گمشده (2)

1394/05/27

…قسمت قبل

سکس با مژگان تجربه عجیبی بود ، اولین بار بود که زنی در حال سکس با من از لذت ناله میکرد و به خودش میپیچید. این کمی بهم اعتماد به نفس میداد ولی نمیدونم چرا آخرش باز ناراحتی و افسردگی بود.
تجربه الکل و منگی و بی خیالی بعدش برام جالب بود و دوست داشتم تکرارش کنم تا هر از چندگاهی از این حس غم و درماندگی نجات پیدا کنم. اما نمیدونستم از کجا گیر بیارم. با مشاورم در این مورد هم صحبت کردم ، تاکید داشت که این کارو نکنم چون این راه درمان نیست و تنها مشکلی به مشکلاتم اضافه میکنه و احتمالا معتاد الکل میشم.
راست میگفت ، در هر چیزی که حال بده زیاده روی میکنم، سکس ، خوراکی، تفریح…

دوباره سرگرم کار شدم و به دفتر و انبار میرسیدم. اوضاع کار کمی به هم ریخته شده بود، مثل سابق پول در نمیامد، هم اوضاع اقتصادی داغون بود و هم دل به کار نمیدادم و خرید و فروش مان کمتر شده بود.
کارها را بین خانم فیروزی و آقای صادقی و علی تقسیم کرده بودم، بطوری که مواظب کارهای همدیگه هم باشند، با اینکه به هر سه تاشون اعتماد داشتم ولی جوری تقسیم کار کرده بودم که احتمال تبانی و کلاه برداری به حداقل برسه.
چند ماهی گذشت ، دوباره احساس میکردم کمبود سکس دارم، با خودم گفتم دوباره با اولین تور گروه برم ، حتما مژگان را میبینم و … . توی اکثر تور هایی که با گروه رفته بودم مژگان بود، البته چون تنها و داغون بودم برای اولین بار در تور استانبول نظرم به مژگان جلب شده بود.
توی دفتر نشسته بودم و به کارها میرسیدم، و هر روز سایت گروه را چک میکردم تا اولین تور را ثبت نام کنم.

  • خانم فیروزی حساب های امروز را بیارید لطفا
  • الان میارم خدمتتون
    با یک زونکن و یک بشقاب کیک آمد،
  • این حسابهای امروز و این هم کیک امروزتون ، صبر کنید چایی هم براتون بیارم
  • ممنون خانم فیروزی
    یک بار دیگه سایت را چک کردم ، تور مالزی گذاشته بودند، اوه چه گرون هم هست. اشکال نداره ، سکس با مژگان ارزشش را داره، بهرحال تنها سوژه ای که داشتم هم مژگان بود.
    درحالی که تکه ای از کیک را به دهن میبردم فیروزی را صدا زدم:
    لطفا با این گروه تماس بگیرید برای تور جدیدشون
  • انشالا سفر میرید، خوش بگذره
  • بله،ممنون ، این کیک چه خوشمزه است
    چایی را گذاشت روی میز و به طرف میزش رفت و شروع به حرف زدن کرد، من حواسم به سفر و مژگان بود و به اون گوش نمیدادم یک چیزایی از شیرینی ، سختی ، خانه و … میگفت ، من هم بدون اینکه گوش کنم سرمو تکون میدادم و مشغول کار خودم شدم

8 ساعت پرواز خسته کننده و شب رسیدیم کوالا لامپور ، توی هتل جمع شدیم، از شهرهای دیگه هم در گروه بودند که با پرواز های مختلف آمده بودند، اکثر همان افراد همیشگی و تعدادی جدید.با آنها که میشناختم هم صحبت شدم و منتظر مژگان بودم . میخواستم جوری که ضایع نباشه از مژگان خبر بگیرم. من احمق چرا ازش شماره نگرفتم.

محسن را دیدم همون که با مژگان میپرید، پس حتما مژگان هم هست.

  • سلام آقا محسن رسیدن بخیر
    -سلام مهرداد خان ، خوبید ؟
    کمی از هوا و هتل و پرواز صحبت کردیم و سعی کردم بحث را به مژگان برسونم
  • این سری هم بچه های باحالی آمدند
  • بله، ماشالا همیشه همینطور بوده
  • صد در صد ، مثل سفر استانبول، راستی یک خانمی بود خیلی اکتیو و بامزه بودن ، ایشون هم هستن؟
  • کدوم ، مژگان؟
  • آره فکر کنم اسمشون همین بود
  • نه ، نیامده. این بار اسم ننوشت، یک مقدار این تور پرهزینه بود شاید برای همین کمتر آمدند
    لعنت به این شانس، این همه راه ، این همه خرج ، حالا همون اصل کاری نیستش.
    قرار بود 10 روز اونجا باشیم ، سه روز کوالامپور و 7 روز لنکاوی.سرپرست های گروه برنامه سفر را تنظیم میکردند ،به هر کدام یک سیم کارت دادند. بعضی تصمیم گرفتند در کوالامپور بمانند و بعضی هم به لنکاوی میرفتند. تعداد کمی برنامه سفر به یکی از جزایر شرقی مالزی را ریختند. من هم دیگه حال و حوصله ساحل و آب نداشتم ماندنی شدم.
    صبحها بیدار میشدم و در خیابانها و بازارها و مراکز خرید میگشتم. هتلمان در خیابانی بود که مرکز بار و دیسکو کوالالامپور بود.
    شبها تا دیر وقت صدای موزیک بلند بود. خوشبختانه اتاقم طبقه 14 بود و صدای کمی به اتاقم میرسید.
    شبها به بار میرفتم ،نمیخواستم دوباره درگیر الکل بشم به همین خاطر با راهنمایی یکی از همراهان مشروب سبکی سفارش میدادم.
    روز سوم مقابل مرکز خرید پاویلیون قدم میزدم ، هوا گرم و مرطوب بود، مغازه ها و مردم را دید میزدم. همینطور که در پیاده رو قدم میزدم از دور چشمم به دختری افتاد ،جوان، آسیایی ، لاغر، قد متوسط ، لباس و دامن کوتاه مشکی ، یک عینک بزرگ با فریم مشکی هم زده بود، شبیه بازیگران کره ای بود، شیک و تر تمیز
    متوجه نگاهم شده بود ، نزدیکتر که شدم او هم به طرفم آمد، جا خوردم، امیدوارم برای خودم دردسر درست نکرده باشم.
    -سلام آقا ، تنهایید، دنبال یک خانم خوشکل میگردید؟
    انگلیسی را روان صحبت میکرد، برعکس اکثر مالزیایی ها ، از لحن صحبت کردنش معلوم بود چه کاره است
  • سلام. شاید خانم ، شاید
  • چه جور دختری می پسندی، آسیایی ، اروپایی، هندی؟
    -شما را بیشتر می پسندم
  • هر شات 400 دلار
  • شات؟ یعنی چی؟ منظورتون هر شبی 400 دلار
    خندید
  • نه، یعنی یک بار که انجام بدیدو کارتون تموم بشه
    چه خبره 400 دلار برای چند دقیقه . اینها دیگه چه دزدهایی هستند
  • نه متشکرم ، ممنون خانم خوشکله
  • دخترهای دیگه هم هستند ، قیمتهای مختلف، نمیخوایید ببینید؟
    یک لحظه فکری به سرم زد
  • من دارم میرم جزیره تیومان برای 4 روز. یک همسفر میخوام، شبی 400 دلار میدم با خرج سفر و هتل، شاید یکی دو بار هم سکس، نه بیشتر.
  • نه آقا ، من نمیتونم، ضمنا با این شرایط که میگید ، شبی 1000 دلار کمتر نمیشه
  • بهرحال این شماره منه ، خواستی زنگ بزن ، امشب راه می افتم
    شماره ام را رو کاغذی نوشتم و دادم دستش
  • خداحافظ خوشکله
  • سفر بخیر

بعدازظهر زودتر رفتم رستوران هتل ، غذاهای اینجا اصلا جالب نیستند، مخصوصا اینکه توی مالزی ماست هم پیدا نمیشه!!!

داشتم شام میخوردم که تلفن زنگ زد.اصلا انتظار نداشتم زنگ بزنه، یهو دلم ریخت ، یکی بخاطر پولی که میخواستم از دست بدم یکی بخاطر تجربه جدید

  • سلام آقا . من همون دختر جلو پاویلیون هستم
  • سلام ، نظرتون عوض شد؟
  • نه ، اما دوستم حاضره با شرایط شما کنار بیاد البته کمی بیشتر باید بدید
  • نه همون که گفتم. دوستتون را هم باید ببینم
    یک چیزی به چینی به کسی گفت
  • باشه ، کجا هستید
  • خیابان بوکیت بینتانگ …
    آدرس را دادم و توی یک بار قرار گذاشتم، پشت میز نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد. یک نگاه به در ورودی انداختم و دیدم دختری گوشی به دست ایستاده ، بهش اشاره کردم و لبخند زنان آمد نشست
  • سلام خانوم ، چیزی میخورید
  • بله ممنون
    یک نوشیدنی با کمی گوشت و مخلفات سفارش داد
    نسبتا شبیه همون دختر قبلی بود ، آسیایی، لاغر ، و کوتاه قد تر از قبلی بود.
    قیافه بدی نداشت ، موهای بلند و صاف و مشکیش جلب توجه میکرد، شرایطم را دوباره براش گفتم، و اون هم مبلغ بیشتری خواست و من قبول نکردم، در آخر قبول کرد و در ترمینال مرکزی قرار گذاشتیم.
    نمیخواستم بلیط هواپیما بگیرم ، خیلی گرون میشد،از طریق هتل دو تا بلیط اتوبوس و قایق گرفتم ، برای شهر مرسینگ و بعد جزیره ، قبل از حرکت در ترمینال 100 دلار بهش دادم و گفتم بتدریج باقی پول را میدهم.ساعت 11 شب حرکت کردیم. او کنار پنجره نشست و من هم کنارش، بین راه کمی حرف زدیم ، اسمش تانیا بود،اصالتا چینی بود، حدود 27 سال، بعد از یک ساعتی یک بالش کوچک بین سرش و شیشه گذاشته بود و خوابید، من هم کم و بیش چرت میزدم.
    ساعت 4 و نیم صبح به مرسینگ رسیدیم ، شهری کوچک بود با دو خیابان اصلی، حرکت کشتی ساعت 7 بود ، برای استراحت به یک رستوران رفتیم و صبحانه سفارش دادیم. مدام میخندید و سعی میکرد بامزه باشد، من هم همراهیش میکردم.
    از آنجایی که امکان استفاده از کارت اعتباری نداشتم ، پولهایم را تقسیم کرده بودم، کمی توی کیف پول، کمی در جیب لباس ، کمی توی کوله، کمی توی چمدان.تا اگر قسمتی را گم کردم بی پول نشوم ، راستش به این دختره هم اعتماد نداشتم.
    ساعت 7 سوار کشتی شدیم، دریا آرام بود، صندلی هایی شبیه اتوبوس داشت، تانیا لباس و دامن کوتاه آبی تیره براقی پوشیده بود ، در نور صبحگاهی آن موها و لباس براق و پوست روشنش نمای زیبایی داشت، چشمانش خمار میشد و چرت میزد و سرش پایین می افتاد و دوباره سر بلند میکرد، اشاره کردم که به من تکیه بده و راحت بخوابه، سرش را روی سینه ام گذاشت و چشمانش را بست، دستم را دور شانه اش انداختم ، بدن نرم و لاغرش را لمس میکردم. خوابش برده بود. حس خوبی داشتم، به لپ ها و لبهایش نگاه میکردم واقعا خوردنی بود، برجستگی سینه و بعد پاهای لختش را دید زدم. دو ساعت روی کشتی بودیم تا به جزیره رسیدیم.

جزیره ای سرسبز و جنگلی وسط اقیانوس بود، ساحلی مرجانی و تمیز و زیبا، دو روز اول را در ساحل شنا و غواصی کردیم و ماهی را تماشا کردیم، روی شناها با تانیا بازی میکردیم، بعضی وقتها دنبالش میکردم و کشتی میگرفتیم، ور رفتن و دید زدن بدن نازک زیبایش بسیار لذت بخش بود، وقتی بدن خیسش زیر آفتاب برق میزد، آن باسن نرم و سفید دیوانه ام میکرد، آن سینه های کوچک گرد شهوت انگیز بودند.
میخواستم این لذت ادامه داشته باشد، روز سوم به جنگل رفتیم و کلی راهپیمایی کردیم ، شب دوباره به ساحل رفتیم ، آب بازی و کمی والیبال و خسته به هتل برگشتیم
تانیا سر تا پا شنی بود ، سریع زیر دوش رفت ، در حمام را نبسته بود، همانطور که دوش میگرفت سر تا پایش را دید میزدم، آب از روی سینه و کمرش پایین میریخت و از روی باسنش رد میشد ، هر بار که پشت میکرد یا به سمتم برمیگشت صحنه زیباتری میدیدم. آلتم سیخ شده بود و در شورتم جا نمیشد ، لخت شدم و به طرفش رفتم ، دستانش را دورم حلقه کرد ، بدن خیسش را زیر دوش میلیسیدم لبهای قرمزش ، گونه ها ، سینه ها و نوک برجسته اش، شکم و ناف و باسن وکوسش.
یک ربعی زیر دوش گذشت او هم برایم ساک میزد.
از حمام بیرون آمدیم کمی خودم را خشک کردم و حوله را دورش پیچیدم و از روی زمین بلندش کردم، خیلی سبک بود. بردمش روی تخت ، آرام روی تخت خواباندمش، آرام حوله را از روش کنار زدم ، بدنم را به بدنش چسباندم و شروع به خوردن لبهایش کردم، دستش را دور کمر انداخته بود به خودش فشار میداد، کیرم را لای پایش عقب جلو میکردم ، خیس و لیز شده بود، خودش کاندومی به من داد و پوشیدم و شروع کردم. قبل از اینکه ارضا شود ازش جدا میشدم و با بدنش بازی میکردم و دوباره شروع میکردم ، چند بار ارضا شد تا اینکه از گرمای کسش و آه و ناله هاش جیغ زدنهاش به هیجان آمد و ارضا شدم، روی تخت افتادم ، حالم خوب بود، تانیا بلند شد و به سمت حمام رفت ، باز دلم گرفت.
دو بار دیگه هم با تانیا سکس کردم و به کوالالامپور برگشتیم و بعد هم وقت بازگشت بود
دیگه سکس و افسردگی یرای من یک چیز عادی شده

روزهای آخر اینترنتی با صادقی در ارتباط بودم، اوضاع انبار کمی برایش پیچیده شده بود، قرار شد تا برگشتم مستقیما به انبار برم و با هم به کارها برسیم
پنج صبح پرواز به زمین نشست تا از گمرک و بازرسی رد بشم 6 شده بود صادقی آمده بود دنبالم ، اول رفتیم دفتر تا ساعت 8 آنجا بودیم ، قبل از رفتن به انبار سری به یخچال زدم تا کیک و شیرینی همیشگی را برای صبحانه بخورم،

  • صادقی ! شیرینی کجاست؟ نخریدی؟
  • هیچوقت نمیخریدیم
  • عجب پس از کجا می آمد؟
  • خانم فیروزی زحمتشو میکشید، خونه درست میکنه، این همه وقت نمیدونستید؟
  • نه ، از کجا میدونستم؟
  • اون روز قبل از سفرتون که داشت تعریف میکرد که ، این دو روز آخری هم که بهش مرخصی داده بودید و از کیک و شیرینی خبری نبود
  • که اینطور، خب بریم انبار
  • باشه راستی ، خانم فیروزی هم قرار شد خودش بیاد انبار ، لیست اجناس و ورود و خروج هم میاره

توی انبار مشغول شدیم، مواردی که اجناس و مدارک اختلاف داشت بررسی میکردیم، همزمان کارگرها داشتن بار خالی میکردند و کمی شلوغ شده بود
صدای علی می آمد که داد میزد: سعید اون جعبه سنگینه با دوتا تسمه ببندش به جرثقیل
خانم فیروزی مدارک را مرتب میکرد و ثبت میکرد
صادقی : آقای بیات این تعدادش درست نیست

  • باشه دوباره چک میکنیم
    علی داد میزد : سعید ، سعید، اون تسمه ها چرا هم اندازه نیستن، بیار پایین الان پاره میشه
    صادقی رفت سمت فیروزی تا لیست جدید بیاره ، ناگهان صدای جیغ بلند و کشداری توی انبار پیچید ، سرم را بلند کردم . یک جعبه بزرگ مثل یک اتوبوس از سمت چپم به سرعت به طرفم آمد
    ضربه محکمی بهم خورد و روی هوا بلند شدم و دیگه نمیفهمیدم کجا هستم ، فقط صداهایی مبهم میشنیدم
    -یا حضرت عباس خاک به سرم شد
    آقای بیات … بیات
    آمبولا…
    بدو…
    مهرداد …
    مهر …دا…د


ادامه…

نوشته: Secret TH


👍 0
👎 0
12898 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

468021
2015-08-18 20:19:27 +0430 +0430

نسبت به دو داستان قبلیت ضعیف تر بود!
ولی بازم خیلی خوب بود!
منتظره قسمت بعدیش هستم!!

1 ❤️

468022
2015-08-19 08:42:57 +0430 +0430

لایک .ممنون از داستان جالب شما بازهم بنویس.

1 ❤️

468023
2015-08-19 17:30:15 +0430 +0430
NA

خوب بود…آفرین ب نوشتن ادامه بده منتظر قسمت بعدی هستیم ولی خدایی ضد حال نباشه دگ good ok

1 ❤️

468024
2015-08-20 08:22:43 +0430 +0430
NA

Aziz khub neveshti vali sai kon keifiate dastane avaleto dobare tu dastane badi be kar bebari
kheli khub bud fazesh mano paye dastanet kasht clapping

1 ❤️

468025
2015-08-20 08:54:04 +0430 +0430
NA

اکشن،زیبا،فقط اسپایدرمن با الیورکوئین توش کم بود خخخخ شوخی کردم داستانت خیلی قشنگه البته کمی تند تر داستانارو بفرستی ممنون میشم چون دوست دارم بالاخره چی میشه از این افسردگی بیرون میای یا نه

1 ❤️