گاهی خود عشق می ماند و گاهی زخم عشق

1397/06/21

دقیقا نمی دونم از کجا شروع کنم ولی باید شروع کنم به نوشتن تا فراموش کنم هر آن چیز که در دل دارم
اسم من رامین، از سن سال نپرسید که اصلا نمیدونم چی بگم و اصلا واسم مهم نیست،
من متولد مشهد هستم و بزگ شده همون شهر،
دوره دبستان و راهنمای خودمو تو همون محل زندگیم تموم کردم و به خاطر این که تو یک خانواده کاسب یا بازاری بزرگ شده بودم اصلا علاقه به درس و مشق نداشتم اگه از خانوادم بگم ما سه تا دادش هستیم و یک خواهر و همه متاهل هستن و بچه اخر منم و بقولی عزیز دور دونه همه منم و هر چیزی که بقیه انجام ندادم اینا میخواستن سر من پیاده کنن دوتا داداشم بعد از درسشون همه وارد بازار شدن و اطرف حرم هر کدوم یه مغازه واسه خودش باز کرده بود من موقع تابستون ها و دم عید که مشهد شلوغ میشد میرفتم کمک دست بابام میشدم، پدرم مغازه زعفران داشت و نمایندگی زعفران گرفته بود و داداش بزرگ مغازه اجیل داشت و داداش وسطی مغازه نقره زده بود تازه نامزد شده بود،
من از همون موقع که سوم راهنمایم تموم شد هی به مامان بابام نق میزدم که دیگه نمیرم مدرسه و میخوام بزنم تو کار بازار ولی از ما اسرار و از اونا انکار خلاصه داشت تابستون تموم میشد و من دل نگران شروع شدن مدرسه بودم،،
ولی روزا هی تموم میشد و من نزدیک میشدم به درس و کتاب تا این که یه ماه مونده بود به مهر یه شب بابام برگشت بهم گفت فردا باید بریم دبیرستان نزدیک خونه اسمتو بنویسم ولی من اصلا دلم نمی خواست برم مدرسه واسه همین الکی بهانه میاوردم تا اخر راضی شدن هر جای که من میگم اسم منو بنویسن من الکی یه چرت گفتم و اسم یه منطقه بالای شهر رو اوردم اونام با کمال تعجب گفتن چرا که نه ، تازه بعدش مادرم گفت هرچی بالای شهر تر معلم و مدرسه بهتر من که اصلا توقع نداشتم اینا قبول کنن گفتم چطوری برم پس باید واسم موتور بخرید که اونم بابام گفت چشم میدونستم بابام با موتور خریدن من مشکلی نداره ولی اصل مشکل مامانم بود که عمرا میزاشت بابام موتور بخره واسم که همین حرف هم زد، گفت عمرا بذارم بابات دستت موتور بده واسط سرویس میگیریم که بابام هم تاید کرد و خلاص،
خلاصه رفتیم همون جای که من گفته بودم اسم منو نوشتن واقعا دبیرستان خوبی بود البته خونه ما خیلی پاین نبود تقریبا وسط شهر بود ولی از اون منطقه خیلی دور بود و تو راه مادرم هی نق میزد میخوای این همه راه چجوری بیای و از این حرف ها ولی من خیلی واسم سخت نمی اومد حداقل یه تغیر تحول به حساب میومد،
روز اول مهر اومد و من با کمال خجالت با یه اسکورت پدر مادری و برادر و زن برادر و غیره راهی دبیرستان شدم،
همیشه متنفر بودم که منو بچه حساب میکنن و همش میخوان هوای منو داشته باشن ولی چاره ای جز صبر نبود،
بعد از کلی نصیحت و صیت منو پیاده کردن و رفتن البته اگه به مادر من بود تا سر کلاس هم میومد باهام خلاصه تشریف مبارک رو بردن و من وارد حیاط شدم،
یه حیاط خیلی بزرگ که دور تا دورش درخت کاج بود وسط حیاط هیچی کس نبودهمه رفته بودن سر کلاس اخه من یه نیم ساعتی دیر رسیده بودم مدرسه، رفتم دفتر طبقه اول بود از شون پرسیدم کدوم کلاس باید برم اونام طبق معمول کل مدیر ها و ناظم ها یه گیری دادن چرا دیر اومدی و روز اول دیر بیای تا اخر سال چیکار میکنی و از این چرت و پرت ها خلاصه بعد کلی حرف شنیدن یکی شون گفت دونبالم بیا تا نشون بدم بهت ،
کلاس همون، طبقه اول بود ته سالن دونبال مدیر میرفتم تا دم یه کلاس ایستاد گفت اینجاست در بزن برو داخل، منم در زدم درو باز کردم رفتم تو مدیر هم دنبالم اومد رو کرد به معلم گفت ایشونم مال این کلاس هستن، معلم یه ادم چاق کچل ریشو بود قیافه معلم رو دیدم یا حرف مادرم افتادم که گفته بود هرچی منطقه بالاتر معلم و درس بهتر ، خندم گرفته بود مدیر از پشت سر گفت کجا میز خالی هست بشین اونجا ، من یه نگاهی انداختم به سمت میزها همه مثل بز منو نیگا میکردن و همه پر بود فقط میز اخر سمت پنجره یه نفر بود رفتم منم بغلش نشستم بعد مدیر رفت و معلم خیکی نشست دوباره و یه خورده نگاه ها از سرم کم شد راحت شدم یه دیدی به اطراف انداختم، کلاس واقعا تمیزی بود کل میزا نو، بود انگار تو کلاس سه ردیف میز بود که هر ردیف تقریبا شیش تا میز دو نفره بود همه انگار همو میشناختن فقط مثل این که من تازه اومده بودم اونجا بغل دستی من یه پسری بود با یه سیشرت زد کلاه سیشرت شو کشیده بود رو سرش، سرشم گذاشته بود رومیز خوابیده بود انقدر خوابش سنگین بود که حتی با امدن من و نشستنم بغلش نفهمیده بود میز جلوم دوتا پسره بودن که هی یه نگاه به من میکردن دوباره بر میگشتن تا بلاخره یکی شون سر حرف زدن رو باز کرد و سلام داد، منم جواب شو دادم و بعد ازم پرسید راهنمای کجا بودی گفتم تازه ای محله اومدم این منطقه نبودم و همین جوری شد که سر صحبت باز شد اسم یکی شون علی بود و یکی دیگه امیر ، علی یه پسر نسبتا لاغز بود با موهای فرفری قیافه معمولی داشت بغلیش امیر یه پسر بور بود و خوش صحبت خو شحال شده بودم که حداقل دونفر پیدا کردم واسه حرف زدن، با سرم به بغل دستیم اشاره کردم این کیه اون دوتا هم گفتن نمی دونیم کیه از موقعی که اومده همیجوری سرشو گذاشته رومیز خوابیده، چند دیقه ای داشتیم با علی و امیر حرف میزدیم که بغل دستیم یه تکونی خرد انگار از حرف زدن منو او دوتا بیدار شده بود منو علی و امیر وقتی دیدم داره بیدار میشه سه تای نگاش میکردیم کی سرشو از میز ور میداره ببینیم کیه تا بلاخره سرشو بلندکرد ،
تا سرشواز بلندکرد کلان خشکم زد یه پسری با پوست گندمی چشمای طوسی روشن انقدر واسم چهرش جذاب بود که اصلا مونده بودم چی کار کنم یا چی بگم جای استین لباسش رو پیشونیش مونده بود من اصلا نفهمیدم چقدر یا چند ثانیه نگاش کردم تا حالا این جوری نشده بودم اصلا نمی دونستم اسم این حس چیه فقط خیلی ازش خوشم اومده همون چند لحظه شاید کل این نگاه کردن سه ثانیه هم نمی شد ولی خیلی به دلم نشست چشماش یه حالت خواصی داشت اولین کسی هم که دید من بودم یک لبخند قشنگ زد گفت کی اومدی من نفهمیدم تا خواستم لب باز کنم علی از جلو گفت بابا یه ترم تموم شده تو خواب موندی ، تا اینو گفت چهار تای خندیدم منم خندیدم ولی نمی دونم چرا دلم شور میزد هم دلم شور میزد هم خوشحال بودم اصلا قاطی کرده بودم نمی دونستم چیکارم شده بود فقط هرچی بود خیلی حس خوبی بود، دوباره مثل همون موقع که امیر سر صحبت رو با من باز کرد با اونم باز کرد، اسمش ارسلان بود بر خلاف تصور اون دوتا چند سالی بود اون منطقه بود خلاصه کلی حرف زدن و من فقط گوش میدام ادم خجالتی نیستم ولی بدجوری مغزم درگیر ارسلان شده بود اصلا دلم نمی خواست تموم بشه کلاس ولی بر خلاف خواسته من زمان مثل برق گذشت و باید میرفتیم خونه اون روز باهم خداحافظی کردیم ولی من باز مثل دیونه ها گیج میزدم و با خودم میگفتم کاش تموم نمیشد کلاس، اومدم دم در دیدم داره میره دلم خواست برم دنبالش ببینم خونش کجاست ولی یادم اومد که میان دنبالم و باید وایسم تا برسن ، بعد چند دیقه دیدم بابام اومده دونبالم سوار ماشین شدم هنو گیج بودم اصلا حواسم به حرف های بابام نبود فقط میگفتم اره اره انقد گیج بازی در اوردم بابا شک کرد گفت خوبی چیزیت شده که من یه خورده خودمو جمع جور کردم گفتم نه خوبم فقط خستم ، اونم گفت حالا بریم به حالا میای معنی حرف شو اون لحظه نفهمیدم ، بعد رسیدم خونه مستقیم رفت تو اتاق خودمو انداختم رو تخت فقط به سقف نیگا میکرم حتی کفش هامو در نیاوردم فقط به ارسلان فکر میکردم همین جوری تو فکر بودم که دیدم مادرم اومد تو اتاق نشست بغل تختم ، گفت کفشتو در بیار بشین کارت دارم ، من همیجور دراز کش گفتم چی بگو ، اونم گفت پاشو تا بگم، پاشدم گفتم بله بگو ، گفت قول بده که پسر خوبی باشی و درس خوب بخونی، گفتم همین برو بابا خستم گفتم حالا چی میخوای بگی، گفت پاشو بغل اینه رو ببین چیه همین جوری دراز کشیده سرم چرخوندم دیدم یه جعبه کادو شده رو میز جلو اینه هست خندیدم گفتم چیه گفت خودت ببین ، رفتم ورداشتم بر گشتم رو تخت نشستم باز کردم دیدم همون چیزی که چند وقت پیش گفته بودم یه ایفون چهار مشکی ،اون موقع تازه اومده بود داشتم از خوشحالی بال در می اوردم ، مادرم هم از موقعیت استفاده کرد هر چقدر تونست نصیحت کرد من چون خوشحال بودم فقط میگفتم چشم ، بعدش رفت گفت صدات میکنم بیا نهار بخور ، دوباره رو تخت ول شدم یهوی یاد ارسلان افتادم که فردا ببرم تلفون نشون بدم الکی خوشحالیم صد برابر شده بود تا حالا انقدر ذوق نداشتم برم مدرسه داشتم ، کلی نقشه کشیدم چی بپوشم فردا چیکار کنم ، یه دست لباس خوشگل اسپرت گذاشتم کنار واسه فردا با کلی نقشه واسه حرف زدن و این چیزا ولی با این که خیلی خوشحال بودم یه دل شوره عجیب تو دلم بود نمی دونم واسه چی،
بعد یه شب طولانی و بی پایان بلاخره صبح شد ساعت شیش از خواب بیدار شدم اگه کل شب رو حساب کنم شاید چهار ساعت هم نخوابیدم ولی هیچ وقت انقدر سر حال نبودم لباس هامو پوشیدم گوشی جدیدمو که به شارژ زده بود گرفتم مثل برق زدم بیرون هنوز بابام صبحانه نخوره بود من تو ماشین بودم همه تعجب کرده بودن چطور شده من انقدر علاقه پیدا کردم برم مدرسه ، خلاصه بابام منو رسوند و خودش رفت ،
با یه دل شوره و استرس عجیب وارد حیاط مدرسه شدم، واقعا هیچ وقت دلیل اون همه دل شور و، استرسرو نفهمیدم اخه اون هیجان واسم اولین بار اخرین باره تاالان اتفاق افتاده ، حس عجیب وقشنگی بود ، بعد وارد شدنم به حیاط اولین چیزی که دوست داشتم ببینم ارسلان بود ولی هرچی نگاه کردم ارسلان رو تو صف ندیدم ، اومدم ته صف وایسادم و کلان چشمم به در وردی ولی ارسلان نیومد بعد دعا و سخنرانی خسته کننده و همیشگی مدیر مدرسه یواش یواش صف ها وارد کلاس ها شون میشدن صف ما اخرین صف بود که باید میرفت به کلاس و من بدون هیج توجهی به بقیه فقط و فقط چشمم به در بود تا ارسلان بیاد ولی نوبت صف ما شد من به اجبار با بقیه صف وارد سالون شدیم تا بریم تو کلاس اون موقع اصلا هیچ چیز واسم مهم نبود اون خوشحالی و هیجان تلفن جدیدم کلان یادم رفته بود، وقتی وارد کلاس شدم مستقیم رفتم سمت میزم و رفتم ته میز نشستم همون جای که دیروز ارسلان نشسته بود کلاه سویشرت کشیدم سرم مثل ارسلان همون حالت سرمو گذاشتم رو میز و چشموم بستم دلیل این کارم رو اصلا نمی دونستم ولی همون کارو کردم حتی به علی و امیر بنده خدا که با چشمشون منو تعقیب میکردن اصلا محل ندادم فقط دلم میخواست اون استرس لعنتی از دلم بره ولی انگار از همون دیروز قرار بود من بفهمونه این علاقه و احساس اشتباه هست و من فقط خودمو داغون میکنم، که اینو الان میفهمم، خلاصه یادم نمیاد دقیقا چند دیقه بود که سرم رومیز بود و با خودم چی فکر میکردم ولی یک دفعه احساس کردم یکی بغلم نشست با سرعت سرمو بلند کردم، دقیقا همون چیزی بود که دلم میخواست درسته ارسلان بود، با همون لبخند قشنگش من تا دیدمش سریع بلند شدم گفتم سلام خوبی اونم جواب مو داد و گفت تو خودت خوبی چرا خوابیده بودی، نمیدونم چی میگفتم، فقط گفتم میخوای بیا سر جات بشین که اونم گفت نه بابا فرق نداره سر میز و ته میز نداره بشین فرق نداره، منم نشستم خیلی خوشحال بودم اومده بود تا حالا انقدر احساس خوشحالی نکرده بودم، یه لبخند عجیب رو لبام بود ، انقدر خوشحالیم معلوم بود که علی برگشت گفتم رفیقت اومد سر حال شدی، از این حرفش بدم نیومد ولی دوست نداشتم کسی بفهمه حال و احساس منو، منم جواب دادم نه بابا سر حالم فقط یه خورده سر صف وایسادم خسته شده بودم، بعد این حرف ارسلان هم گفت اره منم از صف ایستادن خوشم نمیاد واسه همون پشت مدرسه میشنم تو پارک تا وقتی همه رفتن تو منم بیام، این حرفش یه خورده بهم بر خورد و به حالم خندم گرفت من همین ده دیقه چی کشیدم نگو ایشون تو، پارک بود ولی بازم خیلی خوشحال بودم و اصلا بهش فکر نکردم، بعد چند دیقه یهوی یادم افتاد تلفن جدیدمو در بیارم نشون بدم ولی یه بهونه لازم داشتم تا نگن طرف ندید پدیده ولی نمی دونستم چی کار کنم تا عادی جلوه کنه، تو همین خیال بودم که یهو دیدم زنگ، میزنه مادرم بود خیلی حال کردم با این حرکت مامانم من خیلی عادی تلفن مو در اوردم جواب دادم، مادرم میخواست بدونه رسیدم، این اولی باری بود که از چک کردن مامان خوشحال شده بودم بعد که قطع کردم، امیر گفت ایفونه داداش تلفنت منم گفتم اره، بعد علی گفت چین یا اصل که منم جدی گفتم نه بابا اصله، اونجا بود که ارسلان گفت اینا دوربین خیلی خوبی دارن، منم به تاید حرفش گفتم اره خیلی کیفیت داره، بعدش علی گفت اجاره هست ببینم، منم دادم بهش کفتم بیا، گفت عکس بگیرم باهاش ببینم که منم گفت اره بگیر، به دوربین سمت من گرفت گفت حاظری که من گفتم یه جوری بگیر ارسلانم بیاد تو عکس، انگار ارسلان از این حرفم خیلی خوشش اومد بعد علی گفت ارسلان بیا نزیک بشین تا تو کادر جا بشین که اونم اومد نزدیک شد بهم و علی عکس رو گرفت،
اون اولین عکسی بود که با دوربین گوشیم میگرفتم اولین عکس اونم عکس منو ارسلان اون عکس رو تا الان که چند سال میگذره دارم هیچ وقت دیگه نتونستم مثل اون عکس بخندم، هیچی عکسی دیگه مثل اون نشد، همیشه که کاش هیچ وقت از مادرم نمیخواستم اسم منو تو اون دبیرستان بنویسه، کاش هیچ وقت اون جا نمیرفتم، کاش هیچ وقت ارسلان هم کلاسیم نمی شد، کاش و کاش و کاش …
روز های مهر ماه همین جور پشت سر هم میومد و تموم میشد، منم یکی از بهترین وقت های زندگی مو تجربه میکردم هر روز که میگذشت احساسم به ارسلان بیشتر میشد و اصلا به آخر عاقبت این احساس احمقانه ولی قشنگ فکر نمی کردم، هر روز که میگذشت دوستی منو ارسلان بهتر صمیمی تر میشد، هر روز صبح هم همون پارکی که پشت مدرسه بود همدیگه رو میدیم و منتظر می موندیم تا همه برن کلاس بعد باهم میرفتیم کلاس کلا همه چیز داشت خوب پیش می رفت و منم در مورد خودش و خانوادش بیشتر می فهمیدم، اون جور که خودش تعریف کرده بود پدرش تو پزشک قانونی کار میکرد و مادرش چند سالی بود فوت کرده بود ولی یه خواهر بزرگتر از خودش داشت که ازدواج کرده بود ولی همیشه کارای اینارو انجام میداد ، من از وقتی که شغل پدرش رو فهمیدم احساس بدی به پدرش پیدا کرده بودم و نمی دونم چرا وقتی از باباش صحبت میکرد به ذهنم یه ادم میومد که تو سرد خونه هست و مرده های مردم رو داره با چاق پاره میکنه، میدنم حس غلطی بود ولی نمی دونم چرا به ذهنم این نشسته بود،
در مورد مرگ مادرش هم اصلا احساس نکردم که ناراحت باشه وقتی هم که در موردش ازش سوال می پرسیدم خیلی راحت جواب میداد اصلا احساس نمیکردم ناراحته یا شایدم اینطور نشون میداد، یه اخلاق عجیب هم که داشت وقتی ازش چیزی سوال میکردی جواب میداد ولی دوباره از تو سوال نمیکرد مثلا وقتی پرسیدم بابات چیکارست جواب منو داد ولی اصلا نپرسید بابای تو چی کار میکنه یا هرچیز دیگه کلا اخلاق خواصی داشت که این موضوع یه خرده کار مو سخت کرده بود چون اصلا نمی دونستم به چی علاقه داره یا اصلا من واسش مهم هستم یا نه،
ولی هرچی بود احساس میکردم خیلی دوسش دارم و هر عیب یا اخلاق بدی که داشت واسم مهم نبود، که بزرگ ترین اشتباه هم همین بود ،
مهر ماه تموم شده بود ، درس ها یواش یواش داشت شروع میشد و منم خیلی تلاش میکردم خوب بخونم تا نمره خوب بیارم اخه اونجای که من رفته بودم همه درس شون خوب بود و یه جورای تنبل کلاس من حساب میشدم واسه همین دوست نداشتم جلوی اونا به خصوص ارسلان کم بیارم ،
به همین دلیل کلان زده بودم به خر خونی و چندین برابر قدیم درس میخوندم ، الان که فکر میکنم می بینم عشق چقدر قدرت داره وادم ها اون کارای که اصلا در گذشته نمی تونستن انجامش بدن را به راحتی انجام میدن،
بعد از چند وقت که هرروز بابام منو میرسوند مدرسه دیگه داشت یواش یواش قور قور کردنش شروع میشد ، چون واقعا بنده خدا حق داشت کلی از کار و زندگیش افتاده بود و مجبور بود هر روز همون مسیر رو دوبار بره و بیاد ،
همین موضوع باعث شده بود که منم تو راه مدرسه چند باری در گوشش بخونم که یه موتور واسم بگیره البته بابام اصلا مشکلی نداشت با این موضوع فقط مادرم بود که راضی کردنش کار راحتی نبود، به همین خاطر بابام همیشه می گفت به مادرت بگو و راضیش کن تا همین الان واست بخرم، ولی راضی کردن مادرم کار من نبود و فقط حرف داداش بزرگم رو گوش میداد واسه همین مجبور شدم دست به دامن داداشم بشم که اونم اول میگفت نه ولی وقتی دید باباهم موافقه پا پیش گذاشت و مادرم رو راضی کرد،
خلاصه بعد کلی نقشه کشیدن و حرف زدن بابا و داداشم مادرم راضی شد که یه موتور بی خطر واسم بخرن ولی تا الان دقیقا معنی موتور بی خطر که مامانم هی تکرار میکرد رو نفهمیدم، ولی کلا به لغات و جمله های مادرم همه عادت داشتیم و میدونستیم منظورش چیه،
حالا دیگه من داشتم به آرزوی چندین ساله خودم میرسیدم و موتور میخریدم البته من بیشتر موتور سنگین دوست داشتم ولی میدونستم اگه حتی اسمش هم بیارم کلا همینم کنسل میشه واسه همین فقط هرچی که اونا میگفتم من میگفتم چشم و تو دلم میخندیدم
یه چند روز بعد اینکه قرار شد بخریم دادشم بعد مدرسه اومد دونبالم تا باهاش بریم موتور بگیریم اخه اون دوست و اشنا خیلی داشت ، وقتی وارد موتور فروشی شدیم خیلی خوشحال بودم و فقط دوست داشتم سریع تر بخریم و بزنیم بیرون قرارشد یه موتر بهمن بگیریم اون موتور معروف بود به موتور دولفینی بود اطرافش هم حالت سپر داشت که از پلاستیک فشرده بود ، کلا موتور های قشنگی بود رنگ بندی های خیلی جالبی هم داشت موقعی که داداشم گفت کدوم رنگی میخوای من مشکی طوسی انتخاب کردم اخه رنگ طوسی رو خیلی دوست داشتم وبا مشکی ست خیلی قشنگی شده بود بعد توافق اینجور چیزا پول دادیم و قرار شد سند رو فرداش بریم به اسم خودم بزنن ،
خلاصه موتور گرفتیم و سفارش اکید مادرم بایک کلاه کاسکت و از همونجا سوار شدم رفتم سمت خونه تومسیر به تنها ترین چیزی که فکر میکردم ارسلان بود ، البته به ارسلان و علی و امیر گفته بودم میخوام موتور بخرم ولی از مدل و کدوم سبک موتور چیزی نگفته بودم اخه خودمم نمی دونستم چطور موتوری واسم میگیرن،
فردای اون روز شد و من با هزاران نصیحت و دعا و اینجور چیزا برای اولین بار خودم با موتور جدیدم راه افتادم سمت مدرسه خیلی خوشحال بودم و دوست داشتم هرچی سریع تر برسم مدرسه و موتور رو نشون ارسلان بدم ، وقتی رسیدم دم پارک یادم افتاد که موتور قفل زنجیر نداره و نمیشه کنار خیابون ولش کنم واسه همین زنگ زدم به ارسلان تا بیاد لب پارک تا باهم بریم مدرسه وقتی خواستم شماروشو بگیرم خیلی هیجان داشتم ، ولی قبل اینکه بخوام زنگ بزنم یهو یه صدای از پشت اومد که گفت: بابا مبارکه مبارکه ، ازصداش فهمیدم ارسلانه بازم تا صداشو شنیدم یه استرس خواصی گرفتم تپش قلبم رفت بالا ولی هر جوری بود خودمو جمع کردم از موتور پیاده شدم زدم روجک و برگشت بهش سلام دادم امرز هم مثل همیشه خشگل شده بود یه لباس استین بلند مشکی پوشیده بود که روشم یه کت چرم مشکی که پر زیب و دکمه اینا بود با یه شلوار لی و بوت کوله پشتی شم همیشه یه بنده میداخت پشتش ، یه لبخند قشنگ هم همیشه رو لباش بود جوری لبخند میزد که دندونها جلوش معلوم بود، همون صورت و همون لبخند و چشمای طوسی بود که منو اینجوی درگیر کرده بود ، گفتم قابل نداره داداش که اونم خندید و گفت دمت گرم ، بعدش اومد یه چرخی دور موتور زد و نگاه می کرد ، خیلی دلم میخواست بدونم نظرش چیه واسه همین تا قبل اینکه چیزی بگه منم چیزی نپرسیدم ، فقط چشمم به صورتش بود به تا ببینم چی میگه که بلاخره یه سری تکون داد و گفت قشنگه چند گرفتی ، که منم گفتم نمی دونم واسم داداشم گرفته وا قعا هم دقیق نمی دونستم چقدر گرفتن ، بعد پرسیدم رنگش چطوره که اونم گفت خیلی قشنگه ، ازش پرسیدم بلدی برونی ، خندید و گفت اره، گفتم پس بشین بریم ، که گفت نه داداش خودت بشین من زیاد بلد نیستم میزنم زمین داغون میکنم روز اولی، خندیدم گفتم فدا سرت واقعا هم واسم مهم نبود اگه هر کاری میکرد یا هرچی ازم میخواست واسش از صمیم قلب انجام میدام ، بعد چند دیقه صحبت و شوخی کردن یه نگاه به ساعت تلفنش کرد گفتم بریم به نظرت دیر نشه یه وقت ، که منم گفتم نمی دونم بریم به نظرت ، دوباره خندید و گفت نریم چیکار کنیم، گفتم نمی دونم پس بریم دیگه خب پس بپر بالا بریم که اونم بدون معتلی سوار شد ، خیلی واسم این لحظه قشنگ بود قبلا تو ذهنم این لحظه رو تجسم کرده بودم ولی اینبار واقعا داشت اتفاق می افتاد ، مسیر پارک تا مدرسه اصلا زیاد نبود ولی همین چند دقیقه هم واسم خیلی لذت بخش بود بین راه خیلی حرف نزدیم یعنی در حقیقت فرصتی واسه حرف زدن نبود فقط حواسم به این بود که ارسلان داره به چی فکر میکنه ، وقتی دم مدرسه رسیدم نگه داشتم تا پیاده بشه ولی دیدم هنوز نشسته با خنده گفتم رسیدم پسر که اونم از این حرف خندش گرفت گفت چه زود ، پیاده شد بهم گفت موتور کجا میزاری گفتم تو پارکینگ دیگه گفت پس باید از در پشت بیای اینجا که نمیشه ، منم گفتم اره پس بشین بریم دور بزنیم از پشت بیایم دوباره نشست دور زدیم سمت پارکینک مدرسه رفتیم داخل پارکینگ شدیم موتور گذاشتم اونجا دیگه خاطرم جمع بود موتور امنه جاش و خیلی نیازی قفل زنجیر نیست اخه هم دوربین داشت هم نگهبان ، موتور گذاشتم وارد حیاط شدیم و در هین رفتم به ذهنم رسید که بهش باید شیرنی موتور بدم ، ازش پرسیدم کی وقت داری واست شیرینی موتور بدم ، یه خنده ای کرد و گفت نیازی نیست بابا که منم اسرار کردم اونم گفت من وقتم آزاده هرقت تو بگی مشکلی ندارم ، میخواستم بهش یه شیرینی خوب بدم واسه همین گفتم پنج شنبه بعد مدرسه خوبه اونم قبول کرد و قرار مون شد بعد مدرسه پنج شنبه بریم بیرون ، ولی هیچی به ذهنم نمی اومد که چیکار کنم یا کجا بریم ، خلاصه رفتیم سر کلاس و بعد قرار شد ارسلان رو برسونم دم خونشون که این خیلی خوشحالم میکرد چون احساس میکردم هرچی میگذره روابط من با اون بهتر میشه و یواش یواش داریم باهم صمیمی میشیم که این خیلی خوب بود واسم،
وقتی مدرسه تموم شد منو ارسلان باهم ازکلاس اومدیم بیرون و رفتیم سمت پارکینگ، موتور رو در آوردیم به ارسلان گفتم بپر بالا و اونم سوار شد و راه افتادیم خیلی حال خوبی داشتم یه خورده که از مدرسه دور شدیم ازش پرسیدم دقیقا کدوم طرفی برم که اونم قشنگ ادرسو واسم داد تقریبا بیست دیقه راه بود تا خونشون و منم الکی یواش میرفتم تا مدت زمان بیشتری با ارسلان باشم ، تو مسیر راه ازش پرسیدم بلاخره واست شیرینی موتور چی بگیرم که اونم بازم گفت نیازی نیست و از این چیزا ، ولی من تصمیم جدی بود نه واسه این که حتما باید واسش چیزی بدم فقط این بهانه ای بود واسه این که بعد از مدرسه هم بتونیم همو ببینیم ،
بلاخره دم در خونه شون رسیدیم ، یه خونه دوطبقه بود که حیاط نداشت و نمای بیرون خونه شون سنگ مرر سیاه بود ، با دوتا در که یکی مال گاراژ بود یکی دیگه در ورودی خونه ، یه نگاه به خونه انداختم و ازش پرسیدم طبقه بالا میشنی یا پاین که گفت هر دوتاش ، ولی اگه یه وقت اومدی زنگ پاین رو بزن چون بیشتر پایین هستیم تا بالا، بعدش یه تعارف کرد که برم تو ولی من بااینکه خیلی دلم می خواست اما نمی تونستم اخه باید برمیگشتم خونه تا اون موقع هم کلی دیر شده بود و باید سریع میرفتم تا تلفن ها شروع نشه، ازش خدا حافظی کردم و واسه فردا بعد مدرسه گفتم حواسش باشه به خونشون بگه که قراره بریم بیرون که اونم خندید و گفت باشه بابا من آزادم خاطر جمع،
تو راه برگشت داشتم از خوشحالی بال در میوردم که فردا قرار کلی باهم بیرون خوش بگذرونیم از طرفی هم نگارن این بودم که نکنه مامانم نذاره و این چیزا همین طور که داشتم فک میکردم دیدم تلفنم زنگ میخوره زدم کنار تا ببینم کیه که دیدم مادرم بود، اولش فک کردم مثل همیشه میخواد بپرسه کجای و از این حرف ها ولی وقتی جواب داداه بودم، یهو قلبم وایساد مادرم بود که داشت گریه میکرد، اولش شک شدم خیلی ترسیدم گفتم حتما یه اتفاق بدی افتاده که همی جورم بود، فهمیدم مادر زن داداشم که تو ساری بود فوت کرده، داداش کوچیکم تازه نامزد کرد بود ، زنش تو ساری بود از طرفی یه نصبت فامیلی با مادرم داشت، بنده خدا دو سه بار اومده بود مشهد واسه زیارت، زن خیلی خوبی بود، منم خیلی نارحت شدم ولی دیگه کاری از دستم بر نمی اومد، خلاصه مادرم بهم گفت زودی بیام خونه که کارم داره،، منم گفتم باشه و زودی خودمو رسوندم خونه وقتی رسیدم دیدم همه جمع شدن، دوتا داداشام و زن داداش بزرگمو و بابام همه جمع هستن و دارن حرف میزنن،
وقتی رفتم تو سلام دادم و مادرم گفت سریع حموم برو و لباس بپوش که باید بریم ساری، تو همین جا بود که بابام گفت این کجا بره دیگه تو یه ماشین جا نمیشیم اون وقت مجبوریم، دوتا ماشین ببریم، که همین حرف رو بقیه هم تاید کردن، منم اولش دلم میخواست برم ولی تا حرف بابامو شنیدم و، یادقرار فردا افتادم یهوی خوشحال شدم، قبلا خیلی دوست داشتم برم سفر ولی واسه اینکه فردا اولین قرارم بود که با ارسلان داشتم اصلا دلم نمیخواست برم، بعد چند دقیقه حرف و صحبت بلاخره مامانم راضی شد من بمونم و اینا برن، این اولین باری نبود که تنها میموندم خونه ولی اولین باری بود که از تنها بودم خوشحال بودم،
بعد از چند ساعت که وسایل و چمدون ها شون بستن همه راه افتادن که برن و مادرم هم بنده خدا با کلی نصیحت و دعا پناه حاضر شد پسر ته تقاری شو سه شب تو خونه تنها بذاره، از لحظه ای که راه افتادن رفتم من با خودم فقط فک میکردم که عجب شانسی دارم که چه موقعی تونستم تنها باشم بدون هیچ سوال جوابی میتونستم هرکاری بکنم یا هرجای که بخوام برم ،
بعد اینکه رفتن من موندم یه دنیانقشه کشیدن که چیکار کنم که بتونم حسابی حال کنم ولی یه خورده فکرم ناراحت اون خدابیامورز بودم ولی خوشحالیم باعث شد زود این قضیه رو، یادم بره،
توهمین حال هوا بودم که ذهنم رسید به ارسلان زنگ بزنم ولی واسه زنگ زدن هیچ دلیلی نداشتم یا اصلانمی دونستم چی بگم ، بعد کلی کلنجار رفتن با خودم دلمو به دریا زدمو تصمیم گرفتم یه مسج بدم اولین مسیجی بود که واسش میدام واصلا چی مینوشتم مونده بودم تا بلاخره یه مسیج جوک بود که واسش فرستادم ، اخه دلیلی واقعا نداشتم واسه مسج دادن فک کردم با این مسج یه جوری میشه سر حرف زدن رو باز کرد، بعد از یه دیقه که مسج دادم همین جور دل نگران و با اون استرس همیشگی تلفن به دست منتظر بودم که چه واکنشی انجام میده ،که اونم با یه مسیج جوک دیگه دیگه جواب داد ، اگه راستشو بخواین اصلا جک باحالی نبود ولی واسه من خیلی خیلی خوب بود و خیلی خوشحالم کرد ، توهمین هین بود که میسج دومش رسید که نوشته بود ، سلام ، وقتی اینو دیدم داشتم بال در می اوردم با عجله سریع خواستم جواب بدم که از بس عجله کردم به جای اینکه بنویسم سلام خوبی نوشتم سلام خولی ،بعد اینکه اینو نوشتم یهوی هم خودمو خندم گرفت هم موندم چطوری جمع جورش کنم ، تا اومدم دوباره بنویسم و واسش توضیح بدم که دیدم زنگ زد ،
یکی دوتا زنگ نخورد که جواب دادم اولش فک کردم ناراحت شده ولی تا وقتی صداشو شنیدم دیدم میخنده ترسم ریخت و فهمیده متوجه شده اشتباه نوشتم،
پشت تلفن یه خندی کرد و گفت سلام حلا چرا به من میگی خل ، که منم سلام دادم با خنده گفتم ببخشید اشتباه شد ، اونم با یه خنده جواب داد میدونم بابا پیش میاد ،
ازم پرسید چیکار میکنی چه خبرا ، منم گفتم هیچی نشستم تنها ، نمی دونم چرا اینو گفتم ولی ازدهنم یهوی در اومد ،
که اونم گفت منم مثل تو بعد واسش جریان رو گفتم ، بعد ازش پرسیدم تو چرا تنها هستی اونم گفت کسی نیست دیگه فقط بابام هست که اونم شیفته همیشه ، یه چند دیقه باهم صحبت کردیم و بعد بهم گفت اهل قلیون هستی که منم خیلی نکشیده بودم ولی چند باری قاچاقی تو خونه داداشم کشیده بودم که گفتم اره ولی کم، که دیدم گفت پایه هستی امشب بریم کافه اولش نمی دونستم چی بگم ولی همین که اون پیشنهاد داده بود و منم دیگه خیالم از خونه راحت بود گفتم اره ، پرسیدم کی کجا که گفت ساعت پنج میتونی بیای دم خونه ما یا من بیام اونور،
منم گفتم نه من میام اخه وسیله دارم اونم خندید و گفت اره دیگه ، بعد خدا حافظی کردیمو قرار شد یه ساعت دیگه همو ببینیم،
از لحظه ای که خدا حافظی کردیم من مثل دیونه ها کلان دست پامو گم کرده بودم سریع رفتم یه دوش گرفتم و بهترین و قشنگ ترین لباسمو، پوشیدم ، کلان با اون سرعت هیجانی که من داشتم حاظر شدنم یه ربع هم طول نکشید،
اومدم پارکینگ موتور ورداشتم مستقیم سمت خونه ارسلان راه افتادم، تقریباد همون حدود پنج بود که دم خونشون رسیدم ، موتور زدم روجک به شمارش زنگ زدم جواب داد رسیدی رامین گفتم اره پایینم گفت نمیایی تو گفتم نه بیا بریم اونم گفت باشه الان میام
بعد یه دیقه دیدم اومد پاین تا در و باز کرد دوباره تپش قلبم رفت بالا، امشب خیلی خوشگل شده بود یه بافت طوسی استین بلند پوشید بود که دقیقا هم رنگ چشماش بود با یه شلوار لی آبی و یه کفش کالج اونم هم رنگ ژاکتش بود، کلا تیپ قشنگی بود خیلی خشگل بود موهاشم که همیشه به یه بغل سمت بالا میز ،
سلام کردم اونم جواب داد بعد درو بست و سوار شد هنوز راه نیوفتاده بودیم گفتم سردد نشه پسر میخوای یه کت بپوش که اونم گفت نه بابا بیخیال هوا خوبه ،
راه افتادیم و رفتیم سمت شاندیز کسای که اومدن مشهد میدونن چه طور جایی یه جای نصبتا جنگلی با کلی کافه رستوران جای قشنگیه اونم به پیشنهاد ارسلان بود ، یه نیم ساعتی راه بود تا اونجا تازه یخورده که راه افتادیم هوا داشت تاریک میشد و تازه فهمیدیم چقدر سرده اخه اونجا یه فضای جنگلی داره که دوطرف جاده پر ازدرخته ، بین راه دیدم ارسلان خودشو ازپشت چفت کرد ،فهمیدم سردشه بهش گفتم ، دیدی پسر چقدر سرد هوا بهت گفتم یه چیز وردار بپوش گوش نکردی ، اونم خندید گفت اره خدای فکر نمیکردم انقدر سرد باشه، بغل جاده زدم کنار برگشت بهش نیگاه کردم گفتم کت منو میپوشی که اونم گفت نه بابا تو جلو میشینی نمیخواد ، گفتم پس قشنگ چفت بشین دستتم بکن تو جیب کتم بعد دوباره راه افتادیم ،، اونم قشنگ از عقب بهم چسپید و دستشو کرد تو جیب کتم سرش هم چسپوند به پوشتم ، حال خیلی عجیبی بود خیلی خوشحال بودم کسی که انقدر دوسش داشتم انقدر بهم نزدیکه مثال اینکه از پشت بغلم کرده بود ، خیلی احساس ارامش میکردم دیگه استرسم از بین رفته بود جاش حس خوبی داشتم ، حس ارامش و حس اینکه ارسلان منو باور کرده یا شایدم بهم علاقمند شده حال خیلی خوبی بود، تو همین فکرها بودم که ارسلان گفت رامین کافه همین جلوست رد نکنی،
جلوی در که رسیدم گفت همینه وایسا ، از موتور پیداه شدیم موتور جلوی در پارک کردیم بعد رفتیم تو ، تو نگاه اول خوشم اومد جای خیلی قشنگی بود یه کافه باغ بود که جلوی در محل سفارش بود بعد اینکه قلیون یه خورده چیز سفارش دادیم رفتیم سمت حیاط ، یه فواره بزرگ وسط بود که دورش تخت ها رو چیده بودن چون هوا سرد بود دور هر تخت پلاستیک کشیده بودن ،شده بودنم مثل اتاق ، نیگاه کردیم دور بر یه تخت گوشه باغ بود رفتیم همونجا بشینیم جای نصبتا دنج و خوبی بود بعد اول پلاستیک زدم کنار کفشمو در اوردم نشستم بعدش ارسلان اومد لب تخت نشست ، چند دیقه طول کشید تا قلیون و چای این چیزا رو آوردن بعد اینکه کارگر کافه رفت به ارسلان گفتم، بیا قشنگ، بشین بالا پلاستیک هم چفت کن سرما نیاد تو ،
اونم قبول کرد کفش شو در اورد نشست رو به روم منم منقلی برقی که و تو تخت بود رور وشن کردم،تا قشنگ گرم بشه، قلیون دادم ارسلان بکشه تا راه بیوفته به قول خودش چاق بشه ، منم دوتا چای ریختم یکی دادم اون یکی خودم گرفتم، چند لحظه اول خیلی حرفی نزدیم اون داشت قلیون میکشید منم نیگاش میکرد بعد داد بهم گفت بکش تا من چایمو بخورم منم گرفتم یکی دو پک زدم تو همین تلفن مو در آورد به ارسلان گفتم بشین بغلم عکس بگیریم ، اونم از جلوم پاشد اومد بغلم اون موقع سلفی اینا مد نبود یا من بلد نبودم نمی دونم ولی با دوربین جلو،یکی دوتا عکس گرفتیم که قشنگ نیومد چون یا ارسلان تو کادر نبود یا من، تا اینکه اخر بهش گیر دادم گفتم بابا یخورده نزدیک بشین درست بیوفته ، اونم نامردی نکرد قشنگ چفتم نشست دستشم انداخت دور گردنم و من عکسو گرفتم ، عکس قشنگی شد ، ولی بعد عکس ارسلان دیگه دور نشد ازم همون حالت کنارم نشست منم واسه اینکه یه وقت معذب نشه دستمو، انداختم دور گردنش یه حالتی به شوخی سرشو کشیدم سمت خودم ، بعد با دستم که از پشت گردنش رد کرده بودم با بازوش بازی میکردم اونم بایه لبخندی رو لبش قلیون میکشید ،
دیگه داشتم می فهمیدم این حسی که در من هست چیزی جز عشق نیست ، عشقی که نه در ذهنم نه در خیالم تصورش رو هم نمیکردم ، الان هم وقتی این داستانو مینویسم میدونم عاشق بودم ، ولی عشق شاید همیشه هم خوب نباشه ولی همیشه قشنگه حتی اگر بهش نرسیم یا یک طرفه باشه .
خب …
جون براتون بگه که تقریبا یه یک، ساعتی بود که تو کافه بودیم و داشتیم کلی حال میکردیم و لی باید یواش یواش برمی گشتیم خونه اخه داشت نم نمک بارون میگرفت من ترس از این بود که بارون تند نشه و گیر نکنیم اونجا، به پیشنهاد من زدیم از کافه بیرون و راه افتادیم سمت خونه، هوا ابری شده بود یه جورای حس این رو داشتم که میخواد بارون بگیره که حسم درست بود، بارون بدی هم گرفت تقریبا نصف راه داشت نم نم میبارید که تا نزدیک خونه ارسلان رسیدم خیلی شدید شد و کاملا خیس اب شدیم، ولی واقعا خاطره ساز شد واسم، یه هوای بارونی و من و ارسلان شب خیلی قشنگی بود شبی که هیچ وقت یادم نمیره، وقتی که رسیدم دم خونه ارسلان تو ذهنم این بود موتور همون جا بذارم و با تاکسی برم خونه، ولی وقتی رسیدم ارسلان بدون سوال جواب سریع در پارکینگ رو باز کرد و گفت بدو بریم تو که خیس اب شدیم، منم بدون درنگ رفتم تو بهش گفتم موتور همین جا باشه یه تاکسی زنگ بزن بیاد من برم، که اونم خندید و گفت : با این وضع کجا میری بابا خیس اب شدی بیا تو و تا اینو گفت رفت سمت در سالون و گفت دنبالم بیا بالا، از پارکینگ خونه شون یه در به سالون بود وقتی وارد شدم دست چپ یه در دیگه بود که وردی طبقه اول بود و یه پله بود که سمت بالا میرفت ولی کاملا هم سالون هم پله ها فرش بود که منم مجبور شدم کفش هامو در بیارم انقدر خیس شده بودیم که حتی تو کفش هام اب رفته بود، ارسلان رفت سمت طبقه بالا و گفت بیا بالا منم دنبالش رفتم بالا وقتی رسیدم طبقه بالا برق روشن کرد، یه سالون یه سره بود بدون هیچ اتاقی فقط یه اشپز خونه بود که اونم معلوم بود ازش استفاده نمیشه، تو اشپز خونم یه حموم دستشوی بود، کل اتاق فرش بود و با مبل چیده شده بود با همون، نگاه اول فهمیدم پذیرای خونه شون، همینه، یه نگاه به ارسلان کردم گفتم اتاق خودت کجاست، گفت پاین اینجا فقط مال مهمونه هاست بشین الان میام ، منم چون خیس بودم اصلا نمیشد تکون بخورم ، بعد ارسلان رفت پاین و چند ثانیه بعد اومد با یه حوله و چند تا لباس گفت برو، دوش بگیر اینم لباس ،حموم تو اشپز خونه هست برو، منم میرم پاین یه دوش میگیرم لباس تنم کنم چای میزارم میام، بعدش بدون اینکه منتظر باشه من چیزی بگم سریع خودش رفت پاین، یه نگاهی به چیزای که داد دستم کردم، یه حوله بود و یه شورت که معلوم بود استفاده نشده چون بسته بندی بود و یه شلوار ورزشی و یه سیشرت زرد ، تادیدم فهمیدم همون سیشرت زردی رنگی بودکه خودش روز اول پوشیده بود ، بی اختیار اوردمش بالاو بوش کردم ، بوی عطر خودشو میداد همیشه یه عطر خواصی داشت، رفتم سمت اشپزخونه و یه در بود اونجا که معلوم بود حموم همون جاست، داخل شدم بدون اینکه لباسمو در بیار اول اب گرمو باز کردم تا یه خورده حموم، بخارکنه تا گرمه بشه ، بد لباس هامو در اوردم و رفتم زیر دوش اب داغ، فقط چشمو بسته بودم و به این فکر میکردم من کجام، اینجا کجاست، اینکه چی شد انقدر زود رابطه منو ارسلان خوب شد، و اصلا چرا اومدم داخل چرا همون موقع نرفتم خونه نمی دونم چرا ولی یه نگرانی داشتم بی دلیل بود یا با دلیل
نمی دونم فقط یادمه دلم شور میزد، نمی دونم چند دیقه زیر دوش بودم که با صدای تلفنم به خودم اومدم فهمیدم مادرم اینا هستن که میخوان خبرم رو بگیرن، دوش رو بستم با حوله خودمو خشک کردم تا رفتم قطع شد همون جور حوله رو دورم پیچیدم رفتم بیرون از حموم و زنگ زدم، مادرم جواب داد و چند دیقه حرف زدم بهش دروغ گفتم خونم و خوابیده بودم، خیلی اهل دروغ نیستم ولی مجبور بشم میگم بعضی وقتا بعدش قطع کردمو رفتم لباس های که ارسلان داده بود پوشیدم قد و قواره من و ارسلان مثل همه و لباس ها قشنگ اندازم بود، تا خواستم بیام بیرون که دیدم ارسلان پشت در بود صدا زد و گفت رامین چیزی لازم نداری منم گفتم نه تموم شدم الان میام بیرو، بعدش زدم بیرون اونم همونجا منتظر بود، تا اومدم بیرن خندیدم بهش گفتم چه حالی داد دوش اب داغ اونم خندید و گفت اره بزن بریم چای گذاشتم بخوریم پاین، گفتم پس وایسا لباس هامو بردارم بیایم، خلاصه لباس هارو ورداشتم و رفتیم پاین، طبقه پاین هم یه پذیرای داشت و سه تا اتاق خواب، مستقیم رفتیم سمت اتاق ارسلان اتاقش خیلی بزرگ بود و پر واسایل یه تخت بود و میز کامپیوتر و یه دونه مبل داشت که جلوش یه تلوزیون بود و میز کوچیک، که روش چای و شیرینی گذاشته بود در دیوار اتاقم پر از عکس و این چیزا خیلی با اتاقش حال نکردم خیلی شلوغ بود ولی از همه باحال تر رنگ بندی وسایلش بود که خیلی قشنگ بود همه چی سفید مشکی بود حتی تابلو، های اتاقم سیاه سفید بود حس عجبی به ادم میداد ولی بازم میگم طبق سلیقه من نبود، بعد اینکه یه نگاهی به اتاق انداختم ارسلان ازم پرسید اتاقم چجوریه به نظرت که منم گفتم قشنگه ولی خیلی شلوغه، که اونم خندید و گفت همه اینو میگن ولی من از عکس و این جور چیزا خوشم میاد، بعد گفت چرا وایسادی بشین من رفتم رو همون کاناپه نشستم و خودشم اومد جلوم نشست رو زمین همون جور نشسته گفت چای بریزم بخوریم الان حال میده، منم باسر تاید کردم ازمبل نشستم پاین رو زمین اخه مبل یک نفره بود ومن یه جوری معذب بودم که اون نشسته رو زمین و من رومبل لم دادم ، بعدش یه نگاهی بهم کرد و گفت تو چرا نشستی پاین پسر که خندیم و گفتم پاین راحترم اونم چون فهمیدم چرا یه چشمکی زد و گفت هرجور راحتی بعدبهم گفت رنگ زرد بهت میاد من خندیدم و به شوخی گفتم پس در نمیارم دیگه بدش به من اونم گفت چرا که نه، بعد این که چای خوردیم گفت پاشو بشین رو مبل منم الان یه صندلی میارم ، منم گفتم بیخال بابا همین جوری خوبه دیگه راحتیم اونم گفت پس مبله بکش کنار تکیه بده لبه تخت بعد خودش پا شد میز رو کشید کنار یه بالشت ورداشت از رو تخت گذاشت پشتم گفت تکیه بده اینجوری خسته میشی خودشم کنترل تلوزیون ورداشت اومد بغلم دستم نشست پشتی رو اینور تر کشیدم گفتم تو هم به این تکیه بده اونوم، همین کارو کرد همین جورکه پاهشو دراز کرده بود و، بغلم نشسته بود گفت تو هم پاتو، دراز کن بابا راحت باش و گفت چی بزنم واست ببینی فیلم یا اهنگ من گفتم :
نمی دونم، والا هرچی خودت میدونی، بعد زدش رو یه کانال که فیلم بود نمی دونم دقیقا اسم فیلم چی بود ولی یه فیلم امریکای بود که توش فقط اسلحه بازی و بکش بکش بود، چند دیقه همین جوری داشتیم فیلم می دیدم و چای میخوردیم ازم پرسید شام چی بخوریم که منم گفتم من باید برم خونه دیگه شام نمی مونم داره دیر میشه فک کنم بارونم قطع شده تا اینو گفتم برگشت یه نگاهی کرد بهم گفت کجا بابا تازه میخوام شام بخوریم بعدم شب اینجا بخواب فردا برو که منم گفتم نه باید برم فردا مدرسه داریم ها یادت رفته اونم خندید و گفت نمیریم یه روز، پنج شنبه درس خواصی نداریم که توهم که خونتون کسی نیست منم بابام معلوم نی فردا کی بیاد باش فردا برو، منم یه خورده دلم میخواست باشم از طرفی هم نگران خونه و اینا بودم ولی ارسلان کلی اسرا کرد و اخر منم مجبور شدم بگم باشه،وقتی قبول کردم خیلی خوشحال شد و سریع بلند شد گفت پس شام چی سفارش بدیم گفتم نمی دونم تو چی دوست داری که اونم گفت پیتزا خوبه منم گفتم اره خوبه، بعدش رفت از تلفن خونه سفارش پیتزا بده، چند دیقه بعدش دیدم اومد با دوتا لیوان دستش و یه شیشه مشروب، تا اینو دسش دیدم گفتم این چیه اوردی پسر خندید و گفت نگو نخوردی، گفتم نه از کجا بخورم چی هست مشروبه که اونم گفت اره ولی اگه نمی خوای تونخور اگه دوست نداری ، بعدش اومد دوباره بغلم نشست ودر بطری رو باز کرد داخل یه لیوان واسه خودش ریخت و یه سره کشید بالا منم که همینجوری مات مبهوت مونده بود فقط بهش نیگا میکردم چیکار میکنه اخه
من خودم تا اون موقعه اصلا لب به مشروب نزده بودم ولی بابام و داداشام میخوردن بعضی وقتا ولی خودم اصلا امتحان نکرده بودم ولی خیلی دلم میخواست امتحان کنم چیه و چه مزه ای هست واسه همین دیدم ارسلان اورده یه جوری دلم خواست بخورم ولی از طرفی می ترسیدم حالم بد بشه واسه همین به ارسلان گفتم مزش چه جوریه، اونم خندید و گفت تلخه دیگه ولی اگه بخوای واست با اب میوه میکس کنم مزش بهتر میشه، گفتم از این چیپس و ماست ها ندارین که اونم تا اینو گفت خندید گفت پس خوردی مارو اسکول میکنی، گفتم نه والا ولی بابام و داداشم میخورن بعضی وقت ها اما مثل تو اینحوری یه سره مثل چای نمیخورن که، اونم گفت پس وایسا الان ترتیب شو میدم رفت و از اشپز خونه یه سینی اورد که توش یه اب میوه بود و یه خورده اجیل و با یه ظرف میوه،
بعدش گفت ببخشید چیپس و ماست نداریم ولی همین هام خوبه خودم واسط جوری میکس کنم که حال کنی بعد یه لیوان گرفت دستش توش یه ذره اب میوه ریخت و بعد یه مقدار مشروب داد دستم و یکی هم واسه خودش درست کرد و گفت بگیر بالا بزن سلامتی خودمون، بهش گفتم یه یهوی بخورم اونم گفت اره مکث نکنی تو، دهنتم نگه نداری یه سره قورت بده، بعدش منم همین کارو کردم و اینجا بود که اولین پیک مشروب خودمو خوردم اونم از دست ارسلان، الان هر وقت مشروب میخورم یاد اون شب می افتم همیشه اولین ها تو ذهن ادم میمونه، اولین عشق، اولین سکس، اولین مشروب، اولین شکست و هر اولین دیگه …
فقط ای کاش اون اولین ها هرچی که باشه شمارو در آینده غمگین و ناراحت نکنه

ادامه دارد .
البته اگه دوست داشته باشین

نوشته: رامین…


👍 2
👎 1
5580 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

716893
2018-09-12 20:46:46 +0430 +0430

اخه چرا داستانتو اينجا مي گذاري؟

نياز به توجه ، كامنت، فحش داري؟

قشنگه ، خوبه ، بده ، مهم نيست

اينجا جاي داستان سكسيه

0 ❤️

716904
2018-09-12 21:17:36 +0430 +0430

قزوینیه میشینه هفت جلد مثنوی مینویسه خسرو و فرهاد!!! فکر کنم از اجداد تو بوده!!! ?

0 ❤️

716917
2018-09-12 21:46:32 +0430 +0430

تا اونجایی خواندم که گفتی پسره بقلم توی کلاس خوابیده بود و من گوشی برده بودم توی کلاس!!!
کونی پلشت اون معلم کونی اونجا داشت چی کار میکرد که شما کونی ها انقدر راحت بودید تو کلاس!!
حتما تو و ارسلان زیر خاب معلم تون بودید که کاری با شما نداشت!

0 ❤️

716959
2018-09-13 03:55:42 +0430 +0430

عنوان داستانو که خوندم فهمیدم بد کردنت پولتم ندادن. بعدم فک کردی چندتا کصخل تو سایت هست که اینو کامل بخونه؟
خود ادمینم اینو کامل نخونده عنوان داستانو دیده فک کرده سکسیه آپلودش کرد.

0 ❤️

716984
2018-09-13 05:59:51 +0430 +0430

گ م ش و
مردک این چیه تلنبار کردی؟

0 ❤️

717030
2018-09-13 12:36:47 +0430 +0430

عالی بود،ی داستانم چن سال پیش تو ی سایت دیگه خونده بودم ب اسم جادو انقد قشنگ بود ک تو ذهنم مونده،اینم مث اون داستان تو ذهنم میمونه و منتظر ادامش هستم

0 ❤️

747093
2019-02-10 14:39:28 +0330 +0330

کسکش آبروی هرچی قلیونی موتور سوار مشروب خورو بردی

0 ❤️