یک خاطره... یک کابوس (برای دخترها)

1394/03/11

سلام. یکم نوشتن این داستان برام سخته. حتی حرف زدن دربارش … اما حتی اگه بتونم با این داستان یک نفرو از اشتباه نجات بدم خیلی خوبه.
جریان برای پارساله. ۲۲ ساله بودم. دانشجوی یک شهر دیگه. خب منم مثله خیلی ها سکس رو دوست دارم و تقریبا هم هات هستم. با دوست پسرام سکس هم داشتم. چیزی نیست که ازش خجالت بکشم. بنظرم واقعا نیازه چه پسر چه دختر… اونموقع دوست پسر نداشتم. یکی از دوستام به اسم مهسا تازه با یه پسری آشنا شده بود . بهش پیشنهاد داد که فردا ظهرش بریم خونشون. هرچی من گفتم که نمیام و ته دلم راضی نیست مهسا گفت باید بیای و خوش میگذره و این حرفا…‌ یه دوستی داره باهات دوستش میکنم. من اونشب خیلی خواب های بدی دیدم.
خلاصه روز شد و رفتیم . فرید و دوستش امیرحسین اومدن دنبالمون. فرید کار میکرد و یه خونه مجردی داشت. خیلی کوچیک بودو وارد که میشدی یه آشپزخونه بود و پذیرایی و پله میخورد طبقه بالا که اتاق فرید بود. در زدن و‌یکی دیگه از دوستاشون اومد. ناهار هم زحمت کشیده بودن کالباس گرفته بودن. خلاصه ناهار خوردیم و بساط مشروب اوردن. باز یکی دیگه از دوستاشونم اومد. چاق بود. اسمش یادم نیست. شدن ۴ تا پسر. ما مشروب نخوردیم‌. بعد از مشروب دیگه طرفای عصر بود که اون دوتا رفتن . مهسا و فرید رفتن طبقه بالا. موندیم من و امیر حسین … اومد پیشم نشست و پرسید دوست پسر داری و باهم دوست بشیم و … بیشتر بهم نزدیک شد… بوسید… خب زیاد دوست نداشتم تو ملاقات اول سکس کنیم. اما اون میگفت شق شده و اذیت میشه … منم دلم سوخت و سکس از پشت کردیم. خیلی هم حرفه ای بود و نفهمیدم چجوری فرستادش داخل. تقریبا زود ارضا شد… بعد من سریع بلند شدم که خودمو مرتب کنم اگه دوستاش اومدن نفهمن سکس کردیم‌‌…نفهمیدم کی در باز شد… کی امیرحسین رفت بیرون و اون دوتا اومدن… چاقه اومد طرف من… گفت یا لباساتو درمیاری یا چاقو میکنم تو شکمت… گفتم چی؟ حرفشو با صدای بلند تکرار کرد. خیلی لحظه بدی بود‌.‌ داد زدم مهسااا… دیدم صدای جیغ مهسا هم اومد… فهمیدم اون یکی رفته برای مهسا. صدای جیغ مهسا… دیدن این پسرا جلوم… برای یک لحظه فک کردم همه چی تموم شده… تمام تنم میلرزید… شک بودم و گریم نمیومد… اونا رفتن بیرون. فقط فرید پایین بود و نگاه میکرد. اوناهم به نوبت کارشونو کردن. یجا هم مثه فیلما چاقه جلوم نشست هم براش میخوردم هم فرید پشتم بود… به فرید گفتم بابا تو گفتی شب دعوتی عروسی گفت عروسی من اینجاست … عروسی برم چکااار… هرلحظه دنیا برام تاریک تر میشد… تازه گریم شروع شده بود. که نفر چهارمی اومد. گریه هام نمیذاشت کارشو کنه. و چون قبلش با مهسا سکس کرده بود دیرتر ارضا میشد. انگار دل رحم تر بقیه بود یا اینکه میخواست منو اروم کنه. گفت بخدا کارمو کنم میبرمتون. گفتم دروغ میگی. گفت بخدا. فرید لاشی تو نوبت نشسته بود باز بیاد طرفم. خلاصه پسره ارضا نشد و‌گفت پاشو. فرید خواست بیاد برام که پسره نذاشتش. فرید و امیرحسین رفتن… فرید گفت بذار ما بریم بعد ببرشون. نمیتونم تو چشمای مهسا نگاه کنم. هه… اونا رفتن‌… مهسا اومد پایین. کلی گریه کرد. نمیتونستیم نگاه هم کنیم. اون فکر میکرد من ازش ناراحتم و فکر کردم همه این برنامه ها با هماهنگی بوده. لباس پوشیده بودیم. منتظر بودیم آقایون اجازه صادر کنن که بریم. تازه پسر چاقه نصیحتمون کرد که چرا میرید خونه پسرای غریبه؟ حالا یاد میگیرید که دیگه نرید. بعد از چنددیقه پسره مارو رسوند خوابگامون. توی راه هم معذرت میخواست… دلش چقد خوش بود… تا چندروز خیلی داغون بودیم. همش گریه میکردیم. مهسا ازمن معذرت میخواست اما میدونستم دوتامون قربانی شدیم. بعد از اون جریان من رفتم ماما… گفتم شاید پردم آسیب دیده باشه که خدارو سالم بود. جریانو به دکترهم گفتیم و برام آزمایش ایدز و اینچیزا نوشت که همشون منفی بود. ولی تا مدت ها شبا کابوس میدم… خواب میدم باز چهار نفر بهم حمله کردن و … بعد از اون من و مهسا خیلی باهم صمیمی تر شدیم‌. دوستای خوبی شدیم… فقط از همه دخترا میخوام که نشناخته نرید خونه پسرا… نمیگم سکس نکنید اما نشناخته کاری و نکنید… به حرف کسی گوش ندید. شاید اگه من اون روز محکم تر به مهسا میگفتم نمیام اونم نمیرفت و این اتفاق نمیوفتاد… تازه توی سکس فهمیدیم همه پسرا اسمای مستعار بما داده بودن. گاهی بیرون میدیدم یکی دوتاشونو که سریع جیم میزدم میرفتم… یه چند ماه بعد هم بعد از ساعت ۹ یکی از دخترای خوابگاه حالش بد شد و با مهسا بردنش بیمارستان. دختره زنگ میزنه به دوست پسرش که بیاد برشون گردونه خوابگاه. مهسا میبینه اینا همونان… لاشیا با دوتا ماشین هم اومده بودن‌… مهسا دخترارو میپیچونه و میگه با این نریم. بازم دخترا شانس اوردن… ماکه هیچچچچوقت نمیبخشیمشون. و من نمیخوام بلایی سر خودشون بیاد. برای همشون آرزو میکنم که این بلا سر دخترشون یا خواهرشون بیاد که تصویر من و مهسا و تموم دخترایی که خفت کردن رو قشششنگ جلوی چشمشون ببینن. شاید هم یه روزی این داستانو بخونن… خدا ازتون نمیگذره مطمعن باشین. دخترا خیلی حواستون به خودتون باشه خییلی… تا یه شهر دیگه دانشجو و آزاد شدید نرید خونه هرکسی. متاسفانه ترس ازینکه اونجا غریبیم و ممکنه بازم بلا سرمون بیارن نتونستیم شکایت کنیم… امیدوارم حرفام روتون تاثیر گذاشته باشه. مرسی که وقت گذاشتید و خوندید. خدافظ

نوشته: سمیرا


👍 0
👎 0
35348 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

464049
2015-06-01 07:34:22 +0430 +0430
NA

خب حرفی برای گذاشتن باقی نگذاشتی همه چیز رو خودت گفتی…
واقعا متاسفم

0 ❤️

464053
2015-06-01 09:26:39 +0430 +0430

اسمشو نزار عبرت اگه تو خونه بابات بودیو میگاییدنت حق داشتی ولی خودت رک و راست گفتی رفتی بدی حالا چه 1 نفر چه 10 نفر فرقی نداره تو قربانی نیستی عزیز

0 ❤️

464054
2015-06-01 10:14:38 +0430 +0430

من موندم یارو میره اساسی میده تا جر بخوره بعدش میاد اینجا پند واندرز تحویل ما میده عزیزانم کونی که خارش داره خودش سفارش داره

0 ❤️

464055
2015-06-02 00:08:17 +0430 +0430
NA

فانتزی مستجلقانه ای بیش نبود. ده پونزده خط اول رو خوندم فقط

0 ❤️

464056
2015-06-02 10:58:49 +0430 +0430
NA

کوس نامه یک جنده لاشی دیگر بابا خفه از بس دادی دچار هذیان شدی الکی واسه ما مظلوم نمایی نکن جنده

0 ❤️

464057
2015-06-02 17:19:15 +0430 +0430
NA

ناموسا 4 نفر کردنت چیزیت نشد؟دمت گرم کون خوبی داری

0 ❤️

464058
2015-08-08 18:06:44 +0430 +0430

باعث تاسفه

0 ❤️

975510
2024-03-17 14:32:11 +0330 +0330

اخ فدای کون تو دوستت بشم

0 ❤️