کسشعرنامه

1395/07/19

مثل همه ی روزای دلتنگی ام کنجی نشسته م… توی تاریکی اتاق… امروز هم افتاب کم جونی از لای پرده ها سرک میکشه… و من دور از نور توی تاریک و روشن گوشه م نشسته م… ماگ قهوه تو دست راستم…سیگار دست چپم… اومدی کنارم نشستی…“شورا، ازت خواهش کرده بودم…” دست گذاشتی روی شکم بر امده ام… "برای من نه، برای خودت هم نه، فقط برای دخترکمون…"سیگار نصفه رو ناخود اگاه توی ماگ قهوه م خاموش میکنم… ماگ رو کنارم روی زمین می گزارم و شروع میکنم به صحبت کردن…انگار که تازه گره از تارهای صوتی گلوم باز شده… خش دار و کشدار حرف میزنم… از روزی که رفتی…از اینکه برام دیگه همراه، همپال دوست و رفیق نیستی، برام یه بی معرفتی، یه رفیق نیمه راه… برای تو، برای رفیق نیمه راهم میگم که با رفتنت من هم فراموش شدم… برات میگم که حس ادمی رو دارم که زمین خورده اما هنوز گرمه و درد حالیش نیست…برات تعریف میکنم از اینکه بدنم داره کم کم سرد میشه…برات تعریف میکنم که تک تک سلول های پوستم تمنای لمست رو دارن…برات میگم که ثانیه به ثانیه ی زندگی لبهام در حسرت نبض میزنن و نوای دلتنگی سرمیدن… برات از شبهاییمیگم زنی در درون من دردمیکشه… زنی که روزها اما پیداش نیست… روزها سرش گرم کار و کودکش هست… اما شبها سرک میکشه به زندگیم …به خوابهام…به رویاهام…رویاهایم رو اسیر پنجه های شومش میکنه و دوست داشتنی هایم رو زیر پا له میکنه…و من رو زیر بار این همه غم…انقدرتو بودنت غصه هام کمبود و تو نبودنت…کاش همه چیز به عقب بر میگشت تا میتونستم بگم که چقدر از بودن با تو خوشحالبودم…چقدر با تو خوشبخت بودم…کاش جز لحظه های هم اغوشی باقی وقتها هم میگفتم که چقدر دوستت دارم…چقدر احمقانه فکر میکردم که ابراز عشق به زبون احمقانه ست…چقدر احمقانه فکر میکردم که با رفتارم، عشقی که درم هست رو نشون میدم و این کافیه…چقدر احمق بودم که فکر میکردم همین که احساسم رو از نگاهم میخونی کافیه…چقدر احمق بودم که لذت گفتن دوستت دارم های زبونی رو تو لحظه لحظه ی زندگی ازخودم دریغ کردم…چقدرکم گذاشتم …چقدر کم گذاشتم… برای خودم…برای تو…دست هات رو دورم حلقه میکنی …صورتم رو به سینه ات فشار میدی اروم اروم لب هات روی موهام به حرکت در میادو من رو می بویی و می بوسی… محکم میان بازو هات حبس میشم صورتت حد فاصل موهاو گردنم حرکت میکنه… دارم باور میکنم که همه چیز یک کابوس بوده ارامش اینجاست کنار تو… توی زندون تنت…لبهات از روی موهام سر خورد چشمها و بینی و گونه هام رو لمس کرد و بوسه ای به جا گذاشت. دستت از روی شکم برامده ام بالا میره سینه ی راستم رو در مشت میگره و بعد همونطور که اروم اروم پنجه های مشت شده ت رو از هم باز میکنی کف دستت رو نوازش گونه ازمیان سینه هام عبور میدیو بعد اروم با نوک انگشتت خطی از بین سینه هام میکشی از روی نافم عبور می کنی و نهایت میان پاهام متوقف میشی …لبهات روی بلهام میلغزه…انگشت وسط و حلقه رو روی ابتدای واژنم نگه میداری و با شست کلیتوریسم رو نوازش میکنی … نفسهام باز به شماره افتاده…لبهام باز نبض میزنن… به سمتت بر میگردم …دست دراز میکنم که در اغوشت بگیرم حقیقت خودش رو به سر و صورتم میکوبه…سر میچرخونم که نگاهم کنی و باز همبا همون اطمینان، اقتدار و ارامشت بگی نگران نباش… من هستم اما اینبار فقط مشتی نصیب صورتم میشه… تو نبودی…صبح هشتمین روز چشم که باز کردم ناخوداگاه دستم رو دراز کردم سمت سورن…اما فقط یک مشت هوا بود که اسیر دستم شد…

نوشته: اصغر کص کن


👍 0
👎 1
3497 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

560002
2016-10-10 20:46:42 +0330 +0330

عاقا من با شعر راست نمیکنم.خوابید رفت پی کارش کیره ما

0 ❤️

560050
2016-10-11 06:28:33 +0330 +0330
NA

اصغر جون! اون ماگه که کنار دستته رو میبینی؟
از پهنا تو کونت
اخه این چیه نوشتی

0 ❤️

560071
2016-10-11 11:19:00 +0330 +0330

نمیخواستم چیزی بگم ولی یه سوال بد جور رو مخمه
شماها مگه تو خونتون توالت ندارین که میاین میرینین تو این سایت؟

لعنت بر شیطان

0 ❤️

560129
2016-10-11 21:37:48 +0330 +0330

داستانت از اسمشم افتضاح تره. خودت کلا کس وشعری و شانسی بدنیا اومدی تو اصغر

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها