گوژپشت

1396/11/11

…نعییم جان من ،من … خاتون از روی خجالت سرش را بالا اورد و این دو دریچه چشمهای عسلی را با ان مژه های بلند مشکی به ارامی بازو بسته کرد و اب دهانش را قورت داد و من من کنان گفت، خیلی وقته زیر نظر دارمت، دل بزرگی داری،من عاشق سیرت زیبای تو شدم ،انسان شریف و مهربانی هستی…نعییم با ان قد یک متری و پشت کوژ کرده و سینه جلو امده ،دماغ خمیده با پره های باز و موهای مشکی مشکی مثل پر زاغ و بلندش که خیلی نامتناسب بود بیشتر مضحکش میکرد ،بینوا کوسه بود ریشو سیبیل نداشت که بلند کنه یه خال درشت زگیل مانند بالای گونش داشت که یک دسته موی کلفت مشکی ازش روییده بود و قیافه شیطانی به نعییم میداد، اما کسی نمیدونست از روی ظاهرش نباید قضاوت کرد
…نعیم با چشمانی باز مثل کسی که اخرین لحظه عمرش بود با دهانی باز وهاج و واج مانده بود…خاتون:نعییم اقا ،نعییم اقا،اقای من، خداوندگار روی زمین من چرا با من صحبت نمیکنی،…خاتون خم شد و اغوشش را برای جادادن این موجود عجیب الخلقه باز کرد و نعییم را در اغوش کشید و کلاهش را برداشت و با انگشتانش تنها اجزای سالم بدن نعییم را لمس میکرد و در گوشش نجوا کنان ،چه زلف سیاهی داری چرا زیر کلاه پنهونش میکنی اقاا، دیگه نمیزارم کسی بد نگات کنه،وقتی بدونن خاتون عاشق نعییم شده خیلی هم بهش افتخار میکنه دیگه همه بهش احترام میذارند …

با هق هقه های شبانه باز از خواب بیدار شد و سیل اشک بود که از چشمانش سرازیر میشد ، و با پروردگار خوش عاجزانه، درد دل میکرد …
نعییم:پروردگارا قربون حکمتت، قربون خلقتت،نعییمه دیو رو چرا افریدی،چرا میزاری بندتو اینهمه مسخره کنن، تو که نمیدونی دخترها وقتی که منو میبینن چطور گوشه چادرشونو میگیرن و ابروهاشونو کشو قوس میدن چقد خورد میشم چه دردی داره وقتی برق نفرت نگاهشون مثل تیر رها شده به قلبم ،قلب پر دردم میشینه و چه اتیشی وجودم رو فرامیگیره .اینطوری میخوان جواب زشتی که اوقاتشون رو تلخ کرده رو بدن که چرا نعییم در تیر راس نگاهشون بوده ، خدایا شکرت چرا…چرا جون بی ارزش منو نمیگیری راحتم کنی ،به خداوندی خودت برای همون دخترها ارزوی خوشبختی میکنم،جواب نیکی بدیه مگه نه،ولی همه چی برای من برعکسه جواب بدی،نیکیه، من با ناسزا گفتنشون ارزوی سلامتی میکنم و طول عمر و شکر برا تن سالمشون و اونا بخاطر زشتی من تحقیرو تمسخر و ارزوی مرگ،همه انگار تمام مشکلات و بدبختیشون دیدن منه، خدایا به منم صبر بیشتری بده ، که بتونم تحمل کنم ،خیلی سخته ، این قوز رنجور و خمیده من تحمل این حجم غمو بدبختی رو نداره … گله ای نیست درد دله، ما راضیم به رضات فقط جواب یه سوالم رو بده این دیگه گله است شکایته …،
خدایا چرا گذاشتی عاشق بشم،اونم عاشق خاتون، تمام نفرتها ،ناسزاها،سنگ زدن بچه ها، و زنهارو دیدم تحمل کردم،اما این عشق رو نمیتونم اخه خیلی برای من زیاده،اون چشمها شبانه منو تو تبشون میسوزونه، خدایا وصال خاتون ناشدنیه میدونم ولی منم دل دارم ،چی میشه اینهمه عذاب و بدبختی و دنبل چرکین زندگی من رو رو با مرهم عشق مداوا کنی، مگه نمیگن هر دردی مرهمی داره ، مرهم منم وصال خاتوونه ، خدایا پررو نیستم وصالشم نمیخوام اینکه جواب سلامم رو بده با رویی گشاده و باز برام کافیه ، نگاه کردنش بدور از تنفر،همین برام کافیه ، وگرنه نعوذوبالله تخم من عقب مونده تو خاک خاتون سبز نشه بهتره…
پریشب تو سقاخونه از پشت مغازه مشدی حسن داشتم نگاهش میکردم، مادر گودرز پهلوونم باهاشون بود چه باوقار قدم برمیداشت،چه صدای بهشتی داشت، معلومه دل بزرگی داره که مادرش اسم اقام ابوالفضل رو اورد اشک از چشمهاش سرازیر شد ، خدا شرمندتم منم باهاش اشک ریختم نمیخواستم گریون ببینمش، استغفرالله ،خدایا توبه، تو دلم گفتم کاش ابوالفضلی نبود که خاتون رو بخواد بگریوونه، اون لحظات چقد شکر کردم خلقت شب رو ،کاش این تاریکی محض ابدی بود تا میتونستم با یک دل سیر بدون ترس از تیر نگاهای نافذ مردم خاتون رو ببینم و تمام لحظه ها شکرت رو بجا بیارم برای دیدن این موجود روح نواز،
هیز نیستم ولی چشمای عسلیش که نور خورشید بهش میتابه زیباست، این پوست سبزه مثل برق طلا تو نور چشم ادم رو به سمت خودش جذب میکنه، دماغ خوش تراش، لبای قرمزو کوچیکش چقد مثل یه گل انار میمونه، این تناقض رنگ پوستش و موهاش چقد قشنگه ،یه دختره سبزه با موهای خرماایی،بدن ظریف و بلندش چه خوش تراشیده شده …نعیم تو صنف خودش داشت با خدا صحبت میکرد انگار خدا با قلم و تیشه یه انسانی رو خلق میکنه ،بنوعی تصورش هنرمندانه و جالب بود …نعیمم هنرمند بود سنگ تراش بود ، مقنی بود ، ذهن مهندسی خوبی داشت ،هرچه خدا زیبا نیافریده بودش اما باهوش و هنرمند خلقتش رو سرشته بود …

…خدایا اینهمه عذاب برای من خیلی زیاده ،برای تن فرتوتو کج و معوج من خیلیه، خدا میدونی دیگه پیر شدم سی سالمه ،دیگه استخونام یاری نمیکنه ،ترس این رو دارم از پا بیفتم و دیگه نتونم یه لقمه نون برای بی بیم دربیارم… ، نعیییم شغل سنگ تراشی پدری رو پیشه خودش کرده بود هرچند پدرش افسر بوده ولی از بچگی وردست پدرش بوده . کلا پدر پدرش و جد در جد سنگ تراش و مجسمه ساز بودند و همین محسن قلی خان پدرش مجسمه های زیادی برای مافوقهای بالاترش ساخته و بصورت تحفه پیشکش کرده بود ، نعیم قبر میکندو سنگ قبر رو قلم میزد و شکل میداد و بروی قبر حکاکی میکرد ،قبر کندن رو برای پول بیشتر دراوردن انجام میداد وگرنه با روحیش سازگار نبود ،با اون جثه کوچیک و پشت قوز کرده چنان بادقت و سرعت قبر رو میکند که همیشه باعث تعجب همگان بود، انگار هدف از خلقت پشت خمش این بوده بدنش به کلنگ قبرکنی نزدیک تر باشه تا سریع قبر بکنه، یه قبر کن مادرزاد…صدای گریه بی بی بلند شد ،جاش همیشه پیش سماور ذغالیش بود، خونه بی بی یه اتاق نه متری داشت با یه حال دوازده متری پر از گنجه های توی دیوار ،بین حال واتاق یه دیوار نصفه بود که بیبی اینطرف میخواببید نعییم اونسمت دیوار ،اما همیشه سرهاشون نزدیک هم بود، این عادت بی بی بود برای چک کردن پسرش ،چون تو جوونیاش پسر عموش که قوزی بود بدون دلیلی مرد و بی بی بخاطر همین طوری میخوابید که صدای نفسهای پسرش رو بشنوه … بی بی با یک دست به زمین یک دست به کمرش با گفتن یا مرتضی علی بلند شدو کوزه ی اب رو از گنجه اورد یه لیوان اب بدست نعییم داد،…
بی بی سرپا ایستاده بود و حالت اینکه اتفاق بدی افتاده با یک دست به پشت دست دیگه ضربه میزدو بیصدا اشک میریخت…
نعییم: بی بی دردت بجونم گریه نکن خدای ماهم بزرگه ، قربون چشای سرمه زدت بشم با این سربند موهات، غلط کردم ،بلند بلند حرف زدم…
بی بی که دیگه گریه های بیصداش به هق هقش تبدیل شده بود بخاطر شنیدن عاشق شدن پسر گوژپشتش قلبش بدرد اومد ،اخه کی به این زن میداد، کی دوست داشت بچه این ناقص الخلقرو بدنیا بیاره ، بی بی مثل دیدن تصاویر شهر فرنگ ،تمام این افکار از جلوی چشمش رد میشد و به اخرای شهر فرنگ ذهنش که میرسید مرگ نعییم رو میدید و تنو بدنش میلرزید فقط زیر لب میگفت یا ضامن اهو بیا ضامن نعییم منم شو مهر پسرمو تو دل این ادما بنداز که از سر قیافش بگذرن ، اینارو میگفت اما ته دلش حقیق تلخ رو میدید ،میدید که خود اقای غریب سرش پایینه و حرف نمیزنه یعنی اینکه ضمانت نمیکنه …
بی بی:نعییم جان ، خاتون دختر حاج رضای حجره دار رو میگی…
نعییم:اره بی بی
بی بی بمیره ایشالله که نفهمیدم عاشق شدی، میرم میستونمش برات بی بی، اگه بدنش بهمون و مهریشو پر سیمرغ هم کنن تا قله قاف هم شده میرم میارمش با این پاهای ناتوانم ، من هنوز نفس میکشم بی بی مراقبته ،
بعدش انقد از خدا گله نکن که هر چیزی حکمتی داره امیدت به خودش باشه که درست میشه… نعییم همیشه وقتی از خواب میپرید به عمد با خدای خودش بلند بلند حرف میزد که بی بیش بشنوه بیاد ارومش کنه ،نازشو بکشه،بیچاره نازکش نداشت جز بیبیش،و همیشه برای ارووم شدنش نیازمند ترحم بی بی بود ، و فکر هرروزش این بود بی بی بمیره منم میمیرم ، نصف دردامو بیبی از کمر خم شدم برمیداره ،اگه زبونم لال بی بی بره من له میشم زیر این فشار …خدایا ازت نمیخوام بزار مردم سنگم بزنن ،با ترکه بجونم بیفتن ،بهم بخندن ،فقط بی بی رو ازم نگیر تا وقتی من زندم،… بی بی دختر خان شهر ری بود که افسر بلند پایه نادرشاه ازش خوشش اومده بود ،بی بی تو جوونیاش، بهترین اسب سوار،بهترین چوگان باز و یکی از خوبترینهای تیر اندازی بروی اسب بود ، بی بی که اسمش رعنا بود با محسن قلی خان افسر بلند پایه نادر شاه ازدواج کرده بودو و خدا این نعییم رو بعد از بیست سال بهشون داده بود، محسن قلی خان هم که میبینه پسرش یه ناقص الخلقست باورش نمیشه بچه خودش باشه به رعنا تهمت میزنه که این تخم و تلکه ی حرومزاده هاست ،و خدا اینطوری مجازاتت کرد و به من فهموند که چند ساله با یه هرزه دارم زندکی میکنم، تو بیست ساله نزاییدی ، معلوم نیست با کی خوابییدی این حرومزادرو پس انداختی، یا تمام این ملک املاک پدریتو به اسمم میکنی یا همه جا جار میزنم دختر سالار خان چنین رسواای به بار اورده ، …‌رعنا تک دختر خان بود دوبرادرش رو در جنگ روسها از دست داده بود ،با اینکه خانزاده بودن و ملک دار اما به طرز عجیبی این این خان و خانوادش با مردم خوب بودن و هیچ ظلم و زوری به کسی نرسونده بودند تا جایی که در نبرد تنگستان دو پسر خان هم برای خاک کشورشون کشته میشند و یکسال بعد هم پدرو مادر رعنا با فاصله یک هفته به رحمت خدا میرن ،و تمام دارایی ها ، زمینها و روستاها ،احشام و اسبها برای رعنا میمونه … رعنا نه ترس از ابرو داشت نه از دست دادن ملکو املاک ،پیش خدای خودش پاک بود و فقط بخاطر بزرگ کردن پسرش همه داراییهای پدری رو بخشید و با یه خر کمی نون و یه مشک اب به ناکجا اباد به راه افتاد تا اینکه به کاروانی رسید که در راه سفر به شیراز بودند ،پس تصمیم گرفت که به شیراز بره که دیگه کسی هم از سرگذشت دختر سالار خان خبری نداشته باشه،…
بی بی:سلام حااج رضا،خدا قوتت،
حاج رضا:سلام بی بی اوغور به خیر ،راه گم کردی، حال پسر بدبختت چطوره…این حرف به شدت چکی بود که از یه نامحرم به صورتش زده باشند ،تیکه های مردم برای بی بی خیلی سخت بود …
بی بی:دست بوسته حاج رضا، جاج رضای با تمسخرو یه نیشخندی تحویل بی بی داد و نگاهش را گرداگرد تمام شیش هفت حجره داری که برای خشو بشش دور هم جمع شده بودند کردو گفت، بی بی میخای بترسونیمون ،همینمون مونده نعییم دستمم ببوسه…بعد چند ثانیه مگه من کیم ،،،،حاج رضا خیلی قشنگ معنی حرف رو رسوند هم اینکه خودش رو خوب جازد هم حرفش رو رسوند …بی بی صدای شکستن قلبش رو میشنید اب دهنش رو قورت دادو گفت: حاجی برا امر خیر مزاحمت میشم…
حاج رضا: بی بی تو که اینجا کسو کاری نداری ،پس برا کی میخوای…
بیبی:برا نعییم پسرم ،…بی بی سرش رو بزیر انداخته بود که خنده های چشم نامردارو نبینه ،میدونست که همه دارن مسخره میکنندو میخندن ،و فورأ در ادامه حرفهاش، حاج رضا شما مشرف شدی به خونه ی خدا,ازدواج از واجباته برای مسلمون و سنت پیامبرمون ،پسر منهم ازبه و داره سی سالش میشه، نباید انقد ازب بمونه ، شما حاجی هستید ،پیش نماز وایمیسید ،خیلی وقتها پای منبرت هم نشستم و از روضه خوانی هات برای امام حسین رو با دلو جان گوش کردم ،از امام مریض امام سجاد گفتی که چطور تن رنجورش در صحرای کربلا یاری مبارزه نمیداده ، حاج رضا با روضه هات منو به کربلا بردی
و منم امیدوار شدم که پسر منهم میتونه مثل یه ادم شریف تو مردم جایگاهی داشته باشه،…تمام کاسبها بشدت جلوی خودشون رو گرفته بودند که لبخند هم بروی لبشون نیاد ،و همگی با احسنت ،احسنت گفتن حرفهای بی بی رو تحسین میکردن ،اما در دل خودشان چیز دیگه ای ردو بدل میشد، یکی میگفت آی شنیدن داره حرفهای حاج رضا، یکی عروسی خاتون و نعییم مجسم میکردو ته دل قشو ریسه میرفت، یکی به بی بی فحش میداد که پیرزن خرفت این دیوزادشو چرا با عوام داره یکی میکنه ،خلاصه هرکی به طریقی ‌… حاج رضا با دستی که تسبیح داشت دستی به محاسنش اورد و به زوور جلوی خودش رو میگرفت که بی بی رو فحش کش نکنه، و حتی یه الله اکبر هم گفت که همه شنیدن،و بروی خودشون نیاوردن،… حاج رضا که مثلا فقیه و مجتهد بحساب میومد نباید از ظاهر کسی ایراد میگرفتو عقل سالم و عمل صالح خواستگارش رو ملاک قرار میداد پس جلوی جماعت گفت بی بی هرچه خوش اید پیش اید ،با اقازاده تشریف بیارید ببینیم خواست خدا چیه…

حاج رضا مضحکه،خواص و عام شده بود ،هرکی با یه نیم نگاه به حاجی روشو برمیگردوندو از ته دل مسخرش میکرد و خیلیا انقد به این موضوع میخندیدند و یک ساعت شلنگ تخته میرفتند و در اخر برای درست کردن اوضاع ،حکایتی یا خاطره ی خنده داری رو بازگو میکردند اما حاج رضا چنین عقده ای رو از بی بی و پسرش بدل گرفته بود که بفکرش میرسید ادم اجیر کنه که نعییمو بی بی رو چاقو بزنن، اما باز فک میکرد که معلومه مردم میدونن کار کیه ، حاج رضا یه زن عفریته و شیادو ریاکاری داشت که فقط حاجی میدونست این زن چه موجود پلیدیه ،اصلا تمام مال ثروتش از نصیحتهای زنش بود با زنش جریان رو در میون گذاشت و حد بالای نفرت و عصبانیتش به بی بی و نعیمم رو بزبون اورد و همین فکر کشتن این دوتارو بلند بلند ادا کرد ،این رو میگفت که غیر مستقیم مثل همیشه ازش کمک خواسته باشه، زن سلیتش هم جلوی پای حاجی نشست و شروع کرد ،الهی من بمیرم عصبانییت حاجی رو نبینم که ببینم حاجی اخرتش رو اینطوری بخواد از بین ببره بعد اینهمه عمل صالح ،خوب حاجی قربونت برم منم میدونم شما بچی فکر میکنید به خاتون که زیباییش شهره ی عام و خاص کوچه دیار شیرازه، شاهزاده ها و خانزاده ها خاطر خواشن اونوقت این نعییم گوژپوشت با خاستگاری از دختر حاج رضا وجه مارو خراب کرده پیش همه ،حاجیم تسبیح مینداختو مثلا ذکر میگفت ،… ددددد زن منم همینو میگم نمیدونی مردم چطور با چشمهاشون بهم میخندن ،ببین یه نیم متر ادم چطور مارو منتر خودش کرده، چه غلطا خواستگاری خاتون… زن حاجی یه لبخندی بروی لبش اومدو با اطلاعاتی که از بی بیو نعییم داشت میدونست بشدت از تمسخر و دید مردم گریزانند و طاقت خندیدن مردم رو ندارند، پس به حاجی گفت، که خواستگاریش رو قبول میکنیم و برای میمنت این وصلت مطرب میاریییم و میگیم حسابی شاد بنوازند و از دوماد میخاییم که یک ساعت برقصه ، شادی کنه ،و حتما هم بروی اسب بره و با تاخت اسب و تیراندازی شادی کنه ، این ادم که پاش به زین هم نمیرسه پس قطعا نمیتونه سوار اسب شه ،بتونه سوارشه نمیتونه با یک دست تپانچه بدست بگیره و احتمالأ ساچمه به خودش هم بخوره ،مردم حسابی بهش میخندن و مسخرش میکنن، چند نفر هم خودم برای تحقیر کردنش تو مجلس میفرستم ، و میگم وقتی رقصید حسابی از خجالتش در بیاید با حرفاتون ،و شروع کنید به خاتون بخندید برای دومادش، و اگه قبول نکنه ما ناراحت میشیم که دختر زیبای شهر ،دختر حاج رضا ارزشش جشنو پایکوبی رو نداشته، که اونم حتما این کارارو میکنه و مردم از خجالتش درمیان و یک دل سیر بهش میخندن و منم از شناختی که از بی بی دارم بخاطر این تحقیرهاا و مسخره کردنها پس میفته ، اگه همونجا پس نیوفته روسری از سرم ورمیدارم بالا پشت بوم هل هله میکشم، چندین ساله زیر نظرش دارم چون میگن خانزاده بوده ،از جوونیاشو اسب سواریهاش شنیدم از تیر در کردنش بروی اسب ،و اینکه بهترین چوگان باز ری بوده و روی مردا کم میکرده ،و تیغ زن خوبی بوده اموزش نظامی دیده در شمشیرزنی، خودش همرو پیش چننفر گفته اولش باور نداشتم ،اما زیر نظر گرفتمش ، چنبار امتحانش کردم ،با این سن زیادش به اندازه ی یه جوون قدرت داره ، بچشمم دیدم گوساله قمرتاج که دیگه گاوی شده رو طوری گرفت گوساله تکون نمیتونست بخوره ،غررورشو اصل نصبشو با پولو غذا امتحان کردم که انصافا خیلی چشو دل سیره ،اصلا غررورش ورنمیداره یه ترحمی بهش کنی ،چه برسه مسخره …و اینکه نعییمم پسره همین زنه ،تاحالا دیدی جایی با کسی حرف بزنه ،تاحالا دیدی ،بچه ها مسخرش کنن و این از کوره در بره،…حاجی چشمی نازک کرد و گفت نه نمیخواد ، بعد دو دقیقه خودش گفت همین خوبه ،اخه خودم هم همین فکر رو داشتم‌…اینرو گفت که مرد سالاریشو مثلا از دست نداده باشه ،ولی در حقیقت عبدو عبید زنش بود و حرف حرف زن حاجی بود ،زن باهوش حاجیم راضی از کنترل اوضاع و در دست گرفت افسار حاجی ،با جملات مخلصانه و مدح گونه که قربون حاجیمون بشم ،الهی پیش مرگ شما باشم ،چه عقل درایتی دارید،اینا همه از برکات مکه ای که مشرف شدید و ارادتی که به اهل بیت دارید بدست اومده…
چقد فکرای شما مارو همیشه نجات داده ،بزار دستتو ببوسم حاجی،…
حاجی:با خاتون درمیون بذار و بهش میگی که صداش درنمیاد حرکتی نمیکنه تا موقع عملی کردن نقشه، که خودشم باید اون لحظه هاا حسابی باید این دونفرو مسخره کنه و بخنده به خاطر شادی و اجرای این مراسم … زن حاجی شروع کرد به تملق گویی که حاجی قربون عقل درایتتون خیلی فکر خوبیه ،ولی من ضعیفه نمیدونم چرا فکر میکنم اگه خاتون اون لحظه ها نقش ادم شرم زده و گریون و ناراحت رو بازی کنه بهتر باشه،…
حاجی:زن ناقص العقل اونطوری که مادرو پسر فک میکنن خاتون خاطرخواهشه…
زن حاجی: حاجی قربون جدت بشم ، ما کلا ریسک داریم میکنیم میتونیم کلا بگیم نه و دختر نمیدیم و اونوقت یکم از روحانی بودن خالص بودنت کم میشه پیش مردم ،چون هیچ ادمی بچشو دست این باباقوزی نمیده و درک میکنن مارو ،ولی من بفکر اعتبارو ارزش معنویتت پیش مردمم ،ماکه این ریسکو کردیم با شناختی که من رو این دو مادرو پسر دارم این شاید بهتر باشه،…
حاجی:ببین عقلمونو دادیم دست کی، اونوقت نشه این فکرت هم خودتو هم دخترتو زنده زنده چال میکنم بخواید ابروی منو به بازی بگیرید ،اونوقت میدمش نعییم تا اخر عمرمم نمیبینمش،من اگه پسر شاهزاده ای خانی اینو نبره میخام سگ ببره ،دخترت رو درست مجاب کن بدونه چی به چیه ها ، و اینکه فکر کردید نمیدونم خیلی داره تملق گویی مادر گودرز رو میکنه ، حتما دلشم پیش پهلوون گودرزه اره، زن حاجی لبش رو گزیدو با گفتن استغفرالله به صحبتها پایان دادو با چشم چشم گفتن رفت داخل اشپزخونه …

نعییم باورش نمیشد، فقط هر لحظه ستایش خدا بروی زبونش بود، به هیشکی متوسل نمیشد نعییم مستقییم با خوود خدا صحبت میکرد همیشه ،چون دیده بود حاجیو امثال حاجی متوسل به فلان امزاده و یا خادم فلان امام هستند و اما از خودشون ریاکارتر خودشونن، نمیخواست مثل مردم ریاکار باشه بخاطر همین با خالق خودش خیلی راحت دردو دل میکرد ،گله شکایتهاش و حتی شادیش رو با خدا قسمت میکرد… نعییم سراز پا نمیشناخت تمام نیروی تحلیل رفته تمام ضعف بدنی و افسردگیش از بین رفته بود و دیگه از کسی فرار نمیکرد ،میخواست فرداشب به خاستگاری بره و سروسامون بگیره…
نعییم چند متر پارچه قبادوزی داشت که، پیش خیاط برد و سفارش یک قبای یک تیکه دوختند طوریکه از قوز روی پشتش هم کم کنه ،با کار گذاشتن پنبه و ابر به سرشونه هاش، انصافأ هم قوزش نصف شده بود ، اون یک دسته موی روی خال صورتش رو هم با قیچی گرفت و یک کلاه نمدی نو رو بروی سرش گذاشت و تمام تنو لباسش رو غرق در عطر گل محمدی کرد که از پدرش به یادگار داشت…بی بی با یه غم بزرگی توی دلش با گلو شیرینی براه افتاد چرا که بی بی خیلی تودارو دل بزرگ بود و میدونست زن گرفتن برای نعییم به این اسونیها نیست اونهم کی…دختر حاج رضا،
تمام کوچه اذین بندی شده بود و روشنایی داشت ،با چراغ والور ،مشعل ، تمام کوچه رو مثل روز روشن کرده بودند و همه جا پرچمهای با اسم حضرت علی و محمدو فاطمه رو اویزان کرده بودند …
مردم کوی برزن همه بروی پشت بومهای خونه و طویلشون منتظر اومدن نعیمم و بی بی، به محض اینکه وارد کوچه شدند یا سلامو صلوات اما با خنده تمسخرو لقوز گویی های زیاد،به به چه داماد رشیدی،پشت بندش قه قهه زنو دخترها …
بی بی احساس کرد راه نفسش تنگ تر داره میشه وقتی چشمش به اذین بندی افتاد ،،فقط توی دلش به شیطان لعنت میفرستادو ایت الکرسی میخوند برای ارامش دلش و قوی بودن در ادامه ی راه، بلند بلند ایت الکرسی رو خوند و صلوات میفرستاد که صدای مردم پسرش و خودش رو کمتر ازار بده و حداقل یکی در میون تیکه های مردم رو بشنوند…

وقتی وارد خونه شدند ،حاجی چشمهاش مثل کاسه ی خون بود و یه گره بزرگی به ابروهاش داده بود، شروع کرد طبق عرف و شرع از نمازخوندن پسر پرسیدن و اینکه درامدش مهم نیستو خدا بزرگه ، چیزی ازش نمیخواییم اگه وصلت بشه ،نعییم مثل پسرمه حالا ایراد ظاهریی که ملاک نیست … نعییم جونتره و این حرفهارو یکم باور کرده بود اما بی بی دقیقا عمق فاجعه رو فهمیده بود ، و دعا دعا میکرد از همه چیش ایراد بگیرن که دنبال درست کردن حرفها و خمو چم صحبت بگرده، نه اینکه اینطوری صحبتت کنند اینطوری معلومه کاسه ای زیر نیمکاسست ، اگه بی بی ادم ساده ای بود خیلی خوشحالم میشد که چقد به مردم بد بین بوده و ادمای خوب هم زیادههه…با هر حرف حاجی و ساکت موندن زن حاجی و خاتون بی بی یه اشوبی تو دلش بپا بود که اینا میخان با جگرگوشه من چیکار کنند،…اخر مجلس شدو همه چی خوبو خوش تموم شد قرار مهریه ،شیربها،جهازبرون ،هم گذاشته شد، حاجی حتی روبه نعییم کرد که یه حجره به خودت میدم که داخل مغازه سنگ تراشی کنی دوماد حاجی باید حجره داشته باشه نه سیار بگرده ، دیگه پسر خودم میشی، و خاتون هم راضی بنظر میرسیید،…نعییم توی جهان دیگر. توی عالم خلسه داشت سیر میکرد ، خودش و عشقش رو دست در دست هم ،خوشبخت میدید اما بی بی فشارش به حدی بالا رفت که رنگش زرد شده بود و اگه کلمه ای حرف میزد چنبار نفس میگرفت و دوباره اون لغت رو ادا میکرد ، دستو پاهاش یخ و چشمهاششش قرمز و سرش سنگین شده بود، به خودش دلداری میداد که همه چی حل شده ،پسرش میخواد دوماد شه ، داشت با حرفای خودش ارووم میشد و جوننی تازه به تنش میومد که حاج رضا مطرب چی رو از زیر زمین صدا زدو گفت بنوازید و رو به نعییم که مبارکت باشه پاشو به رقصو پایکوبی برای عروست مشغول شو ،و یه تفنگ سنگین تپانچه ای که روی دیوار داشت رو برداشت که اینهم برای رقص تفنگت ، …صدای ساز از داخل حیات بزرگ حاجی بلند شد و نعییم هاج و واج مونده بود رقص چی ،من با این پشت قوزی قدم برمیدارم مردم میخندند اونوقت خودمو تکوم بدم. این افکار توام با خجالت تو سرش بود که دید چقد مطرب اوردن و همه اهل حیات منتظر داماد … ،چه جمعیتی تو حیات جمع شدند و تمام پشت بومها پر ادم ، هیچ حرفی نمیزد که حاجی دستش رو گرفت و طوری کشیدش داخل حیات که مردم از طرز کشیدن حاجی قه قهشون بلند شد، بی بی به زور خودش رو بروی پله کشید ، با همون قه قهه اول و دیدن اینکه چطور پسرش رو به حالت خاصی داخل حیات انداخت خورد شد، یه حرارت غیر قابل تحملی توی سینش احساس کرد،…نعییم بینوا مثل میمونهای دورگردها بالا پایین میپریدو شلنگ تخته مینداخت ،مردم هم دست که نمیزدند هیچ ،انکار دیدنی ترین موجود عالم رو دارند تماشا میکنند و چنان قه قهه ای میزدند که صدای بعضیها قط میشد و فقط بجاش اشک از چشمهاشون پایین میوومد ،دنیا دور سر نععییم میچرخید ،اما نعییم عزم رو جزم کرده بود که این شادی برای عروسشه، و خندیدن مردم مهم نیست، در حال چرخیدن بود که چشمش به چشمهای درشت خاتون افتاد که مثل ابر بهار گریه میکرد،و این صحنه چنان در دلش اثر کرد ، که لحظه ای فک کرد حتما اون خوابها اون عشق توی خواب واقعیته، که یه لحظه خودش از حماقت خودش متعجب شد ،تمام نقص جسمیش ،قوز پشتش،این قد کوتاهه این چشمهای گردو کوچیکش ،دماغ و دهن بیریختش چطور میتونه کسی رو عاشق کنه ،حتی اگه پیامبری هم میبود این توصیفات ظاهری ،این زشتیها مگه میذاره مهرت در دل کسی بشینه … از ته دل خدارو صدا میکرد که بدادش برسه …بی بی اینطرف حیات اروم اروم قدم برمیداشت و دیگه صدای نمیشنید ،فقط تمام غرورش رو جمع کرده بود تمام اون توانش رو گذاشت که از در ورودی رد شه و بتونه تو سیاهی شب زیر درخت بید وسط کوچه بشینه، بی بی جایی رو نمیدید ، یه لحظه حس کرد تمام دنیارو سیاهی گرفته ،اما چه سبک بال و جوان شده ،مثل غزال با یه جهش گام برمیداره و به اینطرف انطرف میره ، بی بی همه چی رو فراموش کرده بود و فقط میدونست لحظاتی پیش از مکانی بزور خارج و بشدت درد جسمانی روحی داشت، اما الان چرا تا این حد سرخوشو شاد شده ،همینطور که مثل باد به هر سمتی حرکت میکرد پیرزنی رو دید در چند متری درخت بیدی افتاده و بیحرکت دراز به دراز افتاده ، هرکاری کرد نتونست بفهمه این زن کیه اما وابستگی شدیدی به این پیرزن داشت، تمام تاریکی براش مثل روز روشن شد و به سمت بالا به پرواز درامد و از بالا مرد قوی زشتی را دید که عجیب این پسر رو اشنای خودش میدونست، از عمق وجوووودش یکی فریاد زد تو بی بی این پسری…این روح بی بی بود که از تنش جداشده بود ،بی بی مرده بود و روحش به شکل جوانیش از تنش جداشد، از بالا پسرش رو میدید که در حال رقصیدنه و مردم همه در حال تمسخر و تحقیر پسرش، بی بی صدای فک کردن نعییم رو در دلش میشنید ،.بی بی: پسرکم ،پسرک زشت چهره زیبا سیرتم،بی بیت پر کشید ،خدا بهمراهت باشه، اخرش بی بیت فدای اون همه غم توی دلت شد، خدا این مردم دیو صفت رو نابود کنه که همه چی رو تو ظاهرر میبینند ، نگران نباش دارم میرم پیش خدا ،اونجا باید بهم بگه چرا تورو اینطوری خلق کرده ،چرا اینهمه غمو قصه رو باید دونفر تحمل کنند ،پس چرا همه مثل هم نیستند …

نعییم تمام این گفتگو رو تو دلش شنید ولی باور نمیکرد ، یه لحظه سرش رو چرخوند که بی بیش رو ببینه تو جمعییت که ندید،بدو بدو پیش سر دسته مطربا رفت که نزنید ،نزنید…مطربها از نواختن دست برداشتند و نعییم با صدای بلند داد میزد ،بی بی،بی بیم کجایی ولی صدای نشنید …بدو بدو تو کوچه دووید که چشمش به جنازه ی بی بیش افتاد و همونجا پس افتاد ، …
مردم اینبار دیگه نمیخندیدند ، چن نفر اولی که با نعییم جنازه رو دیده بودند قضییه رو فهمیدند اما بدون اینکه به جماعت پشت سر بگند تمام مردم سکوت کرده بودند ،انگار از دیدن تعجب و وحشت چند نفر اول همه پی به ماجرا بردند ،چند لحظه طول کشید که همه بالای سر جنازه حاظر شدند، هیچ کس جرعت نمیکرد دست به نعییم بزنه که بغل مادرش افتاده بود ،نمیدونستند مرده یا بیهوشه ،پچ پچ کنان باهم دیگه صحبت میکردند که نعییم بهوش اومد اصلا جمعیت رو نمیدید فقط روبه اسمان از ته دل گفت خدا چراااااا ، انچنان نعره ای زد تمام مردم وحشت کردند و خیلیاا گفتند که این صدای یه انسان عادی نیست و حتی باز در اون لحظه دست از حرفهای خرافاتی و عجیب غریب برنمیداشتند ، یکی از پیرزنا اون وسط داشت به چنتا زن دیگه میگفت دیدی صداشو،قبول کردید من گفتم این نعییم ادیمزاد نیستت ،با چشمهای خودم سمشو دیدم و دیدم به بزرگی چهار مرد بوده…نعییم به چرخاندن نگاهش بسمت تمامی مردم در دلش با خدا صحبتی داشت ،که خدایا بماند این زمینت براین این ادمها ،من متعلق به این انسانها نیستم… مادرش رو خاک نکرده فقط از اون شهر تا جایی که مردم میدیدنش دور شد ، و دیگه کسی دیگه از نعییم خبری نداشت و نفهمیدن چی بسرش اومد… نعییم بدون توقف چندین روز در حال حرکت بود و فقط یک ریزو پی در پی میگفت خدایا چرا ،خدایا چرا تا اینکه از شدت تشنگی و گشنگی لحظه ای افتاد و بعد از یک روز تبو هذیان به دیار باقی شتافت، و جسم نهیفش بدون خاک شدن از بین رفت ،و بی بی کسی نبود هزینه سنگ قبر رو متحمل بشه ،با این همه مسجدو امام جماعت یکی نگفت از مال دارایی خودش خرج کنید،سنگ قبری برای بی بی که روزی خانزاده ای بوده درست کنید ،تمام اسبابو وسیلش رو حاج رضا بزور وقف مسجد کرد…پایان

نوشته: فرود


👍 6
👎 4
1074 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

671671
2018-01-31 22:09:43 +0330 +0330
NA

اينو بايد ميدادي يه انتشاراتي نه سايت شهواني???

1 ❤️

671692
2018-01-31 23:18:02 +0330 +0330

عالی بود کاش طولانی تر یا چند قسمتیش می کردی پتانسیلشو داشت

0 ❤️

671723
2018-02-01 05:53:20 +0330 +0330

آخرش ریدی
اونهمه شخصیت پردازی کردی
ولی آخرش باد داستان خوابوندی با اون پایان ناشیانه ت

0 ❤️

671733
2018-02-01 07:04:35 +0330 +0330

شبیه افسانه هایی بود که مادر بزرگا تعریف می کردن
یاد بچگی هام افتادم چه نوستالژی قشنگی

0 ❤️