امروز 7مهر 96اومدیم شمال
اینجا ما خونه جدید گرفتیم توی یه روستا خیلی قشنگ و برای مسافرت رفتیم اونجا
ساعت تقریبا 6:20 صبح بود وقتی خانوادم خواب بودن من رفتم بیرون تا ببینم بیرون چه خبره
هوا کمی بارونی و مه بود خیلی هوای قشنگی بود
من که یکم از خونه دور شدم یه پسر رو دیدم یه جا وایستاده همسن خودم بود 16ساله بود .چهره قشنگی داشت
من اهمیت ندادم چون تازه رفتیم اونجا و کسی رو نمیشناختم
یکم دور شدم دیدم دنبال من داره میاد
یکم شک کردم گفتم یه جا میمونم اون از پیشم رد شد منم میرم
یکم وایستادم نزدیکم که شد وایستاد جلوم بهم گفت سلام میخواست دست بده ولی من دست ندادم چون بدم میاد ولی بهش گفتم سلام
بهم گفت چرا دست نمیدی گفتم خوشم نمیاد
گفت مگه دختری گفتم نه
که گفت خیلی شبیه دخترایی موهاتم رنگ کردی ابرو برداشتی و…
خودش هم شبیه دخترا بود منم گفتم نه که خودت شبیه دخترا نیستی
هیچی نگفت بعد گفت بارون میاد بیا بریم خونمون خیس میشی
گفتم نه خونمون نزدیکه
گفت کاریت ندارم بیا نترس
منم گفتم نه …
بعد دیدم خیلی نزدیکم شد
گفت میترسی بوست کنم
به شوخی گفتم نه من که دوست دارم
یه دفعه لبشو نزدیکم کرد منم واقعا دلم خواست بوسم کنه منم نزدیکتر شدم یه لحظه نفهمیدم چی شد که داشتیم همدگیه رو میبوسیدیم لحظه خیلی قشنگی بود من اصلا دلم نخواست اون لحظه تموم بشه حدود یک دقیقه داشتیم لب میدادیم که
که ترسیدم کسی مارو ببینه یکم رفتم عقب بهترین لحظه زندگیم اون لحظه بود
یکم حرف سکسی زد که نمیگم چی گفت
بهم گفت چرا اینقدر کم حرفی یکم حرف بزن باهم راحت باشیم
بعد من خواستم برم که گفتم خانوادم منتظرم هستن من باید برم
اون فهمید من الکی گفتم بهم گفت میدونم الکی میگی ولی برو بعدا دوباره همدیگه رو میبینیم
بهم گفت اولین پسری هستی من عاشقش شدم به جون مادرم راست میگم تو تنها کسی هستی بوست کردم وقتی بوست کردم لذت بردم
گفت من واقعا دوستت دارم نمیخوام هیچوقت از دستت بدم
بهم گفت تو چی منو دوست داری
منم گفتم اره خیلی
بعد من گفتم داره دیرم میشه خانوادم منتظرم هستن باید برم
گفت به خاطره اینکه بوست کردم ناراحت شدی
گفتم نه من خیلی دوست داشتم منو بوس کنی
ولی داره دیرم میشه
ازمن اسم و… پرسید بعد خودش اسمشو و…گفت
بهم گفت شماره تو بده منم گفتم بعدا میدم الان باید برم
بعد خدافظی کردیم و من رفتم
اون روز کلا تو فکرش بودم من واقعا مثل اینکه بهش عادت کردم
تو چند روزی که اینجا هستیم من فقط یک بار دیگه دیدمش جلوتر از خونمون دیدمش بهم دست تکون داد بعد با دستش بوس فرستاد ولی من نتونستم کاری کنم چون تو ماشین بودیم و خانوادم نگاه میکردن
وقتی اومدیم تهران خیلی پشیمون شدم که چرا بیشتر پیشش نمونده بودم
چرا شماره ندادم واقعا پشیمون شدم
واقعا پسر قشنگی بود منتظرم زودتر دوباره ببینمش
من قبلا دوست داشتم با خیلی هادوست بشم که بعدش همه اونا دنبال کردن بودن ومنم دیگه باهاشون حرف نزدم
ولی این واقعا فرق داره از اخلاقش معلوم بود که اهل کردن نیست و واقعا منو میخواد…
M & A
نوشته: ارتین
شب زیاد غذاخوردی خواب ویلا و همجنسبازی را دیدی. اخه مرغ اینقدر راحت به خروس نمیده که شما با هم رابطه داشتید
عنوان داستانت بی معنیه…
داستانت هم یه جوریه،یه حس بدی داره…
ولی خب،به نظرم داستان خوبی بود…حداقل کیون هم نذاشتین که!^-^…لایک…
احتملا قسمت کون دادنش فانتزیت بوده که باهاش بجقی…
راستش چند ساعته این داستان فکرمو مشغول کرده…نمیدونم داستانت واقعیه یا نه،این پیامو خواهی دید یا نه،ولی یه خلوص صمیمی تو داستانت حس کردم…اگه واقعا حسی بهش داری و این حس دوست داشتنه نه شهوت،بیشتر باهاش اشنا شو و اگه اونم به تو حس مشابهی داشت،از دستش نده…برات ارزوی موفقیت و خوشبختی دارم عزیزجان،امیدوارم بتونی عشق پاکی رو تجربه کنی… ? ?
داستان بد نبود ولی بخاطر اسم مزخرفش دیسلایک کردم
خوش ب حالت واقعا ک کونی شدی۰و چقدرم خوشحالی۰مردم میرن پروفسور میشن دانشمند میشن اینجور نمیرن جایی بگن ولی تو ۰ ۰ ۰ خخخ
در ضمن ی کلمه از داستانت رو نخوندم کونی
عرضم ب درزت ک مبارکاباشه .کیونی شدتتو عرض میکنم اوبنه ای جان
بابا اول داستان رو بخونین،یا حداقل کامنتای زیر داستان رو بخونین،طرف کون نداده که!
این چه وضع ماهاس؟زورمون میاد که یه متن رو کامل بخونیم ولی طوری حرف میزنیم انگار علامه دهریم و طوری تعصب داریم (به خصوص روی عقاید سیاسی،اجتماعی و دینی مون) که انگار فقط حرف ماهاست که درسته و بقیه یه مشت احمقن!مشکل این کشور اخوندای حرومزاده عرب نژاد نیستن،مشکل این کشور مردمشن!
ﻫﻤﺶ ﺍﺯ ﻳﻪ ﺍﺑﺮﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻦ ﺳﺎﺩﻩ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ…