گی با پسرخاله (۱)

1400/09/07

برگشته بود! آره! و جه حسی شیرینتر از اینکه کراش چن سالتو بعد ماه ها دوباره ببینی!اینبارم قرار بود بعد یه روز موندن خونه مامان بزرگم برگردیم خونه خودمون.خونواده مادرین همشون تو یه شهر دیگه هستن و ما تو یه شهر دیگه…واسه همین یکی دوماه میگذشت از آخرین باری که اومده بودیم اینجا
دوسالی از کنکورش گذشته بود و تو دانشگاه یه شهر دیگه که خیلی دورتر بود قبول شده بود.و من ناراحت از اینکه ازم هی دورتر و دور تر میشد!چن سالی میشد که فهمیده بودم به همجنسم علاقه دارم و از جنس مخالفم بشدت دوری میکنم.بجز دخترخالم که جای خواهر نداشتمه و چن تا دختر دیگه که همسایمون بودن با هیج دختری ارتباط نگرفته بودم. و پسر خالم…یه کراش به تمام معنا بود.۲۰سالش بود.قدش ۱۹۰و هیکلی درشت و چهارشونه…چشم ابرو مشکی و مژه های بلند…با لبخندا و غرور و جذبه خاصی که داشت مطمئن بودم خیلی از دخترا روش کراش دارن…و همیشه هم تیپ مخصوص خودشو داشت…نه چندان لش و نه چندان مجلسی و نه چندان زننده…هرچی که میخواستمو تو خودش داشت!ولی ازم دور بود.اخلاق و رفتارش یجوری بود که خوشحال یا ناراحت بودنشو نمیشه تشخیص داد.اینکه به یه نفر مهربونی کنه یا ازش خوشش نیادم معلوم نبود…بخاطر همین نمیتونستم حسشو نسبت به خودم بفهمم
اون شب که مامانم اینا خواستن برگردن به مامانم گفتم اگه اجاطه بدی من یکی دوروزی اینجا میمونم.و چون تابستون بود و تقریبا هم آخراش بود اجازه م صادر شد.اون شب مامانم اینا رفتنو من موندم خونه مامان بزرگم.ولی خب خاله م اینا و پسرخالم که بهش میگفتم داداشم باهاشون رفت!ولی خب من برای موندنم نقشه داشتم.شبو خونه مامان بزرگ خوابیدیم و صبح شد.تا ناهار خودمونو مشغول کردیم تا نزدیک ظهر.یکی دوساعت قبل ناهار به مامان بزرگم گفتم که میخوام برم برم خونه خاله اینا.مامان بزرگم واقعا مهربون بود و همیشه هوامو داشت…موافقت کرد و مام رفتیم خونه خاله اینا.
رسیدم دم در خونشون.آیفونو زدم ولی انگار خراب بود.درو که زدم همزمان با در زدنم درو باز کرد…قلبم ریخت با دیدنش ولی بازم خودمو کنترل کردم که ضایع نشم.با چشمام تیپشو برانداز کردم.مشکی زده بود کلا.یه کلاه مشکی.تیشرت شلوار مشکیو یه کتونیه سفید مشکی که خیلی خاص بود.شایدم از دید من اینجور بود.خب دوسش داشتم لامصب از کراش گذشته بود واسم.دیدم دیگه داره طولانی میشه ​سلامی گفتم.
+به آقا امیر چه عجب ازینورا
_خب گفتم یه سری به شما و خاله اینام بزنم تا اینجام
+خوش اومدی بفرما تو
_جایی میری داداش؟
+آره با رفیقام میخوام بریم بیرون
ضدحالی خوردم و اونم خدافظی کرد و رفت
رفتم خونه و سلام و احوال پرسی با اهل خونه خاله اینا
خودمو مشغول میکردم تا برسه
درسته هروقتیم که میومد زیاد بم توجه نمیکرد و سرش یا تو گوشی یا لپتاپ بود یا با دخترخالم شوخی میکردن
شب شد و بعد شام و گپ و گفت بعد شام خواستیم که بخوابیم
و من به هدفم واسه نگا کردنش رسیده بودم
یه دل سیر نگاهش کرده بودم و بیشتر از قبل جذبش شده بودم
خاله جاهارو پهن کرده بود و گف برو اتاق داداش!پشمام ریخت
یعنی بالاخره میشد که اتفاق بیفته؟و من بدنشو لمس کنم؟شایدم بتونم ببوسمش!با این فکر و خیالا بدنم گر گرفته بود
رفتم سر جام که بخوابم و منتظر برای اومدن اون
نزدیک نیم ساعت منتظر موندم اما نیومده بود.رفتم پایین به بهانه دسشویی که دیدم تو گوشیشه گفتم داداش نمیخوای بخوابی.گفت چرا یکم دیگه میام چیشده خوابت نمیاد؟گفتم آره یکم بدخواب شدم. گفت یکم بگذره میام تو برو
رفتم.دیگه واقعا داشت خوابم میومد و اون نیومده بود
رفتم دسشویی طبقه بالا تا یکم خودمو تخلیه کنم.با خودم فکر و خیالایی کرده بودم😅واسه همین خودمو تمیز کردم و شستم.گفتم اتفاقه دیگه شاید افتاد!ولی خب اون خیلی دیر اومد
وقتیم که اومد نشست سر یه فیلم…کم کم دیگه چشام داشت گرم میشد و اینجوری شد که خوابم برد
نصفه های شب بیدار شدم و دیدم شرتم یکم خیس شده…بدنمم از دست رفته بود با دیدنش…نگا کردم دیدم خوابه.چقد زیبا بود این بشر.چطور میتونست اینقدر جذاب باشه.دستمو رو صورتش کشیدم.یه لرز خاصی به جونم افتاده بود که نشون دهنده استرسم بود.یه تیشرت افتاده بود زمین!همون تیشرت مشکیه!پتو رو یکم دادم کنار.واقعا لخت بود!ولی حیف که به شکم خوابیده بود.شلوار به تن داشت ولی بالاتنه لختشو تونستم ببینم.یه چرخی زد و زود رفتم سرجام.وقتی دیدم هنو خوابه برگشتم.اینبار میتونستم سینه شو ببینم.
میخواستم جای جای بدنشو لمس کنم.چن باری وقتی اومده بودن خونمون یه ساعتی تو اتاقم چرت زده بود و میدونستم انه بخوابه خوابش سنگینه.واسه همین بی معطلی شروع کردم…از ته ریشش که جذابیت صورتشو چندین برابر کرده بود…از گوشای نرمش…سیب گلوش…سینه های کم موش…خط سیکس پکش که تازه داشت بیرون میومد.از خاله شنیده بودم که چن ماهی هس میره باشگاهو حسابی به خودش رسیده.بدنش بیشتر رو فرم اومده بود و چه بهتر از این!این لمس کردنا ادامه داشت و من با یه لرز خاص و دست و بدن سرد از فرط استرس به نوازشم و لمس کردنم ادامه میدادم.انگشتامو تو جای جای بالاتنه ش میچرخوندم.چشمم افتاد به آلتش!خیلی وقتا تو فانتزیام آلتش که بزرگ بود رو تو دستم گرفته بودم ولی تو واقعیت نشده بود که ببینمش!به خودم جرات دادم که لمسش کنم!دستمو بردم سمتش.خب طبیعتا خواب بود و باید با دستام یکم بازیش میدادم تا راست شه!با یه استرس نسبتا شدید داشتم بازیش میدادم که کم کم راست شد!با توجه به اینکه اتاق داداش تو طبقه دوم بود و دوتا در تا ورودی به اتاق داشت استرسی بابت اسنکه کسی بیاد اینجا نداشتم.ولی خب استرس بیدارشدن خودش چرا…امونم نمیداد.ولی حس عشق این یه سال و اندی که میدیدمش بهم جرات ادامه کارو میداد.دیگه نمیتونستم تحمل کنم.میخواستم شلوارشو بدم پایین تا ببینمش.ولی سخت بود.نمیشد!ولی من داشتم تلاشمو میکردم و یادم رفته بود که چقد تلاشم زیاده و زیادی دارم حرکتش میدم.به خودم اومدم و دیدم داره نگام میکنه!!!
ادامه دارد…
(امیدوارم تا اینجای کار ازم راضی بوده باشین.اولین داستانمه.دوس دارم نقاط ضعف و قوتمو بگید تا تو داستانای بعدی حلش کنم.البته اگه دوس داشتین که ادامه داشته باشه

نوشته: عاشق!


👍 9
👎 2
10701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

844914
2021-11-28 02:29:54 +0330 +0330

جوون

0 ❤️

845311
2021-11-30 06:38:56 +0330 +0330

منم دوران مجردی با پسر خالم گی زدم خیلی حال میداد

0 ❤️

848215
2021-12-16 14:12:54 +0330 +0330

خیلییییییییی خوب بود ، حتما بعدی رو هم بنویس، نگارشت هم عالیه

0 ❤️

863167
2022-03-10 00:22:11 +0330 +0330

چرا ادامشو ننوشتی لا مصب🥲

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها