یک دنیای متفاوت (۱)

1397/04/23


</ br>

"اه…خدا…محکمتر
فاک…دوباره نه…
بالشتمو گذاشتم رو سرمو سعی کردم تا موقعی که ساعتم زنگ بزنه دوباره بخوابم
تا چشام بسته شد دوباره صدای ناله های اون و بعد صدای زنگ ساعت…
هر روز با صدای این خانوم کوچولوی هرزه بلند میشم
زیر لبم غرغر کردمو با احتیاط از اتاقم رفتم سمت دستشویی
دلم نمیخواد مثه هفته پیش پسره بگه که میخواد منم به فاک بده
خیلی اروم در دستشویی رو بستمو قفل کردم
كارم که تموم شد همونطور که اومدم رفتم تو اتاقم
لباسامو در اوردمو وقتی چشمم به باند دور بازوم افتاد تازه یادم اومد که من دیشب در اوج مستی یه تتوی جدید کردم
خب خوبه… برنامه هام جلو افتاد…الان نوبت پاهامه که نقاشی بشن
بانده دور دستمو باز کردمو چشمم به یه طرح باحال خورد…اونا یه چیزای خاصی بودن که دور بازوم پیچیده بودن…و من با جرأت میتونم بگم
عاشقشم و مطمئنم که این کارِ فلوراست چون که اون فقط میدونست که من همچین چیزی رو میخوام تتو کنم
موهای بلند لعنتیمو شونه زدم ،جمع کردمو محکم بستم بالای سرم
حالا بهتر شد
خط چشمو كلفت کشیدمو یه رژ لب زرشکی زدم که البته واسه فلوراست
مژه هام هم که…خوبه … اونا خیلی بلندو پرپشتن و من اگه بخوام ری…
“اوه شِت…من دارم میام”
ملیسا با تموم وجود جیغ زد
گوشامو گرفتمو سعی کردم به فکر کردن ادامه بدم …
من اگه بخوام ریمل بزنم مژه هام تا پیشونیم میرسن
به فکر خودم خندیدم و رفتم سمت کمدم
به تمام لباسام یه نگاه کلی انداختم بالاخره یه جلیقه که تا بالای نافم بود و چاک سينمو به خوبی نشون میداد با یه دامن تا پایینِ باسنم و چکمه هایی که تا بالای زانوم بودن برداشتمو پوشیدم
شاید فک کنین که من از ملیسا که هم خونمه هم هرزه ترم
ولی واقعیت اینه که من یه پانکمو بر خلاف ظاهرم دختره…دختره… باشه خب
الان اون کلمه ی چندشو میگم
من دختر خوبیم
یه دور دیگه به خودم تو اينه نگاه کردم و لبخند زدم
همزمان با باز شدن در اتاق من در ورودی بسته شد
ملیسا با یه لباس خواب افتضاح جلوی در وایساده بودو بی تفاوت به من نگاه میکرد
موهای بلوند زیبا…
چشمای آبی…
هیکل عالی…
پوست روشن…
در کل يه ظاهر گول زنک که هرکی ندونه فک میکنه که ملیسا خیلی مظلومه
اونه که صبحا با صدای اه و ناله هم خونش از خواب بیدار میشه … نه من
“ظهر بخیر مارگریت”
صدای ناراحتش باعث شد که من چشام از رو تعجب گرد شه
بایه لحن سوالی گفتم
“ظهر بخیر مِلی”
اون از این که کسی بهش بگه مِلی متنفره همونطور که من متنفرم بهم بگن
مارگریت
درستش ملیساعه "
با لحن خودش گفتم
“درستش ماریه”
چشاشو چرخوندو مثه هر روز رفت تو حمومو درو با شدت بست
خب منم بعد از یه سکس سخت و کثیف حتما بی حالم و از خودم چندشم میشه
و يه حموم حتما حالمو خوب میکنه و این کار هر روزه ملیساعه
البته به جز دوشنبه ها…
اون دوشنبه هارو استراحت میکنه
هه…هرزه
بعد از خوردن صبحونه مثه هرروز از خونه رفتم بیرون
سوار ماشین شدم و روشنش کردم
صدای اهنگو زیاد کردمو راه افتادم که برم سر کار
splash tattoo
ایناها خودشه …
من تقریبا یک ساله که این مسیرو دارم میرمو میام ولی هنوزم مسیرشو یاد نگرفتم
ماشينمو همون نزدیکیا پارک کردمو رفتم تو
خب به موقع رسیدم به موقعه ی به موقع هم نه… با یه ربع تاخیر
تا رفتم تو فلورا جیغ زدو پرید بغلم
"هی دختر اروم تر "
“وااای چه قد دير اومدی باید زودتر همه چیو واست تعریف کنم”
“من فقط چند دقیقه تاخیر داشتم … حالا هم
لطفا ولم کن دارم خفه میشم”
“اوہ ببخشید”
با بازیگوشی خندیدو خودشو ازم جدا کرد
“خب؟.تعریف کن”
“نمیدونم يادته یا نه ولی… اون پسر بامزهه بود که دیشب اومدو رو پهلوش یه جمله تتو کرد…”
"اوه اون بلوندی رو میگی؟ "
“هی…”
اون زد به شونمو خندید
بعدم گفت
“خب من الان با اونم”
“اوه…پس تو با یه جوجه کوچولویه پانک میگردی”
بلند بلند خندیدم
“دهنتو ببند”
باشه باشه…اون که به موهات گیر نداد؟
“چی؟؟اوه نه…اون گفت که از رنگ موهام خوشش میاد”
مثه جکسون یه عوضی نیست "
بعد از زدن این حرف فوری جلو دهنمو گرفتم
فلورا جکسونو دوست داشت
ولی وقتی که فلورا موهای کوتاهشو آبی کرد و پای راستشو تتو کرد ولش کرد
جکسون گفت که از این جلف بازیا و جلب توجه ها خوشش نمیاد
و بعدم فلورارو ول کرد
آخه دلیل از این مسخره تر؟؟؟
خب بهش میگفتی که ببین چون تو نمیذارى من هفته ای یه بار به فاکت بدم
نمیتونم باهات باشم خدافظ
"اوه راستی…اون تتو…قشنگه …مرسى"سعی کردم جو رو عوض کنم و یه جورایی موفق شدم
اون به بازوم نگاه کردو گفت “میدونم قشنگه”
بعدشم زبونشو در اوردو رفت که جوهر تتو رو درست کنه
منم رفتم سر جام نشستم تا یکی بیاد و بخواد که روی دستاش یا کمرش تتو بكنه
اونم نه هر تتویی… من يه جورایی تازه وارد به حساب میام
یکمی ناخونامو سوهان زدمو منتظر شدم
چند دقیقه بعد بلوندی اومد و بعد صدای جیغ فلورا
اون با سرعت نور دویدو خودشو انداخت تو بغل بلوندی و بعد از این که یکم با
هم ضر ضر کردن
فلورا و اون دوست پسر معیوبش اومدن سمت ما
فلورا به من و اون نگاه کردو بعد گفت
"خب… این دوست پسرمه "
سرمو تكون دادمو لبخند زدم و بعد گفت
“ماری”
“کارل”
دستشو اورد جلو و با هم دست دادیم
"ماری تو… خیلی واسم اشناایی انگار که یه جا دیدمت "
“فک نمیکنم کارل”
“من.مطمئنم…اها من تورو تو اون کلاب شبانه دیدم … تو هنوزم با لیون تو رابطه ای؟”
چشام گرد شد و سوهان از دستم افتاد
من هیچوقت نتونستم بفهمم چرا اون کارو کرد
من بهش اعتماد داشتم
من دوسش داشتم
دقیقا بر عکس اون
من میخواستمش…
اون منو میخواست منتها از لحاظ جنسی…
و این خیلی فرق داره…
بعد از رفتن اون من شکستم…
من خُرد شدم
هیچکس هیچوقت نفهمید…حتى فلورا
بهشون نگفتم…
اونا منو درک نمیکنن
"هی ماری نگفته بودی با یکی تو رابطه ای شیطوون "
دولا شدم سوهانو از روی زمین برداشتم
يه لبخند مصنوعی زدمو گفتم
“خب…م…من و لیون دیگه با هم نیستیم…”
"اوه متاسفم… من واقعا نمیدونستم
وگرنه ازت نمی…
قبل از این که کارل حرفشو تموم کنه دستمو گذاشتم رو دهنشو گفتم
“نه واقعا عب نداره”
سرشو تكون دادو به محض این که دستمو از رو دهنش برداشتم گفت
"اون به ما میگه که هنوز با توئه…در صورتی که هیچوقت نمیبینیم که با تو باشه
اون به ما گفته که تو از لندن رفتی "
“خب اون دروغ گفته…ما به هم زدیم و…و من تویه لندنم”
فلورا با اخم به من نگاه میکرد و مطمئنم به محض این که کارل بره کلى سوال پیچم میکنه…
“يه سوال دیگه… میدونم اذیت میشی ولی…”
“اگه میدونی اذیت میشم پس نپرس و گورتو گم کن”
“هی آروم… باشه نمیپرسم”
چشم غره رفتمو رومو کردم اونور
خدافظ عزیزم بهم زنگ بزن "
صدای بوس کارل و بعد صدای خنده ی فلورا اومد و کارل رفت
فلورا اومد جلوم وایساد و با عصبانیت گفت
"فک کنم دیگه باید توضیح بدی "
“چیزی واسه توضیح دادن وجود نداره فلورا…”
بعدشم فوری اضافه کردم
“من میرم که از ورونیکا اجازه بگیرمو امروزو زود برم…چون همونطور که میبینی مشتری نداریم”
من گفتمو سريع رفتم طبقه بالا…
**
“ولى تو هنوز یک ساعت هم نیست که اومدی ماری”
“میدونم… حق با توئه ولی من…من فقط نمیتونم”
“من واقعا متاسفم ولی منم نمیتونم اجازه بدم که به این زودی بری تو تا چند ساعت دیگه میتونی بری…ولی حالانه و قبلشم بهم خبر بده…الانم برو سرکارت فلورا واقعا بهت نیاز داره”
باشه ورونیکا…ولی اگه تتوی حرفه ای خواستن من کاری از دستم بر نمیاد و خودت باید باشی… یادت که نرفته؟ پس فک کنم فلورابیشتر از من به تو نیاز داره
پس بذار که من برم…لطفا
ورونیکا خندیدو گفت
"مارگریت برو سر کارت "
یه لبخند عصبی زدمو رفتم پایین
فلورا تا منو دید اخم کردو سرشو با وسایل رو میز گرم کرد
خیلی اروم رفتم پایین و گفتم
“فلی”
“فقط کسایی که بهم اعتماد دارن و دوست منن میتونن منو اینجوری صدا کنن”
"خب من هم دوست دارم هم بهت اعتماد دارم "
چشم غره رفتو وسایلیو که گذاشته بود تو کشو در اوردو دوبارہ شروع کرد به چیدن اونا توی کشو
اه کشیدمو دستاشو گرفتم تو دستم که بهم نگاه کنه ولى اون چشاشو بست
دختره ی لجباز
“فلوراااا”
“بله مارگریت ؟”
“فلییییی”
با عصبانیت گفتمو دستشو ول کردم
“برعکس شد نه ؟؟ الان تو باید از من
عذر بخوای…که چرا بهم راجع به لیون
نگفتی نه من که بهت گفتم مارگریت”
اخمامو باز کردمو با لبخند گفتم
"خب ببخشید باشه ؟؟ ولى من فعلا امادگی اینو که واست تعریف کنم ندارم و امروز بی خیال شو باشه ؟
"باشه میبخشمت حالا هم بیا کمکم کن "
فلورا به ته سالن اشاره کرد که یه پسره رو تخت خوابیده بودو داشت با موبایلش ور میرفت و منتظر ما بود
اه کشیدمو رفتم جلو و گفتم
“خب اقا شما چی میخواید تتو کنید ؟ کجا میخواید تتو کنید؟ تتوتون رنگی باشه
یا سیاه؟”
سرشو بلند کردو با یه نیشخند گفت
“ببخشید خانومی ولی سوالاتو یادم نمیاد”
" مشکل خودته "
خب همه اكثرا بهم میگن که سوالامو دوباره دونه دونه بگم ولى من دو تا دليل دارم که اونطوری جوابشو دادم
1- اون به من گفت خانومی و اون حقه اینو نداره
2 نمیدونم…ولی کرمم گرفت
“اوہ پس…”
از رو تخت بلند شدو ادامه داد
“میخوای با من دعوا کنی؟ بذار قبل از هر چیزی بهت بگم که تو هیچی نیستی
حالا هم بيا واسم تتو کن من چار تا فلش میخوام رو دستم…سیاه باشه بجنب”
پس اون تموم سوالامو میدونست
اون یه نگاه کلی بهم انداخت خنديدو كتشو در اورد
فاک اون فقط…
اون افتضاحه اره…این چیزی بود که میخواستم بگم
دوباره رفتم پیش فلورا و گفتم
“سیاه”
با یه لبخند شیرین گفت
“بفرمایید”
“مرررسی”
جوهرو ریختم تو دستگاه و گفتم
“فلشات چه شکلی باشن ؟ کجای دستت و به چه صورت قرار بگیرن؟”
خندیدو گفت
“پشت ساعدم…واین شکلی و به این صورت باشن”
یه کاغذ از تو جیبش در اوردو بهم نشون داد
خب طرح چرتیه
چشامو چرخوندمو شروع کردم به تتو کردن
این ساده ترین طرحی بود که تا حالا تتو کرده بودم ولی نمیدونم چرا انقد استرس داشتم… شاید چون اون خیلی ایراد گیر بود وقتی داشتم تتو میکردم مدام بهم گوشزد میکرد که مواظب باشم و درست تتو کنم و بلاه بلاه بلاه (وق وق کردن مشتری)
موقعه ی تتو کردن نتونستم جلو خودمو بگیرمو به بهونه ی تتو دستمو گذاشتم رو بازو های عضله ایش و باعث شدم که اون یه نیشخند بزرگ بزنه
بعد از این که تتو کردم رو دستش کرم زدمو دستشو با باند بستم و با رضایت گفتم
“تموم شد”
با نارضایتی دستمو از رو بازوش برداشتمو چشامو چرخوندم اون یه نگاه به دستش انداختو گفت
“خوبه”
“چرا…”
حرفمو خوردمو سرمو انداختم پایین و گفتم
"پولشو باید طبقه بالا حساب کنید اقا "
سرشو تکون دادو رفت بالا
بعد از چند دقیقه اومد پایینو
"امم…چی میخواستی بپرسی؟ "
“هیچی…مهم نیست”
“من میخوام بدونم…بگو
خب تو…تو…چرا از کتفت تا ارنجت تتوعه و پاییناش… تتو نداره؟”
“اوه…سوالت این بود؟”
“اره خب… ولی اگه نمیخوای جواب بدی مشکلی نیست "
نه فقط تعج…”
"ماری لاس زدن بسه بیا اینجا به کمکت نیاز دارم "
چشم غره رفتمو داد زدم
“اومدم فلی”
با خجالت به اون پسره نگاه کردم و اون گفت
“پس اسمت ماريه…خب ماری جواب سوالت… من اینجاهارو تتو نکردم چونکه میخواستم چیزایی رو تتو کنم که منو یاد کسایی که دوسشون دارم میندازه”
“اها چه جالب”
پس اون چار تا فلش واسه…واو چه باحال اون همزمان چار نفرو دوست دارہ
به فکر خودم خندیدم… این کارمه… من همیشه به فکرای خودم میخندم
“و حالا سوال من…”
“ولى من باید برم”
“سریع میپرسم قسم میخورم "
“باشه”
" تو چرا انقد تتو داری ؟”
" چون از تتو خوشم مياد "
“واو خوبه از این جور دخترا خوشم میاد…بیشتر از این وقتتو نمیگیرم خدافظ
ماری امیدوارم دوباره ببینمت”
"خدافظ "
تغییر حالت سریعش باعث شد که من تو فکر فرو برم
چه طوری میشه که انقد بدجنسانه بهم نگاه کنه و نیشخند بزنه…حتی بد باهام برخورد کنه ولی پنج دقیقه بعد مهربون شه و یه لبخند شیرین بزنه؟
“هی ماری دختر کجایی ؟؟؟”
فلورا دستشو جلو صورتم تكون دادو من گفتم
“من همینجام”
“اره مشخصه”
“انقدر گیر نده”
“باشه…ولی ورونیکا کارت داره”

“خب چی گفت ؟”
فلورا ازم پرسيدو من یه ابرومو دادم بالا و با لبخند نگاش کردم
“بجنب بگووو ماریییی”
"باشه باشه…اون چیز خاصی نگفت… فقط گفت که حقوقمون زیاد میشه و امروزمیتونيم زود بریم خونه این عالی نیست ؟؟
اون از ته دل خندیدو گفت
"اونوقت تو میگی این چیزی نیست؟؟؟ "
“خب باشه هست”
“کی میتونیم بریم؟”
به موبایلم نگاه کردمو گفتم
حدود 1 ساعتِ دیگه
“عالیه”
ما تو این یک ساعت چار تا مشتری داشتیم
یکیشون اولین تتوش بود خب تعجبی نداشت چون اون 12 سالش بود
زیاد پیش نمیاد که ما مشتریِ 12 ساله داشته باشیم شاید 4 یا 5بار تو یه سال …
اون یه گل تتو کرد
"خب واقعا رو کمرش خوب به نظر میومد
“هی وایسا!!”
فلورا گفتو سريع رفت تو مغازه و با یه کت اومد بیرون
“فلی…”
“هوم؟”
“این چيه؟؟”
"كُتِ اون پسرست که امروز اومد و تو داشتی باهاش لاس میزدی بگیرش…دستت باشه و هر وقت دوباره دیدیش بهش بده "
"اه خب خودت وقتی دیدیش کتشو بهش بده "
“تو داشتتی باهاش لاس میزدی نه من”
“حالا هر چی”
فلورا کُتِ اونو اونداخت تو بغلمو گفت
“فردا میبینمت خوشگله”
“وایسا ببینم مگه قرار نبود بیای خونه من؟”
خب چرا ولی سری پیش زیاد بهم خوش نگذشت "
“اوه بی خیال تو دیگه لازم نیست از اتاق من بری بیرون و در ضمن امروز دوشنبه ست…
ملیسا مرخصیه”
“خب باشه میام”
“خوبه”
ما رفتیم خونه
ملیسا از فلورا عذر خواهی کرد و فلورا هم گفت که عب نداره… و البته که الکی گفت…
از اون ماجرا یه ماه میگذره و روزی نیست که منو فلورا راجع بهش صحبت نکنیمو فلورا نگه که اصن بهش خوش نگذشته
عوضی
خب سری پیش نزدیک بود پسره به فلورا تجاوز کنه…
اگه بخوام رو راست باشم باید بگم که وقتی درِ اتاقو باز کردم با صحنه ی جذابی مواجه شدم
دستای قویِ پسره دستای فلورا رو بالا سرش نگه داشته بودو خودش داشت سینه و
گردنه فلورا رو میخورد و میک میزد
اره من به این میگم جذاب…
خندیدم
دست فلورا رو گرفتمو بردم تو اتاق و اون فوری لباساشو در اوردو خودشو انداخت
رو تخت
“فلورا؟”
“هوم؟”
“فک کنم که پریودی”
“چيیی ؟؟؟”
با جیغ گفتو به شورتش نگاه کرد
يه جيغ بلند تر زدو گفت
“حالا من چی کار کنم؟؟؟”
با شک بهش نگاه کردمو گفتم
“يعنی چی که چی کار کنی؟؟ این یه چیز معمولیه نه؟”
"خب…خب… خب…اها…من پد ندارم “من دارم”
گفتمو همون موقع یه پد از کشو در اوردمو پرت کردم جلوش اون با تعجب به پد نگاه کردو گفت
“م…مرسی”
سرمو تكون دادم و اون رفت بیرون که بره دستشویی
موهامو باز کردمو دستمو کشیدم لاشون
واقعا حس خوبیه
فلورا با استرس از دستشویی اومدو گفت “اخه الان وقت پریود شدن بود؟؟”
ابروهامو دادم بالا و گفتم
“منظورت چیه؟؟”
“خب… تو گفتی که امشب بیام اینجا و من مخالفت کردم…
من امشب با…با کارل قرار دارم…دومین قرار رسميه ما "
“هولی فاک یعنی میخوای بذاری به همین راحتی به فاکت بده؟؟”
“چی ؟؟؟ نع این فقط… فقط…هیچی”
“بگووووو”
من قرار نیست امشب برم”
“البته که باید بری”
“نمیرم”
خندیدمو گفتم
“پس از خونه من گمشو بیرون”
"تو حق اینو که منو بیرون کنی نداری… من واسه…واسه ملیسا اینجام نه تو
"پس برو پیش همون "
اون ادای منو دراوردو گفت
“من نمیرمو تو هم نمیتونی مجبورم کنی”
چشم غره رفتمو چیزی نگفتم چون میدونم اگه ادامه بدم تا صبح باید دعوا کنیم
“امم…فلیی؟”
“هومم؟”
“کارل…”
“خب؟”
“اون از لیون خبر داره؟”
یه مشت چیپس گذاشت تو دهنش و با دهن پر گفت
“چطور؟”
“من بایدازلیون یه چیزیو بپرسم”
چیپسارو قورت داد و گفت
“باشه بیا”
موبایلشو پرت کرد تو بغلم و ادامه داد
“برو توکانتکتام(تماس)…شماره کارلو بگیر ازش بپرس”
“وااای مرسیییی فلورا تو بهترینی”
“میدونم”
بدون توجه به حرفش شماره کارلو گرفتم
“هیییی…فلوراااا… کارل دستش بنده کاری داری بگو”
اوه شِت… اون خودش بود
"الوو فلورااا… تو هم مثه دوست پسرت قاطی داریا… هیییی کجا رفتی؟ "
دوباره سکوت
با چشماي پر از اشکم یه نگاه به موبایل انداختم و دوباره گذاشتمش دم گوشم
“هی فلورا عزی…”
“هی کارل…”
“اوہ ماری تویی ؟؟”
“اوهوم”
“خب من فک کردم فلورائه… معذرت میخوام”
“مشکلی نیست…فقط میخواستم یه سوالی ازت بپرسم که جوابشو گرفتم بای”
گوشیو محکم انداختم تو بغل فلورا و رفتم سمت دستشویی و هر چی خورده بودم بالا اوردم
خب این طبیعیه دیگه …
من هر وقت عصبی میشم معدم درد میگیره و بعدم همه چیو بالا میارم
من دیگه اونو دوست ندارم واقعا میگم
ولی وقتی صداشو شنیدم همه چی مثه فلش بک از جلو چشمم رد شد
اون کاراش ، اخلاقاش، مسافرتایی که با هم رفتیم ، پارتی هایی که با هم خراب
میکردیمو فرار میکردیم ، حرفایی که رو تخت بهم میزد…این که صبحا چجوری بیدارم میکرد… فاک
دوباره فکر کردن به اینا باعث شد که بازم بالا بیارم ولی از اونجایی که ناهارنخورده بودم بعد از چند تا عق زدن یه مایع بنفش(رنگ بنفش دوست دارم بگم ) ازدهنم ریخت بیرون…
اسيدِ معدم
دندونامو مسواک زدم
صورتمو شستمو خودمو تو اينه نگاه کردم چرا من باید به خاطرِ اون عصبی بشم؟
اها…
چون که من میتونستم وقتیو که واسه اون گذاشتم واسه یکی دیگه بذارم…
چون اون بهم دروغ میگفتو منم باورش میکردم
یه دور دیگه صورتمو اب زدمو از دستشویی رفتم بيرونو همون موقع ملیسا جلوم سبز شد
“تو حالت خوبه ماری؟”
“اره ملیسا … خوبم”
به زور لبخند زدمو رفتم تو اتاقم
از صحنه ای که دیدم زیاد تعجب نکردم
فلورا رو تخت رو شکمش خوابیده بود و پاهاشو تو هوا تكون میدادو با تلفن حرف میزد
وقتی متوجه من شد بهم چشمک زدو بعد از چند ثانیه اخم کردو به کارل گفت
“من بعدا بهت زنگ میزنم کارل”
بعدشم مکث کردو با خنده گفت
“منم همینطور…خدافظ "
قطع کردو گفت
“تو يه دفعه چت شد؟؟ به خاطر اون پسره لیونه؟”
“نه من خوبم…فقط بالا اوردم… اگرم میخوای محتوياتشو بدونی باید بگم که یه چیزای سف…”
فلورا نذاشت حرفمو ادامه بدم به جاش گفت
“فهمیدم باو…تو حالت خوبه…نیاز به توضیح ندارم”
سرمو تكون دادمو رو تخت دراز کشیدم
یادم نیست چی شد ولی خوابم برد و وقتی بیدار شدم شب بود به زور بلند شدمو
به ساعت نگاه کردم
21:38
دستمو کشیدم رو صورتمو به فلورا نگاه کردم اون مثه خرس خوابیده بود پتو رو از رو فلورا زدم کنار و بعدشم با کلی چک و لگد بیدارش کردم
بعد از خوردن شام ما تو اتاق بودیمو باهم صحبت میکردیم
“وایسا ببینم…من نفهمیدم…تو چطوری با کارل دوست شدی؟؟؟”
“خب پارتی جمعه… تو… مست بودی… منو کارل قبلش همو تو مغازه دیده بودیم و اون دعوتم کرده بود که برم به اون پارتی تو هم با خودم بردم… اون اولین قرار رسمیمون بود”
“اَه فلوراااا مثه ادم توضیح بده”
“اَ هَ…اولین باریو که کارل اومدو تتو کردو یادته؟؟”
“خب؟”
" من بهش شماره دادم و اون زنگ زد بهم گفت که برم پارتی ای که اون گرفته تا اینجاشو فهمیدی؟”
“اره”
لبخند زدو ادامه داد
“من از تو خواستم که بیای و توهم قبول کردی…تو حسابی مست بودی و اگه راستشو بخوای من نمیدونم اونشب واست چه اتفاقی افتاد فقط میدونم که اخرای مهمونی من و کارل تورو بردیم مغازه و من بازو تو تتو کردم…خواستم واست سوپرایز باشه…خب؟؟”
“خب…”
“و بعدش هم که… همین دیگه”
پوکر فیس شدمو گفتم
“یادمه که گفتی ماجرای دوستیتون هیجان انگیزه”
“خب هست”
“نیست”
“هست”
“نیست”
“هست”
“نیست”
“هست”
“نیست”
“هست”
“نیست”
“هست”
“نیست”
“هست”
“نیست”
“هست”
“اصلا هر جور دوست داری فک کن فلورا ولی هیجان انگیز تنها چیزیه که نبود”
اون با حرص چشم غره رفتو گفت
“حالا هرچی”
خندیدم
حرص خوردنش خنده داره
اونجوری که چشم غره میره و خودشو بی تفاوت نشون میده…در صورتی که درونش طوفانِ و دلش میخواد منو خفه کنه
دستمو تا مچ فرو کردم تو سطل ماستو کُلشو مالیدم رو صورتش اخم کردو داد زد
“عوضییییی”
سطل ماستو برداشتو خالی کرد روم و اینبار من جیغ زدم
اونم نه به خاطر اینکه کل هیکلم کثیف شد به خاطر تختم
تختم هم ماستی شد
یه جیغ از رو عصبانیت کشیدمو با تمام توان فلورا رو زدم
بعدم رو تختیمو از زیرش کشیدمو انداختم بيرون اتاق که فردا برم بدم خشک شویی
چشامو چرخوندمو رفتم حموم
لباسامو با عصبانیت در اوردم و رفتم زیر دوشو بعد از 5 دقیقه رفتم بيرونو دیدم
خانوم فلورا اسکورچ رسما ريدن به اتاقو فاک… اصلان من چرا بهش گفتم که بياد اینجا؟؟؟
اتاقم… اتاق عزیزم
فلورا رسما ریده به اتاقم
گند زده
عوضیِ اشغال
لباسا کف زمین پخش بودن تمام چیپس و پفکا و پاستیلا کف زمین ریخته بودنو
فلورا هم یکی از لباسای سکسیه منو که لیون واسم خریده بود پوشیده بودو داشت عکس مینداخت
اون لباسو از کجا گیر اورده
من مطمئنم اونو یه جا گذاشته بودم که چشم بهش نخوره
“داری چی کار میکنی؟؟”
با یه حالت عصبی پرسیدمو فلورا گفت
“عکس میندازم… مشخص نیست؟”
“خب مشخصه ولی چرا با این لباس و با این حالتایِ افتضاح؟”
“لباسِ خوشگله؟”
“حالتات چی ؟؟”
“اه من این عکسارو واسه خودم میخوام”
"منم باور کردم…تو میخوای این عکسارو واسه کارل بفرستی…کاملا مشخصه "
چشاشو گرد کردو با استرس گفت
"نه…نه… نمیخوام اونارو واسه کارل بفرستم "
“چرا میخوای”
گوشیشو انداخت رو تخت و گفت
"اینو چرا دمِ دست نمیذاری ؟؟؟ من كل كمدتو زیرو رو کردم تا اینو گیر اوردم "
“واسه این که دوسش ندارم…اگه تو دوسش داری… واسه تو
“اوہ واقعا؟؟”
سرمو تكون دادم و اون جیغ زدو گفت
" تو بهترینی…کارل واقعا از این خوشش اومده و بهم گف…”
بقیه حرفشو خورد
فوری دستشو گذاشت رو صورتشو گفت
“تو یه عوضی هستی”
با تعجب گفتم
“من ؟؟ من عوضیم؟ یا تو که کل اتاقمو به گند کشیدیو لباسمو پوشیدی و واسه کارل عکس فرستادی ؟؟ تو یا من؟؟”
بعدشم نتونستم جلو خودمو بگیرمو خنديدم اون دوباره داره حرص میخوره
اون با اخم بهم نگاه کردو بعد از چند ثانیه از اون لبخند گول زنکا زدو گفت
“پس این … واسه من دیگه؟”
چشامو چرخوندمو گفتم
" البته… اون به درد من نمیخوره "
اون لبخند زدو یه بار دیگه به لباس نگاه کرد
منم لبخند زدم ولی وقتی که دوباره به اتاق نگاه کردم لبخندم از بین رفتو به
جاش عصبانيت كل وجودمو کرفت
يه دفعه داد زدم
“تو چرا اینجارو به هم ریختی؟؟زود باش جمعش کن”
دادمو در اوردو دوباره تو اینه خودشو نگاه کرد
"اصلا اون لباسِ واسه خودمه اگه میخوای واسه تو باشه باید اینجارو جمع کنی "
زیر لبش غر غر کردو گفت
“باشه…”
بعد از این که چیپسام و همین طور تمیز کردن اتاق توسط فلورا تموم شد ملیسا بدون هیچ در زدنی اومد تو…
خب من بهم برخورد چون خودش قانون گذاشته که باید قبل از ورود در بزنیم
با اخم بهش نگاه کردمو بعدم با چشام به در اشاره کردم
انگار تازه فهمید چی کار کرده…
به در نگاه کردو گفت
“اوپس”
بعد رفت بيرون…در زدو بعد از صدور اجازه اومد تو
"حالا بهتر شد "
من گفتمو فلورا چشاشو چرخوند
“خب…من اومده بودم اینجا که بگم…خب…من با یکی توی یه کلاب قرار دارم و دوست دارم که شماها هم اونجا باشید "
با تعجب به ملیسا نگاه کردم
از کی انقد مهربون شده؟؟
" تو که یه قرارِ سکس نداری ؟؟”
" اوه چی ؟؟ نه…البته که نه "
یه ابرومو دادم بالا و با شک بهش نگاه کردم
اون به من نگاه کردو گفت
“خب…اون دیشب اینجا بود”
با خجالت به پاهاش نگاه کردو ادامه داد
“و خب امشب ازم خواست که برم اونجا و منم که… من خب…تمام دوستامو خونوادم توی المانن… به جز شماها "
“نمیدونم ملیسا…من خب…من میام”
به فلورا نگاه کردمو اونم سرشو به نشونه ی این که میاد تكون دادو لبخند زد
شصتمو به ملیسا نشون دادم و اون لبخند زدو گفت
“پس حاضر شيد”
بعدم سریع از اتاق رفت بیرون…
“اینجا افتضاحه ملیسا… مطمئنی اینجا کلاب سکس نیست؟”
“نمیدونم… من تا حالا اینجا نیومدم”
اینجا واقعا افتضاحه پر از ادماییه که دارن همو میکنن…اگرم نمیگم پسرو دختر
واسه اینه که اینجا دخترایی هم هستن که لزن یا پسرایی که گی ان
اه کشیدمو دستمو دراز کردم که دست فلورا رو بگیرم… ولی اونجا نبود
فاک یو فلی
“امم… اشکال نداره چند دقیقه تنهاتون بزارم ؟؟”
ملیسا گفتو به پسری که ته كلاب وايساده بودو داشت سیگار میکشید اشاره کرد…فک کنم خیلی زشت باشه…چون کُلاه سویشِرتِشو انداخته رو
صورتش
نمیدونم…
“بهم اس بدہ”
به ملیسا گفتمو بدون این که منتظر جوابش باشم رفتم تو دستشویی که به فلورا زنگ بزنم
رفتم تو دستشویی…
خب…بر عکس جاهای دیگه اینجا وضعش بهتره
موبايلمو از تو سوتينم در اوردمو تا خواستم زنگ بزنم به فلورا شاشم گرفت
این دیگه چيه؟؟؟
فاک
موبایلمو گذاشتم سر جاش
چشم غره رفتمو و در دستشویی پشتمو باز کردمو داد زدم
“هولی فاکینگ شِت…تو؟؟؟”
سریع شلوارشو کشید بالا و با مِن و مِن گفت
“خب…امم… من”
“لازم نیست چیزی بگی…فقط…حالم به هم خورد "
رفتم تو دستشویی بغلی و با خیال راحت نشستمو شاشیدم
اومدم دامنمو بکشم بالا که یه دفعه در باز شدو اون داد کشید
“هولى فاکینگ شِت…من”
بعدم زد زیر خنده…
با خیال راحت… بدون هیچ عجله ای در حالی که اون جلوم وایساده بود دامنو شورتمو کشیدم بالا و زیپ دامنمو بستم
اون با به نیشخند بهم زل زده بود
یه لبخنده موزیانه زدم
هلش دادم کنارو از دستشویی رفتم بیرون که دستامو بشورم
بعد از شستن دستام اون گفت
" ووهووو. … عجب کصی بود "
“اره… خوب بود ؟ "
“محشر بود فک کنم باید خیلی تنگ باشی”
“ممکنه”
“پس چطوره که امتحان کنم؟”
“نه لازم نیست…من خودم بهت میگم…فكرت درسته…من حسابی تنگم”
اروم در گوشش زمزمه کردمو اون از فرصت استفاده کردو گردنمو بوسید هولش دادم عقبو گفتم
" تو چرا مثه بقیه یکیو گیر نمیاری که بکنی ؟”
“گیر اوردمم…ماری…درسته؟”
درسته ولی اونی که میخوای به فاک بدى من نیستم… و اگرم من باشم منظورم اینه که چرا قبل از من کسيو گیر نيورده بودیو داشتی با خودت ور
میرفتی درسته حق با منه نه؟؟”
اون شصتشو کشید گوشه لبشو با لبخند گفت
“درسته ماری”
“خب…فک کنم که این منصفانه نیست…تو اسم منو میدونی ولى من نه…”
به نظر تو اسم من چیه؟”
“کونی”
“اشتباه حدس زدى… اسمم سزارِ”
اينو گفتو من زدم زیره خنده
" این تنها اسمیِ که بهت اصلا نمیاد سزار "
“هاها…مرسی”
“نگفتی…”
“چیو؟”
“چرا داشتی با خودت ور میرفتی؟؟”
“خب واسه این که…ببین تو مگه تا حالا با خودت ور نرفتی؟”
“اوهوم…خب که چی؟”
"خب هیچی مثه خود ارضایی نمیشه حتی سکس با کسی مثه تو "
اينو گفتو دستشو به طور خطرناکی گذاشت رو باسنم
خندیدمو دستشو زدم کنار…
اون یه صدای عجیب از خودش در اوردو
“تو واقعا ضد حالی”
“اره خيلیا بهم گفتن”
“چون هستی”
“میدونم”
اون به پایین نگاه کردو خنديد بعد گفت
“این دورو بر میبینمت ماری”
بعدم رفت
“ارہ ارہ…بلاب بلاب بلاب(ضرضرای حوصله سربر)”
واسه اون عوضی چشم غره رفتم هرچند که رفته بود
گوشیمو دوباره از تو سوتينم در اوردم و تا اومدم شماره فلورا رو بگیرم خود احمقش اومد تو دستشویی
اونم با کارل و…نکارل و لیون
با چشمای گرد شده به اونا نگاه کردم
کارل و فلورا
لیون و یه دخترِ…ملیسا
“فلورا؟؟”
"مارى…اوه خب…خب…کارل زنگ زدو گفت که اینجاست…با دوستش…و خب
“دوستش لیونه”
“اره دارم میبینم”
به زور لبخند زدمو به لیون نگاه کردم
اونم مثه من تعجب کرده بود…
"اممم… خب یادم رفت معرفی کنم… لیو عزیزم… این ماريه…هم خونه ی من "
لیون دستشو اورد جلو و گفت
"خوشبختم "
به دستش نگاه کردمو سرمو تكون دادم
اون دستشو برد عقبو يه نگاه کلی بهم انداخت
“هی…شما دو تا چرا اینجوری همو نگاه میکنین؟”
ملیسا گفت و باعث شد که من نگامو از روی لیون بردارم اما لیوت نگاشو از من نگرفت و به ملیسا گفت
“اخه هم خونت خیلی با خودت فرق داره "
خندیدم…یه خنده ی الکی بعدم گفتم
“کاش منم ميتونستم به همین راحتی دروغ بگم… کاش یکیو میشناختم که مثه خودم احمقو ساده لوح بودو همه ی دروغایی که میگفتمو باور میکرد … چه طور این کارو میکنی…؟”
صدام کم کم بالا رفت و اخر سر داد زدم
“چه طور انقد راحت دروغ میگی؟ همون حرفایی که به من میزدی به ملیسا هم میزنی ارہ؟؟؟…کارت با من تموم شد؟ قلب منو شکستی ؟ چی به دست
اوردی؟ خیلی پستی…خیلی”
من عصبانیم… خیلی زیاد…یه ذره هم ناراحت نیستم… اه کیو دارم گول میزنم؟
من خیلی عصبانیم…منِ لعنتی خیلی ناراحتم
به جای اینکه برم مثه تو فيلما مشروب بخورم و بیخیال همه چیز بشم ازكلاب رفتم بیرون
گوشه خیابون نشستمو تصمیم گرفتم بهش فک کنم…
به لیون نه…خب باشه به اون…ولی فقط اون نه…
خیلی چیزای دیگه هست که من باید بهش فک کنم
مهم ترینش خودمم…
من خیلی وقت به خودم فک نکردم…
من خودمو فراموش کردم…
وقتی لیون ولم کرد همه چیو فراموش کردم حتی خودمو اون یه ادمِ پستِ…
من فقط…خیلی دوست دارم بدونم که چه طور يه ادم میتونه انقد راحت قلب یکیو بشکنه و بعدم بره سراغ یکی دیگه
من نمیتونم درکش کنم…
نمیتونم
“به چی فک میکنی؟”
“ولم کن”
رو به اون پسره ی عوضی گفتمو دوباره سرمو گذاشتم بین زانوهام
“هی…تو داری گریه میکنی؟ نه…بهت نمیاد”
“من گریه نمیکنم”
“ولی اب دماغِ اويزونت یه چیز دیگه میگه”
دستمو کشیدم رو دماغم…راست میگفت
الان دست من اب دماغی شده
چشامو ریز کردم از جام بلند شدمو كل اب دماغمو مالیدم به لباسه سزار…
هى من اسمشو یادمه…
“دختره ی…”
بقیه حرفشو نگفت به جاش خیلی بدجنسانه اومد جلو و منو قلقلک داد
پوکر فیس شدمو گفتم
“هاها…من قلقلکی نیستم ضایع”
اونم پوکر فیس نگام کردو گفت
“ولی هرکسی یه نقطه ضعفی داره نه؟”
چشامو چرخوندمو گفتم
“اووووو…پس از این جور حرفا هم بلدی”
“اره”
یه وری لبخند زدمو گفتم
“امروز یادت رفت ژاكتتو ببری…”
“و اون الان کجاست؟”
شونه هامو انداختم بالا و باخیال راحت گفتم
“خونه ی من”
“خب…بریم بیاریمش”
الان؟”
“اره…دقیقا همین الان”
“الان دیره”
“و زمان مناسبی برای اوردن ژاکت منِ درست میگم؟”
“شاید”
“خب پس…بریم؟”
سرمو تکون دادمو گفتم
“البته که بریم…این قراره عالی باشه”
سوویچو انداختم رو میزو كتمو در اوردمو گفتم “اوناهاش اونجاست…”
بعد با چشمم به صندلی اشاره کردم اون ژاكتشو برداشتو گفت
“خب پس… همین بود؟؟”
"قرار نبود چیز بیشتری باشه سزار "
“اوه جدا؟؟”
“اوهوم "
" اگه من بیشترش کردم چی ؟”
"تو این اجازرو نداری "
"من از کسی اجازه نمیگیرم "
چیزی نگفتم فقط با یه نیشخند بهش نگاه میکردم من نمیزارم این اتفاق بیوفته…
امشب نه
من ازش نمیترسم
اون چیزی به جز یه پسره پانکه احمق نیست
اون فقط میخواد کاری کنه که بقیه فک کن که اون باحاله …
همین
اون چیزی جز این نیست
با همون نیشخندی که داشتم همونطور که اون میومد سمتم رفتم طرفش دستمو کشیدم رو بازوهاشو گفتم
" البته که اجازه نمیگیری… چون میدونی من اجازه نمیدم "
“پس این طوری فک میکنی ؟”
سرمو تکون دادمو گفتم
“شب به خیر سزار”
رفتم تو اتاقمو خواستم درو ببندم ولی بسته نشد… پای سزار لای در بود
زیر لبم غر غر کردمو گفتم
"برو بیرون وگرنه زنگ میزنم به پلیس "
البته که الکی گفتم…
اگه پلیس بیاد اینجا به جای این که اونو ببره منو میبره به خاطِرِ موادایی که توي اشپزخونه هست…
صدای سزار منو به خودم اورد
" اروم باش دختر کوچولو من فقط اومدم ازت بوس شب به خیر بگیرم "
خنديدمو گفتم
"برو به جهنم "
لباشو خیلی آروم گذاشت رو پیشونیمو گفت
"شب به خیر "
رفت…
همونطور که من ماتو مبهوت وايساده بودم
اون بوسه رو پیشونیم…واقعا شيرين بود
دستمو کشیدم رو پیشونیمو لبخند زدم…
لباسامو در اوردمو فوری رفتم زیر پتو
موبایلمو دراوردم
7تا میسکال و 3 تا اس از فلورا
2 تا میسکال از ناشناس
1 میسکال از جولیت… نامادریم
با بی میلی زنگ زدم با صداي خسته ای گفت
“کجا بودی؟”
"بیرون "
کلی غرغر کرد که یه کلمه اشم نفهمیدم
اره… هر یه ماه یه بار برنامم همینه
اون زنگ میزنه و کلی غر میزنه و در اخر هم میگه که واسم پول ریخته و درست خرجش کنم
"باشه جوليت "
حرف همیشگی من
“خب در اصل زنگ زده بودم که بگم پول ریختم…”
" میدونم "
" انقدم وِل نباش "
"خدافظ "
سريع قطع کردمو شماره ناشناسمو گرفتم
“الو؟”
“فليي ؟؟؟”
"اره خودمم "
چشامو چرخوندمو گفتم
“با خط کی زنگ زدی؟”
" یه دوست "
“کی؟”
"نمیشناسیش "
“پوووفففف … باشه… اممم کاری داشتی که زنگ زدی؟”
"میخواستم عذر خواهی کنم… "
“اها باشه… کاری نداری؟”
"نه فقط راجع بهش فک کن "
آه کشیدمو موبایلمو انداختم اونور سرمو کوبوندم رو بالشو گفتم
"گوه تو این زندگی "
و خوابیدم
این دفعه صبح با صدای خنده ی ملیسا بیدار شدم خنده؟؟
ملیسا؟؟؟
حتمایکی دیگس
سرمو فرو کردم تو بالش برای خواب بیشتر
ولی لعنت
من بيدار بشم دیگه خوابم نمیبره
با کلافگی از اتاق رفتم بیرونو بلند گفتم
“ملیسا میتونی یکم اروم تر بخن…دی”
لیون اونجا بود…
و البته که دیگه من عادت کردم
میدونم میدونم
فقط دو روزه که پای لیون دوباره به زندگی لعنتي من باز شده ولی من بهش عادت کردم دیگه حسی ندارم…
تنفر…
عشق…
ناراحتی…
عصبانیت…
هیچی
من هیچ حسی ندارم
نه از دیشب
دیشب تمام حرفامو بهش زدم
هرچند که هنوز مونده
"اوه… سلام ماری "
ملیسا گفتو من چشم غره رفتم
لیون لبای ملیسا رو بوسیدو گفت
"خب مليسا من دیگه برم عزیزم "
و بلند شد که بره
اداشو پیش خودم در اوردمو با حرص گفتم
" اگه مشکلت منم باید بهت بگم که من الان میخوام برم پس راحت باش … ولی نه زیاد "
اون نیشخند زد و نشست سر جاشو گفت
"باشه پس میمونم "
ملیسا زیرزیرکی خندید
یه ادم چه قد ميتونه پررو باشه؟؟؟
اون یه تیکه عنه
رفتم دستشویی و به ياد لیون با زور ريدم
بعدش با یه لبخند ملیح دستامو شستمو رفتم بیرونو بلند گفتم
"حدس بزنيد تو دستشویی چی دیدم ؟’’
لیون یه ابروشو داد بالا و گفت
“چی؟”
“من همین الان تورو اونجا دیدم… خیلی قهوه ای بودی … و یه جوری بودی… بو گند هم میدادی… حیف که سیفونو کشيدم وگرنه بهت نشون میدادم” " ملیسا با اخم زد به شونم و گفت
"هی… اون دوست پسرمه "
" آفرین به تو "
لیون چشاشو بستو خندید
یه خنده ی لعنتی که حرص من واقعا در اومد
با حرص و خیلی محکم زدم پس کله ی لیون و رفتم تو اتاقمو محکم درو پشت سرم بستم
" فاک یو لیون "
بلند داد زدمو اهمیتی نمیدم اگه صدامو بشنوه شلوار جین سیاه پاره پورمو با یه تیشرت گشاد که سوتینم از زیرش معلوم بود پوشیدم
موهامو شونه زدمو دو طرفم بستم
آرایش همیشگیمو کردمو از اتاق اومدم بیرون
از ملیسا خدافظی کردم و لیون و ملیسا همزمان با هم جوابمو دادن
انگشت فاکمو به لیون نشون دادمو رفتم بیرون لندن مثه همیشه ابری بود و میخواست بارون بگیره ولی این هیچوقت باعث نشده که من دست از پوشيدن این لباسا بردارم
از ماشین پیاده شدمو سریع رفتم تو مغازه
فلورا خیلی عصبانی وایساده بود اونجا
ابروهامو با تعجب دادم بالا
چون اون کسی که باید عصبانی باشه منم نه اون
زیر لب گفت
“چرا انقد دیر اومدی؟”
“چه طور؟”
اون چشاشو چرخوندو به اونور اشاره کرد أه…
باز این پسر کصخله
چرا هر چی کصخله گیره من میاد؟
اون از الويس … اون از جیک… اون از … أه اگه بخوام همرو بگم تا صبح طول میکشه
ولی اخریش از همه کصخل تو بود
لیون
اون از همشون کصخل تر بود
آه کشیدمو رفتم سمت اون یارو
اسمش چی بو… أها سزار
“سلام سزار… چی میخوای ؟؟ همین دیروز تتو کردی "
" خب من اومدم یه تتو دیگه بکنم "
پوف کشیدم و گفتم
" چی میخوای تتو کنی ؟ کجا میخوای تتو کنی؟ تتوت رنگی باشه یا سیاه؟”
خندیدو گفت
"خب سوال اولت…تو انتخاب کن… میخوام روی پهلوم باشه و این که سیاه باشه "
لبخند زدمو گفتم
“باشه”
"وقتی همه چیو آماده کردم اون رو تخت خوابید و لباسشو در اورد بدون توجه به تتوهای دیگش و بدن خوش فرمش
دستمو گذاشتم رو پهلوی سمت چپش و گفتم “اينجا؟”
با نيشخندی که رو لبش بود سرشو تکون داد و "گفت دقیقا همونجا… پایین تر نه "
با تاکید گفتو با نگاهش به دستم اشاره کرد
دست من رو شلوارش بود
سریع دستمو برداشتمو گفتم
“حواسم نبود”
"مشکلی نیست "
لبمو گاز گاز کردمو یه دفعه با خوشحالی گفتم
"فهميدم… بهترین چیز… فقط یه چیزی "
“چی؟”
“تو… جمله میخوای تتو کنی یا…”
قبل از این که حرفمو تموم کنم گفت
“فرقی نداره و یه نکته ی مهم…یه چیز باحال باشه”
“باشه”
وقتی کارم تموم شد با رضایت کامل به پهلوش زل زدم…
واقعاعالی بود
من یه دختر تتو کردم
یه دختر که چشمو دماغو لبو ابرو نداشت
الان یکم قرمز و ورم کرده اما تا چند روز دیگه عالی میشه
“این چیه؟”
سزار با لبخند پرسيد
یه لبخند شیرین
منم لبخند زدمو با افتخار گفتم
تو میتونی صورت دوست دخترتو اینجا تتو کنی "
"من دوست دختر ندارم "
“حالا هر وقت عشقتو پیدا کردی”
سرشو تکون داد و به تتوش اشاره کرد
"أوه… الان درستش میکنم "
روی تتوش پماد زدمو شکمشو باند پیچی کردم و گفتم
"تموم شد "
خندیدو گفت
“مرسي”
بعدم سريع تیشرتشو پوشیدو رفت بالا لعنتی… من حتی یه بارم به سینه هاش که پوشیده از تتو بود نگاه نکردم اونم واسه این که اون یه وقت فکر بد نکنه
اه … فاک می
گورِ بابایِ فكرِ اون
فكرام با اومدنِ اون قطع شد
اومد پایینو گفت
دوباره میبینمت "
مثه دیشب پیشونیمو بوسید
چشمک زدو رفت
منم مثه دیشب تحت تاثیر قرار گرفتم
واسه ی من این عادی نیست
هیچکس تا حالا لپ یا پیشونیِِ منو نبوسیده
به جز بابام…
که مُرد
آه کشیدمو خواستم برم بشینم که فلورا جلو راهم سبز شدو گفت
" اووو…پس دوباره همو میبینید "
بدون توجه به حرفش چشم غره رفتمو نشستم
"اه ماری بی خیال… ببخشید "
دوباره چشم غره رفتمو اون این دفعه گفت
" واسه من قيافه نگیر "
با عصبانیت بهش نگاه کردم و گفتم
“تو وسط أون جمعیت منو تنها گذاشتی که بر پیش لیون؟”
"لیون دوست پسر ملیساعه … کارل دوست پسر منه "
“حالا هر چی… کارل ، لیون یا هر کوفتو زهرِ مارِ دیگه "
ببخشید دیگههههه”
من نمیتونم اونو نبخشم…
پس آه کشیدم و گفتم
"باشه… عذر خواهيت پذيرفته شد "
"خوبه… بایدم میشد "
اون چشاشو ریز کردو گفت
“اون اقا خوشگله کی بود؟”
"سزار… تازه دو روزِ میشناسمش… هنوز نتونستم مخشو بزنم ولی بزودی این کارو میکنم "
اون خندیدو گفت
“مطمئن باش این کارو میکنی…”
همون موقع در مغازه باز شدو سزار اومد تو و گفت " امم…خب…بگیر "
یه کارت گرفت جلوم
اره… اینه
کارتو ازش گرفتمو اون گفت
“فک کنم از این به بعد میدونی کجا میتونی پیدام کنی این طوریم دیگه من هرروز به بهونه ی یه تتوی جدید نمیام پیشه تو”
بعدم سریع رفت
وقتی رفت منو فلی به هم نگاه کردیم و خندیدیم فلى گفت
"تو واقعا مخ اونو زدی … در عرض دو روز … واو … این یه رکوردِ واسه تو "
سرمو تکون دادمو خندیدم
به کارت نگاه کردمو خنده ی زیادم تبدیل به تعجب زیاد شد
محکم با ارنجم زدم به بازوی فلورا و اون اخم کردو گفت
"عوضی درد داشت "
بهش یه نگاه کوتاه انداختمو گفتم
"اینجارو ببین "
بعد با نگاهم به کارت اشاره کردم
اون با تعجب به کارت خیره شدو گفت
“واقعا،؟؟؟؟؟”
سرمو تكون دادمو گفتم
"اره…واقعا… سزار جیمز یه دکتر یه دکتر قلب لعنتی "
این غير قابله باوره
اصلا نمی تونم باور کنم
یه دکتر قلب پانک؟؟؟
فاک
این حتما یه شوخیه
فلورا به مسخره خنديدو گفت
“اووو…تو خوش شانسی اون ادم حساسیه”
"خفه شو فلورا…این افتضاحه خب… افتضاح نه…غیر قابل باوره "
اون خندیدو گفت
“فک نکن که داشتم جدی میگفتم…”
چشم غره رفتمو دوباره به اون کارت لعنتی نگاه کردم
Dr.Cesar james
فاک
فاک يو اگه این یه شوخیه
ارہ
این یه شوخیه
شاید این دکتر یکی دیگس
سزار فقط واسه این که منو اذیت کنه اینجوری کرده
با خودم خندیدمو به فلورا گفتم
“اون فک کرده میتونه منو گول بزنه…تا با چشمای خودم اونو تو اون بیمارستان لعنتی نبینم باور نمیکنم "
موبایلمو از تو سوتينم در اوردمو شماره ای که رو کارت بودو گرفتم
“مطب دکتر سزار جیمز بفرمایید”
یه صدای تو دماغی گفت که باعث شد من یکم
صدامو صاف کردمو گفتم
“من یه وقت واسه امروز بعد از ظهر میخواستم”
“یه چند لحظه منتظر باشید”
دوبارہ خندیدم
صدای اون دختره واقعا ضایس
بعد از چند ثانیه اون زنیکه اومدو گفت
" واسه امروز بعد از ظهر … خب نمیتونم بهتون وقت بدم پره… پس فردا وقتشون ساعت 7 ازاده”
" مورد من اورژانسیه… بهشون بگید که ماری وقت میخواد… ماری اندرسون "
اون اه کشيدو دوباره گفت
“یه چند لحظه…”
صدای پچ پچ اومدو بعد اون دختره گفت
“شما هر ساعتی دوست دارید تشریف بیارید … خداحافظ”
بوق… بوق… بوق…
دخترہ ی بی ادب
نزاشت خدافظی کنم
کسکش -_-
فلورا با یه پوزخند زل زده بود به منو وقتی قطع کردم با تمسخر گفت
“خب؟؟؟”
“امروز میرمو با چشمای خودم میبینم”
“خوبه”
سرمو تكون دادمو به در زل زدم
که یکی بیاد تو و بخواد تتو کنه
بعد از نیم ساعت بی کاری یه ایل ادم ریختن تو
دخترو پسر
که ظاهرا دوستای کارل و لیون بودن
اون ملیسائه هرزه هم جزوشون بود
دونه دونه نشستنو بيشتره تختای توي مغازه پر شد
سریع رفتم بالا و به ورونیکا گفتم که بیاد پایین چون کلی مشتری داریم
ورونیکا هم با خونسردی تمام وسایلشو جمع کردو اومد پایین
ملیسا بغل تختی که لیون خوابیده بود وايساده بودو دست لیون و گرفته بودو داشت بهش یه چیزی میگفت
رفتم جلو و سوالای همیشگیمو پرسیدم
اون گفت که میخواد…فاک
اون گفت که میخواد حرف m رو تتو کنه
اون یه عوضیه…
ما حدود دو سال با هم دوست بودیم ولی اون هیچوقت نمیخواست که اول اسممو رو بدنش تتو کنه
حتی رو اونجاش
این همه بهش حال دادم و اون حتی حرف اول اسممو رو اون کیرِ لعنتيش تتو نکرد و حالا حرف اول اسمِ ملیسا خانوم که باهاشون دو روزه دوستن و فقط دو یا سه بار بهشون حال دادن قراره رو بدن لعنتی لیون تتو بشه
“هی…هی ماریییییی”
ملیسا دستشو جلو صورتم تكون دادو من چشم غره رفتم
“لیون گفت که میخواد اونو رو مچش تتو کنه و میخواد که اون قرمز باشه "
سرموتكون دادمو رفتم جوهر قرمز اوردمو ریختم تو دستگاه
این تتو قراره خیلی درد داشته باشه تاملينسون
بهت قول میدم
تمام این دردایی که من کشیدمو تو قراره الان تجربش کنی
فاک یو لیون
دستگارو روشن کردمو مطمئن شدم که سوزنی که سرش هست شکسته باشه
البته که اون فرقشونو نمیفهمه
نیشخند زدمو شروع کردم
تا سوزنو گذاشتم رو دستش داد زدو دستشو کشید عقب
هاها
حالا حالا ها ادامه داره
الکی اخم کردمو گفتم
“میزاری کارمو بکنم یا نه؟”
سرشو تكون دادو دستشو اورد جلو
نیشخند زدمو دوباره سوزنو گذاشتم رو دستش
تا موقعی که کارم تموم شه
چشاشو محکم بسته بودو از لای دندوناش نفس میکشید
بدون این که پماد بزنم دور دستشو باند پیچی کردمو گفتم
“تموم شد…میشه 20 دلار”
من خب…20 دلار نميشه ولی اون بیشتر از اینا بدهکاره
اون با تعجب بهم نگاه کرد ولی چیزی نگفت
دستشو كرد تو جیبشو پولاشو از تو جیبش دراورد
شمردو داد بهم
یه بار دیگه شمردمش
20 دلار
دوباره
دوباره و دوبارہ شمردمش
اخر سر با کلافگی گفتم
این 10 دلارہ”
“اما من مطمئنم که 20 دلا…”
“این 20 دلار نیست…زود باش بقیه پولو بده وگرنه من میدونم با تو و اون دوست دخترت”
“هی…باشه اروم باش”
دوباره دستشو كرد تو جيبشو پولاشو در اورد
کل پولشو از دستش قاپیدمو گفتم
"حالا بهتر شد "
"اما تو … اون … اه باشه… خدافظ "
سرمو تكون دادمو اون رفت
زدم زیره خنده
بلند بلند میخندیدمو بقیه با تعجب بهم نگاه میکردن
خندمو خوردمو به فلورا نگاه کردم
اون داشت با دوست پسرش لاس میزد
تنها کسی که الان در حال تتو کردن بود
ورونیکا بود
بایدم باشه


“من…مطمئن نيستم فلی”
"اه…برو…انقد فک نكن "
خودمو به بار دیگه تو آينه ماشین نگاه کردمو پیاده شدم
قدمامو ارومو مرتب برمیداشتم
آخه برم اونجا چی بگم؟
بگم
هى سزار من اومدم اینجا که ببینم تو دکتری یا نه ؟
عق
واقعا مسخرست
برگشتم سمت ماشین دستگیره درو گرفتمو سعی کردم درو باز کنم
ولی لعنت
قفل بود
زدم به شیشه
اون با نگاهش به بیمارستان لعنتي رویال اشاره کرد و بهم فهموند که درو باز نمیکنه
اه کشیدمو دوباره خیلی اروم منظم رفتم سمت بیمارستان
هولى فاک
به کارت نگاه کردم
رفتم اونجا و به یه خانومی اسم سزار گفتم
اون به یه در اشاره کردو بعدش با تعجب بهم زل زد ولی چون کمکم کرده بود چیزی بهش نگفتم
چه قد اینجا شلوغه
لعنتی سزار…اگه این به شوخی باشه خودم زنده به گورت میکنم
خیلی اروم رفتم سمت ميز منشی و به لطف کفشای پاشنه بلند لعنتيم همه داشتن بهم نگاه میکردن
منشی یه لبخند که معلوم بود مصنوعیِ زد و گفت
“کمکی از من ساختس؟”
“بله لطفا…”
یه نگاه به در انداختمو ادامه دادم
“من ماری هستم ماری اندرسون… همونی که زنگ زدو شما گفتید که هر ساع…”
“بله فهمیدم…”
اون چشم غره رفتو از جاش بلند شد رفت تو اتاقو بعد گفت
“تا پنج دقیقه دیگه میتونی بری تو "
“اوہ…مرسی”
سرشو تكون دادو نشست سر جاش
هرزه ی وزغ
از اونجایی که جا نبود وایسادم دم در
بعد از پنج دقیقه کسی که تو بود اومد بیرون
با تعجب به من زل زد
اون لعنتی به معنای واقعی ماتش برده بود
انگشت وسطمو بهش نشون دادمو رفتم تو سزار یه فنجون دستش بودو تا منو دید فنجونو گذاشت رو میزو گفت
“ماری… انتظار نداشتم الان بیای”
ارہ…منم همینطور…”
“خب…نظرت چیه؟”
“راجع به؟”
“من…”
“خب خوبه که دکتری و مثه بقیشون نیستی”
“بخشید؟”
"اممم منظورم اینه که الاف نیستی… میفهمی که چی میگم "
“اره میفهمم”
ناخونامو فرو کردم تو پامو و گفتم
“خب… پس من دیگه برم…كلى ادم اون بيرون هستن که میخوان ببیننت”
“اره…درسته”
"خدافظ دکتر سزار جیمز "
"خدافظ ماری اندرسون "
دستگیره درو گرفتم…
تا درو باز کردم لیام گفت
“من چه طوری میتونم بهت زنگ بزنم؟”
“به راحتی”
اومد سمتم
درو بستو منو بین خودشو دیوار قرار دادو گفت
“ولی راحت تر میشه اگه من شمارتو داشته باشم”
خندیدمو گفتم
“البته”
هولش دادمو رفتم سمت میزش
خودکارشو برداشتمو دستشو گرفتم استين اون روپوش لعنتیشو دادم بالا و اونجایی که تتو نداشت شمارمو نوشتم و بالاشم نوشتم
“عشقم”
اون خندید
لبخند زدمو اون خندیدو گفت
“خیلی خب…عشقم…بهت زنگ میزنم”
سرمو تكون دادمو با یه لبخند کوچیک رفتم بیرون و دوباره همه نگاهاي لعنتی رو من بود
از بیمارستان رفتم بیرون
وقتی رسیدم به ماشین تند تند زدم رو شیشه ماشينو فلورا درو باز کرد سریع نشستم تو ماشينو گفتم
“اون یه جنتلمن واقعیه”
“اوه واقعا؟؟”
"اره خب…فک کنم "
“فک کنی؟”
" نمیدونم "
“نمیدونی؟؟”
چشم غره رفتمو گفتم
“اه فلورا میشه بس کنی؟”
“بس کنم؟”
اون با تعجب گفتو چشای عسلیشو گرد کرد درست مثه يه بچه کوچولو خنديدمو گفتم
"تو احمقی "
“احمقم؟؟”
"اره… فاک یو "
" مرسی… حالا هم راه بيوفت "
"هي من راننده ی تو نیستم "
" فعلا که هستی … راه بیوفت "
" نیستم "
“هستی”
“نیستم”
"هستی "
"نیستم "
"هستی "
نیستم "
“هستی”
"نیستم "
“هستی”
"نيستم "
“هستی”
"نیستم "
" هستی "
"نیستم "
"هستی "
“نیستم … و این که من دیگه گوش نمیدم”
دستامو گذاشتم رو گوشم و شروع کردم به خوندن اهنگ
بعد از چند دقیقه فلورا محکم زد تو گوشم منم زدمش و با هم خندیدیمو من راه افتادم
اگه واقعا میخواید بدونید باید بگم اره ما دیوونه ایم !
لعنتی
لعنتی
لعنتی
این یه افتضاحه
یعنی چی که میخواد یکیو استخدام کنه؟
مگه ما دوتا چمونه؟
فقط امیدوارم مثه دوماه پیش نشه
ورونیکا یه دختره ی دمدمی رو اورده بود و فاک…
اون فقط بلد بود غر بزنه
وسطای روز بود و منو فلی کلی با ورونیکا بحث کردیم که کسيو دیگه استخدام نکنه ولی اون قبول نکرد
بعد از یه ساعت بیکاری
يه دختر با موهای لخت بلند خرمایی و چشمای خرمایی اومد تو و گفت
"ببخشید من واسه این امم…اه بیخیال من اومدم که اینجا کار کنم "
فلورا خندیدو به پله ها اشاره کرد
اونم یه لبخند مليح لعنتی زدو رفت بالا
"من خودم تورو میکشمت با اون بلونديت "
“هی…پای اونو سط نکش”
" تو نباید به اون عوضی کمک میکردی…پس در نتیجه منم پای اون جوجه کوچولوی پانکو میکشم وسط "
"باشه… آقای دکتر چطورن؟ "
“نمیشناسم…”
اون چشم غره رفتو بحثو عوض کرد
اون دخترہ خوب به نظر میرسید "
"واسم مهم نیست…من از همین الان ازش بدم مياد "
فلورا شونه هاشو انداخت بالا و گفت
“به من چه”
"من اصلا با تو نبودم "
“منم با تو نبودم”
“اره”
“باشه”
“دقیقا”
“چی دقیقا؟”
“من با تو نیستم”
“منم با تو نیستم”
صدای ورونیکا باعث شد بحث جنجالیمون :| نصفه بمونه
“شما دوتا تمومش کنید "
اون دختره اومد بغل ورونیکا وايسادو يه لبخنده کوچیک زد
هرزه
ورونیکا واسه ما چشم غره رفتو گفت
" خیلی خب دخترا… ايشون همكار جدیدتون الیزابت مکویین هستن…”
من بی تفاوت به ورونیکا نگاه کردم
اون دوباره چشم غره رفتو گفت
“اليزابت … این دو نفر ماری و فلورا هستن…”
"اممم…ببخشید من نمیدونم کدومشون ماریه و کدومشون فلورا "
اون گفتو من صورتمو مثه کسایی کردم که دارن بالا میارن
ورونیکا به من نگاه کردو گفت
"اونی که الان صورتش شبیه یه شیر دریاییه …اون ماریه و اونی که موهاش آبيه فلوراست "
چشامو گشاد کردم و بدون توجه به اونا رفتم که به بقیه کارا برسم
خب کار که نه…
ولى من ترجیح میدم الاف باشم تا این که بخوام با اون مكويين سروکله بزنم


“برنامت چيه ؟”
از جام پاشدمو گفتم
"از دردسر دوری کنم "
“اه بس کن ماری…ما هنوزم میتونیم مثه دو تا دوست خوب باشیم… نه مثه
قبلا ولی…شدنیه”
خندیدمو گفتم
“دوستای خوب با هم نمیخوابن”
“اره چون که ما قبلا با هم دوستای خوب نبودیم… ما همو دوست داشتیم”
خندم بیشتر شد…خیلی بیشتر
اون لعنتی فک کرده من مثه ملیسا احمقم
“نه تاملينسون…بی خیال شو…من برنامم اینه که از دردسر دوری کنم”
"اما تو خودت دردسری اندرسون "
“شاید واسه تو…ولی نه واسه خودم "
“امیدوارم بتونی طبق برنامت پیش بری "
“خدافظ لیون”
من عصبیم
خیلی زیاد
دلم میخواد چشایه اون مرتيكرو از تو کاسش در بیارم و بعدم سينشو پاره کنم و قلبشو له کنم
طوری که خوناش بپاشه تو صورتم اون یه مادر جندست
از تو جیب پشتیم یه سیگار دراوردمو شروع کردم کشیدن سیگار بهم یه ارامشه خاص میده
میدونم خیلی کلیشه ایه
مثه تو فيلما
ولى من برای اولین بار با این فیلمای کلیشه ایه لعنتی موافقم
سیگار واقعا به ادم ارامش میده
تو راه خونه يه دونات و با یه ساندویچ مرغ برای شام و یه فیلم کمدی گرفتم
امشب تنهام و کاری برا انجام دادن ندارم
کم پیش میاد من بیکار باشم
واسه همین وقتی بیکارم سعی میکنم که بهم خوش بگذره
وقتی رسیدم خونه فوری رفتم تو اتاقمو درو قفل کردم
لباسامو در اوردم
فیلم گذاشتم
چراغو خاموش کردمو رفتم زیر پتو و خودمو جمع کردم
این بهترین حس دنیاست
این که هوا سرد باشه ولی تو گرمت باشه
واقعا عاليه
خب فیلم شروع شد دیگه…
هیسسسس
به خودم گفتم خندیدم
پیر مرد خرفت
خب یکم اون چشای هیزتو درویش کن لعنتی
اصلا حقته
فاک
تلوزیونو خاموش کردمو کلی به سازنده ی فیلم فوش دادم
مثلا فیلم کمدیه
ولی نزدیک به کمدی هم نیست
دوناتمو از رو ميز بغل تختم برداشتمو یه گاز گنده بهش زدم
“اومممم”
واقعا خوشمزست و شکلات روش باعث میشه که سکسی به نظر بیاد
خندیدمو کلشو یه جا گذاشتم تو دهنمو الکی ادای خفه شدنو در اوردم
وسطاش میخندیدمو دوباره به کار ادامه میدادم
همونطور که نصف دوناتم از دهنم زده بود بیرون با دستم محکم زدم رو دونات و خندیدم
خیلی حس باحالیه
صدای ويبره ی گوشیم باعث شد من از جام بپرمو یکم از دونات بره و تو گلوم گیر کنه
کلی سرفه کردم تا بالاخره ازاد شدم
" فاک به هر کی که الان زنگ زد "
با عصبانیت گوشیمو از رو زمین برداشتمو گفتم
“بنال کله کیری”
“فک کنم اشتباه گرفتم”
فک کنم همون دکتر کسخلس
“با کی کار داشتی؟”
“ماری…”
" خودمم…تو کی هستی؟”
خنديدو گفت
" من سزارم”
“هر کی میخوای باش… چی میخواستی؟” "هیچی… فقط میخواستم ببینم شمارتو درست دادى يا نه "
“همین ؟”
"اره’
"لبمو ار رو عصبانیت گاز گرفتمو گفتم
"برو خودتو به فاک بده "
بعدم قطع کردم و کلی بهش فوش دادم
خب میدونم که نباید اینکارو میکردم ولی دلم نمیخواد موقعی که بیکارم کسی مزاحمم بشه
پیشونيمو مالیدمو یه نفس عمیق کشیدم
کلی با خودم کلنجار رفتم و خودم دوباره زنگ زدم به سزار
“هی… دکتر”
"فک کنم بد موقعه ای زنگ زده بودم "
با یه لحن مسخره گفتو منم به رو خودم نیاوردم
بعد از اون حرفش سکوت شد و دوباره گفت
"فردا میتونم ببینمت ؟ "
“فک نکنم وقتشوداشته باشی اقای دکتر”
“خب…ساعت چند و کجا؟”
"ساعت 9 كلابی که دومین بار ديدمت "
“باشه میبینمت ماری”
“میبینمت سزار”
اه کشیدمو قطع کردم
دلم واسش میسوزه…
یه دکتر پانک که سعی داره باحال باشه
و این که اره باورش سخته ولى من بقیه ی شبِ بیکاریِ عنيمو با فک کردن به اون دکتر لعنتی گذروندم


بعد از این که کلی با موهام ور رفتم اخر سر اونا رو سشوار کردمو ريختم دورم
“خب فلی…چه طور شدم؟”
“عالییییی…”
به الیزابت نگاه کردمو گفتم
“نظر تو چیه مكويين؟”
“محشر شدى”
الیزابت امروز بهم ثابت کرد که یه دخترہ رومخو کسل کننده و اهل کار نیست
اون از منم بدتره و فاک
هیکلو قیافش… لعنتی
عالیه
اون همونقد که معصوم به نظر میاد
هرزست
ولی از ملیسا بدتر نیست
به بار دیگه خودمو تو دوربین گوشیم نگاه کردمو گفتم
“پس بزن بريم "
ماشین راه افتادو بعد از چند دقیقه الیزابت صدای اهنگو کم کردو گفت
“امشب قراره بتركونی دختر … اگه بتونی امشب باهاش بخوابی من خودم ميام هفته ای یه بار ماشینتو برق میندازم”
“اوه جدا؟”
“اره جدا”
“پس از همین الان خودتو اماده کن "
پس تو داری به من میگی که میخوای منو ببری خونه؟”
به طرز خطرناکی در گوشم زمزمه کردو هردومون میدونستیم که این حرفش یعنی چی من فقط سرمو تكون دادمو يکم از مشروبم خوردم
من از همين الانم گیجم
اینم به زور دارم میخورم
فقط چون حس باحالى داره
اون دستشو گذاشت رو باسنم گفت
" مثه سری پیش ؟”
یه لبخند مرموز زدمو گفتم
“من هرگز اقای دکترو الکی نمیبرم به اتاقم”
“به همین راحتی؟”
"فک کردم که اقای دکتر مایلن بیان اتاقم ولی اگه نیستن اشکال نداره "
اون اروم خندیدو و گفت
“دیگه منو با اون اسم مسخره صدا نكن و اینکه من مایلم برمو اتاق یه دخترخوشگلو ببینم”
فاک
طرزه حرف زدنشم باعث میشه من یه چیزی بین پاهام حس کنم فقط به خاطر مشروبه ماری…اروم باش دختر
چشامو رو هم فشار دادمو يه نفس عمیق کشیدم بعدش مثه هرزه ها گفتم
“پس…سزار…کی میخوای بیای اتاقمو ببینی؟”
دستمو گذاشتم رو شونش و اروم دستمو از رو شونش رو بدنش حرکت دادمو
گذاشتم رو اونجاش
اون شصتشو کشید گوشه لبشو گفت
“خب…”
یه نفس سنگین کشید و گفت
"هر چی زودتر من بتونم اون…اتاق لعنتيتو ببینم بهتره "
واسه این که دیدم بهتر بشه چند بار پلک زدمو خیلی شل گفتم
"هر جور اقای دکتر بخواد "


“فاک”
وقتی لباسمو دراوردم گفتو من یکم خندیدم
باید بگم نه من اصلا از اون خجالت نکشیدم
منظورم اینه که…اه…اینجا دنیای واقعیه
داستان كه نیست
مثلا من خجالت بکشمو سزارم بگه که خیلی دوست داره وقتی که من خجالت میکشم =|
و اینکه هیکل اون لعنتیم واقعا خوبه
دلم میخواد تمام عضله هاشو فشار بدمو ببینم واقعین یا نه
تتوهاش…
احساس میکنم که هرکدومشون یه دلیلی دارن.
به بعضیاشون که با دقت نگاه میکنم یه احساس راحتی تو من به وجود میاد
مثلا یه بچست…پایین سینش
حدود ده سانته
یه بچه ی خیلی کوچیکه، که پانکه
اصلا شبیه سزار نیست
حتى يه ذره
اون بچه ناراحته و فاک این حتما یه معنی داره
بیخیال ماریییی اون فقط يه تتوئه
چشم غره رفتمو سزار اومد سمتم
موهامو گذاشت پشت گوشم
سرمو گرفت تو دستشو منو بوسید
همشون همینجورين
همیشه با بوسیدن شروع میشه
یکم خنديدمو به طرز بدی لبشو گاز گرفتم
اون لبشو از لبم جدا کرد و يه بوسه ی کوچیک گذاشت رو گردنم
از این که به این زودی دارم با یه دکتر میخوابم اونم واسه یه شرط بندی چرت واقعا مسخرست خب فقط به خاطره اون نیست…
خود سزارم به طرز وحشتناکی سکسیه و کیه که دلش نخواد ؟
سزار گردن منو میبوسید و نقطه حساسمو گاز گرفتو من اه کشیدم و سرفه کردم
بعدش یه حسی تو دلم به وجود اومد
یه حس خاص
دل درد شديد و حالت تهوع ؟؟؟
فاک… نه امکان نداره این حس باشه
شِت
خوب میشه
مطمئنم
ارہ خوب میشه
همونطور که سزار گردنمو میبوسید و دستشو رو بدنم حرکت میداد من اه کشیدم
“اوہ فاک”
این دفعه به خاطره دل درد زیادم
فاکینگ هِل
سزار منو بلند کردو انداخت رو تخت روم خیمه زدو به طرز عذاب اوری منو میبوسید
لباشو از لبام جدا کردو پیشونیمو اروم بوسید
بعدم گفت
“اممم من کاندوم ندارم "
سرمو تكون دادمو گفتم
“مهم نی…قرص میخورم”
“پس…یادت نره … نمیخوام شر بشه میفهمی که چی میگم؟”
سرمو تكون دادمو به زور لبخند زدم
اون چشمک زدو شورتشو دراورد
با تعجب به کیرش نگاه کردم
شِت این خیلی بزرگه…
دوباره واس دل دردم اه کشیدم
اون یکم خندیدو با تعجب بهم نگاه کردو گفت
" من که هنوز کاری نکردم”
“نه به خاطر يه چیز دیگست”
“چی؟”
“چیز مهمی…”
یکم مکث کردمو دوباره گفتم
"چیز مهمی نیست…ادامه بده "
سرشو تكون دادو اومد روم و تا خواست شروع کنه من هر چی که خورده بودمو رو سزار بالا اوردم اون چشاشو بسته بود و هیچ کاری نمیکرد
گفته بودم که خوب میشم…خب خوب شدم
نه خوبه خوب…ولی…بهتر از قبلم
ولی کاش اینجوری خوب نمیشدم
سزار یه نگاه کوتاه به بدنش که الان پوشیده از استفراغ سفید و زرد من بود
انداختو بعد به من نگاه کرد
چشامو گشاد کردم و جلو دهنمو گرفتم و بعد همونطوری لخت دویدم بیرون و رفتم
تو حموم و بازم بالا اوردم
بعد از این که همه چیو بالا اوردم یه نفس عمیق کشیدم
موهامو گذاشتم پشت گوشم و يه دوش پنج دقیقه ای گرفتمو اومدم بیرون
سزار وقتی منو دید لبخند زدو بدون هیچ حرفی رفت بیرون
با نگاهم دنبالش کردم
اون رفت حمومو لعنتی…کاش من اونجا بودم
فاک
تو این وضعیت چه فکرایی میکنم…
تو خوبی؟
"اره سزار…از اون موقع که اومدم تا الان هفت بار پرسيدى "
سرمو بوسیدو گفت
“باشه خب دیگه نمیپرسم”
“خوبه”
دستامو جمع کردم تو بغلمو خودمو به سزار نزدیک تر کردم
“دفعه ی دیگه هیچی نمیتونه جلومو بگیره میدونستی؟ "
با خنده چشم غره رفتمو گفتم
" البته که میدونستم”
“و اینم میدونستی که حمومتون خیلی گرم بود؟”
“اره و تو هم میدونستی که این سوالت به سوال قبليت ربط نداره و سوال چرتی پرسیدی و یا اینو ميدونستی که من میخوام بخوابم و یا این که اگه میخوای بیدار بمونم باید یه چیز جذاب بگی؟”
“خب … چیز جذاب اممم خب من یه چیز جذاب میتونم بهت نشون بدم ولى نمیتونم بگم”
"پس نشون بده "
پتو رو زد کنارو تيشرت گشادی که پوشیده بودمو داد بالا و من با خنده تیشرتمو دادم پایین و گفتم
"چیز جذاب تری نداری؟؟ "
“خب چرا”
از جاش بلند شدو ازتو جيب شلوارش که رو زمین بود موبایلشو دراوردو برگشت پیش من رو تخت
دوربین موبایلشو باز کردو گفت
"اول یه سلفی بندازیم بعد بهت نشون میدم "
خندیدمو سرمو تكون دادم
اما تا اومدم ژست بگیرم اون عكسو گرفت بعدش
"حالا بذار بهت نشون بدم "
گالریشو باز کردو عکسی که گرفته بودو اورد و رو من که تو عکس شبیه قوزمیت شده بودم زوم کردو گفت
"ایناهاش…این جذاب ترین چیز تو دنیاست ماری "
دقیقا چی؟
"صورت تو "
لبخند زدمو بهش نگاه کردم
اونم یه لبخند زورکی زدو یه بوسه ی کوچیک گذاشت رو لبم
خمیازہ کشیدمو گفتم
“پس حرف جذابی نداری؟”
“فک نکنم… نمیدونم”
“پس…شب به خیر سزار”
"شب به خیر ماری "
اروم لپشو بوسیدمو خوابیدم
*
اه… چرا اینجوریه؟
با کلافگی گوشمو خاروندم و درست شد ولی بعد از چند ثانیه دماغم شروع کرد به خاریدن
دماغمو خاروندمو دستمو تو هوا تكون دادم
نمیدونم واسه چی
ولی احساس کردم باید اینکارو بکنم
فاک
گردنم
گردنمو خاروندمو جابه جا شدم
دوباره گوش لعنتیم
پتورو انداختم رو سرمو لبخند زدم
ولی يه دفعه پتو از روم کشیده شدو دوباره گوشم
با عصبانیت چشامو باز کردمو به دورو برم نگاه کردم
اوہ شِت سزار
من اصلا یادم نبود که اون دیشب اینجا موند
محکم زدم تو صورتشو گرفتم خوابیدم
چند ثانیه بعد صدای خندش فضای اتاقو پر کرد منم لبخند زدم ولى…
فاک
ازار دهنده ترین صدای ممکنه لعنتی
موهامو چنگ زدمو به زور از خواب پاشدم
به ساعتم نگاه کردمو داد زدم
“7صبح؟؟؟ تو حتما داری با من شوخی میکنی”
به سزار نگاه کردمو اون سرشو به نشونه ی این که شوخی نمیکنه تكون داد و دستشو گذاشت رو دهنش که جلوی خندشو بگیره
اخم کردمو گفتم
“چی انقد خنده داره؟”
“تو”
بعدم زد زیر خنده
چشامو چرخوندمو تلو تلو خوران رفتم دستشویی و موقع برگشتن به اتاق تنها کسایی که اصلا حوصلشونو نداشتم از اتاق اومدن بیرون
ملیسا و دوست پسرش
اون لیونه لعنتی هرشب اینجاست؟
مادر جنده ی عوضیه حرومزاده
با اومدن اونا سزارم اومد و گفت
"ماری میخواستم بهت بگم که ام… "
حرفشو قطع کردو با چشمای گرد شده به لیون نگاه کردو گفت
"هی لیون … پسر … تو اینجا چی کار میکنی؟ "
سزار لعنتی…چشای من چار تا شد
لیون اخم کردو با تعجب به منو سزار نگاه کردو گفت
“جیمزی ؟؟؟ شِت مرد…خیلی وقت بود ندیده بودمت "
بعدم همو بغل کردنو سزار به من اشاره کردو گفت
" اونم که فک کنم بشناسی…ماریه…دوست دخترم…”
“اوه پس بالاخره تو هم تونستی نظر يه دخترو به خودت جلب کنی "
“این تو خونمه لی”
“اره معلومه…”
“خب پس ماریو میشناسی دیگه یا کامل معرفی کنم؟”
چندشا…
مکالمشون افتضاحه
با عصبانیت به لیون نگاه کردمو گفتم
" اقای تاملينسون خیلی خوب منو میشناسن…چهار ساله…در واقع ایشون دوست پسر من بودن و به طرز بدی باهام بهم زدن…فک کنم تو باید اینو
بدونی…” بعدم سريع اضافه کردم
"تو باید بدونی دوستت چه ادم عوضیه ی حرومزاده ایه "
بعدم واسه این که دیگه این بحث ادامه پیدا نكنه رفتم تو اتاقمو نشستم رو تختو به دیوار زل زدم
تو زندگي لعنتي من ارامش وجود نداره
هیچوقت نداشته…
از همون زمان که بابام مرد یعنی موقعی که 16 سالم بود من هر غلطی دلم خواست کردمو نامادریم هم گفت که به سنی رسیدم که باید واسه خودم زندگی کنم…
منم یه خونه گرفتمو یکی از اتاقاشو به این ملیسایه عن اجاره دادم
ملیسا دو برابره پولی که باید بهم بده اجاره میده… اونم واسه سرو صداییه که منظورم اه و ناله هاشه
دستمو کشیدم رو پیشونیمو از جام بلند شدم
لباسامو عوض کردم
موهامو مرتب کردم و یکمم ارایش کردم
سزار اومد تو اتاقو و گفت
“اون حرفات جدی بود؟ منظورت چیه که به طرز بدی باهات بهم زده؟”
"حرفام جدی بود و این که برو از خود لعنتيش بپرس "
بهش چشم غره رفتمو بدون توجه بهش در اتاقو باز کردم که برم بیرون
سزار درو بستو قفل کرد
بعد مچ دستمو گرفتو گفت
"دیشب بهت گفتم که…این دفعه دیگه هیچی نمیتونه جلومو بگیره "

#ادامه دارد

ملکه شبنوشته:

امید وارم که خوشتون بیاد
نوشته: NiGhT_qUeEn


👍 3
👎 7
7035 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

702258
2018-07-14 22:38:09 +0430 +0430

چه حالی داری بابا…
من کیر جادویی رو 4 روز داشتم ترجمه میکردم، حسش نبود، اونوقت شما اینا رو ترجمه میکنی؟

2 ❤️

702265
2018-07-14 22:42:12 +0430 +0430

همونطور که آنابننا گفت ، این داستانم متاسفانه دزدیه …
مدارکش توی تاپیک افشاگری ، موجود در پروفایل بنده قرار گرفت.

3 ❤️

702266
2018-07-14 22:43:17 +0430 +0430

رفتی از شهوانی؟
چرا؟
ما تازه داشتیم به ریشت میخندیدم که… :(

1 ❤️

702271
2018-07-14 22:49:40 +0430 +0430

قضیه اسمت چیه؟

0 ❤️

702274
2018-07-14 22:56:33 +0430 +0430

الان اوکیه اشتبا شده بود بننا جون :دی

1 ❤️

702278
2018-07-14 23:02:37 +0430 +0430

دلبندم
شما آلت ما رو هم نمیتونی میل کنی…

1 ❤️

702285
2018-07-14 23:12:30 +0430 +0430

اینقد چهره اکانت اصلیش ، نایت کویین ، خراب و منفور شده مجبور شده هم اسمشو تغییر بده هم با یه اکانت دیگه زیر داستانش ماله کشی کنه :دی

نایت کویین (بلادی رز) ، تو که گوی حقارت رو از حقیرترین انسان روی زمین هم ربودی که : ))

2 ❤️

702286
2018-07-14 23:17:19 +0430 +0430

آره دیگه از تو پزسیدم

0 ❤️

702294
2018-07-14 23:33:09 +0430 +0430

خانوم نایت کوئین پس از بوجود اومدن حواشی که بابت داستان قبلیشون بوجود اومده بود و من به شخصه وسط طناب رو گرفتم و بهشون حرفی زدم که کُنه کلامم این بود:“نه میتونم قبول کنم که داستانتون دزدیه و نه میتونم قبول کنم که دزدی نیست”، اما متاسفانه با دیدن این داستان باید بگم پس از بررسی متوجه شدم که متن فوق کاملا کپی برداری شده از لینکی هست که داده شده و لینک موردنظر، ۳ سال پیش قرار گرفته. لذا از اونجائی که چند روز پیش خانوم نائت کوئین گفتن در حال ترجمه یک داستان هستند، اگر منظورشون داستانی هست که امشب قرار دادند، باید بگم متاسفانه حرفی غیرحقیقت زدن و بنده به شخصه علی رغم اینکه به داستان اروتیک جوندار علاقه مندم، ولی هیچ رغبتی برای مطالعه این داستان ندارم(مگر اینکه منظورشون از ترجمه داستان جدید، داستان دیگه ای هست که هنوز قرار ندادند).

در آخر هم توصیه میکنم بجای وکیل وصی قرار دادن شخصی که متاسفانه بسیار خارج از ادب داره صحبت میکنه، خودشون بیان توضیحات لازم رو بدن.

1 ❤️

702365
2018-07-15 08:06:14 +0430 +0430

درکت نمیکنم ک چرا تقلب اونم اینجا!واقعا واست مهمه تو مجازی شاخ باشی؟اون دوره تموم شده دیگ فک کنم

0 ❤️

702419
2018-07-15 14:55:40 +0430 +0430

مرسی آنا بنانا :)))))
رفتم تو لینکه بقیه اش رو هم خوندم تو کف نمونم :دی

1 ❤️