دختر بچه نگاهش رو به زمین دوخته بود و حرف نمی زد
اگه نگی کی باهات این کار رو کرده نمی تونم کمکت کنم
دخترک ساکت بود
فکر می کنی خودت به تنهایی می تونی از پس این مشکل بر بیایی؟
باز هم حرفی نزد
من فقط می خوام کمکت کنم به هیچکس هم هیچی نمی گم ولی باید بهم اعتماد
کنی، می فهمی؟
دخترک سرش رو بلند کرد، و با چشمهایی که مثل دو تیله براق بودن به شهرزاد زل زد.
یکبار بهش اعتماد کرده بود و انگار می خواست مطمئن بشه که می شه بازم به
این آدم اعتماد کرد.
وقتی مطمئن شد گفت:
محسن…برادرم محسن…
رنگش پرید. توی اون یکی دو سالی که مشاور مدارس پایین شهر تهران بود به
دختر بچه هایی کمک کرده بود که انواع و اقسام مشکلات روحی و روانی رو
داشتن. ولی این یکی با همه فرق می کرد. توی اون دل کوچیکش یه راز بزرگ
داشت. رازی که دیگه بیشتر از اون نمی تونست پنهونش کنه.
رازی که داشت شکل می گرفت و دست و پا در می آورد.
دخترک بیچاره، یکی دو ماهی بود که سکوت کرده بود و با هیچ کس حرف نمی زد.
نه درس جواب می داد و نه با همکلاسی هاش بازی می کرد. معلمهای دیگه، از
شیوه های رایج، جواب نگرفته بودن و فقط شهرزاد بود که موفق شد از زیر
زبون دخترک بکشه که دردش چیه. دخترک از برادرش حامله شده بود
نترس عزیزم من کمکت می کنم، بهت قول می دم…
فردای اون روز شهرزاد رفت خونه دخترک که با مادرش صحبت کنه.یک جایی دور و
بر میدون …به اسم انبار گندم.
آدرس رو به سختی پیدا کرد. در زد ومنتظر شد تا یکی باز کنه… توی دلش
خدا خدا می کرد که برادره در رو باز نکنه… که نکرد… چون خونه نبود…
زنی که در رو باز کرد در یک کلمه-هر چند که یک کلمه کمه- خسته بود. خسته
از همه چیز حتی خسته از بازکردن در…
سلام من شهرزادم معلم دخترتون…
سلام
باید باهاتون صحبت کنم…
چی شده با بچه ها دعوا کرده می خوایین بیرونش کنین…
نه…نه…قضیه خیلی جدیه، جلوی درنمی شه گفت. اجازه هست که بیام داخل؟
زن با بی میلی راه رو باز کرد و شهرزاد از مقابلش گذشت و داخل شد.داخل
جایی که داخل و بیرون نداشت.یه اطاق کوچیک فرش شده بود با دو تا پشتی یک
طرف و چند تا تشک و پتوی روی هم چیده شده، کنج دیوار. یکاجاق گاز و یکی
دو قابلمه وچند بشقاب هم همون کنار زن خسته حوصله تعارف نداشت، نه چای نه
میوه و شیرینی، تا در روبست، گفت: چی کار کرده؟
شهرزاد نگاهش رو از در و دیوار اون اطاق کوچیک برداشت و به چهره پژمرده
زن خیره شد. معلوم بود که سن چندانی نداره ولی تکیده و رنگ و رو رفته
بود. چشمهاش با دخترش مو نمی زد، فقط مال این برعکس دخترش، دیگه مثل تیله
برق نداشت.
شما چند تا بچه دارین خانم؟
به جز دخترم یه پسر هجده ساله هم دارم
اسمش محسنه نه؟
آره …محسن ولی الان خونه نیست سر کاره
چی کار می کنه؟
نمی دونم صبح می ره شب می آد
درس نمی خونه؟
نه…چند ساله که مدرسه نمی ره دیگه
چی کار می کنه روزها؟
مگه تو معلم دخترم نیستی چرا سراغ پسرم رو می گیری
شهرزاد به چهره شکاک و در هم زن نگاه کرد و گفت
دخترتون حامله اس، از برادرش
زن حرفی نزد
می دونم سخته که باور کنین ولی بچه مال پسرتونه
زن کماکان ساکت موند
سکوت زن خسته، به نظر شهرزادطبیعی بود. به همین دلیل نفس حبس شده اش رو
با صدا بیرون داد و به اطراف نگاه کرد،
تا بهش وقت داده باشه که از اون شوک بزرگ بیرون بیاد…
دیوارهای ترک خورده و زرد شده از زردآب بارونی که احتمالا از سقف به
پایین نشت می کرد… پارچه بلندی که از درگاهی توالت به جای در آویزون
بود…
کمد چوبی قدیمی درهمون باریکه راه ورودی… خبری از آشپزخونه و حمام نبود
و به نظر نمی رسید که اون خانه کوچیک اتاق دیگه ایی داشته باشه
شما با پسر و دخترتون همه توی همین اتاق می خوابین
زن به حرف اومد و گفت: آره همینجا می خوابیم باباشون هم هست…
یعنی چهار تایی کنار هم می خوابین
جا که نداریم مجبوریم
بر خلاف تصور شهرزاد اثری از شوک در چهره و گفتار زن دیده نمی شد و ظاهرا
نفهمیده بود که چه اتفاقی افتاده.به همین خاطر شهرزاد دوباره رفت سر اصل
مطلب و با تاکید بیشتری گفت:
دخترتون حامله شده، می دونم که باور نمی کنین کار پسرتون باشه ولی من
تقریبا مطمئن هستم و واقعیت اینه که…
زن حرف شهرزاد رو قطع کرد و گفت : خودم به پسرم گفتم که باهاش بخوابه!
باباش هم باهاش می خوابه! اینجا توی این محل خیلی ها ایدز دارن نمی خوام
شوهر و پسرم آلوده بشن. این دختر هم که هست. مال خودمونم هست، می دونیم
که پاکه، چرا نکنن که بعدش برن با ناشناس ها بخوابن، مریض بشن
شهرزاد خیلی خودش رو کنترول کرد که بالا نیاره و غش نکنه. اون خونه واقعا
جای غش کردن نبود.
دیگه با زن خسته حرف نزد و از اون خانه محقر خارج شد چند روزی حالش خوب
نبود و با کسی حرف نمی زد ولی بعد گشت و یکی رو پیدا کرد که سقط می کرد.
دخترک رو برد پیشش و به خرج خودش بچه رو ازشر اون رازی که دیگه چندان هم
رازنبود خلاص کرد.
دست آخر هم نشست و فکر کرد که واقعا چه کمکی می تونه به اون بچه بکنه و
چون به هیچ نتیجه درستی نرسید وقتی که برای آخرین بار رفت بهش سر بزنه-
به اتفاق یکی از دوستان پسرش، (به جز بار اول هیچوقت جرات نکرد تنها بره
توی اون خانه) دو تا بسته هدیه با خودش برد. توی اولی یک عروسک زیبا
گذاشت و توی دومی دویست تا کاندوم. عروسک رو داد به دخترک که حالش بهتر
شده بود و لبخند به لب داشت و کاندوم ها رو داد به مادره.
لااقل مراقبت کنین که بچه بیچاره دوباره به این روز نیفته…
اون شب پدر خونواده- تکیده و چرک و چروک- کنار دیوار همون خانه محقر به
پشتی ها تکیه داده بود و سعی می کرد، نگاهش با نگاه شهرزاد تلاقی نکنه،
ولی از محسن خبری نبود
این روایت بانهايت تاسف واقعي است
وتمامي نامها مستعار است
نوشته: کمانگیر
به واقعیت داستان کاری ندارم؛ولی اگه مال خودتون باشه و کپی نباشه بهت تبریک میگم عالی بود
توی بعضی از محله های تهرون واقعا فقر بیداد می کنه سری به محله های جنوب تهران بزنید واقیت این داستان را باور می کنید. ملتی که روی دریای نفت خوابیده و انتظار داره پول نفت رو سر سفره اش ببیینه و بی هیچ تلاشی نظاره گر این بیداد باشه وضعش همینه . تا جهل و خرافه است استثمار هم هست . دخترکان بیچاره ی پیرانشهری در شعله های اتش می سوزند تا شیعیان مرفه لبنانی یه وقت احساس سرما نکنند . مرگ بر استعمار . ریشه کن باد عاملین جهل و خرافه که منافعشان را در حفظ این وضع می بینن.کمانگیر جان اشکمان را در اوردی و کینه دیرینه مان را تازه کردی . ای کاش شاهد ظهور دوباره اساطیرمان مثل آرش ها ، مزدک ها و… باشیم . خواستن توانستن است
( قلعه ی حیوانات ) اثر جورج اورول
بخونیدش
داستان مملکت ماست
تو مملکتي که زلزله زده ها تو سرما ميميرن بيماران هموفيلي به خاطر کمبود دارو ميميرن اين چيزا عاديه…
اينجا جون آدم ارزشش از جون سگ کمتره
halam be ham mikhore az in tarze tafakore bazi az khanevadeha
اشکم در اومد واقعا ناراحت کننده بود اخه تا کی دخترا باید قربانی مردا باشن؟؟
هر چقدر هم بدبخت باشن بازم نبايد پدر بي غيرت اونكارو با دخترش با جگر گوشش ميكرد خيلي دنياي كثيفي شده
دلم سوخت . شاید این داستان واقعی نباشه ولی انسان های زیادی هستند که واقعا شرایط خیلی بدی برای زندگی دارند و ما اصلا از وجود آنها بی خبریم و اگه هم با خبر باشیم فراموششون کردیم و فقط هر روز به مشکلات خودمون فکر میکنیم . … آه عجب دنیایی عجیبیه . دوست دارم بشینم زار زار گریه کنم.
واقعا داستان زیبایی بود حالا راست یا دروغش رو کاری نداریم ولی من یه دخترو میشناسم برادرش براش مشتری میبره
اینجا ایران است جاییکه کوروش گفت به خدا فکر نکنید اما در وجود خود به انسانیت بنگرید که زنان کمتر از شما نیستند
به دین و مسلک های دور خود بی اعتنا باشید اما آیا درون شما آتشی از انجام این اعمال به وجود نمی آید؟
دمت گرم داستان خیلی جالب بود
آدم نمی دونه به حال چی گریه کنه؟ یا اگه بخواد کمک کنه کجای این فلاکت رو باید انگشت بذاره؟
فقر اقتصادی؟ بیسوادی؟ بی غیرتی؟ بیکاری؟ محله هایی که بدبختی از سر و روشون می باره؟ مدرسه ها و دانش آموزان و معلمانی که باید به همه چیز فکر کنند الاّ تحصیل؟ و از همه تأسف بارتر ناآگاهی های جنسی؟
ای خدا…
مامانه اگه خیلی از این وضع ناراحت بود خوب خودش به پسرش میداد چرا دخترشو به گا داده؟؟؟نفهم
واقعا ناراحت شدم.حالم ازاین زندگی به هم میخوره.بیچاره دختره.
من میشناسم مادرایی که دختر اینقدر براشون بی ارزشه و پسر با ارزش که اگه پاش بیفته این کارم به راحتی میکنن
من حدود١٨ سالم بود که با پنج تا از دوستام ازیه عروسی می اومدیم هرشش تامونم مشروب خورده بودیم که برادران کوسکش ماروگرفتن وتاصبح مارو زدن،بگذریم حالا چه فهشهایی که به ماندادن صبح مارو بردن دادگاه،اونجا یه برادروخواهررو دیدیم که برادره خواهرش رو حامله کرده بود وتموم کسایی که اونجا بودن ازتعجب شاخ درآورده بودن،آره به برکت جمهوری اسلامی ازاین اتفاقا کم نمی افته این کسایی هم که توی این سایت یاجاهای دیگه سکس خانوادگی رو رواج میدن یاخیلی احمقن یا به حدی بچه اند که نمیفهمن چی میگن
پنداشتیم دشمن بیگانه مرده اند
صد حیف صاحبان به این خانه مرده اند
جغدان به روی بام و کلاغان درون باغ
آن بلبلان ناله مستانه مرده اند
با مرگ یزدگرد مدائن تباه شد
مردان او به گوشه ویرانه مرده اند
مردانگی کجا و برازندگی کجا
آن مردمان غیرت مردانه مرده اند
یعقوب را بگو که چرا گریه میکنی؟
اینجا هزار یوسف دردانه مرده اند
اینجا هزار و یک شب شیرین شهرزاد
چون قصه های کهنه و افسانه مرده اند
محکوم زنده بودنم اما چه بودنی
وقتی که صاحبان به این خانه مرده اند
امامان ما میگن فقر موجب فحشا و فساد میشه اما بعضی باور ندارن
خدا لعنت کنه اون کسانی رو که باعث میشن روز به روز فقر وپشت سرش فحشا صورت بگیره
کاش به این صفحه نمیومدم کاش این داستان نمیخوندم کااااش نمیگفتی واقیی… دارم خفه می شم کیرم تو این زندگی کیرم تو این بی ناموسا کیرم تو خودم که هیچ کاری ازم بر نمیاد کیرم تو نسلم که مارو به گا داد کیرم تو این پدر و مادر و پسر کسکش بی ناموس کن دختر معسوم به این روز انداختن اسسسسسن کیرم تو خود تو که با خوندن این داستان کیری کاری کردی که دیگه اشکم بند نمیاد کیرم تو پیش بینی این ناصر بی ناموس که 2012 زمین نابود نشد تا همه راحت شیییییم اخررررررر زموووووووووون شده کیرم تو همه چییییییییییییییی :( :( :( :( :( :( :( :( :( :(
کاش به این صفحه نمیومدم کاش این داستان نمیخوندم کااااش نمیگفتی واقیی… دارم خفه می شم کیرم تو این زندگی کیرم تو این بی ناموسا کیرم تو خودم که هیچ کاری ازم بر نمیاد کیرم تو نسلم که مارو به گا داد کیرم تو این پدر و مادر و پسر کسکش بی ناموس کن دختر معسوم به این روز انداختن اسسسسسن کیرم تو خود تو که با خوندن این داستان کیری کاری کردی که دیگه اشکم بند نمیاد کیرم تو پیش بینی این ناصر بی ناموس که 2012 زمین نابود نشد تا همه راحت شیییییم اخررررررر زموووووووووون شده کیرم تو همه چییییییییییییییی :(
شمالم تا جنوبم عشق چه خاک و گندمی دارم
صدام یاری کنه باید بگم چه مردمی دارم
بگم این سهم هیچکس نیست که با ثروت فقیر باشه
کسی که فرش میبافه نباید رو حصیر باشه
اگرچه سختی از انسان یه کوه درد میسازه
ولی از مردم ما درد داره یک مرد میسازه
نگاه کن بچه های کار چطور تو آب و آتیشن
توی این روزهای سخت کمک خرج پدر میشن
من و تو مردمی هستیم که گنج از رنج میسازیم
به این تاریخ خورشیدی به این فرهنگ مینازیم
من و تو مردمی هستیم که آینده تو مشت ماست
که از هفتاد نسل قبل هزار اسطوره پشت ماست…
راسش این داستان نیست این اظهارات یه مددکار که قبلا تو فیسبوک خوندم.اما ممنون ازتو که اینجا بیانش کردی.آدم بعدازشنیدن یاخوندن هرچی یه نظری داره درموردش…اما واقعا من قفل کردم باخوندن مطلب و نمیدونم واسه آبادی ایرانم خداروقسم بدم یااینکه بادادن 1بسته کاندوم 1000 تایی از زجر احتمالی که دخترک رو تهدیدمیکنه جلوگیری کنم.آخه نمیشه که ویندوز سون روی چرتکه نصب کرد
من نمی فهمم چرا باید این کار رو بکنن؟!
تو محله فقیر نشین هستن که باشن ولی زنه به شوهر نمی ده میده دخترش بده؟!
قبول کنید که غیر منتطقی بود! حتی اگه راست بوده باشه…
فقر باعث میشه مردم به چیزی نمیخواهند تن بدهند . بدی این اتفاق در معصومیت و ناآگاهی اون دختر بچه و برادرش بوده و جهالت مادر شون . اگر دونفر با خواسته خودشون در کمال عقل روی ساختارهای اجتماعی پا بگذارن به کسی ربطی نداره همون طور که اعضا این سایت ساختار شکنی میکنند
انسان ماندن سخت دشوار و هر روز جهادی باید تا انسان ماند و هر روز جهادی را نمیتوان !!!
داستان که سکسی نبود .
داستان سکسی باید خواننده رو تحریک کنه و اگر خواننده دسترسی به پارنترش نداره ، باید وسوسه بکنه برای خودارضایی !
بهتره که یه تالار برای داستان های هنری و غیر سکسی ایجاد بشه .
جدا از اینها نثر و نگارشِ زیبا ، ولی موضوع تلخی داشت !
خیلی از ما از بیرون به این موضوع نگاه میکنیم و اکثرمون اون خانوده رو کثیف خطاب میکنیم !
بله درسته ! این کار ( سکس خانوادگی ) خیلی زشت و کثیف هستش و شکی درش نیست .
خودِ شخصیت های قصه هم میدونن که این کار بد و وقیح هست .
اما اگر این حانواده در یک محله ی خوب که ساکنین محله ایدز نداشتن زندگی میکردن باز هم این اتفاقات میفتاد ؟!
حتی خانوم معلم هم قبول کرد که این خانوده خودشون مقصر نیست و شرایط و اتفاقات زیادی باعث شده تا به اینجا برسن .
بنابراین براشون کاندوم تهیه میکنه تا لااقل مشکلاتشون بیشتر از این نشه و در همون حد باقی بمونه و دیگه خرج های اضافی مثل کورتاژ و . . . نیاد .
چرا ملت فرق داستان سكسي رو با گزارشهاي تلخ اجتماعي نمي دونند؟
حاجي سر در خونه زده داستان سكسي
اين رو پاورقي يه مجله اجتماعي چاپ كن
با اين داستان فقط اين جمله يادم مياد : اينجا ايران است، مهد تمدن…