گریه (2)

1394/09/15

فضای مجازی یا دختری ک توی شهر دیگه ای بود اشنا شدم و بعد از کلی حرفو تلفن قرار شد همو ببینیم.
صدای بوق.
از خواب پریدم
-ببخشید دوست عزیز چند ساعت دیگه مونده تا زنجان

-حدودا رسیدیم.ی نیم ساعت دیگه یا خدا.ی نگاه ب گوشیم ک کردم صحنه ای رو دیدم ک تا بحال ندیده بودم.بیستو سه تا میس کالو کلی پیام.
خعلی نا مردی ینی دروغ گفتی ک میای تو قول دادی اشکان
خعلی اشغالی دلمو شکستی.ازت نمیگذرم.
با ی لحن از خود راضی براش توی ی پیام نوشتم انقد چرتو پرت نگو .نیم ساعت دیگه ترمینال باش
هه.حاضرم شرط ببندم ک بیست ثانیه نشد زنگ زد.وای اشکان تو بهترینی.میدونستم میای.میدونستم تو دروغ نمیگی.تو خعلی خوبی… یکمی با هم حرف زدیم و قطع کرد تا اماده شه و بیاد.ی حس خاصی داشتم.من سر قرار با دختر زیاد رفته بودم ولی هیچوقت این حسو نداشتم.هی ب خودم میگفتم چرا بخاطر اون باید این همه راهو بیام.مگه اون کیه.خودمو قانع میکردم ک گناه داره بزا خوشحال باشه.خصلت مردادی هاست ک برای شاد کردن دورو بری هاشون هر کاری میکنن.هر چی ب دیدنش نزدیک تر میشدم قلبم بیشتر میزد.چند تایی عکس بهم داده بود ولی خوب الان میخواستم از نزدیک ببینمش.اصلا چرا باید انقد دیدنش برام مهم باشه.مگه تو طهران کم دختر هست.واقعا حس گنگی بود. با ترمز اتوبوس ی لحظه روحم از تنم جدا شد.دیگه وقتش بود.دیگه رسیدیم.همش تو سرم بود ک چرا انقد برام مهمه و مث اینکه بار اولمه با دختر قراردارم شدم.چرا زنگ زدم بهش.گفت توی سالن ترمیناله. ی قدم.دو قدم.مکس.ی قدم دو قدم مکس.استرس کل کل وجودمو گرفته بود.تو ذهنم ب خودم میخندیدم.ی سوال خعلی برام مهم بود ک اونم مث من شده الان.
وارد سالن ترمینال شدم.سرمو ب سمت راست چرخوندم زیاد شلوغ نبود میشد راحت پیداش کرد.در حین کج کردن سرم سمت چپ بودم ک … ی مانتوی سورمه ای با شال مشکی.عوضی انگار علم غیب داشت ک من عاشق لباسای تیره ام.ارایش خعلی کم و ی رژ لب قرمز ک کلی ب صورتش روح داده بود.با لبخندی ک بم زد فهمیدم خودشه.اروم شدم.نمیدونم چرا.بهش نزدیک شدم.
-سلام
-هلام
-چی؟؟؟هلام.
انقد خجالت کشیده بود ک سرشو بالا نمیگرفت منو نگاه کنه.از طرز سلام کردنش معلوم بود داره آب میشه.ب خدا تعریف نیس ولی واقعا قیافش زیبا بود.ب معنای حقیقی ن با ارایش.حاضرم شرط ببندم فقط رژ لب زده بود همین.چهرش واقعا ارامش بخش بود.اگه همونجوری یکم دیگه وایمیستادیم فشارش افتاده بود.روی همون صندلی نشستیم.یکم صحبت ک چطوری و چرا انقد خجالت و این حرفا تا یکم یخش آب شد. با ی لحن خعلی بچگونه گفت
-چرا جواب تلفنمو نمیدادی
-خو خواب بودم خانومم
!!!
خانوممم!!!
چرا این حرف از دهنم پرید.خودم متعجب شدم ولی اون خعلی خوشش اومده بود.بعد از شنیدن اون حرف انگار همه ی دلخوری هاش یجا رفت.دستشو گرفتم گفتم پاشو .نمیخوای منو همینجوری تو ترمینال نگه داری ک آژانس.باغ شاتوت.ی سفره خونه ی محشر بود واقعا
-ببینم نیوشا خانوم شما با کی اومدی اینجا ک بلدی
-ب ب ب خدا با دوستام.
-اهان.مراقب دوستات باش.خوب نیس جمع دخترونه سفره خونه بیاد
-چشم. تو دلم خعلی واضح میگفتم اخه دختر چرا تو انقد معصومی.چرا انقد خوشگلی.چرا انقد ازت خوشم میاد لامصب.
-سفارشتون
-داداش جز قلیون چی داری.من قلیونی نیستم ایشون هم حق ندارن باشن.
-عزیزم نوشیدنی غذا و تنغلات ی سری چیز میز سفارش دادیمو شروع کردیم ب صحبت کردن.چایی خوردنمون شروع شد.و حرفمون گرم گرفت.دیگه خجالت نمیکشید از خونوادش میگفت از مدرسشو دوستاش.و از … کنارم نشسنه بود تکیه داده بود به پشتی.ی لحظه سرشو نا خدا گاه گذاشت رو شونم. کل کل کل کل بدنم سست شد.خدایا این چ حسیه .چرا من تا ب حال اینو نداشتم.چ بلایی داره سرم میاد
خجالت بکش پسر چته.مگه بار اولته.جم کن خودتو زشته.
باید اروم باشمو چیزی رو بروز ندم.چطوری این دختر میتونه انقد راحت ارومم کنه.اصلا چرا. کل درد هاو مشکلاتمو گم کردم.فقط حس خوب داشتم همین.تو همین فکرا بودم ک دستمو گرفت ولی قلبم رفت .
دستای سفیدو کوچولوش ک لاک مشکی بهش زده بود.ی هیکل کاملا باربی داشت.چیزی ک من خعلی دوست دارم. معلوم بود داره خجالت میکشه اما حسی ک داشت باعث میشد هی بهم نزدیک تر شه.خودشو چسبوند بهم.منم دستمو انداختم دور گردنش.یجوری خودشو جمع کرده بود تو بغلم انگار وسط زمستونه.من عاشق موی بلندم.موهاش واقعا بلند بود.ریخته بود بیرون.شاید یکی از دلیل هایی ک خعلی برام مهم شده بود این بود ک این دختر بدون اینکه علایق منو بدونه اونا رو داشت.ارامش کل بدنمو فرا گرفته بود.هه .جالبه .احساس خطر میکردم. خاک تو سرت پسر هنوز چند ماه نگذشته از اون حرومزاده ک ولت کرد.چرا باز داری وا میدی.علاقم داشت بهش زیاد میشد
-سفارشتون
-مرسی داداش
خعلی گشنم بود.رو بروم نشست.واقعا داشت کارایی رو میکرد ک من خعلی دوست دارم.اصلا تعارفی نبود.خعلی راحت شروع کرد ب خوردن غذاش.هه.حتی ب شوخی از غذای منم ور میداشت.مث بچه ها سر غذا با هم دعوا میکردیم.ب هر بهونه ای لبخند میزد.و من این لطف رو دوس داشتم.فضای سفره خونه طوری بود ک الاچیق ها زیاد دید نداشت.برا همین راحت بغلم میکرد.ولی هنوز ب خودش اجازه نداده بود ک بوس کنه منو.
-اشکان میتونم سرمو بزارم رو سینت.خعلی داغونم نیاز ب ارامش دارم
-راحت باش عزیزم. دستمو انداختم روش و سرشو گذاشت رو سینم.
-اوووو.قبلت چقد تند میزنه
-هه.واقعا خودمم نمیدونم.مگه قلب تو ارومه
-نمیدونم.امتحان کن
وای.از روی لباس معلوم بود سینه هاش گندس ولی فک نمیکردم تا این حد .از ی دختر باربی ی همچین سینه هایی بعید بود.منم ی لحظه دلم خواست و ب بهونه قلبش یکم سینه هاشو مالیدم .هشتاد یا هشتادو پنج. ی لحظه ی اهی کشید ک معلوم بود پرواز کرده.منم ب مالیدنش ادامه میدادم.خوشش میومد خعلی.سرشو اورد بالا
-بیا میخوام در گوشت چیزی بگم
-چی گلم
-بوووووووووووووووووووووووس
رژ لب قرمز روی لپم.هه.حالا بگرد دنبال دست مال کاغذی.با دستش صورتمو پاک کرد.وای خدا دستاش مث پر بود.خعلی نرمو ظریف.واقعا ی شخصیت ب تمام معنا دخترونه داشت.
-اشکان.دوست دارم تورو خدا تنهام نزار ولی من ک نمیخواستم باهاش بمونم.ینی میتونستم الان قیدشو بزنم.در هر صورت اون موقع نمیتونستم بگم ن
-باشه گلم.
-تا الان با چند تا دختر بودی
-زیاد ن .من معمولا وقتی با کسی دوست میشدم صادقانه باهاش دوستی میکردم تا خودش بی لیاقتی رو نشون بده
-با کسی رابطه داشتی
-متاسفانه اره.یدونشون.همون عوضی ک یهو ول کرد رفت
-چرا رفت
-دلشو زدم.تو چی
-من با دو سه تا پسر فقط در حد پیامو یکی دو بار بیرون اومدن همین.ولی نمیدونم چرا انقد از تو خوشم میاد
-واقعا منم همینطور.چرا. پسر بدی نبودم هیجوقت کسی رو اذیت نمیکردم.ولی خوب بدی زیاد میدیدم.حسی ک روی اون بود رو تا ب حال توی هیچکدوم از رابطه هام احساس نکرده بودم. ساعت سه و خورده ای بود.با هم خعلی راحت شده بودیم.گهگاهی همو بوس میکردیم.من تو بغلم هی فشارش میدادم و اون هی بیشتر احساس امنیت میکرد.
-دوس داری یکم تو شهر بچرخیم
-باشه بریم ولی زیاد ن.درسته شهر بزرگیه ولی من میترسم کسی ببینه.
-باشه.همینجا دورو بر باغ میچرخیم. حدود ی ساعت پیاده روی و حرف زدن درباره همه چی.ک مادرش ازپدرش جدا شده و الان پیش نا پدریشه.باهاش بد نبود ولی بازم جای پدرشو نمیگرفت.ولی پدرش معتاد بودو نمیتونست پیشش باشه.منم از کارم میگفتمو درسم.ولی معلوم بود حرف زدن بهونس.جفتمون فقط میخواستیم حرف زدن اون یکی رو بشنوه.هر چند دقیقه یکبار دستشو فشار میدادم ک بدونه حواسم بش هست.اگرم یادم میرفن اون اینکارو میکردیم. باغی ک توش بودیم توی ی ناحیه حدودا جنگلی زنجان بود.ما هم داشتیم همینجوری قدم میزدیم اونجاهارو.جایی ک خعلی خلوت بود.من خودمو کنترل میکردم ولی هر لحظه بیشتر دوس داشتم ببوسمش.مطمءنم ک اونم همین حسو داشت.
-این راه کوچیکه خعلی خوشگله .بریم توش.
-ن اشکان میترسم .ما تنهاییم کسی اذیتمون میکنه یوقت
-غلط کرده مگه من مردم
میخواست بگه ن ک دستشو اوردم بالا و مث ی شاهزاده ک دست پرنسسشو میبوسه دستشو بوسیدم.قسم میخورم این کارم کاملا نا خود اگاه بود ولی باعث شد اون فقط سکوت کنه و لبخند بزنه.وارد اون راه کوچیک شدیم.ی جای خعلی دنج پیدا کردیم ک مطمئن بودیم هیچکس اونجارو نمیبینه .خعلی اروم گفتم بیا بشینیم همینجا.اما اون ب جای اینکه روی سنگ بشینه روی پای من نشست.هنوز داشتم نرمی و داغی بدنشو روی پام احساس میکردم ک گفت
-دیگه طاقت ندارم.
و شروع کرد ب مکیدن عاشقونه و نسبتا وحشیانه ی لبام.منم دیگه کنترل خودمو از دست دادم.حواسم بود ک کسی نبینه.لباشو میمکیدمو هر چند لحظه یکبار اونارو با نوک دندون هام میگرفتم و میکشیدم.با زبونم روی لباش بازی میکردم و از این کار شدیدا خوشش میومد اما
-چته دیوونه چرا یهو بلند شدی.کار بدی کردم هیچی نمیگفت.مث بچه کوچیکا بعد از خوردن غذا رژ لبش پخش شده بود رو صورتش.هیچی نمیگفت.بلند شدم.بغلش کردمو پیشونیشو بوس کردم.و اروم نشوندمش کنارم.
-اشکان
-جونم.چی شد .چرا یهو ناراحت شدی
-ن.ناراحت نشدم.عادتمه
-ینی چی عادتمه.
-ی سری چیزا هست ک تو نمیدونی.نمیخوامم بدونی ولی
-چیه نیوشا.اگه بم اعتماد داری بگو.دلم نمیخواست ناراحت باشی.
واقعا هم دوست نداشتم ناراحتیشو ببینم.ساق بندشو یکم زد بالا و جای ی سری زخم ک وقتی دیدم روی رگشه فهمیدم جای طیغه.
-نیوشا تو چیکار کردی با خودت روانی
-هیسسسسس هیچی نگو.اعصابم خورده ساکت شو. ب زحمت بازوی دست راستشو از لباس در اورد.با ی جیز مث چاقو یا پرگار روی بازوشو ی اسم زخم کرده بود.
-اره من همینم.من ی افسرده روانی ام.ی حیوون ک یهو عصبی میشم.یهو تغییر میکنم. خعلی کنجکاو شدم ک چرا اینکارو کرده
-نیوشا من ی پسرم.از پایین شهر هم هستم ولی واقعا تاحالا جرئت ی همچین کارایی رو نداشتم.چیکار کردی .جرا
-همش تقصیر اون علی عوضی بود.من دوسش داشتم اشکان دوسش داشتم.تنها پسری بود ک واقعا دوس داشتم جونمو براش بدم.ولی بد خرابم کرد.دکتر زیاد میرم.بهم گفتن افسردگی حاد داری.باید ی سری دارو بخوری.داروهایی ک فقط باهاشون میخوابم همین.
چیزی ک گوشه ی چشمش بود اشک بود و مطمئنا با حالی ک اونموقع داشت از خوشحالی نبود.خوب منم ی ادمم احساس دارم.بغلش کردم.دیگه هیچ حس شهوتی بش نداشتم.اصللا.فقط دستشو فشار میدادم ک کم کم اروم شه.حالش ک بهتر شد.شروع کرد گفتن چطوری اشنا شدنش با علی وخیانتی ک بش کرده و بقیه داستان ها.

-عذر میخوام تورو خدا.تو از طهران اومدی اینجا ک بخندیم ولی من خرابش کردم.
-چرت نگو.مهم اینه تواروم باشی.خوبی الان
-اوهوم.مرسی عزیزم. ی بوس اروم از لبم کرد و رفتیم سمت خارج اون منطقه. دیگه وقت برگشتن اون ب خونه بود.یکم خودشو مرتب کرد و کم کم داشت ناراحتی هاش برای رفتن من معلوم میشد
از تاکسی پیاده شدیم
-نیوشا تو برو خونه هوا داره تاریک میشه
-اشکان قول بده ک بازم میای.توروخدا
-چشم بازم میام.مگ میشه نیام
-من خعلی دوست دارم ببین دوس ندارم فک کنی اون پسره عوضی برام مهم ها.نخیرم.دیگه متنفرم ازش
-باشه گلم.
با هزار التماس و درخواست فرستادمش سمت خونه و من هم رفتم سمت اتوبوس.تو ذهنم ی سوال بود .چرا من انقد ازش خوشم اومده و اون از جی من خوشش اومده.منی ک هیچی ندارم.ن ماشین ن سرمایه ن قیافه خعلی عالی.سوار اتوبوس شدم.نشستم روی صندلیم و دیدم برام پیام اومد
-عشقم نفسم عمرم دوست دارم.سوار شدی
-اره عزیزم سوار شدم تو رسیدی
-ن جونم یخورده دیگه مونده.مراقب خودت باشیا .میدونم خسته ای .پیام نمیدم بگیر بخواب رسیدی پیام بده بوووووووووووووووس. توقع همچین برخوردی رو ازش داشتم.از روی رفتاراش اما حسی ک من اون موقع داشتم دقیقا شبای اولی ک سحر ازم جدا شده بود داشتم.ی حس مث شکست ی رابطه.توی گوشیم همیشه ی فولدر اهنگ های قدیمی هست
پوشه ی داریوشو باز کردمو
یکی حالا پیدا شده قدر اونو میدونه
رگ خواب یار منو رقیب من میدونه
وای دارم اتیش میگیرم
دیگه از غصه سیرم
خدا کنه بمیرم
اگه برگرده پیشم.
براش پروانه میشم.
ازش جدا نمیشم.
اروم اروم چشمام سنگین شدو با این ک هنزفری تو گوشم بود ولی از شدت خشتگی خوابم برد… ادامه دارد…
دوستان گلم .داستان روایت حال خودمه توی ی دوره تلخ زندگیم.من با تموم جزیئات میگم.داستان اصلا برای شهوت انگیز کردن خوننده ها نیس.درسته توش اتفاقات سکسی هم داره ولی نیت از نوشتن اونا نیست. امید وارم خوشتون اومده باشه تا بقیشو هم بنویسم

ادامه…

نوشته:‌ amag


👍 3
👎 0
19760 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

524719
2015-12-06 13:49:17 +0330 +0330

سلام اماج جان . عالی بود . اگر شد منتظر بقیه اش هم هستم . بسیار خوب بود و چیزای خوبی یادم دادی . والا منم مثل خودت شکسته خورده ام اما از تو بدتر.حالا با یه همچین دختری که اراک هست اشنا شدم .اما اون بش خیانت نشده و بسیار خوشگله و غمش غم از دست دادن برادر دو قلوه اش هست . دوسش دارم نمیخوام از دستش بدم.امیدوارم بقیه حرف هات رو هم بنویسی.منتظرم.اگر شد به ایمیلم و خصوصی هم بفرست

3 ❤️

524760
2015-12-07 03:45:23 +0330 +0330

سلام این یکش کجاست؟؟

0 ❤️

524769
2015-12-07 04:52:23 +0330 +0330

خوب بود چرا اکثر سحر ها لاشی از اب در میان؟؟منم از یه سحر ضربه ی بدی خوردم،اقا تو چیکار داری،ضربه خوردم چه فرقی میکنه با پا یا با سر؟مهم این بود که زد ولی به نامردی… حالا نخوای تلافی اونو سر این دختره بدبخت در بیاری خودش روانیپریشه تو دیگه بدترش نکن.با تشکر از چاقوی زنجان اسپانسر برنامه

0 ❤️

524995
2015-12-10 03:03:06 +0330 +0330

خییییییییییییلیییییی قشنگ و واقعی بود
مرررسییی

0 ❤️

526048
2015-12-21 08:41:56 +0330 +0330
NA

قشنگ بود
ولی یه جاهاییش زاده خیالته
بازم مرسی
ادامشو بنویس

0 ❤️

526565
2015-12-26 23:52:50 +0330 +0330

عجیبه،اگه اسم سایت و اسم نویسنده نبود،میگفتم این اتفاقیه که برای من افتاده!حالا بماند،ولی داستانو بد ننوشتی،ادامه شو بنویسی میخونم،مرسی

0 ❤️

531497
2016-02-21 15:33:14 +0330 +0330

این یک نداره؟یکش کجاس؟؟؟

0 ❤️