز باغه تو جاده ای که پمپ بعدی بود یه کوچه باغی بود پیچیدم تو اون کوچه گفتم بریم یه خورده میوه بخوریم احسان گفت من دیرمه باید برم اما ابی موافق بودگفت زود برمیگردیم رفتم جلو یه باغ که دیوار کاهگلی داشت وایستادم یه قسمتی از دیوارش ریخته بود دیوارش ریخته بود وبا چوب درخت دیوار درست کرده بود پیاده شدیم به احسان گفتم بریم گفت نه شما برین من مواظبم تو دلم گفتم سیرابی چه بیای چه نیای کونرو به باد دادی محاله بزارم قسر در بری به ابی گفتم تو برو منم میام ابی رفت تو باغ منم چسبیدم به احسان یه دوتا ماچ مشت ازش گرفتم اما خودشو کشید کناروگفت من دیگه نمیدم ابی نامردم پشت دیوار باغ بود فهمید داستان چیه اومد بیرون من اصلا اعتنایی به ابی نکردم به احسان گفتم احسان یه حالی بده جون مادرت خیلی تو کفم ابی هم فقط نگاه میکرداحسان گفت نه من شاید قبلا میدادم الان توبه کردم دستشو گرفتم گفتم بیا تو ماشین محکم دستشو فشار دادم رفتیم صندلی عقب نشستیم گفتم یکم باهاش ور رفتمو گفتم احسان یه حالی بده گفت ولم کن میخوام برم هرکاری کردم نمیداد منم یه چک توپ بهش زدم ساکت شد بهم زل زد گفت پای همه چیش وایستادی گفتم اره اما تو دلم ترسیدم گفتم نکنه خرشه بره یه کاری کنه شکایتی چیزی اما غرورم بهم اجازه نمیداد بیخیال بشم تاومدم شلوارشو بکشم پایین که با یه تن صدای لاتی گفت خودم میکشم مگه دست ندارم بیشتر ترسیدم اما دیگه مجبور بودم نمیتونستم غرورمو بزارم زیر پا خوابوندمش رو صندلی وای چه کونی دوتا دستامو گذاشتم رو لپ کونش لرزوندم بهش گفتم هیف این کون نیست من نکنم واقعانم کون بیستی داشت یه خورده ای که با کونش ور رفتم یه انگشت کردم تو کونش سریع برگشت فهمیدم که بازم مثل سابق لاپایی باید بکنمش یییییک تف دبش انداختم تو کونش کیرمو گذاشتم لای پاش دستمم حلقه کردم دور گردنش حسابی داشت حال میداد واقعا کونه حقی بود ابم که داشت میومد خواستم بلنشم اما دیر شده بود فقط تونستم از لاپاس درارم بزارم روی کونش ابمو ریختم روی کونش یه دستمال برداشتمو کیرمو پاک کردم دادم که اونم پاک کنه چندتا ماچ دیگه ازش گرفتم گفتم دمت گرم احسان خیلی مرام داری تو رفاقت کم نمیاری اینارو میگفتم که نکنه بره حرکتی کنه ابی اومد ماشینو روشن کردیم بین راه دیدم اصلا انگار نه انگار که منو تهدید کرده بود داره میگه میخنده تازه درخواست اهنگم میده ازاون روز به بعد دیگه نتونستم احسانو بکنم اون الان ادمه موفقیه زنو بچه داره و یه زندگی خوب تشکیل داده هر از گاهی میبینمش اما نه اون وامیسته نه من فقط سلام میکنیمو رد میشیم
نوشته: مسعود خطر
مسخره و چرت و پرت. و تخمی و مزخرف
امشب که نه
ولی.
.
.
.
.
.
.
.
.
فردا بچه ها کونت میذارن
کونی
در ضمن داستان های گی و لز واقعا بی مزن
كسكش گي ننويس،
عنوانشو ديدم نخوندم داستانو
فقط اومدم پاداشتو بدم برم:
كس عمت و خواهر مادرت اگه يكبار ديگه گي بنويسي بچه كونيه جغي!
نخير انگار داستاناي امروز هم همه اش مزخرفه،همون پيكان باضافه پمپ بنزين باضافه باغ و درختاش تو كونت!
خدايي خجالت نميكشيد شماها؟
آخه من يكي موندم حيرون كه پسر چه حالي ميده كه دختر نميده؟
بخدا مريضيد شما!
ديگه حوصله فحش دادنم ندارم الان تكاورجون و پژمان و محسن و بقيه بچه ها ميان ادبت ميكنن بچه كوني!
واسه نسل تازه به دوران رسیده جز ابراز تاسف کار دیگه ای نمیتونم بکنم .
خدا به داد نسلهای بعدی برسه با این آدما که قراره بشن بزرگترشون .
حالم بهم میخوره ننویس . . . . . . . . . . . .
کوس کش بچه کونی دیگه ننویس. گی بازی ننویس. کیرم تو دهنت دیگه ننویس. آخرین بارت باشه که اومدی اینجا کون دادی، دیگه ننویس
پسر کردن خیلی ضایست اونم اگه خفتش کنی
برو توبه کن و از خدا بخشش بخواه
با سلام نویسنده داستان زهره خوشگله هستم خواهشا جوابیه منوانتهایه داستانم بخونید
واضحه که ارزش کامنت نداره فقط یه چیزی … اگه خودت تا حالا متوجه نشدی بذا بهت بگم خاک تو سر مفلوکت که لنگ یه لاپایی با یه پسر بودی! بدبخت…
اعراب به ما اموختند بجای خوراک بگوییم غذاکه خود به پیشاب شتر میگویند
برای شمارش خودمان بجای تن از نفر که برای شمارش حیوانات بکار میبرند استفاده کنیم بجای واق واق سگ بگوییم پارس کردن که نام قدیمی سرزمین ایران است بگوییم شاهنامه اخرش خوشه چون در اخر شاهنامه ایرانیان از اعراب شکست میخورن بگیم پدر سوخته که در زمان حمله تازیان به ایران پدران ما رو میسوزوندن و به بچهاشون میگفتن پدر سوخته
ایا وقت ان نرسیده با انقلاب فرهنگی خودمان را از اینهمه حقارت نجات دهیم؟
چون از مطلبش خیلی خوشم اومد گذاشتم
دو3 من بهتر بود در مورد تاپیک مربوطه نظر بدید نه اعراب زمان جاهلیت…
be nazaram kheili bahal va action ham bud . dastet dard nakoneh .
in dastanheye gay koodake daroone adamharo bidar mikoneh
برج میلاد با همه بلندیش تو کونت عوضی حالما به هم ریختی کس کش
طرف وقتی میره سربازی اگه مثل تو کونده میشه اینقدر عدا نمیاره ویا خودش اینکاره میشه کونت میذاره یا حداقل حساب کار دستش میاد کونش را جمع میکنه
من موندم پس این ادمین سایت کی میخواد به حرف ما گوش کنه داستان ها را تو بخش های مختلف بذاره از
داستان های گی همه یه شکلن و هیچ جذابیتی هم نداره
اگه میتونی نوآوری کنی و یکم جذاب تر بنویسی خب ما استقبال میکنیم ولی با این وضعیت بهتره دیگه ننویسی
در کل من خوشم نیومد
گی ننویسید اصلا جذابیت نداره چی بگم دیگه