یواشکی

1394/10/02

سلام به همه دوستان امیدوارم هر جا که باشین شاد و موفق باشین داستانی که میخام براتون تعریف کنم برمیگرده به یه مدت پیش … الانم ۲۰ سالمه … داستان چون عین حقیقته و خلاف بسیاری از داستانای اینجا دروغ نیس ٬ طولانیه و حوصله میخاد . ولی فک کنم ارزششو داشته باشه و بهتره از اول بخونینش …
قبلنا‌ تو کوچمون یه همسایه جدید به جای یکی‌ از همسایه هامون که وضع و اوضاع خوبی از لحاظ مالی داشت ٬ اومدن و همسایه قبلیمون جمع کرد رف یه خونه بالا شهر خرید . و بازم ما بودیم که باید تو همین امکانات محدود می ساختیم . حالا این بماند من همش توجه ام از روز اول به این جلب شد که اینا کی هستن که به کوچه ما اومدن و قضیه چیه
تا این که از این ور و اون ور متوجه شدم که پدرش یه معلم زبانه که یه دختر حدودا هم سن و سال من داره … البته تا اون موقع هم که من دخترش رو نمیشناختم و خود پدرشو از دور و نزدیک شاید هفته ای یه بار میدیدم . ولی این داستان تا اونجایی ادامه پیدا کرد که یه روز صبح وقتی در خونه رو بستم که برم مدرسه دخترشو دیدم که کنار پدرش سوار ماشینشون شده بود و میرفتن … چش منم خیلی دختره رو گرفته بود و یه حس عشق مانندی نسبت بهش داشتم ولی در اون صورت نبود که لیلی و مجنون بشیم … تا این که نیمه شعبان رسید و یکی‌ از همسایه ها که یه پیرزنه و خونه دو طبقه داره ٬ مردا و زنا رو به همین مناسبت جمع کرد خونشو منم همونجا بودم … بچه های کوچیک تو حیاط بازی میکردن و ما هم تو خونه بودیم … خوشبختانه منم کنار پنجره بودم و اتفاقا هوا گرم بود و پدرم گف که پنجره رو باز کن که یکم هوا بیاد تو . همین که پاشدم پنجره رو باز کنم دختر همسایمونو تو حیاط دیدم که داشت با برادر کوچیکش تو حیاط بازی‌ میکرد و مامانش بچه رو امیر کوچولو رو سپرده بود دست آبجیش و اتفاقا همین باعث شد که بعد یه چن ثانیه دیدنش کلیدو از بابام بگیرم و برم خونمون تا با همین بهانه یه بار دیگه تو حیاط ببینمش ( صرفا فقط هدفم همین بود )
همینو که پدرم شنید گف یه بشقاب شیرینی ببر که بچه ها تو حیاط بخورن . منم که به قولی تو کونم عروسی بود فوری گرفتمش بردمش حیاط . اول به بعضی از بچه های کوچیک کوچمون سلام دادم و بعد به دختر همسایمون سلام دادم یه حال و احوال پرسی کوچیک ازش کردم و بعد به همه یه شیرینی دادم و سارا ( اسم دختر همسایمون ) گفت که بشقابو بده من میبرم میدم . همون لحظه که بشقاب رو ازم گرفت یه حسی به من دست داد که دختر همسایمون هم یه لحظه فک کنم متوجه شد … و من خداحافظی کردم و رفتم خونمون … همین باعث شد بعد یه مدت دنبال راه حل باشم که یه جورایی بهش بفهمونم ازش خوشم میاد … این چند روزه رو اونقد داغون بودم که همه امتحانات رو خراب کردم و هیچی به هیچی …منم گفتم که این وضعیت تا کی میخاد ادامه پیدا کنه و بالاخره تصمیم گرفتم تا دیر نشده باید بهش بگم و تصمیم نهایی رو گرفتم . اما چطوری میخاستم بهش بگم ؟ با چی ؟ چجوری ؟ من که نه شمارشو داشتم نه چیزی … هر روز دنبال یه فرصت بودم بهش برسم تا این که روزی از روزگاران که تابستون هم بود و منم بیکار دیدم سارا از خونشون اومد بیرون و داشت میرفت سوپر مارکت . همین فرصت رو که گیر آوردم به بهانه این که منم میرم سوپرمارکت افتادم دنبالش که همو تو سوپر مارکت دیدیم و منم واسه این که کلاس بزارم و مثلا خودمو نشون بدم یه سه هزار تومن رو که از پولم باقی مونده بود و فروشنده داشت دنبال پول میگشت تا بهم بده ٬ خیلی محترمانه گفتم عیبی نداره آقا قاسم ( اسمش بود ) ٬ بعدا بهم میدی دوباره مزاحمت میشم . و همین که سارا از مغازه در اومد منم اومدم بیرون و کنار سارا قدم میزدم و از درسا ازش پرسیدم و اونم نمره هاشو گفت و منم کلی ذوق کردم از نمره هاش و از طرفی هم به خودم افسوس خوردم که به خاطر این قضیه چرا نمره هام اینقد اومده پایین … بعد یکی دو روز فهمیدم که مادرم و مامان اون دوست شدن و رفت و آمدی هم بین ما و اونا بود ولی بیشتر از این می سوختم که نمیتونم برم پیشش تا از نزدیک ببینمش . ولی جنبه مثبتش این بود که یه روز اومدن خونه ما و منم کلی احوال پرسی با مامانش کردم و برادرشو گرفتم بغلم و ماچش کردم و خواستم یه خودی نشون بدم . همین که شد دیدم سارا یه لبخند خاصی داره بهم میزنه . که منم امیرو گذاشتم پایین و نشستم رو مبل و مامانش و مامانم داشتن حرف میزدن و یه لحظه که برگشتم سارا رو نگاه کنم دیدم داره منو نگاه میکنه . کم کم داشتم فک میکردم داره ازم خوشش میاد
همین که بعد چن بار رفت و آمد فهمیدم یکمی باهام راحت تر شده و دیگه اون سارای قبلی نیس ٬ میخاستم خوب دست به کار شم . ولی فرصتش پیش نمیومد ولی رابطه مامانامون بهتر میشد و حتی باباهامونم کم کم داشتن رفیق میشدن و بعضی وقتا با هم خوونوادگی گردش هم می رفتیم ولی فرصت نمیشد باز … تا این که یه روز که مامانم و مامان سارا با امیر کوچولو رفتن بیرون و سارا رو به خاطر این تو خونه گذاشتن که غذا نسوزه و منم خواب بودم ( طبیعیه اگه خواب نبودم دختر تنها رو پیش من نمیزاشتن ) . بیخیال همه چی تا پاشدم و رفتم دستشویی و دست و صورتم رو شستم به هوس صبحونه خوردن اومدم آشپرخونه ( من اصولا صحر خیز نیستم ) پنیرو کره رو از یخچال در آوردم و نشستم رو میز غذا تو آشپرخونه و داشتم میخوردم که دیدم سارا نشسته رو مبل رو داره منو نگاه میکنه و میخنده

  • عه . سارا تو چرا اینجایی ؟
  • مامانامون رفتن لباس بخرن برگردن . منو گذاشتن غذا نسوزه یه وقت حقیقتش یکم تعجب کرده بودم که دیدم بوی سوختن غذا میاد یکم …!!!
  • نشستی کنار مبل نمیبینی غذا داره میسوزه . میخای اینجوری واسه شوهرتم غذا درست کنی ؟ همینو که گفتم یکم خجالت کشید بیچاره لپاش سرخ شد سرشو با موبایلش گرم کرد … یه فرصت عالی افتاده بود دستم که یکم باهاش شوخی‌ کنم و بخندم …
  • خانوم قرار بود چایی دم کنی چی شد ؟ بیچاره انگار زبونش بند اومده بود . مث منم اهل شوخی نبود بیاد رک بتونه بگه . ولی دخترا هم که کم نمیارن …
  • لنگ ظهر چایی کجا بود ؟ همون پنیر و کره تو بخور حرف نزن
  • عه . اینجوریه ؟ فک کردی تا بوق سگ کار کردن راحته ؟
  • مگه داشتی چیکار میکردی ؟
  • داشتم به شما فک میکردم خانومی اینو که گفتم کامل متوجه قضیش کردم و این بلبل زبونی آخرش بعد این همه ضرر و زیان ٬ آخرش یه جا به دردم خورد . صبحونه رو که خوردم برای این که ردمو گم کنم برم و اثرات جرم رو پاک کنم گفتم : به مامانم بگو ۳-۲ تا لقمه خورد رفت پیش دوستش … این فرصتو ازمون نگیرن یه وقت . بیچاره چیزی نداشت بگه . منم زود لباسامو پوشیدم زدم به چاک . بعد این که برگشتیم و نشستیم سر سفره … یه دل سیر خوردم و ته ش واسه این که لج سارا رو در بیارم گفتم ایول به مامان جونم ٬ عجب غذای خوشمزه ای شده . آخرش هم رفتم یه ماچ ازش واسه خود شیرینی گرفتم و دیدم سارا داره منو یه جوری نگاه میکنه . رفتم تو اتاقم و سرم تو درس و مشقم بود . همین که دو صفحه خوندم یادم اومد که اصلا من بهش شماره ندادم و خودمو فش دادم و رفتم تو فکر که چیکار کنم ؟؟!! آخرش تصمیم گرفتم یه کاغذ مچاله کنم بزارم جیب امیر کوچولو که تا رفت پیش آبجیش ٬ سارا متوجه شد و کاغذو برداشت و عصر جدیدی در عشق و عاشقی ما آغاز پیدا کرد . کلی از این موفقیتم کیف کردم و به خودم افتخار کردم . ولی تا شب پیام نیومد . نگران شدم نکنه لو رفته باشیم . اگه اینجوری میشد پیش همه بی آبرو میشدم و از اون طرف میگفتم خودم به جهنم ٬ نمیخوام سارا پیش پدر مادرش احساس بدی داشته باشه . تا این که پیام سارا تو واتساپ برام اومد و تا نصف شب حرف زدیم و بهش گفتم دوسش دارم و اونم در مورد همه چی حرف زد و از اون روز به بعد خیلی حرف میزدیم و نوع رابطمون با هم دیگه عوض شده بود . روز ها گذشت و گذشت تا کنکور پزشکی قبول شدم و اون چون یه سال ازم کوچیکتر بود و مامانشم به من اعتماد کامل داشت دختر نازنینشو سپرد به من تا باهاش کنکور کار کنم . درس دانشگاه هم به همون سختی قبل کنکور نیست و نسبتا راحت تره و روزی ۲ ساعت میرفتم خونشون و با هم درس میخوندیم . ۳-۲ روز اول با گفته مادرش یه کم سر و سنگین لباس می پوشید ولی بعد چن روز دیدم اصلا یه جور دیگه لباس میپوشه و این باعث میشد فکرم از درس و این چیزا بیشتر بره سمت شهوت و نتونم زیاد تمرکز کنم . خیلی راحت گفتم مامانت گفته اینجوری لباس بپوشی یا میخای آبروی من و خودتو ببری ؟ یکم از دستم دلخور شد و گفت کثافت اگه مامانم نمیزاشت که اینجوری لباس نمیپوشیدم . گریه شم گرفت و با مشتای کوچیکش زد تو سینم که منم ناراحت شدم و خودمو سرزنش میکردم که چرا اون حرفو زدم . و یه هفته نه خبری ازش شد نه اومد واتساپ و دیگه زنگ نمیزد بیام بهش درس یاد بدم . دیگه داشتم دیونه میشدم دیگه مامانمونم زیاد رابطه شون به اون صمیمی بودن اولیه نبود . موبایلشم خاموش بود جرعتشو هم نداشتم زنگ بزنم خونشون . زنگ بزنم چی‌ بگم . به مامانمم بگم بد میشه و بو میبره … بعد چن روز دیدم موبایلم زنگ میخوره و منم چون مامانم یه هفته رف شهرستان تو خونه تنها بودم و جوری شده بود که با همون ۳ تومنی که از پولم قبلا باقی موند ٬ رفتم سیگار خریدم . تا موبایلو برداشتم گفتم الو شوکه شد . آدم وقتی غمگینه همه چیش از لحن حرف زدنش بگیر تا صداش فرق میکنه …
    گوشی رو که برداشتم و گفتم الو ٬ سلام کرد و فهمید حالم خرابه . گفت :
  • محمد خوبی ؟
  • اگه بزاری میشم . بعد یه ماه تازه یادت افتاده محمدی هم هس ؟ نکنه نمره هات کم اومده و قطع کردم و گرفتم خوابیدم . صبح که بیدار شدم ناراحت بودم که چرا شب اون حرفو بهش زدم و ناراحتش کردم . ولی گویا سارا از منم جسور تر‌ بود . ساعت ۴ بعد از ظهر بود که دیدم زنگ خونه رو میزنن . رنگ از صورتم پرید که مامانم اگه بیاد اینارو اینجا ببینه چیکار میکنه . تا دوویدم سمت حال پذیرایی پاکتای سیگار‌و جمع کنم دیدم مامانم نیس … جلو که رفتم دیدم ساراس . خیلی تعجب کردم . آیفونو زدم درو باز کنه و چون حال و هوام دست خودم نبود و سرم گیج میرف ٬ در خونه رو هم باز گذاشتم و دراز کشیدم رو مبل . تا اومد و وضع و اوضاع و بوی سیگارو دید ٬ یواش گف : محمد !! منم فقط سرمو تکون دادم و رفتم پاکتای سیگارو جمع کردم ریختم تو سطل آشغال . سارا هم فقط نگام میکرد . گفتم چیه تا حالا یه بدبخت از نزدیک ندیدی ؟ هیچی نگفت . کلی ازش شکایت کردم که چرا رفت و اونم کلی معذرت خواهی کرد و منم آخرش بخشیدمش ولی بازم ازش دلگیر بودم . همین که نشست کنارم یه حسی بهم میگف باید از دل هم در بیارینش . منم یه کم بهش نزدیک تر شدم که لباشو بگیرم . حقیقتش تا اون موقع لب نگرفته بودم و اولین تجربم بود . تا یکم نزدیک شدم اونم خودشو نزدیک تر کرد تا آخرش لباشو گرفتم و افتاد تو چنگال عقاب … گفتم رو مبل راحت نیستم و رفتیم تو اتاقم رو تخت کارمونو بکنیم . در واقع اصلا چیزی به نام سکس نبود که برای از بین بردن غریزه باشه ٬ اسمش عشق بازی بود . دراز کشیدم رو تخت و اونو هم کشیدم روم و دقیقا نشسته بود رو شیکمم و فقط داشتم لباشو میخوردم که آه و نالش شروع شد . خیلی تحریکم میکرد اما منطقی که فکر کردم دیدم هم پرده داره و هم از پشت دردش میاد ( از پشت کردنو خودمم خوشم نمیاد ) . دیدم باید به همون لب گرفتن و این چیزا باید بسنده کنم . مسئله فقط من نبودم . میخاستم از دل اونم در بیارم واسه همین کم نزاشتم واسش و سوتین خوشگلشو در آوردم و سینه هاشو میخوردم و اون بیشتر کیف میکرد . گفتم بریم حموم بهتره . گفتم همون لباساتو میپوشی بعد حموم من حوله میدم بهت . رفتیم حموم و یه دل سیر حال کردیم و آخرش ارضا هم شدیم و با هم از حموم اومدیم بیرونو رف موهاشو خشک کرد و لباساشو پوشید و رف خونشون . منم که دیدم وضع خیته بوی اتاقو با هر روشی بود از بین بردم و چون نمیخام داستان با سکس و ارضا شدن تموم شه ٬ بگم که مامانم با مامان سارا صحبت کردن که قراره بعد دو سه سال که تا حدودی درسامو تموم کردم برم خواستگاریش . تازه اونم تو یه رشته خوب با رتبه نسبتا خوبی قبول شد و هر دو تامون داریم تو شهر خودمون درسمونو میخونیم .
    امیدوارم لذت برده باشین . ببخشید زیاد بود مجبور شدم بیشتر شرح بدم تا برین تو قلب داستان و اینجوری لذتش بیشتر باشه . همتونو میبوسم … موفق باشین

نوشته:‌ محمد


👍 0
👎 2
46908 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

526296
2015-12-24 02:33:11 +0330 +0330

شما صبحونه تون میسوزه… ؟صبحونه های ما که سوختنی نبوده تا حالا

0 ❤️

526297
2015-12-24 02:44:36 +0330 +0330

الت تناسلی خر مذکر تو باسن مبارک مامان هرکی دروغ بگه و هر کی فکر کنه ما باورمون شد شرو ورات…تا یکی دو روز هوا خراب میشه مدرسه ها رو تعطیل میکنن کوچولوها بیکار میشینن تو خونه داستانسرایی میکنن،بچه اوبی

0 ❤️

526299
2015-12-24 04:28:33 +0330 +0330
NA

یعنی اون تیکه ی پاکتای سیگارت خرابم کرد لامصب…
با3هزار تومن چندپاکت سیگار گرفته بودی؟؟؟ ? ? ? ? ?
بعد یهو گفتی بریم حموم اونم اومده؟؟؟؟؟
بعد ننه بابای این سارا خانم تو اون تایم نخواستن ببینن دخترشون کجاست…
الت تنانسلی مهران 13 ساله پیشکش تو

0 ❤️

526311
2015-12-24 08:12:58 +0330 +0330

چی فک میکنین اینارو مینویسید؟

0 ❤️

526327
2015-12-24 11:15:13 +0330 +0330

دو تا نکته
1-نمیدونم چرا همه یا خوشگلن یا پزشکن
2-تیکه ی مهران 13ساله خیلی جالب بود

0 ❤️

526369
2015-12-24 23:43:16 +0330 +0330

سلام عقاب… کمتر بزن

0 ❤️

526372
2015-12-25 00:39:13 +0330 +0330

پسر جان به درس و مشقت برس که غلط املایی نداشته باشی،کنکور قبول شدن طلبت!

0 ❤️

526462
2015-12-25 23:34:30 +0330 +0330

خخخخخخخخ از اثراته تعطیلیه مدارسه

0 ❤️

526596
2015-12-27 09:44:58 +0330 +0330

یعنی دو سه بار فحش نوشتم پاک کردم فقط بگم خر خودتی

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها