زد و تو بیست سالگیِ ما بابابزرگم ،پدر مامانم ، یکی از زمین های مسخرهی گهیش رو فروخت و حسابی پولدار شد.داییم سریع یکی از زمین های خالی تک افتاده و در انتظار ویلا شدن، وسط ردیف ویلاهای اطراف کرج رو خرید و دِ برو که رفتی.ویلا رو بردن بالا و ساختن و حسابی ردیفش کردن.محیط صددرصد تضمینی برای عشق و حال و خایه باد دادن در تعطیلات.خیلی قشنگ بود . باید میدیدی.نبینی ضرر میکنی.سر خیلی هارو همینطوری گول مالیدم و بردم اونجا ساعتها دعا و عبادت کردیم.مرتبا هم به انرژی های کائنات متوصل میشدیم.خورشید بزرگ،نیروی در جهان سرشار ، بنیهی انسان در میان کائنات و یک ردیف دیگه از این کسشعرا که حسابی از یوگایی ها یاد گرفته بودم . عجب جایی بود.مخصوص بالا دادن لنگ ها و تا دسته جا کردن انرژی بی انتهای انسان در انسانی دیگر.حتی یکی دوتا پسر رو هم برده بودم اونجا.از اونهایی که کونشون میخارید ولی باید در موقعیت قرار میگرفتند.انسان بنا به موقعیت تعریف میشه و میزد و همیشه در موقعیت مطابق میلم تعریف میشدند.دمشون گرم.زن ها سینههاشون رو که زیر درختهای آلبالو لخت میکردند دیگه با اینکه به سینه هاشون بگی«پستان» احساس گاو بودن نمیکردند.پسرها همون موقع وقتی تواستخر بی کران تو دِل حیاط از روی لمبرهای نرم و گوشتیشون آبمثل شعری بی پایان میسُرید تصمیم میگرفتند مثل کوسه ماهی های حشری به شکار کیرماهیِ من که توی آب استخر شناور بود و داشت تن و بدنش آب میخورد و هردقیقه گنده تر میشد بیان .بعد شرتها کنار میرفتن.و سوراخ نرم و گرم و شیطونشون کیر من رو میمکید تو خودش.سوراخ کونشون مثل هزاران حفرهی ناشناس توی کهکشان بود،ولی کهکشانی از آب ، شناور تو استخر، به دنبال فضاپیمایی که تا ته سیاهی رو بجوره.خلاصه از همه این زبون بازی ها که بگذریم دقایق پایاین عشق و حال تو باغ با تپوندن کیر توی سوراخ های انسانیت در همسرایی آواز کائنات سپری میشد ، روی طول موج گاییدن از امواج انرژی جهان؛روح بشریت که بین من و سوژه ها حسابی در تب و تاب بود.تمام هموغمش هم لخت و پَتی کردن ما بود.دیگه هرکدوم از ما اعضای طایفه اگر خارج از روزهای جمع شدنهمگانی اون طرفها پیدامون میشد همه میدونستن چه خبره . حتی زن ها . بکن بکن های همیشهگی.دِ بزن. یکجور قرارداد همهگانی بود که با سکوت امضا شده بود و با تکثیر کلید بین تک تکافراد خانواده تایید شده بود.همه چیز دقیق و سر برنامه .
تا اینکه یکی از همین روزهایی که داشتم وانمود میکردم که حشری نیستم و نمیخوام مخ فلان دختر رو بزنم و همه چیز،حتی گفتوگوی طولانی بین من و زن همسایهامون دربارهی پردهی بکارت ناشی از آزاد بودن گفتمان سکس و از اینجور کسشعراست موبایلم زنگخورد و خالهم گفت که کلید باغ رو لازم داره.گفت همکارهاشو برا شام و جشن وتشکیلات میخواد ببره اونجا.مناسبتش هم خیلی تخمی بود.تقریبا یک دسته از کلمات قانع کننده بود که معنیای نداشت.مطلقا.خلاصه کلید رو از ما گرفت.سرکوچه ماشینش ترمز میخی کرد و من مثل فنر پریدم پایین و کلید رو رد کردم بهش.دوتا بوق و مقادیری قربون صدقه و گردن لخت و چاک سینه هم ضمیمه ی دیدارمون شد.سینههای تپلش داشت چاکبین دکمه هارو پارهمیکرد که بزنه بیرون . تپلی شده بود . بهش ساخته بود پولداری .ممنونم خاله جان . موهای پرکلاغیتو که میریزی روی شونههات و به تخمت هم نیست که این حجم از جذابیت امکان داره باعث بالارفتن آمار طلاق در مردان جوان و رشد صعودی خودکشی در همه اقشار جامعه بشه حتی از قبل هم بیشتر میخوامت . کُست و سر و سینه ات در باد بادا دلبرا. بین لحاف شوری افتاد و با تصویر چاک سینه و زنهای دیگه یک رویای دم دستی سکسی ساختم و شهوت رو از سرم گذروندمش و حسابی با مشتم کیرماهی جون رو نرمش دادم. سه روز بعد از از دست دادن کلیدم با کلی التماس و خایه مالی کلید اصلی رو،شاه کلید رو از سیاهیِ شکوتردید بابابزرگم به هرگونه مرد جوان، بیرون کشیدم و با رفیقم رفتیم که بریم باغ و بالاخره برای یکبار هم شده به باغ ادای احترام کنیم و به سلامتی جوانی و شور و شوق و موفقیت های آتی در مسیر پرپیچوخم زندگی لیوانی از شراب پر کنیم و شکم و کلهامون رو از گُه انگورها مملو کنیم و وقتی مثل خیک پر از گندآب شدیم بیافتیم به جون هم حسابی همو به باد فحش و نقد بگیریم و خصومتهامون رو صیقل بدیم.تنفر همیشهگی توی دوستهای صمیمی رو.
بطری های شراب رو گذاشتیم تو ماشین و مثل کارآگاها با درنظر گرفتن موقعیت مکانی ماشین های گشت و تعقیب و گریز رسیدیم پشت در باغ . کلید انداختم.چرخوندم.درقفل بود.زبونه چرخید.باز چرخید ولی درباز نشد!!!یک فشار کوچیکی دادم ولی نه.مطلقا باز نمیشد.قلاب گرفتیم و همینطور که خوارمادر افراد ناشناسی رو کیر میدادم از در وَرچریدم بالا. پنج ماشین که یکیش فقط برام آشنا بود توی حیاط وسط گل و بلبل پارک بودند .ماشین خالهم نزدیک استخر . باقی خیلی با آرامش و ملاحظه کنارهم پارک شده بودند.صدا زدم.دوباره و چندباره.هیچکس.نمیدونم چرا به تخمم نبود.نمیدونستم الان باید چیکار کنم.ولی برنامهای هم برای ندونستن هم نداشتم.خلاصه تصمیم گرفتم نگران بشم و برم سروگوشی آب بدم.از هیچی که بهتر بود.تا دلتون هم بخواد دلایل خوبی تراشیدم.غرق شدن همهگانی توی استخر.خودکشی با گاز بصورت دسته جمعی ناشی از یکسری دلمردهگی مسخرهی مخصوص پولدارها.خلاصه هرچیزی که باعث بشه از در چارچنگولی بالا برم و اون سمت توی حیاط با کنجکاوی به ساختمون نزدیک بشم و از ماجرا سردر بیارم.به رفیم گفتم همینجا بمون سیگاری بکش تا بیام.دیگه کسی رو صدا نزدم.یکجورایی راضی بودم.دوست داشتم مُچ بگیرم.هرچی بیشتر بدونی بهتره.از هرکسی.خلاصه رسیدم لب استخر.کسی تو ماشین ها نبود.همه خالی.درختها آرام نفس میکشیدند.آب تو استخر خیلی راحت لمیده بود و حتی یکیدوتا سنجاقک تخمی هم اون اطرافمیرقصیدند . همینطور که نزدیکتر میشدم صدایی مثل تپش قلب وقتی از گوشی دکترها گوش میکنی از ساختمون شنیده میشد.انگار ساختمون قلب داشت و با تپشهای پر باس خودش میلرزید.خلاصه انگار بیرون از ساختمون سالن یکجور کنسرت موسیقی خصوصی واساده بودم.دیگه مطمئن بودم داخل مهمونیه.اونم حسابیِ حسابی . ولی آخه چندروز مهمونی؟ سه روز؟ سه روز پشت سرهم مهمونی؟ چرا آخه؟ اینقدر بیکار بودید؟ چرا صدای کسی در نیومده بود؟ خونه زندگی نداشتید؟ بابابزرگم نفهمیده بود؟ واعجبا.از پلهها رفتم بالا.همون لحظه فهمیدم تو این سالن کوچیک پایینیه خبری نیست.هرچی هست سالن بالاییه است.بالانشینهای بی دردورنج . روهوا .دوبس دوبس. پریدم تو سالن پایینی.مطمئن بودم اگه کسی ببینتم نهایتش دست به سرم میکنن و دُمم رو میذارم رو کولم و میرم بیرون.مجلس خصوصیه بههرحال. نهایتش خالهم میاومد پایین ردم میکرد میرفتم. ته تهش دلخوری کوچیکی بود که با بهونهی اینکه «نگران شدم» ردیفش میکردم و خلاص.اول رفتم آشپزخونه . بعد سریع توی شکاف بین یخچال و کابینت قایم شدم.برای همین گوشه ،همین کُنج اومده بودم انگار.کنارم تو کشوی کابینت کاردوچنگالهاوقاشق ها و توی کشوی پایین تری چکش و آچار و تو در چسبیده به دیوار وسایل اسب سواری نوی استفاده نشده ی داییم گذاشته بود.نمیدیدمشون.اما حضور گهی سرد و تاریکشون رو حس میکردم.خوابیده بودند انگار.بالا چه خبر بود؟ترسیده بودم؟ معلومه.اما ته دلم معلومنبود برای چی دل به حال خودم میسوزوندم.انگار میدونستم قرار حسابی بگا برم.اما یکمی اینور اونور کردم و خودمو و دل خودمو راضی کردم که «خبری نیست» . اشتباه میکردم.خبری بود.هیچوقت به اندازه ی کافی بدبین نبودم.باید میبودم.مخصوصا همون روز فهمیدم که باید میبودم.بااون افکار احمقانهی دل خوش کنک پاشدم یواش یواش قوس پله هارو بالا رفتم.بالا که میرسیدی یک راهرویتنگ بود.یک در با پنجرهی چهارخونهی شیشه ای به سبک قدیمی و شیشه رنگی که به سالن باز میشد.خیالم راحت بود که مگر شانس کیریم بگام بده و همون موقع بالا رفتنم یکی بیاد بیرون و من رو ببینه . وگرنه خبری نبود . پشت در نموندم.سریع رفتم پشت دیوار قایم شدم.بعد سرک کشیدم.یکجشن معمولی.یک عدهای نشسته بودند و میوه میخوردند.یکی دونفر میرقصیدند.خالهام هم یکی از لباس مهمونیهاشو پوشیده بود و یکگوشه ای با لیوان شرابی در دست با یک خانمدیگهای داشتن کلهی همو با حرف میخوردند.حالم گرفته شد .مسخره بود.ولی فهمیدم انتظار چیز وحشتناکی رو داشتم.این اتفاق معمولی کنجکاویمو ارضا نکرده بود.سرخورده و بدگمان به خودم یکمی اونجا وقت گذروندم. جشن باقی رو دید میزدم.همهش همین بود.یک ردیف کلمهی حوصله سربر هم برای توصیف حالم کافی نبود.اما یکهو خالم اون زنیکه رو ول کرد و اومد سمت در سالن و تا اومدم بجنبم به خودم رسیده بود.نمیدونم،هنوزهم دقیقا نمی فهمم چی باعث شد بجای فرار کردن یا دوتا یکیپله هاروپایین پریدن، درِ سالن رو باز کنم و بپرم وسط جشن.با یکجهش تو سالن بودم . مثل یک برنامهی سوپرایز مسخره .خالهم لیوانش توی دستهاش شکست وجیغ کشید و چشمهای شهلای بهشتیش از کاسه زد بیرون .انگار یکی بهش تیر زده باشه.یکهو حتی موسیقی هم ایستاد.همه یکهو جیغ کشیدند.حتی خودمم جیغ کشیدم.یکی پاشد کسی رو صدا زد . خاله ام دستش رو گرفت و دوید طرف آشپزخونه . دونفر همدیگه رو چک زدند . خودمم ریدم تو شلوارم . یکمی هم شاشیدم به خودم . یکی سرش رو با دو دست گرفت و از پنجره پرید بیرون . قیامت شد . حتی شاید یکی دوجا هم آتیش گرفت . اُرگ که مطمعنم رفت تو جعبهش و نوازنده اش هم درجا غیب شد . خیلی تخمی بود خلاصه . یکهو چیزی رو دیدم که چشم های کوفتیم تمام مدت اون رو ندیده بود.گوشهی سالن پشت سر یک عدهای دیگه دو نفر روی زمین مشغول بودند.اونهم نه مشغولِ درست.وحشیانه. اون صحنه مثل یک تصویر سه بعدی از انسان های اولیه بود، بدویت ناب وخالص یک گوشه از تصویر آدمهای مدرن.ولی چرا باقی بی تفاوت بودند؟ چهخبر بود؟ اون دو نفر هم که یکیش منشی دفتر خدمات ارتباطی خیابون شریعتی بود و مرد داستان هم یکی از بُکنهای درست حسابی،سکس رو استپ کرده و منتظر بودند تکلیف من مشخص بشه.حتی کمی طلبکارهم بودند .مجلس خصوصی بود به هرحال.خالهم حتی نپرسید که اونجا چیکار میکنم . حتی بعدهاهم به کسی نگفت.فقط توی بیمارستان بالاسرم که اومده بود تهدیدم کرد که باقیمونده ی سالممغزم رو هم به فنا میده اگه یک کلام،فقط یککلام درمورد چیزهایی که دیدم حرف بزنم.سگ حرف گوش کنش شده بودم . دیگه چیکارشمیشد کرد . .چشمهامو تو سیاهی باز کردم.زیر بینیم دقیق زیر نوک بینیم بو شاش میاومد . نمیدونم چرا همهجا بو شاش میاومد .از بیرون صدای حرف زدن میاومد.چه حرف زدنیهم.دستپام بسته بود.اول از همه چیز متوجه این شدم.به بغل،پهلو،افتاده بودم توی اتاقی تاریک.کمد رخت خوابها بود.موبایلم زیر تنم تو جیب شلوارم ویزویز میکرد.رفیقم بود مطمئنا .ساعت چند بود؟ چه شد اصلا؟ چطور از صحنه ی سالن جاخورده از حضور من بهاینجا رسیدم؟ همیشه تو زندگیم تو بدترین موقعیت ها ، تو جاهایی بودم که نباید میبودم. این دیگه مشخص بود . هیچ وقت هم آدم نمیشدم . بابام میگفت همیشه، که یکروزی بالاخره کنجکاوی تو کونم میکنه بدبختی رو. خلاصه کمی تکون دادم خودمو . محال بود بتونم سرپا شم.مثل بستهی ارسالی پُست بسته بودندم.تو اتاقکیمخصوص بی نامونشان ها .بی کس و کارها.کم اهمیتها.خلاصه بدبختها. تقریبا داشتم آرزوی مردن میکردم.حتی پیش خودم فکرکردم اینقدر زور بزنم که تمام رگهای بدنم جربخوره و بمیرم.حتی سعی کردم دستمو به دهانم نزدیک کنم که رگمو بجوَم و خودمو خلاص کنم . تحمل این بسته بودن و نفهمیدن رو نداشتم.داشتم از داخل تحلیل میرفتم.از بیرون صدای آه و ناله هم میاومد . کمی بعد صدای فحش و چیزهای خشن تر.مثل صدای ترکه،بریده شدن هوا با صدای هووووپ و بعد صدای نالهی زن و مرد باهم. تو همون حالت بودم که خوابی که مدتها پیش دیده بودم رو یادم اومد. دقیق انگار تو سرم یکی فیلم رو پلی کرده بود.تو تاریکی و تو زندان ذهنم و تو اون بی دستوپایی کاری جز تماشای فیلم ذهنیمنموند برام.صداهای آهوناله هم دیگه خسته کننده بود .یادآوری خوابم مطمئنم کرد که تمام عمرم کِرم مواجه شدن با صحنههایی رو داشتم که سر جام میخکوبم کنند.انگار تا بیست سالگی برای دیدن همچه صحنهای زور زده بودم.برای تا مقعد احساس بدبختی کردن.کون لقش. تو رویام پیرزنه توی خیابون ایستاده و لاغره .خشک . انگار تماما از استخون. چادر مشکی با گل های زرد ریز روی دوشش انداخته. قیافهی جهنمیش از همینجا هم پیداست ولی کرمم میگیره و میرم طرفش.به هشدارهای آدم های پشت سریم توجهی نمیکنم.همینطوریش هم نیم ساعت پیش رو داشتم باهاشون جروبحث میکردم.یکیشون شاید مادرم بود نمیدونم . خلاصه پیرزن اهریمنی میاد جلو. از پیرزنها متنفرم.هیچوقت از پیرزنها خوشمنیومد.خلاصه اومد جلو و بعد درکسری از ثانیه تبدیل به پیرزن چادرپوش صورت سوختهی لاستیکی با چشم های آتشینِ پرواز کن شد.بهش گفتم توچی هستی؟ میخندید.لاغر مردنی و ریقو بودا ولی خب یجوری جولوش پا سست کرده بودم. چیزی توی دلم رو از بین میبرد.اگه اون چیز ته دلم خالی نمیشد مطمعنا پامیشدم دوتا آبدارشو تو صورت لاستیکیش میزدم.ولی چیزی منو به افتادن و خیره شدن توی چشم هاش وامیداشت.حتی کمی زیبا بود.چشم های آتشین . خفاشی بود جای سر.تکان میخورد.پشت سری هام هیچی نمیگفتن.شاید فرار کرده بودند.در غروب روزی پاییزی بر کمرگاه چمن زاری افتاده بودم و موجودی اهریمنی بر من خیمه زده بود.شاید مجذوب همین زیبایی شده بودم. قدرت حرکت رو ازم صلب میکرد.هرچه داشتم خیرهگی.ترس.ناامیدی و دهشت بود.باور وجودداشتن اهریمن به شکل بیرونی. شدیدا خیره کننده بود . فیلم ذهنیم تموم شده بود که فیلم واقعی بیرونی شروع شد.درِ کمد باز شد و یکی با نفرت هرچه تمام تر من رو مثل یکبسته یونجه ی آماده برا گاو ها پرت کرد وسط سالن.صدای شکستن دندههامو شنیدم.داغون بودم.تواون حال خون ریزی و بیچارگی خالم داشت با سه نفر حسابی حال میکردند.یکجوری پرت شده بودم تو دل سالن که صورت دربوداغونم طرفِ تصویر روبهروم باشه.تصویر از بین رفتن همهچیز. صدام زد که «کونی بی عرضهتماشا کن.احمقِ خر.ببین چطور میگان منو.کسکش.نگاه کن مادرجنده.مادرتم اینجاست.سرتو بچرخونی کل بنی بشر رو اینجا میبینی» بعد یکهو یکی از کیرهای کلفت بیکار رفت تو دهنش و مشغول شد.دیگه تمامبود.چشمهامو بستم تا اگه شد بمیرم.نمیخواستم تمام بنی بشر رو مشغول ترتیب همو دادن ببینم .بعد باز دیگه بیدار نشدم. تا تو بیمارستان که چهرهی خندان خالهم دوباره به صورتم نزدیک شد و غرق در بوسهم کرد و بعد زیر گوشم رو ماچ کرد و بعد کلمات اهریمنیش رو تو گوشم ریخت. تهدید کرد.خایهام چسبید زیر گلوم.مادرم نشسته بود گوشهی اتاق و داشت غصهی عالموآدم رو میخورد.تکی. پدرمنگران از پنجره بیرون رو نگاه میکرد.خلاصه همه جمع بودند.رفیق صمیمیم هم اونجا بود. بمگفت که باید احتیاط کنم از این به بعد تو زندگی.پله ها خطرناکند رفیق.از این حرفها.بعد وقتی خالهمبلند شد که بره رفیقمو صدا زد و باهم رفتن بیرون.چند دقیقه بعد رفیق صمیمی تو درگاهی اتاق ایستاده بود و با نفرتی که باخودش داخل اتاق آورده بود منو نگاه میکرد.تمام وجودش رو اهریمنپر کرده بود ناکِس. خدا میدونه مادروپدرم چی فکر میکردند حالا. دوباره چشم هامو بستم تا اگه شد بمیرم.آرزویمرگ.حسابی باندپیچی بودم و تمام تنم کوفته بود.خیلی کوفته.انگاراستخون نداشتم توی بدنم.تصویرها فراموشم شده بود. کرمم گرفته بود بدونم رفیقم چی بهش گفتن. ولی چشم هامو بستم.تنها کاری که از دستم برمیاومد. بعد صدای هووپ مرتبا تو وسط فکرهام میخورد .به شلاق اسب سواری داییم فکر میکردم که دوباره بی هوش شدم.به کفلهای اسب،به یال رقصان اسبها تو چمنزار،درهها و حتی جنگل ها هم فکر کردم و بعد حتی کمی خوابشون رو دیدم . همه چیز داشت به گا میرفت.
نوشته: کایوگا
عالی
از سبکش خوشم اومد
با لحن طنز امیز عالی بود
اول رفتم فاز کائنات بگیرم دیدم کصشر شد
رفتم فاز اوو بزنم کاراگاهی شد :/
و همچنان در خم این کوچه مانده ام
من مردهی این برچسب منشیام. منشی کمتریننقش روداشت بیچاره.کاش یکمی نقش مهممیدادم بهش.حیف.نفهمیدم اینطوریمیشه.
اول توهینی که مینویسین که زیر داستان من بذارید رو توی دهخدا بزنید یادش بگیرید . املاشو بفهمید . بعد استفاده کنید . احمقها . تو زندگیتاگه یککلام باارزش خوندی همینه که زیرش کسشعر نوشتی . مطمئن باش تو این سایت اگه یکچیزی بخونی که ارزش خوندن داشته باشه همینی هست که من نوشتم . اینقدر هم بهش مطمئنم که گفتن نداره . احمق ها
Hot top boy جان مرسی که خوندی . خوشحالم دوست داشتی . :)
خوب بود ولی کمی گنگ بود باید از صحنه ها بیشتر تعریف میکردی منظورم توی محل باغ رو و کلا ناتموم نمیزاشتی تا مخاطب در موردش فکر کنه ولی بازم جالب بود
سپه سالار زر مفت رو به تک تک کلمات تو توی زندگی تباه ومسخرهات میگن . داستان های من رو نخون . گفتن نداره که احمق و نادونی .
پپسی تمام کلمات داستان باهم همسویی دارند. جملات که گفتن نداره ، پاراگراف ها هم که درواقع همدیگرند.ممنونم که خوندی.ولی هماهنگی و همسویی داره و با حرفت مخالفم
افسانه با حرفت مخالفم، به هیچوجه گنگ نیست . ریتم داستان سریع تر از داستان های مبتذل دلخوشکنک سایت هستش.دقت کنی میبینی که همه چی به اندازه است . مرسی که خوندی :)
Wew جان ممنوم که خوندی . خوشحالم دوست داشتی :) . خبر هم سلامتیت.
مرموز :)))) . ومقادیری هم مارمولک ترسیدهی کیری زیر گل پیچ روی سر دیوار که خودش همبوی عرق زیر پستونهای پیرزنهای خرفکرده رو میداد .
اصلا نخندم بجز اول ک نوشته ک سورپرایز نگاه کردم دیدم طولانیه پشیمون شدم
بعضی قسمتا جنبه طنز داش که خوب بود ،قسمتهاییش گنگ بود و من متوجه نشدم …
اخرش چیشد که به اون روز افتاد تو بیمارستان؟!
ممنون ?
رزهات جان مطلقا هیچ جاییش گنگ نیست . با خوندن دوباره متوجه میشی . هیچ داستانی با یک بار خوندن خودشو نشون نمیده و منم نویسندهای نیستم که همهچی رو دراختیار قرار بدم. مرسی که خوندی .
من داستان رو خوندم بد نبود در کل. یه نکته ای رو در ارتباط با شخصیت خودت به عنوان یک نویسنده میخوام بگم. ببین دوست عزیز حتی اون کسی که میاد چرند میگه به نظر خودش چرند نیست و خودشو قبول داره. شما باید روحیه ی انتقاد پذیر داشته باشی و کسانی که میان نظر سازنده میدن رو تشکر کنی و به حرفشون فکر کنی. کاری با اونایی که میان فحش میدن ندارم اصلا ولی کسانی که با ادب نظر دادن رو شما باز خیلی مغرورانه جواب دادی در حالی که داستانت اصلا در اون سطحی که فکر میکنی نیست. امیدوارم از من ناراحت نشی دوست عزیز. لایک کردم داستانتو موفق باشی
کایوگای عزیزم، با توجه به جمله خودتون ( نویسنده ای نیستم که همه چیو در اختیار قرار بدم) متوجه شدم که این سبک نوشتنتون هس،من داستاناتونو خوندم و قبلا هم گفتم که نوشته هاتو دوس دارم،منو میبره به یه جاهای دلپذیر ممنوعه که کمتر فرصت فکر کردن بهش رو دارم.
دوست عزیزم هر نویسنده ای ،طرفدار و هوادار های خودشو داره…خیلیا میان اینجا بدون خوندن داستان شروع میکنن به فحاشی تا ارضای روحی بشن و عقده هاشون تخلیه بشه.یه نویسنده باید این دسته افراد رو نادید بگیره .اگه همه از یه داستان تعریف کنن دیگه اون نویسنده پیشرفت نمیکنه و داستان هاش در یه سطحی باقی میمونه و به مرور زمان همون طرفدارا از روند یکنواخت نوشته هاش خسته میشن و کم کم هوادارا کم و کمتر میشن… و چیزی که من تو این چن سالی که داستان های اینجا رو میخونم متوجه شدم ،اینه که همه نویسنده هایی که به نظر مخاطب علی رغم اشتباه بودن اون نظر احترام میزارن و سعی میکنن بهتر بنویسن ،پیشرفت شگرفی داشتن و مخاطب ها و طرفداراشون خیلی بیشتر شده ( نمونه ی بارزش شیوای عزیزه),گاها بودن نویسنده هایی که اثار فوق العاده ای دارن ولی چون نظرات برخی کاربرا رو نادید گرفتن یا واکنش مناسبی نشون ندادن ،بقولی تنها موندن و پیشرفتی در نوشته هاشون نداشتن( که اسم نمیبرم)
کایوگای عزیزم ،قبلا هم گفتم ،تو پتانسیل بالایی داری برای خلق اثاری خاص.امیدوارم به دل نگرفته باشی عزیزم،
منتظر بهترینا ازت هستم. ?
جیزز مطمئن باش و خیلی هم مطمئن باش که من بیش از اونکه باید صبر وحوصله داشتم درمقابل چرندیات افراد . میتونی بری داستانهای دیگهی من رو ببینی و کامنتها و جواب های منو ببینی . داستانهایی تویاین سایت هست که در هیچ قیاسی در هیچ حالتی قابل مقایسه هم نیستند با داستانهای من . مطلق بیخود و تخمی . و خواننده دارند و من هم بخیل نیستم . ولی سلیقهی عموم رو میبینم ،ابتذال محض، مسخرگی،سانتی مانتال و دلخوشکنک ،کسشعر در همهی حالت هاش . داستان من مطمئن باش، هرچه نوشتم و همین یکی چهارصدسال جلوتر از باقیه . مطمئن باش . هرجوری دوست دارم جواب میدم از این به بعد. اهمیتی نداره برام . هرکس هرجور خواست برداشت کنه . ممنونم خوندی . برای من مشخص نکن چطور رفتار کنم . اهمیتی نمیدم .
کایوگا خیلی اعتماد به نفست تخمیه سبکت ممکن به درد عمت بخوره و چهارتا کصخل مثه خودت هرکی یه جوریو میپسنده از نظر منم خیلی تخمی و درهم نوشتی ادعای سوادکیریت هم نشه قرار نیست بقیه رو احمق فرض کنی بچه کونی
رز هات جان ، من برای طرفدار داشتن نمینویسم . برای خونده شدن چرا ، بله مینویسم . از این گذران زندگی به اندازه ای برداشتهم که آدم شناس باشم . برای هرکس، همونقدر خودش احترام و توجه گذاشتم ، توی همین کامنتها هم. اینجا محل نوشتههای سکسی من هستش . به دل نمیگیرم فقط حوصلهی زیادی به خرج دادم تا الان . همونطور که برای فرد دیگری هم توضیح دادم. :) .
ممنونم که خواندی عزیزم .
az dastant khoshm omd gij konandeo amiq niaz be fkr krdn bishtr dasht rosh dar kol khob bod
barchasb monshi chi bod zirsh :/
va lahne barkhorded nesbat be commenta ziad khoshm nyomd hata age on chizayi ke darmored dastant dorost bashe bayd khanndehash ino dark konn na ke shoma ino bhshon elqa koni
darkol dastant ziba bod omidvarm nevshtehaye bishtri azt bbinm
احمقی وتباه ممه فلان . نخون اگه تخمیه . اسم منو دیدی نخون . از نظر من احمقی و تباه و… . خوشحالم که دوست نداشتی.و خوشحالترم اگه نبینمت دیگه تو کامنتها .
شدو جان، ممنونم خواندی . خوشحالم دوست داشتی. جوابهام درمورد خود افراد هستش . مطمئن باش داستان من حرف هاش هرچی باشه اینایی نیست که در جواب به افراد گفتم . همونطور که گفتم زیادی حوصله کردم همیشه.
:) . داستان های دیگهمم بخون اگه خواستی .
تو جواب به رز هات و جیزز گفتم درمورد رفتارم . :)
در ضمن خیلی جای کیریو انتخاب کردی برای اینکه عقده های حقارت و خود کم بینیت رو با تشویق دیگران خالی کنی.داستانت چهارصد سال جلوتر بقیه ست؟!میره کیرم تو داستانت
ممه فلان . احمقی وتباه . حقارتت رو اینقدر داد بزن و بچسبون به افراد تا بترکی . احمقی و تباه . فراموشت نشه،تباه .
دلم خواسته هرکاری کردم و هرچی گفتم . تباه.
مموشی جان مرسی کهخوندی . خوشحالم که دوست داشتی :) .
خوب بود ?
یک سری کسشعر رو خیلی قشنگ و سلسله وار پشت هم ردیف کردی. خوندنش خسته کننده نبود و با وجود طولانی بودن راحت تا آخر داستانو خوندم. برای من جالب و جدید بود. تا حالا همچین سبکی ندیدم! بازم بنویس!
تک تک کوههای رشته کوه زاگرس تو کیونت!!
اولین داستانی هست که هرکی نظر غیر موافق داد نویسنده میاد کیونش میزاره های کایوگا جان ملت میان اینجا وقت کشی همه چی هم مثل خودت از زبونشون در میاد پس پسر خوب دلیل نمیشه همه بیان تعریف و تمجید خودتو داستانت کنن تو هم زور زیادی نزن داداچ بازم مث بالا میرینی ابم قطعههههههه
در میان رویاهایت چنان غرق شدی که نمیشود فهمید فازت چیست ؟
خودت میدانی چه میگوئی؟
چند نظر اخیر رو جواب میدم در مجموع خدمت شما اسم کیریها . از ادبیات خودتون برای جواب استفاده میکنم.من از کسی تعریف و تمجید نخواستم.احمقید خودتونم دارید میگید احمقید.من همنگفتم. خودتون زودتر گفتید. وقت بکشید،به تخمم،اصلا وقتتون رو بذارید تو کونتون و از روش گوز ول کنید تو آسمون ، بازهم به کیرم . درحد خودتون و درحد هرکس جواب دادم کامنتهارو. رول بزنید،جق بزنید،کونتونو انگشت کنید ، بی سواد و احمق و تباهید . به کیرم. به هیچکس هم ربطی نداره نوشتن و ننوشتنم. هرکسی میگه بد و بدردنخور و هرچی که هست جوابم اینه: تو بنویس.تو یکی بهتر بنویس . بجای حرف الکی و به رخ کشیدن تباهیتون اگه میتونید بنویسید . اونیکه گفت کسشعر فلان.تو کسشعراتو فلان کن و به این قدرت بنویس .
تو خصوصی پیام میدید درس اخلاق میدید؟ مغرور نباش و فلان؟ الان این غرور بوده؟
درس اخلاق نخواستم.
سبک من مثل آدمهایی که برای من اسم میارید و اسم نمیارید نیست . هرکسی حرفی زده،جواب درخورش رو هم گرفته. خلاص .
مردهی مبتذل نویسی و احساسی بازی و شروور هستن خیلیها ،همونقدرهم احمق و تباه تشریف دارند و دوخط میخونند میگن فلان بیساره.بلد هستید نقد کنید.بلد نیستید مزخرف نگید. متواضع بیخودی هم نیستم.مغرور هم نیستم. اندازه بشناسید .
تصمیم گرفتی نگران بشی ؟ 🙄
تنها چیزی که از لابلای داستانت من درک کردم عقده های فرو خفته و خود بزرگ بینی بیمار گونه بود. خیلی به خودت فشار اورده بودی و سعی کردی باخلق صحنه های دور از ذهن و قاطی کردن جملات شاعرانه با کلماتی مثل کیری گهی کسشر یه چیز جدید بنویسی که این سبکته؟ بابا لازم نیس اتفاقای عجیب غریب به این شدت بیفته تو داستان تا بگن موفق بوده/ اخرم معلوم نشد داستانت سکسیه ؟ رمانتیکه جناییه پلیسیه ؟ قسمت سکسش کو پس ؟ گمونم شمام با ننوشتن خدمت بزرگتری میکنی به بچه های شهوانی پس لطف کن دیگه ننویس
سایه جان تو لطف داری عزیزم. خوشحالم دوست داشتی. :)
رامتین جان احمقی و تباه. میتونی نخونی ازمن . اسم منو دیدی نخون .
دوست عزیز کایوگا جان چرا ناراحت میشی من فقط نظر شخصیمو گفتم. اگه اینچوره شمام میتونی کامنت منو نخونی . چرا انتقاد پدیر نیستی؟ منم هر موقع داستان نوشتم شما بیا زیرش فحش بنویس . در مورد داستانتم دلیل نمیشه شما هر چی تو مغزت گدشته به عنوان نویسنده خواننده هم از طریق تله پاتی ازش خبر دار بشه… اصلا ولش کن… بله من میتونم نخونم اگه اسمتو دیدم ونخواهمم خوند. شمام میتونی شصت تا اکانت فیک دیگه درست کنی و بیای باهاشون نوشته های خودتو لایک کنی چون تنها کسی که ازشون سر در میاره و وشش میاد خودتی … بعدشم من نه بی احترامی کردم نه فحشی دادم نه چیزی تا همین الانم من مودبانه فقط نظرمو گفتم در مورد داستانت . حالا خود دانی…
کایوگا جان از اینکه یه سری بیشعور نادان زیر داستانت شر و ور گفتن ناراحت نشو چرا چون اعصابت راحت و اروم باشه و اینکه سواد و ادب نقد محترمانه و تخصصی در رابطه با داستاننویسی رو ندارن.
سبک ،روش ،منابع ،چی هستن همشون رو روزی کسای بودن که نوشتن یا درست کردن …خوشحالم از اینکه ابداع کننده هستی این میتونه باعث پیشرفت بشه …میتونی با تمرین بیشتر روی همین سبک بهترین ها رو بنویسی.پایدار باشی
رامتین جان من همنظر شخصیمو گفتم درموردت . گفتی ننویس دیگه منم جواب همین جملهی آخرتو دادم. جواب باقی کامنتت رو ندادم . جواب خزعبلات دیگهتو هم نمیدم، مثل اکانت فیک و این شر وورا .
پپرو جان من ناراحت نشدم و نمیشم . به هرکسی درخور خودش جواب دادم و میدم . :) .
مرسی خوندی . مرسی برای توجهت .
انصافا یه داستان قشنگ با سبک نوشتن خاص و نه منحصر به فرد بود.
مملو از صور خیال استعاره تشبیهات. و سایر ارایه های ادبی
حقیقتا داستان درسته که پایانی مبهم داشت اما حین خوندن سرگرم کننده بود.
خیلیا از جمله خودم انتظار داشتن به سکس با خالت منجر بشه ولی خب ضایع شدن.
پیام ،هیچ خودبزرگ بینی درکار نیست . همونطور که هرشخص نظر خودشو درباره کار من داده،با هر ادبیاتی،منم به تناسب همون لحن جوابگو بودم. چون یکنفر همه حرف ه ای دیگری رو قبول نکرده دلیل بر غرور و خودبزرگ بینی نیست . و چون جایی برای نظر دادن شخصی هست دلیل بر منتقد بودن و بَلَد بودن اون شخص نیست. شما و خیلیهای دیگه متوجه این مسئله نیستید.
ودیگه اینکه زیر داستان دیگهی من خود شما ابراز علاقه کردی، اسم داستان هم هست«کسی تورو اینطوری کرده؟ » . مبینی؟ متوجه میشی چه زود و احساسی قضاوت کردید؟ حالا میگید باید دور انداخت . در این رابطه میگم خدمتتون که شما میتونی نخونی از من چیزی.و دیگه اینکه شما کسی نیستی که مشخص کنی باقی رو باید دور انداخت یانه.صلاحیت نظر دادن در این اندازه رو نداری . و بعد هم ،اگه اینطوره، تو یکی بهتر بنویس.مطمئن باش اگه آبکی بنویسم خیلی خواننده و مجیز گو دارم.ولی من اینطوری نیستم.خوشت نمیاد نخون .
چند خط اول رو که خوندم شک کردم و سریع اومدم پایین داستانو خوندم و مطمئن شدم خودتی.
ادامه بده و حداقل تو یکی خودتو حفظ کن!
تخمات سگ گاز بگیره چه گوهی میخوری که اینارو میرینی
داداش ماده مخدر جدید کشف کردی؟چی میزنی انصافا ؟ فازت خیلی خاصه ولی فاز ک میگیری ننویس یه کلمه از کس شعراتو نفهمیدم اسمون ریسمون بافتی