یک تیر و دو نشون

1399/11/09

اول از همه سلام به کاربرای نکته سنج شهوانی
این داستان نقل قولی از یکی از دوستانم هست و داستان رو از زاویه دید ایشون می نویسم


من یه پسر ۱۸ ساله بودم که اوج کارای شیطونیم چت و کال توی واتساپ با دخترایی بود که وسط گیم زدن توی جاهایی مث دیسکورد پیدا میشدن ، یه چن وقتیم بود همش یه دختره اصرار داشت که دوست معمولی نباشیم و رل بزنیم اینا که زیاد بهش محل نمیدادم اما آخرش دلمو بدست اورد و منو خام خودش کرد.
از من کوچیکتر بودو همش با هم چت میکردیم و هزار داستان دیگه که توی بحث و جدلای به قولی زن و شوهری مون اتفاق می افتاد ، چون دختره اصن کلا فکرش ازدواج بود ولی من به امید اینکه بتونم به یه رابطه ی پایدار و حقیقی و نه روی کاغذ راضیش کنم ، دوستی رو باهاش ادامه میدم ، در حین اینکه واقعا غیرش به کسه دیگه ای فکر نمی کردم و میگفتم حالا که تو این دنیایی که همه گرگن ، یه ادم با وفا پیدا میشه ، چرا من همچین آدمی رو از دست بدم ، اون گفته بود باکرست و یه عالمه قسم داده بود تا باورکنم ، منم گفته بودم حتی جق هم زیاد نمی زنم و صبحا بیدار میشم و آثارش رو توی شورتم میبینم ، کار نداشتم اون میتونه باورکنه یا نه ، واقعا داشتم بخاطرش به یسری چیزایه خاص متعهد میشدم و احساس مسئولیت میکردم .
اون سال من کنکور داشتم و میخواستم درس بخونم اونم میخواست بخونه تا پدرش براش یه آیفون و گیتار بخره ، آخه منم یه گیتار داشتم و از گیتار زدنم براش گفته بودم و به همین خاطر خیلی دوست داشت اونم گیتار یاد بگیره.
خلاصه از وقتی که به هم گفته بودیم وقت درس خوندنه و اینا ، بازم همش تو فکر هم بودیم ، مخصوصا اون که واقعا نمیدیدم اف بشه و همش با رفیقش حرف میزدو اگر من آن بودم میومد و چت میکردیم ، واقعا زمان از دستمون در میرفت ، فقط صحبت میکردیم ، در مورد همه چیز ؛ همین وضعیت ادامه داشت تا جایی که من مشاور گرفتمو گفت کلا هر جور چیزی که حواستو پرت کنه رو قطع کن ، بماند که چقدر اصرار کرد من ولش نکنم
بهش گفتم نمیرم که دیگه نیام ، میرم که بتونم یجایی برسم ، جایی رسید که گفت من اصلا دیگه ایفون و گیتار برام مهم نیست ، فقط تو رو میخوام. گفتم منم برای تو دارم سعی میکنم به یه جایی برسم بعد این حرف یکم دیگه واسش توضیح دادم که چرا دارم اینجوری میکنم آخرش هم با حال بد از همه جا بلاکش کردم و گفتم بعدا به خاطر این کار از من تشکر میکنه .


درست یه هفته بعد اون قضیه بود که مادرم گفت خاله هات دارن میان خونه ی ما بمونن ، چون اونا شیراز بودن و میومدن که قشنگ یه هفته رو بمونن ، از قضا من از دختر خالم متنفر بودم ، ینی این دختر هیچ مشکلی نداشت فقط ازش متنفر بودم و اونم از من متنفر بود از این ادمایی که بقیه فرشته میبیننشون ولی در واقع دست هر چی ابلیسه از پشت میبندن ، البته برای من ؛ هربار میدیدمش یاد اون جنگ و دعواهای بچگیمون میوفتادم که مث سگ و گربه به جون هم می افتادیم ، نه اینکه قیافش تخمیه ، نه، واقعا خوش بر و رو و خوش اندام بود ، اما من نمی خواستم سر به تنش باشه
از همون روزی که اومده بودن حس کردم کلا یه نفر دیگه رو جای دختر خالم آوردن خونه ، خیلی داف تر و خیلی با وقار تر ، انگار اون مهسایه قبلی مرده بود ( اسمم تو داستان آرمانه و دختر خاله هم مهسا ، دوست دختر اول داستان هم اسمش ندا هست)واقعا یه شکل دیگه ای بود ، اما بازم نمی تونستم گارد تنفر رو ازش پایین بیارم ، روز اول که فقط اومد سلام کرد و با عشوه راهشو کشیدو رفت اما از روز دوم ، فقط آمار میداد یجوری نخ میداد انگار فیلم سوپره!!! واقعا افکارمو بهم ریخته بود ، اینم بگم که خرپول بودنو منم از اون یه چند ماهی بزرگتر بودم ، واسه همینم تا روز سوم همش یکی از مشتقات گرونشو به یه بهانه میاورد و ازم میپرسید چجوری کار میکنه .
عصر روز سوم :
مهسا اومد و خواست یکی از کسشرایه آیفونشو یادش بدم ، با این که من کلا خیلی از آیفون خوشم میاد از همه چیزش خبردارم اما گفتم فک نکنم اینو بلد باشم ، گوشی رو گرفتم دستم دیدم تصویر پس زمینه ی گوشیش عکس منه ، جا خوردم ،چون عصر بود همه خواب بودن و چون من کنکور داشتم مادرم کفته بود کسی نیاد تو اتاقم ، مهسا هم یه نگاه به من کرد یه نگاه به بقیه که توی هال خوابیده بودن ، لباسمو کشید و منو با خودش برد تو اتاقم ، دستشو پس زدم گفتم تو دیوونه شدی؟
گفت آره دیوونت شدم ، دیوونه تویی که این همه دارم بهت علامت میدمو نمی فهمی ، خودمو به نفهمی زدم گفتم چی ؟ تو؟
یادت نمیاد ما چقدر با هم دعوا داشتیم ؟ سرت به سنگی چیزی خورده؟ هر جمله ای که بهش میگفتم یاد ندا میفتادمو میگفتم اصن چرا دارم با این روانی حرف می زنم !
مهسا گفت نه خیلی چیزا عوض شده ، یه نگاه به خودت بکن تو دیگه اون پسر نق نقوی همیشه نیستی ، منم دیگه اونی که تو فکر میکنی نیستم ، اینو گفت و بغلم کرد ، سریع پسش زدمو گفتم گمشو بابا
اونم با یه نگاه معصومانه تو چشام نگاه کرد و رفت
اون شب همش به این فکر میکردم که این مهسا چه خوابی واسم دیده که اینجوری شده ، اصلا تمرکز نداشتم ، حتی یه ثانیه هم ذهنم سمت درسم نمی رفت .
روز چهارم :
بیدار شدم که صبحانه بخوریم ، سفره ی رنگارنگ پهن بود و همه نشسته بودن
رفتم بشینم که از اون طرفم مهسا اومدو کنارم نشست ، خواستم خودمو بکشونم یه سمت دیگه لباسمو کشید و گفت همینجا بشین
اینم بگم که خاله هام و شوهر خاله هام به حد اعلایی اوپن مایند هستن به قدری که باید گفت گشاد مایند
یه نگاه به من کردنو یه نگاه به مهسا ، بعدم به خوردن صبحانشون ادامه دادن
منم دیدم اینا به هیچ جاشونم نیست ، نشستمو خوردم صبحانه رو و رفتم تو اتاق
حالا بدبختی اینکه خانواده ی داییمم که اوناهم شیراز بودن ، اومدنو ، خونه ی ما هم جا نداشت ، مگر اینکه اتاق من هم پر بشه .
یه چنتایی اومدن تو اتاق من و دیگه همه خوابیده بودن و من هنوز سرم تو گوشیم بود که مهسا با لبتابش واردشد
من روی تخت نشسته بودم ، اونم اومد روی تختو یکی از ایرپاد هاشو گذاشت تو گوشم و گفت نظرتو درمورد این اهنگ بگو
با بی میلی گوش دادمو گفتم خوبه بد نیس ، یه خنده ی ریزی کرد
و لبتابشو باز کرد و چنتا پوشه رو زیر و رو کرد و آخرم رسید به یه پوشه و باز کرد
چی میدیدم ، هر چی عکس که من پروفایلم گذاشته بودم یا هر عکسی که توی پیک نیکا گرفته بودیم و داشت
دیگه واقعا ترس برم داشته بود
یه کم بیشتر نزدیکم شد و گفت میبینی ؟
میبینی چقدر من درگیرتم؟
دستشو دور گردنم حلقه کرد و لبامو محکم چسبید
واقعا خام کاراش شده بودم ، اون یکی دستشو گذاشت رو شونمو به خوردن لبام ادامه داد یه لحظه انگار حواسش پرت شد و لبتابش از رو تخت افتاد و صدای آرومی کرد
جفتمون یهو لرزیدیمو از هم جدا شدیم ، اما کسی بیدار نشد
گف اینجا خوب نیست بیا بریم تو حیاط دستمو گرفته بود آروم آروم از بالای سر همه خودمونو توی حیاط رسوندیم
حیاطمون چنتا پله ی تقریبا بلند میخورد و به وسط حیاط می رسید
روی یکی از اون پله ها کنار هم نشستیم
آسمون مهتابی بود و لبای خیس مهسا توی نور مهتاب برق قشنگی میزد ، توی چشمام خیره شد ، هنوز ایرپادا توی گوشم بود ، موزیک آرومی که توی گوشم پخش میشد ، چشمای مست مهسا ، اون شب مهتابی، انگار همه چیز جور بود تا یه لحظه هم فکر ندا به سرم نزنه ، مهسا سرشو رو شونم گذاشت آروم دستشو از رو شونم به سمت پایین سر داد ، لال شده بودم فقط به موسیقیه توی ایرپاد و باز شدن دکمه های پیرهنم گوش میدادم .
کش شلوار راحتیم رو گرفت اما نتونست پایین بکشه تقلا کرد اما نمی ذاشتم ، صورت معصوم ندا جلوی چشمام بود ، گفتم نه
مهسا سرش رو از رو شونم برداشت و گفت ببین آرمان من باید چیکار کنم که بفهمی عاشقت شدم ؟ گفتم نمی تونم خواستم بلند شم که سریع دستشو گذاشت روی کیرم و از روی شلوار مالید انگاار برق منو گرفت نتونستم بلند شم و شروع کرد به مالیدن ، دیگه شهوت جلو چشممو گرفته بود
دستشو دور کمرم حلقه کرد و خودشو روی من انداخت با این کار یکم پایین کشیدن شلوارم واسش راحت شد و زود کیرمو دستش گرفت همینطور که کیرمو میمالید ممه های کوچیکش به من میمالید ، آروم کمی بلند تر شد و سرم و بین ممه های کوچولوش برد ، دوباره ازم لب گرفت و دستمو برداشت گذاشت روی کونش
وای که چقدر نرم گوشتی بود همینطور که کونشو میمالیدم خم شد و کیرم و گذاشت توی دهنش دیگه آه و نالم شروع شد ، واقعا ماهر بود توی ساک زدن ، دستمو از روی کونش بردم لای پاش که در حالیکه واسم ساک میزد ، ناله ی خفه ای کشید و منو حشری تر کرد ، دستم خیس خیس شده بود ، کم کم مالیدن لاپاشو بیشتر کردم و آه و ناله ی جفتمون بلند شد و من ارضا شدم
از اینکه توی دهنش ریخته بودم هیچ مشکلی نداشت و فقط رفت توی باغچه تف کرد ، دوباره اومد روی پام نشست ، دیگه شلوارامون رو بالا کشیده بودیم و فقط بغلم بود که مثل پشیمونی بعد جق ، حالم بد شد ، احساس گناه میکردم یه قطره اشک از چشمام اروم افتاد روی سرش که روی سینم بود ، سرش و بالا آورد و گفت چیشده ؟
هیچی نگفتم و آروم خودمو ازش دور کردم.
از پله ها رفتم بالا و با یه عذاب وجدان وحشتناک ، تا طلوع آفتاب اشک ریختم به خودم فحش میدادم ، درگیر بودم از اون ور لذت سکس ، از اون طرف احساس گناه ، از اون طرف حس مهسا و از اون طرف احساس گناه از خیانت به ندا
روز پنجم :
ساعت ۱۲ ظهر با سر و صدای بچه های فامیل ، با یه بدن سست از تخت خواب بلند شدم ، بی هیچ سلامی رفتم توی حموم داشتم لباسامو در میاوردم که یه چیزی رو تو گوشم احساس کردم ،ایرپاد مهسا بود ، حالم بدتر شد ایرپاد رو دراوردم و رفتم زیردوش ، آب داغ روی بدن مثل جسد سردم هیچ فایده ای به حالم نداشت ، کف حموم نشستم آب هم روی کمرم میریخت، عصبانی بودم ، نگران بودم ، دلهره داشتم ، اون حس گناه دنیارو رو سرم خراب کرده بود ، باید خالی میشدم ، باید خودمو خالی میکردم، صابون رو برداشتم و شروع کردم به خودارضایی، دوبار خود ارضایی و بعدش دوباره احساس گناه ، بدتر و بدتر ، جلق واسم مثل مسکن بود ، مسکنی که فقط حین مصرف عمل میکرد اما بعد باز خودش یک اعتیاد دیگه میشد ، مادرم در حموم رو زد و گفت چیکار میکنی؟ یه ساعته اون تویی ، یکم متوجه فضای اطراف شدم و انگار مغزم سر جاش اومد ، بلند شدم غسل کردمو اومدم بیرون
با خودم میگفتم وقتی دارم این ایرپاد رو بهش میدم ،باید جمله ای رو بهش بگم که دیگه بی خیالم بشه
نمی تونستم ایرپاد رو به کسی بدم که براش ببره ، چون اونجوری مشکوک تر بود ، پس صبر کردم تا عصر ، عصر که همه بعد از ناهار خوابشون برده بود از توی واتسپ بهش پیام دادم که بیاد دم در اتاقم و ایرپادشو بگیره ، اولش با هزار قربون صدقه شروع کرد و بعدم با هزار تعارف که ایرپاد مال خودت باشه ، اومد که پسش بگیره
با بی میلی دستم رو دراز کردم ، مشتم رو باز کردم و ایرپاد رو جلوش گرفتم ، رومو برگردونده بودم تا بگیره و بعد یچیزی بهش بگم ، ایرپاد رو که گرفت ، سرم رو که برگردوندم ، لباش رو روی گردنم گذاشتو دوباره دستش رو روی کیرم گذاشت .
این بار سریع پسش زدم، با یه لبخند دردناکی رفت و پشت سرش رو هم نگاه نکرد .
برگشتم و با سرگیجه ای از عصبانیت و شهوت بوسیده شدن گردنم ، روی تخت ولو شدم
تا خود شب رو توی فکر بودم ، اینکه شاید واقعا راست بگه ، اما ندا هم راست میگفت ، بین دوراهیه عجیبی گیر کرده بودم
روز ششم :
ساعتای ۹ صبح از خواب بیدار شدمو دیدم همه دارن وسایلشونو جمع میکنن ، گفتم پس دیگه داره میره از اینجا ، اما پدر و مادرم رو هم دیدم که دارن وسایلی رو برمیدارن. متوجه شدم که دارن میرن پیک نیک .
اصلا حوصله ی رفتن نداشتم اما مادرم گفت حتما باید بیای ، با بی میلی قبول کردم ، رفتیم و اتفاق خاصی نیفتاد ، غیر از نگاهای شهوت آمیز مهسا که دیگه عادی شده بود .
بعد از پیک نیک و نزدیکای عصر بود که همگی رفتیم به خونه ی یکی از دایی هام که خونش توی شهر خودمون ینی تهران بود .
من واقعا دیگه حوصله ی اونجا رو نداشتم به مادرم گفتم و اونم با اصرار من قبول کرد
یه تاکسی گرفتم و برگشتم خونه ، مادرم گفته بود که تا نصفه شب زودتر برنمیگردن و منم به خاطر همین اصرار به برگشت داشتم .
وقتی رسیدم خونه ، افتادم روی کاناپه و بازم توی همون فکرا بودم ، اینکه چیکار باید بکنم
باز فکر اون شبی که مهسا برام ساک زد به فکرم اومد ، هم ناراحت میشدم هم شهوتی ، تنهای تنها بودم
کشیدم پایینو آروم آروم کیرمو میمالیدم که یهو زنگ در به صدا در اومد
مهسا بود !!!
شلوارمو بالا کشیدمو درو بازکردم وقتی وارد شد گفتم احمق چرا اینجا اومدی؟نگفتی بقیه شک میکنن؟
مهسا گفت نگران نباش ، گفتم میرم خونه ی دوستم تو هم که دوستمی مگه نه؟
دیگه دست خودم نبود ، شهوتی بودمو اونم از من تشنه تر ، سرش تو گوشیش بود که از پشت بغلش کردمو بردمش انداختم روی تخت ، لباسا رو کندیمو شصت ونه شدیم ، آن چنان با حرص و ولع میخورد که با همون ساک زدن داشتم ارضا میشدم ، سرم رو که برده بودم روی کسش خیس خیس بود ، ناله هایی میکشیدیم که هر دومونو حشری تر میکرد
بعد داگی شد و سر کیرمو گذاشت رو سوراخ کسش
آه بلندی کشیدمو سرم و بالا گرفته بودم ، کامل از زمین جدا بودم وقتی که خودشو عقب و جلو میکردو کیرم میرفت لای کسش
یکم بیشتر که گذشت یه تکون بیش از حدی خورد و من داشتم به سرش نگاه میکردم که جیغ میزد
انگار یک لحظه قلبم ایستاد ، کیرم توی کسش بود و اونم جیغش تموم شد
سرم رو پایین آوردم از کسش خون میومد کیرم خونی شده بود
پاهام شل شد ، به کنار افتادمو مهسا اومد بالای سرم ، انگار از توی یه غار منو صدا میزد
صداش تو سرم میپیچد ، من پرده ی بکارتشو پاره کرده بودم
بلند شدم همش میگفت نگران نباش من پردم ارتجاعیه ، وگرنه بهت نمیدادم اصلا ، انگار راست میگفت اما این از حس بد من چیزی کم نمی کرد ، سست سست بودم از ترس ، مهسا رفت و دستمال آورد کیرم و کسش رو پاک کرد ، گفت مشکلی نیست مشکلی نیست آروم باش
سرمو چرخوندمو ساعتو نگاه کردم ، مگه چقدر بی حال افتاده بودم ؟ ساعت نزدیک ۸ بود که به مهسا گفتم بره همون خونه ی دوستش تا کسی شک نکنه ، گفت ولی من کسی رو ندارم ، گفتم فقط برو تا نبینمت ، برو تا جفتمون رو بدبخت تر از این نکردی
مهسا رفت بیرون و منم واقعا سر در گم بودم ، دیگه نه ندا رو میشناختم ،نه مهسا رو و نه خودم رو ، من که اینقدر عوضی نشده بودم که یه دختر بخاطر حشریت من بکارتشو از دست بده ؛ این حرفایی بود که
به خودم میزدمو عذاب وجدان داشت خفم میکرد
خودمو کم کم جمع و جور کردمو وقتی همه برگشتن هیچ کس شک نکرد
روز هفتم :
از خواب که بلند شدم ، رفتم پای گوشی و دیدم که مهسا منو توی یه گروه که یه دختر دیگه توش بود عضو کرده ، بعد از هزار بحث و جدل تو همون اتاق بهش زنگ زدمو با حال گریه گفتم من نمی تونم با این احساس گناه زنده بمونم . مهسا هم همش سعی میکرد آرومم کنه ، اون روز کلا با مهسا رو دررو نشدم ، فردای اون روز هم از تهران رفتن و برگشتن همون شیراز
روز هشتم :
اون دختری که توی اون گروهه بود بهم پیام داد
گفت من مهسا رو خوب میشناسم ، کل قضیه ی تو با اون رو هم میدونم ، چون در واقع اون تمام نقشش رو بهم گفته ، منم چون دلم واست میسوزه اینارو به تو میگم و هیچ سوالی هم از من نپرس .گفتم باشه . با خودم گفتم شاید ته دل مهسا یه عذاب وجدانی بود که راه ارتباط بین منو دوستش گذاشته بود .
بعد از چند دقیقه اون دختر پیامه بلندی رو برام فرستاد که محتواش این بود
مهسا خیلی وقته که دوست پسر داره ،توی خود شیراز ، اما رابطشون این اواخر بالا پایین زیاد داشته ، اونا سکس هم داشتن پس بکارتشو بخاطر تو از دست نداده ، چند روز قبل از اومدنشون به تهران ، یه دعوایه بد بینشون اتفاق افتاد ، مهسا هم نقشش رو به من گفت .
گفت : من از ارمان بدم میاد ، الانم که با دوست پسرم دعوام شده ، سرش تلافی میکنم، میرم با ارمان سکس میکنم و صدای سکسو ضبط میکنم و براش میفرستم ، تا حسابی حالش جا بیاد ، اینجوری یه تیر و دو نشون میشه ، هم اون رو میچزونم ، هم پسرخالمو با احساس گناه بگا میدم ، پرده ی من که ارتجاعیه خون که بیاد ، دیوونه میشه
این پیام رو که دیدم ، فقط حس تنفرم به مهسا بیشتر شد و با عصبانیت گوشی رو پرت کردم
هیچ کاری از دستم بر نمیومد
تنها چیزی که واسم موند ، این بود که دیگه باکره نبودم و باید میدیدم آیا ندایی که منو دوست داشت و منم داشتم
میتونه با این موضوع کنار بیاد؟


من باز هم میگم که این داستان نقل قول بوده ، شاید جاهاییش رو برای بهتر شدن تغییر داده باشم اما کلیت داستان واقعی هست

نوشته: !Goodboy


👍 6
👎 7
36701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

788689
2021-01-28 00:37:19 +0330 +0330

احساس میکنم وسط کلاس آیت الله بهجت نشستم😂😂😂😂

2 ❤️

788690
2021-01-28 00:38:03 +0330 +0330

رهبر بمیره برات که اینجوری ازت سوئ استفاده کردن! آخه چاقال کی گفته پرده ارتجاعی هر بار سکس کنه خون میاد؟

4 ❤️

788709
2021-01-28 01:06:01 +0330 +0330

سلام ایت الله بهجت هستم
تارزان از وسط کلاس پاشو برو کنار شاه ایکس بشین ببین چه موادبه
⭕️

2 ❤️

788795
2021-01-28 12:45:44 +0330 +0330

Shahx-1
شاه ایکس 😀 وای خدا
گفتی رهبر بمیره…
یهو بخدا ادامه دادم خود بخود والا
بمیره، از اينجا به بعد من شروع كردم.
باد کنه
شاه ایکس واسش حلوا … 😀 😀
امضا:اینجانب

0 ❤️

788813
2021-01-28 15:14:13 +0330 +0330

تهش یکم تخیلی بو ولی در کل خوب بود…خوشم امد لایک

1 ❤️

788821
2021-01-28 17:49:31 +0330 +0330

محسارو حواله کن اینور😊

1 ❤️

789148
2021-01-30 13:47:41 +0330 +0330

سلام به کاربرای شهوانی
اول از همه ممنون که وقت گذاشتین و داستان رو خوندین
من باز هم نکته رو یادآور بشم که این داستان نقل قول بوده
Tarzan_shahvani
ببخشید اگه از احساسی که بهت دست داده راضی نیستی:)
shahx-1
خداییش من خودمم مونده بودم که چطور خون اومده ، گفتم داستان رو عوض نکنم که نقل قول بمونه
OpenMind
شما به خودت نگیر ، ایشالا همه چی درست میشه 😁
در مورد نظرات بقیه ی دوستان هم گفتم که نقل قول هست .
ممنون که داستان رو خوندین 🌹

0 ❤️

790083
2021-02-04 03:40:05 +0330 +0330

ب رفیقت بگو مگراینکه کصخل باشه ب ندا بگه بکارتشو از دست داده

0 ❤️

791585
2021-02-12 14:44:59 +0330 +0330

عجب دختره خاسته اینجوری ازیتش کنه کاش کله فامیلای من منو اینجوری ازیت کنن هییییییییییی فایو شهوانی 😂🖕

0 ❤️

793362
2021-02-23 02:00:54 +0330 +0330

عالی بود دست خوش

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها