کهریزک (۳)

1396/06/09

…قسمت قبل

( این قسمت دارای صحنه های منزجر کنندس( کاملا واقعی) لطفا مراقب طبع حساس و روح لطیفتون باشید.مال ما که خیلی وقته مُرده)

  • بگو بیان حامله ش کنن این بی پدر مادرو…

لحظه اول معنی و مفهوم جمله ش رو درک نکردم ولی بمحض باز شدنِ درب کانِکس و ورود دوتا از مجرمین خطرناک,که از روز اول شروع به آزار و اذیت بچه ها توی قرنطینه کرده بودن, روح از بند بند وجودم پرکشید و فهمیدم قراره چه بلایی بر سرم بیاد! تمام تنم یخ کرده بود!
استوار خمیس آبادی با خنده رو به من گفت " هر کاری برای تنبیه شما عبادته…تجاوز به شما ثواب داره! مجوز شرعی‌اش رو…هم از آقا…و هم از دیگر مراجع گرفتیم…"…
قدم که برداشتن به سمتِ برادر کوچکترم,دلم از ترس تکون محکمی خورد.لب وا کردم به اعتراض، به استدعا، به التماس, ولی اهمیت ندادن و نتیجه ش شد صدای نفیر کر کننده ی شلاق و همزمان سوزشِ پوست و گوشت و پیچیدن دردی کشنده تو مهره های کرم! نمی دونم کدوم یکی بود.محمدیان یا کرمی?..شلاق رو پشت سر هم،بی وقفه و با تمام قدرت فرود می آورد و با هرضربه ش, از فرق سر تا نوک انگشتای پامو می سوزوند! صدای نعره های از ته دل و از سرِ دردم دیواره های کانکس رو به لرزه در آورده بود ولی چیزی که داشت من رو به مرز جنون و فروپاشی میکشوند,ضربه ی شلاق نبود,تلاش یه پسربچه ی نوجوون برای فرار از دست یه جانی خطرناک و تلاش اون مرد برای دستدرازی به بچه, جلوی چشم مامورهای حکومت اسلامی بود!
برادرم فقط پانزده سال داشت! تموم عضلات صورتم با شنیدن جیغ و داد و کمک خواهیش از منِ درمونده, به سمت پایین کش اومد! ذهنم رو به بی هوشی می رفت اما در تلاش بود برای دیدن! برای دیدنِ مشت و لگدهای نشسته رو تن برادرم! پرت شدن های چند باره اش، کشیده شدنش روی زمین، کوبیده شدنش به دیوار, برهنه شدنش،ضجه زدنش، التماس کردنش، کمک خواستنش،تو رو خدا تو رو خدا گفتنش…برادر رو صدا زدنش…و منِ دست بسته و عاجز معلق مونده بین زمین و هوا, با تقلاهای بیهوده و فریادهای از ته حلقم نمی تونستم ازش دفاع کنم! نفسم در نمی اومد.جیگرم اتیش گرفته بود و داشتم دیوونه میشدم از بی عرضگی و ناتوانی خودم !!
میون زوزه های بلند شلاق و التماس های دیوانه وار من و جیغ های جگرسوز میعاد, خمیس آبادی بود که فریاد کشید: اعتراف میکنی بی پدر? میگی دستتون با سازمانهای جاسوزی تو یه کاسه س? میگی مرگ دوستت کار اوناس? میگی تو ستاد موسوی دستور اغتشاش و برهم زدن امنیت کشورو داده بودن ?..اعتراف میکنی یا بدم جلوی چشات مث سگ به برادرت تجاوز کنن?
فکم می لرزید.دندونهام شروع کرده بود به هم خوردن و سرما وجودمو گرفته بود.برادرم یا خون ریخته شده ی دوستم? سهراب که رفته بود میتونستم میعاد رو نجات بدم? شک داشتم! چشمامو بستم تا تن لخت برادر کوچکتر و دستی رو که داشت هرز میرفت به سمت ممنوعه هاش نبینم! اشک راه گرفته بود روی صورتم.مایعی توی معده ام جوشید هر کاری کردم پایین نرفت و نتونستم مانع عق زدنم بشم! خمیس آبادی داد میکشید و مرتب تهدید میکرد, من اما عق می زدم! خالیِ خالی! بدون هیچ بالا آوردنی! چرا ?!..چون داشتم روحمو بالا می آوردم! داشتم جونمو بالا می آوردم! از این همه جنایت، از این همه پستی، از این همه وحشیگری بیزار شده بودم! بخدا حقمون این نبود! حق ما اینطور حقیرانه زجر کشیدن نبود !چی خواسته بودیم جز دادخواهی و عدالت و آزادی!?
خمیس آبادی جمله ش رو تکرار کرد: اعتراف میکنی?!
اعتراف کردن به این دروغِ بزرگ یعنی قبول شکست! شکست در رسیدن به اون هدف که با کلی امید و آرزو پا توی مسیرش گذاشته و حتی خون داده بودیم.یعنی خیانت به اون ساقه های سبزِ پر امید.یعنی پایمال کردن خون سهراب و ندا و ایمان و…
اعتراف برای من یعنی مرگ تمام باورهام…با اینحال چاره ای نداشتم.برادرم بود که داشت زیر مشت و لگد یک عده شیطان صفت جون میداد. آه کشیدم و پربغض از بین لبهای ترک برداشته و حنجره سوزناکم نالیدم: اعتراف می کنم!

بی هوش نبودم اما بی جون چرا!..صدای همهمه ی اطرفیان تو پس زمینه ی صدای ناله های خفه ی خودم گم می شد ولی بهم می فهموند که برگشتم بین بچه ها توی قرنطینه! یادم نمی اومد بعد گفتن “اعتراف میکنم"چه اتفاقی افتاد, میعاد چی شد و کجا بردنش? اصلا چطور به اینجا منتقل شدم و چند وقت گذشته!? ذهنم انگار خالی شده بود.
نمی تونستم تکون بخورم! تمامِ وجودم پرِ درد بود نه فقط درد جسمی که درد روحی هم نابودم کرده بود نمی دونم چرا بی هوش نمی شم! چرا این همه درد، این همه شرم، این همه حقارت منو به دنیای اغما فرو نمی بره?
+میلاد?
یکی آروم اسممو صدا زد.دلم می خواست پلکهای سنگینمو از هم فاصله بدم اما توانش نبود.دست سردی روی پیشونیم نشست و دوباره همون صدا: میلاد?..”…تمام سعیمو کردم تا چشم باز کنم و موفق شدم.به شکم روی زمینِ سفت خوابیده بودم که احتمال دادم بخاطر زخم های کمرمه! دید تارم اول به زانوها و بعد روی صورت شخصی که صدام زده بود نشست.محسن روح الامینی بود با موهایی از ته تراشیده و لب و دهنی کبود و خونی!محسن لباسش رو درآورده و شروع کرده بود به باد زدنِ من! چند بار پلک زدم تا واضح تر ببینم.می‌دیدم که چقدر خسته ست و دست‌هاش تا چه اندازه بی‌جون ,با اینحال داشت منو باد میزد! آهسته پرسید: چی شد?.."…
جوابی نداشتم!شرم داشتم بگم قبول کردم به اعتراف ساختگی!گلوم خشک بود,به زحمت آب طلب کردم و وقتی شنیدم که گفت “نیست” چشمامو با درد بستم و پرسیدم: تو چرا زخم و زیلی ای ?.."…
همونطور که باد میزد جواب داد: گیر داده بودن به موهام که چرا بلنده…وقتی ماشین اوردن و داشتن از ته میتراشیدن با صدای بلند گفتم شاید بتونید موهامو بزنین,اما نمی تونین عقیده ام رو عوض کنید که انگار حرفم سنگین براشون تموم شد و شروع کردن به زدن!
مات مونده بود به صورتش!حرفش حس بدی رو بهم منتقل کرد.عقیده من چی? عوض شده بود? نه! هنوز روی حرفم بودم و حتی اگه برمی گشتم به عقب همین راه رو می اومدم با اینحال…طاقت زجرکشیدن برادرم رو نداشتم که قبول کردم دروغ بگم.راستی میعاد کجاست? با اون تن لخت و کبود کجا بردنش?وحشت کردم.تکونی خوردم و سعی کردم بلند شم که همین لحظه درب قرنطینه باز شد.
همه منتظر بودیم ببینیم چه خبر شده , تا اینکه سرهنگ کمیجانی رئیس کهریزک داخل اومد و با مکث گفت: شپش و گال زیاد شده ! مجبوریم برای رعایت بهداشت سم پاشی کنیم…"…خونسرد و بی تفاوت نسبت به وضعیت اسفناک ما از مقابل در کنار رفت و ثانیه ای بعد عده ای سفید پوش,با کپسولهایی که روی دوش داشتن وارد قرنطینه شدن! همه ماسک زده و دستکش پوشیده بودن.منتظر بودیم دستور خروج از قرنطینه رو بهمون بدن ولی اینطور نشد و مامورها در حضور ما شروع کردن به سم پاشیدن!! همهمه ای بپا شده بود.با وجود درد و با کمک محسن تونستم از جا بلند شم.همه وحشت زده شروع کرده بودن به اعتراض !
لحظه ی وحشتناکی بود ثانیه هایی پر از دلهره و درد ! مامورهای عصبانی به طرف بازداشتی ها سم می پاشیدن و عده ای از بچه ها هم از سر استیصال به سمت مامورها هجوم میبردن تا مانع سم پاشیدن بشن! قیامتی بپا شده بود و میون ضرب و شتم و فحش و تحقیر, درب قرنطینه لحظه ای باز شد و مامورهای سم پاش توسط سربازهای وظیفه بیرون کشیده شدن و بعد از کتک زدن عده ای با باتوم , دوباره در رو بستن!
صدای ناله و فریاد و شیون بود که از هر سمت به گوش میرسید.گرما طاقت فرسا بود و در اون هوای آلوده و مسموم راه نفس کشیدن هرثانیه بسته تر, و باور اون جهنم لحظه به لحظه پر رنگ‌تر می‌شد.به حد مرگ تشنه بودم ولی دیگه آب نمی خواستم, همینکه هوارو بهم پس می دادن کافی بود.با چشم می دیدم که عده ای از بچه ها برای یک نفس هوای پاک,چطور بال بال میزدن و مقابل چشمهای وحشت زده ی ما جون میدادن! انقدر صحنه منزجرکننده و غم‌انگیزی بود که همه با گریه ملتمسانه فریاد می‌زدیم و از مامورین می‌خواستیم در‌ها رو باز کنن و ما رو به حیاط ببرن, حتی این بین مجرمان خطرناک هم با ما همراهی می‌کردن! ولی هیچکس در اون جهنم فریادرس ما نبود.خدا هم که خیلی وقت پیش گم و گور شده بود.
در نهایت بعد از یکی دو ساعت, وقتیکه حدود پنجاه نفر از هم بندی‌ها از هوش رفتن که محمد کامرانی و امیر جوادی‌فر هم جز اونها بودن, رضایت دادن و در رو باز کردند.جون دوباره ای گرفته بودم و با تن و بدنی متلاشی شده از ضربه های شلاق, با کمک بقیه هرکدوم از بچه هایی که بیهوش بودن رو بغل گرفتیم, بیرون بردیم و روی آسفالت داغ و سوزان گذاشتیم تا نفسشون برگرده! هوا به شدت گرم بود ولی ما زیر اون حرارت ذوب کننده احساس خوشایندی داشتیم چون در برابر هوای آلوده قرنطینه حکم بهشت رو برای ما داشت… در حقیقت پای برهنه، تشنه و بی‌جان در اون جهنم سوزان احساس می‌کردیم توی بهشت هستیم.
دراز کشیدیم روی آسفالت داغ و هوارو با ولع به ریه کشوندیم! در اون لحظه صدای آه و ناله بود و بس! ولی در میون اونهمه صدا، صدایی رو شنیدم که نفس بریده می‌گفت«بچه‌ها ما به خاطر هدفی که داشتیم اعتراض کردیم و نباید کم بیاریم، باید تا آخرش بایستیم» با خستگی نگاهی انداختم تا ببینم کی بود؟ محسن روح الامینی رو دیدم و دوباره اون حس بدِ عذاب وجدان به قلبم چنگ انداخت.یعنی من کم آورده بودم?
هنوز جمله محسن کامل ادا نشده بود که سربازها هجوم بردن به سمتش! میدونستم چی در انتظارشه! پس سرمو پایین انداختم چشمامو بستم ,گوشهامو گرفتم و دندون هام رو بهم فشردم تا نبینم و نشنوم چطور یک مرد بخاطر فریاد آزادی خواهیش,شکسته میشد! تا داد نزنم اینهمه ظلم و ستم و ناجوانمردای رو !!
حدود دوساعت توی حیاط بازداشتگاه نشستیم.محسن رو منتقل کرده بودن به یکی از کانکس ها و ما هرچندثانیه یکبار صدای فریادهای دردمندش رو میشنیدیم.یک کوه غم و درد روی دوشم سنگینی میکرد,بی خبری و نگرانی بابت وضعیت میعاد هم نفسم رو بریده بود.باید هرطور شده از سلامتش مطمئن میشدم این شد که وقتی استوار خمیس آبادی دستور انتقال بازداشتی ها رو به قرنطینه داد سرِ جام موندم و تکون نخوردم! محوطه تقریبا داشت خالی میشد که نگاه خمیس ابادی افتاد به من و راه گرفت اومد سمتم.سعی کردم محکم باشم.اگه قرار بود بخاطر در امان موندن برادرم اعتراف کنم باید میفهمیدم کجا فرستادنش و اصلا حالش خوبه یا نه?!استوار رسید و امرانه توپید: راه بیفت دیگه!
خیره نگاهش کردم: میعاد…برادرم…کجا فرستادینش? اگه میخواین جلوی دوربین اعتراف کنم باید اونو بفرستین خونه! باید مطمئن بشم حالش خوبه…
استوار که از چشم های بیرون زده از حدقه ش کاملا مشخص بود تعجب کرده,گرهی به ابروهای پر پشتش داد و غضبناک جواب داد: چطور جرئت میکنی به من دستور بدی پدرسگ! اون مگه بخاطر توئه که اینجاس ? عکس آقاخامنه ای رو پاره کرده…جرمش حتی از خودتم سنگین تره…!! ببینم پشیمون شدی برای اعتراف? باشه دستور میدم همین الان…
وحشت زده و عصبی پریدم وسط حرفش: پونزده سالشه هنوز بالغ نشده, یه عکس پاره کرده فقط ,یه تصویر چاپ شده روی کاغذ بود…آدم که نکشته…"…هنوز جمله‌ام تمام نشده بود که احساس کردم کمرم شکست و هنوز از درد کمر خلاص نشده بودم که پشتِ سرم تیر کشید و بعد دستی لای موهام رفت و سرم به دیوار کوبیده شد!گیج و منگ و بیحال افتادم روی زمین! اوﻧﻘﺪري زﺧﻢ ﺧﻮرده ام ﮐﻪ ﻋﺼﺒﻬﺎم ﺑﺎ ﻫﺮ دردي ﭘﯿﻮﻧﺪ خورده بود.ﻣﻦ و درد اوﻧﻘﺪري ﺑﺎ ﻫﻢ ﻋﺠﯿﻦ هستیم ﮐﻪ دﯾﮕﻪ ﭼﯿﺰي ﺑﺮاي ﺗﺮﺳﯿﺪن، ﺑﺮاي از دﺳﺖ دادن ﻧﺪاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ!
خمیس آبادی لگد میزد و داد میکشید: گناه پاره کردن عکسِ آقا کمتر از آدم کشی نیست!خیال کردین چهارتا مشت گره کنین و دو تا شعار پر از خزعبل هوار بکشین این مملکتو زیر و رو می کنین?نفت به آتیش دشمن این ملت ریختین که بگین روشنفکرین?
نتونستم ساکت بمونم! یه جاهایی اگه حرفتو نزنی,حتی اگه به ضررت باشه حناق میشه توی گلوت و خفه ت میکنه!ترسم کاملا جاش رو به نفرت و یک جور شجاعت داده بود. پس لب باز کردم به گفتن حرف دل: ما داریم آب می ریزیم رو آتیشی که شماها به جون این ملت انداختین نه اینکه …"…مشت محکمی که روی دهنم نشست حرفمو نیمه تموم گذاشت و من پر تردید شدم که این مشت برای من دردناک تر بود!?یا مشت های گره کرده ی رو به آسمونِ ما برای اونها?..

تاریکی مطلق و هوای دم کرده و خفه ی سلول انفرادی یک طرف، صدای قطره های آبی که سکوت رو خدشه دار می کرد هم به یک طرف! تا اون لحظه هرگز به خیالم خطور نکرده که قطره های ناچیز و لاجون آب هم می تونه تا اون حد قدرت تخریب روح و روان رو داشته باشه !سلولی که خمیس آبادی منو درونش انداخته بود فضا برای نشستن و دراز کشیدن نداشت.به صورت ایستاده ولو شده بودم و تو مرز نیمه هوشیاری لحظه های تلخی رو هزار باره تجربه می کردم.تهدید و درد و تحقیر! شوک و بی هوشی و سطل آب و دوباره هوشیاری و درد و درد و درد!
نمی‌دونم چقدر گذشت که به دلهره و اضطراب و دردم , فکرهای عجیب غریب و توهم هم اضافه شد.خنده های بی دلیل…گریه های بی وقفه…داد و فریاد و خودزنی…این تنهایی و سکوت و تاریکی دیوونه م کرده بود! رفته رفته گرسنگی و تشنگی بهم فشار آورد و فکرهای آزار دهنده طاقتم رو طاق کرد نتونستم تحمل کنم و سرم رو کوبیدم به دیواره ی سلول…محکمِ محکم…یکبار …دوبار…سه بار…صدای هوار از حنجره ی بیرون زده ام نصیب دیوارهای سرد و نمور سلول میشد اما دریغ از یک واکنش!نه کسی سراغم می اومد، نه ناسزایی نثارم می شد و نه صدای قطره ها از بین می رفت.دوباره سرم رو به دیوار کوبیدم بلکه اینبار بی جون بشم و از شر اون صدای مزاحم و افکار پرتشویش راحت !!

از شدت تب و سردرد داشتم میسوختم!ﺳﺮﻓﻪ اي کردم و درد پیچید ﺗﻮی ﺳﯿﻨﻪ ام, چشم که باز کردم ﻣﯿﻮن ﺗﺎري دﯾﺪ و ﺧﻮﻧﯽ ﮐﻪ از ﺑﺎﻻي ﭘﻠﮑﻢ راه ﮔﺮﻓﺘﻪ بود دیدم توی یک اتاق جدید و روی یک تخت دراز کشیده ام.فردی با روپوش سفید پزشکی بالای سرم ایستاده بود! تعجب کردم.طی این چند روز هیچ کمک پزشکی به ما نشد و من تازه فهمیدم کهریزک بهداری و پزشک هم داشت! فردی بنام"رامین پوراندرجانی" من رو معاینه کرد و حین تمییز کردن زخم پیشونیم با بتادین گفت: زخمات عفونی و چرکی شده! شرایط همه بچه ها همینه! امیر جوادی فرو میشناسی? وضعیت چشمش خیلی بده ممکنه بر اثر عفونت کور بشه! تجهیزات پزشکی ندارم ,دارو به اندازه کافی نیست نمیتونم مداواشون کنم!
میدونستم اون دودهای گازوئیل که وارد قرنطینه میکردن و سم پاشی امروز بالاخره کار دستمون میده! کاملا مشخص بود که دکتر از شرایط بازداشتگاه ناراضی و عصبانیه! یکم که باهاش رفیق شدم, تونستم از زیر زبونش اطلاعات بیشتری بدست بیارم.رامین از «سردار رادان» گفت که وقتی با تیمش به بازداشتگاه سرمیزد , نمی ذاشت بچه هارو درمان یا حتی نبض اونها رو بگیره!…از سرهنگ کمیجانی، رییس بازداشتگاه کهریزک و «سرهنگ نظام دوست» دفتردار و «سرتیپ رجب‌زاده»، فرماندار وقت نیروی انتظامیِ تهران گفت که بار‌ها تهدیدش کرده بودن اگه از مقاماتی که بازداشتیها رو شکنجه می‌کردن اسمی ببره,باهاش برخورد سختی خواهد شد. رامین اطلاعات زیادی از جریانات داخل کهریزک و جنایات ضدبشری که اونجا رخ میداد, داشت و احساس ناامنی شدیدی میکرد. با شنیدن حرفاش به شدت متاثر و سرخورده شده بودم ولی به محض اینکه اسم تجاوز رو آورد بی اهمیت به دردِ سرِ شکسته و کمر ضرب دیده ام ,به یکباره بلند شدم و خیره به صورت بهت زده ش ملتمسانه پرسیدم: به چندنفر تجاوز شده? آمارشونو داری? اسماشونو میدونی? بینشون پسری پونزده ساله به اسم میعاد هست?
رامین با مکث چینی به پیشونیش داد و گفت: آمار دقیقی نیست, میبرنشون بیرون ! ولی تا حالا نشنیدم که درمورد بچه پونزده ساله حرف بزنن !دیشب یه مرد حدودا سی و دو ساله رو آوردن اینجا که با شیشه نوشابه بهش تجاوز شده بود,صبح زودم بردنش به ناکجا اباد…
با شنیدن صحبتهای رامین رعشه ای از وحشت افتاد به تنم.اینکه اسمی از میعاد نبود دلم کمی امن شده بود ولی …اون مرد…با شیشه نوشابه? به چه جرمی? گرفتن حق? همه جای دنیا خواستن ِآزادی گناه بود و پاسخش این همه عذاب داشت?چرا کسی به فریاد ما نمی رسید? یعنی مارو مثل یه جنس بنجلِ ته انبار فراموش کرده بودن؟! نکنه راهو اشتباه رفتیم? نکنه بازیچه شده بودیم؟! یعنی خونهایی که ریخته شده ,بدنهایی که کبود شده,روح هایی که خدچه دار شده ,احساساتی که جریحه دار شده و غروری که لگدمال شده همه جَو بود و تقلید کورکورانه؟!

مداوا نشده برگشتم به قرنطینه بین مردمی که روزی پر از شور و شوق و امید بودیم…چی موند از ما جز یه تن زجر کشیده و یه روح خسته?جا برای نشستن گیرم نیومد ایستادم کنج دیوار و با یه بغض سنگین بیخ گلو نگاه کردم به برادرانم! زمزمه نگرانی‌ فضا رو پر کرده بود! همه پژمرده و بی‌حال و بی‌انرژی با زخم‌هایی عفونت کرده , لحظه به لحظه بی‌جان‌تر می‌شدن! چشمهای بی‌فروغ محمد کامرانی که تا دیروز به آزمونی خیره بود، حالا بسته‌تر می‌شد و نمی‌دونست فردا کجاست, به کنکور میرسید یا نه?! ناله‌ امیر که یک چشمش داشت رو به خاموشی میرفت و اون یکی جهنم رو می دید.محسنی که معلوم نبود زیر شکنجه ها بخاطر گفتن " باید تا آخرش بایستیم" سالم بیرون می اومد یا نه…
شب از ناله‌های دردناکمون, از تشنگی و لبهای خشکمون, از پریشانی و قلب شکسته مون بلندتر و تیره‌تر شده بود …چرا صبح نمیشد?

شب با تمام دردها, ناله ها ,بغض ها و اشک ها گذشت و بالاخره صبح از راه رسید.صبحی که افسر نگهبان داخل قرنطینه شد و با فریاد گفت:« می خوایم شما رو از کهریزک به اوین انتقال بدیم»
رضایت و خوشحالی رو تو چهره همه می دیدم من اما درک درستی از احساسم نداشتم.خوشحال بودم? یا ناراحت و وحشت زده? خبری از میعاد نداشتم و بمحض ورود به اوین باید مقابل بازجوها مینشستم و به کارهای کرده و نکرده اعتراف میکردم.باید جلوی دوربین میرفتم و به ملت میگفتم سهراب جاسوس و خائن بود! مطمئنا برای من رفتن به اوین خوشحال کننده نبود ولی حداقل از این جهنم خلاص میشدم.
با دستور افسر نگهبان همه از قرنطینه خارج شدیم و به صف روی آسفالت داغ نشستیم.هوا به شدت گرم بود.تعدادی از مامورین و لباس شخصی‌ها رو داخل حیاط بازداشتگاه می دیدم که باهمدیگه مشغول صحبت بودن! حدود یک ساعت مارو زیر اون آفتاب سوزان در هوای گرم و با لبانی تشنه نگه داشتن…تا اینکه بعد از یک ساعت یک دبه آب گرم آوردن و نفری یک لیوان از اون آب به همه دادن! آخرین باری که آب خورده بودم کیِ بود?یادم نمی اومد.
محسن روح الامینی که بر اثر شکنجه های زیاد، زخم‌های کمرش عفونت کرده بود حالش بد شد و در گوشه‌ای از حیاط دراز کشید، «استوار گنج بخش» که مسئول انتقال ما از کهریزک به اوین بود، با دیدن این صحنه عصبی شد راه گرفت سمتش و بی توجه به زخم های کمرش شروع کرد با کمربند به پشت محسن زدن«بلند شو فیلم بازی نکن»
بر اثر‌‌ ضربه‌ها از کمر محسن عفونت و چرک بیرون می اومد ! گنج بخش اما کوتاه نیومد و محسن بیچاره مجبور شد تا با تنی بی‌جان از جا بلند شه و درحالیکه سرش گیج میرفت تلوتلو کنان بیاد توی صف کنار ما بشینه! حال امیر جوادی فر هم از چند روز گذشته وخیم‌تر شده بود، به خاطر آفتاب شدید به گوشه‌ای از حیاط رفت تا زیر سایه پناه بگیره ولی در همون لحظه سرهنگ کمیجانی رئیس بازداشتگاه کهریزک متوجه شد و بی اهمیت به حالش شروع کرد با پوتین بر سر و صورت و دنده‌های شکسته‌اش زدن و به همون حالت کشون کشون اون رو به سمت درب ورودی بازداشتگاه برد.دیدن این صحنه ها قلب هرانسانی رو به درد می آورد و از تپش می انداخت. ما چه جون سخت بودیم که تا این لحظه سکته نکرده بودیم!
بعد از آمارگیری و پس دادن وسایلمون, دستبندهای پلاستیکی به دستمون زدن و ما رو سوار دو اتوبوس و یک ون کردن.همه به شدت بوی تعفن گرفته بودیم طوریکه مأمورین از شدت بو ماسک زده بودن!اتوبوس که حرکت کرد نگاهی به پشت سر و دیوارهای بلند کهریزک انداختم.باور کردنی نبود.از آخر دنیا برگشته بودیم و حالا که خدا داشت انتن میداد و دردسترس قرار میگرفت از ته دل دعا کردم برادرم سالم باشه!ا
اتوبوس تقریبا از بیابونهای کهریزک خارج شده بود. تو چهره های بچه ها علاوه بر خستگی و درد یک نوع آرامش نسبی میدیدم . میشد حس کرد که حالشون خوبه! بعد از چند روز داشت یه لبخند می اومد روی لبم که ناگهان امیر جوادی‌فر تشنج کرد و ولو شد کف اتوبوس!
یکی از بچه ها یا امام هشتمی گفت و سراسیمه هجوم برد سمتش!لبهای امیر کاملا خشک بود و ترک برداشته بود مشخص بود که تشنه س!بچه ها به مامورین التماس آب کردن ولی دریغ از یک قطره! اتوبوس کنار جاده توقف کرد! سر امیر روی زانوهای مردی به نام سجاد بود ! اتوبوس که ایستاد از روی صندلی کنده شدم و قدمی جلوتر رفتم! خس خس سینه و نفس های بریده بریده امیر اشک همه رو دراورده بود.اون صحنه منو یاد لحظه ی جون دادن سهراب انداخت.بلافاصله بغض توی گلو و اشک توی چشمام جمع شد.همه التماس اب میکردن! نفس کشیدن برای امیر سخت شده بود و سجاد شروع کرد به تنفس مصنوعی دادن!ولی دیگه دیر شده بود وقت رفتن بود…
امیر جوادی فر با لبهای تشنه ,خون بالا آورد و میون ناله و اشک جمعی از هم قطارانش برای همیشه در اوج مظلومیت رفت…

نوشته: روح.بیمار


👍 56
👎 1
9448 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

648888
2017-08-31 20:44:57 +0430 +0430

قبل از خوندن اینو بگو این آخریشه یا ادامه داره؟

1 ❤️

648893
2017-08-31 20:57:16 +0430 +0430

Xeus دولت عشق امدو رفت دولت پاینده شدم :)

خوش_غیرت فدات خوش غیرت جان لطف داری ?

1 ❤️

648895
2017-08-31 21:01:07 +0430 +0430

PayamSE پیام جان ادامه داره هنوز یادم رفتم بنویسم پایینش!

eyval123412341234 قربونت ایول جون ? پندی اندرزی راهنمایی چیزی نبود ?

1 ❤️

648900
2017-08-31 21:05:52 +0430 +0430

خیلی دردناک بود آرش
دردناکیش بیشتر بخاطر واقعی بودنش بود با خوندن تک تک کلماتت قلبم پاره پاره شد
لایک به خودت

1 ❤️

648906
2017-08-31 21:12:22 +0430 +0430

eyval123412341234
اختیار داری ایول جون! بلانسبتت چه حرفیه!
حرفات از دل میاد به دل همه ما هم میشینه! واقعیت داره چیزیه که نمیشه کتمانش کرد ما محکومیم به سکوت اجباری !

sepideh58 فدات سپیده جون من با تک تک این کلمات اشک ریختم ?

1 ❤️

648920
2017-08-31 21:32:05 +0430 +0430

26 سالمه
175
65
سایز18
دنبال یه دوست خوب با معرفت با ابرو برای سکس مخام
تاحالا سکس نداشتم فقط خودارضایی بوده
کسی هسته یکشنبه شباها هر هفته مهمونم کنه بکنمش فاعلم
خیلی هم احساس تنهایی میکنمکسی هست بیاد خصوصی

0 ❤️

648924
2017-08-31 21:36:59 +0430 +0430

پس با اجازه من این قسمت رو فاکتور میگیرم آرش جان،دو سه روزه به یک علت دیگه رفتم تو لاک خودم و بشدت بی حوصله و عصبی ام،اینم بخونم میدونم واقعا قاطی میکنم.
شاید چند روز دیگه خوندمش
لایک ۳ تقدیم شد،
عزیزی

1 ❤️

648927
2017-08-31 21:38:19 +0430 +0430

واقعا نمیخواستم بخونمش،میدونستم قرار نیست اتفاق خوبی بیفته،کاش مثل اژدهای سیاه نخونده لایک میکردم و میرفتم،بی صدا و اروم…موقع تک تک لحظه های خوندن داستان فقط یه فکر تو سرم بود،این خدای لعنتی از دست این هیولاهایی که ساخته کدوم گوری قایم شده…لعنت به خدا،لعنت به من،لعنت به ما…باید اعتراف کنم تو این چندسالی که داستان های سایت رو میخونم از معدود ادمایی هستی که زیاد روم تاثیر میذاره،بعضی داستانات منو تا مرز گریه میرسونه ولی پر و پرتر برم میگردونه سر جای اول…زیاد حالمو میگیری رفیق،ولی نمیشه از قلمت گذشت…میگن سیاسی ننویس،بنویس رفیق،بنویس که بفهمیم جهنم واقعی جایی نیست که خدای خوب خواب تو کتاب چوب میکنه تو ماتحتت،بنویس که بفهمن جهنم همینجاست،جایی که خدا انتن نمیده…لایک نهم تقدیمت ارش جان…

2 ❤️

648950
2017-08-31 22:16:28 +0430 +0430

تو خواب هم نمیشه اینا رو تحمل کرد. چی میشه که یه آدم ، میتونه این مصیبتا رو سر کسایی بیاره که اصلاندیده و نمیشناخته و صنمی باهاشون نداشته؟
روح بیمار عزیز ، میدونم جنایتهای زیادی کهریزک رخ داده بوده ولی شنیدن کی بود مانند دیدن؟؟؟ این اتفاقات برای خود شما رخ داده یا سرگذشت تلخ کسی رو دارین مینویسین؟؟
اون شنیدن و دیدن و واسه خودم گفتما ، منظورم به شما نبود.

1 ❤️

648952
2017-08-31 22:23:42 +0430 +0430

عالی بود پسر
ولی بازم بهت میگم سیاسی ننویس خطرناکه

1 ❤️

648953
2017-08-31 22:30:29 +0430 +0430

لایک سیزدهم از من. درضمن اینکه قلمت بی نظیره اصلا بحثی درش نیست اما کاش اینجوری ننویسی نصفه شبی دپرس شدم. باور کن انتقاد نیست اما بچه های اینجا به قدر کافی رو حیشون به خاطر زندگی تو این خراب شده داغون هست باید یه جوری بنویسی که همه شاد بشن نه اینکه بیشتر بفرستیشون تو کما.
شکایت نمی کنم چون حقیقتو نوشتی اما وجدانن حالمو گرفتی

3 ❤️

648963
2017-08-31 22:59:15 +0430 +0430

آرش کبابم کردی 😢 😢 😢
لایک شونزدهم

1 ❤️

648974
2017-09-01 01:01:12 +0430 +0430

روح بیمارداداش تو خوب نشدی
لایک ۱۷
کی بیام عیادت روحت ببین روحت خوب نشد من دکتر اشا سراع دارمااا عمو عزی هس

1 ❤️

648988
2017-09-01 05:39:47 +0430 +0430

لایک آرش جان ؛

1 ❤️

648991
2017-09-01 06:10:58 +0430 +0430

نجس ترین حکومت تاریخ همین جمهوری اسهال خونیه
ک یر تو سر در بیت رهبری و خایه منی کسکش
آرش دوست دارم ببینمت معلومه آدم بااطلاعاتی هستی

1 ❤️

648992
2017-09-01 06:11:11 +0430 +0430

قلب آدم به شدت میگیره از این غم بزررگ
مصیبتی که هیچگاه فراموش نمیشه
لعن و نفرین ابدی ?
لایک پسر با احساس ?

1 ❤️

648997
2017-09-01 06:51:28 +0430 +0430

از يه طرف ترس يادآوري اون دوران رو دارم از يه طرف ترس فراموش شدنش… راستي كه كهريزك نمونه كوچك شده جهنمه…

1 ❤️

649001
2017-09-01 07:38:44 +0430 +0430

فوق العاده بود فوق العاده
نکته اینه که کهریزک داره خودش رو گسترش میده اگه قبلا یک زندان بوده الان کل کشور رو گرفته
همه ی ما همه ی کسانی که تو این کشور هستن یا توی کهریزکن یا در آینده میرن.
تک تک صحنه ها برای من تداعی بخش جامعه ای بود که ما داریم به سمتش میریم ما خودمون داریم میشیم کهریزک

احسنت بر روح.بیمار بزرگوار

1 ❤️

649006
2017-09-01 08:26:32 +0430 +0430
NA

لحظه لحظه با داستانت خون گریه کردم. گناه بچه های مظلوم این کشور چیه؟ طوری با مردم رفتار می کنند که کسی با دشمنش نمی کنه. چقدر این جلادها از مردم ما نفرت دارند؟ آخه چرا؟

1 ❤️

649007
2017-09-01 08:34:16 +0430 +0430

قلمت جادو میکنه آرش
کار سیاسی متاسفانه تاوان خوبی نداره اینو توی تمام تاریخ شاهدیم چه سرهایی که بر باد رفته بخاطر یه جمله حرف حق
همیشه م یه عده قربانی میشن بی گناه یا گناهکار
ما بارها انقلاب کردیم اما چیزی که باید تغییر کنه خود مردم هستن همه مامورها و قاضی ها از خودمون هستن شاید خیلیاشون دوست و آشنا باشن اونا از برزخ و مریخ نیومدن
باید به خودمون و بچه هامون یاد بدیم احترام و شنیدن وتحمل کردنو تا نسل های بعدی بهتر و بهتر با هم باشن نه اینی که ما هستیم
همه فراری از وطن فراری از خودمون فراری از خودشون …
اینو تنها و تنها از چشم حکومت ها نبینیم وقتی همه بخوان خوب باشن دیگه ظلم ریشه کن میشه این حرف من نیست چند نفر از ما توی خیابون و دانشگاه رفتار خوبی با خانما داریم با حیوانات با طبیعت ما که داریم فرهنگ دنیا رو میبینیم
واقعا متاسفم واسه کسانی که خوشونو فدا میکنن و ما بهتر نمیشیم
موفق باشی

1 ❤️

649014
2017-09-01 09:45:32 +0430 +0430

انسانیتم آرزوست :)

1 ❤️

649024
2017-09-01 11:11:15 +0430 +0430

لایک ۳۱ رو دادم…
عذر میخوام که نتونستم بخونم آرش جانم…مطمئنم اینقد عالی نوشتی که روح و روانمو بکوبونه…خسته نباشی?

1 ❤️

649053
2017-09-01 17:34:44 +0430 +0430

sooddaabbee منم امیدوارم سودابه جون!
بله واقعا لعنت کنه ! دنیای بی رحمیه!

اژدهای_سیاه الهی , سیاره کوچولو ? فدای سرت. بخاطر همین اول پست هشدار دادم نازنین!

iraj.mirza شعرتون خیلی قشنگ بود ایرج جان! البته از شاعر بزرگ همچون شما دور از انتظار نبود ? ممنون بابت لایک عزیز

sexy4551 خخخخخ! امیدوارم یارتو پیدا کنی ?

0 ❤️

649055
2017-09-01 17:39:00 +0430 +0430

PayamSE
اختیار داری پیام جانم!
با حرفایی که قبلا زده بودین میدونستم خوندن این قسمت برات سخته و یادآورِ حال و روز دوستان! بخاطر همین گفتم مراقب باشید.
فدای مهربونیات عزیزم ممنون بابت لایک ?

0 ❤️

649056
2017-09-01 17:51:16 +0430 +0430

Deadlover4
فدات مهدی جونم! شرمنده اگه ناراحت شدی عزیز!
میگی خدا موقع اون جنایات کجا بود? میگم خدایی که هرساله به اسمش دست به این وحشی گری ها زده میشه,اگه وجود هم داشته باشه,خیلی وقته که جول و پلاسشو جمع کرده رفته!
فدات عزیزم خیلی لطف داری به من! ببخشید در کل بخاطر همه چی… ? ?

0 ❤️

649057
2017-09-01 18:00:16 +0430 +0430

iraj.mirza بله ایرج جان! بیست سالمه…

جغدتنهای عزیز! مغزها شست و شو داده س! در ذهن و عقیده همچین ادمایی زدن سر مخالف اجر دنیوی و اخروی داره! آقاشون امر فرموده …جغد عزیز نه اینا برای من اتفاق نیفتاده…خاطرات واقعی چندتا از قربانیان کهریزک بود که بصورت داستان در اوردم …به قول شما شنیدن کی بود مانند دیدن?

leonmark فدات …چشم اخریشه ?

0 ❤️

649059
2017-09-01 18:31:27 +0430 +0430

shahx-1
خیلی لطف داری عزیزم!
حق با شماس.بچه ها همه یجورایی از دنیای واقعی بریده ان پناه میارن به دنیای مجازی تا یکم ذهنشون آروم بگیره , روا نیست اینجا هم حالشون گرفته بشه!ولی میدونی چیه شاه ایکس جان? یه سری حرفا رو اگه نزنی غمباد میکنی!
راستش منم جایی بجز این سایت راحت تر و پر رفت و آمدتر ندیدم برای انتشار این داستان.
میدونی دردش کجاس? اینکه خیلی از بچه ها میان خصوصی و با تعجب درمورد این جریانات سوال میپرسن که واقعا همچین اتفاقاتی افتاده یا نه? این یعنی عمق فاجعه …بالاخره در کنار لذت و خنده و سکس, تلخی واقعیت ها رو یکم بچشن جای دوری نمیره!
اما بازم حق با شماس و مطمئنا این داستان اخریشه! ? ?

1 ❤️

649060
2017-09-01 18:44:12 +0430 +0430

جانسینا66 شرمنده رفیق…فدای تو ?

مسیحـا
فدات مسیحا جان! خیلی خیلی خیلی لطف داری نازنین ?
میدونی چیه? فکر میکنم چون اتفاقاتش از واقعیت سرچشمه گرفته قلبتو به درد آورده! شاید اگه یه داستان خیالی بود خیلی راحت ازش میگذشتی ولی وقتی بدونی یه عده هموطن بخاطر هیچ هرروز تا پای مرگ میرفتن و برمیگشتن , وجدانت اجازه نمیده بی تفاوت بمونی!
بازم میگم خیلی لطف داری, ما پیش دوستان لنگ میندازیم…

آره اطلاعاتم زیاده چون برادرم همون سال درگیر اون ماجراها شده بود و یه چیزایی از دست داد.بخاطر همین بی تفاوت نبودم نسبت به بقیه.احساس میکنم یه جور کینه تو قلبم بوجود اومده…

فدات عزیز مهربون ?

1 ❤️

649061
2017-09-01 18:50:11 +0430 +0430

Sexiro… عهههههه امام شمااایی? په عمامه ت کو? ریش و پشمت کجا رفت? ? کندی چرا حاجی? ?
نه فدات,هنو روحم درحال احتضاره :(

sami_sh
تو نیستی که ببینی!
چگونه عطر تو در عمق لحظه‌ها جاری ست.
چگونه عکس تو در برق شیشه‌ها پیداست.
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است.
هنوز پنجره باز است!!
فدای تو ?

1 ❤️

649062
2017-09-01 19:17:15 +0430 +0430

feeeeeriiiii عموووووووو طوسی ? من به شما اصلااااا اعتماد ندارم ? میبری یه جا قران یادمون میدی …

azar.khanom واقعا لعن و نفرین ابدی!
فدات عزیزم لطف داری ?

Sobi_7_7… و فراموشی اون دوران چقدر وحشتناک و ناجوانمردانه تر از یادآوریشه متاسفانه…

Fhudh لطف داری عزیزم!
ایوووولا رفییق درکت از داستان بی نظیر بود…خوشحالم که بهش رسیدی…دقیقا همینه, ایران شده یک کهریزک که حاکمینش هرروزه مردم بیگناه رو بی هیچ جرمی سلاخی میکنن! باید فقط و فقط,حسرت خورد.
فدات عزیزم ?

butterflyir
الهییی فدای روح حساست! ? ممنون از لطفت

Pourya1979 فدای اشکات پوریا جان! قدرت دستشونه عزیزم میخورن و میبرن و چپاول میکنن! مردم کیلو چند این وسط? هرکی ام اعتراض کرد…به اسم الله…اعدام و شکنجه!

0 ❤️

649067
2017-09-01 19:52:19 +0430 +0430

Takmard
قربونت عزیز ?
به به ! چه تحلیل سیاستمدارانه ای !! بازم با نظرات فوق العاده تون منت گذاشتین!
دقیقا همینه! باید قبل از هر عمل عجولانه ای خودمون رو تغییر بدیم,بعد اطرافیان نزدیک تا درنهایت نسل آینده هم از ما الگو بگیره!!
درسته قاضی و پلیس و سرباز…همه از مردمن! ولی کار اونجایی خراب میشه که این افراد بجای خدمت به ملت میشن جیره خوار دولت و غلام حلقه به گوش حاکم!
اون موقع دیگه وای بحال مردم!

مرسی عزیز مهربون ?

merlinjan آرزوی محال!

_salt_less مررررسی نمکدوووون ? فدای سررت! بخاطر افرادی مثل شما اول پست اشاره کردم عزیزم :-*

2 ❤️

649088
2017-09-01 21:07:43 +0430 +0430

بیست سی خط کامنت نوشتم که یه ماجرایی رو براتون تعریف کنم…داستان تحویل گرفتن یه جنازه از اوین…شرح حال جنازه و اینکه بدنش به چه شکلی در اومده بود…هنوزم نفهمیدم چرا یه دستش بوضوح از اونیکی دستش درازتر بود…اما پشیمون شدم و پاک کردم،دلم نیود اوقاتتون بیشتر ازین تلخ بشه،مخصوصا چند نفری که میدونم صاحب قلبهای خیلی رقیقی هستند.
فقط اینو بگم بعضی چیزها رو باید با چشمان خودتون ببینید،اونوقته که کامل درک میکنید چرا من نوعی نتونستم بخونم داستان رو.

2 ❤️

649116
2017-09-01 22:33:07 +0430 +0430

اشک اشک اشک اشک
تنها چیزی که واسه گفتن دارم همینه

1 ❤️

649131
2017-09-02 00:05:28 +0430 +0430

نفسم سنگینی میکنه تو گلوم
هووووووفففف
39L

1 ❤️

649181
2017-09-02 09:19:45 +0430 +0430

داستانتو دیشب لایک کردم ولی یادم نیست لایک چندم بود
موفق باشی

1 ❤️

649191
2017-09-02 10:41:43 +0430 +0430

Ati22 بله شما درست میگی !

PayamSE کاش میگفتی پیام جان! کاش حرف میزدی!
احساس میکنم راحت نیستی! تو لفافه حرف میزنی.چرا نمیگی چی دیدی تا ما هم بدونیم? میدونی که نیازم دارم به دونستن این چیزا…

0 ❤️

649193
2017-09-02 10:46:30 +0430 +0430

iraj.mirza فدات.چشم ایرج خان !

سیسمونی ببخشید, ولی تا وقتی حرفی واسه گفتن نداشته باشیم, اشک ریختنمون فایده ای نداره!

สic هوووووووووف! با هر نفس یه لعنت بفرست!
فدات ?

لالهزار لطف کردی عزیز ! ?

0 ❤️

649213
2017-09-02 15:40:59 +0430 +0430

AH_art هی هی

فدات عزیزم لطف داری ?

0 ❤️

649225
2017-09-02 19:27:56 +0430 +0430

داداش تنم بود یه عده خایه مال رفتن فروختنم :) منم استتار کردم
ولی فعلایمدت برای جوانان انقلابی برنامه ندارم

1 ❤️

649449
2017-09-03 16:45:28 +0430 +0430

Sexiro… ننگ بر دهن لقان ! یادمه اون سال هم که کرده بودنت تبعید ? تو پاریس, اونجا هم عمامه و عبا رو کنار گذاشتی تیپ آلن دلونی زدی ? اشکال نداره چه با عمامه چی بی عمامه امام مایی و روی نقطه چین ما جا داری^_^

مسیحااااا ووی وووی ? ? ? خب من خژالت میکشم اینجوری میگی ? سرخ و سفید شدم عین گوجه فرنگی ? ? …فدااات عزیزززم خیلی خیلی لطف داری ? اوه اوه حرفت دو پهلو بودااااا…کی با پارتی بازی اومده بالا?
البته حق با توئه احساس میکنم اگه خانم بودم داستانام بیستر طرفدار داشت ?

این پیام خان همین شکلیه! آدمو تا لب چشمه میبره تشنه برمیگردونه ?

0 ❤️

649450
2017-09-03 16:47:52 +0430 +0430

Morshen منم امیدوارم نازنین! متاسفانه تا چشممون به دیگری باشه و از خودمون حرکتی سر نزنه اوضاع همینه!

0 ❤️

649465
2017-09-03 19:20:07 +0430 +0430

مسیحای عزیز،آرش دوست داشتنی
شخصا معتقدم در هر شرایطی باید افشاگری کرد و حقایق رو برملا ساخت،کاریکه آرش جان بخوبی از عهده اش براومده،اگه احساس کردی در لفافه حرف زدم فقط به این دلیل بود که تو کامنتها دیدم تعدادی از دوستان از جمله اژدهای سیاه، احتمالا سامی، butterflyir, salt_less, …اصلا نتونستند بخونن داستانو،یا مهدی جان که آرزو کرده کاش نمیخوند…تو این مدت کم ثابت کردی بسیار زیبا مینویسی و فقط امضأ روح بیمار متضمن استقبال خواننده هاست، اینکه من و این دوستان نخوندند ربطی به قلم تو نداره بلکه برمیگرده به مضمون داستان و اتفاقاتی که به اونها اشاره کردی…کامنتها رو که خوندم دیدم خیلیا قلبا ازرده خاطر شدند اینکه پاک کردم کامنتم رو صرفا به این دلیل بود که بیشتر از این، دوستان رو متاثر و ناراحت نکنم….بعضیا نمیخونند چون دوست ندارند بنوعی شاهد آزار و شکنجه شدن دیگران باشند،حتی با خواندن ماوقع. اما من چیزهایی دیدم که تا ماهها بعد، از دست کابوس رهایی نداشتم،از خوابیدن میترسیدم…و واقعا میترسیدم دوباره به اون حالات گرفتار بشم،هرچند کم و بیش شدم…
مادر من کرد سنندج است،و اکثر فامیلهای مادری هنوز اونجا زندگی میکنند،ما هم تهران.من دانشجو بودم،یه شب دیدم یکی از فامیلهای مادرم با همسر و دخترش،زاری کنان و با چشمان قرمز اومدند تهران خونه ما، از اوین بهشون زنگ زده بودند پسرتون سکته کرده بیاید جنازشو تحویل بگیرید. پسرشون یه دو ماهی میشد بازداشت بود،ینی هنوز دادگاهی نشده بود و به بند عمومی منتقل نشده بود.یه جوان ۲۸ ساله کونگ فو کار،تک پسر،مهندس عمران و تازه نامزد کرده.خلاصه روز بعد صبح علی الطلوع ما رفتیم دم اوین،دم دمای غروب تونستیم جنازه رو ببینیم،پدرش رو بردند بالا سر جنازه که تایید کنه این پسرشونه،بعد ۱۰ دقیقه اومد بیرون،پدر منو با خودش برد داخل .چند لحظه بعدش پدرم اومد بیرون به مادرش گفت توام باید بری داخل ببینیش،تشخیصش واسه ما سخت بود،میدونیم که خودشه اما توام ببین که مطمئن بشیم. بلایی سر صورت اون بدبخت آورده بودند که پدرش مطمئن نبود این پسرشه….خلاصه مادر داغدیده تایید کرد که جنازه متعلق به پسرشه…شبانه جنازه رو به سنندج منتقل کردیم…هشدار اکید داشتیم هیچ مراسمی برگزار نشه، مضاف بر اینکه فقط کسانیکه تا اون لحظه جنازه رو دیده بودند حق داشتند بهش نزدیک بشن. میدونید تو هر مسجدی جایی واسه غسل مرده ها وجود داره و یه نفر که کارش شستشوی فرد فوت شده است اونو غسل میده و واسه تدفین آماده اش میکنه.هنگامیکه به مسجد محل اونا رسیدیم ماشین مرموز و بدون پلاک اداره اطلاعات اونجا بود با کلی فرامین و دستور مبنی بر اینکه خود ما باید کار غسل میت رو انجام میدادیم و سریعا باید دفن میشد…فکر کنید یه پدر باید چه حالی داشته باشه وقتیکه وادارش بکنند که جنازه لت و پار شده فرزندش رو خودش غسل بده و بسته بندیش کنه واسه دفن…همانطور که گفتم شناسایی جنازه حتی واسه پدرش هم سخت بود… صورتش بشدت ورم کرده بود و سیاه و کبود شده بود…بینیش شکسته بود و بشدت متورم…پلک چشم و ابروش از چند جا پاره شده بود،ورم صورتش بحدی بود که چشمهاش ا صلا قابل روئیت نبود،کل صورتش فقط سیاهی بود و کبودی…لبهاش شده بود اندازه کف دست یه انسان…چیز عجیب این بود که یکی از دستاش ازون دستش بلندتر بود…استخون بازو به شانه اش و صل نبود فقط پوستش بود که دست رو نگه داشته بود…چندتا از ناخنهای دستش رو کشیده بودند،( یه زندانی که آزاد شده بود،و چندتا از ناخنهاشو کشیده بودند،نحوه کشیدن ناخن رو برام شرح داد بعدها،اینجوری نیست که با یه انبردست بگیرن درش بیارن تموم،یه دونه ناخن در عرض ۱ ساعت کشیده میشه،دست زندانی رو به دسته یه صندلی مخصوص میبندند،یه گیره مخصوص که روی یه ریل حرکت میکنه به ناخن و صل میشه،در حالیکه دست ثابت است،دستگاه رو روشن میکنند و گیره در جهت مخالف شروع به حرکت میکنه و ناخن رو به بیرون میکشه،اما حرکتش بسیار بسیار کند و آهسته هستش،ینی هر چند دقیقه ۱ میلیمتر،یه درد جانکاه و طولانی،تا بالاخره بعد از دقایق بسیار طولانی ناخن از انگشت جدا میشه)…باوجود اینکه سعی کرده بودند خودشون قبلش تمیزکاری بکنند و آثار خونمردگی رو از روی جنازه پاک کنند، اما کاملا مشخص بود که چیزی سخت و قطور تو پشتش فرو کرده بودند، چون کبودی،خونمردگی و پارگی پشتش کاملا قابل تشخیص بود…آلت تناسلی و بیضه هاش شده بود اندازه یه بادمجون و همانطور هم سیاه….پدرش بخاطر شکایت و پیگیری این جنایت،نه تنها به جایی نرسید،بلکه شغلش رو از دست داد و به اتهام تشویش اذهان عمومی ۲ سال زندان شد و ۳ سال تبعید در بندر عباس….
ازین دست جنایات خیلیهارو میشناسم،…
این کامنت رو دیشب شروع کردم بنویسم،اما نشد تمومش کنم…تا صبح که بیدار بودم…بعد که خوابیدم همش کابوس یه موجود لعنتی رو میدیدم مثل سگ،که داشت انگشتهام رو میجوید منم نمیتونستم تکونشون بدم،،،هرچی هم داد میزدم صدام در نمیومد.
امروز یه گزارش رو میخوندم….۱۴ محله تهران گوشت رو از سفره خویش حذف کردند….تو صیه نشریه جوان و امید فردا به جیرجیرک و ملخ خواری….روزانه ۲۷ نفر در تهران بخاطر آلودگی هوا میمیرند،مشکل که یکی دوتا نیست.گاهی فکر میکنم ما ملت ایران زندگی مسخره ای داریم،فقط دلمون میخواد زنده بمونیم،بدون اینکه از چیزی لذت ببریم و تلاش کنیم به جایی برسیم….دوستام تو دانشگاه اون سالها همیشه بهم میگفتند شما کردها چرا یه کاری نمیکنید!!! واقعا وقتشه تک تکمون دست بکار شیم،اونو به عهده دیگران نگذاریم

2 ❤️

649518
2017-09-03 21:36:25 +0430 +0430

PayamSE

وااااااای پیام …وااااااای…وااااااای…قلبم اتیش گرفت.
چند وقت پیش عکس جنازه ی یکی از زندانیای سیاسی رو دیدم…رنگ کل صورتش دقیقا به رنگ پوست بادمجون بود و پلک و اطراف چشماش به اندازه یه دستِ مشت کرده,ورم کرده و سیاه و لب بالاش هم ترکیده و چرکین شده بود.دندونای جلویی هم که کامل ریخته!
تا چند دقیقه بی نفس فقط و فقط, مات این عکس مونده بودم و با خودم میگفتم چرا ? و خودمو جاش تجسم میکردم تو اون لحظه ها…

پیام جان! اون مدتی که برادرم دستگیر شد اصلا خبر نداشتیم کجا بردنش بهمون هم نمیگفتن که زندس یا مرده…
بی خبری و چشم انتظاری و ترس و اضطرابِ حال و روز و بی خوابی و شمردن تک تک ثانیه ها یه طرف, اینکه هرشب بلااستثنا یه ناشناس مزاحم زنگ میزد خونه و میگفت بیاین دم فلان محل جنازه شو تحویل بگیرین,یه طرف!
طوری شده بود که شبای آخر پدرم زیر بار اونهمه فشار کم آورد و دعا میکرد هرچه زودتر جسدشو بفرستن!
مطمئنم تا روزیکه زندم اون لحظه های پر استرس…گریه های شبانه پدر و مادرم …و اون بدن زخمی و صورت کبود و چشمای سرد برادرمو وقتی برگشت خونه فراموش نمیکنم.

یه خونواده رو میشناسم که بعد هشت سال هیچ خبری از پسرش نداره ,مادر بدبختش هر روز این دادگاه و اون دادگاه ,این کلانتری به اون کلانتری فقط و فقط به دنبال پس گرفتن استخونای جسد پسرشه نه که خودش!منتها علیه آرزوش داشتن یه گور از بچشه…
یا ماجرای حسین زینالی بعد یازده سال,که فکر کنم بدونیس…
درد و دل زیاده پیام جان…زیاااااااااااااد…بیست سالمه ولی به اندازه یه مرد شصت ساله اطلاعات دارم, حیف که هرجایی نمیشه راحت حرف زد!

1 ❤️

649530
2017-09-03 21:52:21 +0430 +0430

کاملا میفهمم چی میگی آرش جان
طفلک داداشت،تا آخرین لحظه عمرس اون روزارو فراموش نمیکنه و تاثیرات بد و منفی اون روزها همیشه باهاش خواهد بود…از همه بدتر،ینی بدتر از کتک و شکنجه،اینه که غرور یه مرد رو واقعا لگدمال میکنند،چیزیکه سالهای سال آزارش میده.
یکی دیگه از فامیلامون رو نمیدونم اعدام کردند،زیر شکنجه مرد،…اینو دفن کرده بودند خودشون.ینی خود اطلاعات،اما نه در گورستان شهر،بلکه در یه گورستان دیگه که جدید بود و بهش میگفتند لعنت آباد.گورستانی که فقط سیاسیها و مخالفین رو اونجا دفن میکردند.۱ سال بعد از دفنش تازه ما فهمیدیم این اسن زنده نیست…
چی بگم والا،بقول خودت حرف زیاده

1 ❤️

649535
2017-09-03 22:14:51 +0430 +0430

آرش جان شهامتتو تحسین میکنم. PayamSE جان خدا صبر بده. چی کشیدید شماها به خطه کردستان و مردمش همیشه ظلم شده

0 ❤️

649709
2017-09-04 21:33:53 +0430 +0430

مسیحـا
باشه! تموم میکنم…

0 ❤️

650053
2017-09-06 00:40:53 +0430 +0430

خودش که رفت،اما با رفتنش زندگی بقیه اعضأ خانواده رو هم با خودش برد.
باورت نمیشه مسیحا،خواهرش همون برادرو داشت دیگه،خواهرش هنوز سیاهپوشه.چند ساله ازدواج کرده،اما چیزیکه من خبر دارم تا الان دوبار باردار شده،هربار بعد چند ماهی سقط میشه بچه ش خودبخود.
پدرش که همون شب خونه ما لحظه به لحظه فروریختن و ویران شدنش رو میتونستی ببینی.صداش هنوز تو گوشمه وقتی بعد از شناسایی جنازه پسرش اومد بیرون،رفتم بغلش کردم،تو گوشم گفت، دیدی چطوری کمرم شکست؟
با مادرش اگه بام تا شام بشینی،دو کلام از دهنش در نمیاد.
در واقع کل خونواده مُرد.

0 ❤️

683820
2018-04-25 04:31:26 +0430 +0430
NA

من واقعا گریه ام گرفت تف تو ذاتشون حروم زاده ها
چطوری شما تحمل کردی اگ خودتون بودید واقعا نمیدونم!

0 ❤️

689924
2018-05-26 14:40:50 +0430 +0430

عالی بود روح جان.
من تا الان تا قسمت سه شو با دقت خوندم. خیلی تلخه ولی واقعیته. چه کار خوبی کردی که نوشتی ش چون اگه این ها نوشته نشن مردم فراموش می کنن و دیگه یادی از جوادی فرها و نداها نمی کنن.
«آن ها که از تاریخ درس نمی گیرند محکوم به تکرار آنند.» جورج سانتایانا.
حکایت ملت و دولت ماست. ای کاش حکومت سخت-سرمون یه خرده قبل از کاراش فکر میکرد و می فهمید دولتای قبل از اونم به خاطر همین کارا هزینه دادن و از بین رفتن.

0 ❤️