یک تیر بی نشان (۱)

1397/08/30

فصل زمستان…
کیسه ها رو یکی یکی از ماشین بیرون آوردم. سنگین بود . خسته شدم ولی وقت نبود سریع موبایل رو در آوردم . قفلش رو باز کردم رفتم داخل تلگرام شروع کردم تایپ کردن.
پسرم با مادرتون دارم میرم ویلای یکی همکارا تو بیمارستان . نزدیک کرجه تا شب برمیگردیم . یه جلسه مهمه تفریحی نیس!
همین پیام رو به دخترش هم فرستادم و به جای پسرم نوشتم روناک جان!

فصل بهار…
مثل همیشه روز تکراری و سخت … انقدر کار کارگاه دقت لازم داشت که هیچوقت نمیشد به دخترا و زنایی که اونجا کار میکردن دقت کرد ، هر چند اونا هم کار میکردن هم حواسشون به همه چیز بود …
منم با اینکه ذهنم مثل اکثر پسرای دهه شصتی پر از فیلم سوپر دیدن و فانتزی جدید ساختن تو هر روز واسم عادت شده بود ولی به جهت نامزدی که داشتم کلا حواسم فقط به یه چیز بود !! قسطای آخر ماه !!!
چند وقت دیگه قرار بود من و شیوا ازدواج کنیم من باید سخت کار میکردم که خودم رو به اون و باباش اثبات کنم
زنایی هم که تو کارگاه میومدن معمولا همه مثل هم بودن ، یه مانتوی کهنه و ساده صورتای ساده ، زندگی های ساده و بدون قصه خاصی . همیشه زود تر از همه میومدم پشت چرخ میشستم و دیر تر از همه میرفتم واسه همین اصلا نمیدونستم بیرون چه تیپی میگردن !!!
اما بعد از چند ماه تازه فهمیدم یکیشون با همه فرق میکرد !! یه زن چهل و پنج ساله به اسم ناهید خانوم که چند روز بود وسط روز شوهرش میومد دنبالش و اونم میرفت پشت پرده رختکن و وقتی میومد !!! وااااوووو
مانتوی چرمی به رنگ‌ قرمز تیره که مناسب پاییز و بادهاش بود ! ساپورت تنگ مشکی که وقت راه رفتن چاک مانتوش باز میشد و زیباییش وحشتناک بود ! روسری ساده مشکی با آرایشی که این دفعه اون بود که با آرایش زیبایی میداد …
اومد و نشست کنار نیمکت من و جوراب رو پوشید و بوت هاش رو پاش کرد !!! نگاه کردن به رونهاش قدرت کار کردن رو ازم میگرفت به علاوه حضور شوهر نسبتا درشتش جرأت ادامه چنین کاری رو نمیداد . کیف قرمزش رو برداشت دست شوهرش رو گرفت و خدافظی کرد و رفت …
تمام !!
نمیدونم تو اون چند روز چه اتفاقی افتاده بود که زود تر میرفت ولی هر اتفاقی بود رو زندگی من خیلی تأثیر گذاشت !!
همیشه فکر میکردم یه زن بهار زندگیش سی سالگی باشه و بعد از اون حسسسابی افت کنه … باور نمیکردم که تا این سن و سال بتونه بهار رو با خودش بکشونه !! لامصب گلخونه ای بود که همیشه سبز مونده و خزون و زمستون نداره !!! خوش بحال شوهرش همچین جواهری تا آخر عمرش جوون نگهش میداره !!
از اون روز به بعد توجهم یکم بیشتر شد …
زنها همچنان همه ساده بودن و بی قصه اما این یکی فرق میکرد …
با اینکه چرخامون خیلی به هم نزدیک بود ولی ذهن من تا حالا نسبت به اون بی توجه مونده بود !!!
خاک بر سرت ذهن احمق ! چقدر کوری آخه ! یکم نگاه واسه تفریح که چیزی نمیشه !!!
نگاه بهش واقعا لذت داشت مخصوصا وقتی میخواست سوزن چرخ رو نخ کنه ! انگار سوراخ تنگ چرخ به پاهاش بسته بود و وقتی میخواست نخ رو رد کنه باید پاهاش رو باز میکرد !!!
پالتو مال بیرون بود ولی ساپورت همیشه پاش بود و فقط موقع رفتن نخ ها رو از روش تمیز میکرد !!
تعجب کردم از خودم چرا تا حالا زیر میزشو ندیده بودن یا بهتر بگم از زیر میز ندیده بودمش؟؟ واااااووو
هیکلش هم فوق العاده بود خصوصا وقتی میخواست از قفسه بالا سرش دوک نخ رو برداره و دستش رو دراز میکرد !! با اون کمر باریک بیشتر یادآور ساعت شنی بود !!! باسن بزرگ و سینه بزرگ تو اون سن واقعا طبیعی بود اما همچین کمری برای کسی که دوتا بچه داشت واقعا جای تعجب داشت ، شاید باشگاه میرفت ! هیچوقت نشد ازش بپرسم !
رفتم تو نخ رفتارش ، اگه مردای کارگاه یه شوخی مضحک کمر به پایین میکردن تنها کسی که آشکارا میخندید ناهید بود !!
سرش مدام تو گوشی بود و حتی داد و بیداد و قررر زدن های صاحب کارگاه نمیتونست مانعش بشه !! انقدر جدی و یواشکی مطلب ها رو دنبال میکرد که میگفتی احتمالا تازه به دوران رسیدس !! بود(!) ولی جریان چیز دیگه ای بود !!!
گاهی یه مطلب رو میخوند و خنده شیطنت باری میکرد انگار یه جوک بد براش فرستادن که واسه کسی نمیتونه بخونه ، کی میفرستاد ؟؟ شوهرش ؟؟ دوستاش ؟؟
فقط میدونم وقتی میخندید دندونای ردیف و سفیدش به همراه نور چشمای شیطونش دل هر تارک الدنیا رو میلرزوند چه برسه به من که تو دوران نامزدی فقط تحریک میشدم !!
همه چیز طبق روال و زجر آور و لذت بخش شد تا اینکه همه معادلات به هم ریخت !! یه روز موقع رفتن صدام کرد و گفت یه لحظه وایمیسین کارتون دارم !!
نمیتونستم جواب بدم اصلا … قلبم تند میزد !!
وااااو یعنی چی؟ چه امری میتونس باشه !؟؟؟
از نگاه بقیه مردا خجالت کشیدم گفتم باشه بیرون وایمیسم .
رفتم لباس پوشیدم چون مزدی دوز بودم هر موقع میتونستم برم اما معمولا تا دیر وقت کار میکردم . اون روز کار نمونده بود و گفتم زودتر برم . ده دقیقه مونده بود ساعت کار رسمی تموم شه . تا لباس بپوشم و آماده شم دیدم صدای قدم هاش داره میاد …
رفت تو رختکن خانوما یکم صبر کردم که به صدای عوض کردن لباسش گوش بدم ، حتی صداش هم لذت بخش بود !‌ معلوم بود خودشه فقط اون میتونس ده دقیقه زود تر بره و قررر های صاحب کارگاه رو با یه لبخند تبدیل به خنده کنه.
اما سریعتر اومدم بیرون تو فکر بودم که چی میخواد بگه ؟؟؟
بیرون وایسادم و چند نفس عمیق کشیدم … دیگه زمستون بود و هر نفس عمیق انقدر سرما وارد میکرد که قلب رو به مرز انجماد میرسوند … آروم شدم و شالم رو پیچیدم ، داشتم کلاهم رو میذاشتم سرم که ناهید خانوم اومد .
امروز چه تیپی هم زده لعنتی !!!
بیچاره مردم محلشون و خوش بحال شوهرش که بعد از هیزی این همه مرد آغوش زمخت اون خریدار چنین لطافتی بود.
شلوار سفید تنگ بایه پالتوی مشکی .
لباساش هیچوقت مناسب سنش نبود و سلیقش بیشتر به دختر ۲۵ ساله میخورد . البته تیپش با هیکل و صورتش تناسب داشت چرا که واقعا چنین زیبایی مخصوص زنی به اون سن نبود !
یکم احوال پرسی کرد اون سوال میکرد و من مبهوت کیفیت و رزولیشن تصویر شده بودم !!
صورتش همون قدری صاف بود که روسری اتو خورده طرحدار ساتنش بود !
لبهاش تکون میخورد و حرف میزد اما فقط متوجه زیبایی این لبها میشدم که با ماتیکش زیباییش دوچندان میشد !
به زور حواسمو جمع کردم و خودم رو متوجه کردم . انگار از زمان های دیگه دوباره به این زمان برگشتم . داشت راجع به وام صحبت میکرد ، زود باش پسر حواست رو جمع کن نباید آبروریزی کنی محکم باش و جواب بده !
آخرای حرفش رو گرفتم که میگه میتونی برا منم وام بگیری ؟؟؟
-آره !!! پاسخی بود که نمیدونم چرا دادم اما جز این نمیتونستم جوابی بدم !
خنده اومد رو لبش … خندش رو دیده بودم اما این جنسش فرق میکرد … این خنده از ته دلش بود .
تنها چیزی که شد این بود که شمارمو گرفت که خبر بگیره! حتما شوهرش زنگ میزد ، حتی میتونست تو کارگاه بپرسه شماره لازم نبود !

وارد خونه که شدم توفکر غرق شدم . آخه احمق بیشعور تو ازکجا وام جور کنی؟ خودت با التماس و دو تا ضامن و چندتا چک جور کردی مگه صندوق مال باباته ؟
چرا بیخودی امید دادی اگه برنامه بریزه چی…
تو کارگاه به روی خودش نیاورد ولی شب بهم زنگ زد … اااااه
واقعا همین اندازه هم منو به اوج برد .جالبه شوهرش هم زنگ نزد بلکه خودش بود.
بهش گفتم به صندوق گفتم اونا هم جواب دادن مثل بقیه باید درخواست بده بره تو نوبت و روال رو طی کنه . تشکر کرد و تموم شد …
بازم روزا عادی شد من شمارشو سیو نکردم، تنها چیزی که جنید بود این‌بود که من برخلاف عادتم که با زنها اصلا حرف نمیزدم با این یکی سلام علیک پیدا کردم . علتش هم پیش سلامی و گرمی خودش بود و من فقط جواب میدادم .
شاید چند هفته گذشت که من اختلاف پیدا کردم و از اونجا اومدم بیرون . سرم به کار خودم گرم شد حدود یک سالی گذشت و ما همچنان نامزد بودیم و اگه میمردم باید رو اعلامیه ام مینوشتن جوان ناکام !
خونه نامزدم بودیم با هم نشسته بودیم و پیغاما رو میخوندیم و میخندیدیم مثل بقیه مردم که نمیدونن چرا باید این کار رو بکنن و اگه نکن پس چیکار کنن ، دیدم یه پیغام از یه آیدی دخترونه اومده ، سلام عزیزم !!!
نامزدم گیر داد کیه گفتم نمیشناسم اما قطعا یکی از رفیقامه . آخه واقعا واسم اتفاق افتاده بود و سرم اومده بود قبلا .
رفتار متکبرانه من ، سنگین بودنم نسبت به دخترای دیگه نه واسه کسی جذابیت داشت که بتونه کسی رو به من متوجه کنه و نه جای شک واسه نامزدم میذاشت که براش ثابت شده بود پشت سرش هم همینطوری ام . همکلاسی بودیم و این رفتار نچسب و مغرورانه من واسه همه شهره بود.
ضمنا تیپ و قیافه و هیکل کاملا ساده تنها ماهیت من بود که میشد منو به اون شناخت پس تنها گزینه مطروحه رفقای بیکار و احمق بودن که خودم صدبار از این بدتراش رو باهاشون کرده بودم !
چند روز گذشت و مرتب پیغام میداد من جواب ندادم. علت جواب ندادنم هم فقط این بود که میخواستم مچشو بگیرم.
شمارش میافتاد یعنی اینکه اون شماره منو داره و من راحت میتونم مچش رو بگیرم .
بالاخره بهش پیغام دادم کی هستی اگه خودتو معرفی نکنی بلاک میکنم.
جواب داد من پسر خانم لطفی هستم گوشیش دست من بود خیال کردم شماره خالمه بهتون پیغام دادم !!
آخه دروغ از این واضح تر ؟؟ با اینکه برعکس اکثریت مردم بدم میاد که روی آیدی عکس از خودم بذارم اما هر خری که آیدیم رو میدید ریش سیبیلم از لای ال سی دی صفحش میزد بیرون !!!
گفتم خانم لطفی کیه ؟؟ گفت ناهید خانوم همکار سابقتون !!
تصادف شدید کرده ماشین بهش زده و پاهاش شکسته الان شش ماهه زمین گیر شده!
ای بابا … از طرفی ناراحت بودم از طرفی هم یه جورایی بلا رو بابت مشکل خودساختش میدونستم . تیپش و دلبریش پسرای مجرد رو به مرز جنون میبرد ! معلوم نیست شاید یکی مثل خودش حواس راننده رو پرت کرده و اون زده بهش . میشد جاشون عوض شه و این حواس راننده رو پرت کنه که در این صورت شانس زنده موندن طرف دیگه نزدیک به صفره !
اما چرا انقدر تابلو دروغ گفت ؟؟؟
با یه خط دیگه بهش زنگ زدم …
+الووو؟؟
لعنتی صدای یه زنه واقعاً! قطع کردم .
بهش پیغام دادم راستشو بگو کی هستی …
گفت خودمم همه همکارا اومدن دیدنم …
گفتم اگه راست میگی یه عکس بفرست ! بیشتر میخواستم شیطنت کنم تا احوال پرسی .
یه عکس فرستاد که دیدم هم خودشه و هم واقعا تو بستره !!!
اما چرا به من پیغام داد !؟
حتما حوصلش سر رفته بود ! خواسته یکم شوخی کنه و بخنده .
دلم سوخت واسش زیباییش تقریبا ریخته بود .
یکدفعه واقعا بهار رو رد کرده بود این دفعه ، تابستون و پاییز رو ندیده یکدفعه وارد زمستون شده بود از دیدنش واقعا یخ کردم!
همین دلسوزی باعث سد باهاش هر روز چت میکردم و احوالش رو میپرسیدم یکم شوخی میکردم و جوک میفرستادم اونم با گیف های خنده جواب میداد …
یکم جوک هارو پسرونه تر کردم گیف های خندش طولانی تر میشد و اونم صمیمی تر میشد .
خودش هم جوک میفرستاد و یواش یواش دیگه بهم میگفت پدرام . میگفت پدرام منم جرأت کردم بگم ناهید .
بهش گفتم میخوام بیام عیادتت گفت بیا منتظرم با بچه ها هماهنگ کن با هم بیاین گفتم تنها میخوام بیام . خندید و گفت شوهرم رو چی بهش بگم ؟ خندیدم گفتم بگو ماساژور هستم برای درمانه …
هر چی جلوتر میرفتم بیشتر میخندید .
گاهی براش با اصرارش عکس میفرستادم کاری که برای نامزدم نمیکردم اونم مرتب با لباس هر روزش عکس میفرستاد . لباسای عادی ، تنگ آزاد و … . شبا کنار شوهرش خوابیده بود و با من چت میکرد و با هم درد و دل میکردیم . یه روز با نامزدم دعوام شد تا شب سراغ گوشی نرفتم . فرداش زنگ‌ زد که نگران شدم نمیگی خبر نمیدی دلشوره میگیرم ؟؟
قضیه دعوا رو گفتم و پیشنهاد داد تو روابطم کمکم کنه .
گفت اول بگو مشکل اصلیتون چیه ؟؟گفتم بعید میدونم بتونی حلش کنی . اصرار کرد و یک کلمه نوشتم ((سکس))
خودم باورم نمیشد ! زیباترین و جذابترین زنی که نمیتونستم حتی مدت طولانی نگاهش کنم !
باز گیف خنده فرستاد و گفت بابا خب یکم ملاحظه بکن ولی به خودت سخت نگیر . اونم عادت میکنه.

  • مسأله اینه که فقط دستمو میگیره و میگه تا مطمئن نشم مرد زندگی هستی و تأمینم میکنی خبری از هیچی نیست !
  • پس قبلا دوس پسر داشته و اعتماد نمیکنه . صد در صد باهاش رابطه داشته و بعد رابطه ولش کرده.
    اولش بهم برخورد ولی فکر به این حرفا که با ناهید میزدم هیجان زدم کرد .
    بحث عمیق تر و عمیق تر شد و آخرش گفت دیگه پر رو میشی بسه . گفتم باشه فقط عکس یادت نره !
    واسه اولین بار گفت نمیتونم !
    -آخه چرا ؟؟
    +این دفعه فقط تو بده
  • اول تو
    +آخه من الان از حموم اومدم و لباس تنم نیس
  • خالی نبند باور نمیکنم مگر اینکه عکس بدی و ببینم
    گیف خنده فرستاد و گفت
    +یکی به نامزد خودت بگه بی لباس عکس بفرست خوشت میاد ؟
  • اون که به قول تو قبلا واسه یکی فرستاده .
    حالشو اون کرده ضد حالش واسه ماس
    هردوتا خندیدیم اولین فحش رو بهم داد . دیوونه بیغیرت
  • میدونم خوشگلی و کسی نمیتونه جلوی این زیبایی خودش رو کنترل کنه اما واقعا دلم میخوام ببینمت
  • گمشو دیوونه (خنده) من کجام خوشگله
  • همه جات حتی تو کارگاه همه محو تماشات بودن
    +خالی نبند منم خرم (خنده)
    واجب شد تمام ماجرا رو براش تعریف کنم . هرچی بالاتر ازش با هم خوندیم براش گفتم. هم دلش ضعف میرفت هم رفته رفته باور کرد من عاشقش بودم. یکم احساساتی شد
    آخرش زنگ زد گوشی رو برداشتم دیدم فقط گریه میکنه هیچی نگفت منم ساکت بودم بعد چند دقیقه گفت دوست دارم و قطع کرد .
    تا آخر شب پیغام نداد منم صبر کردم. شب خوابم برد .
    صبح بیدار شدم دیدم پیغام داده … یه عکس بود

ادامه…

نوشته: پدرام


👍 2
👎 2
7534 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

731578
2018-11-21 22:41:09 +0330 +0330
NA

یادم آخرین باری که گریه کردم سر مجلس ختنه سرونم بود…
(قرمزی جای سیلی پدرش را مالش داده با دستمال اشک هایش را پاک میکند)

2 ❤️