۱۳دی (۲ و پایانی)

1396/02/06

…قسمت قبل

[۱۱ دی]
به تمام عالم شک داشتم. بدترین پنجشنبه و جمعه ی زندگیم بود، همش به فکر و توهم گذشت.
از ۴شنبه عصر تا همین الان صدای کفش ها تو سرم اکو میشد… مثل آهنگی که گاهی تو ذهنت میمونه و نمیره…
دلم میخواست زودتر فردا بشه و به مدرسه برم، تمام وجودم گوش و چشم بشه تا واقعیت رو بفهمم.
تقریبا مطمئن بودم همه اش کار یه مردِ اما هیچ دلیل و مدرکی نداشتم، هیچکس هم باهام دشمنی نداشت…

از فروشگاهی یه بخاری بزرگ برای کلاس سفارش داده بودم، آشنای پدرم بودن و با فرهنگیان قرارداد داشتن و قسطی‌ پرداختش میکردم. بخاری کوچیک رو هم به اتاق مدیر میدادیم، حال و هوای سرد و خشک اتاقش برای یخ زدن کافی بود، بخاری حداقل از انجماد جلوگیری میکرد!
به همه ی این افکار، نگرانی برای حال و روز محمد هم اضافه شده بود، نگران بودم نکنه پدرش باز کتکش بزنه.
کتک نه، شکنجه!
محمد کوچولوی بی گناه، مستحق اینهمه شکنجه نبود.

مادرم کاملا متوجه احوال عجیبم شده بود، از زنگ تلفن هم می پریدم! منی که نترس بودم…
به مادرم میگفتم ناراحت اوضاع بچه هام، از محمد کوچولو براش گفتم و اشکش دراومد…
از تم اصلی ذهنم چیزی نگفتم…‌. از اینکه “کسی که میتونه یه گربه رو زخمی کنه، دیگه چه کارایی ازش برمیاد؟؟”


[۱۲ دی]
وقت رفتن یه چاقوی کوچیک محض احتیاط تو کیفم گذاشتم.
احمقانه بود؟! بهم آرامش خاطر میداد…
بخاری رو عصر امروز می آوردن مدرسه و با خودشون برمیگشتم شهر و معطل قطار نمیشدم، از همه مهمتر حداقل امروز تنها نمیموندم تو مدرسه.

با ورودم مش رحیم حالم رو پرسید، تمام سالن رو تمیز کرده بود و من ازینکه بهش شک داشتم خجالت میکشیدم…
با ورودم به کلاس نفس عمیقی کشیدم، دیدن محمد بهم آرامش داد، همینکه اومده مدرسه یعنی اوضاع با پدرش خیلی بد نبوده…
بازهم زنگ تفریح نگهش داشتم تا باهاش حرف بزنم.
روی بدنش جز کبودی های قبلی، زخم جدیدی نبود. گفت پدرش گفته یه روز مرخصی میگیره و میاد مدرسه.
خیالم تا حدودی آسوده شد.
زیاد حرف نمیزد تا بتونم اوضاعش رو بفهمم. فقط گفت شبیه مادرشم! و این یعنی زنگ خطر برای یه معلم…
معلم باید برای دانش آموزش معلم باشه فقط. اگر دانش آموزی به معلم عادت کنه و دل ببنده و مثل مادر بهش نگاه کنه، ضربه روحی جبران ناپذیری میخوره.
من فوقش یکسال معلمش بودم و نهایتا بعداز چندسال شاید هرگز دیگه نمیدیدمش، پس دلبستن و دل کندن از من فقط اوضاع آشفته ی روحیش رو داغونتر میکرد.
حتی برای منِ احساساتی هم خوب نبود. حس علاقه ی مادرانه ای که در مقابل محمد درم زنده میشد، میترسوندم.
بغلم کرد و گفت:

  • عکس مامانمو دارم. شبیه شما بود، چشماش سیاه و خوشگل، پوستشم نرم و سفید بود. اما من شبیه بابامم. بابام میگه خداروشکر شبیه اون جن… نشدی. میگه مامانم خراب بود؛ میگه همه زنا مثل همن. شما ولی خوبی، مگه نه؟ عکس مامانمو ‌فردا میارم نگاش کنید. خوشگل بود اما کثیف بود، بابام میگه. فکر کنم برای همین بابام‌ عصبانیه… عصبانی میشه منو میزنه، اما شما نامه دادی دیگه کتکم نزد. عصبانی بود ولی دعوام نکرد. شما فرشته ی مهربونی. شما مثل…

نه! نمیذاشتم احساسات مادرانه بهم پیدا کنه… درحالیکه دلم میخواست چشمای روشنش رو ببوسم و نوازشش کنم اونو به سختی دور کردم و گفتم: مادرت هرکاری کرده دیگه مرده، نباید پشت سرش بد بگی. خودم با پدرت حرف میزنم تا مهربون بشه. اون دوست داره اما ناراحته، پس صبر کن تا حالش خوب بشه.

میخواستم درمورد اینکه بخاری خریدم به مدیر بگم، اما امکان داشت مخالفت کنه، فردا بهش میگفتم تا توی عمل انجام شده قرار بگیره. امروز دلم آرامش میخواست.
زنگ تفریح توی سالن قدم زدم و به مسیر گربه فکر کردم…
حتی امکان نداشت از جایی پریده باشه. سالن خالی و بچه ها توی حیاط بودن، مشغول دید زدن پنجره ی کلاس ها شدم.
اصلا پنجره ی شکسته ای وجود داشت؟!
داشتم میگشتم که صدای پاشنه ی کفش میخکوبم کرد!

چرا قبلا این صدا برام مهم نبود؟ تا کی باید ازاین صدا وحشت میکردم؟
ناگهانی به عقب برگشتم!
مدیر بود که تو فاصله ی دو متریم ایستاده بود و از برگشت ناگهانیم جا خورده بود!
به کفش هاش نگاه کردم.
با چشم های ریز شده و خیره گفت: دنبال چیزی میگردین خانم کبیری؟!

  • بله!
  • چی…؟!
  • ضارب گربه.
    چی گفتم؟!
    خودمم از حرفی که زدم تعجب کردم! کاظمی بیشتر.

انتظار داشتم به تته پته بیوفته و اعتراف کنه؟!
مهتای احمق…
قرار بود به همه ی مردهایی که کفششون تق تق صدا میده شک کنم؟
با تعجب و تمسخر و لحنی شبیه من تکرار کرد: ضارب گربه؟!

  • نه! نه! یعنی صدای گربه شنیدم، اومدم دنبال صدا.
    با شک و چندش بهم نگاه کرد، “آهان” گفت و خیره و با پوزخند دور شد.
    عادتش بود یا از قصد محکم و آروم قدم برمیداشت؟! یه هشدار بود یا من توهم زدم؟
    دلم میخواست کفش هاش رو به دیوار بکوبم.
    نمیشد تمام کفش های مردونه ی پاشنه دار رو آتیش زد؟

علاوه بر افکار درهمم، سیکل دردناکم هم، زودرنج و عصبیم کرده بود…
مدرسه تعطیل شده بود و منتظر تحویل گرفتن بخاری بودم.
با مش رحیم هماهنگ کرده بودم و از در پشتی می آوردنش داخل حیاط تا فردا نصبش کنیم. قرار بود مش رحیم حرفی به کاظمی نزنه تا خودم بهش بگم.
بالاخره ماشین رسید و وارد حیاط مدرسه شد. از پنجره ی خونه ی مش رحیم دیدم که زنش حیاط رو میپایید!
میدونستم کمر درد داره و حوصله نداره، اما حس میکردم کلا از من خوشش هم نمیاد… رفتارش سرد و عجیب بود، برعکس مش رحیم.
بخاری رو گذاشتیم. راننده وانت آشنای پدرم بود، سوار شدم، قرار بود تا خونه منو برسونه و ازین بابت خوشحال بودم. حس بدی به تنهایی پیدا کرده بودم. با وجود اصرار مش رحیم برای اینکه برم پیششون اما قبول نکردم، حتی نگاه زنش انرژی منفی داشت!


[۱۳ دی…]
صبح با وجود درد کمرم و بی حوصلگیم، به خاطر بخاری خوشحال بودم.

وقتی رسیدم یکراست به اتاق مدیر رفتم. باید در مورد بخاری و اوضاع محمد باهاش صحبت میکردم. در زدم و وارد شدم.
حجم سرمای اتاق دلم رو زد…
تو این سرما با یه پیرهن کنار پنجره ایستاده بود!
با ورودم برگشت و دست به سینه به دیوار تکیه زد. بعد از سلامی سرد مثل همیشه، بدون اینکه بپرسه برای چی اومدم گفت:

  • میخوای با‌ من برگردی؟
    چی؟! باهاش برگردم؟ کجا؟!
    انگار قیافه ی متعجبم خودش سوالم رو بیان کرد که ادامه داد:
  • منم از تهران با ماشین خودم رفت و آمد میکنم. میتونم برسونمت خونه.
    چشمام باز تر از این نمیشد! با اون برم؟!
    چقدر هم خوب و مودبانه تعارف کرد!
    ماشینش هم اگر به سردی خودش و اتاقش باشه حتما منجمد میشم.
    گفتم: نه ممنونم من برای…
    نذاشت حرفم رو ادامه بدم، بین حرفم با اخم گفت:
  • من خوشم نمیاد اصرار کنم. مش رحیم گفت گربه اومده و ترسیدی، گفتم ماشینم خالیه بیای. از اینجا معطل شدن و غش کردن بهتره!

اون کِی “اصرار کرد” که حالا اخم میکنه؟!
تعارف هم انقدر بی حس و طلبکارانه! بی ادب!
دلخور و جدی گفتم: اولا شما اصرار نکردین، دوما من غش نکردم!
با لبخندی معنادار و یه ابروی بالا رفته گفت: اصرار باید کنم؟ اونوقت میای؟
به معنی نه سر تکون دادم، نفس عمیقی کشیدم و برای عوض کردن بحث و اینکه مبادا حاضر جوابی کنم و بحثی بشه گفتم:
محمد علوی، یکی از بچه های ضعیف کلاسم، اوضاع خوبی نداره. فهمیدم پدرش کتکش میزنه. مادرش هم زن درستی نبوده و خودکشی کرده. انگار پدرش وضع روحی خوبی نداره. بدن محمد کبود بود. پدرش‌ مثل یه جلاد یه بچه به اون زیبایی و پاکی و معصومی رو کتک میزنه. هنوز جای کبودی ها رو تنش هست، باورش سخته. مگه آدم میتونه یه بچه ی دوست داشتنی رو…
مستقیم و خیره و کمی عصبانی‌ داشت نگام میکرد!
از تصور اوضاع محمد، اشک توی چشمام جمع شده بود و احساساتی شده بودم. خودم رو جمع و جور کردم. ادامه دادم:

  • اون مرد نیاز به درمان داره، همینطور محمد. آدرس نزدیک ترین مرکز مشاوره رو میخواستم. باید ارجاعشون بدم. البته خودمم تا جایی که بتونم کمکش میکنم. محمد خیلی بی گناهه. یه بچه ی…
    بین حرفم بی ربط گفت: بچه خیلی دوست داری؟

وقتی با اعتراض " آقای کاظمی" گفتم، تصحیح کرد:

  • منظورم اینه که خوبه که به بچه ها اهمیت میدی و دوستشون داری.
    به طرف میزش رفت و یه کارت درآورد و بهم داد:
  • مرکز مشاوره ی … مربوط به آموزش و پرورش همینجاست.
    کارت رو از دستش گرفتم، به طرف در رفتم، گفت:
  • عصر منتظر باشم باهم بریم؟
    “نه ممنون” گفتم و بیرون اومدم. چه مدل تعارف کردن بود؟ اصلا یه جوریه… انگار خون تو تنش نیست!
    روانپریش!

سرکلاس تازه یادم افتاد که قضیه بخاری رو کلا فراموش کردم بگم. زنگ تفریح هم قرار بود مش رحیم نصبش کنه.

زنگ که خورد مش رحیم با کمک یکی از بچه ها بخاری رو آورد. به دفتر کاظمی رفتم. باید بهش خبر میدادم.
دوست نداشتم برم. عجیب و سرد بود‌. چشمای آبی و یخیش، بیشتر از زیبایی، بی روح بود. انگار که هیچوقت شوقی تو چشماش نبوده. اصلا بلد بود بخنده؟!
خب به من چه ربطی داشت!


هنوز هم هق هق میکردم و چشمام خیس بود. اون حق نداشت!
یه روانیِ سادیسمی که به جای تقدیر از کارم، اشکم رو درآورد!
با دلایل مسخره بخاری که اونقدر با ذوق خریدم رو پس فرستاد! حرف ها و در واقع دادهاش تو گوشم بود هنوز…
" با چه اجازه ای سرخود بخاری گرفتی؟ این مدرسه صاحاب نداشت؟ نباید هماهنگ میکردی؟" انگار داشت از سازمان ملل حرف میزد!

وقتی گفتم که نیتم اذیت نشدن بچه ها بوده هم جواب تو آستینش داشت: " هه! فقط بچه های کلاس تو سردشون میشه؟! اگر قرار به یه کلاس بود خودم نمرده بودم. بحث ۶ تا کلاس و ۲‌تا دفتره. خونِ بچه های تو رنگین تر نیست. خودم با بودجه ای که قراره برسه، بخاری سفارش دادم، برای همه ی کلاسا عین هم، مشکل اینه که حتی مشورت هم نکردی از بس سرخودی!"
راحت بهم توهین کرد. وقتی مش رحیم‌ گفت که قراره بخاری این کلاس بره به اتاق خودش رسما منفجر شد! نتیجه ی انفجارش شد ترکیدن بغض من. " من نیازی به ترحم کسی ندارم، اگر بخاری میخواستم گدا نبودم میخریدم" !

من کار بدی نکرده بودم، نیتمم خوب بود اما آخرش شد سرافکندگی.
صداش رو مطمئنا همکارای دیگه هم شنیدن. مش رحیمم که بود، سعی کرد توضیح بده اما کاظمیِ لعنتی هیچی حالیش نبود. طرف عصبانیتش من بودم و بقیه هیچ دخالتی نمیکردن. اون مدیر بود، من هم سال اول کارم… فقط سکوت کردم و آخرش، بر خلاف میلم اشکم درومد.
انگار نمیفهمید حرفام رو، شایدم نمیخواست بفهمه.
‘فهموندن یه حرف، به کسی که نمیفهمه آسون تر از کسیه که نمیخواد بفهمه…’
من قصد زیر سوال بردن مدیریت اون، خودنمایی یا رئیس بازی نداشتم؛ اما اون فقط همینارو برداشت کرد.
ازش متنفرم، کاملا یکطرفه قضاوت کرد…
از خومم متنفرم، نتونستم از کارم دفاع کنم و لال شده بودم.
مش رحیم و آقای صمدپور با دستورش بخاری رو بردن، و با اومدن صمدپور اوضاع آروم شد.
همیشه همینطور بودم. در لحظه لال میشدم و بعد از چند ساعت تازه تو ذهنم میومد که کاش اینو گفته بودم! کاش این جواب رو داده بودم!
مثلا تازه ظهر داشتم به این فکر میکردم که با کاظمی برگردم تا خونه! حس میکردم بی حسی رفتارش قابل اعتماده، اما…


مدرسه تازه تعطیل شده بود. احتمالا مش رحیم می اومد باهام حرف بزنه، دیدم که کاظمی تا موقع رفتن باهاش حرف میزد.
دوتا معلم خانوم هم اومدن و بعداز کمی صحبت و دلداری و گفتن اینکه “تو کار بدی نکردی، اون همیشه بد اخلاقه، عصبانی بوده و بعدا پشیمون میشه، ولش کن کلا قاطی داره! و…” رفتن‌.
همه رفتن…

تابحال همچین اتفاقی برام نیوفتاده بود. حق داشتم از این مدرسه برم؟
بدترین اتفاق زندگیم بود. البته اون لحظه اینطور فکر میکردم!
نظرم تا چند ساعت بعد بارها تغییر کرد!

هوا تاریک بود و همچنان ناراحت بودم. مش رحیم نیومده بود حرفی بزنه…

برق ها ناگهانی قطع شدن!
هیچ چیز قابل دیدن نبود، پرده ها ضخیم‌ بودن…

با شروع تَق تَقِ منحوسِ کفش، گوشیم که سعی داشتم با دست لرزان روشنش کنم از دستم افتاد!
از ترسِ شنیده شدنِ صدایی که از افتادن گوشی‌ بلند شد، نشستم رو زمین و کنار میز مچاله شدم.
انقدر وحشت کرده بودم که زبونم بند اومده بود.
تاریکی ‘کورم’ کرده بود.
ترس ‘لالم’ کرده بود.
یه جسم شوکه و بی حس و حرکت بودم که فقط دوتا گوش داشت!
صدای تق تق ، تق تق کفش، منفور ترین صدای عمرم، دلم رو به هم میریخت.
به پایه ی میزم چسبیده بودم و جرات نفس کشیدن نداشتم.
صدا هر لحظه نزدیک تر میشد. هر لحظه بیشتر تو خودم جمع میشدم…
فقط امیدوار بودم پیدام نکنه. زهی خیال باطل!
هیچ ایده ای برای اینکه قراره چه اتفاقی بیوفته نداشتم، همین باعث میشد رعشه به تنم بیوفته‌.
یه جفت گوش بودم و انگار صدا دقیقا داشت به طرف کلاس من می اومد!
کی بود؟ چرا دست از سرم برنمیداشت؟
با سختی دستم رو تکون دادم. تکون میخورد!
با دست دنبال گوشیم میگشتم اما نبود. انقدر محیط تاریک بود که انگار امشب حتی ماه نمیتابید.
دستم رو سریع اینور اونور میبردم‌. گوشیم کجا بود؟!
باید به مش رحیم زنگ بزنم… یا شاید پلیس.
گوشیم نبود! خدای من!

صدای در کلاس اومد!
تمام موهای تنم سیخ شد.
کی اینجاس؟!
نفس نمیکشیدم اما صدای بلند قلبم رو نمیتونستم خفه کنم.
قلبم تند میکوبید و مطمئنا اون هم می شنید.
تنها آرزوم ایستادن قلبم بود.
صدای پا قطع شده بود.
حس اینکه کسی داره تماشام میکنه زیادی قوی بود!
یکی داشت نگام میکرد!
مگه تو این تاریکی دیده میشدم؟!
سنگینی نگاهش موهای سرم رو هم داشت سیخ میکرد.
زبونم رو برام گفتن “تو کی هستی؟” تکون دادم اما هیچ صدایی ازم خارج نشد.
۱ سال بود؟ دو سال؟! چند سال بود تو تاریکی و سکوت سنگینی یه نگاه داشت لِهم میکرد؟
چرا زمان نمیگذشت؟؟
دلم پدرم رو میخواست.
موبایلم نبود و دلم میخواست بمیرم.

صدای تیک و پشت بندش نور شدیدی چشمم رو زد.

نوری مثل چراغ قوه ی قوی از روبرو بود و نتونستم بهش نگاه کنم، فقط ذهنم غریزی دستور گشتن برای گوشیم رو میداد.
دیدمش! روی زمین کمی جلوتر افتاده بود.
برای برداشتنش خیز گرفتم. اما با صدای بلند و عصبی و خشنی که گفت “بتمرگ”، میخکوب شدم.
از اوضاع الان چیز ترسناک تری هم وجود داشت؟
کی بود؟! چرا انقدر عصبی بود؟!
زبونم برای پرسیدنش بند اومده بود.
تنم هنوز از بلندی صدای دورگه اش لرزش داشت.
کاش کر بودم… “صداها بدترین شنکجه گرهان…”

نور دقیقا تو چشمام بود و باعث میشد نتونم به روبرو نگاه کنم و ببینمش اما کفش پاشنه دار مردونه رو دیدم که “تق تق” جلو اومد و با نفرت با پاشنه اش گوشیم رو خُرد کرد!

ریزش قلبم رو حس کردم.
پَر زدن امیدم…
همه چیز زیادی واقعی بود.
هنوز صدای خرد شدن گوشیم تو سرم بود که فریاد زد: “پاشو”
مسخ شده خواستم بلند شم که ذهنم به کار افتاد!
چرا باید گوش بدم؟!
باید جیغ میزدم تا مش رحیم خبردار بشه.
اتفاقا همین کار رو هم کردم، هیستریک و ممتد جیغ کشیدم.
حنجره ام سوخت و گوش هام زنگ زد.
اما علاوه بر اون، هم چراغ قوه خاموش شد، هم صورتم از شدت سیلی ای که خوردم سوخت.
محکم از پهلو به دیوار خوردم و ضعف کردم…
حس لامسه ام، دست‌های قوی و بزرگش رو که برم گردوندو حس کرد.
با یه دست دو دستم رو محکم از پشت گرفت و جوری فشار داد که نفسم برای جیغ کشیدن رفت.
دستام رو محکم بست، با سیم پلاستیکی مانندی که تنگ شد و صدای حرکت روی دنده های ریز رو داشت!
جرات تکون خوردن نداشتم.
دست هام رو انقدر سفت بسته بود که میسوخت.
چرا انقدر تاریک بود؟!
چرا پرده های این کلاس انقدر ضخیم بودن؟!

پاهام میلرزید و وقتی دستش بازوم رو گرفت ناخودآگاه جیغ کشیدم.
محکم به زمین هلم داد‌. از شونه راست روی زمین افتادم و درد شدیدی تو شونه ام پیچید‌ که با جیغِ اینبارم گلوم آتیش گرفت و به سرفه افتادم.
چند ثانیه سکوت شد.
چی از جونم میخواست؟ کی بود؟!

دستش پاهام رو گرفت و با چیزی مثل همون شئ پلاستیکیِ لعنتی با همون صدای ریزِ لعنتی، پاهام رو بست.
قرار بود چیکارم کنه؟

دوباره جیغ زدم. پس مش رحیم کجا بود؟!

حرکتی نمیکرد.
دوبار “تیک” و افتادن نور مستقیم توی چشمام.

تقلا کردم دست و پام رو آزاد کنم اما نمیشد.
حتی میترسیدم حرف بزنم یا التماس کنم، شاید هم زبونم بند اومده بود.
پشت میزم رفت و چراغ قوه رو، رو به چشمام روی میز گذاشت. باعث میشد نتونم اون سمت رو ببینم. کلاس روشن بود اما اون دقیقا پشت نور بود و نمیتونستم ببینمش.

گوشی خُرد شده ام جلوی پاهام بود.
منتظر هر چیزی بودم. از همه بیشتر مرگ! و مثل سگ میلرزیدم و میترسیدم.
من ظرفیت اینهمه ترس رو نداشتم…
دلم میخواست التماسش کنم حرف بزنه!
این سکوت بیشتر ترسناک بود.
انگار فقط داشت تماشام میکرد! سنگینی نگاهش رو حس میکردم.
صدای فریادش‌از جا پروندم:

  • حرف بزن!
    چی بگم؟! التماس دلش میخواست؟!
    فقط کلمه ی “تو رو خدا” از دهنم درومد که دوباره داد زد:
  • اسمشو تو دهن لَجَنِت نیاااار.

اشتباه گرفته بود؟! من…
به زحمت زبونم رو حرکت دادم:

  • ت ت تو کی هستی؟
    بلند و عصبی خندید: عزرائیل جِن… خانوم.

  • چی از جونم میخوای؟ من… من با کسی دشمنی ندارم…

  • آره خب! همه رو راه میندازی… دشمنی نمیمونه!

  • اشتباه گرفتی… به خدا من…

  • خفه شوووو!
    واقعا خفه شدم!
    صدای یه آدم سالم نبود! جنون داشت…

  • چرا؟ چرا نمیتونی با یه نفر باشی؟! واسه هوسه؟ من راضیت نمیکنم؟ نه! من خوبم‌… تو خرابی…

با یه دیوونه، با دست و پای بسته، تو یه کلاسِ تاریک تنها بودن! از این وحشتناک تر؟!

حرف های بی سر و ته و بیمارگونه اش تبدیل به زمزمه شده بود، که یکهو فریاد زد: میکشمت هرزه!

چراغ رو خاموش کرد و با دو قدم سنگین و محکم بهم حمله کرد.
قلبم بود یا معده ام؟ درد و پیچشش نفسم رو حبس کرد.

یقه ی مانتوم رو گرفت و پاره کرد. صدای افتادن دکمه هام رو شنیدم.
محکم مقنعه امو کشید، موهامم باهاش کشیده شد و پوست سرم آتیش گرفت، جیغم دراومد… پشت بندش محکم تو دهنم کوبید.
پاره شدن لبم‌ و شوری خون رو حس کردم.
راه نفسم بسته شده بود، برای ذره ای هوا تقلا میکردم.
احساس بی پناهی و مرگ…
از روم بلند شده بود.

چیز هایی زمزمه میکرد…
صدای هق هق اش بلند شد!
زمزمه کرد: شایدم تقصیر منه… شاید خوب راضی نمیشدی…
قرص خوردم. میگن قدرتو زیاد میکنه. بیشتر میتونم طولش بدم… دوس داری آره؟

قرص خورده بود؟! توهم زده؟!

صدای باز شدن زیپ شلوارش از همه ی صداهای امروز بدتر بود.
ساکت بود و صدای نفس هاش می اومد.
زمزمه کرد: اَه… نه اینجوری نمیشه… نمیبینمت… نمیشه…

دستش به سمت تیشرتم رفت که دست به دامن التماس شدم. کتک بزنه، اما آبروم… نمی خواستم بهم تجاوز بشه!
انگار نمیشنید…

  • تورو خدا ولم کن. به خدا اشتباه گرفتی. قرص خوردی توهم زدی… به خدا پشیمون میشی. ولم کن.
    “خفه شوی” آرومی گفت، چراغ رو روی میز روشن کرد و دقیقا رو صورتم انداخت. صورتش با هاله ی نورِ شدید احاطه شده بود و مشخص نبود.
    با چاقو مشغول پاره کردن تیشرتم شد. تقلا و التماس میکردم، اما اون‌ خونسرد و ساکت بود. بالا تنه ام رو کامل لخت کرد، لمس بالا تنه ام با دست های لرزونش، منزجر کننده بود.
    سراغ شلوارم رفته بود.
    همچنان تقلا میکردم‌ و تنم رو به زمین میکوبیدم تا نتونه کارشو کنه.
    خدایا چرا کمکم نمیکنی؟!
    انگار کر بود… دیوانه وار دست و پا میزدم که فرو رفتن دردناکِ تیزیِ نوکِ چاقو توی رونم، جیغ و اشک هام رو درآورد…
    میلرزیدم و بی حرکت بودم. شلوار و لباس زیرمم پاره کرد.
    اتوماتیک وار تو خودم جمع و مچاله شدم. و باز هم التماس به گوشی که نمی شنید…
    جلو اومد و ناخنش رو درست روی زخمم فشار داد! با درد و لرزش تنم، صدام هم میلرزید. التماس های لرزان!

آروم گفت: بی حرکت باش!
دل میزدم و اشک هام سرازیر بودن. ساکت شد و از کمی دورتر تماشام میکرد!!
کلافه نفس نفس میزد.
چند دقیقه ی طولانی نفس هاش ادامه داشت…
زخم پام میسوخت و داغ بود.
هرگز نمیدونستم سکوت هم ترسناکه…
همین که نمیدونستم ‌میخواد باهام چکار کنه برای وحشتم‌ کافی بود…

  • نمیشه… لعنتی من قرص خوردم… کثافت همش تقصیر توئه. تحریک نمیشم، نمیشه…
    با حرص جلو اومد و برم گردوند. از پشت دست هام رو به وسط پاهاش برد. نرمیِ تهوع آورش رو به زورِ دستهاش لمس ‌کردم.
    فریاد زد:
  • میبینی؟! مُرده! دیگه زنده نمیشه… مردونگیم مُرده. تو کشتیش…
    با خشونت بلندم کرد و به شکم روی یکی از نیمکت ها انداخت.
    جای بندِ دست و پاهام میسوخت.
    چند لحظه ساکت بود و بعد با حرف های زیر لبی دور شد.
    از کلاس بیرون رفت. گوشی شکسته ام روی زمین روشن و خاموش میشد! سالم بود؟!
    تن لُختم رو به سختی تکون دادم تا از نیمکت پایین بیام، پاهام به زمین رسید!
    اما با دیدن سایه اش میخکوب شدم.
    جاروی چوبی مش رحیم دستش بود!
    میخواست کتکم بزنه؟!
    از ترس حس میکردم کنترل ادرارم سخت شده…
    به طرفم اومد.
    زبونم به کار افتاد:
  • تو رو خدا ولم کن. کی هستی؟ برای چی میزنیم؟ مش رحیم میاد میبینت پلیس خبر میکنه. ولم کنی به هیچکس ‌حرفی نمیزنم قول…
    بین التماس هام پرید:
  • مش رحیم رفته‌ پی نخود سیاه! واسه اون و زنش ‌چه خبری بهتر از اینکه یه دکتر مفاصل اومده بهداری و رایگان مریض میبینه و تا دو ساعت دیگه میره؟ میبینی خداهم کمکم کرده امروز…

لرزش تنم بی اراده بود… “هیچ امیدی نداشتم” و این واقعیت زیادی وحشت آور بود.

  • چرا میلرزی کوچولو؟ مگه همینو نمیخوای؟ مگه واسه هوس فاحشگی نمیکردی؟

  • نه… باور کن اشتباه گرفتی… بعدا پشیمون میشی…

  • زررر نزن! مگه کورم؟ فکر کردی هرز پریدناتو ندیدم؟ معلم اگه معلم باشه تو کوچه به همه لبخند ژکوند نمیزنه، با همه تیک نمیزنه‌. چادرم که سر نمیکنی! نامه نگاری ام که میکنی… اونم تهدید آمیز! دُمتو میچینم. همتون یه آشغالید… امروز یا میکشمت یا آدم ‌میشی…
    تا وقتی سه شنبه ندیدمت باور نکردم… اما وقتی تو تاریکی کلاس قایم شدم و دیدمت، چشماتو دیدم مطمئن شدم هرزه ای. چشمات عین اونه. همش دنبال فرصت بودم‌… میدونستم از گربه میترسی، خواستم جلوت سلاخیش کنم اما گربه ی چموش چنگم زد و در رفت، بعدم مش رحیم اومد… اما امروز همه چی آماده اس. میدونم هوسبازی… راضیت میکنم. مردونگیم مُرده اما با این…
    با جارو جلو اومد. نور تو زاویه ای به صورتش میخورد که چشمای روشنش مشخص بود. چهره اش آشنا بود…

رو نیمکت هلم داد و نگهم داشت. چیکار میخواست بکنه؟!
شروع به تقلا و التماس کردم اما بازهم بی فایده بود.
دست هاش رو بین پاهام برد.

  • نکن دیوونه… ولم کن…نههه… تورو خدا…
  • اون موقع ها که زنم بودی حال میکردی که…
  • من دخترم روانییی… من زن هیشکی نبودم… ولم کن…

محکم دست و پا میزدم، نیمکت تکون میخورد…

با نیشگون محکمش از بین پاهام و جیغ دلخراشم گوش خودم هم سوت کشید. گلوم سوخت و باز به سرفه افتادم. راه نفسم بسته شده بود…
با گفتن " عه! پس از عقب راه‌ مینداختی" انگشتشو محکم و بی مکث بین پاهام فرو کرد و از درد نفسم رفت…
تموم شد… من…
نه تموم نشد!..
خودم رو خیس کرده بودم و میلرزیدم…
اون لحظه فقط از خدا مرگ ‌میخواستم، اما بدترش نصیبم شد!
مثل مار به خودم میپیچیدم.
با خودش هذیون وار زمزمه میکرد.
" درستت میکنم، یا آدم‌ میشی یا میمیری!"
بی حس و مرتعش بودم که دسته ی چوبی جارو رو بین پاهام گذاشت و
فشار داد!
فشار و فشار و…
اینبار بعد از فریادی که کشیدم همه جا سیاه شد.

صدای گنگ دعوا و نعره زدن، نیمه هوشیارم کرد.
زیرم سرد بود.
فقط صداهارو میشنیدم. صدای کاظمی بود؟!
صدای فریاد کسی که شنکجه ام کرده بود هم می اومد، با صدای چند مرد دیگه…‌. شاید…
صدای بلند افتادن آهن!
سنگینی چیزی رو روی خودم حس کردم. پتو؟!‌ به سختی چشمامو باز کردم. روی زمین بودم و پرده ی کلاس روم بود!
کاظمی بود که ازم دور شد؟!
چشمام باز نمیموند. بین پاهام و زیر دلم وحشتناک درد میکرد. سرم پر از رشته سیم های درهم پیچیده ی دردناک بود…
عاقبت میون صدای فریادها و آژیر بیهوش شدم…


ترسو ترین موجود روی زمین! همین روح دیوانه ام‌ بود، اسیر جسم افسرده ام!

سه ماه استعلاجی برام نوشتن. پدرم پیر شد و مادرم آب…
میگفتن وسواس و افسردگیه… اما من‌ حس ‌میکردم دیوونه شدم.
وسواس شدید پیدا کرده بودم…
شب ها با چراغ باز میخوابیدم، البته اگر خوابم میبرد.
تنها که میشدم با کوچترین صدا جیغ میزدم.
دکترم میگفت با مصرف قرص هام و جلسات روان درمانی خوب میشم…
به هیچکس از فامیل حرفی نزدیم. فقط کاظمی، مش رحیم و زنش و همکارای مدرسه میدونستن و بهم سر میزدن.
همه رو دیده بودم، بجز کاظمی…
اون تو اون وضعیت خجالت بار منو دیده بود. انقدر شرم داشتم که مطمئن بودم هرگز به اون مدرسه برنمیگردم.

کاظمی با پدرم دنبال شکایات میرفت.
پدر محمد، بچه ای که پاک ترین بود، در شرف اعدام بود.
بجز تجاوز و ناقص کردن من، مواد مخدر روان گردان مصرف کرده بود، همراهش بود و تو خونه اش هم پیدا کردن. قاچاق مواد میکرده…

اونروزِ نحس، کاظمی بعد از اینکه باهام بحث و دعوا کرد، پشیمون شده و دلش نیومده بره. تا نیمه ی راه رفته و برگشته که با خودش ببرم.
گاهی دعا میکنم که کاش زودتر رسیده بود‌.
گاهی میگم کاش دیرتر رسیده بود، انگار وقتی رسیده اون جانی میخواسته با چاقو بکشم…

ناقص شده بودم.
بله. ناقص! با جراحت شدید و عفونت رحم، بعد از چند عمل جراحی، با چندین آزمایش و سونو، گفتن‌ که توانایی باروری رو برای همیشه از دست دادم…
سقوط!
انقدر برای بچه ای که نمیتونستم داشته باشم اشک ریخته بودم که شاید از مادری که داغ دیده هم بیشتر بود.

دیدن محمد کوچولو، هم آرومم میکرد هم بی قرار!
چشماش شبیه پدرش بود؛ اما معصوم و بی گناه‌ و مظلوم.
با تمام بچگیش بغلم‌ کرده بود و با گریه به خاطر کار پدرش ازم معذرت خواسته بود. بجز پدرش یه خاله داشت که از نگه داشتنش سر باز زده بود. تنها بود و آینده اش نامعلوم…
به خاطر اصرار بیمارگونه ی من، پدرم قبول کرد با طی مراحل قانونی، محمد فعلا پیش ما بمونه.
حس مادرانه ای که بهش داشتم طبق نظر روانشناسم، دور از انتظار نبود. من و محمد هر دو توسط یه نفر شکنجه شده بودیم، با مرور زمان دیگه شباهت چشم هاش با پدرش هم به چشمم نمی اومد.
پدر روانیش به خاطر شباهت من و زنش و توهّم مصرف روان گردان، بدترین بلای ممکن رو سرم آورده بود.
هنوز از یادآوریش پاهام ضعف میکنه و نفسم سنگین میشه…

اعدامش اصلا آرومم نمیکرد، به درک که میمرد. برام هیچ اهمیتی نداشت. حالا که این اینهمه بلا سرم اومده، “همه چیز اهمیتش رو از دست داده بود…”

باید دور ازدواج و بچه و زندگی عادی رو خط میکشیدم.


اوضاع روحیم بهتر شده بود.
یه عصر بارونی، متنی از طرف کاظمی به تلگرامم اومد:

" سلام، یه داستان برات میگم.
یه روز یه پسرعمو و دخترعمو با علاقه ازدواج میکنن، یه زندگی خوب و عادی، اما بچه دار نمیشن و میفهمن عیب از پسره بوده. دختره هم طلاق میگیره و الان با یکی دیگه ازدواج کرده و یه دختر داره! پسره هم افسرده و سرد میشه.
خب قسمت اول داستان تموم شد! میدونم داستان بلد نیستم بگم.
حالا همون پسره، بعد چندسال دختری رو دید که دلشو برد، وقتی فهمید عاشقش شده، از دختر متنفر شد! چون میدونست مال اون نمیشه… مخصوصا که دختره عاشق بچه ها بود.
حالا دختره طی یه جنایت، مثل پسر عقیم شده. فاجعه اس!
اما پیش اومده، نمیشه زندگی رو متوقف کرد، نمیشه به عشق ایست داد…
به نظرت خودخواهیه که الان پسره ازش خواستگاری کنه؟
در ضمن پسره با روانشناس دختره هم حرف زده! همینطور با مادر و پدرش!
فقط اگر خود دختره قبول کنه، پسره حاضره به خاطر علاقه ی دختره به محمد کوچولو، سرپرستیشو قبول کنه.
به این پیشنهاد خوب فکر کن! دو سر بُرده!
البته انقدرام خشک نیستم. احساس هم دارم اما دیر جوشم…
مثلا الان دم در خونتونم! بیا یه دور بزنیم و کمی حرف.
دلم‌ میخواد مهتا باشی، نه خانم کبیری…
پیشنهاد میدم بیای حتما، اوندفعه نیومدی فاجعه شد، ایندفعه دیگه نمیدونم…"

آبیِ سرد چشماش امروز گرم بود، دست هاش گرم بود. ماشینش گرم بود. گفت که آروم پیش میریم. همه چیز همیشه نباید عادی و روتین باشه…
گفت صعود کردن کردن از پای کوه به قلّه هنره،
اما صعود از قعر چاه به نوک قلّه، شاهکاره.
بعضی آدما برای خلقِ شاهکار آفریده شدن.

Hidden moon


👍 51
👎 6
5787 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

591955
2017-04-26 20:21:59 +0430 +0430

اول بزام خوابم گرفت یا خداااااااا (dash) (dash) (dash)

0 ❤️

591958
2017-04-26 20:23:27 +0430 +0430

hidden moon
خسته نباشی ;)
طولانی بود خیلی اما دلنشین ?

0 ❤️

591986
2017-04-26 21:16:51 +0430 +0430

صدف هستم، ممنونم.

شیوای عزیزو گرامی، متشکرم. خیلی لطف دارید. بله سعی کردم چیزی که حس میکردم برام سخته رو بنویسم…
در مورد آروتیک تر، خب راستش سعی کردم تو این داستان بیشتر باشه‌.
کامنتتون پر از حس خوب بود برام، مثل بارون امشب… پایدار باشید. :-*

ممنونم عزیز ? ?

.clover. لطف دارید. متشکرم. ?

S.taghavi ممنونم. صرفا داستان بود :)

0 ❤️

592004
2017-04-26 22:24:00 +0430 +0430

فوق العاده بود :-*

0 ❤️

592008
2017-04-26 23:54:55 +0430 +0430

موضوع جالبی بود…البته من اول فک کردم بابای محمد کاظمیه،اما خب نبود…
نقطه ی اوج داستان به نظر من خیلی عجولانه گفته شد…
انتهای داستان رو ( متن از طرف کاظمی)شدیدا دوس داشتم و متقاوت بود.میشه گفت منحصر به فرد…
بعد از پری چشمه اینو خیلی دوس داشتم.
تبریک بهت میگم بابت قلم زیبات هیدن مون عزیز ?

0 ❤️

592031
2017-04-27 03:54:51 +0430 +0430
NA

ﻣﻬﺸﻴﺪ ﺟﺎﻥ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻋﺎﻟﻲ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﺍﺳﻂ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻓﻬﻤﻴﺪﻡ ﻛﺎﺭﻩ ﭘﺪﺭ ﻣﺤﻤﺪ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﻲ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺧﻮﺏ ﺗﻮﺻﻴﻒ ﻛﺮﺩﻱ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻛﻠﻲ ﺫﻭﻕ ﺗﺎ ﺍﺧﺮﺵ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ ﺧﻴﻠﻲ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ ﻳﻪ ﻛﺎﺭﻩ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﻭ ﺟﺪﻳﺪ ﺍﺯ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﻲ
ﺑﻌﻀﻲ ﺍﺩﻣﺎ ﻭﺍﺳﻪ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺷﺎﻫﻜﺎﺭ ﺑﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻫﻤﻴﻦ ﻃﻮﺭ ﺑﻬﺘﺮﻳﻨﺎﺭﻭ ﺑﺮﺍﺕ ﺍﺭﺯﻭ ﻣﻴﻜﻨﻢ
ﻻﻳﻚ ﻧﺎ ﻗﺎﺑﻞ ﺗﻘﺪﻳﻢ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻳﺒﺎﺕ

0 ❤️

592037
2017-04-27 04:31:32 +0430 +0430

عاالی.موضوع و نگارش هردو فوق العاده بودن.هردفعه بیشتر از دفعه قبل از خوندن قلمت لذت میبرم.هیچ داستانت ذره ای شبیه قبلی نیست و اصلا قابل حدس نیست.اینه که حس کنجکاوی رو تو آدم بوجود میاره و حس لذت بردن از خوندن…

0 ❤️

592044
2017-04-27 05:49:47 +0430 +0430

Ok.ok ممنونم دوست عزیزم، ? ?

M_king_heart من نوشتم از صدف تشکر میکنید 😢
:) ممنونم‌.

Behiiiii69 ممنونم.

Rose.hot ازتون ممنونم دوست عزیز. لطف داری. ?

Shadow69 خیییلی ممنونم. خوشحالم که همونقدر که خواستم متفاوت شد. لطف دارید ?

ممنونم کاداج عزیز. ? شماهم همینطور‌.

آئودت۲۱ از تعاریف انرژی بخشتون ممنون ?

Pismal ممنونم ازتون. راستش خودم هم سر اون بخش اذیت شدم، تو تایپ حسیم نبود…

0 ❤️

592081
2017-04-27 10:16:33 +0430 +0430

… فضا سازی عالی کردی، لذت بردم،سرمای کلاس حس کردم و بدبختی های بچه هارو دیدم.
مهشید،آفرین

0 ❤️

592082
2017-04-27 10:29:22 +0430 +0430

به به عجب داستان پر هیجانی بود
فقط ایکاش مهتا اونقدر اذیت نمیشد و طفلی نقص عضو نمیشد.
هیدن مون عزیز خسته نباشی داستاتت رو با علاقه دنبال کردم .امیدوارم پاینده باشی (clap) (clap)

0 ❤️

592085
2017-04-27 11:11:18 +0430 +0430

چیمن عزیز از نظر و توجهت ممنونم.
در مورد مهتا، بی عدالتیهِ، گناه پدر رو گردن یه بچه ی بی گناه انداختن…
علاقه ی آقای مدیر مثل خودش سرده… گرم میشه کم کم :)

Robinhood1000 ممنونم ازتون دوست عزیز.

Hot96.1976 ممنونم ازتون، لطف دارید. البته که همیشه زندگی رمانتیک و رویایی نیست…ظلم‌ هست، گناه هست…زشتی هست‌، سعی کردم تو این داستانم کمی به خاکستری ها بپردازم.
پایدار باشید ?

0 ❤️

592089
2017-04-27 11:31:21 +0430 +0430

مث همیشه عاااالی ?

0 ❤️

592112
2017-04-27 16:23:28 +0430 +0430

Melika.77 ممنونم عزیزم… :)

پیام عزیز، معذرت میخوام که انقدر حالت بد شد.
خودم هم سر نوشتنش اذیت شدم، با روحیه ام سازگار نبود، اما داستان این بود. تم وهمناک و کمی تلخ اما…
کاش تا اخرش میخوندی بعد…
در هر حال از توجهت ممنونم و بازم عذر خواهی بابت حالت.
نمیدونم چطور باید هشدار میدادم.

Shaldy ممنونم دوست عزیز، لطف دارید واقعا. ?

0 ❤️

592114
2017-04-27 16:48:02 +0430 +0430

خیلی خوب و عالی بود من از اول حدس زدم پدرشه وقتی به اونجا رسید جذابیت داستان رفت ولی با پیام کاظمی اصلا پشمام ریخت خیلی خوب بود ولی خوب باید به یکی فحش حواله کرد (بنا به رسم سایت ) کیرم تو دهن اونایی که دیسلایک کردن:)

0 ❤️

592130
2017-04-27 19:35:06 +0430 +0430

“واسه اینکه از چاه در بیای خوب به آسمون بالا سرت نگاه کن،حتی سیاهترین شبا هم یه ماه توشون دارن،شاید مخفی باشه ولی بالاخره بیرون میاد و کمکت میکنه از تاریکی نترسی،شاید وقتی به قله رسیدی و دستتو دراز کردی بتونی لمسش کنی…”

ایول سامی جان. خیییییلی عالی عزیزم. این جمله قشنگترین جمله ای بود که اخیرا شنیدم. هزار تا لایک اسطوره ی احساس… آفرین. :)
ممنونم ? ? ?

0 ❤️

592148
2017-04-27 20:30:43 +0430 +0430

هیدن جان
عالی تر از همیشه نوشتی. بعضی عباراتی که به کار بردی مو رو به تنم (یا سرم!) سیخ کرد بخصوص آخرش. ?
از وسطای داستان تقریبن فهمیدم قضیه تجاوزه و گفتم حتمن پدر محمد این کارو میکنه
ولی خب اون قسمتا و قسمتهای اصلی داستان احساسات روبه خوبی شرح دادی
اتفاقن همین تفاوتت با بقیه نویسنده هاست…
فقط خواستگاری تلگرامی تو کتم نرفت که اونم بخاطر شما یه کاریش میکنیم. ?
ضمنن این نظرم هیچ ارتباطی با آزادی مشروطم نداره و نظر شخصی خودمه
سر افراز باشی
1396/2/8
ساعت 01:00 بامداد
(یک عدد لایک به پیوست این کامنت به حضورتان ارسال میگردد)

0 ❤️

592169
2017-04-27 21:20:23 +0430 +0430

Suggester ممنونم ازتون ?

مازیار خان عزیز، ممنونم.
بله، باتوجه به روحیات مهتا، اینکه یهویی بره خواستگاری کنه، مهتا سنگکوب میکرد! باید مقدمه میچید دگ… چید!
چه شیک و مجلسی! تاریخ و ساعت :)
پیوستش را دوست!
ممنونم از نظر و لطفتون. پایدار و سرزنده باشید.

1 ❤️

592183
2017-04-27 22:14:19 +0430 +0430

چاکریم

0 ❤️

592286
2017-04-28 14:37:59 +0430 +0430

به به …

لذت بردم از فضا سازی داستان نثر هیجانی و جنایی

من موندم ایجا چرا ایقدر نویسنده های خوب و بزرگ داره !!
مگه میشه اینقدر خوب باشن ؟؟

0 ❤️

592390
2017-04-29 01:15:00 +0430 +0430

به به عالی حال کردم

0 ❤️

592445
2017-04-29 11:03:55 +0430 +0430

آفرین… لایک 28

0 ❤️

592479
2017-04-29 13:01:46 +0430 +0430

Horny.girl ممنونم دوست عزیزم. ?

Wtf.ayna ممنونم، لطف دارید :)

Im.so.hot ممنونم ?

راهبه ممنون دوست عزیز ?

0 ❤️

592897
2017-05-01 10:43:02 +0430 +0430

طرح کلی داستان قشنگ بود … ولی طرز بیان داستان یه جورایی ناملموس بود و حوصله آدم سر میرفت …
فکر کنم به خاطر فضاسازی بیش از حد بود …
یا شایدم به خاطر خشک بودن بیان

0 ❤️

594458
2017-05-07 23:41:24 +0430 +0430

داستانت که سوژه تکراری داشت اون چیزی که باعث خوندن تا آخر این داستان میشه قلم خوب و روانته!! ای ول،قشنگ مینویسی!

0 ❤️

595170
2017-05-11 11:05:34 +0430 +0430

جیگر قلمتووووو پری چشمه ;)
آورین خوب بود اما

داستان با روحیاتت هم راستا نبود ولی خو با اینهمه خوب پیش بردیش البت اشکالاتی هم داشتی که با اجزه بت گوشزد میکنم فقط قهر نکنی حالمونو بگیری

1-تا اونجایی که فهمیدیم مدرسه تو یه روستاییه نزدیک تهرون ؛ معمولا تو یه همچین شرایطی معلم طول هفته تو خود روستا اقامت میکنه و آخر هفته و تعطیلات میره محل زندگیش نه اینکه بعد از اتمام کلاس و هر روزه سوار قطار شه و این همه راهو بکوبه بره و دوباره صبح برگرده

2- بخاری!! مگه میشه بخاری رو با وانت بیارن تو حیاط مدرسه و مدیر همون موقع نبینه و متوجه نشه و بعدا بفهمه :/

3-پدر محمد!! وقتی ابویِ ممد پسر داستان یه همچین شخصیت مریض و تابلویی بوده به هرحال روستاییها یه چیزایی از اعمال و رفتارش باس متوجه میشدن و یه جورایی سابقشو میدونستن و روی اعمال و رفتار و رفت و آمداش بیشتر تکیه میکردن! نه؟

4-مش رحیم هم باس تو این موقعیت یه خبرکی به خانوم معلم جوون میداد که ما داریم میریم و بعد فرتی غیبش میزد

5-دیالوگا یه مقدار ضعیف تر از داستانای قبلیت بود

و بزرگترین اشکال داستان

صحنه ی تجاوز بود که اصلا شبیه تجاوز خشن و خونی طبیعی واقعی نبود - خییییلی باس آب و تابشو زیاد میکردی (کاملا مشخص بود که با دست لرزون اون چن خطو نوشتی ? )
آخه مگه مجبوری گلم؟ ?

صحنه ی خواستگاری اون بشرم تو حلقم!

در کل داستان جالبی بود ولی من اون حس طبیعی و واقعی بودنی رو که تو داستانای دیگت میگرفتم تو این یکی نتونستم بگیرم

0 ❤️

595173
2017-05-11 11:57:16 +0430 +0430

pedka999 ممنونم از توجهتون…

sayaisi ممنونم دوست عزیز

مستر خوش اومدید!
شبیخون میزنید!
ممنون از نظر و لطفتون.

۱. بله میشه چون خودم کارورزیم به مدت ۱ سال وضعم همین بود، البته بعدا شروع به رفت و امد با شخصی کردم.
روستا که هتل نداره…

۲. درست نخوندید مستر، بخاری رو آوردن مدرسه تعطیل شده بود. بعله…

۳. خیر! معتاد بوده اما پول داشته و از ریخت و قیافه نیوفتاده بوده… تازه رو پیشونی همه ی سادیسمیا ننوشته ای ام سادیست!

۴. بله حق با شماس ولی قسمت و بخت مهتا بود دگ ?

۵. :( سعی میکنم بهتر بنویسم…

و صحنه ی تجاوز بله… به زور آهنگ ترسناک و بر خلاف میلم نوشتم… میخواستم این مدلی نوشتن رو هم تجربه کنم.

پایدار باشید.

0 ❤️

684570
2018-04-28 20:03:13 +0430 +0430

عالي ، عالي ، عالي…

1 ❤️

914616
2023-02-11 07:20:42 +0330 +0330

👌 😎

0 ❤️