-چرا زدیش
+چون الان تو خیابون به عشقم تیکه انداخت
راستش نمیدونم دارم کاری ک میکنم درسته یا نه . حتی نمیدونم بقیه زندگیم به نوشتن بقیه داستان برسه یا نه . ولی تنها جایی ک میتونم خودمو خالی کنم همینجاست… داستان طولانیه… حوصله کن.
همه ی بدبختیای من از روز کذایی 1393/09/28 شروع شد… روز تولد 18 سالگیم که با دوستام رفته بودیم پارک جنگلی شهرمون…
داشت مث همیشه بهمون خوش میگذشت میگفتیم و میخندیدیم… تا اینکه منه لعنتی هوس کردم برم یه چرخی بزنم …
رفتم… رفتم کنار دریاچه مصنوعی داشتم اهنگ “ایستاده مردن” شاهین نجفیو گوش میدادم و کام عمیق از سیگارم میگرفتم. یه دفعه چشمم به دختری افتاد که اونور نشسته بود و هدفون رو گوشش داشت اهنگ گوش میداد… منم راستش اون موقع بدم نمیومد یه دوست دختری داشته باشم و پیش همه واسه خودم کسی باشم…
به خودم گفتم : کسی نیس که جهنم الضرر میرم ازش میخوام اگرم گفت نه کسی پیشم نی که بفهمه خیطی بالا اوردم. دلو زدم به دریا سیگارمو انداختم تو آب و یه ادامس تو دهن…
داشتم نزدیک میشدم… اولین بارم بود که میخواستم از یه دختر درخواست دوستی کنم. رفتم جلوتر و الان دیگه دقیقا رسیده بودم پشت سرش. و همینجا شد آغاز همه بدبختیای من…
صدامو یکم صاف کردمو سرمو بالا گرفتمو دلو زدم به دریا.
-سلام خانوم…
همین که سرشو برگردوند انگار یه پارچ آب یخ ریختن رو کل بدنم. چشم که تو چشاش افتاد دیگه نتونستم چیزی بگم…
+کاری داشتید؟؟؟
خدایااا… من چرا اینجوری شدم چشای این دختر داره یه بلایی سرم میاره دارم میلرزم…
-رر…رر.ررراستش میخواستم ازتون یه درخواستی داشته باشم… یعنی میخوام ازتون درخواست دوستی کنم.
تمام بدنم خیس عرق شد… داشتم میمردم که چی میخواد جوابمو بده.
+لطفا برین الان واسم دردسر میشه من نیازی به دوستی ندارم… برین لطفا
-چ…چ.چشم
دست خودم نبود نمیتونستم دیگه لاتی حرف بزنم و پر رویی ندارم. این دختر انگار با اون چشاش منو سحر کرد…
داشتم میرفتم سمت بچه ها اما تصمیم گرفتم که هر جور شده دل پری قصه رو بدست بیارم و قرار شد تا خونشون دنبالش برم. دیگه کم کم قرار شد که همه بریم ولی اون دختره هنوزم روی سنگ کنار دریاچه نشسته بود. نمیتونستم برم واسه همین بعد از تشکر از بقیه جدا شدم و رفتم روبروی همون دختر نشستم و به قول رفیقام “کون به کون” سیگار میکشیدم. تا این که بابا و مامان دختره اومدن و رفتن سمت ماشین. منم سریع رفتم و پشت ماشین نشستم و با فاصله تقریبا زیادی دنبالشون میرفتم… تو وجود این دختر یه چیزی بود که منو تو همون نگاه اول درگیر خودش کرد…
بعد تقریبا 10 دقیقه شاید رسیدیم در خونشون. خونه بزرگ وزیبایی نبود ولی محله باکلاسی بود. از دور داشتم همشونو نگاه میکردم که یهو…
دیدم فقط دختره رفت تو و مامان و باباش دوباره برگشتن تو ماشین و رفتن… پیش خودم فکر کردم من که اومدم بذار برم زنگ درم بزنم یا خودش برمیداره و حرف دلمو میگم یا یکی دیگه برمیداره و میگم منزل فلانی و میپیچونم. ماشینو پارک کردم سمت راست و پیاده رفتم سمت در. رعشه کل بدنمو گرفته بود نمیدونم چه مرگم شده بود. بالاخره زنگ درو زدم…
+بله؟؟؟ +کیه؟؟؟
باورم نمیشد… صدای نازه خودش بود که پشت آیفون بود…
این داستان اگه زنده باشم ادامه دارد…
نوشته: 77Alone_King
خب جاکش
حداقل دو برابر اینو تایپ میکردی
این چس داستان چیه دادی بیرون؟؟
آدمی که قراره بمیره آخه چرا راحت باید بتونه بیاد اینجا و به گوشی دسترسی داشته باشه؟؟
بعدشم ببین به خاطر 200 گرم گوشت گوه زدی به زندگیت رفت
دلم سوخت واسه خودم.تا حالا فکر میکردم واسه خودم کسی هستم،تازه الان فهمیدم نیستم. یکی بیاد دوست دختر من شه،شاید واسه خودم کسی شدم :)
تو قرن ۲۱،هدف از زندگی داشتن دوست دختره.
بزن بچاک بچه کوووونی
تو رو چه به لاتی
بگو چندبار کوونت گذاشتن ریقو
جل الخالق