گل همیشه عاشق (۱)

1395/03/30

انگار سال هاست که نسل انسان ها رو به انقراضه…
دیگه مثل سابق انسان ها توی شهر زندگی نمیکنن، انگار دنیای همه شده جنگل…
جنگلی که یک شیر توش پیدا نمیشه تا سلطنت کنه. سال هاست حکومت این جنگل دست گرگ هاست. تو جایی هم که گرگ ها حاکمش باشن جای ارزش و بی ارزش عوض میشه؛ جای عشق و هوس، لذت و شهوت، غیرت و ذلت…
جایی که معلم های اخلاقش روباه ها باشن، اخلاق بیگانه ترین کلمه ای هست که بشر توی عمرش شنیده…
روباه هایی که به جای نشون دادن لذت پرواز، هیجان زودگذر سقوط رو به مردم نشون میدن. سقوطی که گاهی پروازی در پی نداره…
این داستان بر اساس واقعیت نیست اما متاسفانه زندگی های واقعی بسیاری درگیر مسائل مشابهی می باشند
در مطالعه ی داستان صبور باشید، قسمت اول صحنه ی سکسی ندارد…


*.گل همیشه عاشق
صدای تلفن کلانتری خبر از یک حادثه ی شوم می داد. قتل، تجاوز، اسید پاشی؛ اونقدر این سه مورد تکرار شده بود که سرباز تلفنچی خیلی راحت میتونست بوی مرگ رو از صدای تلفن حس کنه. مرگ جسم یا مرگ روح، فرق نمی کرد! مهم این بود که هر روز یکسری ادم به خاطر حماقت یکسری حیوون حق زنده بودن و زندگی کردن ازشون گرفته می شد. دردی که مثل بختک به جون این جامعه افتاده بود و دیر یا زود همه رو قربانی می کرد.
اما این بار قرعه به نام قتل افتاده بود. روانپزشک کشیک یک بیمارستان روانی به دست یک دختر بیمار کشته شده بود. تیم تحقیقات و ماموران عملیات راهی محل حادثه شدند. هماهنگی های لازم با اورژانس هم برای انتقال جسد به سردخونه انجام شد.
همه چیز براشون عادی و تکراری بود. حتی تجمع مردم توی محل حادثه و فلاش دوربین و مموری هایی که از فیلم پر میشدن هم دیگه عصبیشون نمیکرد.
اما اینجا یک چیز فرق میکرد…
به محض ورودشون متوجه دخترهایی با روپوش صورتی و دستهایی که توسط آستین های پیوسته بسته شده بودن، شدند. همشون توی یک سالن بزرگ با پنجره های عظیمی که حس دیده شدن رو بهشون القا میکرد حبس بودن.
دخترهایی که ویژگی مشترکشون ظاهرا دیوانه بودن بو ، اما با یک نگاه میشد تفاوت های زیادی رو از توی چهره هاشون خوند. تو شرایطی که استرش از در و دیوار آسایشگاه می بارید، هر کدوم عکس العمل متفاوتی داشتن. یکی گریه میکرد، یکی فحش میداد، یک نفر بیخیال به یک گوشه زل زده بود و…
سرهنگ قبادی، رئیس تیم تحقیقات اعزامی، جلوی یکی از همین پنجره ها ایستاده بود و به داخل اتاق با دقت چشم دوخته بود. انگار میخواست قبل از دیدن مقتول و بررسی صحنه، قاتل رو پیدا و محاکمه کنه. کاری که دیگه کم کم داشت به روتین کشور تبدیل میشد.

  • قربان! بچه های تیم منتظر دستور شما هستن تا کارشون رو شروع کنن.
    این رو سرگرد امیری در حالیکه که خبردار کنار سرهنگ ایستاده بود گفت.
  • به بچه های عملیاتی بگو مردم رو متفرق کنن. از یکی از مسئولین اسایشگاه بخواه با رئیس اینجا تماس بگیره و سریع احضارش کن به اینجا. بعد هم زنگ بزن به مرکز و ازشون بخواه تا از قاضی کشیک اجازه ی بررسی جسد مقتول و صحنه ی جرم رو بگیرن. تا قبل از اجازه ی قاضی هیچکس هیچ کاری نکنه. مفهومه؟
    -بله قربان!
    تجربه ی زیاد سرهنگ باعث شده بود این جملات کلیشه ای رو مثل ضبط صوت تکرار کنه. خونسردی عجیبی داشت که البته از اعتماد به نفس و مهارت بالاش توی کارش نشأت گرفته بود.
    نگاهش رو از اتاق محبس بیماران گرفت و به سمت اتاقی که جسد پزشک افتاده بود راهی شد. همینطور که راه میرفت فریاد زد: «شاهی! شاهی! سرگرد شاهی!: سرگرد شاهی از ابتدای راهرویی که اتاق مذکور و سرهنگ داخلش بودن وارد شد و خودش رو به سرعت به سرهنگ رسوند:« بله قربان؟ امر بفرمایید.»
    -هر چه سریعتر پزشک کالبد شکاف رو احضار کن. به کارمند های کشیک بیمارستان که ساعت حادثه اینجا حاضر بودن هم بگو بیان پیش من.
    -اطاعت قربان
    سرگرد احترام نظامی گذاشت و به سرعت از راهرو خارج شد تا مأموریتش را انجام دهد.
    سرهنگ به سمت اتاق محل قتل رفت. دو سرباز دو طرف درب ایستاده بودن. با دیدن سرهنگ پا کوبیدن و یکی درب رو باز کرد و سرهنگ وارد شد.
    اتاق تقریبا خالی بود، یک تخت گوشه ی اتاق بود که پتوی روش به هم ریخته بود و نشون میداد قاتل اونجا دراز کشیده بوده یا دراز کشونده بودنش… زمین فرش نداشت و جسد روانپزشک در حالی که چیزی شبیه مداد توی گلوش فرورفته بود و خون احاطه اش کرده بود، روی زمین افتاده بود. صحنه ی دلخراشی بود اما نه برای یک سرهنگ نظامی که دیدن صحنه ی قتل به عادتش تبدیل شده بود. هنوز اجازه ی بررسی بیشتر نداشت. پس برگشت و از اتاق خارج شد و در رو بست.
    همون موقع چند نفر با لباس فرم به سمت سرهنگ آمدن.سرپرست آسایشگاه و سرپرستار، درحالیکه چند پرستار هم تعقیبشون میکردن از در راهرو وارد شدن.
    سرهنگ بدون اینکه سلام کنه، همونجا شروع به پرسش کرد:« سرپرست اینجا کدومتونه؟ »
    -من هستم قربان، در خدمتم
  • چه ساعتی این اتفاق افتاد؟
  • حدودا ساعت های ده شب بود. نه! 10 و ربع بود، درست بعد از اخبار شبانگاهی بود که از توی راهرو صدای جیغ سرپرستار رو شنیدم.
  • پس اولین نفر سرپرستار صحنه رو دیده. )به سمت پرستار نگاه کرد( احتمالا شما هستید. درسته؟
    سرپرستار سرش رو از ترس پایین انداخت:« بله قربان »
    -چطور فهمیدی پزشک کشیک به قتل رسیده؟
    سرپرستار با لکنت جواب داد:« داشتم از اتاق ها سرکشی میکردم که دیدم شقایق با روپوش پرخون توی راهرو واستاده و گریه میکنه. اول فکر کردم سر خودش بلایی آورده اما تا داخل اتاق رو دیدم …» (بغض سرپرستار ترکید و زد زیر گریه)
    (سرهنگ کمی صبر کرد تا حال سرپرستار مساعد بشه) - شقایق. پس اسمش شقایقه! شما چیکار کردی؟
    -جیغ کشیدم و فرار کردم. ترسیدم سر من هم بلایی بیاره.
    -پرستار این بخش کی بوده؟
  • خودم بودم قربان.
    سرهنگ به سمت سرپرست برگشت:« همه ی اتاق هاتون یک نفره ان؟ »
  • خیر قربان. یکسری بیمار هستن که حضورشون توی جمع باعث آسیب رسوندنشون به خودشون یا بقیه میشه. این افراد توی اتاق های یکنفره بستری میشن.
    سرپرستار اضافه کرد:« شقایق هم از جمع فراری بود، توی جمع دچار حمله ی عصبی میشد و جیغ میزد. به همین خاطر توی این اتاق تنها بود.»
    سرهنگ به پرستار ها نگاه کرد :« با شما ها کاری ندارم دیگه. میتونین برین سر کارتون »
    پرستار ها به سرعت خارج شدن. سرهنگ به سرپرست نگاهی متفکرانه کرد و گفت:« پزشک شیفت، توی اون ساعت شب، در حالیکه قوانین روی دیوار رو که میخوندم نوشته شده بود 9.5 ساعت خاموشیه، اون هم تو اتاق کسی که ظاهرا مشکلی ایجاد نکرده بوده که اگر کرده بود شما ها باید صداشو میشنیدید، چیکار میکرده؟ برنامه ی دارویی بیماران کجا نگهداری میشه؟»
  • من اطلاعی از امور درمانی ندارم قربان.
    یک نفر با لباس نظامی به سمت سرهنگ گذاشت و پس از احترام گفت:« قربان! سرگرد امیری مجوز بررسی جسد و صحنه ی جرم رو گرفتن. با ریاست اینجا هم تماس گرفته شد، توی راه هستن. پزشک کالبد شکاف به گروه تحقیق اضافه شد. همه چیز آماده است. چه دستوری میفرمایید؟»
    -بدون فوت وقت همه ی گروه تحقیق رو بفرست اینجا.
    سرباز مجدد احترام گذاشت:« اطاعت »
  • آزاد
    سرهنگ به سمت سرپرست برگشت:« به جز مقتول، پزشک دیگه ای اینجا کار نمی کرده؟ یا روانشناس؟ کسی که شناخت خوبی از خانوم شقایق… عذر میخوام فامیل ایشون چیه؟ »
  • مردانی قربان
  • بله. خانوم مردانی. کسی که شناخت کافی از ایشون داشته باشه.
  • چرا قربان. هم پزشک شیف صبح هست و هم روانشناس مجموعه جناب دکتر امیری. اما تا جایی که من اطلاع دارم روانشناس شناخت بهتری از روحیات بیماران دارن.
    سرهنگ یکی از سرباز های دم در رو پیش کشید :« شماره ی روانشناس رو از این اقا میگیری و به سرگرد شاهی تحویل میدی.بهش بگو میخوام بعد از پایان بررسی صحنه حتما اینجا باشه.»
    و بعد با نگاهش به مرد سرپرست بهش فهموند که بایستی شماره روانشناس را در اختیار پلیس بگذارد.
    تمامی اوامر سرهنگ به سرعت انجام شد. ریاست و روانشناس آسایشگاه در محل حاضر شدند و بررسی صحنه ی قتل انجام شد. به جز آلت قتاله و یک کتاب که زیر تخت افتاده بود، چیزی پیدا نشد. جنازه ی مقتول هم در حالیکه روکش سفید روی صورتش بود، به سردخونه منتقل شد.
    سرهنگ اجازه ی ترک محل رو به تیم تحقیق داد و به گروه عملیاتی دستور انتقال مضنون رو به کلانتری ارائه کرد. اما خودش موند تا با افرادی که احضار کرده بود ضحبت کنه. در حالیکه کتاب مذکور هنوز توی دستش بود…
  • جناب آقای دلیری. مشاور و روانشناس مجموعه. درست میگم؟
  • بله قربان، در خدمتم
  • این کتاب معنی خاصی برای شما داره؟ چرا مضنون این کتاب و مداد توی دستش بوده؟
  • قربان شقایق توی مدتی که اینجا بوده، تنها عکس العملی که نشون داده به این کتاب بوده. بعد از اینکه برای بار اول خوندش ساعت ها گریه کرد و ازونوقت از خودش جدا نکردتش. هنوز هم با خوندن کتاب اشک میریزه اما هیچوقت دلیلش رو به کسی نگفته. در واقع اصلا با هیچکس حرف نمیزنه. حتی یک کلمه هم تا حالا حرف نزده. فقط دو صدا تا الان ازش شنیدیم. یکی جیغش وقتی کسی بهش نزدیک میشه و یکی گریه اش وقتی این کتاب دستشه. در مورد مداد هم حتما دزدیده. ما اینجا مداد دست کسی نمیدیم. شاید میخواسته خاطره ای چیزی گوشه ی کتاب بنویسه…
  • چرا همچین کتابی باید اشک یک نفر رو دربیاره؟ شما خوندینش؟
  • بله قربان! کتاب قصه ی دختری به نام آنخلا ویکاریو هست که با مردی به نام بایاردوسان رومان ازدواج میکنه. اما داماد همون شب دختر رو به خاطر باکره نبودن به خونه ی مادرش برمیگردونه و وقتی علت رو از دختر جویا میشن نام جوانی عرب به نام سانتیاگو ناصر رو به زبون میاره. برادر های آنخلا به نام های پدرو و پابلو ویکاریو از روی غیرت و در حالیکه به همه هم هدفشون رو میگن به قصد قتل سانتیاگو ناصر کمین میکنن و به محض دیدنش می کشنش. «گزارش یک مرگ» یکی از شاهکار های گابریل گارسیا مارکز هست.
  • جالبه اما به نظر شما چه چیزی توی این داستان هست که میتونه اشک شقایق رو دربیاره؟
  • قربان من بررسی کردم اتفاقا. حدس میزدم اتفاقاتی که برای انخلا ویکاریو توی داستان افتاده، برای شقایق هم افتاده باشه اما اینطور نبود. در واقع علت بستری شدن شقایق از دست دادن مادر و پدرش سه سال قبل توی 15 سالگیش توی یک حادثه بوده. که البته شقایق 2 سال پیش به اینجا اومده و بستری شده. گویا برادرش هنگام بستری کردنش همراهش بوده و اصلا اقدامات لازم توسط برادرش انجام شده اما طی خب هرچقدر تماس گرفتیم با ایشون که بیشتر راجع به شقایق تحقیق کنیم و به آدرسشون هم رفتیم اثری از برادرش نبود. مجرد بوده و اونطور که ظاهر ماجرا میگه درگیر ماجرای عاطفی دیگری هم نبوده.
  • ممنون از اطلاعاتتون. احتمالاً دادگاه شما رو برای تکرار این بیاناتتون احضار کنه. از شهر خارج نشید و تلفنتون رو از دسترس خارج نکنید. می تونین تشریف ببرین.
  • حتما قربان. فعلا.
    روانشناس از آنجا خارج شد و سرهنگ به سمت رئیس مجموعه برگشت:« شما آقای…؟»
  • احمدپور هستم جناب.
  • جناب احمد پور، پرونده ی شقایق مردانی و پزشک مقتول برای تحقیقات لازمه. شما به این ها دسترسی دارید؟
  • بله جناب سرهنگ.
  • بسیار عالی. هر چه سریعتر لطف کنید به کلانتری محله تحویلشون بدین. شما هم از شهر خارج نشید و در دسترس باشید.
  • حتما قربان، به روی چشم.
  • من میرم اما توی کلانتری منتظرتون هستم. با پرونده ها!
  • خدمت میرسم جناب سرهنگ.
    با خروج سرهنگ از ساختمان، دوباره همه چیز اونجا مثل سابق شد. دیگه خبری از مردم و فلاش دوربین نبود، تنها دو سرباز سبزپوش که منتظر سرهنگ بودن، دیده می شدن. سرهنگ سوار ماشین شد تا به سمت کلانتری برن.
    ساکت بود اما توی سرش هزاران فکر جورواجور رژه میرفتن. چرا شقایق پزشک رو کشته بود؟ گذشته ی شقایق چی بوده؟ پزشک اونوقت شب چرا توی اتاق شقایق بوده؟ و هزاران چرای دیگه که فقط یک نفر میتونست پاسخی برای اونها داشته باشه. کسی که سال ها بود کلمه ای به زبون نیاورده بود. با خودش فکر میکرد امشب پاسخ این سوال ها رو میفهمه؟ بعید بود! بازجویی از کسی که صلاحیت عقلی و روانی نداشته باشه از اعتبار ساقطه. پس نباید انرژی اش رو هدر میداد. شاید همین فردا بعد از تشکیل دادگاه فوق العاده ی شقایق به جواب هاش میرسید. شاید هم…
    زمان همه چیز رو حل میکرد. همیشه زمان بهترین حلاله و تنها راهی که از پس ما برمیاد ، انتظاره

ادامه…

دوستان عزیزم سلام.
میدونم که بعد از خوندن این قسمت سیل انتقاد ها روانه میشه که احتمالا یکسری موارد بیشتر مورد انتقاد قرار خواهند گرفت. تصمیم گرفتم قبل از اینکه شما این موارد رو بگید خودم پاسخش رو بگم.
اینجا سایت سکسیه چرا داستان سکسی نبود؟ بی شک حق با شماست اما در قسمت های آینده سکس هم داخل ماجرا خواهد آمد و اصلا محوریت موضوع ماجرا سکس هست
چرا اینقدر گنگ بود؟ لازمه ی نوشتن سبک معمایی گنگ بودنه. اما باید بدونین روی این داستان خیلی کار شده. میتونم با قاطعیت بگم توی همین قسمت نشانه هایی به صورت گنگ وجود داره که اگر با دقت و ریشه ای بخونین میتونین تا اخر ماجرا رو حدس بزنید. مطمئنا بعد از انتشار قسمت های بعد خودتون متوجه این نشانه ها خواهید شد
و اما از اینکه وقت گذاشتید و مطالعه کردید ممنونم. بی شک اشکالات زیادی به من و داستان من وارده. اما خواهشی که دارم بیاید برای یک بار هم شده از حیطه ی ادب خارج نشیم و انتقاداتمون رو در مسیر صحیح بیان کنیم. مطمئنا پاسخ بهتری خواهد داد. عذر میخوام وقتتون رو گرفتم. بدرود

نوشته: NaJvAa


👍 14
👎 4
12074 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

545416
2016-06-19 16:41:03 +0430 +0430

خوب شد توضیح دادی سکسی نیست ، از نقد معاف شدی

2 ❤️

545419
2016-06-19 17:11:58 +0430 +0430

نجوای عزیز به احترام داستانت کلاه نداشتمو از سرم برداشتم.
دیگه زبونم بند اومده از زیبایی داستانت.

1 ❤️

545420
2016-06-19 17:14:51 +0430 +0430

فوق العاده بود. یه داستان حرفه ای.همونطور که گفتی مشخصه واقعا براش وقت گذاشتی. خسته نباشی نجوا جان

2 ❤️

545426
2016-06-19 18:18:12 +0430 +0430

ممنونم…منتظر قسمت بعديش هستم
كاش ميشد كل داستان رو يكدفعه بخونيم . الان بايد تا دو هفته ديگه براي قسمت دوم صبر كنيم اين تكه تكه شدن داستان اصلا خوب نيست

2 ❤️

545431
2016-06-19 18:23:37 +0430 +0430

Shabesepid02
وظیفه ام بود.
Eyval123412341234:
لطف داری عزیزم. به قشنگی شما نمیرسه.
Charlatan1375:
اقا شرمنده نکن خودمم میدونم لایق اینهمه تمجید نیستم. لطف داری
Nazi-khanoom:
لطف داری گلم. ♥
Chloroformedking1900:
از نظر نویسندگی هم انسجام بهتری داره یکجا بودن اما بلند بودن داستان توی شهوانی باعث میشه کمتر دیده شه.

1 ❤️

545439
2016-06-19 19:09:11 +0430 +0430

آخییی…یه سریا هستن داستانشون شیش برابر سکس معنا و محتوا دارن!یکیشم شمایی…خستگیم در رف!

2 ❤️

545472
2016-06-19 20:39:23 +0430 +0430

یادته که چند وقت پیش این شَخص حَقیر راجِع به سوالت درباره انتشار داستان چی گفت ؟!
داستان خوبی بود. منتظریم. :)

0 ❤️

545474
2016-06-19 20:53:32 +0430 +0430

خب در اینکه داستان خوبیه و قلمت به اندازهکافی قدرت داره شکی نیست ولی مشکلی که داره بمانند تمام داستانها و فیلمهای ایرانی البته بجز یسری انگشت شمار، با واقعیت جامعه ما مطابقت نداره متاسفانه. اینا چیزاییه که با فرهنگ و جامعه خارج از ایران جوره پس چه خوب میبود برای حفظ فضا از اسمهای فرنگی استفاده می کردی و حالو هوای فرنگی میدادی به داستان. این نظر منه و حاضرم درموردش بحث کنم. بازم میگم خیلی خوبه وای جامعه ما این مدلی نیست. کتفیه یسر بری سر صحنه جرم ببینی چهارتا سرباز چطور همه جارو لگد مال میکنن کسیم اهمیت نمیده چی بچیه.

0 ❤️

545483
2016-06-19 21:09:34 +0430 +0430

ProblemsolveR:
خوشحالم که خوشت اومده دوست من لطف داری به من
Dalmayan:
بله دوست من یادمه. تک تک نظرات اون تا.پیک رو خوندم و بعد تصمیم به انتشار داستان گرفتم. نظر شما هم اشتباه نکنم اخرین نظر بود. ممنونم دوست من
Donate.lo:
تا حدودی با شما موافقم. متاسفانه تا وقتی که پای امنیت ملی و اطلاعات وسط نباشه نظم خوبی نداریم. اما نمیشه گفت مقصر فقط کم کاری پلیسه بلکه رعایت نکردن مر.دم هم دلیل مهمیه. جدیدترینش کشته شدن د.ختر دا.نشجو جلوی دا.نش.کده پرستا.ری دا.نشگاه خوی به دست پدرش. فیلمش رو میدیدم هر کس یه طرف میدوید. جسد بدبخت وسط خیا.بون افتاده بود! اما فکر میکنم اگر از اسم انگلیسی استفاده میکردم مثل اخبار ایران که همیشه از بیرون نگاه میکنه و همه ی مشکلات را برای غرب میدونه این حس رو برای خواننده القا میکردم که من هم نگاهم همینه! پس فکر کردم بهتره ایر.انی باشه اسامی. وگرنه برای منی که اکثر فیلم هایی که دیدم زبان اصلی بوده نوشتن فیلمنامه و داستان با اسامی خارجی راحت تر هم هست تا با اسامی فارسی با تشریفات سرهنگ و…

0 ❤️

545502
2016-06-19 23:40:21 +0430 +0430

به هر حال خوب بود تصمیم ِت رو گرفتی و منتشر کردی. راستی لایک شدید. :)

0 ❤️

545503
2016-06-20 00:23:20 +0430 +0430

very good …
ali…
montazeram vase edame…
mer c

0 ❤️

545523
2016-06-20 04:44:04 +0430 +0430

Kheili qashng… vaqean like dasht :) ?

0 ❤️

545531
2016-06-20 07:37:30 +0430 +0430

عالی بود
بعد از قیمت دیگه داستانی به این جذابی نخونده بودم

0 ❤️

545533
2016-06-20 08:02:09 +0430 +0430

Mylove509:
ممنون عزیزم لطف داری
Hosna_khanoom:
لطف داری دختر با شخصیت شهوانی ♥
Farhadak:
لطف داری دوست من کاش لینک داستان مذکور رو میگذاشتی که امثال من که نخوندیمش هم مستفیض شیم.

0 ❤️

545572
2016-06-20 17:17:41 +0430 +0430

بازم قسمت شدیه داستان خوب بخونم

0 ❤️

545587
2016-06-20 20:02:49 +0430 +0430
NA

تینا هستم
اصفهان تهران شیراز میام همه جامو بکنید 20 اومن کونمو 10 تومن
پیام بدین بگین کجا بیام برا 20 تومن /اگه واسه کونمه بگین واسه 10 تومن
9378425788
نمیکنی زنگ نزن
قربون کیراتون برم (inlove)

0 ❤️

545589
2016-06-20 20:28:38 +0430 +0430
NA

ادمین میشه این پسر ما…در ج… رو که با ایدی تی.نا مم…ه میاد و ش…م…ا.ر.ه دخ.تر بیچاره مردومو اینجا پخش میکنه رو بن کنی؟؟ ادم باشید وقتی یک دختر نمیخوادتون به خواسته اش احترام بگزارید اینقدر حیوون و لاشی نباشید…

1 ❤️

545600
2016-06-20 23:05:02 +0430 +0430

باوجودی داستانت گنگ بودولی اولین داستانی بودلایک کردم امیددارم توقسمتای بعدبهتربشه موفقو موید وپیروز باشی

0 ❤️

545636
2016-06-21 11:10:22 +0430 +0430

بسیار لذت بردم خیلی روان وگویا بود

0 ❤️

545661
2016-06-21 12:15:46 +0430 +0430

جالب بود اما موضوع و محتوای داستان خیلی شبیه روزهای تاریک و شبهای روشنه ایول بود ، البته ورژن ایول خارجی بود مال شما ایرانی :)
با اینحال متن سنگین و روونی رو به تصویر کشیدید ممنون ?

2 ❤️

545689
2016-06-21 14:03:44 +0430 +0430

Poor-girl:
لطف دارید.
اون داستان رو خوندم دختر مجنونی که یک بچه هم همراهش بود و بعد از قتل روانپزشک فرار کرد و درگیر عشق شد و…
شک نکنید ادامه ی داستان خیلی متفاوته و تنها نقطه ی اشتراک این دو همون قتل هست! که قاتل ومقتول و مقتل
مشترک ان
این نوید رو میدم که موضوع اصلی داستان قتل نیست…
کمی صبور باشید ♥

0 ❤️

545848
2016-06-22 22:39:51 +0430 +0430

به به نجوای عزیز…مثل همیشه نمرت بیسته بیسته…قلم شیواییداری دوست عزیز…موفق و پیروز باشین…

0 ❤️

546077
2016-06-24 21:18:39 +0430 +0430

حیف که این داستانا که خیلیاشونم 100برابر بهتر از فیلمای ایرانی تموم مشیه(حالا آخر این یکی رو ندیدیم!) فقط باید تو شهوانی بمونه و امکان چاپ و فیلم شدنش نیست…

0 ❤️

546174
2016-06-25 11:29:06 +0430 +0430

نجوا لطفا زودتر ادامشو بزار :)

0 ❤️

546176
2016-06-25 12:16:46 +0430 +0430

Nazi-khanoom:
حقیقتش یکسری مشکلات و سفر و اینا باعث شده بود تصمیم بگیرم ادامشو ننویسم. اما کامنتت نظرمو عوض کرد سعیمو میکنم به زودی بزارم.

0 ❤️

546377
2016-06-26 21:07:11 +0430 +0430

ممنونم ازت.این داستان ازون داستاناییه که ذهنمو درگیر خودش کرده. عجله ای برای نوشتنش نکن اما حتما حتما حتما لطفا بقیشو بنویس. موفق باشی نجوا جان

0 ❤️

546620
2016-06-28 16:01:11 +0430 +0430

احسنت به شما ، تا اینجاش داستان خوبی بود ، خسته نباشید ، امیدوارم قسمت های بعدی هم به همین خوبی و حتی بهتر باشه
موفق و پاینده باشید دوست عزیز .

0 ❤️

546636
2016-06-28 19:33:49 +0430 +0430

سلطان!:
ممنونم دوست من. لطف داری


دوستان قسمت دوم این داستان نوشته شده. اگر فردا تونستم تایپش کنم به امید خدا فرداشب منتشرش میکنم. ممنون از خوبیتون و لطفتون

0 ❤️