سلام به همه دوستان امیدوارم هر جا که باشین شاد و موفق باشین داستانی که میخام براتون تعریف کنم برمیگرده به یه مدت پیش … الانم ۲۰ سالمه … داستان چون عین حقیقته و خلاف بسیاری از داستانای اینجا دروغ نیس ٬ طولانیه و حوصله میخاد . ولی فک کنم ارزششو داشته باشه و بهتره از اول بخونینش …
قبلنا تو کوچمون یه همسایه جدید به جای یکی از همسایه هامون که وضع و اوضاع خوبی از لحاظ مالی داشت ٬ اومدن و همسایه قبلیمون جمع کرد رف یه خونه بالا شهر خرید . و بازم ما بودیم که باید تو همین امکانات محدود می ساختیم . حالا این بماند من همش توجه ام از روز اول به این جلب شد که اینا کی هستن که به کوچه ما اومدن و قضیه چیه
تا این که از این ور و اون ور متوجه شدم که پدرش یه معلم زبانه که یه دختر حدودا هم سن و سال من داره … البته تا اون موقع هم که من دخترش رو نمیشناختم و خود پدرشو از دور و نزدیک شاید هفته ای یه بار میدیدم . ولی این داستان تا اونجایی ادامه پیدا کرد که یه روز صبح وقتی در خونه رو بستم که برم مدرسه دخترشو دیدم که کنار پدرش سوار ماشینشون شده بود و میرفتن … چش منم خیلی دختره رو گرفته بود و یه حس عشق مانندی نسبت بهش داشتم ولی در اون صورت نبود که لیلی و مجنون بشیم … تا این که نیمه شعبان رسید و یکی از همسایه ها که یه پیرزنه و خونه دو طبقه داره ٬ مردا و زنا رو به همین مناسبت جمع کرد خونشو منم همونجا بودم … بچه های کوچیک تو حیاط بازی میکردن و ما هم تو خونه بودیم … خوشبختانه منم کنار پنجره بودم و اتفاقا هوا گرم بود و پدرم گف که پنجره رو باز کن که یکم هوا بیاد تو . همین که پاشدم پنجره رو باز کنم دختر همسایمونو تو حیاط دیدم که داشت با برادر کوچیکش تو حیاط بازی میکرد و مامانش بچه رو امیر کوچولو رو سپرده بود دست آبجیش و اتفاقا همین باعث شد که بعد یه چن ثانیه دیدنش کلیدو از بابام بگیرم و برم خونمون تا با همین بهانه یه بار دیگه تو حیاط ببینمش ( صرفا فقط هدفم همین بود )
همینو که پدرم شنید گف یه بشقاب شیرینی ببر که بچه ها تو حیاط بخورن . منم که به قولی تو کونم عروسی بود فوری گرفتمش بردمش حیاط . اول به بعضی از بچه های کوچیک کوچمون سلام دادم و بعد به دختر همسایمون سلام دادم یه حال و احوال پرسی کوچیک ازش کردم و بعد به همه یه شیرینی دادم و سارا ( اسم دختر همسایمون ) گفت که بشقابو بده من میبرم میدم . همون لحظه که بشقاب رو ازم گرفت یه حسی به من دست داد که دختر همسایمون هم یه لحظه فک کنم متوجه شد … و من خداحافظی کردم و رفتم خونمون … همین باعث شد بعد یه مدت دنبال راه حل باشم که یه جورایی بهش بفهمونم ازش خوشم میاد … این چند روزه رو اونقد داغون بودم که همه امتحانات رو خراب کردم و هیچی به هیچی …منم گفتم که این وضعیت تا کی میخاد ادامه پیدا کنه و بالاخره تصمیم گرفتم تا دیر نشده باید بهش بگم و تصمیم نهایی رو گرفتم . اما چطوری میخاستم بهش بگم ؟ با چی ؟ چجوری ؟ من که نه شمارشو داشتم نه چیزی … هر روز دنبال یه فرصت بودم بهش برسم تا این که روزی از روزگاران که تابستون هم بود و منم بیکار دیدم سارا از خونشون اومد بیرون و داشت میرفت سوپر مارکت . همین فرصت رو که گیر آوردم به بهانه این که منم میرم سوپرمارکت افتادم دنبالش که همو تو سوپر مارکت دیدیم و منم واسه این که کلاس بزارم و مثلا خودمو نشون بدم یه سه هزار تومن رو که از پولم باقی مونده بود و فروشنده داشت دنبال پول میگشت تا بهم بده ٬ خیلی محترمانه گفتم عیبی نداره آقا قاسم ( اسمش بود ) ٬ بعدا بهم میدی دوباره مزاحمت میشم . و همین که سارا از مغازه در اومد منم اومدم بیرون و کنار سارا قدم میزدم و از درسا ازش پرسیدم و اونم نمره هاشو گفت و منم کلی ذوق کردم از نمره هاش و از طرفی هم به خودم افسوس خوردم که به خاطر این قضیه چرا نمره هام اینقد اومده پایین … بعد یکی دو روز فهمیدم که مادرم و مامان اون دوست شدن و رفت و آمدی هم بین ما و اونا بود ولی بیشتر از این می سوختم که نمیتونم برم پیشش تا از نزدیک ببینمش . ولی جنبه مثبتش این بود که یه روز اومدن خونه ما و منم کلی احوال پرسی با مامانش کردم و برادرشو گرفتم بغلم و ماچش کردم و خواستم یه خودی نشون بدم . همین که شد دیدم سارا یه لبخند خاصی داره بهم میزنه . که منم امیرو گذاشتم پایین و نشستم رو مبل و مامانش و مامانم داشتن حرف میزدن و یه لحظه که برگشتم سارا رو نگاه کنم دیدم داره منو نگاه میکنه . کم کم داشتم فک میکردم داره ازم خوشش میاد
همین که بعد چن بار رفت و آمد فهمیدم یکمی باهام راحت تر شده و دیگه اون سارای قبلی نیس ٬ میخاستم خوب دست به کار شم . ولی فرصتش پیش نمیومد ولی رابطه مامانامون بهتر میشد و حتی باباهامونم کم کم داشتن رفیق میشدن و بعضی وقتا با هم خوونوادگی گردش هم می رفتیم ولی فرصت نمیشد باز … تا این که یه روز که مامانم و مامان سارا با امیر کوچولو رفتن بیرون و سارا رو به خاطر این تو خونه گذاشتن که غذا نسوزه و منم خواب بودم ( طبیعیه اگه خواب نبودم دختر تنها رو پیش من نمیزاشتن ) . بیخیال همه چی تا پاشدم و رفتم دستشویی و دست و صورتم رو شستم به هوس صبحونه خوردن اومدم آشپرخونه ( من اصولا صحر خیز نیستم ) پنیرو کره رو از یخچال در آوردم و نشستم رو میز غذا تو آشپرخونه و داشتم میخوردم که دیدم سارا نشسته رو مبل رو داره منو نگاه میکنه و میخنده
نوشته: محمد
الت تناسلی خر مذکر تو باسن مبارک مامان هرکی دروغ بگه و هر کی فکر کنه ما باورمون شد شرو ورات…تا یکی دو روز هوا خراب میشه مدرسه ها رو تعطیل میکنن کوچولوها بیکار میشینن تو خونه داستانسرایی میکنن،بچه اوبی
یعنی اون تیکه ی پاکتای سیگارت خرابم کرد لامصب…
با3هزار تومن چندپاکت سیگار گرفته بودی؟؟؟ ? ? ? ? ?
بعد یهو گفتی بریم حموم اونم اومده؟؟؟؟؟
بعد ننه بابای این سارا خانم تو اون تایم نخواستن ببینن دخترشون کجاست…
الت تنانسلی مهران 13 ساله پیشکش تو
دو تا نکته
1-نمیدونم چرا همه یا خوشگلن یا پزشکن
2-تیکه ی مهران 13ساله خیلی جالب بود
پسر جان به درس و مشقت برس که غلط املایی نداشته باشی،کنکور قبول شدن طلبت!
یعنی دو سه بار فحش نوشتم پاک کردم فقط بگم خر خودتی
شما صبحونه تون میسوزه… ؟صبحونه های ما که سوختنی نبوده تا حالا