یکمی هواتو کردم (۱)

1396/12/17

سلام.
دومین داستانم توی این سایت یک مجموعه دنباله داره.
داستان قبل انقدر کوتاه بود که دلم میخواد حذفش کنم ولی میدونم که نمیشه.
بهرحال امیدوارم از این یکی خوشتون بیاد و همراهم باشید.
.
-یک…دو…سه…چهار…پنج…اومدمممم.
از دیوار فاصله میگیرد و نگاهش را دور تا دور سالن میچرخاند.فضاهای احتمالی را با دقت میکاود…روی نوک پا راه میرود تا صدای پایش بلند نشود.
روی اپن خم میشود و توی اشپزخانه را هم میگردد.
همین که میخواهد بچرخد…دستی روی زمین و هوا معلق میکند.
جیغ و قهقه اش باهم پیوند میخورد.
-نامرررررد…کجا قایم شده بودی؟!
دست های مردانه اش را دورش محکم میکند و بیشتر به خودش میفشاردش.
سری کج میکند تا نی نی چشم هایش را ببلعد…این حالت سکسی…امان از این حالت سکسی که بی هیچ فاصله ای توی نگاه هم زل بزنند.
روی اپن رهایش میکند و سردی سنگ باسنش را مور مور میکند.
-کوچولِ من…عمرا تو بتونی منو بگیری…خنگول خودم.
یک ابرو بالا میاندازد و موهایش را توی چنگ میکشد.
_کی خنگول بوووود؟؟نه میخوام بدونم به کی گفتی خنگول.
ملودی زنگ گوشی بلند میشود…با رفتنش او هم از روی اپن پایین میپرد…و به قسمت تهوع اور ماجرا فکر میکند…اشپزی!
در یخچال و فریزر را همزمان باز میکند و نگاهش را میچرخاند…با اشاره چپش توی موهای وز شده اش را میخاراند…شورتش را از بین باسنش در می اورد و جیغ یخچال و فریزر را نادیده میگیرد.
-سوزوندیش بچه.
بچه…بچه…بچه…دندان به هم میساید و یک بسته مرغ بیرون میکشد.
-امیرررر.بیا کمک من.
صورتش را شسته و موهایش را کمی خیس کرده.
-کی بود زنگ زد؟چرا اینجور شدی؟
مهربان نگاهش میکند.
_هیچکی خوشکل من…مهربون…میخوای غذا بپزی…اخه لامصب…هم خودتو بخورم هم دستپختتو.
چشم ریز میکند.
-خب اینجور که تو زبون میریزی حتما غذای سختی میخوای…وگرنه تو و مهربون گفتن؟؟بلاا بدور.
دست روی شکستگی ابرویش میکشد.
_یاسی…یاس…من دوست دارم.
نفسش بالا نمی اید.
پیشانیش میسوزد.
چشم هایش میسوزد.
دلش میسوزد.
لعنت…لعنت…چرا حالا…چرا امشب…چرا بعد از چهار ماه.
دست هایش را میگیرد و نگاهش مات دست های بزرگ او میشود.
_یادته اولین بار بهم گفتی عاشق دستای بزرگم شدی.و من فکر میکردم دست بزرگ دیگه چه کوفتیه.
پشت دستش را میبوسد…و توی ذهنش و توی قلبش جنگ به پا میشود.لعنت خدا بر لب هایش.
_اما الان میفهمم چی میگی.الانی که دلم واسه ظرافت دستات میره حرف اون روزت رو میفهمم.
لب هایشان باهم پیوند میخورد…و بسته مرغ تا صبح روی کابیت رها میماند.
.
.
.
.
“مقنعه اش را جلو تر میکشد و با پشت پا کتانی هایش را تمیز میکند.توی حجره را می پاید و درنهایت با استرس پا به حجره میگذارد.
شانه های فرش اعلا و دست بافت را که میبیند پوزخند میزند.
وسط حجره می ایستد.اینجا چه غلطی میکرد…خدایا.
همین که میخواست عقب گرد کند با بفرمایید پسرک می ایستد.
زبانش بند رفته بود.“بی عرضه…احمق…‌اخه تو مال این حرفایی…تو همون درحد… .”
ذهنش را جمع میکند.
-این فرشتون چه قیمته؟
به حرف های پسرک اهمیتی نمیدهد.برای کار مهمتری اینجاست…برای دیدن حاج امیر حاتمی…امیر حاتمی…امیر حاتمی.
سرمایی توی قلبش جاری میشود و نگاهش را منجمد میکند…دیگر استرس ندارد.
نیشخند میزند…ابروی راستش را بالا می اندازد و شکستگیش را به رخ میکشد.
-نچ…من دنبال یه چیز خاصم…خیلی خاص.
شاگرد فرش فروشی ذله از اینهمه توضیح بی فایده از فرش دهان باز میکند که صدای حاجی ساکتش میکند.
_بله…بله…یک چیز خاص.
باکمی مکث به سمت او میچرخد و در دل خود را لعنت میکند.
“اخه شاسکول با مقنعه اومدی دیدن حاج امیرحاتمی؟؟اخه مغز تو کله تو هست؟با تیپ دانشگاه و کتونی اومدی بگی چی واقعا؟”
اعتماد به نفسش بند رفته و کم مانده همان وسط حجره غش کند.تنش هنوز بوی… .
دستی به پیشانیش میکشد و نگاهش را به امیر حاتمی میدوزد.
سرش را روی شانه کج میکند.
-سلام.
ظریف میگوید…نگاهش را هم باریک به او میدوزد…دلبری همین ها بود دیگر؟
_سلام دخترجان.خوش اومدید.
دخترجان!هه.
قدش بلند است و چهارشانه…کت و شلوار فراک مشکی و پیراهن یقه اخوندی سورمه ای.خیلی بیشتر از سنش جذاب و خوشتیپ بود.
لبخند میزند و نگین روی دندانش را به رخ میکشد…بازی شروع شده.
.
.
.
.
.
_خانوم خوشکل من.
هومی میکشد و لواشک را بین لب هایش میمکد.
_عوضی…نکن اونجور…اوووف میخوامت.
-هیع…این چه حرف زشتیه…دیگه نشنوم ها پسرم…کی میاااای؟
_یاسی…یاسی…اون کوفتی از دهنت در بیار…شق کردم بی ناموس.
اول چشم هایش گرد میشود و بعد بلند قهقه میزند.
_نخند…میخندی ها؟میگمت نخند…میکنمت…فقط بزار برسم خونه.
صدای بوق ممتد توی گوشی میپیچد…گوشی را قطع میکند و اشکش را میگیرد.
“پسره منگل…مگه صدای لواشک خوردن شق کردن داره…بیا…این همونیه که میگفتن دختر لختم ببینه وا نمیده…فعلا که هر ده دیقه یبار شقه”
دوباره به قهقه می افتد که صدای زنگ گوشی اش بلند میشود.
با خنده جواب میدهد
-چیه شق درد گرفتی؟
_به شق دردش میخندی؟
شوکه میشود و گوشی را نگاه میکند…لعنت…لعنت.
_الان حتما سرخ شدی…مشت کوچولوتو محکم کردی و لباتو میجووی.
اشک توی چشمش جمع شد.
-چیکار داری؟
خنده اش تن یاسی را برای دومین بار امروز میلرزوند.
_وقت زیادی نداری…فقط سه هفته.
چند دقیقه است که گوشی به دست زیر مبل ول شده؟نمیداند.
چند دقیقه است که اشکش خشک شده؟آن را هم نمیداند.
توی گوشش زنگ میخورد:سه هفته…سه هفته…سه هفته.
بین گریه دیوانه وار میخندد…لباس هایش را میکند و هرکدام را به سمتی پرت میکند…رکابی او را تن میزند…بوی دیوانه کننده اش…لعنت به این بو.
موهایش را محکم میبندد و دم اسبی اش را شانه میزند.
دست هایش را روی کنسول تکیه میدهد…خم میشود…به خودش نگاه میکند…به شکستگی ابرویش…به سیاهی چشم هایش…لب های برجسته اش…و بانمک بود نه زیبا…تمام عمر بانمک بود.
اشکی چکید…قدش هم کوتاه بود…نه مانکن طور و کشیده…یک متر و شصت سانت…لاغر و استخونی…لعنت…او شبیه چه کسی بود؟میان انهمه مانکن.
رد اشک را تا توی یقه اش دنبال کرد…چشم هایش برق زد و ابروی راستش را بالا انداخت.
_توله کجایی؟
-بیا مسابقه.
نگاه سام روی پاهایش چرخید…روی رکابی خودش…و البته روی رد اشکی که از چشم راستش تا روی گردنش خط انداخته بود.
_چرا گریه کردی؟
سوال احمقانه جواب احمقانه تر میطلبد.
-دلم تنگ شده بود واست.بیا مسابقه.
کتش را کند و روی مبل انداخت.
_اون لواشک بیشعورت کجاست؟
به بددهنی اش خندید.
-لواشک بیشعور!کیر بی فکرت کجاست؟
_اوووف…یاسی…حتی صداش هم که میکنی شق میشه.
لب پایینش را به دندان کشید…دلش برای خودش…برای او…حتی برای کیرش میسوخت…اخ لعنت به این سوزش که هیچ چیز ارامش نمیکند.
خودش را توی بغلش پرت کرد…سه هفته؟بی انصافانه کم است.
پیراهنش را کند…کمربندش اسیر دست هایش و لب هایش به مصاف دندان هایش درامد.
دو دستش را بالا داد تا رکابی را دراورد.
بوسه اش روی کتفش…دقیقا روی کتف راستش…دقیقا روی تاتو لعنتی اش نشست.
چانه اش را بوسید.گردنش را بوسید.بین غم اش خندید.روی دو زانو نشست و به کیرش زل زد.
_به چی میخندی کسخل؟
صورتش را جمع کرد.
-دیگه وسط سکس حداقل فحش نده سام.به قول خودت اووووف.حالا من این لواشکو ببلعم؟
لب هایش را دور ان حجم از گرما سفت کرد و بازهم فکر کرد"سه هفته خیلی کم است.”
بی قرار رهایش کرد و خودش را توی بغلش پرت کرد.لب هایش را کام کشید…لب هایش را به گوش سام چسباند
-منو ببر رو تخت.
صدایش یک نوع شکست خاص داشت…مثل لحظه خودکشی هیتلر…مثل معنای واژه یَاس…مثل خود نا امیدی.

نوشته: Sun


👍 5
👎 1
997 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

676688
2018-03-08 23:46:35 +0330 +0330

از این نی نی چشم هایش متنفرم. کسششررر

0 ❤️

676716
2018-03-09 07:13:42 +0330 +0330

ماروکه کوه گیجه گرفت

0 ❤️

676753
2018-03-09 12:45:13 +0330 +0330

جان مادراتون بیخیال شین

0 ❤️

676770
2018-03-09 14:12:24 +0330 +0330

هَن؟

0 ❤️

676845
2018-03-10 05:19:42 +0330 +0330

بیا برو تو کونم… امیدوارم همراه من باشید…بچه کونی

0 ❤️

676867
2018-03-10 08:29:57 +0330 +0330

نوع نگارشت عالیه
لایک

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها