یک عشق طاعون زده

1396/04/20

پشت پنجره ي سالن ايستادم و به آدماي توي خيابون نگاه ميكنم،از طبقه ي هفتم آدما كوچيكتر و دورتر به نظر ميان،يه جورايي احساس جدا بودن از دنيا و آدماش بهم دست ميده ، از بچگي دلم ميخواست به آدما نگاه كنم و سعي كنم كشفشون كنم بفهمم به چي فكر ميكنن، چه آرزوهايي دارن، هدفشون چيه؟ عاشقن؟ خوشحالن؟ احساس خوشبختي ميكنن؟
تو افكارم غرق شده بودم كه با صداي در به خودم اومدم دانيال همونطوري كه سرش توي گوشيش بود اسممو صدا ميزد ديدم الانه كه بخوره به عسليِ بين مبلها و مجسمه ي دختر يونانيِ خوشكلمو نابود كنه،گفتم: آي ي ي ي ي ي داني… ايستاد و سرشو بلند كرد ولي ديگه دير شده بود مجسمه افتاد روي سراميك و هزار تيكه شد، خيلي وقته ازدست رفتنِ داشته هام عذابم نميده اما اون لحظه احساس كردم قلبم از سينم در اومد…شايدم بيشتر به خاطر صداي بلندِ شكستنش بود، با خونسردي نگام كرد،اخمام رفت توي هم ، دوباره سرشو برد توي گوشيِ لعنتيش و رفت توي اتاق مشتركمون…در حقيقت اگر واكنشي نشون ميداد جاي تعجب داشت
همونطور كه سعي ميكردم تيكه هاي بزرگ مجسمه رو جمع كنم فكر ميكردم الان ديگه داشت به كدوم يكي از دوست دختراش pm ميداد كه…نه نبايد بهش فكر كنم ديگه بيشتر از اين جايي براي احساس شكست تو وجودم ندارم،ديگه كافيه.
وسواس عجيبي پيدا كردم تمام سالنُ ٣بار جارو زدم ولي باز احساس ميكردم تيكه هاي مجسمه روي زمين هست
وسواس،يكي ديگه از علائم افسردگي كه اين روزا داره منو ميكِشه توي خودش…

// يازده ماهه كه ازدواج كرديم با يه عشق آتشين…انقدر عاشق بوديم كه توي ماه چهارم دوستيمون ديگه نتونستيم صبر كنيم خانواده هامونو مجبور كرديم تن به اين خواسته بدن، فكر ميكرديم خوشبخت ترين آدماي روي زمينيم، همه چي رويايي بود فقط…دانيال حساس و حسود بود فكر ميكرد هر موجود نري توي اين كره ي خاكي ميخواد منو ازش بگيره، اين حساسيت بيش از حدش نگران كننده بود اما من ترجيح ميدادم با فكر نكردن بهش صورت مسئله رو پاك كنم…
عروسيمون مجلل و زيبا برگزار شد ولي عروسيي كه تو روياهام ميخواستم نبود، نتونستم لباسي كه خودم دوست داشتم بپوشم، دانيال فكر ميكرد با اون لباس قراره تمام مرداي مجلس از ديدنم فيض ببرن پس اصلاً عروسي نميگيريم ،يك روزِ تمام گريه كردم تا گفت فقط با لباسي كه خودش انتخاب كنه حاضر ميشه جشن بگيره
ميدونستم با اين لجبازياش و حساسيتا روزهاي تلخ زيادي در انتظارمه ولي انقدر عاشق بودم كه برام مهم نباشه، من يه دختر بچه ي ١٩ساله بودم كه فكر ميكردم ٨٠٪‏ زندگيو عشق تشكيل ميده اون ٢٠٪‏ هم آشپزي و خونه داريِ كه توش موفق بودم… آخ كه چقدر احمق بودم
اگر از تمام دعوا هايي كه به خاطر حساسيت هاش داشتيم بگذريم،ماه عسل فوق العاده اي رو تجربه كرديم و تا يك ماه بعد از اون هم همه چيز خوب بود تا اينكه براي ترم جديد دانشگاه ثبتنام كردم، رفتاراش و بهونه هاش بيشتر شد از تمام پسراي هم كلاسيم بد ميگفت حتي از استادام،من هميشه آزاد بودم كه براي روابطم تصميم بگيرم و هم كلاسيام چه پسر و چه دختر فرقي برام نداشتن با همشون يك برخورد رو داشتم ولي اون رفتاراي منو رو حساب ديگه اي ميذاشت، از تهمتاش خسته و دلشكسته بودم به شخصيتم توهين ميشد،ديگه كم كم از دوستاي دخترمم جدام كرد ميگفت اون دختره با فلاني رابطه داره،با فلاني لاس ميزنه و …تا جايي ادامه داد كه تصميم گرفتم حذفِ ترم كنم تصميم داشتم بعدشم يك ترم مرخصي بگيرم تا بتونم يه راهي واسه بهتر شدن ديدش نسبت به خودمو دانشگام پيدا كنم
گوشه گير شدم ديگه تقريباً هيچ دوستي برام نموند از هركس يه ايرادي ميگرفت،گوشيمو چك ميكرد كه مبادا كسي از همكلاسياي پسر بهم زنگ زده باشه انقدر به همه چيز حساس شد كه فيسبوك و اينستاگرام وتلگراممو پاك كردم
شدم يه آدم تاريكه دنيا و دور از آدميزاد،ديگه عادت كرده بودم به دعواهامون ولي كم كم هربار كه دعوا ميكرديم خشمشو فيزيكي بهم نشون ميداد ،موقع هم آغوشي هامون…انقدر خشن و سرد اينكارو ميكرد كه فكر ميكردم با يه مرد غريبه رابطه دارم
سعي ميكردم همه چيز رو درست كنم روي حرفاش نه نمياوردم بي اجازش آبم نميخوردم بازم داشت ميشد همون دانيالي كه عاشقش بودم…
شب تولدم زنگ زد و گفت براي شام ميريم بيرون خوشحال بودم كه بعد از چندماه قراره يك شب عالي داشته باشيم، مانتو مشكي با حاشيه هاي قرمزمو پوشيدم با جين مشكي،كيف و كفش و شال قرمز دلم ميخواست عالي باشم يه رژ قرمز ماتم زدم كه به تيپ و آرايش مشكي چشمام خيلي ميومد
با لبخند سوار ماشين شدم دستمو بوسيد و تولدمو تبريك گفت،رفتيم به يكي از پرخاطره ترين رستوراناي دوران دوستيمون همه چيز هماهنگ شده بود با يك كيك خوشگل و يه هديه ي فوق العاده سورپرايز شدم برام ماشين خريده بود بعد از مدت ها داشتم طعم خوشبختيو ميچشيدم،ماشين معنيِ آزادي ميداد اين حسِ برده بودن و زنداني بودنو ازم دور ميكرد
موقع شام داشتم با شيطنت به چشماش نگاه ميكردم كه گوشيش زنگ خورد تا چشمش به صفحه ي گوشي افتاد مردمك چشماش گشاد شد گوشي رو برداشت كه دستش خورد به ليوان و برگشت روي لباسش، باز اخماش رفت توي هم ،به بهانه ي سرويس بهداشتي از جاش بلند شد ولي ميدونستم ميخواد به گوشيش جواب بده
ديده بودم، عكس اون دختر رو روي صفحه ي گوشيش ديده بودم…
گيج بودم نميدونستم بايد چيكار كنم با آرامش بپرسم اون كيه كه شمارشو با عكسش تو گوشيت save كردي يا پاشم برم و ديگه پشت سرمم نگاه نكنم
نميدونم چند دقيقه با يه بغض سنگين و چشماي ترسيده به ميز خيره شده بودم و تو فكر بودم كه با صداي فرياداي دانيال به خودم اومدم، يقه ي پسر جوونِ ميز جلويي رو گرفته بود داد ميزد مرتيكه ي بي ناموس گه ميخوري زن منو ديد ميزني…
اين ديگه تهش بود ظرفيت اين يكيو نداشتم بي توجه به يقه جر دادن و دعواشون از رستوران اومدم بيرون هنوز گيج بودم نميدونستم كجا دارم ميرم فقط ميخواستم تا تهِ دنيا راه برم
هزاران هزار فكر توي سرم جولان ميداد،همكارشه؟پس چرا عكسشو داره؟اونم با تاپ…دوستشه؟يعني چي؟منو منع ميكنه و خودش دوستاي دختر داره؟معشوقشه؟نه ه ه ه اون عاشق منه چرا بايد بهم خيانت كنه؟
وقتي به خودم اومدم جلوي خونه ي مامان بابا بودم ساعت ١١:٣٠ بود و من كيف و گوشيمو جا گذاشته بودم
خواستم در بزنم ولي بايد چي ميگفتم؟ صورت پر از اشكم و نبود گوشي و كيفم مانع ميشد كه بتونم دروغي سرهم كنم و حقيقت…ميگفتم عشقم شوهرم داره بهم خيانت ميكنه؟منو خر فرض كرده؟من چقدر احمق بودم كه فكر ميكردم اون حق داره منو چك كنه ولي يه بار به خودم اجازه ندادم به گوشيش دست بزنم
برگشتم سمت خونه وقتي رسيدم ساعت ١بود تمام وجودم درد ميكرد،چشمام از گريه ي زياد سرخِ سرخ بود
اولين چيزي كه با باز شدنِ در حس كردم يه درد شديد تو صورتم بود،نتونستم تعادلمو حفظ كنم داشتم ميوفتادم زمين كه دستمو چنگ زد و كشيدم توي خونه
فرياد ميزد: تا الان كدوم گوري بودي؟وقتي من داشتم به خاطر هرزگيِ تو فكِ اون حروم زادرو پايين مياوردم كجا فرار كردي عوضي؟ترسيدي تورو هم بكشم نه؟…
نميخواستم به تهمتاش گوش بدم ديگه نمي تونستم تحمل كنم گفتم: هرزگيِ من؟من كه حتي نفهميده بودم اون پسر داره نگام ميكنه؟ هرزه تويي،توي لاشي كه غلطاي خودتو به من نسبت ميدادي تويي كه معلوم نيست با اون دختر تا كجاها پيش رفتي، اصلاً فقط همون يكيه كه امشب زنگ زد يا بازم هستن؟واسه همين به من گيراي جور واجور ميدادي نه؟چون كون خودت گهي بود
من هرچي كه تو دلم مونده بود ميگفتم و اون با بهت نگام ميكرد،از اين قيافه مشخصه فكر نميكرده صفحه ي گوشيرو ديده باشم هههه
هر ثانيه بيشتر داغ ميكردم گفتم: باهاش خوابيدي نه؟باهاشون خوابيدي؟آره عوضي؟تن و بدني كه من ميپرستيدم دست ماليِ جك و جنده ها بوده؟حالم ازت بهم ميخو… بازم زد،زد همون جاي قبلي صورتم ذوق ذوق ميكرد
دانيال: پُر روت كردم زبون در آوردي واسه من، آره دوست دختر داشتم چون از زن غمبرك زده و هميشه غصه دارم خسته شده بودم، كم گذاشتي واسم انتظار داشتي چيكار كنم
تو نگام پر از بهت بود از اينهمه وقاحت…نميدونم تو صورتم چي ديد كه انگار دلش سوخت پشيمون شد از حرفاش شايدم فكر كرد الانه كه سكته كنم گفت: عزيزم ديگه تموم شده بخدا، اونجوري نگام نكن آتيش ميگيره دلم، توخانوم خونمي تو همه چيزمي
بغلم كرد هرچي تقلا كردم نتونستم از آغوشش بيرون بيام خودش مانتو و شال و شلوارمو در آورد و بردم توي اتاق روي تخت ديگه هيچي نميفهميدم سرم داشت سوت ميكشيد،انقدر راحت توي صورتم نگاه ميكنه و ميگه دوست دختر دارم…
بي صدا اشك ميريختم واقعاً تو اين دنيا نبودم تو يه لحظه بُتي كه از عشقش براي خودم ساخته بودم فرو ريخته بود ديگه حتي مقاومتيم نميكردم كه ولم كنه جوني واسم نمونده بود
نميدونم پيش خودش چه فكري كرده بود يا منو چقدرررر احمق تصور كرده بود كه ميخواست مثل بچه ها با آغوش و بوسه منو خر كنه ،چراغا خاموش بود و اشكامو نميديد شايدم نميخواست ببينه
پشتم بهش بود و شونه و گردنمو ميبوسيد جايِ بوسه هاش ميسوخت چندشم شده بود از تصور رابطش با يكي ديگه…برم گردوند صورتمو بوسيد اشكامو پاك كرد همونطور بوسيد و رفت پايين،لباس زيرمو در آورد يهو به خودم اومدم لعنتي انقدر آشغاله كه تو اين موقعيتم فكر ارضاي جسمشه! گفتم ولم كن خواستم بلند بشم نذاشت داد زدم ولم كن كصافط،باز وحشي شد بازم اون خشونتايي كه چندوقتي ميشد كنار گذاشته بود هرچي تقلا كردم هرچي فحش دادم گريه كردم جيغ زدم فقط ميگفت خفه شو و كار خودشو ميكرد…مثل يه غريبه مثل يه آشغال باهام رفتار كرد اون شب كارش دقيقاً تجاوز بود. از شدت ضعف و گريه و درد از حال رفتم و صبح كه بيدار شدم تمام بدنم كبود و پر درد بود
احساس نجاست ميكردم يك ساعت و نيم تمام تنمو سابيدم ولي فكر ميكردم تميز نميشم… \

اگر كسي به خودش زحمت بده و به من و زندگيم نگاه كنه زن ٢٠ساله اي رو ميبينه با روحي سالخورده،يه زن افسرده و سياه بخت…
ولي نميتونم اينطوري ادامه بدم لااقل به خاطر نطفه ي تازه شكل گرفته توي وجودم به خاطر ثمره ي اون شب لعنتي ثمره ي عشق طاعون زدم ،بايد قوي باشم

پايان

نوشته: kii_m_iia


👍 13
👎 1
4277 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

639112
2017-07-11 09:46:56 +0430 +0430

داستانِ (امیدوارم باشه!) غم‌انگیزی بود… :(
دانیالو درک نکردم…اصن انگار یه قانونه که آدما وقتی میفهمن یکی دوسشون داره اذیتش میکنن… :( چجوری میتونن آخه؟…
اولین لایک ?

0 ❤️

639113
2017-07-11 10:03:33 +0430 +0430
NA

لایک دوم،،،غم انگیز بود ناراحتم کرد داستانت اما نگارشش زیبا بود

0 ❤️

639122
2017-07-11 11:05:23 +0430 +0430
NA

غمگین بود.معمولا اینجور زنها که ابروی شوهرشون مهمه واسشون گیر مردهای نامرد میفتن.مردهایی هم که زندگی و زنشونو دوست دارن گیر زنهایی میفتن که علیرغم داشتن ادعای دوست داشتن زیاد با کوچکترین بهونه سر خر رو کج میکنن خونه باباشون و شوهرشونو به لجن میکشن.معمولا اینجوریه البته استثنا هم هست اما خب اینجور غالبه.مرسی کیمیا

0 ❤️

639125
2017-07-11 11:59:25 +0430 +0430

کیمیا آفرین، عالیی بود، بازم بنویس، اما ی نکته لازم دونستم بگم، آیا منطق و معیار زندگی 80% عاشقی و20% خانه داری و آشپزخانه و جارو برقی کشیدن و…زن دانیال که ابتدای داستان گفته 100% درسته؟
طرف دیگر خود زن دانيالي که قبل ازدواج بدرستی با اخلاق، رفتار، و فانتزی هاش دقیق آشنا نشده و حتما به فرم و پرسشنامه های غلط و بعضا مال اندوزی مشاوره های قبل ازدواج اکتفا کرده، انتظار بیشتری نمیره،که زندگی با کیفیتی رقم بخوره…
بنظرم، در ازدواج ها نبایستی سریع و شتابزده عمل کرد، (شناخت) با گذشت زمان و بوجود اومدن مسائل شکل میگیره، هم دانیال و هم خانومش شتابزده و احساسی دست به انتخاب همدیگه زدن.
کیمیا، نگارشت عالی بود، لایک 4

0 ❤️

639131
2017-07-11 13:05:06 +0430 +0430

خیانت لعنتی
زخمش هیچوقت خوب نمیشه…هیچوقت!!!
منم یه دختر بیست ساله ام که از یه دانیال زخم خوردم و جاش تو قلبم هنوز خیلی درد میکنه

0 ❤️

639132
2017-07-11 13:07:47 +0430 +0430

جالبه که اونایی که بیشتر گیر میدن خودشون لاشی ترن

0 ❤️

639133
2017-07-11 13:10:46 +0430 +0430

Robinhood1000
تو کامنتا چقدر باهوش به نظر میرسی بر خلاف واقعیت:)))))):-P

0 ❤️

639159
2017-07-11 18:40:36 +0430 +0430

بزن مرتیکه رو شَتَک کن بابا… ?

0 ❤️

639160
2017-07-11 18:45:39 +0430 +0430

داستانتو خوندم…سعی کن زندگیتو‌ نجات بدی ، نذار اون هرزه ها زندگیتو ازت بگیرن ، وقتی داره دردشو بهت میگه و میگه از غصه دار بودنت خسته شده یعنی دلش میخواد شاد بشی ، میدونم بخشش خیلی سخته ، ولی زندگیته ! دوست پسرت ک نیست کات کنی راحت ، باید از هنرهای زنانگی برای نجات زندگیت استفاده کنی و خانومی کنی و ببخشی !

0 ❤️

639161
2017-07-11 18:52:19 +0430 +0430

میتونی با شوهرت صحبت کنی و بخاطر بچه هم ک شده سامان بدین ب زندگیتون…لااقل تا اومدنش رو خودتون کار کنید…داغون میشه بیاد و ببینه اینه اوضاع !

0 ❤️

639170
2017-07-11 20:14:44 +0430 +0430

ممنون از نظرات همتون ?
بابت لطفي كه داشتين متشكرم
اين فقط يه داستان بود با مخلوطي از خاطراتم… ولي خيلي هم دور از واقعيت نيست، شايد اگر تو همون دوران دوستي از دانيال جدا نميشدم همچين زندگي اسفباري انتظارمو ميكشيد.
خوشحالم كه از اولين نوشتم خوشتون اومد، ميدونم كم و كاستي داشت و سعي ميكنم در نوشته هاي بعديم جبرانش كنم…

Salt_less_ موافقم، مرداي جامعه ي ما بين دنياي مدرن و سنتي گير افتادن، مدرن رو فقط براي خودشون ميپسندن و سنتي رو براي عشق زندگيشون… ممنونم ?

Shabgard65 متشكرم ?

Sami_Sh ممنون و چشم بهتر خواهد شد… ?

دكتر حميد ?

Robinhood1000 بله موافقم.ممنونم ?

Buterflyir درسته… خيلي ممنون ?

Miss_Secret :( عزيزم…متاسفم واقعاً

PayamSE بله ديگه وقتي فهميدم كه داستان ارسال شده بود :) ?

سحرناز-لزبين 🙄

0 ❤️

639176
2017-07-11 20:43:19 +0430 +0430

سلام به همه دوستان خوبم . کامنتهای همتون جالب بود و کیمیا جون عالی نوشته بودی ولی در کل رفتارهای قبل ازدواج توی زندگی خیلی شدیدتر و بدتر خودشونو نشون میدن چون طرف تو دوران قبل ازدواج خیلی سعی میکنه متعادل باشه ولی متاسفانه مردان ایرانی بعد از ازدواج با خودشون میگن این که دیگه مال من شد زنم که همیشه هست و خیالشون راحت میشه و میرن سراغ هرزگی. ای کاش مردانی که زنی دارن که عاشق واقعیه قدرشو بدون چون واقعا بهانه خوشبختی همونه… موفق و پیروز باشید…

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها