سلام به همه دوستان ، امیدوارم از خواندن این داستان لذت ببرید (سوال بیهوده ایست که این داستان واقعی هست یا خیر و جوابش یک چیز است : هر داستانی یا اتفاق افتاده یا اتفاق خواهد افتاد)
با توجه به طولانی بودن داستان پیشنهاد می کنم آنرا در گوشی خود کپی کنید و به صورت تکه تکه بخوانید.
ساعت 12 ظهر بود که خیلی گرسنه شده بودم چون صبحانه نخورده بودم ، تصمیم گرفتم برای خرید به فروشگاه بزرگی که نزدیک محل کارم بود بروم ؛ همه ی کارمندان مشغول کار بودند و نگرانی بابت تنها گذاشتن آنها نداشتم و مدیر بخشی که انتخاب کرده بودم به خوبی از عهده کارها بر می آمد.
درست زمانی که می خواستم از شرکت خارج شوم فکر کردم برای اینکه تنها نباشم شقایق را هم با خودم ببرم .
شقایق دو سه ماهی بود که به مجموعه ما اضافه شده بود و برخلاف روزهای ابتدایی شاد و سرحال شده بود و خیلی از کار کردن توی شرکت راضی بود و خودش می گفت که طلاق اثر بدی توی روحیه اش گذاشته بود ولی الان دیگه 6 ماهی بود که از این ماجرا می گذشت و کاملا با این قضیه کنار آمده بود و شادابی یک زن 25 ساله را میشد در او دید .
با آسانسور به پارکینگ رفتیم و با اینکه فروشگاه نزدیک بود به خاطر گرمای هوا ترجیح دادیم با ماشین برویم.
در طول مسیر چند کلمه ای بیشتر بین ما رد و بدل نشد و آنهم در مورد کارهای شرکت بود.
ماشین را در پارکینگ پارک کردیم و به سمت فروشگاه حرکت کردیم .
با باز شدن درب فروشگاه خنکای دل نشینی صورتمان را نوازش داد ، فروشگاه خلوت بود و در این موقع روز طبیعی بود .
به سمت ردیف مواد خوراکی رفتیم و چند تایی کنسرو و تن ماهی و چند تای هم نوشیدنی برداشتیم ، شقایق هم برای خودش چند نوع آدامس و یک جعبه بیسگویت رژیمی برداشت به سمت صندوق حرکت کردیم و درست زمانی که می خواستیم در راهروی مخصوص وارد شویم آقایی خودش را سریع در جلوی ما جا کرد و من در حالی که از این بی ادبی عصبانی بودم به او گفتم :
با استقبال خیلی گرم ساسان و کیمیا روبرو شدیم که در این حد واقعا غیرمنتظره بود.
کیمیا یک دامن صورتی تا بالای زانو با یک بلوز سفید دکمه دار که زیرش سوتین نداشت پوشیده بود این را از برجستگی نوک سینه هاش متوجه شدم و دکمه های بالایی رو نبسته بود . و موهای بلند لخت مشکی خودش را روی شانه هاش ریخته بود یک زن بی نهایت زیبا و جذاب تقریبا هم قد من با سینه هایی تقریبا سایز 70 و باسن بسیار خوش فرم که تو لباس خیلی تحریک کننده بود .
کیمیا ، شقایق را برای عوض کردن لباس به داخل یکی از اتاقها راهنمایی کرد و من با ساسان مشغول صحبت شدیم .
بدون اینکه خودم را زیاد کنجکاو نشان بدهم از ساسان پرسیدم حالا سورپرایزت چی بود ؟ ساسان گفت : عجله نکن تو راه هست ، و من دقیقا منظورش را متوجه نشدم.
شقایق یک شلوار لی چسبان پوشیده بود با یک تاپ قرمز رنگ که سینه های کوچیکش که فکر می کنم سایز 65 بود مث دوتا لیمو تو لباسش خودنمایی می کرد .
مجبور بودیم طوری رفتار کنیم که کسی شک نکند برای همین کنار من روی مبل نشست و کمی روی من لم داد .
مشغول خوش و بش بودیم که صدای زنگ خانه آمد
ساسان گفت : اینهم سورپرایز !
من و شقایق گیج بودیم ولی ساسان و کیمیا برنامه غافلگیری واسه ما ترتیب داده بودن .
در که باز شد باورم نمی شد که دارم دوست قدیمی و مشترکمون که سالها پیش با نامزدش واسه تحصیل به سوئد رفته بودن و من هیچ خبری ازش نداشتم را می بینم .
کامران با اشتیاق به سمت من و شقایق اومد و ما همدیگر را در آغوش گرفتیم و با شقایق دست داد و مث یک جتلمن دست شقایق را بوسید .
من هم با سونیا همسر کامران دست دادم که خیلی جاافتاده تر از اون روزها شده بود
من و ساسان و کامران هر سه از تهران برای تحصیل به دانشگاه شیراز رفته بودیم و سه دوست جدانشدنی بودیم ولی بعد از تمام شدن تحصیل به صورت عجیبی از هم بی خبر بودیم تا اون روز که من ساسان را تو فروشگاه دیدم و مابقی ماجرا …
سونیا در دانشگاه ما بود و بعد از مدتی کامران به او علاقه مند شد و نامزد شدند و دانشگاه شیراز را تمام نکرده برای تحصیل در یک رشته دیگر به سوئد رفتند .
خب کامران از یک خانواده ی اصیل و ثروتمند بودند که در شمال شهر یک قصر به تمام معنا داشتند .
من و ساسان هم خب از خانواده ی متوسط رو به بالا بودیم .
سونیا که هم قد کیمیا بود ولی با سینه های درشت تر تقریبا 75 یا 80 یک شلوار پارچه ای گشاد تا زانو پوشیده بود و یک پیراهن مدل مردانه که چاک وسط سینه اش کاملا پیدا بود و البته خط شورتش .
من که کاملا غافلگیر شده بودم و خیلی هم خوشحال .
تمام مدت در این فکر بودیم که اگر قرار باشد این رفت و آمدها ادامه پیدا کند من با این دروغی که گفته ام چه کار باید بکنم .
پذیرایی عالی ساسان و کیمیا و شوخی های آنها یک جو بسیار شاد و صمیمی ایجاد کرده بود.
شام را روی میز پذیرایی بزرگی خوردیم و زنها مشغول جمع کردن میز و شستن ظرفها شدند .
وقتی مردها تنها شدند به خاطرات قدیمی سری زدیم و هرکس چیزی تعریف می کرد و ساسان از من پرسید که چند ساله با شقایق ازدواج کردی که قبل از اینکه من جواب بدم کامران گفت ناکس خیلی هم خوش سلیقه ای ! من با لبخند به کامران گفتم ممنون و گفتم سه سال .
که ساسان گفت چه جالب مثل من و کیمیا و خب کامران و کیمیا تقریبا هفت سالی بود که با هم بودند .
شقایق که نسبت به سونیا و کیمیا خیلی ظریف تر بود با ظرف میوه وارد شد و کیمیا هم با چایی .
سونیا مشغول خشک کردن ظرفها بود .
در همین موقع موبایل من زنگ خورد و قبل از اینکه کسی ببینه با دستم صفحه موبایلم را پوشاندم ، نازنین بود سریع با عذرخواهی از جمع فاصله گرفتم ، نگران شده بود و می خواست بدونه که من کی به خونه میرم.
جوابش را دادم و با اشاره به شقایق فهماندم که برای رفتن آماده شود .
دوستان از اینکه ما به این زودی ترکشان می کنیم کمی دلخور بودند ولی شقایق سردرد را بهانه کرد.
با اینکه خیلی خوش گذشته بود ولی شقایق تو راه همش غر میزد و میگفت چرا باید من این کار را برای تو انجام بدم تو خودت زن داری و تا کی می خوای این دروغ را کش بدی .
من که خودم هم دیگه جنبه ی شیطنت این دروغ جذابیتش را برام از دست داده بود گفتم که چاره چیه؟
و تازه ما که دیگه قرار نیست این ها را ببینیم و قول دادم که دیگه تموم شده و با قول اضافه کاری خوب واسه آخر ماه کمی آروم شد.
اون شب نازنین شام خوش مزه ای درست کرده و برای اینکه چیزی نفهمه مجبور شدم دوباره غذا بخورم
اون شب با همان شکم پر یک سکس فوق العاده با نازنین داشتم و خواب خوبی کردم .
چند روزی همه چی آروم بود و ساسان گاهی تو تلگرام بهم پیام میداد و میگفت که دوست داره مهمونی های دوره ای داشته باشیم که من با توجه به گندی که زده بودم روی خوش نشان ندادم .
تا اینکه یک هفته بعد روز دوشنبه کامران با من تماس گرفت و گفت که من و ساسان ترتیب یک مسافرت را دادیم و دوست داریم که تو و شقایق هم با ما باشید .
من که دیگه واقعا دوست نداشتم این داستان ادامه پیدا کنه سعی کردم بهانه بیاورم و از طرفی هم دید زدن خانمهای ساسان و کامران لذتی بود که دوست نداشتم
از دست بدهم . این می تونست یک سفر فوق العاده باشه و من هم جرقه ی یک شیطنت جدید تو سرم خورده بود و فقط می ماند شقایق.
به کامران گفتم که تا فردا بهت خبر میدهم.
عصر که شقایق برای خداحافظی به اتاقم اومد موضوع را باهاش در میون گذاشتم و میدونستم که از یک مسافرت بدش نمی آمد ولی نه به این صورت.
اون عقیده داشت که من باید حقیقت را به اونها بگم و با یک عذرخواهی قضیه را فیصله بدهم و مسافرت را با نازنین بروم .
ولی من دیگه تو این زمان نمی تونستم این کار را انجام بدهم و دو راه بیشتر نداشتم قطع رابطه برای همیشه یا ادامه این بازی.
راضی کردن شقایق چند ساعت طول کشید و حالا می ماند چند روز خانه نرفتن که باید بهانه پیدا میکردم که نازنین شک نکند .
به کامران زنگ زدم و اعلام آمادگی کردم
ادامه به زودی
نوشته: آرمان
خیلی پر اضطرسه داستانت. من به جای آرمان دلم داره از دهنم درمیاد! ولی با تمام اینها، یکم روال رو تند میری و تو یه پاراگراف کلی از داستانو تعریف میکنی. میتونستی فضاسازی بهتری داشته باشی، ازین گذشته روند معرفی ابتدا با اینکه سعی کرده بودی مثل داستانای آماتور بصورت معرفی مستقیم نباشه و مثلا بجای اینکه بگی شقایق 25 داشت و شش ماه بود طلاق گرفته بود، تو روند داستان واردش کردی، ولی بازم عجله توش موج میزد و میتونستی بتدریج و درقسمتهای مختلف این اطلاعات رو به خواننده بدی. دریک کلام، موضوع بسیار جذاب و مهیج و پراضطرسه ولی میشه روی فضاسازی، شخصیت سازی و روند داستان کار بیشتری صورت بگیره تا جذابتر ازین باشه. درهرحال ممنون
با سلام آرمان هستم نویسنده داستان
امروز قسمت دوم را امروز ارسال کنم
ممنونم از کامنتهای زیباتون و انتقادهاتون
ممنون از چشمهای زیباتون که برای خواندن داستان گذاشتید
عالیه
نحوه نوشتن داستانت خوبه کاش به این زودی تموم نشه منتظر قسمت های بعدی هستم و با جزئیات تعریف کن زودی نپر
ضربدری برام جذابیتی نداره اما از نظرداستانی موضوع میتونه پر اتفاق باشه که به نوعی حسن محسوب میشه
مطالعاتتون را بیشتر گنید و سعی کنی دستورزبان تونو تقویت کنید بکار بردن جملاتی اشتباه ڷنظیر چمله ی زیر از ارزش کارتون کم میکنه
[[[باهمین سکوت تا شرکت حرکت کردیم ]]]
ممنون از نظرات شما لطفا لایک کنید تا جزو داستانهای برگزیده قرار بگیره ممنون قسمت دوم ارسال شده وقسمت سوم هم آماده هست .
خدا بیامرزت شقایق