گناه همجنس گرایی (۱)

1397/09/24

گلوش رو صاف کرد و با همون اعتماد به نفس همیشگی بلند از روی کتاب خوند: پس خدا نیز ایشان را در شهواتی شرم‌آور به حال خود واگذاشت. حتی زنانشان روابط غیرطبیعی را جایگزین روابط طبیعی کردند. به همین سان مردان نیز از روابط طبیعی با زنان دست کشیده، در آتش شهوت نسبت به یکدیگر سوختند. مرد با مرد مرتکب اعمال شرم‌آور شده، مکافات در خور انحرافشان را در خود یافتند

قیافش با اون یقه ایستاده سفید و کروات راه راه خیلی مضحک تر از همیشه شده بود، شاید اینطوری لباس می پوشید که خودش رو مسن تر نشون بده… بهرحال من که فکر نمیکنم بیشتر از سی سالش باشه.
یکی از اون پوزخندهای اعصاب خوردکنم رو نثارش کردم، می دونستم عصبانیش میکنه

دستش رو محکم روی میز کوبید و بعد از یه نفس عمیق خیره شد توی چشمام… موفق شدم! عصبانی شده بود

گفت: داری می خندی!!؟؟ ببینم اصلا هیچ میفهمی دارم چی میگم؟ کتاب رومیان باب یک… خدا دیگه از این واضح تر چطوری میتونه منظورش رو برسونه!؟
ببینم تو چی هستی یه حیوون شهوت پرست؟ کسی که حتی ابتدایی ترین امیالش رو هم نمی تونه کنترل کنه؟

خشم، فریاد، کتاب مقدس و استدلال های بی منطق… همش تکراری و خسته کننده بود و من حتی نمیخواستم باهاش بحث کنم قبلا بارها و بارها گفتگو رو امتحان کرده بودم… بی فایده بود ما هیچوقت قرار نبود به تفاهم برسیم!

کلافه بودم و فقط میخواستم این جلسه هم زودتر تموم شه… دیگه حوصله ی حرفهای خودش و خداش رو نداشتم… به نوک کفش هام خیره شدم شاید بی توجهیم باعث میشد که بیخیال شه… ولی نه…
می خواست بازم منو به حرف بکشونه، رفت پشت میز مسخره اش نشست و دست هاش رو توی هم قلاب کرد: ببین تایلر من می خوام کمکت کنم ولی اگه خودت نخوای…

یکم صندلیش رو جلوتر کشید و سرش رو پایین آورد، احتمالا اینطوری احساس تسلط بیشتری داشت، ادامه داد: خودتم میدونی که اعماق قلبت میخوای خدا دوستت داشته باشه… میخوای که پاک باشی… پس باید با این میل سرکش درونت مبارزه کنی، این خود واقعیت نیستی…

نفسم رو پر سر و صدا بیرون دادم، دیگه بسه! از جام بلند شدم و با صدای بلندی که از کنترلم خارج بود گفتم: من اینطوری به دنیا اومدم میفهمی!!؟ نمی دونم چرا باید باهاش مبارزه کنم!؟

خواست جوابم رو بده (البته که میخواست جوابم رو بده، هیچوقت کم نمی اورد! چه فکری کردم با خودم؟) ،اما جلوش رو گرفتم: میدونی چیه؟ فکر کنم برای امروز کافی باشه… فکر نکنم تحمل شنیدن حتی یه کلمه ی دیگه رو داشته باشم

موقع بیرون رفتن از در دوباره صدای نحسش توی گوشم پیچید: تایلر! تا وقتی قبول نکنی که بیماری هیچوقت درمان نمیشی

در رو با حداکثر توانم محکم کوبیدم و به سمت اتاقم راه افتادم، این مسیر چند متری یه عذاب واقعی بود، هر روز باید این راهروی ترسناک رو طی میکردم و ساعت ها به این خزعبلات گوش می دادم…
مجبور بودم، راه فراری نبود و نیست! سعی میکنم به حرف هاش فکر نکنم ولی ذهنم رو حسابی خط خطی کرده… اسمیت عوضی! ناپاک اون مادر احمقی که تو رو به دنیا آورده… لجن بی همه چیز!

اون چهاردیواری پوسیده بعد از رفتن هم اتاقیم حتی بیشتر سوت و کور شده بود، هفته پیش تشخیص دادن که درمانش کامل شده و تونست برگرده خونه… نمیدونم یعنی واقعا حرفاشون رو قبول کرده بود!؟
احتمالا الان خوشحال که دیگه مجبور نیست محیط اینجا رو تحمل کنه و از همه مهم تر استدلال های چرت اسمیت رو گوش کنه ولی خب برای من… برای من توی خونه چیزی نیست، یه پدر عصبی و یه مادر مذهبی… اصلا چرا باید بخوام برگردم اونجا!؟

حداقل کسایی که اینجا منو سرکوب میکنن غریبه ان! برام مهم نیست چی میگن ولی توی خونه… وقتی مادرم منو کثیف و مریض خطاب کنه… اون قدرت اینو داره که نابودم کنه… همیشه این عزیزترین هامون هستند که بیشترین توانایی برای ناراحت کردنمون رو دارن

بهرحال فرقی نمیکنه اینجا باشم یا خونه، کسی براش مهم نیست… کسی قرار نیست دلتنگم بشه پس ترجیح میدم اگه قراره آخرش به عنوان یه آدم منفور بمیرم، بهتره حداقل آدمی باشم که خودم می خوام، پای عقیده هام وایسم… پای چیزایی که دوسشون دارم و چیزایی که برام ارزشمندن… اجازه نمیدم اون اسمیت لعنتی یا هرکس دیگه ای هیچوقت منو محکوم به چیزی کنن که نیستم!

حدود ساعت چهار عصر بود که صدای زنگ توی کل ساختمون پیچید، دوباره یکی از اون کلاس های عمومی!
15 نفر گی و لزبین در مقابل یه مردک استخونی، اسمیت!
رو به روی کلاس وایساد و انگشت های بلند و نازکش رو بهم فشرد، یه لبخند دندون نما زد و گفت: سلام بچها!

کسی جوابش رو نداد، فکر میکنم انتظاری هم نداشت! روی میز فلزی جلوی کلاس نشست و درحالی که دستش رو زیر چونه اش گذاشته بود سخنرانیش رو شروع کرد: خب، امروز می خوایم درباره ی عشق حرف بزنیم. کسی می تونه به من بگه عشق چیه؟ جولیا؟

دختر موقرمز ردیف جلو، یکم خودش رو جمع و جور کرد و من من کنان گفت: اممم نمیدونم… حس علاقه… وقتی یه چیزی رو دوست داشته باشی

اسمیت متفکرانه ابروهاش رو درهم کشید و از روی میز پایین پرید: هووووم… خیلی خب جولیا فرض کن مامان بزرگ من برام یه پلیور دوست داشتنی آبی که دست بر قضا رنگ مورد علاقه ام هم هست، ببافه، انقدر نرم و گرم که هرکسی دلش میخواد یکی مثلش رو داشته باشه… حالا بهم بگو آیا حسی که من نسبت به این پلیور دوست داشتنی دارم عشقه!؟
با خودم فکر کردم چه مثال چرندی!
جولیا نامطمئن گفت: ن… نمیدونم… میتونه باشه
اسمیت انگار به مقصدش رسیده باشه، دست هاش رو محکم بهم زد و گفت: نه نه اشتباه نکنید! حسی که من به یه پلیور بافتنی دارم عشق نیست! عشق یه چیز والاست یه حس برتر… نمی تونه بین آدما و اشیا باشه، نمی تونه بین آدما و حیوانات باشه… عشق چیزی که بین یک مرد و یک زن میتونه شکل بگیره! و دقت کنید نه یک مرد با مرد دیگه و نه یک زن با زن دیگه بلکه از هرکدوم فقط یکی! یک مرد و یک زن!

با دست به یکی از پسرها اشاره کرد، ادموند، پسر شر و حاضرجوابی که همیشه یه کلاه کج روی موهای بلندش بود، بهش گفت: ادموند تو قبلا با یه پسر قرار میزاشتی، اونجوری که من میدونم وقتی پیش هم بودید حتی نمی تونستید لباس هاتون رو تنتون نگه دارید!! می بینی!؟ این چیزی به جز شهوت نیست… نمی تونی اسم عشق رو رابطه ی دوتا مرد بزاری

ادموند با گستاخی که همیشه تو صداش موج می زد پرسید: وقتی یه مرد با یه دختره هیچوقت احساس شهوت نمیکنه!؟

اسمیت سرش رو به تائید تکون داد: چرا البته که میکنه اما… در نظر داشته باش که عاشقش هم میتونه باشه اما این عشق هیچوقت نمی تونست برای تو و دوست پسرت اتفاق بیوفته

میدونست باهاش مخالفت میکنه اما بدون اینکه فرصت حرف زدن بهش بده سریع به سمت میزش عقب گرد کرد و در همون حال رشته ی سخن رو از سر گرفت: باید بدونید که فطرت انسان تمایل به همجنس رو پس میزنه! بدن شما این موضوع رو قبول نمیکنه

جولیا پرسید: چرا؟

اسمیت لبخند زد و با صدایی که سعی می کرد مهربون باشه گفت: برای اینکه بتونه بقای خودش رو حفط کنه! تولید مثل و ادامه ی زندگی

جولیا قیافش رو با انزجار جمع کرد، قانع نشده بود: ولی من حتی اگر هم با یه مرد ازدواج کنم بچه نمیخوام

اسمیت جواب داد: شاید الان نه ولی وقتی بزرگ تر و عاقل تر بشی مسلما بچه ی خودت رو میخوای… الان نمی تونی درکش کنی ولی فقط منتظر باش و ببین که به حرف من میرسی

بحث رو عوض کرد و در حالی که لبخند از روی لب هاش کنار نمی رفت، گفت: شما همتون انسان هایی هستید که حق انتخاب دارید، خدا بهتون اختیار داده و ازتون انتظار داره راه راستی رو طی کنید که بهتون نشون داده… شما با انتخاب گرایش به همجنس خدا رو ناراحت می کنید… ناامیدش می کنید چون دارید بر خلاف مسیر طبیعی حرکت می کنید باید این رو بفهمید و از ته قلب بهش ایمان بیارید که چیزی به نام همجنسگرایی وجود نداره مگر در قالب بیماری! اونوقت که خودتون رو پذیرفتید و می تونید شروع به بهبود و رستگاری کنید

به خودم قول داده بودم که دیگه با شرکت توی بحث های کلاس، خودم رو خسته نکنم مغزم دیگه نمی کشید ولی بازهم نتونستم مقاومت کنم و وسط سخنرانیش گفتم: بنظرت منطقی که ما وجود همجنسگراهای واقعی و واضح اطرافمون رو انکار کنیم تا یه وقت خدایی که حتی مطمئن نیستیم وجود داشته باشه رو ناراحت نکنیم!!؟

از اظهار نظر ناگهانیم جا خورد و لبخندش کمرنگ شد ولی خودش رو نباخت، صداش رو پایین آورد و با لحن قانع کننده ای گفت: ما مطمئنیم که خدا وجود داره، ما حسش می کنیم و نشانه هاش رو اطرافمون می بینیم… و از طرف دیگه من همجنسگراها رو انکار نکردم بلکه اونها رو از مسیر طبیعی جدا کردم و در دسته ی بیمارهایی قرار دادم که احتیاج به مراقبت و درمان دارن

از جام بلند شدم و گفتم: میدونی چیه؟ وقتی میگی خدا من رو دوست نداره یا من رو قبول نداره مثل این می مونه که بهم میگی دوست تخیلیت نمیخواد با من بازی کنه! شاید تو خدا رو حس کنی ولی برای من تا حالا هیچ حسی نشون دهنده ی وجود خدا نبوده… ولی اگه همچین چیزی هست و از من متنفره… خب بزار باشه! منم ازش متنفرم!

لبخند اسمیت دیگه کاملا محو شده بود… نه انتظار این یکی رو دیگه نداشت! پیروزمندانه توی چشم هاش نگاه کردم و منتظر بودم تا ببینم چه جوابی داره تا بهم بده. نمی ترسیدم که توبیخ بشم… راستش چیزی نداشتم که بخاطرش بترسم حرفم رو زده بودم و شرمندگی هم نداشتم

اسمیت بعد از چند لحظه به خودش مسلط شد و گفت: بحث امروز درباره ی اعتقاد به خدا نیست تایلر! می تونیم بعدا باهم صحبت کنیم ولی الان اجازه بده از بحث اصلی منحرف نشیم

کاملا مشخص بود که قافیه رو باخته… از اینکه خوردش کرده بودم احساس لذت بهم دست داد، مثل حس فتح یه قلعه برای یه جنگجو!
ولی اوضاع برای اسمیت کاملا برعکس بود…
اثرات کارها و حرف های بی پروام نه اون روز بلکه یک هفته بعد مشخص شد…
روی تختم دراز کشیده بودم و کتاب می خوندم، همه چیز نسبتا آروم بود و من بعد از مدت ها تونسته بودم تنش رو از وجودم بیرون کنم و چند ساعتی رو توی دنیای خیالی داستان با شخصیت ها طی کنم.
به بوی کهنگی اتاق و نم دیوارها عادت کرده بودم، حتی دیگه صدای چکه ی شیر خراب دستشویی که اون سمت راهرو بود رو نمی شنیدم… حس می کردم سخت گیری ها روی من کمتر شده شاید قطع امید کرده بودند… یه چیزی شده بودم تو مایه های درمان ناپذیر!

نزدیک های غروب بود و آسمون منقلب و قرمز شده بود… و دقیقا در آخرین لحظات غروب خورشید، خیلی غیرمنتظره در اتاقم باز شد بدون اینکه کسی در زده باشه… چهار نفر با لباس های مشکی و رسمی کلیسا وارد شدن… نمی دونستم جریان چیه ولی خیلی ترسیده بودم و نفس هام منقطع شده بود ازشون پرسیدم کی هستن ولی جوابی ندادن، با وجود تقلاهای زیادم دست و پام رو گرفتن، فریاد کشیدم تا کسی برای کمک بیاد ولی تا جایی که یادمه تا قبل از اینکه اون دستمال سفید بیهوشم کنه هیچکس صدام رو نشنید یا شنید و بهایی نداد…

با سردرد شدید و حالت تهوع بیدار شدم، روی یه صندلی فلزی نشسته بودم یا بهتره بگم بسته شده بودم… هوا سرد بود و صندلی هم به تبع اون منجمد بود، می تونستم حدس بزنم که صورتم حسابی قرمز شده
اطرافم تاریک بود و دیدم هم واضح نبود و به جز خودم و صندلی چیزی نمی دیدم ولی صداها رو خیلی خوب می شنیدم…
-برگه های رضایت والدین رو توی اتاقتون گذاشتم تا…
-بله بله مطلعم
-این هم که پرونده وضعیت جسمانی و روانی که همین امروز براتون تکمیلش کردیم و…
-فکر کنم بهوش اومده
-بسیار خب از اینجا به بعدش رو می سپریم به شما دکتر اسمیت
-حواسم بهش هست. نگران چیزی نباشید
صدای راه رفتن چند نفر رو شنیدم و بعد صدای گوشخراش بسته شدن در… قدم های منظم و محکمی بهم نزدیک می شد، نمی تونستم چهره اش رو ببینم ولی حدس زدن اینکه کی می تونست باشه کار سختی نبود.
چراغی دقیقا از بالای سرم روشن شد، نور زرد آزاردهنده ای داشت که چشم رو اذیت می کرد… با چشم های نیمه باز به کفش های مشکی جلوم نگاه کردم و بعد نگاهم رو تا بالا کشیدم و تا صورت اسمیت رسیدم! می تونستم یه شوق ابلهانه رو از چشم هاش بخونم، انگار منتظر این روز بوده
لب های خشک شده ام رو به سختی تکون دادم و پرسیدم: اینجا کجاست؟
اسمیت دست هاش رو بهم فشرد و گفت: سوال خوبیه… اینجا جایی که برای افرادی مثل تو درست شده! تایلر تو مدت زیادی پیش ما بودی و ما سعی کردیم از طریق گفت و گو و استدلال باهات ارتباط برقرار کنیم… خدا می دونه که من چقدر تلاش کردم تا گفتاردرمانی روی تو جواب بده! ولی تو خیلی مقاومت کردی… انگار اصلا نمی تونستی زبون ما رو بفهمی… چشم هات رو روی حقیقت بسته بودی و با بیشترین توان از خرافاتی که توی ذهنت بود محافظت می کردی… بررسی هایی که کردیم به ما ثابت کرد تو اختیارت رو از دست دادی، تو کنترلی روی انتخاب هات نداری چون ذهنت کاملا مسموم شده

کنار پاهام زانو زد و با یه صورت مهربون و به شدت قانع کننده گفت: ما فقط می خوایم کمکت کنیم

حرفی نمی زدم، همه چیزهایی که میگفت برام مسخره بنظر می رسید ولی هنوز ارتباطش رو با مکانی که بودم و بلایی که قرار بود سرم بیارن درک نمی کردم، گفتم : اگه حقیقت داره میشه بهم بگی که چرا منو مثل یه قاتل زنجیره ای بستین به صندلی و توی تاریکی حبسم کردین!؟

اسمیت خندید و گفت: خیلی خب اونقدرها که فکر می کنی هم بد نیست! ببین ما مجبوریم که اینطوری عمل کنیم چون روشی که اینجا برای درمان به کار می بریم متاسفانه خیلی خوشایند نیست… شاید درد بکشی و شاید اذیت بشی ولی بهت قول میدم که اگه یکم تحمل کنی و تا آخر این پروسه همراهمون بیای خودت هم از نتیجه ی کار شگفت زده میشی!

هنوز در حال هضم حرف هاش بودم که یه نفر با یه میز چرخ دار بهمون نزدیک شد، میز رو با همه ی وسایل روش به اسمیت تحویل داد و خودش به سمت دیگه ای رفت ولی هنوز می تونستم صداش رو بشنوم که توی تاریکی داره یه چیزهایی رو سرهم میکنه

اسمیت بهم نزدیک شد و درحالی که توی چشم هام نگاه می کرد گفت: سعی کن نترسی باشه؟ من همینجا کنارتم

این همه ملاحظه و مهربونی ازش بعید بود… هنوز با خودم درگیر بودم که دستش رو جلو آورد و به سمت دکمه های پیراهنم نشونه رفت… تکونی به خودم دادم و سعی کردم دستش رو پس بزنم: چیکار میکنی!؟ دستت رو بکش کنار خرفت عوضی

دست دیگه اش رو روی گونه ام گذاشت و گفت: باور کن این به نفع خودته تایلر… باهام همکاری کن

یکم آروم شدم ولی بازهم دلم نمی خواست لباسم رو دربیاره… مرد ناشناس انگار که کارش تموم شده باشه، اومد تا بهش کمک کنه… با یک دست گردن و با یه دست دهنم رو سفت گرفت،قبلا بالاتنه ام با طناب به صندلی بسته شده بود و نمی تونستم زیاد خودم رو تکون بدم ولی الان با وجود دست های مردی به قدرتمندی اون که منو به صندلی فشار می داد رسما قدرت حرکت و حرف زدن رو از دست دادم… وحشت کرده بودم ولی کاری ازم ساخته نبود

اسمیت بی توجه به کارش ادامه داد و لباسم رو درآورد و بعد دستش سمت شلوارم رفت و شلوار و لباس زیرم رو باهم پایین کشید و پرت کرد کنار…
برهنه و بی حفاظ روی یه صندلی یخ زده نشسته بودم، بدنم به لرزه افتاده بود و نمی تونستم حتی انگشت هام رو احساس کنم…
اسمیت بلند شد و ازم فاصله گرفت طوری که دیگه نمی تونستم ببینمش، از اینکه با اون مرد قوی که دست بزرگ و زبرش روی گردنم بود تنها شده بودم، حس بیچارگی کردم و برای یک لحظه آرزو کردم که اسمیت کنارم می موند…
ولی اون اصلا نرفته بود و مرد هم برخلاف انتظارم حرکت اضافه ای نکرد، چند دقیقه بعد یک صفحه ی سفید که دقیقا رو به روم تنظیم شده بود، روشن شد. اسمیت که کنار دستگاه نورپرداز وایساده بود دکمه ای رو فشار داد و تصویری از یک مرد برهنه روی پرده افتاد… مرد توی عکس ناشناس بود، همه جای بدنش رو به نمایش گذاشته بود و انگار ازت دعوت می کرد که توی تخت خواب بهش ملحق بشی!

توی اون شرایط سخت بود که بخوام با دیدنش تحریک بشم خصوصا که میدونستم این عکس بی هدف برام نمایش داده نشده ولی یه جرقه ی کوچیک حاصل از شهوت رو می تونستم توی بدنم احساس کنم… غریزه ای بود که نمی تونستم کنترلش کنم

اسمیت جلو اومد آلت افتاده و جمع شده ام رو توی دستش گرفت و شروع کرد به مالش دادن، هیچوقت فکر نمی کردم یه روزی درحال همچین کاری ببینمش، از این فکر خندم گرفت و یک لحظه موقعیتم رو فراموش کردم ولی سریع خودم رو جمع و جور کردم، اون اینکارو برای لذت بردن من نمی کرد… امکان نداشت اون کاری انجام بده و برای من خوب تموم شه!
با این فکر مقاومتم رو بیشتر کردم، مدام چهره های زشت یا اتفاقات بدی که برام افتاده بود روی توی ذهنم تصور می کردم تا جلوی تحریک شدنم رو بگیره ولی نتونستم بهش غلبه کنم، متاسفانه اسمیت کارش رو خوب بلد بود… بعد از چند دقیقه انگار که با راست شدن التم به نتیجه ی مطلبوش رسیده باشه بلند شد و از روی میز کنارش وسیله ای رو برداشت… حتی از دور هم هیبت ترسناکی داشت… یه وسیله ی مخروط مانند با سر خمیده سیاه بود که کلی سیم بهش وصل شده بود، با دقت روی آلتم گذاشتش و بعد با پیچ کوچیکی که کنارش بود، اندازه اش رو تنگ تر کرد
اصلا احساس خوبی نداشتم… نفسم رو ناخودآگاه حبس کرده بودم و منتظر بودم… یه انتظار وحشتناک و طولانی برای کاری که اون دستگاه قرار بود انجام بده…
اسمیت کنار میز ایستاد و مشغول ور رفتن با بقیه وسایل روی میز شد، درست نمی دیدم چیکار میکنه چون مردی که پشت سرم ایستاده بود سرم رو ثابت به سمت تصویر نگه داشته بود و نمیزاشت جای دیگه ای رو نگاه کنم… بعد از چند لحظه خیلی ناگهانی دردی کشنده توی وجودم پیچید… نمی تونستم تکون بخورم و حتی فریاد بکشم، از ته گلو جیغ خفه ای کشیدم و چشم هام رو محکم بستم… مرد پشت سرم چشم هام رو باز کرد و مجبورم کرد تصویر رو نگاه کنم… همزمان با شوکی که بهم وارد می شد و باعث می شد عبور جریان رو از تمام سلول هام احساس کنم، زائده های کوچیک و تیزی مثل سوزن رو احساس می کردم که هربار برای چند صدم ثانیه وارد پوستم می شدن و بعد سریع بیرون می اومدن…
احساس می کردم بین پاهام ذغال داغ گذاشتن و هربار شوک وارد می شد انگار این شعله توی همه ی تنم پخش می شد. با التماس نگاهم رو به اسمیت دوختم ولی اون بی توجه کارش رو انجام می داد… اشکی که خیلی وقت بود توی چشم هام جمع شده بود بلاخره سرازیر شد و صورتم رو شست…

بخاطر درد بیش از حد، بیهوش شدم و وقتی با حس سرگیجه بهوش اومدم روی یه تخت دراز کشیده بودم و پتوی زمختی روم کشیده شده بود، سعی کردم از جام بلند بشم ولی سوزش شدیدی که بین پاهام بود جلوم رو گرفت… آروم دکمه ی شلوارم رو باز کردم و پایین کشیدمش، از دیدن آلت قرمز و متورمم جا خوردم، خیلی بدتر از چیزی بود که انتطارش رو داشتم… با نوک انگشت لمسش کردم ولی انگار که نیش زنبور داخلش فرو کرده باشم به شدت سوخت و تیر کشید… جای مهره های فلزی اون دستگاه هنوز روش دیده می شد، اتفاقاتی که افتاده بود مثل رعد از ذهنم گذشت… از همون صداهای اول تا رعشه های آخر… چیزی به ذهنم رسید… اون لعنتی گفته بود برگه رضایت پدر و مادر!؟ اونا به این کار راضی شده بودن؟ چطور ممکنه…؟ هرچقدر هم از من متنفر باشن امکان نداره راضی بشن که همچین کاری با من انجام بدن… نه نه حتما جزئیات کار رو نمی دونستن… نمی دونستن چقدر وحشیانه قراره برخورد کنن… اصلا این کار قانونی؟؟

حالا دیگه فهمیده بودم پروسه ای که اسمیت در موردش حرف می زد چی بود… خوب می فهمیدم چیکار می کردن، داشتن سعی می کردن درد رو با بدن های برهنه مردونه تو ذهنم پیوند بزنن… پیوند شهوت و ترس… جسم و ذهن من درد رو رد می کنه و اگه فکر کنه که این درد ارتباطی با مردها داره اونا رو هم پس می زنه…
با ناخودآگاه من بازی می کرند، می خواستن ترس و نفرت از گی بودن رو جایی توی مغزم پنهان کنن که بهش دسترسی نداشته باشم… جایی که همیشه مخفی بمونه و روی تمام حرکاتم نفوذ داشته باشه
روش غیرانسانی بود… ولی از اسمیت بعید نبود چون اون انسان نیست یه هیولاست!
باید خودم خودم رو از این مخمصه نجات می دادم، امیدی نداشتم که کسی اون بیرون نگران من باشه… نگاهی به اطراف اتاق انداختم، هیچی! نه پنجره ای نه درزی و نه حتی شیر آب یا کانال هوا!
دیوارها با رنگ خاکستری پوشیده شده بودن و فقط یه در آهنی قرمزرنگ دیده می شد… با وجود سختی که داشت از جام بلند شدم و خودم رو به در رسوندم، جلوی در که رسیدم دیگه نتونستم روی پاهام بمونم و خودم رو روی زمین انداختم… با همین حرکت چند ثانیه ای دردم ده برابر شده بود، چشم هام رو محکم روی هم فشار دادم و سعی کردم توجهم رو به در معطوف کنم با ناامیدی فشاری بهش وارد کردم ولی هیچ حرکتی نکرد، سعی کردم با بالا تنه ام هلش بدم ولی انگار که جزئی از دیوار باشه اصلا تغییری نکرد، حتی صدایی هم تولید نکرد
خودم رو کمی کنار کشیدم و به دیوار تکیه دادم، توان اینکه دوباره برگردم به تخت رو نداشتم… نمی تونستم بخوابم یا حرکت کنم و فقط تو ذهنم درگیر بودم که چطوری می تونم خودم رو نجات بدم، هر فکری که می کردم به بن بست می خورد خسته تر و ضعیف تر از اون بودم که افکارم رو سازماندهی کنم
زمان از دستم در رفته بود، نمیدونستم شب یا روز و حتی نمی دونستم چقدر طول کشید تا دوباره سر و کله ی اسمیت پیدا شد!
با یه جعبه ی سفید اومد داخل و کسی در رو پشت سرش قفل کرد… نگاهی به من و نگاهی به تخت انداخت، جعبه رو روی زمین گذاشت و گفت: چرا از تخت اومدی بیرون؟ بزار کمکت کنم برگردی

دستش رو جلو آورد تا زیر بغلم رو بگیره ولی با نفرت دستش رو پس زدم و تا جایی که تونستم خشمم رو توی چشم هام ریختم: جرات نداری یکبار دیگه به من دست بزنی!
چشم هاش رو باریک کرد و یکی از اون لبخند های کریهش رو تحویلم داد، خیلی ناگهانی دستش رو بین پاهام برد و آلتم رو توی مشت گرفت… خیلی فشار نمی داد ولی حتی برخورد انگشت هاش هم خارج از تحملم بود… فریادم با فرو رفتن ناخن هام توی بازوش همزمان شد ولی انگار چیزی حس نکرده باشه همونطور ثابت موند
چشم هام قرمز و تر شده بود، با التماس بهش گفتم: خواهش میکنم…
بدون اینکه توجهی بکنه یا حرکتی به دستش بده گفت: حالا میری توی تختت یا نه!؟
سرم رو به علامت مثبت تکون دادم
ولم کرد و گفت: پس زود باش
زیر بازوم رو گرفت و درحالی که بهش تکیه داده بودم تا تخت خودم رو کشوندم و دراز کشیدم… شاید بهتر بود از همون اول به حرفش گوش می کردم
به جعبه اشاره کرد و گفت: یسری دارو برات آوردم که باید از امروز به طور منظم مصرف کنی، فهمیدی؟
از ترس حمله ی دوبارش فقط با بالا پایین بردن سرم، موافقت کردم
رضایت رو می شد خیلی خوب از چهره اش خوند، بلند شد و از توی جعبه تیوب کرمی رنگی رو بیرون آورد: اگه می خوای زخم هات عفونت نکنه حتما هربار بعد از دستگاه شوک از این استفاده کن
از این حرف قلبم ریخت، زبونم بند اومده بود: ی…یع…یعنی دو…دو… دوباره…؟
کرم رو کنار دستم گذاشت و گفت: معلومه! این تازه جلسه اول بود بستگی به واکنش هات ممکنه درمانت تا دو یا سه ماه هم طول بکشه… البته فقط یه مورد وجود داشته که چهارده ماه طول کشیده ولی نگران نباش احتمالا تو کارت به اونجاها نمی رسه
با همون صدای لرزون بریده بریده گفتم: چرا… چرا اینکارو باهام می کنی؟
-تایلر تو پسر باهوشی هستی… بنظرم جواب این سوال خیلی بدیهی باشه. میدونی که من یا پدر و مادرت هیچکدوم قصد نداریم که تو رو شکنجه بدیم یا کاری کنیم که اذیت بشی ولی تو راه دیگه ای برامون نزاشتی میدونم ترسیدی و فکر می کنی همه دشمنتن ولی باید بهم اعتماد کنی… من قبلا بارها شاهد این روند بودم و کسایی که با موفقیت ازش خارج شدن الان یه زندگی معمولی در کنار خونوادشون دارن و هیچوقت هم لازم نیست دیگه دچار کشمکش های گرایش جنسیشون بشن
با تردید پرسیدم: و کسایی که با موفقیت ازش خارج نشدن…؟
خودش رو زد به اون راه: منظورت چیه!؟
صدام رو بالاتر بردم :تو گفتی کسایی که با موفقیت ازش خارج شدن یعنی کسایی هم بودن که نتونستن جون سالم به در ببرن!؟
مکثی کرد و گفت: خب… من بهت دروغ نمیگم کسایی بودن که… تعداد خیلی خیلی کم… اونا خب نتونستن تا اخر پیش برن معمولا قدرت ذهنیشون اونقدر ضعیفه که دیوونه میشن یا اینکه جسمشون تحلیل میره تا بلاخره یجایی از دست میرن… ولی تو نباید به این چیزا فکر کنی قرار نیست این اتفاق برای تو بیوفته
از چیزهایی که می شنیدم بدنم به لرزه افتاد، با عصبانیت و شکی که توی صدام هم آشکار بود، گفتم: خفه شو! فقط خفه شو! همش میگی نگران نباش بهم اعتماد کن من میخوام کمکت کنم ولی تو هیچی به جز یه شیاد مریض نیستی!! تو نمیخوای به من “کمک” کنی، تو از اینکه ببینی بقیه رنج میکشن و جلوی چشم هات جون میدن لذت می بری… انکارش نکن اسمیت میدونی که حقیقت داره، من اون حس ارضای وحشیانه ای که توی چشماته رو دیدم…

بجای اینکه مثل من عصبانی بشه، با ارامش بهم نزدیک شد و انگشت اشاره اش رو روی گونه ام کشید: اوه پسر کوچولوی بیچاره…
عجیب بود ولی از نوازش انگشت هاش روی صورتم احساس بدی بهم دست نداد، به صورت صافش که هیچوقت ریش و سبیل نداشت نگاه کردم و چشم های روشنش که به ظاهر دلسوزانه بهم خیره شده بود، از اون همه توهینی که بهش کرده بودم اصلا ناراحت نشده بود انگار درک می کرد شاید هم حرف هام رو قبول داشت… ابروهای گره خوردم رو از هم باز کردم و چشم هام رو بستم، چند ثانیه بعد نوازش هاش قطع شد، صدای باز و بسته شدن در اومد و میدونستم که رفته

نمی تونم دقیقا مشخص کنم چه مدت اونجا اسیر بودم… هیچ نفوذی به بیرون نبود، همش دیوارهای محکم و بلند بود و دریغ از یک ساعت که بهشون آویزون باشه، تقریبا هر روز برنامه شک به عنوان محرک اصلی اجرا میشد و کم کم بدنم داشت در مقابلش مقاومت نشون می داد… هرچقدر نفرت و خشمم بیشتر می شد کمتر درد رو احساس می کردم و بیشتر به فکر انتقام فرو می رفتم… دلم می خواست اسمیت رو تا آخر عمرش به همون صندلی کذایی ببندم و عکس های کلیسا و انجیل رو نشونش بدم، تو دین من اون یه کافر بود! یه گناهکار غیرقابل بخشش
اون دستگاه لعنتی با اینکه سخت ترین بود ولی تنها چیزی نبود که باید تحمل می کردم… خوابیدن توی وان آب و یخ، خوندن داستان ها و دیدن فیلم های تجاوز به پسرها و از همه کثافت تر لیدیس…
لیدیس مرد قوی هیکل و چاقی بود که از نطر ذهنی عقب مونده بود و حدودا چهل سالش بود، چشم هاش نیم بینا بود و تقریبا همه ی موهاش ریخته بود… همیشه ی خدا بوی گند عرق و ادرار می داد، لباس هاش هیچوقت عوض نمیشدن و بدنش هیچوقت اب به خودش ندیده بود
همه جای تنش می شد جای زخم و چنگ دید که بعضیاشون جدید و بعضیاشون قدیمی ولی عمیق بودن… از مچ تا زانوهاش واریس داشت و رگ هاش بیرون زده بود، بعضی وقت ها که واریس اذیتش می کرد با چنگ و دندون به جون پاهاش میوفتاد و نتیجه اش این میشد که پاهاش بیشتر از بقیه قسمت های بدنش زخمی و بدشکل بود…
قبلا جاهای مختلف دیده بودمش و یه جیزایی راجع بهش شنیده بودم اما چیزی که باعث شد تا ابد به یک نقطه تاریک توی ذهنم تبدیل بشه شبی بود که به اجبار باهاش هم خواب شدم… بدون هیچ توضیح از اتاق بیرون کشیدنم ، لباس هام رو توی تنم پاره کردن و داخل اتاقش فرستادن… کف اتاق خیس و گلی بود و هوای اتاق از بخار ادرار پر شده بود… لیدیس با اون صورت احمقانه لخت جلوی در منتظر ایستاده بود، آلتش بین شکم بزرگ و رون های چاقش ناپیدا شده بود بی مقدمه به سمتم اومد و با فشاری که روی شونه هام وارد کرد مجبورم کرد روی زمین زانو بزنم و از جایی بین اون همه چربی و پوست اضافه، التش رو توی دهنم هل داد، حس آلت پر از مو و کثیفش حالم رو بهم زد و فقط چند لحظه بعد روی پاهاش بالا آوردم ولی انگار اتفاقی نیوفتاده باشه دوباره موهام رو چنگ زد و وادارم کرد دهنم رو برای آلتش باز کنم… جریان اشک هام متوقف نمی شد، نمی دونستم از بیچارگی بود یا محصول طبیعی کاری بود که انجام می دادم

بعد از چند دقیقه متوقف شد و با یک حرکت چرخوندم و چون آمادگیش رو نداشتم با صورت روی زمین افتادم، همونجور پاهام رو گرفت و عقب کشید و به خودش فشرد… و قبل از اینکه توالی اتفاقات رو درک کنم، آلتش رو تا آخر داخلم فرو کرد… اخرین رابطه ام مربوط به خیلی قبل تر می شد به علاوه ی اینکه هیچوقت مفعول نبودم… این کار برام خیلی زیاد بود… چشم هام سیاهی رفت و بلندترین فریادی که از خودم سراغ داشتم رو کشیدم… انقدر بیحال شده بودم که حتی نمی تونستم از زیر دستش فرار کنم هرچند اگه سعی هم می کردم در برابر اون بازوهای پر زور که به پاهام چسبیده بود، هیچ شانسی نداشتم
صورتم هنوز روی زمین بود و با هر تلمبه ای که داخلم می زد، صورت و سینه هام روی زمین کشیده می شد… می تونستم ساییده شدن نوک سینه هام رو احساس کنم، بدون شک زخم می شدن
توی همون حال بی رمق و دردناک متوجه باریکه ای از خون شدم که زیر صورتم پخش می شد می تونستم رد این جریان خون رو تا کمر و تا جایی که آلت لیدیس در حال حرکت بود دنبال کنم… بوی خون با بوی گندآبی که اطراف بود به طرز تهوع آوری مخلوط می شد… بوی گندی که بالا زده بود و آب کثیفی که توی دهنم می رفت و برمیگشت آخرین صحنه ای که به یاد میارم…
از لیدیس متنفر نبودم، به احتمال زیاد اون حتی درک درستی نسبت به کاری که انجام می داد نداشت مثل رباتی بود که کاری که بهش گفته میشه رو انجام میده… عامل اصلی اسمیت بود کسی که همه ی این برنامه ها زیر نظر اون اجرا می شد
و من با وجود همه برنامه های دردناک و منزجر کنندش دووم آوردم، با وجود اینکه مدت ها بود نور خورشید و آبی اسمون رو ندیده بودم، با وجود اینکه عضلاتم هر روز بیشتر تحلیل می رفت و ذهنم بیشتر ضعیف میشد، با وجود اینکه میدونستم خونوادم ازم متنفره و با وجود اینکه می دونستم خدا ازم متنفره… آدمی نبودم که زود ببرم و ناامید بشم هرچیزی که قرار بود باعث سرافکندگی و ناامیدیم بشه رو به خشم تبدیل می کردم و با همه ی وجود حفظش میکردم
هر لحظه و هرجا دنبال راه فرار بودم… با خودم فکر میکردم بلاخره باید یه نقطه ضعفی توی اون زندان لعنتی وجود داشته باشه، ولی هرچی بیشتر میگشتم کمتر پیدا می کردم… به جز وقت هایی که توی اتاق بودم همیشه تحت نظر بودم اطرافم پر از چشم های مخفی و آشکار بود که تک تک حرکاتم رو می سنجیدن… اعتراف کردن بهش برام خیلی سخت بود ولی شاید بهتر بود شروع می کردم به تظاهر، حفاظت از هویت و بیان عقایدم دیگه ارزشی نداشت یه جاهایی هست که آدم جونش رو به شرافت ترجیه میده و من به اون نقطه رسیده بودم… جایی که جنگیدن دیگه معنی نداشت من در محاصره دشمن بودم… نتیجه ی این بازی از قبل مشخص بود، قرار نبود ببازم یا ببرم، یا می باختم یا می مردم!

فکر می کنم بار بیستم یا بیست و یکمی بود که به اون صندلی بسته می شدم، اسمیت با کلی پوشه و کاغذ توی دستش اومد داخل اتاق انگار خیلی سرحال بود، با یه خنده ی گشاد گفت: امروز حالت چطوره!؟
نگاهی به مخروط سرد فلزی کیپ شده بین پاهام انداختم و گفتم: روزای بهتر از اینم داشتم
انبوه کاغذها رو روی میز گذاشت و گفت: خیلی خب طعنه بسه! نتایج اسکن نوار مغزی و تحلیل فعالیت های روان شناختی بلاخره امروز به دستم رسید.
یه برگه ی سبزرنگ بیرون کشید و درحالی که جلوی صورتم گرفته بودش گفت: می بینی!؟ همه نتایج مثبته! درمان داره جواب میده… بهت که گفته بودم

بدون اینکه هیچ احساسی خاصی توی صورتم نشون بدم سرم رو به سمت پرده ی نمایش چرخوندم، جایی که بتونم به جای چشم های هیجان زده و قرمزش به پسر خوشگل مو طلایی توی عکس نگاه کنم… گفتم: خوبه برات خوشحالم!
احساس کردم حسابی توی ذوقش خورده، اون میدونه که تایلر واقعی از شکست خوردن خوشحال نمیشه و تا آخرین لحظه مقاومت میکنه… موقعیتش رو تغییر داد و خودش رو بین من و پسر توی عکس انداخت: منظورت چیه؟ این یه موفقیت بزرگ برای هردومونه. ببینم تو… تو هیچ تغییری احساس نکردی؟ تو الان باید حدود هفتاد درصد علاقت نسبت به مردها رو از دست داده باشی
مثل همیشه که از خیره شدن به چشم هاش هراسی نداشتم، با جسارت بهش زل زدم: نمی دونم… دیگه هیچی نمی دونم… من دیگه خودم رو نمیشناسم. اگه تو میگی عوض شدم پس حتما شدم ولی این بخش بزرگی از هویت منه… اگه میخوای بندازیش دور مطمئن شو که بقیه زندگیم رو هم باهاش نابود نمیکنی چون بنطر میرسه که داری اینکارو میکنی
متفکرانه لب هاش رو جمع کرد و گفت: چه خشمی! نگران نباش، این یه حفره توی زندگیت ایجاد نمیکنه… ما این علاقت رو به سمت زن ها سوق می دیم… در واقع بنظرم حالا که نتایج اومده زمان خوبی می تونه برای اینکار باشه
دستش رو زیر چونه اش زد و ادامه داد: ولی اگه بخوایم اینکارو بکنیم… پس امروز به این نیازی نداری
با این حرف جلوی پام نشست و دستگاه شک رو باز کرد و کنار گذاشت. باورم نمی شد… این اولین باری بود که نتیجه ای از نمایشی که به راه انداخته بودم میگرفتم انگار دنیا رو بهم داده باشن، شکنجه این بار قبل از شروع، تموم شد

توی اتاقم منتظر نشستم… زمان با فکر کردن به چیزی که در پیش بود، خیلی کند میگذشت. چند ساعت بعد در اتاق باز شد، دوتا مرد و یه خانم با روپوش سفید وارد اتاق شدن که اسمیت هم جزوشون بود، باهم پچ پچ می کردن و یسری کاغذ بینشون رد و بدل می شد… پشت سرشون یه دختر حدودا بیست ساله وارد شد، یه بارونی بلند قرمز پوشیده بود که تا مچ پاهاش کشیده شده بود، موهای مشکی و لختش رو دورش ریخته بود و آرایش خیلی غلیظی داشت… که باعث شد به سنی که براش در لحظه ی اول تخمین زدم شک کنم!

بلافاصله فهمیدم قضیه از چه قراره… مثل یه مرد هیز به دختر زل زدم، جهت نگاهم رو روی سینه های برآمدش تنظیم کردم و مطمئن شدم جهت صورتم طوریه که این کارم در معرض دید دکترها قرار میگیره
اسمیت چند قدم از جمعشون جلوتر اومد و گفت: امشب لوسی در اختیار توئه تایلر… لطفا به ما نشون بده که چقدر از این هدیه قدردانی میکنی
پرسیدم: شما سه تا قرار همینطوری اینجا وایسین!؟
زنی که روپوش سفید داشت خندید و گفت: قول می دیم اصلا حضورمون رو حس نکنی

لوسی اومد و جلوم وایساد، آروم از بالا شروع به باز کردن دکمه هاش کرد و بدن برهنه اش رو در معرض دید گذاشت… نگاه سنگین اون سه نفر روی مخم بود، باید یکاری می کردم
از روی تخت بلند شدم و رو به روی لوسی وایسادم، دست هاش رو گرفتم و نزاشتم بقیه دکمه ها رو باز کنه… یک لحظه صدای نجوای دکترها بالا رفت، مثل اینکه این براشون یه حرکت منفی محسوب میشد
یه لبخند کوچیک به صورت منتظر لوسی زدم، دو سمت بارونی رو گرفتم و محکم به دو طرف کشیدم… دکمه ها پاره شدن و کف اتاق ریختن
حالا انگار این یه حرکت مثبت بود!
روی تخت انداختمش، تعجب کرده بود و انتظار نداشت بخوام خشن برخورد کنم
حس خوبی نداشتم ولی باید تا تهش می رفتم، پاهای لوسی رو گرفتم و تا لبه تخت کشیدم و خودم روی زانوهام بالای سرش خیمه زدم…
خواستم چشم هام رو ببندم ولی میدونستم که این کار از چشم اسمیت دور نمی مونه… لب های لوسی رو با شدت بوسیدم و همزمان سینه هاش رو مالش میدادم… تمام جواب هایی که بهم میداد از سر وظیفه بود و مطلقا هیچ حسی نداشت… از این لحاظ شبیه خودم بود! دستش رو احساس کردم که روی شلوارم میلغزه و سعی میکنه زیپش رو باز کنه دست از کار کشیدم و کمکش کردم، شلوارم رو تا زانو پایین آوردم… دلم نمیخواست جلوی این آدما لخت بشم
آلتم رو وارد کسش کردم… هیچوقت فکر نمیکردم همچین حسی داشته باشه، عجیب و ناآشنا بود
سرم رو روی سینه اش گذاشته بودم و جلو عقب می رفتم… چند دقیقه توی همون حالت گذشت تا حس کردم که دارم ارضا میشم، سرم رو بالا آوردم و تو یه لحظه… صورت اسمیت به جای صورت لوسی بود! نفسم رو حبس کردم و خودم رو عقب کشیدم… چشم هام رو باز و بسته کردم و همه چیز دوباره به همون حالت اول برگشت
نگاهی به سمت اسمیت انداختم که با ابروهای درهم کشیده به من نگاه می کرد… من چه مرگم شده بود!؟
لوسی که از برخورد ناگهانیم جا خورده بود گفت: مشکلی هست؟
با گیجی بلند شدم و شلوارم رو بالا کشیدم، فقط گفتم : من… من نمی تونم
دوباره صدای پچ پچ ها بالا رفت… لوسی با اشاره ی دکترها بلند شد و از اتاق بیرون رفت، پشت سرش اون دوتا دکتر غریبه هم بیرون رفتن و اسمیت داخل اتاق موند…
صبر کرد تا سر و صداهای بیرون از بین رفت و بعد بهم نزدیک شد، نمی تونستم تشخیص بدم عصبانی یا نه، نمیشد حسش رو خوند… چشم هاش تمام افکار پلیدش رو پنهان می کردن
روی تخت نشست و بهم گفت که کنارش بشینم
-می تونی بهم بگی اینجا دقیقا چه اتفاقی افتاد؟
یه نفس عمیق کشیدم، باید چی میگفتم؟ خودمم نمیدونم چه اتفاقی افتاد: من… نمیدونم فکر کنم فقط هنوز عادت ندارم
سرش رو به تائید تکون داد و گفت: البته…
سرم رو به سمتش چرخوندم… چرا این قیافه باید توی ذهن من بیاد؟ چرا؟ من هیچ علاقه ای به اسمیت نداشتم… من ازش متنفرم پس چرا…؟
ناخودآگاه با فکر کردن به اسمیت و اتفاقی که افتاد غرق کاوش اجزای صورتش شده بودم، بدون اینکه متوجه باشم از این نگاه خیره چه برداشتی میتونه بکنه…
خمار و گیج بودم اما می فهمیدم که بهم نزدیک تر می شه، گرمای نفسش روی صورت یخ زده ام پخش می شد… و وقتی به خودم اومدم لب هاش روی لب هام بود
سرجام خشک شده بودم انگار خون توی رگ هام یخ بسته بود… از گوشه ی چشم نگاهم به سمت مچ دست و ساعتش رفت… 12:20
این اولین زمانی بود که بعد از مدت ها می دونستم! ولی شب یا روز…؟

ادامه دارد…

نوشته: Y.dash


👍 15
👎 3
5515 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

735684
2018-12-15 20:37:50 +0330 +0330

اصلا حس خوبی نداشتم شاید هم ترسناک بود

0 ❤️

735693
2018-12-15 21:11:58 +0330 +0330

خیلی خیلی جالب و واقع گرایانه بود من درباره همچین مراکزی تو ایالات متحده قبلا تونده بودم که خانواده های خیلی مذهبی مسیحی اکثرا مورمون بچه های گی شون رو به این مراکز میفرستادن البته مثل اینکه الان این مراکز کاملا غیرقانونین حداقل اون قسمت مربوط به شکنجه با برق

1 ❤️

735696
2018-12-15 21:15:51 +0330 +0330

به معنای واقعی کلمه یخ زدم!!! فوق العاده بود

1 ❤️

735698
2018-12-15 21:21:14 +0330 +0330
NA

خیلی خوب پرداخته شده بود قشنگ نفرت و ترس شخصیت رو میشد ازش بو کشید
منتظر ادامشم

1 ❤️

735701
2018-12-15 21:28:54 +0330 +0330

تا آخر داستان فکر میکردم قضیه کلا یه چیز شخمی تخیلیه ولی با کامنت این آتیشی گی برق از کله ام پرید
یعنی واقعا هستن چنین مراکزی!!!؟؟؟
احساساتم دگرگون شد کلا نصفه شبی! :|
لایک 4

0 ❤️

735707
2018-12-15 21:58:57 +0330 +0330

خیلی قشنگ بود ادامه بده

1 ❤️

735738
2018-12-16 00:22:00 +0330 +0330

چه عالی…
قدرتمند و هیجان انگیز…
نویسنده ی محترم توضیح بدن آیا خودشون نوشتن، یا ترجمه اس یا از جایی ورداشتن…

1 ❤️

735748
2018-12-16 05:04:39 +0330 +0330

حرف نداشت منتظر ادامش هستیم.بالاخره یکی تونست حرف دل ماهارو بگه

0 ❤️

735783
2018-12-16 10:28:12 +0330 +0330

اصولا بچهای شهوانی میونشون با گی خوب نیست مگر اینکه نویسنده اش رو بشناسن مثل سامی یا اینکه داستان خیلی روی مرد بودن دو طرف تاکید نداشته باشه!!! (هشتگ گی هم که انقدر زیاد شده بیشتر همون همجنسبازی تا همجنسگرایی!!)
ولی این باعث نمیشه قلم فوق العاده این داستان زیر سوال بره… عالی بود
واقعا احسنت

1 ❤️

737840
2018-12-27 22:22:44 +0330 +0330

لطفااا ادامش و بذار! فاصلش داره میشه دوهفته!!

0 ❤️

737844
2018-12-27 22:53:04 +0330 +0330

درضمن خیلی حیف که لایک این داستان پایینه!!

0 ❤️