گرمای خورشید

1396/03/31

امروز 183 روز از اولین روزی که دیدمش میگذره…چقدر دقیق! تو 18 روز اول حلقه دستش بود ولی خب بقیش نه…شاید هدیه بهش داده بودن…شاید!
وقتی میبینمش یاد درس مزخرف فیزیک میفتم…“نوری” که از چشماش ساطع میشه،“برقی” که لباش دارن،“گرمای” وجودش،“موجی” که موهاش داره و… “توان و انرژی” منو واسه نخواستنش کم میکنه…مطمئنم هیچ آهنربایی با “مغناطیسش” تو عالم هستی نمیتونه منو جذب کنه…اسمشم که “خورشید”…مرکز انرژی عالم!
ولی امروز گرفته بود…“خورشید گرفتگی” اونم این وقت شب!
-خورشید خانم امروز گرفته اید…چیزی شده؟؟
+یکم بی حوصله ام…
-والا اینی که من میبینم بیشتر از یکمه…میخوای بریم یه دوری بزنیم؟؟
+نمیدونم…بریم
مغازه رو بستم و سوار موتور شدم…
+با این بریم؟؟؟؟
-گزینه بهتری داری؟؟
خندید و گفت :
+نه…
سوار موتور شد و راه افتادیم…به سمت شهربازی…تو راه دستاشو دور کمرم حلقه زده بود…چه دستای ظریف و لطیفی…چقدر ناز و خواستنی بود…وقتی رسیدیم شهربازی باورم نمیشد که همچین دختر آرومی اینقد شاد و پرهیجان باشه…از اون روز به بعد رابطه ما وارد فاز جدیدی شده بود…میخواستمش با عشق بدون هوس…

با هم تو مغازه پارچه فروشی سهراب خان کار میکردیم…عملا مغازه رو ما میگردوندیم و سهراب خان گهگداری سر میزد…6ماه بود که خورشید اومده بود اینجا…میگفت مشکل مالی نداره و فقط واسه سرگرمی اومده و واسه اینکه من دست تنها نباشم…از روز اول ازش خوشم اومده بود و این نهال علاقه روز به روز بزرگتر میشد…دختر آروم و محجوبی بود…مدام میخواستم بهش بگم بهت علاقه دارم تا اینکه روز شهربازی خودش فهمید…از عکس پس زمینه گوشیم!!
بعد شهربازی همش باهم بیرون میرفتیم…گاهی دستاش و لپشو بوس میکردم ولی هنوز تابوی بینمون شکسته نشده بود…تا اینکه اون شب رویایی فرا رسید…
+یزدان امشب بریم کجا؟؟
-هیچ جا…راستش بابا مامانم خونه نیستن رفتن شهرستان زود باید برم خونه…
+میخوای شب بیام پیشت؟
-آره حتما…ینی اگه اجازه دادن بیا…
اجازه دادن و رفتیم…در خونه که باز شد با ذوق گفت :
+وای عجب خونه ناز و بانمکی…
از پشت بغلش کردم و درگوشش گفتم :
-به نازی و بانمکی تو که نمیرسه خورشید خانمم…
برمیگرده و با لبخند نگام میکنه و میگه :
+دوستت دارم
-من بیشتر عزیزم
لبامو گذاشتم رو لباش…بوسه اول رو لبای عشق اول…تابو شکست…

اینقد بوسه بارون کردم لباشو که داغ شده بود…من داغ شده بود هم بخاطر بوسه هاش و هم بخاطر گرمای خورشید!!
از پس لباش خودمو به گردن و سینه هاش رسوندم…سکس اول با عشق اول باید رویایی تر از این حرفا بشه…کشوندمش تو بغلم و باز لب بازی شروع شد…لباش رو لبام بود و با چشماش باهام حرف میزد…چشمای درشت و عسلیش…به هم دیگه چفت شده بودیم…قفل عاشقانه!! خودمو بازم به سینه هاش رسوندم…ایندفه خورشید در تسخیر من بود! چقدر زیباست این دختر…مثل ماه شب چهارده!
از سینه هاش که گذشتم به ورودی عشق بازی رسیدم…خوش بو و تمیز! شروع کردم به خوردن و لیسیدن…بی تاب شده بود…بی تاب شدنش مصمم ترم میکرد…دیگه نذاشت تنهایی ادامه بدم…پس 69 که میگن این بود…برابری در لذت!!
-همینطوری ارضا شیم بهتره…سکس از پشت دردت میگیره
+خب از جلو سکس کنیم
-از جلو؟؟؟؟؟؟
+آره…راستش یزدان من از بچگی پرده نداشتم مادرزادیه…
راست میگفت؟؟؟ چرا با صلابت نگفت؟؟ نکنه دروغ بگه؟؟ نه نباید بهش شک کنم…خورشید دروغ نمیگه…
-باشه عزیزم
کیرمو فشار دادم…آه و ناله اش شروع شد…شروع کردم به کمر زدن…ارضا شد…ارضا شدم!!
با عشق…بدون هوس!

از شدت خستگی همونجا رو تخت خوابم برد…دیشب از شدت لذت نمیدونستم تو آسمون رو ابرهام یا رو زمین پیش خورشید!..صبح با گرمای یه بوسه رو صورتم بیدار شدم…خورشید بود!
+آقا شما قصد بیدار شدن نداری؟!
-صبح بخیر خورشید خانم…شما الان باید تو آسمونا باشی نه رو زمین!
+آخه میدونی اینجا رو زمین یه نفر هست که بدجور دلمو گیر انداخته…ظهر بخیر عزیزم! ظهر بخیر خوابالوم! پاشو تنبل یخچال خالیه ها…پاشو برو خرید میخوام ناهار درست کنم…
-مامانم غذا فریز کرده،همونا رو گرم کن…
+پاشو ببینم…روز جمعه ای خودم میخوام برات آشپزی کنم…
-منم روز جمعه ای ترجیح میدم پام به بیمارستان باز نشه!
+یزداااان…الان خفت میکنم…
-باشه تسلیم…تسلیم
بعد ناهار خوشمزه رسوندمش خونشون…موقعی که خواستم برم دیدمش که سوار ماشین یه مرد جوون شد…باخودم گفتم شاید داداششه ولی خب خورشید داداش نداشت…شاید فامیلشونه…اه لعنتی…تعقیبشون کردم تا به یه آپارتمان رسیدم…احتمال زیاد خونه خود مرده بود چون ماشینشو برد تو پارکینگ…نباید شک میکردم به خورشید…شک کردن به عشقت از خیانتم بدتره! قضاوتم ممنوع…سیگارمو روشن کردم و راه افتادم…

شب خورشید پیام داد که فردا چی دوس داری برات درست کنم واسه ناهار؟؟
ناهار رو سرکار باهم دیگه میخوردیم…جوابشو ندادم و گوشی رو خاموش کردم…نباید جوابشو میدادم…قضاوت ممنوع بود! صبح با سر درد رفتم سرکار…خورشید زودتر من رسیده بود…تا زمان ناهار باهاش حرف نزدم…نگرانی رو میشد تو چشماش دید…خب منم نگران بودم،نبودم؟؟!
موقع ناهار شد…
+یزدان عزیزم چیزی شده؟؟ دیشب که جواب پیام ندادی…امروزم که اصلا باهام حرف نزدی
-یه سوال ازت میپرسم لطفا راستشو بم بگو…اون مرده که دیروز بعد من سوار ماشینش شدی کی بود؟فقط راستشو بم بگو،من قضاوتت نکردم،تهمتم بهت نزدم…الان هر چی بگی قبول میکنم چون بهت اعتماد دارم…اول اعتماد میاد بعد عشق
سرشو انداخته بود پایین…با بغض گفت :
+شوهرم بود…
-چی؟؟؟؟؟! درست متوجه نشدم…شوهرت بود؟؟؟!
+آره…
زد زیر گریه…منم دلم گریه میخواست…سیگارم کجا بود؟؟ دلم سیگار میخواست…چقدر هوا کم بود اونجا…چقدر گرمم بود…من عاشق زن شوهردار شده بودم؟؟! زن شوهردار خط قرمزم بود…خط قرمزمو رد کرده بودم؟؟! دلم نمیخواست دیگه اونجا بمونم…خورشید بم دروغ گفته بود…
+یزدان توروخدا وایسا…

+بذار حرفامو بزنم بهت…خواهش میکنم
-حرف دیگه ای هم مونده؟؟! دروغ دیگه ای هم هست که نگفتی؟!..داشتم زندگیمو با تو میساختم…تک تک آجراشو رو با عشق تو چیده بودم ولی تو گند زدی به همچی…
+یکساله که ازدواج کردم…ازدواج که نه،اسمشو بذارم بدبختی بهتره…یه ازدواج بخاطر سنتای قدیمی و مزخرف…پدرامون رفیق قدیمی بودن…من و رضا به هم علاقه نداشتیم و خانواده ها اصرار کردن…گفتم لابد عشق و علاقه بعد ازدواج به وجود میاد ولی نه…روز به روز بدتر و سردتر شد…یزدان خیلی بده یه زن با عشق و علاقه خودش و خونه رو واسه شوهرش آماده کنه ولی تهش کنف بشه و دلش بشکنه…رضا صبح زود میرفت و آخر شب میومد…خودم بارها با زنای دیگه دیدمش…شب اگر حال داشت سکس میکرد اگرم نه که هیچ…سکس که نه تجاوز اسمش بود…سعی میکردم بذر عشقو تو زندگیم بکارم ولی زندگیم شده بود زمین لم ی
زرع!
بالاخره راضی شد طلاقم بده البته با بخشیدن نصف مهریه…بخاطر تو بخشیدم چون دوستت دارم…چون با تو طعم عشقو فهمیدم…یزدان ببخش و یه فرصت دیگه بم بده…
-بخشیدن دلیل میخواد…
+چه دلیلی بالاتر از عشق…
-عشقی که دروغ بگه ارزش نداره
+دروغ گفتم که از دستت ندم.

-ولی الانم از دستم دادی…باعث شدی خط قرمزمو رد کنم…
+رد شدن از خط قرمزت باعث شد یه دختر طعم عشقو بچشه…بفهمه واسه یکی مهمه…یکی دوستش داره…باعث شد از زندگی لذت ببره…اینا اشکال دارن؟؟
-آره وقتی اسمت تو شناسنامه یکی دیگه باشه…
+ولی وقتی دلت پیشش نباشه چی؟؟!
سکوت میکنم…قانع نشدم ولی سکوت میکنم…حوصله بحث کردن رو ندارم
-فعلا دیر وقته باید تعطیل کنیم…
+دو روز دیگه ساعت 11 صبح نوبت دادگاه دارم…من همه حرفامو زدم و حقو به تو میدم…آدرسشو برات میفرستم…اگه اومدی ینی بخشیدیم و میشی عشق زندگیم و اگه نیومدی بدون دوستت دارم تا همیشه…
مغازه رو تعطیل کردم…به شدت به تنهایی احتیاج داشتم،کلی سوال تو ذهنم بود…اگه به خانوادم میگفتم حتما مخالفت میکردن…باید به حرف دلم گوش میدادم یا عقلم؟
اصن دلم چی میگفت،عقلم چی میگفت؟؟
باید تنهاش میذاشتم یا…؟
دوسش داشتم ولی شکسته بود دلمو…غرورم شکست…دلم مهمتر بود یا غرورم؟؟
سهراب خان همیشه میگفت کاری نکن که بعدا شرمنده دلت بشی…باید فک میکردم…با منطق و با احساس! به سهراب خان پیام دادم که فردا نمیام…موافقت کرد مطابق انتظار…رسیدم و خوابیدم…

تصمیم واسم سخت بود…کلی با خودم کلنجار رفته بودم ولی هنوز نتونسته بودم که به نتیجه برسم…شب قبل از روز دادگاه خورشید پیام داد،البته از دیروز همش پیام میداد و جواب نمیدادم…
+چهار راه نادری،خیابون موحد…
آدرس دادگاهو فرستاده بود…تا صبح باید مهمترین تصمیم زندگیمو میگرفتم…
ینی خورشید عشق واسه من به این زودی داشت غروب میکرد؟!!
شب با قرص خواب خوابیدم…مطمئنم خورشید هم قرص نخوابیده بود!
صبح یهو بیدار شدم و به ساعت نگاه کردم، 10:30…
سریع لباس پوشیدم…3تا تماس بی پاسخ از طرف خورشید…2تا تماس و یه پیام از طرف سهراب خان…نوشته بود بار رسیده و سریع خودمو برسونم…
دو راهی سخت…
چهار راه زند به سمت مغازه پارچه فروشی یا چهار راه نادری به سمت دادگاه؟؟!
یادم رفت حتی موتورمو ببرم…رفتم سر کوچه…
-دربست…
+بیا بالا…کجا میری؟؟
-چهار راه…
.
.
.
نوشته: rdsf


👍 67
👎 5
11656 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

630721
2017-06-21 21:12:36 +0430 +0430

برو چهار راه نادر لطفاااااااااا 😢 (dash)

0 ❤️

630741
2017-06-21 21:15:40 +0430 +0430
NA

خیلی زیبا و روان نوشتی ممنون ?

0 ❤️

630836
2017-06-21 21:41:10 +0430 +0430

لایک، چهار راه نادری رد کردی آفرین، برو توی خ موحد…

0 ❤️

630906
2017-06-21 22:14:51 +0430 +0430

داستان قشنگی بود…
موضوع خوبیم انتخاب کردی…
هیچوقت نمیشه قضاوتشون کرد.
لایک تقدیم داستانت.

0 ❤️

630961
2017-06-21 23:02:22 +0430 +0430

لایک ۱۱ تقدیم بهت، یزدان عزیزم… ?
روون و زیبا بود…:-)
خیلی دوست داشتم…مخصوصا آخرشو ;)
خسته نباشی، بازم بنویس ?

0 ❤️

631021
2017-06-21 23:47:20 +0430 +0430

داستان قشنگی نوشتی اصلا امشب داره همه داستانا خوب میشه

0 ❤️

631031
2017-06-21 23:52:31 +0430 +0430

rdsf مرسی مرسی…فدات مهربون…:)
حتما بهشون میگم ?

0 ❤️

631146
2017-06-22 03:50:57 +0430 +0430
NA

ﺍﺭﺩ ﺳﻔﻴﺪ ﺍﻓﺮﻳﻦ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ

0 ❤️

631181
2017-06-22 06:20:10 +0430 +0430

بسیار خوب وروان نوشتی .خدا قوت مرد.منتظر قسمت های بعدی هستم.حق جلوه ات بده.

0 ❤️

631201
2017-06-22 06:49:32 +0430 +0430

زنده و جذب کننده بود،
فقط ای کاش پایانی متفاوت داشت.
به هر صورت نوشتت لیاقت لایک گرفتنو داره.

0 ❤️

631206
2017-06-22 06:50:54 +0430 +0430

لایک ۲۴ یزدان.
خیلی عالی بود.
ایول. پایان بازش روهم دوست داشتم.
همه چیش خوب بود.
اون بازی با کلمات نجوم و فیزیک هم هنرمندانه بود.
بازم‌ بنویس که خوب مینویسی.

0 ❤️

631236
2017-06-22 07:14:45 +0430 +0430

چقدر تشبیه اون با درس فیزیک ، ناب وجالب بود یه شروع قوی!
موضوع داستان خیلی بکر نبود ولی شما خیلی هنرمندانه دوخت و دوز کردی که آفرین داره …
بعضی دیالوگهات یه راست تو دل نشست …
لایک دوست عزیز

1 ❤️

631341
2017-06-22 08:23:48 +0430 +0430

خوب بود ، گنگ شروع شدن نوشته ات رو دوست داشتم … خوب و روون نوشته بودی هرچند من نتونستم تصویرسازی ای درمورد نوشته ات داشته باشم و این بخاطر نپرداختن بیشتر به جزئیات بود … موفق باشی ???

0 ❤️

631656
2017-06-22 18:15:22 +0430 +0430

خیلی زیبا…

0 ❤️

631706
2017-06-22 19:27:25 +0430 +0430

مقدمه عالی بود، استفاده از آرایه هات عالی تر (به شخصه عاشق با “قرص” خوابیدن و “قرص” نخوابیدن شدم) و شوک در بهترین موقع به خوانندع وارد شد و بهترین پایان ممکن رو رقم زدی
ممنون برای داستانت

0 ❤️

631906
2017-06-22 22:14:02 +0430 +0430

داستان،مو ضوع،تم و…خیلی خوب روان ،سلیس بدون غلط املایی .
موفق وموئیدباشی.
انشالله داستانهای بیشتروبهتری ا زشمابخوانم

0 ❤️

632081
2017-06-23 01:41:28 +0430 +0430

سیر ملایم و منطقی داشت،اگه اشتباه نکنم اولین نوشتتون باشه،که خیلی هم خوب نوشتید.ممنون یزدان جان… ?

0 ❤️

633636
2017-06-24 22:34:56 +0430 +0430

حالا اخر چی شد؟؟

0 ❤️

634661
2017-06-25 22:22:14 +0430 +0430

خیلی قشنگ بود. اولشو خیلی خوب شروع کردی… توصیفت از عشق با درک کاملن عمیق و اون تعابیری که به کار بردی فوق العاده بود. فقط آخرش مث آخر فیلمای اصغر فرهادی شد ?
میگم چهارراه زند پیش کدوم پارچه فروشی؟ همونی که یه پسر معلول داره دیگه؟ ?

0 ❤️

635651
2017-06-26 22:14:15 +0430 +0430

نه عزیزم نگفتم که اون پسر معلوله ای :D
گفتم شاید پیش اونا کار میکنی

0 ❤️

636679
2017-06-28 20:52:03 +0430 +0430

چهاارراه زند
کار مهم تره
بی پولی میتونه عشقو به نفرت تبدیل کنه
ولی پول شاید بتونه نفرت رو به عشق
یا حتی بتونه عشق رو حفظ کنه تا ی حدی معشوق
به پا ءدما می ایسته بعدش اونم با عقلش تصمیم میگیره

-1 ❤️

637016
2017-06-30 12:53:22 +0430 +0430

یزدان عزیز
با لذت تمام تا اخر خوندم و دوست نداشتم تموم بشه عالی بود
همیشه واسه خودمم سوال بود که چرا نمیتونم یا نمیخوام نظر بدم و دلیلش رو امروز فهمیدم
حس خوبی که بعد از خوندن داستانت داشتم رو قبلا تجربه نکرده بودم.ممنون
لطفا ادامه بده

0 ❤️

637038
2017-06-30 17:33:37 +0430 +0430

عالی بود. قصد تلخ کردن اون شیرینی قشنگی که از داستانت گرفتم رو ندارم. ولی یه انتقاد کوچولو. اخر داستان نیاز به فرود هست نه اوج. اوج داستان مال وسطشه. یه نگاه به فیلم هایی که انتهای باز دارن بنداز اخرش دیگه یه انتخاب مبمونه واسه بیننده نه یه تصمیم… تو تصمیم رو گذاشتی برای خواننده

0 ❤️

637235
2017-07-01 11:25:43 +0430 +0430

عجیب ترین داستانی ک تا حالا خوندم ?
قشنگ بود سپاس
(راستی من کاربر جدیدم تازه اومدم از اشناییتون خوشحالم)

0 ❤️

637930
2017-07-04 18:54:31 +0430 +0430

خب خوب بود ، خوشم اومد ، لايك هم تقديم شد ?

0 ❤️