اولین کَسی که به من پیشنهاد تن فروشی داد، خودم بودم. پونزده سالم بود و تصمیم گرفتم تا با یک پسر پولدار ازدواج کنم. اون روزها، مطمئن بودم که چیزی به اسم عشق و علاقه وجود نداره و فقط پوله که میتونه من رو از دست خانوادهام نجات بده. این ایده موقعی به سرم زد که با یک پسر بیست و پنج ساله آشنا شدم. پسری که توی شهوانی به اسم “پارسا” ازش یاد میکنم. پارسا لقمهی خیلی بزرگی برای من بود. نرگس بهترین دوستم و فریبا که دوست مشترک من و نرگس بود، حتی یک درصد هم احتمال نمیدادن که بتونم پارسا رو علاقهمند به ازدواج با خودم بکنم. اما من شیوا بودم. به اندازهی موهای سرم انگیزه داشتم تا از دست خانوادهام آزاد بشم. میدونستم که اگه برای پارسا متفاوت به نظر بیام، نهایتا از من خوشش میاد. حتی میدونستم اینقدرهام زیبا نیستم که بخوام از طریق ظاهرم پارسا رو شیفتهی خودم کنم. اکثرا در مورد ظاهرم میگفتن که با نمک و معصوم هستم. خوشگل ترین حالتم، مواقعی بود که عینکم رو بر میداشتم. اون موقع، بعضیها واکنش نشون میدادن و بهم میگفتن که خوشگل هستم. اما نهایتا از نظر بقیه، من دختر واو و همه چی تمومی از نظر ظاهری نبودم. که البته نظر خودمم همین بود. از طرفی دور و بر پارسا، دخترهای به مراتب خوشگل تر از من وجود داشت. پس خیلی زود یاد گرفتم که باید تفاوتهام رو جدا از دنیای مرسوم دخترانه انتخاب کنم. بهونهی آشناییِ من با پارسا، یاد گرفتن شطرنج بود. پارسا خودش مسیر رو نشونم داد. اون فقط به من بازی شطرنج رو یاد نداد. بهم یاد داد که چطوری توی زندگیام بازی کنم و برای رسیدن به هدفم، استراتژیک برخورد کنم. پارسا در برابر شوهرم، آرین، باهوش تر و خوش صحبت تر بود. جملات قصار و خفن زیاد داشت. یک بار بهم گفت: قرار نیست همیشه ببری. چه بخوای و چه نخوای، گاهی میبازی. اما اگه خوب بازی کرده باشی و ببازی، از دست خودت ناراحت نمیشی. پس حتی اگه مطمئن بودی که قراره ببازی، خوب بازی کن. نهایتا آدمهایی برنده هستن که خوب بازی کرده باشن.
از این نصحیت پارسا، برای رسیدن به خودش استفاده کردم. مطمئنم برای خیلیها قابل باور نیست که به عنوان یک دختر نوجوان، چه کارهایی برای رسیدن به پارسا کردم. گاهی وسوسه میشم تا خفن ترین کارم رو بنویسم، اما چون خیلی برام ارزشمنده، دوست ندارم قضاوت بشم. برای همین فعلا ترجیح میدم که از اون روز تاریخی چیزی ننویسم. روزی که یک چادریِ دختر آخوند و از نظر بقیه دهاتی، توی سن هفده سالگی، خودش رو به همه و مخصوصا پارسا ثابت کرد، و برای ثابت کردن خودش از روشهای مرسوم قرتی بازی دخترونه استفاده نکرد. هنوز با یادآوریاش، نسبت به خودم احساس غرور میکنم و لبخند پیروزمندانه میزنم. از اون روز من یک آدم دیگه شدم. فهمیدم که هر چیزی رو اگه بخوام، میتونم به دست بیارم. موفق شدم هیولای درونم رو کامل بیدار و کنترل کنم. بیرحم و بیروح بشم. کاری کردم که دیگه برادرم شبها سر وقتم نیومد. نه تنها دیگه از من لذت نمیبرد، حتی با دیدنم، عصبی هم میشد. کل دنیا رو توی خودم خلاصه کردم و مطمئن شدم که راهم رو پیدا کردم. فهمیده بودم که تنها راهی که آدمها مجبور میشن تا بهم احترام بذارن، اینه که ازم بترسن. حتی پدرم هم ازم میترسید. میدونست که من شبیه یک آتشفشان در حال انفجارم و شاید هر لحظه تمام زندگی و آبرو و حیثتیش رو به فنا بدم. یا باید من رو میکشت یا باید تحملم میکرد.
حدود بیشتر از دو سال گذشت. چیزی به بیست سالگیام نمونده بود. دو تا خواستگار حضوری داشتم که برام تبدیل به یکی از طنز ترین و سرگرم کننده ترین خاطرات زندگیام شد. بعد از هر خواستگار، خودم بالشت و پتوم رو بر میداشتم و میرفتم توی زیر زمین. دیگه از زندانی شدن نمیترسیدم. حتی توی زیر زمین، حس آرامش بهتری داشتم. اما درست در لحظاتی که فکر میکردم همه چی داره بر وفق مراد من میچرخه، متوجهی یک موضوع مهم شدم. فهمیدم که انتخاب پارسا اشتباه است. پارسا عین من بود. همونقدر بیرحم و همونقدر خودخواه و همونقدر جاه طلب. فهمیدم که اگه زن پارسا بشم، شاید یک زندان بدتر از خانوادهام برای خودم درست کنم. قطعا زندگیام از نظر مالی تامین بود و میتونستم به تمام رویاهای مالیام برسم اما به چه قیمت؟ شاید به این قیمت تموم میشد که ته موندهی انسانیتم از بین میرفت. خودم هم بهتر از هر کَسی میدونم که اگه انسانیت درونم بمیره، چه کارهایی از دستم ساخته است. اکثر درونم بهم میگفت: این همه برای رسیدن به پارسا زحمت کشیدی. چرا عقب بکشی؟ اگه زنش بشی، به تمام آرزوهات میرسی.
اما تنها ترین قسمت وجودم با اکثریت من مخالفت کرد. تصمیم گرفتم به قسمت تنهای درونم اعتماد کنم. توی همون روزهایی که در کشاکش بودم، با آرین آشنا شدم. توی یک مراسم مذهبی! رفتار ساده و بیریای آرین و البته چشمهای معصومش، جذبم کرد. هرگز آدمی رو ندیدم که تا این اندازه خودش باشه. بدون ادعا و تظاهر و با اون لبخند دلنشین. همیشه از مراسمهای مذهبی متنفر و فراری بودم. اون روز نفهمیدم چرا همراه خانوادهام رفتم اونجا. فکر کنم چون هیچ برنامهای نداشتم و حوصلم سر رفته بود یا شاید برای دق دادن بابام و خواهرهام و نا مادریام. علت دقیقش یادم نیست. اما هر چی که بود، شوهر آیندهام رو از توی دل یک مراسم مذهبی پیدا کردم. مخلص کلام، من نتونستم نهایتا خودم رو به پول بفروشم. خواستم اما نتونستم…
نوشته: شیوا
بازم مراسم مذهبیه خانم جلسه نجاتت داد , یا توی یه دریای دیگه غرقت کرد
↩ آقای جان
ناهار ظهر محرم بود. مختلط بود… 😍 😍 😍
البته آقایون توی حیاط و خانمها داخل خونه اما واس ما همون مختلط حساب میشد… 😏 😏 😏
درود.
بسیارزیبا بود. خوشحال شدم که به پارسای مغرور خودت رونفروختی وبه ارین مهربون رسیدی
↩ tanhataraztanha
مرسی عزیزمممم. من هم برای تو آرزوی سلامتی و آرامش و نشاط دارم. ممنون از لطفت… ❤️ ❤️ ❤️
↩ Xpersianmanxx
قطعا خوبیهای زندگی من، خیلی بیشتر از بدیهایش است. حتی یک درصد هم منصفانه نیست اگه بگم راضی نیستم…
↩ ShivaBanoo
اما من از زنده بودنمم راضی نیستم…
ده بار اومدم خودکشی کنم نشد…
از بس دل دادم فهمیدم برا پولم اومدن
چه دختر
چه رفیق
الان دورم شلوغه (خانواده و فامیل)
ولی مثل سگ تنهام
چون هیچ یاوری ندارم
البته وفق مراد نه وقف مراد. در ضمن ببین قسمت رو تو برای این به مراسم مذهبی رفتی که با آرین ملاقات کنی، حالا هی بگو خدا نیست. 😂😂😂😂😂😂😂
↩ Xpersianmanxx
از این که این احساس رو داری، خیلی متاسفم عزیزم… 😕 😕
آرزو میکنم یک همراه و همدم واقعی توی مسیر زندگیات پیدا کنی…
↩ Bisexual_senbala
عه اشتباه تایپی بود دیگه… 😊🙈 مرسی که گفتی… ❤️
↩ ShivaBanoo
مثل چی درس خوندم…
مثل چی زندگی درست کردم…
ولی یه تصادف چهره واقعی همه رو نشونم داد
وقتی تو کما بودم خانوادم تمام اموالمو تقسیم کرده بودن
وقتی به هوش اومدم
همه حالشون بد بود چون باید ملک و پولامو پس میدادن
↩ Xpersianmanxx
واقعاااااااااااااااا؟! 😱
فکر میکردم لاشی ترین خانواده رو خودم دارم… 😕
↩ Xpersianmanxx
اوه شتتتتتتتتتتتت… رسما مغزم هنگ کرد… 😕 😕 😕 😔😔😔
↩ Daniyalkoloft
آره زیاد…
از طریق نوشتن، احساساتم رو تخلیه میکنم. من مثل بقیه آدمها بلد نیستم از طریق رفتار و کنشهای ظاهری، احساساتم رو تخلیه کنم. حالا این احساسات گاهی عاطفیه و گاهی جنسی و گاهی خشونت و نفرت و غیره…
↩ Bisexual_senbala
این رو زیاد شنیدم. خیلی از دوستهام میدونن با آرین کجا آشنا شدم. هر بار حرف کافر طوری میزنم، این رو بهم میگن… 😊
↩ ShivaBanoo
میتونم هرکی خواست و شک داشت مدارکمو نشونش بدم
وقتی کلیه بچتو بفروشی
بهوش بیاد
نیای بالای سرش
انتظار داری دختر مردم بیاد براش دلبری کنه
باور کن دارم دق میکنم
میام این سایت اروم شم
↩ Xpersianmanxx
من باور میکنم. اما دردآورده. 😕
نمیتونم بگم که درکت میکنم اما به عنوان آدمی که بیست سال توی خانوادهام متلاشی شدم، تا حدودی میفهممت…
همه باید پیِ آرینها باشند نه پارساها هر چند آرینها(آریایی)ها باید پارسا(پارسی) باشند!
پینوشت: بدون اینکه به نام اکانت خودم بیندیشم این سخن به مَزگم(مغز) آمد.(خطور کرد)
↩ آریایی_پارسی
وای چه جالب…
اسم اکانتت و اسمهای انتخابی من برای شوهر و دوست پسر سابقم و متن کامنت… 😊😊😊👌👌👌