گرگ بیابون (۳ و پایانی)

1395/02/27

…قسمت قبل

هومن نجاتی ملقب به گرگ بیابون به اتهام 4 فقره تجاوز منجر به قتل بازداشت می شود. هومن یک مجنون به تمام معناست. سرهنگ امیر کریمی، بازپرس پرونده، در حال بازجویی از هومن است. گرگ بیابون که اتهام وارده را پذیرفته، به شرح ماوقع پرداخته و نحوه ی قتل آذر را شرح می دهد. او در پایان اینگونه ادعا کرد که هنگام دفن کردن مقتوله در ویلایی که محل ارتکاب جرم بوده ، ناگهان در ویلا باز می شود و قربانیان بعدی هومن به نام های پروین و پگاه که با هم رابطه مادر-فرزندی هم داشتند، وارد ویلا میشوند. هومن با ذکر جزئیات حادثه به شرح نحوه ی تجاوز به مادر و کودک 11 ساله و قتل آن ها پرداخ
ت. وی به منفجر کردن ویلا نیز معترف شد. او همچنین به سوزاندن اجساد مادر و دختر که در ماشین قاتل بودند اظهار کرد و مدعی شد هنگام انفجار ماشین از آن دور بوده و …


-بعد از اینکه صدای انفجار رو شنیدم، برگشتم و به ماشین در حال سوختن نگاه کردم. دود سیاه غلیظی که از ماشین نشأت گرفته بود، دیر یا زود اهالی روستای مجاور و پلیس رو به اونجا میکشوند. باید فرار میکردم اما کجا؟ حالا که ماشینم به عنوان مدرک موجود بود هر جا میرفتم پلیس پیدام میکرد.
یکدفعه فکری به سرم زد. برگشتم به سمت جاده تا به فکرم عمل کنم. یک ماشین شخصی رو دیدم که از دور می آمد. یک پراید سفیدرنگ بود. ترس وجودم رو گرفته بود اما هیچ چاره ی دیگه ای نداشتم. روی زمین کنار جاده دراز کشیدم که من رو نبینه. حدودا 200 یا 300 متر باهام فاصله داشت که فهمیدم داخل ماشین فقط یه جوون نشسته است. سریع چهره اش رو به ذهنم سپردم. شاید بعدا لازمم میشد. واستادم تا نزدیک تر بیاد. حدودا به 30 متری که رسید سریع بلند شدم و پریدم جلوی ماشینش. تنها چیزی که یادم مونده فقط درده. دردی که تا مغز استخونم پیچید…
وقتی به هوش اومدم، گیج بودم. چند دقیقه ای طول کشید تا بفهمم کجام؟ و چرا اونجام؟ اطرافم چند پرستار سفید پوش واستاده بودن. به محض به هوش آمدنم یکی از پرستار ها خارج شد و لحظاتی بعد با یک مرد که معلوم بود پزشکه برگشت. تو فاصله ای که پرستار بره و بیاد تونستم اتاق رو برانداز کنم. یک سرباز با اسلحه دم در اتاقم نشسته بود. پس حتما لو رفته بودم…
دکتر اومد بالای سرم و شروع به معاینه کرد. با چراغ قوه توی چشمم نور می انداخت و از کل بدنم نیشگون میگرفت که مطمئن بشه مشکل نخاعی پیدا نکرده باشم :«آقا! صدای من رو میشنوید؟» جواب ندادم. هنوز باید ساکت میموندم که بفهمم چی شده؟ دوباره تکرار کرد :«آقا! اگر صدای من رو میشنوید لطفا جواب بدید.»
وقتی از من نا امید شد برگشت سمت در اتاق که از اتاق خارج بشه. دم در با دو نفر که لباس نظامی داشتند رو به رو شد :«متاسفانه بیمار هنوز قادر به تکلم نیست، فکر نکنم بتونه به سوال هاتون پاسخ بده. در ضمن بیمار هنوز به شرایط مطمئن نرسیده، ممکنه سوال پرسیدن از ایشون حال ایشون رو بد کنه.»
یکی از اون دو نفر که قد بلند تری هم داشت و به نظرم از نظر تیپ نظامی ارشدتر بود گفت :«آقای دکتر من باید هرچه زودتر با ایشون صحبت کنم. نباید وقت رو هدر بدیم. پس از سر راهمون برو کنار و بگذار به کارمون برسیم.»
از اونجایی که بین علم و قدرت، همیشه این قدرت بوده که پیروز شده این بار هم تاریخ تکرار شد و پزشک تسلیم اون دو نفر شد. اون قد بلنده آمد و کنار تخت من نشست اما اون یکی دیگه پایین تخت من با یک ضبط صوت ایستاد تا مکالمه ی ما رو ضبط کنه.
-سلام! سرگرد یگانه هستم. یکسری سوالات هست که باید بپرسم و شما هم بایستی با ما همکاری کنید.
در حالی که سعی میکردم به اعصابم مسلط باشم، چشمام رو به سقف دوختم و ساکت موندم.
-خب اشکال نداره حرف نمیزنی، به وقتش به حرف میای. ببین آقای … امممم فامیلت رو نمیدونم، هر کی میخوای باش! امروز اون جایی که شما تصادف کردی ما جسد سوخته ی دو نفر رو پیدا کردیم. یک ویلا رو هم در همون محدوده منفجر کردن. کی با ماشین به شما زد؟ شما اونجا چیکار میکردی؟ از ماجرای اون ماشین و سرنشین هاش و ویلای منفجر شده چیزی میدونی؟
یک نفس راحت کشیدم. چیزی از جسد آذر نگفت. اینم نمیدونست که کی بهم زده؟ یارو حتما در رفته بود. نقشم گرفته بود! آروم و بریده بریده گفتم :« آب، یه لیوان آب بدین لطفا»
با سر به اون نظامی کوتاه تر که زیر تخت واستاده بود اشاره کرد که یک لیوان آب برام بیاره. وقتی میخواستم لیوان آب رو ازش بگیرم، تازه فهمیدم دو تا دستم توی گچه! اه! لعنت به این دارو های لعنتی که آدم رو اینقدر حواس پرت میکنه. برای اینکه دوباره نقشمو مرور کنم خیلی آروم لیوان آب رو خوردم.
-خب حالا جواب سوال هایی که پرسیدم رو بگو!
-میتونم کارتتونو ببینم؟ دیگه نمیتونم به کسی اعتماد کنم!
-حتما (در حالیکه کارتشو در میاورد) سرگرد یگانه هستم ، بفرمایید
گرفتمش دستم و الکی نگاهش کردم، بهش برش گردوندم :«ممنون» دو تا سرفه کردم و شروع کردم به توضیح دادن :« این که خواستم کارتتونو ببینم به خاطر اتفاقی بود که دیروز برام افتاد. داشتم با ماشینم مسافر کشی میکردم، مسافرم رو پیاده کردم و دنبال مسافر جدید تو خیابونا پرسه میزدم که دو نفر با لباس نظامی جلومو گرفتن. زدم کنار. ترسیده بودم. آخه معتاد بودم و اون موقع هم یه چند مثقال شیره توی جیبم بود. بهم گفتن که به ماشینم مشکوک شدن و باید بازرسی کنن. منم مواد رو گذاشتم توی جیبم و پیاده شدم اما یکیشون دید و آمد سراغم. دست کرد توی جیبم و مواد رو درآورد :« این چیه؟ این چیه معتااد عوضی؟ برگرد سمت ماشین دستاتو بزار روی سقف. بدو حیوون عوضی!» کاری رو که گفت کردم و بدنمو بازرسی کرد. کیف پول و موبایلمو برداشت و به رفیقش گفت:«شما با متهم عقب بشین بریم پاسگاه وضعیتشو معلوم کنیم.» »
-کجا این اتفاق ها افتاد؟
-نظام آباد
-ادامه بده
-هیچی دیگه یکم که رفتیم بغل دستیم یه شیشه ای درآورد و یه دستمال هم از جیبش کشید بیرون و دستمال رو از یک مایع بی رنگ که توی شیشه بود خیس کرد. بعدم محکم گرفت جلوی بینیم و دیگه هیچی نفهمیدم. وقتی به هوش اومدم توی یک اتاق تاریک بودم و صدای جیغ و داد یه دختربچه رو میشنیدم. بلند مادرش رو دائما صدا میزد. نمیدونم چرا؟ هوا تاریک بود و از سرما هوا میشد فهمید باید نیمه های شب باشه. از شدت ضعف و گرسنگی در حالیکه دست و پام هم بسته بود همونجا خوابم برد. حدودای صبح بود که با لگد بیدارم کردن. به زور و کشون کشون بردن منو روی صندلی عقب پیکان دراز کشوندن و چشمام رو بستن. یک مدت
سکوت برقرار شد اما بعدش صدای کشیده شدن پا روی زمین شنیدم. بعد هم صدای باز و بسته شدن در صندوق عقب. اومدن نشستن توی ماشین و ماشین راه افتاد.
هیچی نمیدیدم فقط میشنیدم که سر کشتن یا نکشتن من دعوا میکردن. تا اینکه بالاخره تصمیم گرفتن منو نکشن. ماشین رو نگه داشتن و یکیشون اومد در عقب رو باز کرد و من رو کشید بیرون و چشمام رو باز کرد. اون یکی ماشین رو برد دور تر و روش بنزین ریخت و آتیشش زد و دوید سمت ما. چیز زیادی نگذشت که ماشین منفجر شد. همونجوری با دست پای بسته آوردنم وسط جاده. دو تایی من رو گرفتن که نیوفتم.یکیشون موبایلشو درآورد و به یکی زنگ زد و گفت:«وقتشه» چند دقیقه بعد یک پراید به سرعت به سمتمون اومد اما من رو ول نکردن. تا اینکه ماشینه خیلی بهمون نزدیک شد و من رو ول کردن و خودشون به دوطرف شیرجه زدن. پرایده زد بهم و دیگه هیچی نفهمیدم…
سرگرد یکم فکر کرد :«پس انفجار ویلا چی؟ از اون چیزی نگفتی.»
یک لحظه جا خوردم. اصلا یادم رفته بود! اما سریع یه فکری به سرم زد:«من چیزی نشنیدم. احتمالا بعد از اینکه به من زدن اونجا رو منفجر کردن.»
بعد چند لحظه گفت:«باشه. باز هم بهت سر میزنم. ممنون از همکاریت.» به دوستش اشاره کرد:« بریم حسینی. »
با هم از اتاق خارج شدن. حالا باید به نقشه ی فرار از بیمارستان فکر میکردم. وجود اون سرباز لعنتی دم در کارم رو سخت میکرد. هر طور شده بود باید قبل از برگشتن اون دو تا فرار میکردم. دیر یا زود همه چیز لو میرفت. از طرفی هم دست های شکستم امکان استتار با لباس پزشک یا پرستار رو ازم گرفته بود. به دستام نگاه کردم. حالم از رنگ سبزش به هم میخورد. چشمام به دستام بود که رنگ سبزش حواس من رو به لباس سرباز معطوف کرد. حالت دست هاش وقتی اسلحه رو میگرفت مثل این بود که دست هاش شکسته باشه. زاویه 90 درجه مچ و بازو کاملا با دست های من هماهنگ بود. آره! تنها راه فرار من همین بود. خواستم هم
ون موقع نقشمو عملی کنم اما ضعف جسمانی و اثر دارو های مسکن مانعم شد. به همین خاطر تصمیم گرفتم نیمه شب عملیش کنم.
خواب به چشمام نمیومد، دائما نقشم رو مرور میکردم که مبادا موی لای درزش بره. نمیدونم ساعت چند بود اما تقریبا کل بخش به خواب رفته بودن. پرستار شیفت که یه دختر قد کوتاه لاغر اندام بود آمد توی اتاقم. آمد بالای سرم و سِرُمَم رو چک کرد.
-خانوم پرستار این که آخرشه دیگه درش بیار باز فردا خواستی دوباره بزن.
-متاسفم. دکتر امر کردن تا اطلاع ثانوی آنژوکت توی دستتون بمونه.
-پس لا اقل یه لطفی به من بکن.
ابرو هاش تو هم رفت و گفت:« چه لطفی؟ »
-یک ماژیک برام بیار! میخوام روی دستم یادگاری بنویسم!
(خندید)-ماژیک؟ مگه بچه ای؟
-خواهشا دیگه. سِرُم رو که نمیکَنی لا اقل این لطف کوچیک رو در حقم بکن دیگه.
-باشه صبح برات میارم.
-اگه ممکنه الان بیار! خاطره شب اول یه چیز دیگه اس!
-وای از دست شما! باشه اتاق ها رو چک کنم بعد میارم.
-دستت طلا
از اتاق رفت بیرون و باز سکوت بخش بهم اجازه ی مرور نقشمو داد. نمیدونم چقدر گذشت که پرستاره برگشت:« عه شما که هنوز بیدارید. درد دارین؟ »
-نه. راستش منتظر ماژیک بودم
ماژیک رو روی میز کنار تخت گذاشت:« گذاشتمش اینجا. بخوابین دیگه، خواب براتون لازمه. »
از اتاق خارج شد. نور کمی از توی راهرو میومد اما همونقدر کافی بود تا بفهمم سرباز دم در ، که الان عوض شده بود و دیگه سرباز قبلی نبود ، در حال چرت زدنه. با دیدن سرباز و دونستن اینکه افکارم مانع از این شده که تعویض شیفتشون رو متوجه شم، عصبی شدم. اما دوباره سریع به اعصابم مسلط شدم. باید هر چه زودتر نقشمو عملی میکردم.
پاهامو جمع کردم و داخل شکمم کشیدم. با صدای خفه ای صدا زدم:« سرباز،سرباز » اما چرتش سنگین تر از این حرف ها بود. کمی صدام رو بلند تر کردم و مجددا صداش زدم. این بار شنید و آمد داخل اتاق اما نزدیکم نشد:« ها؟ چی میگی؟ چته؟ بگیر بخواب دیگه! »
با صدای گرفته و با حالتی که انگار تخت فشارم گفتم:« دستشویی دارم. کمکم کن برم دستشویی. »
-الان میرم پرستار رو صدا میکنم بیاد کمکت کنه.
-نمیخواد بابا. کمک نمیخواد که خودت دستمو بگیر تا دم در دستشویی بیا و سرمم رو نگه دار خودم کارم رو میکنم.
یکم فکر کرد و زیر لب گفت:« هرچی خدا بخواد. » بعد آمد جلو و کمکم کرد از روی تخت بلند شم. آروم ماژیک روی میز رو برداشتم و توی جیب پیرهنم گذاشتم. سعی میکردم تندتند قدم بردارم که فکر کنه اوضاعم خیلی حاده! خیلی سریع به دستشویی رسیدیم و سربازه با سرم من توی دستش و اسلحه که از بدنش آویزون بود دم در موند و من رفتم تو. یکم لفت دادم و خودم رو به در و دیوار زدم تا صداش در بیاد که اومد!
-هو! چیکار میکنی؟ بیا بیرون نمیخواد بشاشی. بیا بیرون
-کاری نکردم که. بابا جفت دست هام تو گچه شلوارمو نمیتونم بکشم پایین. داداش میشه بی زحمت یه لطفی کنی بیای تو همین شلوارمو بکشی پایین؟ شورتمو خودم میتونم.
-تو بیا بیرون. یکی بیاد ما دو تا رو اون تو با هم ببینه چی میگه؟ بیا بیرون شلوارتو درست کنم بعد برو تو.
-بابا تو بخش پر از زنه. من خجالت میکشم. تازه گناه هم داره زن ببینه. تو مگه دین و ایمون نداری؟
درست دست گذاشتم روی نقطه ضعفش. یه استغفرالله آروم گفت و در رو باز کرد و اومد تو. کش شلوارم رو گرفت و خم شد تا بکشتش پایین که از موقعیت استفاده کردمو با گچ دست هام به وقفه ده، دوازده ضربه محکم زدم توی سرش. بیهوش شد و افتاد. سوزن سرم رو از پشت دستم که تنها جای لخت و بدون گچ دستم بود که میشد توش رگ پیدا کرد، کندم و سرم رو انداختم گوشه ی دستشویی. با هزار زحمت لباسای تن خودم و سربازه رو درآوردم و لباس هاش رو تنم کردم. از پشت سرش یک جوی باریک خون جاری شده بود که مثل یک رود به سمت چاه میرفت. شورت و زیرپوش سرباز رو هم در آوردم که وقتی به هوش اومد تا بخواد لباس پیدا کنه
و بیاد بیرون زمان بگذره و واسه خودم اینجوری وقت خریده باشم.
ماژیک رو از جیب پیرهن قبلیم درآوردم و گذاشتم توی جیب شلوار پلنگی ای که پام بود. اینجا بود که نگاهم به پاهام افتاد. باید پوتین هاش رو هم پام میکردم. اسلحه اش رو هم دیدم که روی زمین افتاده بود. برام عجیب بود حواسم اونقدر پرت شده بوده که ندیده بودمش! حتما این دارو ها گیجم کرده بود. اون قدر گیج که وقتی پوتین هاش رو از پاش در میاوردم که شلوارشو درارم اصلا نفهمیده بودم خود اون ها رو هم باید بردارم. پام رو از دمپایی در آوردم و توی پوتین کردم. کمی گشاد بود برام اما زیاد نه. هر دو رو پام کردم و بندش رو محکم بستم.
اسلحه رو مثل سربازه از بدنم آویزون کردم و لباس های قبلیم و لباس های زیر سربازه رو برداشتم و آمدم بیرون. در رو بستم و از بیرون قفل کردم. زیرش بزرگ با ماژیک نوشتم :«خراب است. لطفا از این توالت استفاده نکنید.»
ماژیک و لباس ها رو توی سطل زباله های عفونی انداختم و آمدم بیرون. رفتم دم در اتاقی که بستری بودم از روی صندلی سربازه کلاهش رو برداشتم و سرم گذاشتم. سرم رو انداختم پایین و به سرعت از اون بخش خارج شدم. به کمک خط های راهنمای کف سالن و تابلو های راهنمای روی دیوار ها راه خروج رو پیدا کردم. از در بیمارستان خارج که شدم هوای تازه هوشیارترم کردم.
به سمت نگهبانی راه افتادم. دست هام رو تو جیبم کردم که نگهبانه نبینتشون.
رسیدم به نگهبانی. منتظر توضیح بود! :«داداش در رو باز میکنی تا سر کوچه برم یه سیگار بخرم و بکشم؟ زود برمیگردم»
-مریضت رو چی کار میکنی تا اون موقع؟ ممکنه فرار کنه ها
-نه بابا دارو مسکن زدن بهش تا صبح بیهوشه
-باشه برو ولی زود برگرد
در که باز شد خودم رو انداختم بیرون و تا جایی که نگهبان دید داشت عادی راه رفتم اما به محض اینکه از تیررأسش خارج شدم شروع به دویدن کردم. رفتم کنار خیابون و شروع به بال بال زدن کردم تا شاید یکی نگهداره و سوارم کنه. بالاخره یک پراید جلوم شل کرد. داد زدم:«دربست!» به محض شنیدنش نگه داشت.
نشستم تو ماشین و ازش خواستم بره به چهارراه جمهوری. یه دختر دانشجویی اونجا بوتیک مردونه داشت، همونجا تو مغازه هم میخوابید. زید یکی از رفیقام بود. زید که نمیشه گفت البته این رو هم خر کرده بود لامصب! آخه چقدر این دخترا ساده ان؟ هر کی یه ریش پروفسوری بزاره و یه کت شلوار تنش کنه فکر میکنن دکتره؟ نه سرهنگ؟
-خفه شو حاشیه نرو
-خیله خب بابا. دست کردم تو جیبای سربازه ببینم چی داره. یعنی اگه بگم کوفت داشت دروغ گفتم. هیچی نداشت حتی یک قرون! تاکسیه نزدیک چهارراه جمهوری بود که یک کوچه ی تاریک دیدم. ازش خواستم بره اون تو. وسطای کوچه نگهش داشتم، اسلحمو گذاشتم روی سرش :«هرچی پول داری بده صداتم درنیاد.»
زبونش بند اومده بود با لکنت گفت:«بخدا فقط 50 تومن همراهمه»
-همونو بده صدات در بیاد یه گلوله حرومت میکنم تخم سگ
پول رو ازش گرفتم:« پیاده که شدم راهتو میکشی و میری. هوس پلیس بازی و تعقیب و گریز به سرت نزنه. برو فقط خداتو شکر کن که زنده ای»
پریدم پایین و خلاف جهتی که ماشین واستاده بود شروع به دویدن کردم. به سر کوچه که رسیدم برگشتمو پشتم رو نگاه کردم. اثری ازش نبود. خیالم راحت شد.
خودم رو به بوتیک دختره رسوندم و با تمام قدرت شروع کردم به مشت زدن توی شیشه و کرکره مغازه اش. هیچ نشونی ازش پیدا نبود. تا اینکه داد زدم :«بازکن. از سعید برات خبر دارم. منم هومن، دوست سعید» سعید همون رفیقم بود که مخش رو زده بود. به محض شنیدن حس کردم یه چیزی تو مغازه تکون خورد. دقت کردم دیدم داره چادر سرش میکنه. لامپ رو روشن کرد و آمد دم در. با کلید در مغازه رو باز کرد. از پشت کرکره گفت :«خبرت چیه نصف شبی؟ بگو و برو»
-اولا سلام. دوما بزار بیام تو تا بگم.
-علیک سلام. نمیشه از همونجا بگو
-اینجا که نمیشه اگه نمیخوای خب میرم
برگشتم که برم اما یهو گفت :«باشه بیا تو بگو و زود برو»
واقعا که عشق و کنجکاوی دو تا از بزرگترین حماقت های آدم هاست که تا سرشون رو به باد نده ول نمیکنه! کرکره رو کشید بالا و رفتم تو.
وارد که شدم اسلحه رو گرفتم سمتش :«آروم برو گوشه مغازه. صدات در بیاد میکشمت!»
ترسید و به حرفم گوش کرد. دست و پاش میلرزید میشد راحت فهمید. رفت گوشه ی مغازه و آروم واستاد.
رفتم سمت قفسه هاش که دنبال لباس بگردم اما حواسم بهش بود. یک لحظه که خواستم یک لباس رو بردارم نمیدونم چی شد که حواسم پرت شد ازش. دختره که فک کنم اسمش هانیه بود، دختر زرنگی بود. تا فهمید حواسم پرته بهم حمله کرد که اسلحه ام رو ازم بگیره. با هم درگیر شدیم. نفهمیدم چی شد که یک گلوله از اسلحه شلیک شد. البته به هانیه نخورد اما از ترس صداش دو قدم عقب رفت که پاش به متکاش گیر کرد و به عقب افتاد.
سرش به دکور مغازه خورد و پخش زمین شد. خون که با شدت از سرش فواره زده بود تیشرت سفیدش رو قرمز میکرد. تازه اونجا فهمیدم حین درگیری چادرش از سرش افتاده بود.
ترسیده بودم. اونقدر زیاد که یادم رفت چند لحظه پیش شلیک کرده بودم و صداش پلیس رو به اینجا میکشونه. تصمیم گرفتم اول لباس هامو عوض کنم بعد برم. سریع یک دست لباس پیدا کردم و به سختی لباسامو عوض کردم.
آمدم از مغازه بیام بیرون که فرار کنم اما به محض خروج از مغازه یک جمله آشنا من رو سر جام میخکوب کرد :«اسلحه ات رو بزار زمین، دستاتو بزار پشت سرت و از جات تکون نخور» از اون به بعدشم که شما بهتر از من میدونی دیگه سرهنگ.
-دروغ میگی. پزشکی قانونی اعلام کرده به هانیه تجاوز شده.
-نه به جان مادرم سرهنگ من کاریش نکردم. اصلا وقت نشد که بخوام کاریش بکنم.
-پس آثار زخم روی بدنش و زخم های روی سینه و باسنش چیه؟
-نمیدونم! نمیدونم! اصلا شاید کار سعید باشه!
-آدرس و مشخصات اینی رو که میگی بنویس.
به محض نوشته شدن آدرس، سرهنگ کریمی که دیگه تحمل اون اتاق و اون آدم رو نداشت از اتاق خارج شد. در حالیکه یک چشمش اشک بود و یک چشمش خون، به سرباز دم در گفت :«متهم رو می بری سلول شماره ی دو. قبلش متهمین سلول شماره ی 2 رو به سلول 1 منتقل کن. هومن نجاتی باید تنها باشه. مفهومه؟»
-بله قربان!
سرهنگ به اتاقش رفت و شماره ی دادگاه رو گرفت. بعد از مدتی گفت :«قاضی کشیک لطفا»
حاصل مکالمه ی اون دونفر این بود که صبح زود متهم به همراه پرونده اش به دادگاه منتقل بشه تا هرچه سریعتر وضعیتش مشخص شه. چرا که تعلل و بی احتیاطی در مورد وی، میتونست فاجعه ای مثل فرار خفاش شب به وجود بیاره…
**
بعد از چند جلسه دادگاه، بالاخره حکم وی و سعید سعادت فرد متجاوز به مرحومه هانیه گودرزی، صادر شد. به این گونه که هومن نجاتی به جرم 4 فقره قتل نفس و 3 فقره تجاوز به دو زن و یک کودک به هفت بار اعدام در ملا عام و سعید سعادت به جرم تجاوز به عنف به تحمل 150 ضربه شلاق و سپس اعدام در ملا عام محکوم شدند.
**
سحرگاه روز یک مرداد، در حالیکه مردم از ساعت ها قبل تجمع کرده بودند تا شاهد مرگ این دو حیوان انسان نما باشند و یکصدا علیه این دو شعار میدادند و سنگ پرتاب میکردند، هومن نجاتی و سعید سعادت به دار مجازات آویخته شدند و زندگی ننگین و نکبت بارشان پایان یافت.
پایان…

سلام دوستان. خیلی ممنونم که وقت گذاشتید تا این داستان رو بخونید. یکسری توضیحات در مورد این داستان و سایر داستان ها دارم که اینجا عرض میکنم. اول از همین داستان شروع کنم و از همین قسمت. حتما خیلی هاتون شاکی و معترضید که چرا این قسمت صحنه ی سکسی و تحریک آمیز نداشت؟! دو دلیل داره. اول اینکه مدت هاست توی همه داستان های این سایت همه ی عوامل دست به دست هم میدن تا شخص اول داستان سکس کنه! من تو این قسمت صحنه ی سکسی نذاشتم چون توی واقعیت هم همین جوره! ممکنه از هر صد فرصت یکیش به سکس ختم بشه. لطفا از داستان های سکسی الگو برداری نکنید، با این ها فقط رویا پردازی کنید.
دوم اینکه از قسمت اول راوی داستان که از نگاه یک خبرنگار گفته میشه تکرار میکرد که هومن چهار فقره تجاوز کرده. و این یک مقدار قسمت سوم رو قابل پیش بینی میکرد. به خاطر این موضوع هم تصمیم گرفتم به این شکل بنویسم قسمت سوم رو.
و اما راجع به کلیت داستان. ببینید بیماری های روانی اکثرا به علت فرهنگ جامعه ناشناخته اند و چون مثل بیماری های جسم نشونه هاشون ظاهری نیست، برای مردم قابل لمس نیستن. تنها راهی که میشد مردم رو با یک مریض واقعی آشنا کرد همین بود که امیدوارم موفق بوده باشم.
و اما در مورد سایر داستان های سکسی. اینی که میخوام بگم رو خیلیا میدونن. روی سخنم با نوجوانانی هست که تازه به بلوغ رسیدن یا هنوز نرسیدن و این مطلب رو میخونن. توی غرب داستان ها و فیلم ها و عکس های پورن به این خاطر تولید میشه که مردم رابطه های نامتعارفی رو که هرگز توی زندگی عادیشون قادر به انجامش نیستم، با داستان و فیلم و عکس تجربه اش کنن. برای این ساخته میشه که این فانتزیشون فانتزی بمونه و به فکر اجراش نیوفتن.من از شما خواهش میکنم اینکه داستان سکس با مادر بخونید فی نفسه خالی از اشکال نیست اما دلیل بر این نمیشه که حتما یک نفر با مادرش رابطه داشته و شما هم به
فکر این رابطه کثیف بیوفتید. به شخصیت خودتون و دیگران احترام بگذارید. زندگی همه اش سکس نیست سعی کنید ارزش های زیبا تر زندگی مثل عشق و محبت و … رو دریابید.
بدرود

نوشته: Najvaa


👍 16
👎 9
9641 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

541228
2016-05-16 21:05:56 +0430 +0430

ممنون بابت داستان جالبی که نوشتی. خسته نباشی

2 ❤️

541237
2016-05-16 21:49:34 +0430 +0430

نجوای عزیز

.

داستان جالبی بود ، اما ،

قسمت فرار از بیمارستان و رفتن به مغازه خیلی ایراد فنی و جنایی داشت ، که با توجه به ژانر قابل اغماض نیست و ضعف داستان پردازی و منطق روایی کاملا مشخص بود .

قسمتهای قبلی رو بیشتر پسندیدم ، موید باشی .

1 ❤️

541251
2016-05-16 22:20:59 +0430 +0430

خیلی خیلی عالی…دستت هزار بار طلا…***

1 ❤️

541280
2016-05-17 03:29:48 +0430 +0430

Nazi-khanoom:
شما لطف دارید! خیلی برام جالبه همیشه کامنت اولید! ممنون
Pesarevahshi20:
لطف دارید دوست من.
DerrickMirza:
صد در صد همینطوره که شما میگین. هر چند قابل توجیه نیست اما این قسمت از نگاه یک مجنون گفته شده که تحت تاثیر دارو های بیهوشیه. گیجه. مطمینا باید جوری مینوشتم که این موضوع توی ذهن مخاطب ناحودآگاه شکل بگیره. اما اشکالات جنایی ناشی از عدم اگاهی من از قوانین دقیق آگاهی و جنایی. من یک روانشناسم و سعی کردم همیشه تو زمینه ی فعالیت خودم به کسب اطلاعات و تجربه بپردازم و از دخالت تو سایر رشته ها بپرهیزم. اینجا هم مجبور شدم این کار رو برای باورپذیرتر شدن داستان بکنم. از شما و سایر عزیزان به خاطر نقایصی که عرض کردید عذرخواهم.
Alikosbaz1353:
ممنونم دوست من

1 ❤️

541291
2016-05-17 05:13:08 +0430 +0430

مکدانولد:
حتما برای درمان به یک روانپزشک مراجعه کن اوضاعت خیلی حاده. احتمالا لازم باشه بستری هم بشی!

0 ❤️

541326
2016-05-17 09:20:55 +0430 +0430

Sooooofi:
سلام عزیزدلم. اونقدر از دیروز نگرانت بودم که حد نداره!
ممنونم گلم از نظرت
اگر امروز یک داستان از تو هم میبود خودم رو میکشتم که لااقل زندگیم پایان خوبی داشته باشه!

1 ❤️

541345
2016-05-17 11:21:06 +0430 +0430

در تعجبم که چرا داستان به این خوبی چرا انقد تعداد لایکاش انقد کمه؟ (hypnotized)

0 ❤️

541349
2016-05-17 12:02:19 +0430 +0430
NA

نجوا خانوم عزیزی واقعا کارتون عالیه ولی این قسمت یکم مشکلاتی داشت که خودتون هم گفتی و لازم به ذکر دو باره نیست ولی قسمت دوم واقعا جذابیت خاصی داشت و ادمو به ادامه تحریک میکرد من یه با گفتم و دوباره میگم که شما و ترمه خانوم عالی مینویسید ولی لول فکری شما یکم بیشتره و این دلیل بر این میشه که شما از نظر روانشناسی و داستان نویسی سوادتون بیشتر برای همین من داستاناتون رو دوست دارم و یه جای هم حق باشماست که نباید این داستان های سکس با مادر و عمه و محارم نوشته بشه مرسی عالی بود

0 ❤️

541355
2016-05-17 12:37:52 +0430 +0430

Mamooshiii: لطف دارید. تابستون منتظر داستان های بعدی با تنوع بیشتر باشید. از ماه مرداد دوباره با قدرت شروع خواهم کرد ممنون ♥♥
police0121:
جواب شما رو خواستم کامنت کنم که انگار غیرمجاز بود! به صورت خصوصی ارسال میکنم براتون.

0 ❤️

541357
2016-05-17 12:39:53 +0430 +0430

Pol.ice0121:
سلام دوست من. ممنونم از تمجیدت.
من خدمت شما و سایر عزیزان ارادت خاصی دارم اما این موضوع که لول فکریه من بالاتر هست رو با کمال احترامی که نسبت به شما قایلم نمیپذیرم.
هر انسانی با هر مدرکی نظرش و طرز فکرش قابل احترامه.
من برای اینکه این قسمت نباید جذاب میبود یکسری دلایلی دارم و برای دلایلم هم پشتوانه علمی دارم اما من هم ممکنه اشتباه کنم.
ببینید ادم متجاوز وقتی که میخواد تجاوز کنه اول کلی نقشه میکشه )قسمت اول( و بعد از اون که نقشه اش عملی شد به یک لذت زودگذر توام با استرس میرسه )اواخر قسمت اول و قسمت دوم( و بعد از اون حس ترس شدید از به دام افتادن و هیجان زیاد و دست به هر کار زدن برای فرار از دست قانون )قسمت سوم(
ادامه در کامنت بعد

0 ❤️

541359
2016-05-17 12:42:58 +0430 +0430

Pol.ice0121:
اگر این قسمت هم چیز جذابی میداشت برای افرادی که ذهنشون ممکنه درگ.یر این مسایل باشی اینجور تلقی میشد که اره پس لذتش از استرس و مجاز.ات اخرش بهتره.
شما توی این قسمت باید ترس و گیج بودن ناشی از هیجان و به اب و ا.تش زدن مجرم برای نجات رو حس کنی. اگر کر.دی من موفق بودم ولی اگر نکر.دی ناموفق بودم و باید به فکر باشم تا توی داستان های بعدی جبران کنم.

0 ❤️

541360
2016-05-17 13:14:23 +0430 +0430

خیلی گلی دوست عزیز
به نظر میاد قصد داری به نوشتن ادامه بدی ، سعی کن در مورد اتفاقات هم از لحاظ حقوقی و قانونی و هم منطق بررسی اجمالی داشته باشی . حتی یک آدم روانپریش که قادر به نقشه کشیدنه یه روال منطقی و سلسله وار در ذهن داره ، که طبق اون میکنه . آدمی که در دو قسمت اول ترسیم کردی باهوش و حسابگره اما در قسمت آخر کلا تبدیل میشه به یه آدم دست و پا بسته و گیج که برای فرار خودشو میندازه زیر ماشین عبوری !! نحوه فرار از بیمارستان !! پوشیدن لباس با دست شکسته !! اسلحه در اختیار سرباز نگهبان !! حتی برای جابجایی از دادسرا به دادگاه هم اسلحه در اختیار سرباز نمیذارن . انتظار از شما بالاست چون خودتون با نوشته های خوب این انتظار رو ایجاد کردید .
آرزوی بهترینها رو براتون دارم .

1 ❤️

541384
2016-05-17 17:04:47 +0430 +0430

عرض شود که قسمت آخر بنظرم به خوبی قسمتای پیشین نبود. انتظار بیشتری از شما میرف ولی فک کنم اینو یجورایی عجله‌ای سمبل‌کاریش کردی رف! ایرادای داستان که غیرواقعیش کرده بودو جناب Derrick Mirza و همینطو این یارو “مکدانولد” (البته با ادبیات ناشایست) گف. گذشته از اونا من جدّن در عجبم چطور هومن‌ خان با لباس سربازی همراه با دوتا دس شیکسه و گچ روشون، برا هیشکی جلب توجه نکرد و راحت راه خودشو رف!!!
و درمورد رابطه‌های نامتعارف جنسی مث سکس با محارم و غیره هم باید عرض کنم به لحاظ نظری باهات موافقم ولی من و تو در درجه‌ای نیسیم که برا سبک و سیاق زندگی جنسی خلولاه نسخه بپیچیمو تعیین تکلیف کنیم دوست عزیز…

0 ❤️

541391
2016-05-17 18:49:35 +0430 +0430

من اصن تجاوز به مورد چهارم رو درك نميكنم!!!
يعني بهش تجاوز شده بوده بعد درو باز كرده؟بعد اين قضايا بهش تجاوز شده؟بعد اگر رابطه قبلش داشته باشن كه تجاوز حساب نميشه،زنا حساب ميشه حكمش فقط شباقه!
لطفن اگه ميشه توضيح بدين!

1 ❤️

541395
2016-05-17 19:53:40 +0430 +0430

Calypso:
سلام دوست من. اینکه در رو باز کرده که چیز عجیبی نیست. جمله بعد از کنجکاوی به عنوان حماقتی یاد میکنه که سرشو به باد میده.
به هر حال حتی اگر تجاوز هم شده باشه کنجکاوی اینکه طرف الان مردس یا زندس؟ خبر چیه که اینوقت شب این رو تا اینجا کشونده و… ادم رو مجاب به باز کردن در میکنه.
شما تا حالا دوست دختری داشتی بهت خیانت کنه؟! ازش متنفر میشی اما اگه بهت اس بده بیا فلان جا کارت دارم مهمه. نمیری؟!
اما در مورد اینکه تجاوز بوده یا زنا اگر اثبات بشه توی رابطه دختر راضی نبوده اسمش تجاوزه. داستان در مورد هومن بوده نه سعید بنابراین توضیحی در مورد اینکه چطور اثبات شده داده نشده. به هر حال خیلی راه برای اثباتش هست. موفق باشی و ممنون که وقت گذاشتی

0 ❤️

541398
2016-05-17 19:56:06 +0430 +0430

Sexiro: ممنونم دوست من لطف دارید♡♥♥

0 ❤️

541479
2016-05-18 04:27:40 +0430 +0430
NA

سلام،
خسته نباشید آقا یا خانم نجوا(واقعا نمیدونم،اگه بگید ممنون میشم)
درکل داستان بسیار پرهیجان و جذاب با فضا سازی عالی بود
ولی باید اذعان کرد این قسمت در حد قبلیا نبود
منطق روایی داستان که تو قسمتای قبل خیلی راحت میشد بش استناد کرد،اینجا وجود نداشت
توضیحتونو درباره تجاوز نکردن هومن و غیر قابل پیش بینی کردن ای قسمت رو خوندم،ولی باید بگم از نظر کن این کارتون جواب نداد
چون چیزی به داستان اضاف نکرد،ولی مسلما یه چیزایی کم شد
گیجی و منگیه هومن رو خیلی قشنگ به تصویر کشیده بودی
ولی خ با دوستان موافقم و قسمت فرار و تجاوز از بقیه داستان ضعیفتر بود
درکل یکی از داستانای بسیار خوب سایت بود
و امیدوارم تا داستان بعدیتون،نخوایم تاااااااا مرداد ماه صبر کنیم
با تشکر
پایه ترین

1 ❤️

541486
2016-05-18 06:21:10 +0430 +0430

Payetarin:
سلام دوست من.
میتونید من رو شهرام صدا کنید اسم اصلیم شهرامه.
و اما در مورد داستان امروز یک روز از انتشارش میگذره و پشیمون شدم این قسمت رو دادم. فکر میکنم جنبه ی اون همه تعریف و تمجید بعد از قسمک 2 رو نداشتم! از یک طرف این انتقاد های به جای شما دوستان باعث شد توی نوشتن داستان های بعدیم دقت بیشتری به خرج بدم.
ایشالا یک داستان تک قسمتی با زودی ارسال میکنم و با اون داستان موقتا خداحافظی میکنم تا یکی دو ماه. بعد از اون با قدرت و تنوع بیشتری بر میگردم.
از الان برای داستان های مرداد ماه برنامه ریزی شده و موضوعات و سبک نوشتار انتخاب شده. بهتون اطمینان میدم مرداد ماه داستان های با کیفیت و با سبک جدیدی خواهید خوند.

0 ❤️

541487
2016-05-18 06:21:58 +0430 +0430

سلام جناب نجوا!
یه راست میرم سر لُپ مطلب :) اصلا انتظار این قسمت و پایان به این ضعیفی از شما نمیرفت و به اصطلاح یه سنبل کاریه کاملا واضح بود (نسبت به دو قسمت قبلی)
دوستان اشاراتی داشتن منم یه دور کوتاه مرورشون میکنم :

۱)یه مجرم فراری برای نجات خودش از مخمصه هیچ وخت نمیاد مث کوسخولا تنها وسیله ی نقلیشو به آتیش بکشه ، یا ویلارو تو ملا عام بترکونه ! بعدم خودشو بنداره زیر ماشین ! این با هوش سرشار جناب هومن تو دو داستان قبل به شدت تناقض داشت

۲)خودت میگی طرف رو تخت بیمارستان جفت دستاش تو گچ! آخه برادر مومن اصا تا حالا گچ و دست تو گچ دیدی؟!طرف دو تا دستاش تو گچه چجوری همه ی لباساشو کنده ؛ لباسای اون نره خرم کنده + پوتیناش ؛ آخه با دستای گچی مگه میشه فرم سرباز رو پوشید! حالا همه ی اینا بماند ، طرف با دست گچی با ماژیگ ورداشته متن نوشته؟!!!
بعد با همون دستا ؛ پوتین پاش کرده؟! حالا گیجیِ بیمار تو یه همچین شرایطی به کنار ، طرف یه شب بیمارستان میخوابه یکی باید کمکش کنه لباساشو بپوشه !اونوخت ایشون که دیگه شاهکارو زده، اونم با دو دست تو گچ!

۳) شب تو راهرو بیمارستان راه افتاده ، هیشکی نه دیدتش نه بهش مشکوک شده؟! نگهبانی انقد کسخل بوده که به هیچی شک نکرده ؟ اونم اون وقت شب؟نگهبانی اونم شیفت شب وظیفش مرور عبور مروره مشکوکه! آدم با یه نگاه میفهمه که طرف همون هومن دو دست در گچه! حالا اینکه ایشون نفهمیده حسابش جداس!

۴) از همه خنده دارتر صحنه ی دخترس که با اینکه بهش تجاوز شده هیچ گهی اعم از شکایت و اینا نخورده :) ؛ ساعت ۳ نصفه شب یکی هم میاد میزنه به در میبینه ریفیق دوس پسر خلاف مایه ی خودشه ریلکس میاد درو وا میکنه؟!
این دیگه خیلی شاخ دار بود ، اینجور دخترا از سایه ی خودشونم میترسن تخمِ اینکه ببینه چی شده و بیاد درو باز کنرو ندارن! نهایتش میگفت از همون پشت در بگو چی شده ! در نهایت صحنه ی کشتنش که غیر عمد بوده به قتل نفس تشبیه نمیشه !

اینا همه خلاصه ای از ایرادای کارت بود و من شخصا واقعا توقع بالاتری داشتم ازت عزیز برادر.
توضیحاتتم به کاربرای دیگه اصلا قانع کننده نبود و من نتونستم قبول کنم!

اکثر نویسنده ها همیشه پایان داستاناشونو ماله میکشن، پایان داستان حتی از شروعش مهم تره!

ای کاش بیشتر وقت صرفش میکردی

بهرحال امیدوارم دفعه ی دیگه اگه دنباله دار نوشتی پایان قوی تری ازت بخونیم!

2 ❤️

541489
2016-05-18 07:02:58 +0430 +0430
NA

خوب بود ممنون نجوا جان واسه داستان قشنگت توضیح اخرت هم عالی

0 ❤️

541531
2016-05-18 16:43:01 +0430 +0430

مرسی واقعا عالی بود

0 ❤️