گمشده ای در استامبول

1391/11/13

سلام دوستان …من نویسنده داستان نحس ترین روز زندگی یک پسر هستم که بعد از مدتها به سایت شهوانی برگشتم و داستان جدیدمو گذاشتم . قبلش باید از دوستانی که با نظرات و انتقاداتشون به من انگیزه دوباره نوشتنو دادن تشکر کنم . این داستان جدیدم واقعی هست و پارسال اتفاق افتاده …البته باور کردنش سخته ولی اتفاق افتاده …تمام اسمها مستعار می باشند .

برای آخرین بار برگشت و سالن فرودگاه امام را با تانی نگاه کرد .سپس چمدانش را برداشت و به قصد سوار شدن هواپیماسالن را ترک کرد .فرزین 28 ساله مهندس الکترونیک با قد 180 و موهای بلند و لخت که از پشت می بست به قصد زندگی بهتر در خارج از ایران ،کشورو به سمت استانبول ترک کرد تا بعد از ردیف شدن کارهاش به یکی از کشورهای اروپایی مهاجرت کنه . هواپیما بعد از ساعاتی در فرودگاه استامبول نشست و فرزین به آپارتمانی که دوستش از قبل واسش اجاره کرده بودن رفت . یک هفته گذشت و تمام کارها مطابق برنامه پیش رفت .شب هشتم بود برف می بارید و دیر وقت بود که فرزین در حالی که مست بود و حسابی خورده بود از کلوپ نزدیک آپارتمانش بیرون آمد و در حالی که تلوتلو می خورد به سمت خونه به راه افتاد .چند قدمی بیشتر نرفته بود که ماشینی جلوش ایستاد و به زور کشیدنش تو ماشینو بردنش.فرزین مست بود هیچی حالیش نبود حتی نمیدونست چند نفر تو ماشینن . ماشین گوشه خلوتی ایستاد دو تا مرد قوی هیکل از ماشین پیاده شدن فرزینو با خشونت کشیدن پایین و با چاقو به جانش افتادن. فرزین منگ بود نمی فهمید چی به سرش اومده. اوباشا تمام جیباشو خالی کردن و چند ضربه چاقو بهش زدن و ولش کردن و با ماشین از اونجا دور شدن . فرزین خون آلود و زخمی در حالی که می نالید سرشو بلند کرد نگاهی به اطراف کرد و بیهوش شد .
وقتی به هوش اومد حس گنگی بهش می گفت اینجا یه خونست .با چشماش اطرافو دید زد فهمید تو سالن یه خونه کوچیکه و رو مبل خوابیده. تکانی خورد و از درد نالید .صدای زنانه ای گفت : بیدار شدی ؟
فرزین به سمت صدا سرشو برگردوند و روی مبل روبرو دختری حدودا 27 ساله لاغر اندام و سفید درحالی که تاپ شلوارک صورتی رنگی به تن داشت و کتابی دستش بود را دید .دختر موهای بلوندشو دورش ریخته بود و جذابیت اونو بیشتر کرده بود .
نگاه فرزین به دختر ثابت ماند. دختر کتابو روی میز وسط سالن گذاشت و اومد لبه مبل کنار دست فرزین نشست
و گفت : خوبی ؟ فرزین به خودش اومد و گفت : شما ایرانی هستی ؟
دختر لبخند تلخی زد و گفت : آره .تو کی هستی ؟
فرزین نگاهی به دختر کرد و گفت : من فرزینم .
دختر : اینجا چه کار می کنی ؟
فرزین در حالی که دستشو کنار سرش می برد گفت : می خوام برم اروپا .
دختر : دست به سرت نزن !سرت شکسته بانداژ هست !!! با جیب خالی می خوای بری اروپا ؟
فرزین : نه !پول دارم !!!راستی اسم شما چیه ؟
دختر : ربکا !!!
فرزین : چه اسم عجیبی !!!
ربکا : این اسمو استاد واسم گذاشته !!!
فرزین : استاد ؟ اون کیه ؟
ربکا بی توجه به سوال فرزین : نمی خوای بدونی چی به سرت اومده ؟
فرزین : فقط یادمه از کلوپ اومدم بیرون و خیلی خورده بودم .دیگه هیچی یادم نیست !!!
ربکا با انگشتش صورت فرزینو نوازش کرد و گفت :وقتی پیدات کردم خون آلود تو برفا افتاده بودی …امیدی به زنده موندنت نبود …فکر کنم اوباشای ترک به این وضع و حال درت آوردن .
فرزین که از نوازش ربکا خوشش اومده بود : باور کن هیچی یادم نمیاد .چند روزه بیهوشم ؟
ربکا به چشمای فرزین خیره شد و گفت : یه هفته …تعجبم با ده ضربه چاقو زنده موندی محل اقامتت کجاست ؟
فرزین : تو جیب شلوارم آدرس آپارتمانم هست .
ربکا : جیبت خالی بود .
فرزین در حالی که شوکه شده بود : بد بخت شدم !!! من هیچ آدرسی نه بلدم و نه یادم هست. تمام مدارک هویتیم هم تو اون خونه هست !!!
ربکا : خب !!!پس الان تو یه بی خانمان بی هویت هستی که اگه پلیس بفهمه میندازتت زندان .
فرزین نیم خیز شد و: چه خاکی تو سرم بریزم ؟
ربکا اونو خوابوند و: آروم باش …زخمات هنوز خوب نشده …
بغض تلخی گلوی فرزینو می فشرد .تمام داراییش نابود شده بود .
ربکا با انگشتش صورت فرزینو باز هم نوازش کرد و گفت :فعلا آروم باش…اول باید خوب بشی …بعد یه فکری بکنیم.
فرزین نگاهش روی خط سینه ربکا ثابت ماند و آروم : باشه .
ربکا لبخند موذیانه ای زد و از جاش بلند شد و پتو رو از رو فرزین کنار زد . فرزین نگاهی به خودش انداخت لخت لخت بود بیشتر بدنش پانسمان شده بود و کیر20 سانتی بی موش نیمه راس شده بود.فرزین از خجالت قرمز شد و : چرا پتو رو برداشتی ؟
ربکا کیر فرزینو تو دستش گرفت و : می خواستم بگم تحریک شدی …نوازشت کردم .
فرزین : به کیرم دست نزن !
ربکا : ادای بچه مثبتا رو در نیار …این کیر داره بهم میگه خیلی حشری هستی و قبلا یه کارایی کردی .تو اون کلوپ هم کاری کردی ؟
فرزین که دستش رو شده بود : نه …به خدا راست میگم …چند تا جنده بهم پیشنهاد دادن ولی از ترس ایدز وپول داغ شدن راضی به سکس نشدم …
ربکا پتو رو روی فرزین مرتب کرد و : بهتره زودتر خوب بشی …حالا هم بخواب …اگه کاریم داشتی صدام بزن .
ربکا به سمت پلکان کنار سالن رفت که فرزین : چرا دست به کیرم زدی ؟
ربکا : که ببینم اندازش مناسب هست یا نه ؟
فرزین : واسه چی ؟
ربکا بی تفاوت چراغو خاموش کرد و از پلکان به سمت اتاقش بالا رفت . با رفتن ربکا فرزین غرق در افکارش شد .هزارتا معمای حل نشده تو مغزش بود . این دختره ربکا واقعا کیه ؟ میشه بهش اعتماد کرد یا نه ؟کاش اونشب به اون کلوپ
لعنتی نرفته بود. زخماش می سوخت و بد تر از اون این حادثه ای که واسش پیش اومده بود جیگرشو می سوزوند. دلش می خواست به حال خودش گریه کنه اما نمی تونست .میون برزخی از شهوت و بدبختی و بی اعتمادی گیر افتاده بود . ربکا با همون چند دقیقه تونسته بود قلبشو تسخیر کنه . چشمای نافذ و آبی رنگ ربکا لحظه ای از جلوی چشماش محو نمیشد . یادش به زمانی افتاد که ایران بود و با دوست دخترش پارمیس هفته ای دو سه بار سکس می کردن. در همین افکار غرق بود که خواب او را در ربود. وقتی بیدار شد . ربکا در حالی که تاپ و شلوار جین و پوتین چرم تا زانو پوشیده بود با سینی صبحانه وارد سالن شد و : صبح بخیر !
فرزین نگاهی به ربکا کرد و گفت : صبح بخیر .
ربکا سینیو روی میز وسط سالن گذاشت و : حالت چه طوره ؟
فرزین : با بدبختیایی که سرم اومده باید چه طور باشم ؟
ربکا به سمت فرزین اومد و موهای آشفته اونو کنار زد و گفت : بد اخلاق !!!
واز کنار سینی ظرف کوچکی را برداشت و لبه میز بالای سر فرزین گذاشت . فرزین : یادم رفت ازت به خاطر نجاتم تشکر کنم .
ربکا از داخل ظرف سرنگ و تکه پنبه ای برداشت و : کاری نکردم…برگرد تا آمپولتو بزنم .
فرزین : واسه چی ؟
ربکا : می خوام مطمئن بشم که دیگه بدنت به خاطر زخمات عفونت نمی کنه …
فرزین : اما …
ربکا : برگرد!!!
فرزین با بی میلی برگشت و : حالا واقعا بلدی آمپول بزنی ؟
ربکا : آره !پس کی خوبت کرد ؟تو این هفت روزی که بیهوش بودی نزدیک به 15 تا آنتی بیوتیک بهت تزریق کردم تا زخمات عفونت نکنه .
و پتو رو کنار زد و آمپولو تزریق کرد و سرنگو تو ظرف گذاشت . فرزین از درد نالید و : خیالت راحت شد …سوراخم کردی …
ربکا پتو را روی فرزین مرتب کرد و از کنار فرزین به سمت مبل روبرو رفت و پالتوی چرمشو پوشید و گفت : آره باید تزریق میشد …بهتره امروز سعی کنی یک کم راه بری …من دارم میرم بیرون با استاد قرار دارم. صبحانتو بخور و خوب استراحت کن . تا برگردم …راستی …بهتره تو کار هم فضولی نکنیم .
فرزین در حالی که نفس نفس میزد برگشت و: چشم …
ربکا اشاره ای به کنار پلکان کرد و گفت : دستشویی و حمام اونجاست …اگه خواستی …
فرزین : باشه …یه سوال ؟
ربکا با بی تفاوتی در حالی که به سمت در میرفت : بپرس !!!
فرزین : تو هم مثل من حرفه ای هستی …درسته ؟
ربکا شماتت بار نگاهش کرد فرزین ادامه داد : وقتی کیرمو گرفتی تو دستت فهمیدم …
ربکا حرفی نزد و بی تفاوت خانه را ترک کرد. فرزین به سختی از جاش بلند شد و نشست . پتو رو کنار زد و نگاهی به بدنش انداخت …بیشتر نصف بدنش پانسمان بود …فرزین با خودش : ببین نامردا چه بلایی سرم آوردن …
و نگاهی به کیرش انداخت که بازم نیمه راست بود . تو دستش گرفت و ضربه کوچکی به کله کیرش زد و : خیلی نامردی آبرومو جلو دختره بردی …نمیشد اونموقع بیدار نشی …همش ضایعم کن .
پتو رو دور خودش پیچید و به دستشویی رفت وبرگشت …به پلکان نگاهی کرد و حس کنجکاویش تحریک شد …آهسته آهسته وبه سختی در حالی که از درد ناله می کرداز پلکان بالا رفت .به بالای پلکان که رسید فضای کوچکی بود که دو تا اتاق روبروی هم بود .در اتاق اولو باز کرد و وارد شد .اتاق کوچکی بود که از وسایلش معلوم بود اتاق ربکاست …در اتاقو بست و به اتاق دیگر رفت . در اتاقو باز کرد …اتاق تاریک بود …پریز برقو زد …این اتاق از اتاق قبلی کوچیکتر بود و اولین چیزی که نظرشو جلب کرد تابلو ی خیلی بزرگ عکس یه پسر جوون بود که به دیوار نصب
شده بود …گوشه گوشه اتاق پر از شمع بود و روی میز طرف دیگه اتاق قاب عکسای کوچیک همون پسر بود که مابینش شمع گذاشته شده بود …اتاق مثل یه زیارتگاه درست شده بود …گوشه دیگه اتاق روی یه میز کوچیک وسایل شخصی اون پسر گذاشته شده بود و بازهم شمع …فرزین با خودش : این پسره کیه ؟
کمی تو اتاق چرخ زد و بیرون اومد .و به سالن برگشت …کمی صبحانه خورد و دراز کشید …و در افکارش غرق شد …فکر ربکا دیوونش کرده بود هرکاری میکرد فکرشو متمرکز کنه که آدرس آپارتمانشو یادش بیاد نمی تونست …تو
این بدبختی و دربدری دلش عصیان کرده بود .نبود ربکا اذیتش می کرد.
شب هنگام بود که ربکا برگشت .ربکا : سلام !
فرزین چشماشو باز کرد و : سلام …
ربکا : بهتری ؟
فرزین آروم : خوبم …
ربکا به اتاقش رفت ولباساشو عوض کرد و برگشت به سالن . نگاه فرزین به ربکا خیره موند .ربکا در حالی که تاپ و شلوارک مشکی رنگی پوشیده بود روی مبل روبروی فرزین نشست و : فرزین !!!
فرزین نفهمید. ربکا دستاشو جلوی چشمای فرزین تکان داد و : فرزین !!خوبی ؟
فرزین به خودش اومد و: آره …
ربکا : دوباره راس کردی ؟
فرزین شرمسار به ربکا نگاه کرد و : خب …چه کار کنم ؟ خانم خوشگلی مثل تو رو میبینم تحریک میشم …تو از کجا فهمیدی ؟
ربکا : من مردای حشرو داغو از فاصله 100 متری تشخیص میدم …خب !فکراتو کردی ؟ به نتیجه رسیدی ؟
فرزین : نه !!!هیچی …
ربکا : دوستی آشنایی اینجا نداری ؟
فرزین : چرا یه دوست دارم …
ربکا : خوبه …شمارشو بده من …
فرزین : یادم نیست …
ربکا : چه بدشانسی …
فرزین : مشروب داری ؟
ربکا : نه …زیاد اهلش نیستم …بعضی وقتا با استاد می خورم .
فرزین :بدجور هوس کردم …
ربکا : همون اونشب که زندگیتو نابود کرد کافیت نبود …
فرزین : اونشب مجبور شدم …آخه میدونی چیه …دخترای خوشگلو اونجا میدیدم …بد جور تحریک میشدم …از ترسم هم نمی تونستم باهاشون باشم .واسه همین از حرصم هر مدل مشروب اونجا بود خوردم …تا حواسم پرت بشه .
ربکا : بله می دونم !!!
فرزین : از کجا ؟
ربکا : به خاطر اینکه تا آوردمت خونه سه بار بالا آوردی و گند زدی به ماشینم …
فرزین سرشو زیر انداخت و : ببخشید …
ربکا از سرجاش بلند شد و به سمت فرزین اومد و : زخمات که درد نداره …
فرزین : نه !
ربکا پتو رو پایین آورد و سرگرم بررسی زخما شد .فرزین هم زیر دستش مدام تکان می خورد.ربکا : چه قدر حرکت می کنی آروم باش تا زخماتو ببینم …
فرزین : نمی تونم … دستای مهربون و ظریف یه خانم خوشگل داره به تنم می خوره …نمی تونم که مثل سنگ باشم
ربکا لبخندی زدو : نمی دونستم اینقد با مزه ای !
و پتو را روی فرزین مرتب کرد و : زخمات خوب شده …فردا صبح واست می کشمشون …
فرزین نگاهی به ربکا کرد و : مرسی …
ربکا به آشپزخانه رفت و : چیزی می خوری ؟
فرزین : نه میل ندارم …
ربکا به سالن برگشت و : خب …من خستم …میرم بخوابم …کاری داشتی صدام کن …
و چراغو خواست خاموش کنه که فرزین بی مقدمه : ربکا …
ربکا : چیه ؟
فرزین : دوستت دارم …
ربکا برگشت .نگاهی به فرزین کرد و با صدای بلند خندید و در حالی که می خندید : خیلی خوشمزه ای !!!
فرزین : اما من حرف خنده داری نزدم …
ربکا : چرا …خیلی خنده دار بود …
فرزین : نه …جدی گفتم …
ربکا : این حرفو زدی چون کیرت شق شده و احتیاج شدید به سکس داری …درسته ؟
فرزین با ناراحتی روشو برگردوند .ربکا : فردا زنگ میزنم واست یه جنده بیاد اینجا از صبح تا شب باهاش حال کنی …
فرزین مثل بچه ها لب ورچید و : نمی خوام …مریض میشم .
ربکا : منم جنده نیستم بخوام باهات سکس کنم …شب بخیر
و چراغو خاموش کرد و از پلکان بالا رفت . فرزین دستشو زیر پتو برد وبا ناراحتی کیر شق شدشو تو دستش گرفت و مالیدش. داشت از شق درد می مرد …هرچی می مالیدش نمی خوابید .با خودش گفت : یا به حرفم گوش میده یا
میندازتم بیرون …از این دو حالت خارج نیست …
با همین فکر شروع کرد به فریاد زدن .ربکا …ربکا…
چند لحظه ای بعد ربکا سراسیمه از پلکان پایین آمد و چراغو روشن کرد .فرزین نگاهش روی چشمان خیس و پف کرده ربکا ثابت موند . ربکا : چی شده ؟
فرزین : گریه کردی ؟
ربکا : به تو مربوط نیست…بگو چه کارم داشتی ؟
فرزین مظلومانه : دارم از شق درد می میرم …
ربکا : به من چه ربطی داره …بمالش تا بخوابه …
فرزین : هر کاری می کنم نمی خوابه …واسم یه کاری کن …تو بد اوضاعی هستم …
ربکا : اگه می دونستم اینقد داغ هستی اونشب نجاتت نمی دادم …
فرزین : خواهش می کنم …
ربکا : فقط می تونم واست بمالمش …همین …اگه هم بخوای زیاده روی کنی از خونم میندازمت بیرون.
فرزین : باشه …
ربکا لبه مبل کنار فرزین که دراز کشیده بود نشست پتو رو کنار زد و : خب ؟
فرزین کیر شق شدشو که تو دستش بود : دستتو بیار جلو …
ربکا دستشو جلو آورد . فرزین کیرشو گذاشت کف دست ربکا و : بفرما …واسه تو …شاید دستای مهربونت آرومش کنه .
ربکا کیر فرزینو تو دستش گرفت و شروع به مالیدن کرد …فرزین سرخوش بود و چندلحظه ای بعد صدای ناله ها وآخ
آه آه گفتناش بلند شد و مدام می گفت : جووووون …چه دستایی …
فرزین در حالی که از لذت به ناله افتاده بود : هروقت آبم میومد میریختم رو دوست دخترم…حالا چه کار کنم ؟
ربکا بی تفاوت در حالی که کیر فرزینو می مالید : چه می دونم …چند تا دستمال بگیر جلوش …
فرزین : آآآآآآآآه…
وکیرشو از تو دست ربکا بیرون کشید و : داره میاد …دستمال لطفا!
و نشست . ربکا چندتا دستمال کاغذی از روی میز برداشت و به فرزین داد .فرزین دستمالو سرکیرشو گذاشت و در حالی که می مالیدش فریاداش بلند شد .و چند لحظه بعد نفس آرومی کشید و : تو یه فرشته ای …
ربکا بی مقدمه پرسید :فرزین !تا حالا کون دادی ؟
فرزین : واسه چی می پرسی ؟
ربکا : بگو دیگه !!!
فرزین نگاهی با ناراحتی به ربکا کرد و : راستشو بخوای آره …فقط یه بار وقتی دبیرستان بودم .
ربکا : پس اهلش هستی ؟
فرزین : نه …اون بار هم به زور وادارم کردن !!!
ربکا : الان که داغی دوس نداری یه کم با سوراخ کونت بازی کنم …
فرزین : چیه ؟ مشکوک میزنی …اولین باره میبینم یه دختر میخواد از کون بهم لذت بده …
ربکا :ولش کن …خواستم یه کم لذت ببری !!!
وبا بی تفاوتی از جاش بلند شد و : بهتره بخوابی …
فرزین : ناراحت شدی ؟
ربکا : نه …
فرزین : با این پانسمانا نمیتونم داگی بخوابم … وگرنه بدم نمیاد یه خانم زیبا با کونم بازی کنه …
ربکا : مشکلی نیست …
فرزین : بلدی …هم بهم لذت بدی و هم دردم نیاد ؟
ربکا : آره …
فرزین : از کجا ؟
ربکا : اون به تو مربوط نیست …بهتره بخوابی …تو به درد کون دادن نمی خوری …
فرزین :چرا ناراحت میشی ؟ من در اختیار توام …فقط مراقب باش از حال نرم …چون ضعف بدنم هنوز خوب نشده …
ربکا : پس دلت می خواد امشب کون بدی ؟
فرزین دراز کشید و : آره …
ربکا :باشه !!!
وبه آشپزخونه رفت و دقایقی بعد در حالی که یه لیوان شیرموز و دو سه تا خیار با اندازه های مختلف و یک کرم دستش بود برگشت و : فرزین !این شیر موزو بخور !!!
فرزین نشست و لیوانو گرفت و سرکشید .لیوان خالیو روی میز گذاشت و : حالا چه کار کنم ؟
ربکا خیار ها رو روی میز گذاشت و : به پشت دراز بکش !!!
فرزین به پشت دراز کشید .ربکا در حالی که یکی از خیارها رو چرب می کرد :خودتو شل بگیر …
فرزین در همون حال :باشه !
ربکا :پاتو از هم باز کن …بیام وسط پات بشینم …
فرزین پاشو از هم باز کرد و ربکا وسط پاش نشست و با دستاش چاک کون فرزینو باز کرد و :سوراخت خوب تنگه …
فرزین آروم : آره !!!
ربکا با کرم سوراخ فرزینو چرب کرد و انگشتشو با فشار داخل کرد .فرزین از درد به خودش تکانی داد .ربکا : آروم …
و انگشتشو حالت رفت و برگشت داد …فرزین آروم ناله می کرد …
ربکا : درد داری ؟
فرزین : نه …یه حس خوبه …
ربکا انگشتشو در آورد و خیاربزرگ و کلفتی رو که چرب کرده بود برداشت و آروم آروم تو سوراخ فرزین فرو کرد …فرزین از درد بالشو گاز می گرفت …سوراخش داشت جر می خورد …ربکا : اگه درد داری بگو …
فرزین سرشو بلند کرد و : خیلی دردناکه …طاقت ندارم …
ربکا با یه حرکت سریع خیارو تا آخر تو کون فرزین فرو کرد .فرزین از درد فریادی زد و بی حال سرشو رو بالش گذاشت .
با بی رمقی : نامرد !!!گفتی دردم نمیاد …دارم می میرم …
ربکا به خیار حالت رفت و برگشت داد و دوباره ناله های فرزین بلند شد . فرزین : ربکا !بسه …دیگه نمی خوام …
ربکا خیارو کشید و : باشه !!!زیاد اذیتت نمی کنم …حالا خوب بود ؟
فرزین به حالت اولش برگشت و :نه!!مثل همون یه بار خیلی اذیت شدم …
ربکا : منم به خاطر وضعیت جسمیت زیاد تمایل نداشتم که این کارو بکنم …اما دوست داشتم ببینم سوراخت چه قدر تنگه !!!
فرزین :واسه چی دوست داشتی تنگی سوراخمو ببینی ؟
ربکا : همین طوری !!!
و خواست بره که فرزین دستای ربکا رو گرفت و بوسید و: به خاطر همه چیز ازت ممنونم…
ربکا دستشو کشید و بدون هیچ حرفی چراغو خاموش کرد و به اتاقش رفت .
فرزین دراز کشید و پتو رو روخودش مرتب کرد حس خوبی داشت با اینکه کونش درد داشت .هنوز گرمی دستای ربکا را روی کیرش وکونش حس می کرد . کمی فکر کرد و دقایقی بعد به خواب رفت .صبح وقتی بیدار شد ربکا رو دید که با عجله اینور و اونور میره و داره کاراشو انجام میده …کاپشن شلوار جین و پوتین چرم تا زانو پوشیده بود . این یعنی که می خواد بره بیرون .
ربکا در حالی که داخل آشپزخانه بود : فرزین بیدار شدی ؟
فرزین : آره بیدارم …
ربکا در حالی که ظرف کوچیکی در دست داشت به سالن اومد و کنار مبلی که فرزین خوابیده بود ایستاد .ظرف را روی میز گذاشت وپتو رو کنار زد وبا عجله مشغول باز کردن پانسمان زخمای فرزین شد .فرزین از درد نالید و :یواش …دردم اومد …
ربکا پنس و قیچیو از توی ظرف کوچیک برداشت و : نمی تونم…عجله دارم …باید برم …دیرم شده …
فرزین : خب …برو کاراتو انجام بده بعد بخیه ها رو بکش …
ربکا در حالی که بخیه ها رو با عجله می کشید : نمیشه …بوی گند بدنت خونه رو برداشته …باید بری حموم …
فرزین در حالی که می نالید : باشه …اما یکم یواشتر …
ربکا حرفی نزد و بخیه ها رو کشید و : تموم شد …
فرزین نفس عمیقی کشید و : جونم بالا اومد …تو عمرم ندیده بودم بخیه رو با این سرعت بکشن …
ربکا : صبحانه رو میز آشپزخونه است …بعدش برو دوش بگیر …
وبه مبل روبرو اشاره کرد و : واست لباس تمیز گذاشتم …
فرزین : باشه …اما لباسای خودم کجاست ؟
ربکا : انداختمشون دور …
فرزین با تمسخر :مرسی از محبتت.
ربکا در حالی که به سمت در خروجی میرفت : فعلا بهتره تو خونه باشی …چون مدارک هویتیت موجود نیست .من رفتم …
و از در بیرون رفت . فرزین به سختی از جاش بلند شد و نشست . با خودش : چه قدر این دختر اسرار آمیزه …نصف شبا گریه می کنه …صبح تا شب میره بیرون …نسبت به من بی احساسه …عجب دختریه !!!و از این
جالبتر منم نجات داده …واسه چی ؟ نمی دونم …مگه منو می شناسه …یا اونشب اونجا چه کار می کرده که منو دیده…؟و خیلی جالب تر از این نحوه کیر مالیدنشم مثل یه حرفه ای هست …خیلی عجیبه این دختر …
پتو رو کناری انداخت و : به من میگه بوی گندت خونه رو برداشته …
تنشو بویید …داشت حالش بهم می خورد و: مثل اینکه راست می گفت …
واسه همین در حالی که از کون درد می نالید ،بلند شد و به حمام رفت .
از حمام که برگشت لباسایی که ربکا واسش گذاشته بودو پوشید و به آشپزخانه رفت .مقداری غذا از روی میز برداشت و خورد و از پنجره آشپزخانه بیرونو تماشا کرد .همه جا پر برف بود …ولی یه روز آفتابی بود.به سالن برگشت
.یادش به دوستش افتاد که استامبول بود …کاش از اون شماره تماسی یادش میومد …کنترل تلویزیونو برداشت و سرگرم تماشای تلویزیون شد.شب هنگام بود که ربکا در حالی که دو تا جعبه پیتزا دستش بود به خونه اومد .
به نظر خوشحال میرسید .جعبه های پیتزا را روی میز گذاشت و نگاهی به فرزین کرد و : سلام …چته زانوی غم بغل گرفتی ؟درد کونت بهتره؟
فرزین نگاهی غمگینانه به ربکا کرد و : سلام …نه بهترم …دارم از فکر دیوونه میشم …هیچی یادم نمیاد …
ربکا از روی جعبه پیتزا روزنامه ای برداشت و : دیگه نمی خواد فکر کنی !
فرزین : چرا ؟
ربکا روزنامه رو به فرزین داد و : صفحه اولشو ببین …
فرزین اونو گرفت و باز کرد …چند لحظه بعد : این که عکس منه …تو روزنامه چه کار می کنه عکسم ؟
ربکا : بخونش ؟
فرزین : اگه من ترکی بلد بودم که الان اسم عجیب غریب خیابونا و مغازه ها رو بلد بودم و تو آپارتمانم نشسته بودم و مشروب می خوردم …
ربکا : علی …این اسم واست آشنا نیست …
فرزین : چرا …دوستمه …همونی که تو استامبول واسم خونه اجاره کرد.
ربکا : تو روزنامه آگهی گم شدنتو زده …شمارشو داده …منم بهش زنگ زدم باورش نمیشد زنده باشی واسه فردا باهاش قرار گذاشتم که ببرمت پیشش…
فرزین به آرومی : خوبه …پس شب آخره که اینجام …
ربکا : فکر می کردم خوشحال میشی …
فرزین متفکرانه : چرا خوشحال شدم …
فرزین دروغ میگفت .درونش آشوب بپا شده بود . فکر از دست دادن ربکا داشت دیوونش می کرد. ربکا یکی از جعبه های پیتزا رو جلوی فرزین گذاشت و : بخور !
فرزین بی هیچ حرفی جعبه رو باز کرد. ربکا در حالی که کاپشنشو در میاورد : به خدا خیلی خوش شانسی…
فرزین چیزی نگفت و قطعه ای از پیتزا رو برداشت و شروع به خوردن کرد .ربکا به آشپزخانه رفت ودوتا لیوان و نوشابه برداشت وبه سالن اومد و روی میز گذاشت .جعبه دوم پیتزا رو جلوش گذاشت و روی مبل روبروی فرزین نشست و شروع
به خوردن کردن . در حالی که غذاشو می خورد : چرا اینقد بی اشتهایی؟ بخور …سرد شد .
فرزین : میل ندارم …
بغض تلخی گلوشو می فشرد …دست از غذا خوردن کشیدن .روی همون مبلی که نشسته بود دراز کشید پتو رو انداخت روی سرشو پشت به ربکا خوابید .ربکا : تو چه قدر عجیب غریب شدی امشب ؟
فرزین پاهاشو تو شکمش جمع کرد …وبرای اولین بار گونه هاش خیس اشک شد . خودش هم دلیل اشکاشو نمی دونست …یادش افتاد به زمانی که تو ایران از پارمیس می خواست جدا بشه …چه قدر مغرور و متکبر جلوی پارمیس ایستاده بود که می خوام برم خارج از کشور راحت زندگی کنم بدون تو …و چه قدر پارمیس بهش التماس کرده بودکه نرو …بدون تو می میرم …چهره اشک آلود پارمیس جلوش بود …الان همون حس و حال پارمیسو داشت …دلش می خواست به ربکا التماس کنه که تنهاش نذاره …اما نمی تونست …با صدای ربکا به خودش اومد که می گفت : اگه کاریم داشتی صدام کن …
فهمید که چراغ خاموش شده و ربکا به اتاقش رفته …پتو رو کنار زد و روی مبل نشست …صورت خیسشو با پشت دست پاک کرد …بی اراده از جاش بلند شد به سمت پلکان رفت و توی تاریکی شب آهسته آهسته بالا رفت .به بالای پلکان که رسید اتاقی که حالت زیارتگاه داشت روشن بود .آروم به سمت اتاق رفت و پشت در ایستاد .صدای آروم گریه های ربکا از تو اتاق شنیده میشد …آروم درو باز کرد و در آستانه در ایستاد …ربکا رو به تابلوی عکس پسر کف اتاق نشسته بود موهاشو دورش ریخته بود و گریه می کرد . تمام اتاق با شمع روشن بود …ربکا متوجه حضور فرزین نشد …فرزین آهسته : خیلی دوسش داشتی ؟
ربکا بی آنکه روشو برگردونه : به تو مربوط نیست …کی گفت بیای اینجا ؟
فرزین : از دستش دادی ؟
ربکا بازهم پشت به فرزین نشسته بود و : مثلا بدونی چه توفیری به حال تو داره ?..
فرزین داخل اتاق شد و درو بست و : گفتم شاید اگه حرف بزنی سبک بشی …همین …
ربکا : چرا نخوابیدی ؟
فرزین : خوابم نبرد …نمی خوای منو تو غم خودت شریک کنی؟
ربکا حرفی نزد …فرزین پشت سر ربکا نشست و آروم دستاشو روی شونه های ربکا گذاشت …
ربکا :چه دستات گرمه …مثل دستای آرشام …
و صورتشو به طرفی خم کرد و روی دست فرزین گذاشت و : چه آرامشی داره دستات !
ربکا به سمت فرزین برگشت و فرزین دستاشو برداشت …ربکا با چشمای خیسش نگاه معنا داری به چشمای فرزین کرد و : تو چرا گریه کردی ؟
فرزین الکی : نه …گریه نکردم …
ربکا : چشات قرمز شده …نمی تونی بهم دروغ بگی …
فرزین : تو این نور کم چه طور فهمیدی ؟
ربکا آروم : تو خیلی شبیه اونی …شیطنتات …داغیت …با مزگیات و حتی نگاهت و گریه ات …
فرزین : با اینکه شبیه اونم…ولی تو هیچ احساسی نسبت به من نداری …بر عکس من …
ربکا : از کجا تو می دونی تو دلم چه خبره ؟
فرزین : رفتارت باهام خیلی سرده …خیلی بی تفاوتی نسبت به من.
ربکا : شاید تو اینطور فکر کنی …اما اگه روح آرشامو تو وجودت نمیدیدم …الان اینجا نبودی …
فرزین : پس کجا بودم ؟
ربکا : می دونی من کارم چی هست ؟
فرزین : نه …چند بار خواستم ازت بپرسم ولی پیش خودم گفتم شاید فکر کنی دارم تو کارت دخالت می کنم…اگه دوس داری بگو …
ربکا : کار من پیدا کردن معشوقه است!!!
فرزین : چی ؟ این چه جور کاریه ؟ تا حالا راجع بهش نشنیده بودم .
ربکا : با قاچاقچیای انسان ساخت و پاخت می کنم واسه کسایی که قاچاقی میان اینجا و هیچ مدرک قانونی ندارن .بعدش از میونشون به درد بخوراشو انتخاب می کنم و پولشو میدم به قاچاقچیا …
فرزین با حیرت : خب …واسه چی انتخابشون می کنی ؟
ربکا : واسه استاد …
فرزین : این استاد کیه ؟
ربکا : من بهش میگم استاد …اسمش اسحاق خانه …یه دکتر همجنسباز قهار و پولدار که تو استانبول خیلی معروفه …خیلی با نفوذه حتی پلیس هم جراتشو نداره تو کاراش دخالت کنه …
فرزین : باورم نمیشه …یعنی تو …واسش معشوقه مرد انتخاب می کنی ؟
ربکا : آره …من به استاد مدیونم …
فرزین : اما…
ربکا : قرار بود تو رو هم به عنوان معشوقه بدم به اون …اما چون روح آرشامو واسم زنده کردی واسه همین اینکارو انجام ندادم!!!
فرزین : واسه چی بهش مدیونی ؟
ربکا : اون به من همه چی داد …
فرزین : پس شب اول که به کیرم دست زدی و شب دوم که خیار کردی تو کونم واسه این بود که ببینی می تونم مفعول خوبی باشم یا نه ؟
ربکا : آره …می خواستم …اما بعدش پشیمون شدم .
فرزین خودشو روی زمین ول داد و : چی فکر می کردم …چی شد ؟ …
ربکا : پس ببین اینقد هم نسبت بهت بی تفاوت نبودم …
فرزین : جالبه …چرا این همه خودتو به یه همجنسباز مدیون میدونی ؟
ربکا : اون منو به زندگی عادی برگردوند …
فرزین با گیجی ربکا رو نگاه کرد و : از حرفات هیچی نمیفهمم …آرشامو چه طور از دست دادی ؟
ربکا دستای فرزینو گرفت و : کشتنش !!!
فرزین : چه طوری ؟
ربکا : دوست پسرم بود .عاشقش بودم …درست 4 سال از اون حادثه میگذره …اونشب من و آرشام از کلوپ
زدیم بیرون … دیروقت بود …سوار ماشین شدیم و راه افتادیم …آرشام یادش رفته بود درا رو قفل کنه …سر یکی از چهار راهها پشت چراغ خطرایستاده بودیم خیابون خلوت بود ،که چند تا اوباش ریختن دورو بر ماشین …مارو به زور پایین کشیدنو چاقو زدن .بعدشم ماشینو برداشتن و فرار کردن …آرشام بی حرکت روی زمین افتاده بود صدای نفساشو میشنیدم …خودمو به زور کشیدم رو زمین تا کنارش رسیدم صداش زدم .آرشام سرشو بلند کرد خون دلمه شده از کنار لباش جاری بود …دستشو بلند کرد و گذاشت کنار سرم و سرمو گذاشت رو سینش و : خیلی دوستت دارم …از خدا می خوام زنده بمونی …و دیگه صدای نفساشو نشنیدم …صداش زدم : آرشام …اما جوابی نشنیدم …از خونریزی زیاد دیگه چیزی نفهمیدم و بیهوش شدم …تو بیمارستان فهمیدم که قبل از اینکه برسه بیمارستان تموم کرده …
فرزین با نوک انگشتش اشکای ربکا رو پاک کرد و : آروم باش …ببخش باعث شدم دوباره همه چیز یادت بیاد .
ربکا بی توجه به فرزین بازوهاشو که پر از جای بخیه بود ونشون فرزین داد و : 2 سال بیمارستان روانی بودم …6بار خودکشی کردم تا شاید بتونم برم پیشش اما هربار نجاتم دادن …
فرزین به آرومی : میای بغلم آروم بشی ؟
ربکا با چشمان گریان نگاه محبت آمیزی به فرزین کرد …دیگه اون ربکای سرسخت نبود .فرزین ربکا رو در آغوش کشید …به بزرگترین آرزوش تو این چند روز رسیده بود که بتونه واسه چند لحظه ربکا رو بغل کنه .ربکا خودشو تو بغل فرزین جا داد و دستاشو دور کمر فرزین حلقه کرد و سرشو رو سینه فرزین گذاشت و آروم : بغلت خیلی دلچسبه …فرزین آروم موهای ربکا رو نوازش کرد …کنار سرشو بوسید و موهاشو کنار زد …
ربکا تو بغل فرزین آروم بود …در عرض چند دقیقه شده بود یه موجود احساساتی …
فرزین : چرا به استاد مدیونی ؟
ربکا آروم : منو از اون بیمارستان روانی نجات داد …شد سرپرستم …همه چیز یادم داد از پزشکی و زبان روسی و ترکی گرفته تا تیر اندازی و آدمکشی…اما مجبور شدم واسه جبران کاراش همه کار واسش بکنم …تو همه کثافتکاریاش باهاش بودم …حتی تو گی پارتیاش …
فرزین : با این همه معشوقه که توواسش پیدا می کنی چه کار می کنه ؟
ربکا تو همون حالت : فقط یه معشوقه …نه چند تا …
فرزین : نمی فهمم …
ربکا آروم : هفته ای با یه معشوقه هست …خوب ازش سو استفاده می کنه …آخر هفته هم سر به نیستش می کنه …
فرزین : چه آدمیه !!!
و آروم زیر گوش ربکا رو بوسید و : دوس داری یه کم بد بختیاتو فراموش کنی …یه کم لذت ببری …
و گردن ربکا رو بوسید …ناگهان ربکا به خود ش اومد …خودشو از تو بغل فرزین بیرون کشید وروی زمین خودشو عقب عقب کشید و : زود برو بیرون …همین الان …تو هم مثل مردای دیگه می خوای ازم سو استفاده کنی …
و باز هم خودشو عقب کشید تا از پشت به دیوار خورد …فرزین : نه …باور کن …نمی خواستم اذیتت کنم …گفتم یک کم زجراتو فراموش کنی …
و از جاش بلند شد و کنار ربکا زانو زد و : به جون خودم قصد ناراحت کردنتو ندارم .
و آروم موهای ربکا رو نوازش کرد و : اگه تو نخوای من هیچ کاری نمی کنم …
ربکا در حالی که می گریست : برو بیرون …دروغ میگی …
فرزین دستای ربکا رو جلوش گرفت و اونها رو بوسید و : آخه چه طور دلم میاد صاحب این دستای مهربونو که منو نجات داده …ازم پرستاری کرده …همه جور محبتی به من ابراز کرده…اذیت کنم …باشه …اصراری نیست …فقط آروم باش …منم میرم بخوابم …
فرزین بلند شد و به سمت در اتاق رفت که ربکا آهسته : فرزین !
فرزین برگشت و نگاهی به چهره اشک آلود ربکا کرد و : جون فرزین !
ربکا : خیلی تنهام …باور کن …
فرزین :تو که استادو داری …
ربکا پوزخندی زد و : اون پیر کفتار همجنسباز …اون مرتیکه کیرکلفت لجن …حالم ازش بهم می خوره …دلم می خواد فرار کنم. برم یه جای دور…که هیچ کس پیدام نکنه …اما مجبورم باهاش باشم …
فرزین : خب …تو مجبور نیستی …فرار کن
ربکا : دیگه دیره …من تا خرخره تو منجلابی که واسم درست کرده غرق شدم …
فرزین دوباره برگشت پیش ربکا و زانو زد و : می دونی چیه ربکا ؟ تو بیش از حد فکر می کنی مردی …یک کم هم زن باش تا بقیه واست مرد باشن …
ربکا : من تنهام …دورو برمو یه مشت نامرد گرفتن که فقط می خوان ازم سو استفاده کنن…
فرزین : اگه دوروبرتو خوب نگاه کنی هنوز مرد پیدا میشه …
ربکا : بعید می دونم …
فرزین کمی جسارت پیدا کردو : من …می تونم تکیه گاهت باشم …
ربکا خندید و : تو هم مثل بقیه ای …کیرت وبال گردنته …
فرزین اخمی کرد و: ولی نامرد نیستم …اگه نامرد بودم …از اون شبی که به هوش اومدم …تا الان چند بار تو رو گائیده بودم …اما جلوی خودمو گرفتم …چون نمک نشناس نیستم …
ربکا : فرزین !!! امشب شب آخره پیشم هستی …تنهام نذار…
فرزین : تو که گفتی برو …
ربکا : وقتی میرم تو شوک اختیارمو از دست میدم …باور کن امشب بدجور بهت نیاز دارم …
فرزین : چون تو می خوای باشه …بیا بغلم …
ربکا مثل یه بچه پنج ساله خودشو تو بغل فرزین انداخت .فرزین ربکا رو در آغوش کشید و گونه ربکا رو بوسید .
ربکا : فرزین !!!باهام مثل یه زن رفتار کن امشب …باشه؟
فرزین : تو واسه من همیشه یه دختر جذاب و زیبا هستی …
و شروع کرد به گردن ربکا رو خوردن و بوسیدن و آروم آروم زبونشو از گردن ربکا پایینتر برد …صدای ناله های خفیف ربکا رو می شنید …فرزین : میذاری لباتو ببوسم …
ربکا تو چشای فرزین زل زد …از چشاش خماری و شهوت می بارید …لباشو نزدیک لبای فرزین آورد …فرزین لباشو رو لبای ربکا گذاشت و لباشو آروم آروم خورد …ربکا با دستاش دکمه های لباس فرزینو باز کرد و سینه های
فرزینو مالید …فرزین لباشو برداشت و : سینه هاتو بخورم …
ربکا خودشو تو بغل فرزین ول کرد …فرزین تاپ ربکا رو در آورد زیرش سوتین نبود. با دیدن سینه های سفید و متوسط ربکا گفت : جون …چه سینه های نازی داری …
فرزین نوک سینه های ربکا رو بوسید و شروع کرد به خوردن …صدای ناله های ربکا بلند شده بود ربکا با دستش سر فرزینو به سمت پایین فشار میداد تا بیشتر بخوره …فرزین در حالی که سینه می خورد دستشو آروم تو شورت
ربکا برد و کس خیس ربکا رو هم می مالید …ربکا ناله هاش به جیغ تبدیل شده بود و تو اوج لذت بود …فرزین دست از سینه خوردن برداشت .شورت وشلوارک ربکا رو باهم پایین کشید و : بخورم کستو…
ربکا : آره …آه آه آه
فرزین آروم ربکا رو روی زمین خوابوند و پاهای ربکا رو از هم باز کرد …وسط پاهاش نشست و با ولع خاصی سرشو تو کس ربکا فرو کرد و مشغول خوردن شد …ربکا ناله می کرد و جون جون می گفت …
فرزین سرشو بالا آورد و : ربکا بکنمت ؟
ربکا حرفی نزد …فرزین شلوار و شورتشو پایین داد …کیرش شق شده بود …آروم : عزیزم !کیر می خوری ؟
و اونو جلوی دهن ربکا گرفت …ربکا سر کیر فرزینو تو دهنش کرد و مکید …فرزین ناله می کرد .چند دقیقه ای بعد : بسه!
و کیرشو از دهن ربکا بیرون کشید .وسط پای ربکا نشست و کیرشو به کس ربکا مالید و : آماده ای بکنمت ؟
ربکا : آره
فرزین : از جلو بکنم ؟
ربکا : خیالت راحت باشه …
فرزین کیرشو دم کس ربکا گذاشت و با فشار کله کیرشو داخل کس ربکا کرد…ربکا ناله بلندی کرد و :بیشتر فشاربده
فرزین کیرشو با فشار وارد کرد …هردو تاشون به نفس نفس افتاده بودن …فرزین شروع کرد به تلمبه زدن …ربکا مدام ناله می کرد چند دقیقه بعد فرزین : آبم داره میاد …کجات بریزم ؟
ربکا : بریز رو سینه هام .
فرزین کیرشو کشید و آبشو ریخت رو سینه ربکا …بعد با سر کیرش آبشو رو سینه ربکا پخش کرد و با بی حالی کنارش دراز کشید و ربکا رو تو بغل گرفت .لبای ربکا رو بوسید و به خواب رفت .
صبح وقتی بیدار شد ربکا تو بغلش نبود …برعکس یه پتو روش انداخته شده بود …یادش به سکس دیشب افتاد …حتی به یاد آوردنشم واسش لذت بخش بود .بلند شد و نشست …در همین حال در اتاق باز شد و ربکا درحالی که بلوز بلند ، شلوارتنگ ،کاپشن کوتاه چرم و پوتین چرم تا زانو پوشیده بود جلوی در ظاهر شد …به آرومی :صبح بخیر
فرزین نگاهی به ربکا کرد و : صبح بخیر …دیشب خوب بود ؟
ربکا : خیلی پشیمونم …از کاری که کردم …
فرزین : چرا ؟
ربکا : من به آرشام خیانت کردم …باهاش عهد کرده بودم بهش وفادار بمونم …
فرزین : ربکا !!!عزیزم …آرشام مرده …تا کی می خوای با یه مرده زندگی کنی ?..
ربکا : بلند شو برو دوش بگیر …باید بریم پیش علی باهاش قرار داریم !
فرزین : چشم …
و در حالی که نشسته بلوزشو می پوشید : خیلی دوستت دارم …
ربکا بی هیچ حرفی به سالن رفت …فرزین لباسشو پوشید و رفت دوش گرفت.بعدش به سالن اومد و : من آمادم …بریم …
ربکا : بریم …
و با فرزین خونه رو ترک کرد …در بین راه فرزین : اینکه دیشب بهت گفتم می خوام تکیه گاهت باشم …واقعیتو گفتم
ربکا : می دونم …اما فکر بدبختیای خودت باش …
فرزین : بعد از اینکه منو رسوندی کجا میری ؟
ربکا : میرم اسکله …
فرزین : واسه چی ؟
ربکا : قراره قاچاقچیا 30 تا مرد روسی بیارن …باید برم انتخاب کنم .
فرزین : ربکا !!!خودتو از این منجلاب نجات بده …حیفته …
ربکا : خیلی وقته من مردم …از وقتی که آرشام مرد …
فرزین حرفی نزد …به محل قرار که رسیدند …علی زودتر رسیده بود یه پسر سبزه و حدودا 35 ساله .علی با دیدن فرزین ،اونو در آغوش کشید و : فرزین !!!کجایی؟ می دونی چه قدر نگرانت شدم …فکر نمی کردم زنده پیدات کنم و رو به ربکا کرد و : خانم …به خاطر نجات جون دوستم ممنونم …
ربکا لبخندی زد و : کاری نکردم …من باید برم …عجله دارم …مراقب دوستتون باشید …
فرزین که کنار علی ایستاده بود ربکا را در آغوش گرفت و : به خاطر همه چیز ممنونم …خیلی دوستت دارم …
و گونه ربکا رو آروم بوسید …ربکا نگاهی به فرزین کرد و با بی تفاوتی : واسه همیشه خداحافظ
و سوار ماشین شد و رفت .فرزین غمگین به رفتن ماشین ربکا نگاه کرد …علی دستی به پشتش زد و : بریم …
فرزین به خودش اومد و : بریم
و سوار ماشین علی شد و راه افتادن …در بین راه علی : ساکتی پسر !!!چته ؟
فرزین : هیچی !برو آپارتمانم…
علی : باشه …ولی به نظر دختر بدی نمیومد…
فرزین : آره…دختر خوبی بود …
به آپارتمان که رسیدن …علی : واست چند مدل مشروب خریدم گذاشتم یخچال …دیگه کلوپ نرو …
فرزین بی توجه به حرف علی : می تونی بهم پول بدی برگردم ایران …دزدا تاراجم کردن …تمام کارتای اعتباریم تو کیف پولم بود …که اونشب ازم دزدیدنش…
علی : کی می خوای بری خودم واست بلیط می گیرم …
فرزین : 4-5 روز دیگه …
واز تو اتاقش مدارکشو آورد و به علی داد و : ممنون میشم ازت …
علی : باشه …ردیفش می کنم …حالا هم استراحت کن …من برم دیگه …
فرزین چیزی نگفت و علی رفت .فرزین به آشپزخونه رفت از تو یخچال شیشه مشروب واز کابینت جام برداشت .به سالن رفت .شیشه مشروبو گذاشت روی میز و آهنگ مورد علاقشو گذاشت . مقداری مشروب تو جام ریخت و داد بالا …
چشمای ربکا از جلو چشماش محو نمیشد …
خواننده آهنگ می خوند :
دیگه دیره واسه موندن
دارم از پیش تو میرم
جدایی سهم دستامه
که دستاتو نمیگیرم
تو این بارون تنهایی
دارم میرم خداحافظ
شده این قصه تقدیرم
چه دلگیرم خداحافظ
دیگه دیره دارم میرم
چقد این لحظه ها سخته
جدایی از تو کابوسه
شبیه مرگ بی وقته
دارم تو ساحل چشمات
دیگه آهسته گم میشم
برام جایی تو دنیا نیست
تو اوج قصه گم میشم
دیگه دیره دارم میرم
برام جایی تو دنیا نیست
به غیر از اشک تنهایی
تو چشمم چیزی پیدا نیست
باید باور کنم بی تو
شبیه مرگ تقدیرم
سکوت من پر از بغضه
دیگه دیره
دارم میرم خداحافظ
با شنیدن آهنگ ،فرزین زد زیر گریه …موجی از عصبانیت و ناراحتی و عشق تو وجودش موج میزد …از اینکه نمی تونست پیش ربکا باشه …از اینکه ربکا تو منجلابی غرق شده بود که نمی تونست خودشو نجات بده …از اینکه نمی تونست ربکا رو حمایت کنه آتیش می گرفت …از شدت عصبانیت بود که جام شرابو تو دستش شکست و ودستش پر خون و خرده شیشه شد که به خودش اومد …فرزین فریاد زد : اه …لعنتی …
و به دستشویی رفت . خرده شیشه ها رو از دستش در آورد و دستای خونیشو شست و چند تا دستمال گذاشت رو زخماش . به آشپزخونه رفت و جعبه کمکهای اولیه رو برداشت و دستاشو باند پیچی کرد …سپس به داخل سالن اومد و خرده شیشه هار و جمع کرد بعد شیشه مشروبو برداشت و کنار پنجره ایستاد و دریا رو تماشا کرد و شیشه مشروبو داد بالا …درد دستشو فراموش کرده بود …فکر ربکا اونو نسبت به همه چیز بی تفاوت کرده بود .
دو سه روز گذشت …تو این دو سه روز از خونه بیرون نرفته بود…وبیشتر وقتشو با خوردن مشروب گذرونده بود…
شب سوم بود که زنگ آپارتمانش به صدا در اومد .فکر کرد علی هست .با بی حوصلگی به سمت در رفت و درو باز کرد که ناگهان ربکا رو با سر و صورت خون آلود و حال نزار پشت در دید با دلهره : ربکا !!چه بلایی سرت اومده ؟؟؟؟؟
ربکا با چشمان بی حالش نگاهی به فرزین کرد و : فرزین !
و بیهوش دم در افتاد …فرزین : ربکا .
و کنارش زانو زد و : ربکا !!!
و ربکا رو بغل کرد و به اتاق خوابش برد و رو تخت خوابوند .کاپشنشو در آورد …بیشتر بدنش زخمی بود و خونریزی داشت . چندتا ملحفه از تو کمد در آورد و رو زخما گذاشت تا خونریزی بند بیاد .بعد با عجله به علی تماس گرفت …علی گوشی رو برداشت …فرزین : علی …کمکم کن …
علی :چی شده ؟
فرزین : زود یه دکتر بردار بیاراینجا …
علی : چت شده ؟…
فرزین : هیچی نگو …زود باش
علی : باشه …تا 20 دقیقه دیگه اونجام …
فرزین : مرسی
و قطع کرد .و رفت بالای سر ربکا …خونای روی صورت ربکا رو آروم با دستمال پاک کرد و : ربکای من …عروسک خانمم …کی جرات کرده اینجوری داغونت کنه ؟…
حرف میزد و آهسته آهسته اشک میریخت .20 دقیقه بعد بود که علی با یه دکتر ایرانی رسید .علی : چی شده ؟
فرزین دکترو به سمت اتاق راهنمایی کرد و : اونجاست …تورو خدا کمکش کنید …
دکتر به سمت ربکا رفت و : منو تنها بذارید !
فرزین با علی تو سالن موند …علی : جونم بالا اومد…چی شده ؟
فرزین که از ناراحتی بی قرار بود : ربکا …زخمی و خون آلود اومد در آپارتمان …نمی دونم از کجا آدرسمو پیدا کرده بود ؟
علی : صبح به من زنگ زد
و نگاهش به دستای باند پیچی شده فرزین خیره موند و ادامه داد : چه بلایی سر دستات اومده؟…
فرزین : مهم نیست …علی!!نکنه بمیره …
علی : آروم باش …
نیم ساعت بعد بود که دکتر از اتاق بیرون اومد .فرزین به سمتش رفت و : چی شد ؟
حالش خوبه ؟
دکتر : من هر کاری از دستم بر میومد انجام دادم…امیدزیادی به زنده موندنش نیست …نامردا باهر چی دم دستشون اومده اونو مورد ضرب و شتم و تجاوز قرار دادن …احتمال میدم خونریزی داخلی هم داشته باشه …
فرزین : ببرمیش بیمارستان
دکتر : نه …تا بیمارستان دوام نمیاره .
فرزین با ناراحتی : بیهوشه ؟
دکتر :نه …می خواد شما رو ببینه .
فرزین : دکتر ممنون !
علی با دکتر آپارتمانو ترک کرد و فرزین به اتاق رفت . کنار ربکا روی تخت نشست و : ربکا !!
ربکا آروم چشاشو باز کرد و بریده بریده : می خواستم تو تکیه گاهم بشی نشد …
فرزین : تو خوب میشی …کدوم نامردی این بلا رو سرت آورد ؟
ربکا آب گلوشو به سختی فرو داد و : تو روش وایسادم …گفتم می خوام آزاد زندگی کنم …دیگه نمی خوام باهات کار کنم …اونم با محافظاش افتاد به جونم …خوب که زدن …استاد گفت برو حالا آزاد زندگی کن …
فرزین با عصبانیت : نامرد حرومزاده …
ربکا : فرزین !آرشام اومده دنبالم داره صدام میزنه…میگه عشقم بیا …
فرزین : نه تو خوب میشی !!!
ربکا آروم : کارم تمومه …دلم می خواست باهات باشم …نشد …فقط یه چیزی ازت می خوام …
فرزین در حالی که به گریه افتاده بود : بگو
ربکا : اینجا نمون …برو …اینجا شهر مزخرفیه .
فرزین : باشه .
و دستای ربکا رو تو دستش گرفت و بوسید . ربکا : آرشامم …دارم میام !!
فرزین : می خوای تنهام بذاری ؟بی وفا …
ربکا : خیلی دوستت دارم …
و حرفش ناتمام موند و خیره به فرزین باقی موند . فرزین فریاد زد : نه ربکا !!!
و اونو تکان داد …در حالی که گریه می کرد چشمای ربکا رو بست وخودشو رو بدن بی جان ربکا انداخت و با ناله : اینقد آرشام آرشام کردی آخر رفتی پیشش.
فرزین تا صبح کنار جسد ربکا موند و گریست .فردا صبح با کمک علی ربکا رو دفن کرد .بعد از دفن خودشو رو قبر ربکا انداخت و : خیلی دوستت دارم دارم فردا از اینجا میرم …واسه همیشه خدا حافظ
علی فرزینو از رو قبر بلند کرد و : بریم …خودتو داغون کردی …
فرزین بی تفاوت به حرف علی : فردا چه ساعتی پرواز دارم ؟
علی : 8 صبح
فرزین با چشمای اشک آلود به علی خیره شد و : یه قول میدی ؟
علی : جون بخواه !!!
فرزین : هر هفته یه شاخه گل رز قرمز از طرف من بذار رو قبرش …باشه ؟
علی : چشم …حتما …حالا بریم ؟
فرزین با پشت دست اشکاشو پاک کرد و : باشه …منو ببر آپارتمانم …
علی : نمی خوای روز آخر باهم باشیم ؟
فرزین : می خوام تنها باشم …
علی : هر طور میلته …فردا صبح میام دنبالت بریم فرودگاه …
فرزین حرفی نزد و با علی به آپارتمانش برگشت و علی رفت که به کاراش برسه .فرزین شیشه مشروبی از تو یخچال برداشت . به سالن اومد و با بی حوصلگی خودشو رو مبل انداخت …در شیشه رو باز کرد و مقداری داد بالا…
چشمای اشک آلود ربکا …سر وصورت خون آلودش …بدبختیای خودش…همه جلوی چشماش رژه میرفتن …دوباره شیشه مشروبو داد بالا …یادش اومد تو ایران هم …به خاطر اومدن به استانبول کارشو از دست داده…با بازگشتش به ایران پارمیس هم مطمئنا قبولش نمی کرد …چون با خودخواهی پارمیسو ترک کرده بود …غیر از پارمیس هم کسیو نداشت …نه خانواده ای …نه آشنایی …کسی نبود اونو حمایت کنه …و بدتر ازاون هیچ پولی حتی واسه اجاره یه خونه هم نداشت …با ناامیدی بازم شیشه مشروبو داد بالا …شیشه رو کنار گذاشت و از روی میز کوچک کنار مبل قلم و کاغذی برداشت و چیزی نوشت …بعد از نوشتن بازم شیشه مشروبو داد بالا …تو اون لحظه هیچ امیدی واسش باقی نمونده بود …هیچی …همه چیزش از دست رفته بود …عشقش …داراییش …زندگیش …همه و همه نابود شده بودن …
از جاش بلند شد …بلوزو شلوارشو در آورد و لخت شد …فقط شورت پاش بود…شیشه مشروبو برداشت و به حمام رفت .شیشه مشروبو لبه وان گذاشت و تو وان دراز کشید …نفس عمیقی کشید و بازم تمام افکار آشفته واسش زنده شد …از لبه وان ،تیغی که از قبل اونجا گذاشته شده بود برداشت .نگاهی به تیغ انداخت و پوزخندی زد و : بدرود زندگی نکبت بار …
کمی جسور شد و تیغو محکم گرفت …بازوهاشو نگاه کرد …یادش به دستای لاغر و سفید ربکا افتاد که پر از جای زخم بود …جسور تر شد و تیغو رو رگ یکی از بازوهاش گذاشت و تا ته فرو کرد …خون از بازوش جاری شد در حالی که نفس نفس میزد رگ بازوی دیگش رو هم زد …زیر پاش تو وان پر خون شد …بازوهای خون آلودشو نگاهی کرد …از لبه وان شیشه مشروبو برداشت و آخرین جرعه مشروب زندگیشو سر کشید …شیشه رو کناری انداخت …چشماش سیاهی میرفت …لحظه سکس اونشبو به یاد آورد … لحظه لحظه شو …قطره اشکی از گوشه چشم فرزین پایین غلطید …آروم : ربکا …دارم میام تا واسه همیشه تکیه گاهت باشم و سرشو لبه وان گذاشت و بیهوش شد .
فردا صبح در آپارتمان فرزین به صدا در اومد …علی بود …هر چی در میزد کسی درو باز نمی کرد …آخر سر از نگرانی هرجور بود قفل درو شکست و وارد شد …شیشه های مشروب و لباسای فرزین که کف اتاق افتاده بودن ، نظرشو جلب کرد صدا زد :فرزین …فرزین …
به همه جای آپارتمان سر کشید تا اینکه در حمامو باز کرد و جسم بی جان و غرقه به خون فرزینو تو وان پیدا کرد …از ناراحتی فریاد زد : احمق عوضی چه کار کردی؟
و کنار وان زانو زد و دستشو رو گردن فرزین گذاشت .فرزین سرد بود خیلی وقت بود که مرده بود …علی بلند شد …زانوهاش توان راه رفتن نداشت …از تو حمام خودشو بیرون کشید …شوکه شده بود …خودشو رو مبل داخل سالن انداختو و دوباره نالید و : چه کار کردی ؟ دیوونه …ها …
ناگهان چشمش به کاغذی افتاد که روی میز وسط سالن گذاشته شده بود افتاد …اونو برداشت و نگاش کرد …آخرین نامه فرزین بود …متنشو خوند :
علی …دوست بسیار عزیزم
من الان یه آدمی هستم که همه هستیش فنا شده …شغلم …داراییم …زندگیم …دوست دخترم پارمیس و از همه مهمتر عشقم ربکا رو از دست دادم …دیگه به چه امید زنده باشم ؟…طاقت نداشتم سر افکنده برگردم ایران …
واسه همین خودمو راحت کردم و رفتم پیش ربکا …فقط آخرین درخواست زندگیم ازت اینه که منو کنار ربکا دفن کنی …همین …به خاطر همه محبتات ازت ممنونم …
فرزین

علی نامه رو به سینه اش فشرد و اشک از چشمانش جاری شد .
روز بعد علی طبق در خواست فرزین ،اونو کنار ربکا دفن کرد . دو شاخه گل رز قرمز رو قبر دوتاشون گذاشت …اندکی مکث کرد و از اونجا دور شد …

پایان


پاورقی نویسنده وشرح علت نوشتن این داستان :
تابستان امسال طبق معمول هرسال با خانواده سفری به استانبول ترکیه داشتم .در آنجابا علی شخصیت داستان (مستعار )دیداری داشتم .چون اون پسر دوست پدرم هست که خانوادش در ایران فوق العاده روابط نزدیکی با خانواده من دارن و ما ازبچگی باهم بزرگ شدیم .در این ملاقات علی را داغون ترازسال پیش دیدم و من حس کرد م اتفاقی براش افتاده .چون اون علی سابق نبود .علتو جویا شدم و او دلیلشوخودکشی صمیمی ترین دوستش فرزین (مستعار) بیان کرد واتفاقات افتاده در زمستان سال پیش رو واسم تعریف کرد و منو سر قبر دوستش و ربکا (مستعار )برد .بعد دفترچه خاطرات فرزینو به من داد و : میدونم هر از گاهی می نویسی …تو این دفتر خاطرات چند روز اقامت دوستم تو استانبول هست …اگه می تونی یه داستان بنویس از روی این دفتر و صحنه ها رو بازسازی کن و روی یه سایت بذار و یه نسخشو واسم بفرست .می خوام یاد دوستمو با این داستان زنده نگه دارم …
من هم قبول کردم و داستانو نوشتم و شد همین داستانی که در بالا خوندید و من این داستانو چون صحنه های سکس داشت روی شهوانی گذاشتم تا دوستان شهوانی بخونند و لذت ببرن .

از اینکه با حوصله داستانمو خوندید متشکرم …خوشحال میشم نظرات و انتقاداتتونو بخونم …

نوشته: آناهیت anahit-tala khanom


👍 4
👎 1
86547 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

357076
2013-02-01 04:42:16 +0330 +0330
NA

سلام دوستان :
بالاخره داستان آپ شد …اما این نسخه اولیه داستان هست و بعد از اون حدود 5 بار ویرایش شده …نمیدونم چرا ادمین داستان ویرایش شده را نذاشته …و من از این قضیه خیلی ناراحتم …اسم داستان هم تغییر کرده بود و اسمش عشق و شهوت در استانبول هست .نه این عنوان …
به هرحال این داستان کاملا ویرایش شده و شرمنده دوستان .ادمین به خاطر این ویرایشها داستان منو دوماه آپ نکرد و گرنه داستان اولیه من آذر ماه واسه سایت ارسال شد …
فوق العاده ناراحتم خیلی …دارم دق میکنم … X( :O

0 ❤️

357077
2013-02-01 04:58:19 +0330 +0330
NA

وای اناهیت چه همه نوشتی!
عالی بود دوست من
خیلی دوسش داشتم
امتیاز صد رو هم تقدیمت کردم
امیدوارم موفق باشی
درباره اینکه گفتی اسم داستان تغییر کرده هم باید بگم داستان من هم اسمش عشق و نفرت بود ولی با عنوان عشق تلفنی آپ شد
زیاد خودتو ناراحت نکن ادمین جونم حتما یه چی میدونه دیگه
!!!سامی شهوتی گریان

0 ❤️

357078
2013-02-01 05:22:18 +0330 +0330
NA

خیلی ممنونم سامی جان …از لطفت …ولی واقعا شوکه شدم …قلبم داشت از جا کنده میشد …باورم نمیشد اینطور ضد حال بخورم …بازم مرسی
:‘’( :">

0 ❤️

357079
2013-02-01 05:25:24 +0330 +0330
NA

آفرین
قشنگ بود
من که کلا حالم عوض شد

0 ❤️

357080
2013-02-01 05:27:12 +0330 +0330
NA

خیلی عالی بود
دمت گرم
من که کلا حالم عوض شد

0 ❤️

357081
2013-02-01 05:34:29 +0330 +0330
NA

خیلی ممنونم از ابراز لطفتون …متشکرم …موفق باشید
>:D< >:D<

0 ❤️

357082
2013-02-01 05:37:33 +0330 +0330

واقعا باحال و بی نظیر.کاشکی 6 تا ستاره بود که بهت میدادم!! انتقاد؟؟؟چه انتقاد میشه کرد؟؟؟.کاشکی قسمت بندیش میکردی که تو کف بمونیم.خداییش اینا چی جوری به شماها وحی میشه؟؟تو رویا یا بیداری؟؟؟موفق و سربلند باشید.

0 ❤️

357083
2013-02-01 05:48:24 +0330 +0330
NA

دوستان عزیزی که قبلا داستانو خوندید میشه لطفا دوباره داستانو بخونید …نسخه ویرایش شدش اومد … خیلی به نسبت قبل عوض شده >:D< :D

0 ❤️

357084
2013-02-01 05:58:58 +0330 +0330
NA

آناهیت جان من یه داستان دارم اما ارسال نمیشه؛ چیکارکنم

0 ❤️

357085
2013-02-01 06:06:10 +0330 +0330
NA

عالی بود سوپر عالی شد
واقعا مرسی خیلی عالی بود
خوشحالم که قسمت اخر داستانم با داستان تو اپ شد
وقت کردی و دوست داشتی داستان من رو هم بخون

0 ❤️

357087
2013-02-01 06:21:31 +0330 +0330

کلا نظرم عوض شد!
نسبت به داستان قبلیت،داستان خوبی شده!
موفق باشی!

0 ❤️

357088
2013-02-01 06:25:57 +0330 +0330
NA

اناهیت عزیز:

بسیار زیبا نوشتی .این داستانتو خیلی دوست داشتم.مخصوصا قسمتهای سکسیشو خیلی دوست داشتم.

چون اینجا سایت سکسی هست در نتیجه دوست دارم این قسمتها قوی باشه. نگارشت خیلی خوب

بود .برای من قابل درک بود .و نکته مبهمی نداشت که بخوام ازت توضیح بخوام.

سوژه داستانها برام خیلی مهمه.از نظر من شما خیلی توانایی و می تونی مارو از دست

گی وخیانت نجات بدی. پس بنویس و محشر بمون.

من ایراد فنی بلد نیستم بگیرم.اما زن اثیری عزیز در بهتر شدن داستانها نقدهای

زیبایی ارائه می ده.که از توانایی من خارج هستش.

5 قلب تقدیم بهت.موفق باشید.

0 ❤️

357089
2013-02-01 06:56:39 +0330 +0330
NA

داستانمو ایمیل کنم برات

0 ❤️

357090
2013-02-01 06:57:38 +0330 +0330
NA

آناهیت داستانمو میل کنم برات؟

0 ❤️

357091
2013-02-01 07:01:35 +0330 +0330
NA

ایمیلتو بده بهم

0 ❤️

357092
2013-02-01 07:08:02 +0330 +0330
NA

ایمیلتو بده تا برات داستان بفرستم

0 ❤️

357093
2013-02-01 08:19:54 +0330 +0330
NA

دوستان عزیزم سلام :
بانو پروازی ممنونم افتخار دادید داستانمو خوندید و نظراتتونو واسم گذاشتید تک تک نظراتتون برام حکم یه تکه جواهر داره …بازم مرسی >:D< :X
آمیرزای عزیز شرمنده امروز خواجه رو کله پا کردم به خوبی خودتون ببحشید ولی طنزتون و خواجه مایه آرامش و قوت قلب منه و خوشحالم داستانم نظر شما رو جلب کرده …چون میدونم خواجه خیلی سخت گیره !! :D >:D< =))
سامی شهوتی جون عزیز واسه منم افتخاره داستانم با داستان شما آپ شد خیلی خوشحالم … >:D<
قورباغه مایوس گلم واست پیغام خصوصی گذاشتم … :X
دوستان عزیزی که از داستانم تشکر کردید از لطف و نظر و ارادت شما هم فوق العاده و خالصانه تشکر میکنم… >:D<

0 ❤️

357094
2013-02-01 08:51:19 +0330 +0330
NA

مرسی قلب مسین عزیزم …موردی که شما گفتید ایراد نیست یه نوع تکنیک هست که تو داستانها به خاطر اینکه کلمه گفت دائما تکرار نشه …ازش استفاده میکنن…اما بازم ممنونم از اینکه اینطور با دقت مطالعه کردی …و خوشحالم که خواننده ای دقیق داستانمو مطاللعه کرده …از بابت امتیاز هم متشکرم
:X :D >:D<

0 ❤️

357095
2013-02-01 08:52:38 +0330 +0330

آناهیت جان
داستانت قشنگ بود. خواننده رو خوب تو موضوع غرق میکنه. یه نکته که نمیدونم میشه بهش گفت ایراد یا نه اینه که تو دیالوگها قبل از (( : )) کلمه ((گفت)) رو ننوشته بودی که متن رو شبیه سناریو کرده بود، ولی چون با داستانت حال کردم خودم گفت ها رو گذاشتم و خوندم !! قلب پنجم هم حقت بود که تقدیم شد.
ممنون

0 ❤️

357096
2013-02-01 08:58:52 +0330 +0330

منم عرض کردم نمیدونم میشه گفت ایراد یا نه. ممنون که گوشزد کردین که این یه تکنیکه تا منم اینو از شما یاد بگیرم.درمورد بقیه قضایا هم چوبکاری میفرمایین.
خواهش قابلی نداشت

0 ❤️

357097
2013-02-01 09:17:34 +0330 +0330
NA

ensafan yeki az madod dastanaE bood k ta akhar khoondam(manzooram sexie) kheyli khoob bood eykash mitoonesT entesharesh bedi mivafagh bashi

0 ❤️

357100
2013-02-01 11:08:33 +0330 +0330
NA

آنا جان داستانو سند کردم برات. منتظرما

0 ❤️

357101
2013-02-01 11:57:44 +0330 +0330
NA

نمیدونم موضوع چی بود از صبح شاید بیشتر از ده بار اومدم داستانو بخونم که تا قد و وزن طرف میرسیدم پشیمون میشدم که سالی که نکوست از بهارش پیداست صفحه رو میبستم ولی باز میگفتم جهنمو ضرر برم بخونم که میدیدم نمیشه خلاصه کلی با خودم کلنجار رفتم که دیگه از بس بیکار بودم مجبوری داستانتو خوندم که فهمیدم این همون صبحیه نیست و ویرایش شده وقتی گفتی نویسنده داستان نحسترین روز زندگی یه پسر هستی مطمئن بودم این داستانو خوندم و اصلا باهاش حال نکردم رفتم پای نظراتش که دیدم بله حدسم درسته که دیگه اینبار کلا از خوندن منصرف شدم گفتم بیام نظرای بچه ها رو بخونم یه خرده بخندم که دیدم دوستان تایید کردن بالاخره دلو زدم به دریا و خوندم و نظرم راجع به خود داستان بعد از اینهمه کش مکش با خودم اینه که بهتر بود اول داستانت سریع طول و عرض نمیدادی باید داستان رو از یه نقطه مبهم شروع میکردی بعدش میومدی از فرودگاه رفتنش میگفتی اینجوری جذابیتش بیشتر میشد
آه ای خدای من یه مدت بود از دست تاپ و شلوارک صورتی راحت شده بودیما بابا مگه رنگ قحطه خب یه رنگ دیگه بگو ولی خداکنه این داستان شروعی دوباره برای رنگ صورتی نباشه
باقیه داستان خوب بود فقط یه خرده غم انگیز بود

0 ❤️

357102
2013-02-01 14:09:56 +0330 +0330
NA

سلام ساینا جون
ممنوم از نظرت …خوشحال شدم که عاقبت دلت گفت داستانو بخون …
راستش راجع به داستان قبلیم …حقیقت دردناکی بود از جامعه ما…
تو جامعه ما …علاوه بر اینکه به زنا تجاوز میشه به مردها هم میشه …که به خاطر غرور و آبروشون …حتی اگه بعد از تجاوز هم زنده بمونن بازم نمیان شکایت بکنن …درسته داستان تلخی بود و من سرتاسر داستان را گریه کردم و نوشتم …اما سکس دوروی سکه است …یک روی اون عالی و خوبه و روی دیگش تجاوز …حرفام توجیه نوشتن داستانم نیست …اما کسی که میاد سایت سکسی باید تمام جوانب سکسو در نظر بگیره …از خودم و داستانم هم تعریف نمیکنم …اما هر نویسنده ای یه سبک نوشتن داره …این داستانمو سعی کردم خشونت در اون کمتر باشه …و لطافت و قداست عشق نمود بیشتری پیدا کنه…نمیدونم تا چه حد موفق بودم …اما از همه دوستان مخصوصا شما دوست عزیز که با راهنماییها و انتقاداتتون باعث شدید قوت قلب بگیرم و راه درست نوشتنو پیدا کنم متشکرم . >:D< موفق باشید :X

0 ❤️

357104
2013-02-01 17:06:02 +0330 +0330
NA

فوق العاده بود
گریه ام گرفت
مرسی از داستانت

0 ❤️

357105
2013-02-01 17:47:53 +0330 +0330
NA

سلام اناجان سناریوی زیبایی خلق کردی ولی حیف که نمیشه توایران ساختش اگه اجازه بدی داستانتو برای یکی از دوستانم درکانادابفرستم چون فیلم سازه میگم شاید فرجی شد.من که اسکار بهترین فیلمنامه سایت وبه توتقدیم میکنم.

0 ❤️

357106
2013-02-01 19:31:34 +0330 +0330
NA

man tahala ghalb nadade bodambekesi be to 5 ta dadam asan dastanetam vaght nakardam bekhoonam amma ghaboolet daram khosh bashi dastanetam mikhoonam

0 ❤️

357107
2013-02-01 23:30:51 +0330 +0330
NA

سلام به دوستان عزیزم :
جمال آقا ممنونم …لطف دارید …باعث افتخار منه …هرطور خودتون صلاح میدونید واسه داستانم …ریش و قیچی دست خودتون … :X >:D<
دوستان عزیز koskone-ghahar و hadidzized از ابراز لطفتون متشکرم …موفق باشید . >:D< >:D<

0 ❤️

357108
2013-02-02 01:10:17 +0330 +0330

سلام دوست من

داستانت عالی بود ،بسیار زیبا ،دست مریضاد ،اگر برای اولین بار داستان مینویسی باید بگم :
محشر بود ،آفرین به قلم شیوای شما

منتظر قسمتهای بعدی داستانت هستم

ارادتمند شما نیز هستم

پاینده باشی گلم

0 ❤️

357109
2013-02-02 01:31:45 +0330 +0330
NA

سلام پسر غیرتی عزیز :
ممنونم از ابراز لطفت …کلمه ای که لایق تشکر از شما و بقیه دوستان باشه پیدا نمیکنم …فقط میتونم بگم ممنونم >:D< :X

0 ❤️

357110
2013-02-02 01:54:55 +0330 +0330
NA

سلام آناهیت خانوم
راستش من خیلی وقت بود که داستان های طولانی رو نمیخوندم…آخرین بار یک داستان سریالی مربوط به سایت لوتی رو خونده بودم 9 ماه پیش.
ولی امروز برا اولین بار تو شهوانی داستان نسبتا بلند شما رو خوندم. بسیار جالب نوشته بودین. بخصوص که موضوع داستان صرفا سکس نبود.
راستی شیوه نوشتاریتون هم جالب بود برام.تا آخر داستان که اسم نویسنده رو خوندم…فکر میکردم که نویسنده یک مرد باشه…بهتون تبریک میگم.
امیدوارم که باز هم بتونم نوشته هاتون رو بخونم.
به امید روزی که صنعت چاپ از دست قیچی زنها خلاص بشه و بتونیم نوشته های عزیزانی چون شما رو در کتابها بخونیم.
موفق باشی دوست من.

0 ❤️

357111
2013-02-02 02:03:07 +0330 +0330
NA

دوست بسیار عزیزم sex4passion

واسم باعث افتخاره که بعد از مدتها که داستان بلند خوندید داستان منو انتخاب کردید …ممنونم از لطفتون …نظرتون و حمایتتون …
موفق و موید باشید …مرسی >:D< :X

0 ❤️

357112
2013-02-02 04:41:00 +0330 +0330
NA

خوب بود
دمد گرم

0 ❤️

357113
2013-02-02 04:55:20 +0330 +0330
NA

واقعاغمگین شدم:-(

0 ❤️

357114
2013-02-02 14:51:01 +0330 +0330
NA

عالی بود. اشکمو در آورد :-(

0 ❤️

357115
2013-02-02 17:51:04 +0330 +0330
NA

داستانت عالی بودهیچ انتقادی نمیشه ازش گرفت

0 ❤️

357116
2013-02-02 22:28:10 +0330 +0330
NA

ممنون آناهیت.داستان پرمحتوایی بود و واقعاآدم رو تحت تاثیر خودش قرارمیده.داستانی که روش زحمت کشیده شده باشه بعداز خوندنش کاملا مشخصه.داستان قبلیت رو خوشم نیومد.امامشخصه که رونقطه ضعفات کارکردی ویه داستان جالب رو خلق کردی.از محدود داستانهای بود که تو کامنتا همه رضایت کامل داشتن ازخوندن داستان.حتما بنویس وبه نویسندگی اگه که علاقه داری ادامه بده.نمره کامل رو دادم.خوشحال باش که آمیرزای گل ازت ناراضیه آخه رضایتش از داستان باعث میشه که حکایت واقعی داستان روشرح بده

0 ❤️

357117
2013-02-03 04:28:23 +0330 +0330
NA

دوستان عزیزم
بازم از ابراز لطفتون ممنونم >:D< :X

0 ❤️

357118
2013-02-04 11:45:26 +0330 +0330
NA

دوست عزیز mahbud
این داستان از هیچ کجا کپی نشده …خیالتون راحت …از فیلمای فارسی و هندی هم منزجرم که بخوام از روش کپی کنم …رو این سایت داستانای بی محتوا تر از مال من هم وجود داره …بهتره یه نگاه کنید …

0 ❤️

357119
2013-02-05 23:11:34 +0330 +0330
NA

سلام دوست عزیز :
مشکلتونو میدونم چی هست …اون هم اینکه تو خصوصی جوابتونو ندادم …دارید اینطور به نوشته من اهانت می کنید …در ضمن این داستان سرگذشت چند روز زندگی یه جوون هست در استانبول …
شما همون بهتر فیلها رو نقد کنید به نظرم بهتره تا داستان …

0 ❤️

357120
2013-02-06 09:37:02 +0330 +0330
NA

دوست عزیز:
من هیچ وقت خودم را با بزرگانی چون برونته ها و همینگوی و بالزاک و غیره هم سطح نمیدونم…هیچ جاه طلبی خاصی هم ندارم …فقط از داستانم دارم دفاع می کنم …قصد جسارت هم به شما ندارم اما شما همه جور برچسبی به داستان من زدید …نه با از تعریف کردن دیگران خودم را گم کردم و نه از انتقاد شما ناراحت شدم …شما اگه داستان رو دوست نداشتید نمی خوندیدش اجباری نبود …دوست ندارم کسی مجبور به انجام کاری بشه …به هرحال نقد کردید ممنون دستتون درد نکنه …اما هیچ وقت به نویسنده توهین نکنید …این سایت نوشته خاطرات سکسی خود را بیان کنید نه رمان در حد نویسندگان بزرگ بنویسید…
وقت خوش…

0 ❤️

357121
2013-02-12 01:37:08 +0330 +0330
NA

آنی جان واقعا عالی بود
اولین داستانی که تو سایت بعد 2-3 سال از اول تا آخر خوندم
لذت بردم.نه برای صحنه های سکسی فقط برای باطن داستان که خیلی شبیه زندگی خودم بود تا حدودی البته تو روسیه !
و کلی گریه کردم.از ورود ربکا تا مرگ فرزین 1ساعت طول کشید خوندم !
خیلی عالی بود.
ممنونم که کاری کردی دفترچه دهنم ورق بخوره بازم …

0 ❤️

357122
2013-02-13 19:03:11 +0330 +0330
NA

داستان زیبایی نوشته.سوژش هم جالب اما دردناک بود.

0 ❤️

357123
2013-02-15 04:33:53 +0330 +0330
NA

واقعا
داستانه قشنگی سرهم کردی که قوه ی نویسندگیتو نشون میده ولی باور کردن
حقیقی بودنش سخته برام. حقت از پنج تا قلبم بیشتره ولی متاسفانه نمیشه
بیشتر داد

0 ❤️

357124
2013-02-15 13:25:11 +0330 +0330
NA

واقعا مرسی از داستانت عالی ممنون حال کردم شادی روح سه تاشون صلوات.

0 ❤️

357125
2013-02-18 00:14:16 +0330 +0330
NA

سلام به دوستان عزیزم
از ابراز لطفتون بسیار ممنونم …از اینکه داستانم همه را تحت تاثیر قرار داده خوشحالم >:D<

0 ❤️

357126
2013-02-18 20:30:15 +0330 +0330

آناهيت عزيز خسته نباشيد.
داستان و حتى كامنتهاشم خوندم!
و بايد بگم كه بعضى از كامنتها خيلى بنظرم آشنا اومد!!!
بگذريم…

جالب و البته غم انگيز بود، كه معمولا مخاطبان بى حوصله اى مثل من را تا آخر بدنبال يافتن واژه ى “پايان” ميكشاند. موضوع داستان سليقه است و نبايد آن را مبناى قضاوت قرار داد و اين براى اشخاصى كه با ادعاى منتقد به نويسنده حمله ميكنند اصلا صورت خوشى ندارد و مايه ى آبروريزيست. هرچند نقدهاى بجا ميتواند يارى دهنده نويسنده در آينده باشد ولى بايد در چهارچوب اصول و آگاهى صورت گيرد، نه از روى بى خردى و احتمالا ساديسم /اين مربوط به همون خط سوم كامنتم ميشه/.
اساسا نقد از بازجويى متفاوت است لطفا درك كنيد…
دوست خوبم، شما پتانسيل نوشتن را داريد و تنها مسئله اى كه ميتواند در اين مرحله به شما كمك كند، غلبه بر احساسات و شوق در هنگام بيان روايت است، كه اين مسئله باعث شده تمركز كمترى داشته باشيد و البته كاملا طبيعيه و تجربه هم به مرور زمان بدست مياد. يكى از نكات مثبت داستان اين بود كه نميشد اتفاقهاى در حال وقوع رااز قبل حدس زد و اصلا قابل پيش بينى نبود و اگر بخواهم تفسير كاملى از داستان بيان كنم سخنم به درازا ميره و از حوصله خارج ميشه. اميدوارم بزودى داستان ديگرى از شما بخونم. موفق باشى

0 ❤️

357127
2013-02-18 21:01:44 +0330 +0330
NA

داستانى كه آريزونا بگه خوبه حتما خوبه…
منم الان خوندمش قشنگ بود.

0 ❤️

357128
2013-02-19 01:46:12 +0330 +0330
NA

آریزونای عزیزم
خیلی ممنون از اینکه افتخار دادید داستانمو خوندید و واسم کامنت گذاشتید …واسم خیلی باارزشه نظراتتون و خوشحالم نویسنده فهمیده و با تجربه ای نظراتشو واسه داستانم گذاشته …بازم ممنونم و از راهنماییتون نهایت استفاده را خواهم کرد …مرسی
هلیا جان از شما هم ممنونم خیلی

0 ❤️

357130
2013-02-25 01:02:25 +0330 +0330
NA

هیچ کدوم از داستان های سایت انقد خوب نبودن…من که هرچی بخونم بازم کمه:)

0 ❤️

357132
2013-02-26 08:50:01 +0330 +0330
NA

dastanet harf nadasht azizam , harchi azash taarif konam bazam kame .

0 ❤️

357133
2013-03-01 18:12:35 +0330 +0330
NA

خیلی خوب بود ولی کمی شبیه فیلم هندی بود

0 ❤️

357136
2013-03-02 10:24:04 +0330 +0330
NA

ایده ی داستان و سبک نوشتار بسیار زیبا و عالی بود
و زحمت زیادی هم برای ویرایش داستان کشیدین
وقتی داستان رو می خوندم احساس می کردم در حال خوندن یک داستان صرفاً درام هستم که مطالب سکسی لابلای موضوع اصلی وارد شده، از این نظر بعید می دونم افرادی که فقط به داستان های سکسی تمایل داشته باشن علاقه ای به این داستان نشون بدن

0 ❤️

357138
2013-03-02 19:03:44 +0330 +0330
NA

کتاب نوشتی یا داستان؟؟؟؟

0 ❤️

357139
2013-03-03 00:27:20 +0330 +0330

آناهیتای عزیز
این امر کاملا مسلم هست که زحمت زیادی بابت داستان کشیدی.خسته نباشی دوست عزیز.کاملا مشخص هست که استعداد نویسندگی رو داری ولی بر خلاف برخی دوستان که نوشته بودند هیچ نقدی به داستان وارد نیست یه سری اشکالاتی توی کارت به چشم میخوره که پیشنهاد میدم اگر این نکات رو رعایت کنی شاهد کارهای بهتری ازت باشیم.اولا اینکه فرموده بودی این سبک جدید هست واسه حذف فعل گفت به نوعی درسته ولی ذکر نام جلوی هر دیالوگ بیشتر تو بحث فیلمنامه نویسی به کار برده میشه.هنرمندانه تر این هست که شما مکالمات بین دو نفر رو چنان هنرمندانه بنویسید که هم واسه مخاطب مبهم و گنگ نباشه و هم نیاز به ذکر صریح نام اشخاص نداشته باشید.
داستان از لحاظ سوژه خوب بود ولی هم یک مقداری تو بار احساسی داستان اغراق کرده بودی که یه کمی مثل شربت غلیظ شیرینیش آدمو میزنه.به خاطر همین هم اگه دوستان انتقاد کردن شبیه فیلم فارسی یا فیلم هندی شده خیلی بیراه نگفتن.البته به نظر من این مسئله خیلی هم بد نیست و من خودم داستانهای احساسی رو دوست دارم ولی شما میتونستید داستان رو توی دو قسمت روی سایت بذارید با بار مکالمات پرمحتواتر و حتی احساسی تر بدون اینکه توی ذوق بزنه.بلکه شیرینی کلامتون به جای اینکه توی ذوق مخاطب بزنه لابلای داستان بیشتر حل میشد و به دل خواننده مینشست.
و نکته بعد دختر ناز وقتی خود شما داستان به این طولانی آپ میکنید و به انتظار داشتن مخاطب بهتره توی کامنتهایی که پای داستانهایی که طولانی هست دقت نظر بفرمایید.و حداقل اگر مایل به خوندن داستان نبودید به خاطر ضایع کردن نویسنده اشاره کنید نخوندم.چون از کسی که خودش دست به قلم میشه و داستان مینویسه انتظار میره حرفه ای تر و منطقی تر به نقد داستانهای دوستان بپردازه.کما اینکه اینجا یک محیط کاملا دوستانه هست.همینطور که دوستان پیشکسوت نویسنده توی داستان خوشحال از ظهور و پیشرفت یه نویسنده هستند و دلسوزانه داستانش رو نقد میکنن یا با روی باز از تجربیاتشون در اختیار تازه واردها قرار میدن نشان از این داره که همه ما یک هدف مشترک داریم و اون ارتقای سطح داستانهای بخش داستان سکسی سایت هست.
برات آرزوی موفقیت میکنم امیدوارم هرچه زودتر شاهد کارهای خوب دیگه ای از شما باشیم.

0 ❤️

713500
2018-08-27 13:53:37 +0430 +0430

کیرخر تو کونت با این داستان تخمیت

0 ❤️

713502
2018-08-27 14:09:34 +0430 +0430

اگه یکی تو خونه یه نفر بمیره مامورا پدرشو درمیارن تا اصل قضیه رو نفهمن اونم خارجی باشه یا مدرکی باهاش نباشه این یه داستان مسخره دروغه

0 ❤️