گرگ بیابون(۱)

1395/02/12
  • آذر
    میگن گرگ بیابونه…
    میگن گرگ بیابونه…
    ولی هیچکی نمیدونه که اون از عشق نالونه
    دل و جونش تو ایرونه ، دل و جونش تو ایرونه…

    مرد مجرم در حالیکه نستبا عصبی بود شعر بالا رو دائما تکرار میکرد. حدودا 10 ساعتی میشد که اینجا نشسته بود. خبر دستگیری «هومن نجاتی» معروف به «گرگ بیابون» همه ی رسانه ها رو به سمت کلانتری کشونده بود. جمعیتی چند صد نفری متشکل از خانواده شاکیان ، خبرنگاران ، دلسوزان و مردمان کنجکاو یکصدا خواستار دیدار با گرگ بیابون بودن تا حداقل با یک تف تو صورت این مجرم روانی کمی از دردی که متحمل شده بودن کم کنن.
    اما داخل کلانتری اوضاع ویژه ای حاکم بود. همه منتظر بودن تا بازپرس ویژه که مشغول مطالعه ی دقیق پرونده ی متهم بود به اتاق بازجویی بره تا از این مجنون بی سر و پا اعتراف بگیره. اتفاقی که چیزی تا وقوعش نمونده بود.
    سرهنگ امیر کریمی، بعد از خوندن پرونده ی هومن نجاتی متهم به 4 مورد تجاوز به عنف منجر به قتل، بلند شد تا شرح ماجرا رو از زبون خود متهم بشنوه.

    • نگهبان! در رو باز کن.
    • چشم قربان!
      آهسته و با وقار ، به قدم هایی محکم که نشان از جدیت و ابهت سرهنگ داشت به آرامی سمت صندلی مخصوص خودش رفت و روبروی مجرم نشست. در حالیکه لیوان روی میز رو از آب پر میکرد گفت :« مطمئنا این مدتی که نشسته بودی خسته شدی. پس امیدوارم سعی نکنی با پنهان کردن حقیقت و طفره رفتن از گفتنش ما رو هم خسته کنی. دوست دارم شرح ماجرا رو از اول، شمرده شمرده بهم بگی.»
      گرگ بیابون:« از کجاش دوس داری بشنفی سروان؟ »
    • از هرجا. فقط میخوام بی کم و کاست و البته خلاصه اصل مطلب رو بگی.
    • میگن هیچ آدمی خلافکار به دنیا نمیاد. اما انگار از اولش خلاف تو سرنوشت من نوشته شده بود. آخه پسری که مادرش واسه یه سیخ تریاک هرزگی کنه و پدرشم از وقتی که یادشه یا تو زندون بوده یا تو بند اعتیاد، چه آینده ای جز این میتونه داشته باشه؟
      از همون بچگیام بود که شاهد این بودم که رفیقای بابام میومدن خونمون و به جای پول مواد ننمو میکردن. همون روزا بود که قسم خوردم یه روزی ناموس تک تکشون رو بگام. نفر اولیکه که دزدیدمش اسمش آذر بود. 20 سال پیش وقتی حدودا 10،11 سالم بود زن یه پیر خر به اسم مصیب شده بود. کم کمش 50 سالی از مصیب جوون تر بود. ننه باباش آذرو به بهای 10 مثقال تریاک به مصیب فروخته بودن. این مصیبی که میگم ساقی بود. ساقی مواد ننه منم همین مصیب سگ پدر بود. در خونمون که میرسید دیگه کمربندش رو باز میکرد و تا وقتی تو اتاق ننم میرفت ، شلوارشم میکند. 4،5 سالی اوضامون همین بود تا وقتی که مصیب آذر رو گرفت. اون وقتا مصیب یه بز پیر 71 ساله بود و آذر یه شاه کس جوون 18 ساله. روز آخری که مصیب اومد خونمون به ننم گفت:« از این به بعد دیگه یه شاه کس دارم که هرشب توش میکنم. دیگه واسه مواد جا پول کس نمیکنم. امشبم شب اخریه که میخوام کس پیر تو رو بگام جنده. ازین به بعد فقط پول. فقط پول. شیرفهمه؟ » بعدشم مثل سگای وحشی افتاد جون ننم و تا جایی که میخورد کتکش زد و تا جا داشت گاییدش.
    • از روز حادثه و دزدیدن آذر برامون بگو.
      (چشمای هومن رو که وقتی این قصه رو میگفت کمی خیس شده بود ناگهان برق خشم گرفت. برقی که نشان از جنون بی حد این نا ادم انسان نما داشت.)
    • با هزار زور و دلالی مواد بالاخره تونستم یه پیکان بخرم. از 3 روز قبل حادثه در خونه آذر کشیک میکشیدم و منتظر موقعیت خوب بودم که نقشمو عملی کنم. 4،5 سالی میشه که مصیب مرده و ازش واسه آذر همین خونه مونده و یه دنیا خاطرات بد. از قبل، یکی از ویلاهای خارج شهرم نشون کرده بودم. می دونستم کسی توش رفت و آمد نمیکنه و صاحبش خارجه. خلاصه اون روز رسید و آذر از خونش اومد سر خیابون که تاکسی بگیره، منم از موقعیت استفاده کردم و به عنوان مسافرکش سوارش کردم.
      نشست تو ماشین و ازم خواست دربست ببرمش یه جایی حوالی نظام آباد. حدودا یه نیم ساعتی گذشته بود و هوام گرم بود که من الکی ماشین رو خاموش کردم و زدم کنار و گفتم:« شرمنده ابجی ماشین خراب شد الان جلدی درستش میکنم راه میوفتیم.» تو همین مدت رفتم از سوپری که اونجا بود یه آبمیوه گرفتم و داروی بیهوشی ای که از قبل آماده کرده بودمو توش ریختمو حل کردم و اومدم بیرون. بعد عذرخواهی بهش دادم و گفتم بخوره تا خنک شه منم تا اون موقع ماشین رو راه بندازم که بریم. رفتم کاپوتو دادم بالا و زیرچشمی میپاییدمش که تا بیهوش شد بپرم پشت رول و ببرمش تا جهنم این دنیا رو نشونش بدم. حدودا
      پنج دقیقه ای گذشت تا سرش افتاد منم تو یه چشم به هم زدن در کاپوتو بستمو پریدم پشت فرمون و روشن کردم به سمت همون ویلایی که گفتم برات. خلاصه حدود 50 دقیقه بعدش رسیدیم در ویلا و از رو دیوار پریدم در رو باز کردم و اومدم ماشین رو بردم تو. آذر رو گرفتمش و کشون کشون بردمش داخل ویلا توی یه اتاقی که نزدیک در ورودی بود.
    • مگه کلید در ورودی رو داشتی؟
    • نه باو. قبلا شیشه خونرو شکسته بودم و از داخل در رو باز کرده بودم. خلاصه بردمش تو اتاق و لختش کردم بعدم دهن و دست و پاشو به یه صندلی بستمو اومدم بیرون یه کنسرو لوبیا درست کنم که بزنم به تن که انرژی داشته باشم واسه کار. یک ساعتی که گذشت دیدم صدای داد و بیدادش میاد. لخت شدم و رفتم تو اتاق. منو که لخت دید شروع کرد گریه کرد. یکی محکم خوابوندم توی گوشش و گفتم:« میدونم تو بیگناهی آبجی. شاید تو هم مث من تو این داستان یه قربونی بودی که ننه بابات دادنت به اون پیرسگ. اما باید یجوری انتقام مصیب رو از یکی میگرفتم و خب کی بهتر از زنش؟!» زدم زیر خنده همینجوری بهش سیلی می
      زدم و داد میزدم که خفه شه اما دست بردار نبود و مدام گریه میکرد. « حالا امروز همه چی عوض شده. اونی که میکنه منم، اونیم که میده دیگه ننم نیس. ننه ی بچه ی مصیب زیر کیر دست و پا میزنه. تازه سکس ما مث اونا طعم تریاک نمیده. طعم ناب انتقام میده. شیرین ترین مزه ای که تو عمرم میخوام بچشمش.»
      رفتم سمتش و شروع کردم به زدنش. ممه هاش رو وحشیانه لیس میزدم و با دندونام میگرفتمشون و میکشیدم. یه چاقوی جیبی هم داشتم. برش داشتم و رو بازوش خط انداختم. خونش که ریخت همشو میک زدم. طعم خوبی میداد. برگشتم سراغ سینه هاش و شروع کردم به خوردنش. مثل سگای هار گاز میگرفتمشون و آذر داد میزد و من لذت میبرم. با چاقو پستوناشو بریدم و پرتشون کردم. خون از سینه هاش سرازیر شد و شکمشو قرمز کرد. منم که کیرم دیگه سیخ سیخ شده بود طناب پاهاشو باز کردم و پاهاش رو بلند کردمو کیرمو تا دسته کرده توی کسش. اونقد وحشیانه تلمبه زدم که نفهمیدم چقد گذشت تا آبم اومد. آبم رو ریختم تو کسش اما این واسه من اخر کار نبود. آذر از خونریزی تقریبا بیحال شده بود و میدونستم دیگه خطری نداره. نایی واسه فرار نداشت. دستاشو باز کردم و چسب دهنشو کندم و کیرمو تا دسته کرده تو دهنش و شروع کردم تلمبه زدن. چشماش باد کرده بود و صورتش کبود شده بود فهمیدم داره خفه میشه منم که کیرم شق شده بود کشیدم بیرون و یکی محکم خوابوندم توی گوشش. اومدم پشتشو کیفش و لباساشو گذاشتم زیر شکمش که حالت سگی بگیره. خودش دیگه حالی نداشت نمیتونست سگی بشینه. بازوهاشو گرفتم و یه تف در کونش انداختمو کیرمم که خیس بود تا خایه کردم تو کونش. شروع کردم تلمبه زدن و مث سگ میگاییدمش. چاقومو دوبار برداشتمو شروع کردم کونشو خط خطی کردن دیگه تقریبا کل بدنش پر خون شده بود. این صحنرو که میدیدم دیوانه میشدم. نفهمیدم چقد گذشت تا آبم اومد و ریختم تو کونش. بیحال شدم و افتادم روش.
      یه ربع که گذشت تصمیم گرفتم دیگه کارشو تموم کنم. موهاشو گرفتمو سرشو کشیدم عقبو چاقو رو فرو کردم تو گلوش. یه صدای خرخر کرد و بدنش بی حس شد. موهاش رو ول کردم سرش افتاد.
      از قبل براش تو حیاط همون ویلا یه قبر کنده بودم. بلندش کردم و بردم انداختمش تو همون چاله و برگشتم تا لباساش و کیفشم باهاش بندازم. فرش اتاق کاملا پرخون شده بود. اومدم بالا سر چاله و لباساش و کیفشو پرت کردم روش. یه لحظه حس کردم دارم مصیب رو دفن میکنم. انرژی مضاعفی گرفتم و شروع کردم چاله رو پر کردن. داشتم با بیل توی قبر خاک میریختم که یهو در ویلا باز شد…

ادامه …


 سلام دوستان. نجوا هستم. خواستم یه سری توضیحات راجع به گرگ بیابون بدم. گرگ بیابون یه رمان کوتاه هست که خودم نوشتمش. به تصویر کشیدن خاطرات گذشته و حال و اوضاع الان یک بیمار روانیه که دچار جنون جنسی هم هست.
 قاعدتا برای پیشگیری از پیش داوری باید این رو بگم که هدف این داستان نه تنها ترویج اینگونه تجاوز ها و جنایت ها نیست بلکه با نشون دادن سرنوشت هومن نجاتی در قسمت های بعد تصمیم دارم این شخصیت مجازی رو تبدیل کنم به درس عبرتی واقعی برای افرادی که شاید توی فکرشون نقشه ی اینچنین جنایاتی نقش بسته باشه. در واقع هدف من از نوشتن این رمان جلوگیری از ریخته شدن قبح تجاوز بوده و هست.
 اگر این سایت سکسی نبود و من بستر دیگه ای برای انتشار این داستان داشتم میشد که صحنه های سکس رو هم حذف کرد و فقط به بحث اصلی که نشون دادن سرنوشت اینجور کارهاست پرداخت اما ازونجایی که این سایت یک سایت سکسی هست خواستم با به تصویر کشیدن صحنه های تجاوز هم یک مقدار داستان رو سکسی کرده باشم و هم قدری از اصل موضوع دور شده باشم تا به داستان پر و بال بدم.
 بعد از پایان این رمان کوتاه هم به امید خدا تصمیم دارم یک رمان کوتاه دیگه در وصف عاقبت سکس با محارم بنویسم که البته بستگی به استقبال شما عزیزان از این داستان داره.
 منتظر انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان هستم.

نوشته: Najvaa


👍 21
👎 5
11831 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

539358
2016-05-01 21:43:07 +0430 +0430

نجوای عزیز فوق العاده بود تک تک صحنه ها انگار داشت از جلوی چشمام رد میشد.لایک.
در مورد شخصیت اصلی داستانت آدم زبونش بند میادفقط!!.. نمیدونم چجور مخلوق عجیبیه و محل نگه داریش کجاس؟
بیمارستان،زندان،تیمارستان،باغ وحش یا آزامایشگاه؟؟
بی صبرانه منتظر قسمت های بعدیش هستم دوست عزیز.

1 ❤️

539368
2016-05-01 22:30:11 +0430 +0430

خوب بود.منتظر قسمت بعدي هستم

3 ❤️

539404
2016-05-02 02:47:18 +0430 +0430

خب این همه وبلاگ شخصی هست اونجا منتشر کنید چون ترکیب داستان جنایی و توصیف سکس در اون حال با الفاظ رکیک کلیت داستانو خراب میکنه.البته اگر یکم افراد و توصیف میکردید شاید بهتر میشد.در کل من معلوماتی از روش صحیح نوشتن داستان کوتاه ندارم.موفق باشید

2 ❤️

539408
2016-05-02 03:54:19 +0430 +0430

Charlatan1375
سلام دوست عزیزم. ممنونم از شما به من لطف دارید، دقیقا یکی از اهداف شخصیت سازی شخصیت اول همین بود چون تمام این محیط هایی که اسم بردید متعلق یه انسان هاست و از نظر من متجاوزین جزو انسان ها حساب نمیشن بنابراین جایی هم نباید تو دنیای انسان ها داشته باشن. بازم ممنون
sooooofi:
درود بر شما. اینکه شما کا خودتون قلم بسیار شیوا و گیرایی دارید از من تعریف میکنید از لطف بیش از حد شماست. ممنون
miss ramesh:
سلام عزیزم. ممنونم تلاشمو میکنم هر چه زودتر قسمت بعدی آماده بشه.
hoseintt:
سلام. از این که وقت گذاشتی تا نوشته های من رو بخونی و نظرت رو بنویسی ممنونم. شاید لازم بود یک مقداری توی داستان های شهوانی هم تنوع به وجود بیاد. اما دلیل پخش این داستان رو اخر نوشته ام توضیح دادم. درمورد هومن نجاتی و طرز تکلمش اگر شما یک روز با جوانانی با شرایط محیطی زندگی هومن نجاتی که تو دنیای واقعی کم هم نیستند زندگی کنید میبینید که شخصیت داستان به وضوح خیلی بهتر صحبت میکنه!

1 ❤️

539412
2016-05-02 04:40:41 +0430 +0430
NA

خيلي خوب بود، فقط اينكه نوع نوشتنت رو توصيفي كن. توصيف كن كه اتاق بازداشتگاه چطور بود، بازرس چطور بود،… منظورم رو مي فهمي؟ در رمان نويسي توصيف كردن خيلي مهمه. و جوري بايد توصيف بشه كه انگار داناي كل خيلي محسوس نيست.
مثال:
اونجا كه گفتي بازپرس با چه مدل قدم هايي رفت به سمت اتاق بازجويي يك نوع توصيف بود، ولي خيلي كوتاه

موفق باشي، و اينكه براي إيجاد پارادوكس و به چالش كشيدن داستان، جالب مي شه كه اگه شخصيت اصلي عاشق يكي از قرباني ها بشه و مثلا (فقط براي مثال) اونو جايي مخفي نگه داره كه اين قرباني فقط و فقط مال خودش باشه… مثلا :)

با ارادت

2 ❤️

539414
2016-05-02 05:14:13 +0430 +0430

سلام.جمله بندی های خوبی داشتی اما دیالوگ هات کمی ضعیف بود برای مثال خلافکاری جرعت نداره جلوی بازپرس با این لهن صحبت کنه و خیلی خشونت داستانت زیاد بود ولی در کل خوب بود ?

3 ❤️

539424
2016-05-02 06:07:15 +0430 +0430

Avaminoo:
سلام عزیزم ممنون که وقت گذاشتید. در مورد توصیفات حق کاملا با شماست و سعی میکنم در قسمت های بعدی اصلاح کنم این موضوع رو. اما در مورد عشق، عشق یک خوی کاملا انسانیه که با شخصیت حیوونی مثل هومن در تناقضه. این شخص اونقد از کودکی کینه داره که عشق و محبت براش معنا نداره اما این نظرتونو حتما توی داستان دیگه ای استفاده میکنم.
mjm27:
ممنونم دوست من از لطفتون. من دانشجوی ارشد روانشناسی ام و به علت یکسری روابط برای چند پرونده سلامت روانی مجرم با روانپزشک و روانشناس پرونده همکاری داشتم. خیلی از مجرمین بسیار بدتر از هومن با پلیس و پزشک و قاضی صحبت میکنن به خصوص اگر بدونن حکمشون مرگ خواهد بود حتی اگر ادم هتاکی هم نباشند به خاطر تمارض به عدم سلامت روانی فحاشی میکنن.
موفق باشید

2 ❤️

539427
2016-05-02 06:42:16 +0430 +0430

kheili khub bud montazere edamasham

3 ❤️

539451
2016-05-02 09:17:37 +0430 +0430

Sooooofi:
من از این همه لطف شما سپاس گذار و شرمنده ام. بازم ممنون
Asal.khanum:
ممنون دوست عزیزم. به زودی حتما.
Sss.ali.sss:
ممنون دوست گلم حتما به زودی


دوستان قسمت دوم در حال ویرایش هست بعد از اون هم تایپش میکنم و روی سایت میگذارم. خوشبختانه یا متاسفانه قسمت دوم خیلی طولانی شد اون هم به این دلیل که به سفارش شما عزیزان توصیفات محیط و شرایط به داستان اضافه شد پیشاپیش از عزیزانی که از داستان های بلند خوششون نمیاد عذر میخوام.

1 ❤️

539458
2016-05-02 10:10:17 +0430 +0430

سلام خانم نجوای عزیز.
من 22 سالمه و 5 سال هستش که مثل شما شروع کردم به نوشتن همچنین داستانها و رمانهایی.
3 تا از کتابهای رمان گونه ی من تحت الگو و عنوان
((نویسنده ی زیر زمینی)) چاپ غیر مجاز شد.
ازتون یه کمک میخوام برای کامل کردن و بیان بهتر فضاسازی صحنه های موجود در داستان.
با تشکر اگر کمکم کنید لطف بزرگی در حق من کردین.

1 ❤️

539459
2016-05-02 10:20:35 +0430 +0430

80mohsen80:
سلام عزیزم. من پسرم! متاسفانه تا پایان تیر درگیر پایان نامه ام هستم و فرصت نمیکنم زیاد بنویسم اما هر کمکی از دستم بربیاد از شما دریغ نخواهم کرد. ممنون

1 ❤️

539492
2016-05-02 14:56:42 +0430 +0430

Mamoshiii:
عزیزم سلام. ممنون از لطفت سعیمو میکنم تا دو یا سه روز اینده ادامه داستان رو به سایت ارایه بدم (شرمندم گوشیم حمزه نداره( دیگه اینکه ادمین کی بزاره روی سایت با خداست اما امیدوارم ادمین هم زودتر اینکار رو انجام بده.
شما هم موفق باشید.

1 ❤️

539515
2016-05-02 19:34:59 +0430 +0430

داستانو دوس داشتم،ولي خب يه مقدار تو فضا سازي مشكل داشت كه بخاطر راش داشتن نوشته بود،اگر اصلاح كنيد خيلي عالي ميشه!
ممنون!

0 ❤️

539520
2016-05-02 20:17:07 +0430 +0430

Calypso:
سلام عزیزم خوشحالم که دوست داشتی. سعی کردم تو قسمت دوم مشکل فضاسازی رو حل کنم. منتظر نظر شما در قسمت دوم خواهم بود

2 ❤️

539606
2016-05-03 02:36:48 +0430 +0430

خدمت نویسنده‌ی عزیز این داستان عرض شود که نخست قلم خوب و تاثیرگذاری داری و لایق تحسینه، طوری بود که با وجود خسگی، جمله اولش منو واداش تا عاخرش بخونم. ولی اینم درنظر بگیر که این گونه سبک داستان‌نویسی برخلاف هدفی که پیش گرفتی هم میتونه بازخوردآفرین باشه و به مراتب خطرناک! چه بسا افرادی که پارافیلیای خشونت جنسی دارن، واضحه داستانو تا آخر نمیخونن که پیامشو دریاف کنن ولی با رفتن تو بحر همین توصیفات دقیق و فضاسازی اینچنین، دچار برانگیختگی که میشن هیچ، دس به خودراضایی هم میبرن ولی کاش به همین ختم میشد! تو فکر بدل کردنش به واقعیت که برن از دایره منطق خارج میشنو تنها چیزی که براشون مهم میشه تجربه حقیقی این حسو حاله و هیچ فرهنگی هم جلودارشون نیس! از این حیث میگم که با این افراد (و حتی این تمایل) آشنایی دارم.
افرادی مث هومن نجاتی، فقط دچار عقده انتقام‌جویی نیسن، تمایل وحش بطور نهادینه هم درشون هس و جبران کینه‌هاشون میشه گف بهونه‌ایه ابرازش! مگرنه چه دلیلی داش زنی که خودشم بی‌گناهیشو میدونه، بزنه اینچنین به هلاکت برسونه؟ بشخصه میشناسم کسائی رو که هیچ خاطره شومی تو زندگیشون ندارن ولی حرص و ولع چنین اعمالی تو روانشون رخنه کرده…

هرچن راه حلی هم سراغ ندارم، و مسلمن سانسور گزینه خوبی نیس، واگذارش میکنم به تصمیم خودت و امیدوارم این بُعد قضیه رو هم یه فکر مناسبی براش بکنی. موفق باشی ?

1 ❤️

539612
2016-05-03 04:17:27 +0430 +0430

Wondersex:
عزیز من سیخ دود که معروفه دیگه تریاکو سر سیخ میزنن بعد با سیم داغ میکشن!!!
اسکلت حشری:
سلام دوست من. ممنونم از شما. کاملا حق با شماست و جنون جنسی هومن نجاتی پوشیده نیست برای کسی. فکر میکنم اونقدر هومن رو ادم کثیف و حیوونی به تصویر کشیدم که اگر کسی اوج آرزوش مثل هومن بودنه بفهمه حیوونی بیش نیست. اما خیلی وقت ها نمیشه همه رو با فرهنگ سازی هدایت کرد که اگر میشد هیچ دادگاهی تشکیل نمیشد. اگر یک نفر هم با این داستان از تصمیمش برگرده برای من یه پیروزی به حساب میاد

1 ❤️

540308
2016-05-09 05:20:16 +0430 +0430

mamooshiii راس میگه (dash)

1 ❤️

540313
2016-05-09 05:38:37 +0430 +0430

Mamooshii و اسکلت عزیز:
من حدودا یک هفته اس قسمت دوم رو فرستادم اما ادمین هنوز روی سایت قرار نداده. امیدوارم زودتر این اتفاق بیوفته که من هم کار کردن روی قسمت سوم رو شروع کنم!

1 ❤️

540466
2016-05-10 11:09:40 +0430 +0430

دوستان من شدیدا عذر میخوام نمیدونم چرا ادمین قسمت دوم رو نمیزاره، امدم بگم که من یک هفته اس قسمت دوم رو فرستادم اگر همونطور که گفته شده نویسنده هایی که داستانشون در داستان های برتر بوده بی نوبت داستان جدیدشون گذاشته میشه، باشه بایستی تا الان قسمت دوم میومد. پس حالا که نیومده شاید ادمین متوجه نشده و تو نوبت قرار گرفته. به هر حال خیلی از این تاخیر ناراحتم. هم مخاطب های داستان منتظرن و انتظار بدترین حس دنیاست هم اینکه هر چی بیشتر میگذره من با شخصیت های داستانم غریبه میشم و این از کیفیت قسمت های بعد کم میکنه. دوست ادمین من از شما خواهش میکنم قسمت بعد رو زودتر بگذار.

1 ❤️

540817
2016-05-13 16:33:08 +0430 +0430

Sooooofi جان به محض ارسال این داستان پیام دادم اما نه پاسخی امد و نه بی نوبت قسمت دوم گذاشته شد :-(

1 ❤️

541579
2016-05-18 22:12:06 +0430 +0430

سلام
داستان غم انگیزیه،منظورم هم نوشتهٔ شماست و هم این سوژه که به نظرم هرچیم که بهش پرداخته بشه بازم کمه.و خوشحال شدم از اینکه نوشتی میخوای به سکس با محارم هم بپردازی،حقیقتش من خودم تا جاییکه میتونستم در ضمّ محارم نوشتم،حتی دیدم که این بچه ها هم عقیدهٔ مشابهی با من داشتن،پس همینطور ادامه میدیم ببینیم خدا چی میخواد…از اینکه یه نویسندهٔ خوب دیگه هم اینجا مینویسه خوشحالم.و اما داستان…برای نظر درست دادن هنوز زوده،اما تا اینجای کار همه چی خوب بود و … مرسی

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها