گل همیشه عاشق (۲)

1395/04/09

…قسمت قبل

راهرو های تنگ و تاریک دادگاه که منتهی به اتاق های دادرسی میشد، قلب شقایق رو به درد می آورد. درست مثل زندگی پر پیچ و خم خودش بود. اما توی زندگی شقایق، این بی گناه ها بودن که جاشون زیر خاک بود. این روز ها اگر بی گناهی رو ببینی که روحش نمرده باید تعجب کنی! شقایق هم مرده بود. حالا دیگه حدودا دو سال یا بیشتر از مرگش میگذشت. با مرگ پدر و مادرش، قسمتی از قلب شقایق به زیر خاک رفت اما چیزی که شقایق رو کشت حدودا 6 ماه بعد اتفاق افتاد. شبی که برای شقایق دیگه صبح نشد…
امروز صبح که توی بازداشتگاه از خواب بیدار شد تا به دادگاه بیاد، تغییر زیادی رو حس نکرد! مثل همیشه حبس بود و قرار بود قضاوت بشه. هر روز شاهد قضاوت شدن خودش و دیگران بود. این بار فقط مکانش فرق میکرد! امروز فقط کتابش رو کم داشت. دلش برای پدرو و پابلو ویکاریو تنگ شده بود. عشق های افسانه ایش… خوشحال بود که اون هم تونسته مثل معشوقه هاش یک متجاوز رو بکشه و پا توی محلی بذاره که روزی دو قلو های افسانه ای مشابهش رو تجربه کرده بودن! البته برخلاف عشقش به دو برادر، از سایر شخصیت های کتاب به خصوص انخلا بدش میومد! شایدم حسودیش میشد! به هر حال تنها چیزی که میدونست این بود
که آنخلا ویکاریو جایی توی قلبش نداره…
امروز هم مثل همیشه زمان و مکان برای شقایق بی اهمیت بود. اصلا یک مرده چرا باید برای این مزخرفات ارزشی قائل باشه؟ چشم هاش رو بست و چهره ی پدرو و پابلو ویکاریو رو توی ذهنش مجسم کرد. برای شقایق دو برادر شبیه پدرش بودن؛ البته جوان تر. دلش می خواست صبحش رو با فکر هم آغوشی اون دو سپری کنه. شاید اینطوری از بوی عرق سرباز هایی که همراهی اش میکردن خلاص میشد.
سکوت شقایق توی افکارش می شکست. بی شک اگر با اون دو برادر حرف نمیزد، نمیتونست بیشتر از دو سال ساکت باشه و زیر فشار این غم له نشه. خودش رو توی مزرعه ی ویکاریو ها دید. با کلاه گل داری که کج روی سرش بود و موهای خرمایی رنگی که به زیبایی بافته شده بودن. لباس بلند و زیبایی هم تنش بود که از زیبایی و تمیزی برق میزد. اینجا خانه اش بود و اون هم ملکه ی اون قصر حقیرانه؛ در گوشه ای از ناکجا…!
در حالیکه یک سبد پر از سیب سرخ توی دستش بود، به سمت خانه قدم برداشت:« پدرو،پابلو! عزیزانم! کجایید؟ »
صدای خنده ی ریز دو برادر رو از داخل اسطبل شنید. پس به سمت اسطبل رفت. دیگه طاقت دوریشون رو نداشت. با ورودش به اسطبل انبوهی از یونجه روی سرش ریخته شد. به زمین نرم اسطبل افتاد. صدای خنده ی معشوقه هاش و شیهه ی همزمان اسب ها، شقایق رو هم به خنده واداشت:« نامردا! خیلی بدین! حتی اسب هاتون هم به من می خندن! دیگه دوستتون ندارم…! »
با گفتن جمله ی آخر قلبش درد گرفت، پس آرام و زیرلب گفت:« عاشقتونم! »
پدرو و پابلو به سمت شقایق آمدن و از دوطرف بازوان لطیفش رو گرفتن و بهش کمک کردن تا بلند شه. هر دو گونه ی شقایق را بوسیدن و پدرو سبد رو از روی زمین برداشت:« اوه پابلو ببین! شهزاده ی ایرانی مان برایمان تحفه ای آورده است! » و به حالت مسخره و خنده داری جلوی شقایق تعظیم کرد.

  • چرا سر به سرش میذاری پدرو؟ درست حرف بزن! چه سیب های قرمز خوش رنگی حتما طعمش هم به خوبی لب هاته…
    شقایق یک سیب رو برداشت و به سمت پابلو گرفت:« میتونی امتحان کنی! »
    پدرو سیب رو از دست شقایق قاپید و تکه ای رو گاز زد و خورد:« اوممممم. طعمش به شیرینی لب هات نیست اما اینکه میدونم چیزی که میخورم رو یه بانوی زیبا بهم هدیه کرده برام لذتبخشه! »
    پابلو اخم مصنوعی ای کرد:« مردک دزد! اون سیب مال من بود! من باید طعمش رو تست میکردم! »
    شقایق هم برای حمایت از پابلو پشتش رو به پدرو کرد و به برادرش چسبید:« خب تو لب هام رو بخور عزیزم! دیدی که پدرو گفت لبهام شیرین تره…! »
    لب های پابلو روی لب های دخترک قفل شد. به محض بوسه ی دلنشین پابلو دخترک لرزید و ناگهان در حالی که صدای اعتراض پدرو با صدای حرف زدن قاضی آمیخته میشد، به باتلاق حقیقت افتاد و به دنیای حقیقی تبعید شد.
    نگاهی به اطرافش انداخت. بعد از چند لحظه به سمت مرد کچلی که روبروش نشسته بود خیره شد و به عصبانیت نگاهش کرد. .کمی که به سارقِ رویادزدِ قاضی نما نگریست، از شوک خروج از رویای شیرینش خارج شد و از اندوه و دلتنگی شروع به گریه کرد.
  • خانوم مردانی! دادگاه بیش از این برای سکوت شما وقت نداره! اگر از خودتون دفاعی دارید میشنویم وگرنه مجبور میشم دادگاه رو به وقت دیگه ای موکول کنم. تا اون زمان شما تحت نظر روانشناس قرار خواهید گرفت و در بازداشتگاه تحت حصر و مراقبت خواهید بود. مطمئنا این پروسه ی طولانی، روند خوشایندی براتون نخواهد داشت. پس به نفع خودتون هست که حرف بزنید. آیا دفاعی دارید؟
    مسخره است! مگه کسی که بالای قبر مرده ای زجه میزنه منتظر جواب میمونه؟ شقایق تنها در پاسخ به این حرف قاضی که گفت “بیا با هم برای حل مشکلت حرف بزنیم” به او نگاه کرد. نگاهی که یک جمله را فریاد میزد؛ تو بیا با هم برای حل مشکلم، سکوت کنیم! خیلی از مشکلاتی که انسان ها مدت ها برای حل کردنش حرف میزنن با لحظه ای سکوت حل یا لااقل فراموش میشن! و این چیزی بود که قاضی نمی دونست…
  • خیلی خوب. پس به ناچار شما رو تا اطلاع ثانوی به روانشناس دادگستری ارجاع میدم. این رو بدون که تا وقتی حرف نزنی این ماجرا ادامه داره. جلسه ی بعدی دادگاه بعد از گزارش روانشناس، تشکیل خواهد شد. ختم جلسه!
    حتی به حرف های قاضی فکر هم نکرد! اصلا مهم نبود! فقط سعی میکرد دوباره به رویای شیرینش برگرده و از هم آغوشی معشوقه هاش لذت ببره. اما اینبار هرچقدر تلاش کرد موفق نشد به خانه اش، مزرعه ی رویاییش برگرده. دوباره سیل اشک و صدای هق هق. از نگاه مردم شقایق یک دیوانه بود که هر لحظه حالتش عوض میشه. هنوز چیز زیادی از خنده های بی صداش روی صندلی دادگاه نمیگذشت اما توی راهرو در حالی که داشتن میکشیدنش، زجه میزد! مثل باقی روز که توی بازداشتگاه تا شب برای از دست دادن رویای شیرینش عزاداری میکرد! رویای شیرینِ قابلِ برگشت اما دور از دسترس…
    سکوت بازداشتگاه به شقایق اجازه میداد با خودش خلوت کنه. خیلی دوست داشت شب ها رو هم توی آغوش دو برادر سر کنه و از تپش آلت دوبرادر توی بدن خودش لذت ببره. اما خوب میدونست که خیلی وقته شب، برای شقایق رویایی نداره. همش کابوس و کابوس و کابوس…
    روی تخت دراز کشید و پتو رو تا پیشونی بالا کشید. به این امید که زیر پتو از کابوس های مزاحمی که پایان نداشتن در امانه. اما نبود! به محض این که خواب چشم هاش رو گرفت خاطرات تکراری همیشگی توی سرش شکل گرفت. دوباره توی رویا همون خانواده ی شاد رو دید که با هم توی ماشین نشسته بودن و راهی شمال ایران بودن. پدرش، مادرش و برادرش؛ افرادی که امروز یا نبودن یا برای شقایق غریبه شده بودن. مثل یک فیلم آخرین صحنه های زندگی مشترکش با مادر و پدرش از جلوی چشم هاش رد میشد؛ :« بابایییییییییی تندتر برو دیگه. وااااااای کی میشه برسیم ساحل، شنا، قلیون…! »
    پدر لبخندی حاکی از رضایت روی لب هاش نشست. از اینکه سفر به دل تک دخترش بود قند توی دلش آب میشد:« چشم عزیز دلم » و پاش رو روی پدال گاز فشار داد:« این هم به خاطر دختر گلم » اما کاش میدونست پدال زیر پاش حکم زنگ احضار مرگ رو براش داره…
    ترس توی وجود مادرش بیدار شد:« وااااای روزبه تو رو خدا یواشتر برو…! »
  • عههههه مامان! همیشه ضدحال میزنیا! اه!
  • دخترم تو هنوز مادر نشدی، نمیتونی حال منو درک کنی. مادر که شدی میفهمی!
    شادمهر، برادر بزرگ شقایق که تا حالا ساکت بود، نگاهی به افراد خانواده انداخت و زیرلب اما جوری که خانواده اش بتونن بشنون گفت:« مسخره ها! اینم شد سفر؟! من رو از سفر کیش با دوستام انداختین که بریم ساحل و شنا و قلیون؟! هه…! »
    پدر با لحن نسبتا عصبی از توی آینه نگاهی به شادمهر انداخت:« شادمهر بس کن دیگه! سفرمون رو خراب نکن! »
    دوباره پاش رو روی پدال گاز فشار داد. میخواست زودتر برسن تا بتونه اوضاع خانواده اش رو کنترل کنه. با شرایطی که شادمهر به وجود آورده بود امکان داشت بین اون و خواهرش دعوایی صورت بگیره. غرق همین افکار بود که ناگهان به یک پیچ تند رسیدن…
    صدای جیغ مادر و ترمز ماشین و جیغ شقایق توی گوش شقایق پیچید و با ترس از خواب پرید. مثل هرشب دوباره برای تنهایی خودش گریه کرد. برای مادری که دیگه پیشش نبود تا از احساسات مادرانه براش بگه. برای پدرش گریه کرد که هر قطره ی اشک دخترش، توی قلبش طوفانی به پا میکرد. اما شادمهر…
    تاریکی مطلق بازداشتگاه، باعث شده بود شقایق نتونه روز رو از شب تشخیص بده. میدونست که وقتی صبح بشه باید بره پیش یک احمق که میخواد ازش حرف بکشه. براش مهم نبود. به هر حال مطب یک روانشناس برای شقایق مثل زندان بود! توی هر دو با رویاهاش تنها بود…
    بالاخره صبح فرا رسید و دو سرباز که یکیشون خانم بود، به دنبال شقایق آمدن. خیلی سریع به مطب مذکور رسیدن و دو سرباز بعد از هماهنگی با منشی در اتاقی رو باز کردن و شقایق رو به داخل هدایت کردن و خودشون از اتاق خارج شدن.
    کسی توی اتاق نبود. شقایق روی مبل نشست و چشم هاش رو بست و مجدد خودش رو توی اسطبل دید.
    لب هاش رو از لب های پابلو جدا کرد و به سمت پدرو برگشت و زبانش رو دراز کرد:« حالا شما بشین سیبت رو بخور! اخه خیلی لذتبخشه برات! »
    پدرو خندید:« هرچقدر میخوای اینجا با پابلو خوش باش. من به زودی میام توی دنیای واقعیت و روحت رو تصاحب میکنم! بگذار پابلو توی این دنیا با جسمت خوش باشه! »
    شقایق تعجب کرد. منظور پدرو رو نفهمید!:« روح من توی دنیای واقعی خیلی وقته که مرده. اگر به اون دنیا بیای که البته نمیتونی بیای، فقط از من سکوت عایدت میشه! »
  • حالا میبینیم!
    دیگه شقایق بهش اهمیت نداد. احتمالا مست بود. به سمت پابلو برگشت و دوباره شروع به خوردن لبهاش کرد. هم دیگه رو بغل کردن و پابلو زیر باسن شقایق رو گرفت و بلندش کرد. روی چند بسته ی یونجه شقایق رو خوابوند و خودش هم روی شقایق خوابید. بوسه هاش از لب های شقایق فراتر رفت و گردن و گوش ها رو هم در بر گرفت. زیر گوش های شقایق رو لیسید و آروم در گوشش گفت:« این آخرین باره! » اما شقایق اونقدر درگیر احساسات ناشی از ترشح هورمون هاش بود که به حرف پابلو اهمیتی نداد. سر پابلو رو به پایین هل داد. پابلو به بالای لباس شقایق چنگ انداخت و سینه هاش رو برهنه کرد و به دهن گرفت. بوسید و میک
    زد. وقتی سینه ی چپ شقایق رو میمالید انگار قلبش رو ماساژ میداد. لذتبخش بود. به زیر پای شقایق رفت و دامنش رو کمی بالا زد و سرش رو بین دو پایش برد. شقایق دیگه صورت پابلو رو نمی دید اما زبونش رو روی آلتش حس میکرد.
    حواسش از پدرو پرت شده بود و غرق لذت بود. انگشت و زبون پابلو رو حس میکرد و آرزو میکرد هیچوقت اون لحظه ها به پایان نرسن. کمی بعد پابلو سرش را بیرون آورد و به سرعت لباس هاش رو کند. بوسه ای به لب های شقایق زد و آلت مردونه اش رو به آبی که از شقایق ترشح شده بود آمیخته کرد و به درون مهبل شقایق فشار داد. توی زندگی ایده آل و رویایی شقایق پرده و درد جایی نداشت. سکس، لذت خالص بود. درست نفهمید چقدر گذشت اما بعد از اینکه پابلو مدتی مشغول نزدیکی بود، هر دو با هم ارضا شدن و پابلو کنار شقایق روی یونجه ها افتاد.
    آرامش، حسی بود وجود شقایق ازش سرشار شد. حسی که شقایق تقریبا باهاش بیگانه بود. پدرو رو دید که به سمتش میامد. زیر پاهای شقایق واستاد. شقایق دامنش رو پایین کشید و با خنده به پدرو گفت:« به تو چیزی نمیرسه! تو باید تنبیه بشی سیب دزد! » اما پدرو کاملا جدی توی چشم های شقایق نگاه کرد:« دارم میام! به زودی میبینمت! » برگشت و به سمت در خروجی رفت. خارج شد و در رو بست. صدای در اسطبل و در اتاق مطب با هم یکی شد و شقایق رو به حقیقت برگردوند…
    با بهت به فردی که جلوش واستاده بود، خیره شد. چقدر شبیه پدرش بود! شک نداشت مرد جلوش خود پدرو هست اما نمیدونست اون هم شقایق رو میشناسه؟ باید صبر میکرد.
  • سلام خانم مردانی. حقیقی هستم. پدرام حقیقی! از این لحظه مشاور و تا ابد دوست شما…
    با شنیدن این معرفی، طوفانی توی سر شقایق به پا شد! ظاهرش، اسمش، حرف های پدرو توی رویا، همه چیز درست بود! او خود پدرو بود! اما اینکه پدرام شقایق رو نمیشناخت کمی گیجش کرده بود! باید بغلش میکرد! اما مهم نیست. همین که میتونست پدرو رو توی این دنیا هم ببینه براش لذتبخش بود. عشقش به این دنیا آمده بود و هیچ چیز نمیتونست مانع تولد دوباره ی شقایق بشه!
    پدرام کنار شقایق نشست و کلی حرف زد. حرف هایی که شقایق حتی یک کلمه اش رو هم نفهمید. غرق دیدن صورت معشوقش بود. تا اینکه با شنیدن اسمش به خودش آمد:« شقایق! حواست به منه؟ ببین ما دو تا دوستیم. به عنوان دوستت برات نگرانم. اینکه حرف نمیزنی، به خودت گریه میکنی و اینا نگرانم کرده. میدونم اتفاقی توی گذشتت افتاده که تلخ بوده. مرگ مادر و پدرت رو هم میدونم اما میخوام از زبون خودت بشنوم که چه اتفاقی برات افتاده که باعث شده اینطور آشفته بشی؟ »
    قدرت سکوت شقایق تحلیل رفته بود. توی این دوسال همیشه توی رویا با عشقش درد و دل میکرد و امروز که عشقش رو توی این دنیا میدید دلیلی برای سکوت پیدا نمیکرد! دیگه نمیتونست جلوی پدرام هم سکوت کنه. قدرت ناشناخته ای لب هاش رو به حرکت وا میداشت. بغضش ترکید و در حالیکه خودش رو توی آغوش پدرام انداخت، برای عشقش اهنگی رو زمزمه کرد که تا حدودی حکایتگر حادثه ی تلخ اون شب شوم بود:
    دلم مثل دلت خونه شقایق
    چشام دریای بارونه شقایق
    مثل مردن میمونه دل بریدن
    ولی بستن آسونه شقایق
    شقایق درد من یکی دو تا نیست
    آخه درد من از بیگانه ها نیست
    کسی خشکیده خون من رو دستاش
    که حتی یه نفس از من جدا نیست
    شقایق آی شقایق گل همیشه عاشق…

ادامه دارد…

ممنون از پیگیری دوستان، اگر سوالی داشتید توی نظرات پاسخگو ام.

نوشته: NaJvaa


👍 10
👎 5
4788 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

546736
2016-06-29 13:29:09 +0430 +0430

همیشه یکی از علایق زندگیم کشف روح و روان آدم ها بوده…واقعا روانشناسی و روانپزشکی دو علم بسیار پیچیده و نامتناهین…خیلی عالی بود…مخصوصا سوییچ شدنش از دنیای رویا به واقعیت…خیلی عالی توصیف شده بود…ممنون نجوا جان‌.

0 ❤️

546740
2016-06-29 13:37:21 +0430 +0430

ProblemSolver:
لطف داری دوست من.
بی شک روانشناسی و روانپزشکی نیازمند مدرک نیست. همین که شما با داستان هات با روح و روان مردم بازی میکنی نشون دهنده ی این هست که روانشناس خوبی هستی ♥♥♥


دوستان سه تا غلط املایی پیدا کردم توی داستان امیدوارم ببخشید. دو جا “با و به” رو جابجا نوشته بودم و توی شعر اخر داستان هم واژه ی دل رو یک جا جا انداختم.

0 ❤️

546741
2016-06-29 13:43:27 +0430 +0430

سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
در شعر من حقیقت یک ماجرا کم است
تا شعر من شبیه غزلهای من شود
چیزی شبیه عطر حظور شما کم است
گاهی تو را کنار خود احساس میکنم
اما چقدر دلخوشی این خوابها کم است

برقرار باشید

0 ❤️

546742
2016-06-29 13:53:17 +0430 +0430

عالی بود.ممنون زحمت کشیدی

1 ❤️

546765
2016-06-29 16:37:00 +0430 +0430

Tirass:
شعر قشنگی بود ممنون♥


آزیتاجون:
قابل شما رو نداشت. همینکه میبینم خوشتون اومده خستگیم در میره ♥


Dani26’
خوشحالم که تونستم صحنه ها رو براتون تداعی کنم و البته هر ذهنی نمیتونه این صحنه ها رو توی ذهنش بسازه. بی شک شما ذهن هنرفهم و هنردوست و خلاقی دارید ♥
اگر کارگردان بودید کار کردن با شما مایه ی افتخار من بود.

0 ❤️

546774
2016-06-29 18:23:30 +0430 +0430

وای نجوا چرا انقدر کم؟؟؟؟ هنوز دلم میخواست بخونم بقیشو :( ولی بازم مرسی که با مشغله هات نوشتی. عالی بود. چقدر جالب حالاتشو توصیف میکردی که چیزایی که باعث خوشحالی و گریه ی اون میشد رویاهاش بود و از دید یه شخص دیگه علائم دیوونگیش بود. واقعا از داستانت لذت بردم. لایک

0 ❤️

546798
2016-06-29 20:54:11 +0430 +0430

Nazi-khanoom:
البته در مقابل داستانی که شما نوشتی در حد اس ام اس هست اما خب به نظرم اگر بیشتر از این کش میدادم لوث میشد.
خوشحالم که خوشت اومده عزیزم. بله! تنها تفاوت افرادی که به ظاهر دیوانه خطاب میشن با بقیه اینه که اونها به رویا هاشون جهت نمیدن برخلاف ما. در واقع تابع رویاشون میشن. البته شقایق دیوانه نیست! به زودی خواهی فهمید…!

0 ❤️

546851
2016-06-30 03:42:59 +0430 +0430

خیالپردلزیت نجوا خانم خوب بود اما با فاصله گرفتن از حقیقت تو رویا گم شده بودی اعتدال رو رعایت کنی داستانات خوبتر میشن

0 ❤️

546872
2016-06-30 06:31:27 +0430 +0430

.nami.:
ممنون دوست من که نظر دادی. بی شک همینطوره که شما میگی اما خب شاید بتونم اینطور توجیهش کنم که اصولا افراد تنها مثل شقایق که مدت زیادی هم هست حرف نزده، بیشتر توی رویا ها سیر میکنن تا واقعیت و این قسمت هم برای اشنایی با شقایق بود. ♥


eyval123412341234:
مرسی شادی جون ♥ خوشحالم که خوشت آمده ♥

0 ❤️

546879
2016-06-30 07:21:39 +0430 +0430

قشنگ بوود فقظ لطف کن قسمتهای بعدو زودتر بزار من که یادم رفته بود قسمت قبلیو مجبور شدم دوباره یه فلش بک بزنم
موفق باشی ?

0 ❤️

546884
2016-06-30 07:43:38 +0430 +0430

Lolitajoojoo:
ممنون دوست من. سعیم رو میکنم امیدوارم بتونم زودتر قسمت بعد رو بزارم.

0 ❤️

546952
2016-06-30 19:12:29 +0430 +0430
NA

888

0 ❤️

547058
2016-07-01 16:36:08 +0430 +0430

متاسفانه به علت درگذشت نویسنده، این داستان دیگر ادامه ندارد… :’)

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها