گمشده

1394/05/26

ادامه داستان: سیمین، تلخ و شیرین

قبلا در مورد همسرم سیمین و اتفاقاتی که گذشت نوشتم.
بعد از کشف خیانتش دیگه نمیتونستم باهاش بخوابم . اون یک سر تخت بود و من اون سر تخت میخوابیدم.میدیم که از من بدش میاد و منتظر اون پسره بود. الان یک مرد 37 ساله بودم و اون زنی 26 ساله.
چند ماهی میگذشت و نمیدونستم باهاش چکار کنم ، سعی کردم در نبود تماس و ارتباط با دوست پسرش نظرشو به خودم جلب کنم اما ممکن نبود، مدتها بود که سکس نداشتم و از لحاظ روحی و جسمی به شدت زیر فشار بودم. کم کم بد اخلاق شده بودم و حتی دیگه به صورتش هم نگاه نمیکردم ، و اون هم نسبتا همینطور بود.
یک شب خواب میدیدم ، یک خواب بهم ریخته و بی معنی، میدیدم که با سیمین سکس میکنم ولی هر بار که بهش نگاه میکنم یک مترسک میبینم یا یک پرنده یا یک چیز بی ربط دیگه را میدیدم. از خواب پریدم ، سرم بشدت درد میکرد. سر جام نشستم و سرمو توی دستم گرفتم، نقطه های قرمز و سفید جلو چشمام میپرید، برگشتم به سیمین نگاه کردم ، مثل همیشه مثل گنجشکی کوچک گلوله شده بود و خوابیده بود.
یهو زد به سرم، شلوارمو کندم و پریدم روش و دامنشو زدم بالا ، با وحشت از خواب پرید، اصلا نمیخواستم به صورتش نگاه کنم ،رقبتی به بوسیدنش نداشتم، دست انداختم و شورتشو زدم کنار .
مهرداد چی شده؟مهرداد چته؟
جوابشو نمیدادم با یک دست گلوشو گرفتم و با دست دیگه آلتمو روی کسش گذاشتم
با صدای بلندتر داد زد مهرداد زده به سرت ؟ دیوونه شدی؟
بدنش از ترس یخ کرده بود، خودمو هل دادم روش ، جیغ کشید : چته؟ نکن دردم اومد، کثافت، چه مرگیته؟ و من نه نگاهش میکردم و نه گوش میکردم و فقط عقب جلو میشدم و اون دست و پا میزد تا شاید از زیرم بیرون بیاد. ارضا شدم و خودمو روی لباسش خالی کردم.
ولش کردم و بلند شدم و اون پشت سر هم داد میزد کثافت کثافت دیوونه از اتاق آمدم بیرون اصلا حس لذت نداشتم فقط غم ، افسردگی . رسیدم وسط سالن لباسم را پوشیدم و با سر درد خوابم برد.
ساعت 7 صبح بیدار شدم ، صبحانه ای درست کردم و مشغول شدم. حین صبحانه و بعد از آن به خودم و رابطه ام با سیمین فکر میکردم دیگه نمیتونستم ادامه بدم. پای میز نشستم تا سیمین بیدار بشه، مثل همیشه حدود 10 بیدار شد. وقتی منو توی خونه دید که هنوز سر کار نرفتم میشد تعجب و ترس را در صورتش و رفتارش دید. سعی کرد وقت تلف کنه تا شاید من از اونجا برم. صداش زدم : سیمین ، بیا صبحانه

  • نه نمیخوام، دارم میرم خونه مامانم
    -بیا اینجا بشین، حرف دارم
    -حال ندارم، بعدا بلندتر گفتم: بیا بشین اومد و نشست
    -سیمین ، من دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم،من دوستت دارم ولی تو از من بدت میاد، دیگه نمیتونم ببینم یک ربات توی خونه ام بالا و پایین میره.
  • نه اینجوری نیست. من هم دوست دارم فقط نمیتونم نشون بدم آخه اخلاقم اینجوریه که …
  • خفه شو، بسه دیگه، چقدر دروغ میگی ، رابطه اتو با اون پسره آشغال میدونم، از اون موقعی که دهنشو سرویس کردم از فکر او کثافت در نیومدی و پکری بعد میگی دوست دارم اشک تو چشماش جمع شد
  • چی میگی ؟ این چرت و پرتا چیه سر هم میکنی
  • من چرت میگم. اسمش مرتضی است، پراید سیاه داشت، با اون موهای سیخش و اون بینی تیزش که براش پهنش کردم، بازم چرت میگم، بسه دیگه خودتو گول نزن ، منو خر فرض نکن به گریه افتاد ، چیزی برای گفتن نداشت و ترسیده بود.
  • کاریت ندارم، اگه میخواستم بلایی سرت بیارم تا حالا آوده بودم، فقط دیگه نمیخوام ببینمت، دارم دیوونه میشم ، دارم زجر میکشم من هم به گریه افتادم به زور حرف میزدم
    -سیمین بسه دیگه ، من دوستت دارم ولی از من متنفری ، اینجوری فقط زجر میکشیم
  • من دوست ندارم ولی ازت متنفر هم نیستم،
  • نمیخوام کشش بدم ، پاشو برو خونه تون، هرچی هم بهت دادم و داری بردار ببر
  • به مامان اینا چی بگم؟ بیچارم میکنن؟
  • نمیخواد چیزی بگی ، این قدری بهت میدم که مامان بابات راضی بشن بلند شدم ، دست و صورتم شستم و لباس پوشیدم زدم بیرون فرداش یه وکیل گرفتم و کارهای طلاقو انجام داد، چند بار پدر مادر سیمین تماس گرفتن و اول از عشق و همدلی و اینجور چیزها میگفتن و بعد که پیشنهادمو بهشون دادن دیگه حرفی نزدند و از هم جدا شدیم. 6 ماهی گذشت و من همچنان تنها و افسرده بودم، کمتر سر کار میرفتم کارها را کم کم به کارکنانم میسپردم. اتفاقی شنیدم سیمین توی یک موسسه شروع به درس خوندن کرده، چند روزی اونجا ول چرخیدم تا دیدمش ، هنوز ماشینشو داشت. تا پیاده شد رفتم طرفش و سلام کردم
  • اینجا چکار میکنی؟
    -سیمین من هنوز دوستت دارم
  • مهرداد ولم کنم، به گریه افتاد
  • مهرداد من الان خیلی راحتم ، میخوام تنها باشم ، نه عشق میخوام نه هیچی دیگه ، اگه مامان بابا بفهمن اومدی دنبالم باز می افتن به جونم که قبولت کنم، مهرداد تو رو به خدا برو ، دست از سرم بردار. بغض گلومو گرفت، راهمو گرفتم و از اونجا رفتم. سعی کردم با کار خودم را سرگرم کنم، دوباره برگشتم و دفتر و کار ها را بدست گرفتم، اما درد و رنج ول کنم نبود ، همزمان پیش روانشناس میرفتم. با پیشنهاد اون تفریحاتمو بیشتر کردم. توی دفتر نشسته بودم و توی سایتها دور میزدم و ایمیلمو چک میکردم دیدم گروهی که قبلا برای قواصی باهاشون به کیش میرفتم یک تور استانبول راه انداخته بودن، تور ارزان قیمتی بود ، انتظار زیادی نمیشد داشت ولی بهتر از یکجا نشستن بود.
  • خانم فیروزی، لطف کنید با این شماره تماس بگیرید و برای تور هماهنگ کنید
    -چشم آقای بیات . خوش بگذره خانم فیروزی حسابدار شرکت است و کارهای منشی گری را هم انجام میده
  • آقای صادقی تو این یک هفته به سفارشات برسید و اگر تونستید سفارشات جدید بگیرید
  • انبار چی آقای بیات اونجا هم هست.
  • اونجا فعل علی هست بعدا خودم رسیدگی میکنم، یک دونه از اون شیرینی ها بده بزنیم. خانم فیروزی: من میارم ،نوش جان معتاد شیرینی شدم، وقتی غمگینم یا میخوام شاد باشم بیشتر میخورم.
    دختری حدودا 30 ساله توی گروه بود، مژگان پر حرف و شاد بود و مدام با این اون شوخی میکرد، من هم فکر کردم شاید بد نباشه باهاش راحتر بشم و شادی و شادابی اون به من هم اثر کنه و باعث بصه غمهامو فراموش کنم. دسته جمعی به جاهای دیدنی میرفتیم. روز اول توپ قاپی و اطراف آن را دیدیم. از آنجایی که ترکها عموما انگلیسی صحبت نمیکردند و من کمی ترکی استانبولی میدانستم نقش مترجم را بازی میکردم و همین بهانه ای شد تا بیشتر به مژگان نزدیک شوم. در حرمسرای توپ گاپی شوخی های زیر کمر مژگان شروع شد و بسیار هم خنده دار و بامزه بودند. کلا استعداد مخ زنی ندارم ولی وقت گپ زدن پر چانه و نسبتا خوش زبان هستم.
    فردا آن روز برای قواصی به ساحلی برده شدیم . من قبل از همه آماده شده بودم و با دو تا از دوستان و راهنمای ترک به آب زدیم. آب سردتر از ساحل کیش بود و چیز زیادی هم برای دیدن نداشت ، انصافا کیش خیلی بهتر از سواحل استانبول است. بعد از 20 دقیقه واقعا خسته شده بودم هم بخاطر اضافه وزنی که جدیدا داشتم و هم اینکه چیزی دیدنی در این آبها وجود نداشت، وقتی بیرون آمد تلافی آبهای بی رنگ استانبول در آمد، مژگان بالباس چشبان قواضی جلوم ظاهر شد، بدنی درشت اما خوش تراش داشت مثل همیشه لبخند زنان به سمتم آمد
  • مهرداد خان خوش میگذره
  • بد نیست ، کیش بهتر بود
  • جدا؟ چشماتون که چیز دیگه میگه منظورشو فهمیدم ولی نمیدونستم چی بگم ، فکر کنم از اینکه متوجه چشم چرونی من شده بود کمی هم سرخ شدم. رفت سمت آب و من هم به بدن و باستنش که پیچ و تاب میخورد خیره شدم و توی ذهنم به سکس با مژگان فکر میکردم. حتما توی سکس خیلی هات هست. زیر اون لباس سیاه چسبان تصور بدن لختش سخت نبود.همینطور که دور میشد نور خورشید روی باسن گرد و درشتش بالا و پایین میشد. اون رانهای کلفت و برجسته واقعا حشری بودند. کمر نسبتا متناسب و سینه های درشت و …
    چهار روز اونجا بودیم چرخیدیم ، مژگان بیشتر با یک پسره به اسم محسن دمخور بود، من به حرف و زدن و دید زدن مژگان قانع بودم. بهرحال تجربه مخزنی نداشتم و نمیخواستم کاری کنم و حرفی بزنم که سنگ روی یخ بشم. روز آخر، عصر توی لابی هتل جمع بودیم و با هم صحبت میکردیم و شوخی میکردیم و مثل اون چند روز محسن و مژگان میدان دار محفل بودند. یواش یواش هر کسی پی کار خودش رفت و من هم تصمیم گرفتم برم اتاق وسایل را جمع کنم و بعد برم توی خیابانها چرخی بزنم. شنیدم که مژگان پشت سرم گفت آقا مهرداد برنامه ات چیه ؟
  • میرم اتاق بعد توی خیابونا بچرخم و فرداهم که برمیگردیم
  • من هم میرم اتاق بخوابم دیگه خیلی خسته شدم
  • خوب بخوابید مژگان خانم، با شما خیلی خوش گذشت
  • خواهش میکنم ، به ما هم خوش گذشت ، شما آدم باحالی هستی رسیدیم در اتاق و کلید انداختم و درو باز کردم و نصف و نیمه رفتم توی اتاق
  • خوب دیگه ، با اجازه اتون
  • اجازه ما هم دست شماست
  • خواهش میکنم، بفرمایید در خدمت باشیم
  • ممنون بدم نمیاد یک نوشیدنی بخورم و آمد جلو،ناخودآگاه مجبور شدم برم کنار که بیاد داخل اصلا انتظار این حرکتشو نداشتم. درو بستم و اون هم خودشو انداخت روی کاناپه
    -چی میل دارید مژگان خانوم
  • راکی لطفا راکی؟ تا اون روز هیچ نوع الکلی استفاده نکرده بودم، رفتم یخچالو باز کردم و نگاهی انداختم یک بطری بود که روش نوشته بود Yeni Raki حتما خودشه دیگه . دو تا لیوان برداشتم و نشستم روبروی مژگان ، بطری باز کردم و ریختم توی لیوانها،
  • بفرمایید مژگان چشماشو گرد کرد و بهم نگاه کرد
  • اینجوری راکی میخورید
  • راستشو بخواهید تا حالا هیچ نوع نوشیدنی الکلی امتحان نکردم، از شما چه پنهون بزرگترین خلافم دوغ گازدار بوده بلند زد زیر خنده
  • شوخی میکنی آقا مهرداد، با این سن و سال بهتون میخوره تو این مسایل باتجربه باشید
  • نه متاسفانه یا خوشبختانه
  • پس اجازه بدید من براتون سرو کنم
  • خواهش میکنم خانم منزل خودتونه رفت سر یخچال یکی دوتا چیز در آورد و با هم مخلوط کرد و ریخت توی لیوان و آورد
  • بفرماید آقا مهرداد، برای شما که دفعه اولتون هست این بهتره، بسلامتی لیوانها زدیم به هم و خوردیم
  • نظرتون چیه آقا مهرداد؟
  • اینطوری که مردم میخورن و ملچ ملوچ میکنند ،فکر میکردم شیرین تر از این باشه، آخه من شیرینی خیلی دوست دارم دوباره زد زیر خنده و یک لیوان دیگه ریخت
  • این که خوبه آقا مهرداد اون راکی را تنها بخورید که زهر ماره
  • گفتم که من تا حالا تجربه نکردم همینطور حرف زدیم و خوردیم، کم کم احساس میکردم گرم شدم، کمی سرم گیج میرفت یک حسی خاصی داشتم. یک حالت منگی داشتم، شاید این همون دوای درد من باشه. شاید همین مشروب و الکل منو از درد و رنج نجات بده.همینطور حرف میزدیم و مژگان هم بلند بلند میخندید و هر چند وقت یکبار بین خنده هاش دستشو میزد روی پا یا شونه هام یادم نیست حرفمون چطور به جوکهای سکسی کشید، دیگه مژگان به من چسبیده بود و کم و بیش باهام ور میرفت. یهو دستشو گذاشت وسط پام. هر دو ساکت شدیم و برای چند لحظه به چشم هم خیره شدیم. دستمو گذاشتم روی دستش و فشار دادم و با دست دیگه سرشو بطرف خودم گشیدم لباشو خوردم. دیگه حرفی نزدیم. دستهامون روی بدن همدیگه میکشیدیم، موهای بلندش را بهم میریختم و دست روی سینه هاش میکشیدم. اون هم پشتمو و لای پامو دست میکشید ، از شهوت ناله میکردیم و با هم ور میرفتیم، در همون حالت که روش نیم خیز بودم پیرهنشو در آورد، سینه های سفید و بزرگش توی یک سوتین سفید میلرزیدن. سرمو جلو و شروع کردم به بوسیدن و لیسیدن شون، و همزمان سعی کردم سوتینشو باز کنم، مژگان پیرهنم را کشید در آورد من هم موفق شدم ممه هاشو آزاد کنم سرشونو میمکیدم و آروم گاز میگرفتم ، مدتهابود سکس نداشتم و داشتم منفجر میشدم، دکمه شلوارشو باز کردم و شلوار و شرتش را با هم کشیدم پایین کس تپلی داشت، آمدم جلو که بخورمش که مژگان آروم لیوانشو کج کرد روی کسش و از نوشیدنیش ریخت روش ، افتادم روش و شروع کردم به لیسیدن، به خودش میپیچیدو کمرمو چنگ میزد ، یادم نیست چقدر طول کشید ، شلوارمو در آوردم سرشو کردم داخلش و پمپ کردم ، خیلی هیجان داشتم و لذت میبردم… ارضا شدم … ناگهان دوباره قلبم فشرده ، دوباره افسردگی ، ای خدا ،چرا وقتی به اوج لذت میرسم، همه چی کوفتم میشه صبح شده بود، از درد سرم داشت میترکید ، چقدر خوابیده بودم؟ لعنتی این سر درد برای چیه؟ یک نگاه به ساعت انداختم، یک ساعتی وقت داشتم، باید میرفتم لابی تا بریم فرودگاه لعنتی ، این نوشیدنی کوفتی … مژگان تو اتاق نبود، با مکافات آماده شدم و رفتم توی لابی ، برعکس من مژگان سرحال و شنگول توی لابی میگفت و میخندید …

ادامه…

نوشته: Secret TH


👍 1
👎 0
26401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

468004
2015-08-17 14:49:12 +0430 +0430

داستان قبلی و این داستان و که خوندم واقعا قلبم فشرده شد واغراق نیست که بگم چشمام نمدار شد…از خیانت متنفرم…مخصوصا وقتی طرفت دیوانه وار عاشقت باشه…میشه گفت تنها داستانی بود که تا این حد منو متأثر کرد…
قلم روانی دارید…موفق باشید. sorry2

2 ❤️

468005
2015-08-17 15:53:25 +0430 +0430
NA

داستان قبلیو نخوندم از این نوشته هم میشه داستان قبلی رو فهمید
حالم از خیانت به هم میخوره
اون مژگانتونم جنده بود … ولی نفهمیدم وقتی سرشو کردی داخل پمپ کردی دقیقا یعنی چی؟
به علاوه کسشو میخوردی کمرتو چنگ میزد چه پوزیشنی بود که دستش به کمرت میرسید

1 ❤️

468006
2015-08-17 15:58:09 +0430 +0430
NA

جالب بود از این به بعد همش بکنش ما که کسی رو نداریم جلق میزنیم!!!

1 ❤️

468007
2015-08-17 16:00:01 +0430 +0430
NA

من داستان قبلیت رو نخوندم
اما اینی که نوشتید بیشتر شبیه خاطره هست تا داستان
اما قلم خوبی دارید
توصیه می کنم اگه علاقه مندید یکی بعد توان داستان نویسی تون رو بالا ببرید
بطور مثال می تونید یه نگاهی به کتاب های ادبیات داستان نویسی جمال میرصادقی بندازید
موفق باشی دوست من

1 ❤️

468008
2015-08-17 16:40:02 +0430 +0430
NA

داستان قبلی رو نخواندم ولی ازنوع نگارش شما معلوم است
دستی به قلم داری ومطمئنا قبلا هم نوشتید روانی قلم ورعایت
دستور زبان پارسی دراین داستان ،خواننده را مشتاق به خواندن
بیشترو تا انتها وا می دارد ، توصیه میکنم وقت واستعداد خود را
در اینجا وچنین داستان هائی هدر ندهید
آرزوی موفقیت برای شما

1 ❤️

468009
2015-08-18 01:53:36 +0430 +0430
NA

ممنون، لطف دارید دخــــتر بــסِ!

0 ❤️

468010
2015-08-18 02:30:58 +0430 +0430

با اسم داستانت خیلی حال کردم،عمق دردت رو که داخل داستان معلوم بود نشان داد
زیاد اهل تعریف و توضیح نیستم
2 کلام…خوب بود

1 ❤️

468011
2015-08-18 06:02:51 +0430 +0430
NA

از نظراتتون سپاسگذارم
همونطور که یکی گفت اینها خاطره است و کوتاه مینویسم که حوصله شما را سر نبرم.
اینها را فقط برای این مینویسم که غبار از قلبم پاک بشه
ممنون از همگی

0 ❤️

468012
2015-08-18 07:10:31 +0430 +0430
NA

خوب بود اگه واقعیت بود امیدوارم یکیو پیدا کنی که خوشبختت کنه

1 ❤️

468014
2015-08-18 14:53:15 +0430 +0430

نمیدونم چرا کامنتا بعضا انتخابی اینجا آپلود میشن! خیلی غیر عادیه!..اما حالا داستان…عزیزم خوب مینویسی.قسمت قبلو خوندم اما اصلا یادم نمیومد تا اینکه این یکی رو خوندم.هر دو خوب بودن.منتظر داستانهات هستم…و مرسی

1 ❤️

468015
2015-08-18 17:14:39 +0430 +0430
NA

خوب بود اما یکم اشتباه نوشتاری داشتی مثل قواصی
موفق باشی

1 ❤️