یک شب سرد (۲)

1395/01/06

…قسمت قبل

عشقم رو از دست دادم، آره از دست دادمش ولی نمیدونم چرا باورم نمیشد، روزا شب میشدن و شبا روز،از غصه داشتم میمردم اون چهره ناز اون اندام دوست داشتنی اون اون عطر تنش حتی اون بوی خوب دهنش،فراموشم نمی شد. چهره بهم ریخته من مثل یک رومان تلخ بود و میشد از روش داستان یه شکست یه زمین خوردن رو خوند.روزها می‌گذشت، از سر کار اومدم خسته تر از همیشه سلام کردم جوابی نشنیدم رفتم سمت آشپز خونه دیدم مادرم داره گریه میکنه،پرسیدم چرا گریه میکنی دورت بگردم گفت چیزی نیست گفتم حالا چیزی نیست به پهنای صورت اشک میریزی گفت سعید امشب عروسی سمیراس،چی یبار دیگه بگو گفت دوباره از
دواج کرد ، خدایا، وزن کل عالم رو شونم حس کردم افتادم رو زانوهام،مادرم دستشو میکشید رو سرم دل داریم میداد ولی فایده نداشت من تیر خلاص خوردم آخه همیشه تو فکرش بودم میگفتم شاید یه روزی پشیمون بشه دوباره…!؟ خودمو کشون کشون انداختم رو تخت اطاقم کل زندگیم مثل یه فیلم از جلو چشمم رد میشد،رفتم جلو پنجره ، پنجره رو باز کردم یاد اون شب سرد افتادم. بغضم ترکید اشکم مثل یه رود از گوشه چشمم جاری شد نمیدونستم جواب یه سوالو پیدا کنم ، چرا منو دوست نداشت، من که میمردم براش. یه صندلی گذاشتم جلو پنجره پاکت سیگار و از کشو برداشتم یه سیگار روشن کردم.گفتم دمت گرم فقط تو
با من موندی یه کام ازش گرفتم نشستم به تماشای سوختنش مثل زندگی خودم زود سوخت و تموم شد. چند ماه گذشت دیگه آروم شده بودم ولی بیخیال نه، سه سال از جداییمون میگذشت چند ماه از ازدواج دوباره سمیرا. جلو تلوزیون نشسته بودم پدرم نشست کنارم پرسید آخرش میخوای چیکار کنی گفتم چی رو چیکار کنم؟ زندگی تو میگم ، گفتم چیکارش کنم ؟ دوباره ازدواج کن گفتم بابا تورو خدا بیخیال شو من دیگه طاقت اون همه بدبختی و ندارم. گفت چرا بدبختی حالا یه بار بدشانسی آوردی دیگه قرار نیست خودتو داغون کنی. گفتم با کی ازدواج کنم اعصابم ریخت بهم واسه اینکه ولم کنه گفتم تو یه دختر خوب پیدا کن باشه من دوباره ازدواج میکنم گفت یکیرو سراغ دارم. گفتم کی گفت دختر دوستم فردا میام دنبالت بریم ببینیش گفتم چرا انقدر زود ، گفت زود نیست تو به حرف من گوش کن ضرر نمیکنی. گفتم باشه اما تو دلم یه دنیا استرس از ترس شکست دوباره. فرداش دم غروب گوشیم زنگ خورد پدرم بود جانم گفت سلام حاضر شو یه ساعت دیگه میام دنبالت گفتم باشه، بی رمق یه نگاهی تو آینه انداختم گفتم اونی که عشقم بود باهام اون جوری تا کرد وای به حال این یکی، رسیدم در خونشون رفتیم تو اون مراسم همیشه گی که دختر و پسر باید باهم صحبت کنن، برادرش منو راهنمایی کرد تو اطاق رفتم دیدم دختره نشسته اونجا تا منو دید جلو پام بلند شد یه نگاهی به صورتش کردم زیاد خوشگل نبود گفتم بفرمایید نشستیم سر صحبت رو باز کردم گفتم میدونید من قبلا ازدواج کردم گفت بله، گفتم با این موضوع مشکلی ندارید گفت نه تعجب کل وجودم و گرفت برخلاف سمیرا اصلا مغرور نبود یه سری سوال رد و بدل شد اون شب گذشت نمیدونم چند روز گذشت نمیدونم چی شد وقتی به خودم اومدم که سر سفره عقد نشستم و دارم حلقه دست مژگان میکنم . نگاهی بهم کرد زیبا شده بود با آرایش ملایمی که کرده بود ولی نمیدونم چرا واسه من هیچ کس سمیرا نمیشد حلقه منو دستم کرد. جشن عقد تموم شد تو همون مراسم تاریخ عروسیرو به همه اعلام کردند دو هفته دیگه ؟! داشتم شاخ در می آوردم چرا انقدر عجله ؟ بعد مراسم گفتم بابا چرا انقدر زود گفت ماه رمضان نزدیکه گفتم میزاشتی بعد اون ماه گفت نمیشه پسر جان . لال شده بودم دست تقدیر داشت منو کجا میبرد مثل باد شب عروسی رسید و من هنوز هیچ علاقه ای به مژگان نداشتم ولی کار از کار گذشته بود مراسم تموم شد همه رفتند من موندم و مژگان، نشسته بود رو تخت آخرین عکس رو اونجا گرفته بود . صدام کرد برگشتم دیدم بلند شده دستش رو باز کرده گفتم جان گفت بیا تو بغلم قربونت برم؟؟؟ رفتم جلو دستش و انداخت دور گردنم منو فشار داد به سینش یه بوس داغ مهمونم کرد یه آتیشی تو وجودم شعله ور شد. تا حالا سمیرا باهام همچین کاری رو نکرده بود ، بهم گفت سعید دوست دارم عاشقتم جیگرم این کلمات واسه من غریبه بودن گفت توام منو دوست داری؟ تو چشماش نگاه کردم یاد خودم افتادم که چند بار این سوالو از سمیرا کردم و اون با اکراه گفت آره و دلمو شکونده بود تو دلم گفتم نمیخوام منم مثل سمیرا باشم ، الان مژگان منو دوست داره من نباید بلایی که سمیرا سرم آورد و سرش بیارم، گفتم عزیزم منم دوست دارم گلم با تمام وجود لبمو گذاشتم رو لبش . شروع کردم به خوردن لباشش وای بعد چند سال چه حالی داد.گفت عشقم اجازه میدی لباساتو در بیارم گفتم چرا که نه، اون لباسهای منو در میاورد منم کمکش کردم لباس عروس رو از تنش در اوردم وای این مدت من حواسم کجا بوده؟ هیچی تنمون نبود لخت لخت،خیلی ناز بود بدن سفید سینه کوچولو ولی خوشگل داشتم نگاش میکردم گفت کجا رو نگاه میکنی بلا گفتم تورو عزیزم پرید تو بغلم خوابوندمش رو تخت من زیر بودم و اون روی من داشتیم لبای همو میخوردیم سینه هاش رو سینه ام بود نرم بود و داغ خیلی گرم شده بودیم کسشو می مالید رو کیرم لب بازیش تموم شد ولو شد تو بغلم گفتم عزیزم چی شد؟ گفت ارضا شدم گفتم چقدر زود، گفت آخه خیلی دوست دارم. گفتم منم دوست دارم داشت آروم آروم تو دلم خودشو جا میکرد برش گردوندم لاله گوششو کردم تو دهنم داشت بیهوش میشد آه آه میکرد هی خودشو تکون میداد میگفت تورو خدا بسه دیگه کشتی منو گردنشو میلیسیدم بعدم سینه هاشو مست مست بود بر عکس سمیرا فقط منو میبوسید و نوازشم میکرد و پاهاشو حلقه کرده بود پشت پای من با این کاراش شهوت منو ده برابر کرده بود پاشو از هم باز کردم رفتم سراغ کسش چقدر خوشگل بود، با اون چهره معمولی ولی چه بدن زیبایی داشت. کسشو میخوردم و روناشو میمالیدم یه آه کشید گفت سعید دوباره ارضام کردی گلم رفتم دوباره ازش لب گرفتم کیرم آروم گذاشتم دم سوراخ کسش ،لباشو کردم تو دهنم لباشو میخوردم آروم کیرمو فشار دادم تو کسش لبشو از رو لبم برداشت اخخخخ سعید جان گفتم جانم یه لبخند همراه با درد زد و گفت سوختم عزیزم آروم آروم عقب و جلو میکردم تا یکم جا باز کرد خیلی تنگ بود و داغ چنتا تلمبه زدم و کل آبمو تو کسش خالی کردم یه آه کشیدم ولو شدم تو بغلش مو هامو نوازش میکرد صورتمو میبوسید اون شب مژگان کارش برای من تازگی داشت کارهایی که تجربه اش رو تو زندگی با سمیرا نداشتم آلان چند ماهی از زندگی ما می‌گذره من روز ب روز دارم بیشتر عاشقش میشم و اونم من همچنان عاشقانه دوست داره و چند وقت دیگه حاصل عشقمون به دنیا میاد.
نوشته: عاشق


👍 2
👎 1
8693 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

534443
2016-03-25 21:43:05 +0430 +0430

اول اینکه خیلی خوب و عالی نگارش شده بود داستان تبریک میگم دوست عزیز…
اما جدای از نگارش نه محتوای آنچنانی داشت نه صحنه سازی و فراز و فرود خوبی داشت.
از نظر موضوع کاملا کلیشه ای(هرچند که خاطره باشه نه داستان) بدون انسجام متن (یهو باهاش آشنا شدی ازدواجم کردی یهو بچه دارم شدی!!!)

واقعا اگه نگارشت تا این حد عالی نبود شاید این همه ایراد نمیگرفتم دوست عزیز.

0 ❤️

534448
2016-03-25 22:08:09 +0430 +0430

سلام
چقدر این زمانه بازیهای غریبی داره،تو قسمت قبل چقدر ناامید و مأیوس بودی و حالا…خوبه،بقول سهراب تا شقایق هست زندگی باید کرد…چند نکته به نظرم رسید اما نمیگم،شما حرف دل تو نوشتی و منم بدون مشکل خوندم،مهمم همینه،پس حلّه…مرسی

1 ❤️

534469
2016-03-25 22:51:22 +0430 +0430

جالبه داریوشم عزیز چون همین الان داشتم سهراب میخوندم!!!

1 ❤️

534490
2016-03-26 07:08:58 +0430 +0430

وقتی تموم شد بی اراده لبخند زدم و حس خوب داستان به منم منتقل شد … خیلی خوشحالم واستون …
فقط اینکه کمتر سمیرا رو با مژگان مقایسه کنید هر ادمی یه خوبی هایی داره یه بدی ها … ذهنتون رو از سمیرا خالی کنید
امیدوارم زندگیتون روز به روز گرمتر بشه …
ماناباشید :)

1 ❤️