از همون برخورد اول برام جذاب بود، با اون عکسهای جالبی که به در و دیوار گالری زده بود و حضور گاه و بیگاهش در بین بازدید کنندهها و سکوتش.
رفتن به گالری برام عادت شده بود، هر هفته سر راهم به خونه حتما سری به اونجا میزدم و توی جمعیت دنبالش میگشتم.
گاهی صداش رو میشنیدم که چند کلامی حرف میزد و من چقدر تشنهی شنیدن صدای بم و مردونش بودم.
این اواخر میرفتم قاطی شلوغی، پشت سرش، در مورد یکی از کارهاش نظری میدادم یا در جواب حرفی که میزد چیزی میگفتم، بر نمی گشت؛ غرور بود یا سردی نمیدونم امّا هرچی بود منو بیشتر و بیشتر در خودش غرق میکرد. با کلماتی کوتاه و اصوات جوابم رو میداد: اوهوم، بله، همینطوره و گاهی خندهای که درمان روحم بود و تا فردا و دیدار دوبارهاش بارها خندهاش رو مرور می کردم.
تغییر تکتک اجزای صورتش به همراه اون خنده، تغییر زیر و بمِ صوتش و هرچیزی که بهش مربوط میشد و گاهی حتی پریدن پلکش دلچسب بود.
بدون اینکه خودم بفهمم، این دیدارها برام ضرورت شده بود، فاصله دیدارها کمتر میشد و دیالوگها بیشتر.
ملاقاتهای هفتگی، روزانه شده بود و دیالوگها صمیمانهتر…
خیلی خوب بود، میتونستم بدون ترس از قضاوت، درمورد مسائل مختلف حرف بزنم حتی از سکس و سیاست!
دیگه خودم رو لابهلای جمع پنهان نمیکردم، امّا همچنان وانمود میکردم این ملاقاتها کاملا معمولیه. با این وجود نه اسمش رو میدونستم، نه سنش و نه هیچچیز دیگهای به جز تفکراتش!
احساس میکردم یه جور بازیه، من همیشه بازی کردن رو دوست داشتم، حس ماجراجوییام رو اغنا میکرد.
امّا بازی واقعی از شبی شروع شد که رابطهام رو با معشوقم تموم کردم.
مدتها بود فهمیده بودم با کس دیگهای ارتباط داره ولی پذیرفتنش برام سخت بود.
تار موهای بلند و سیاه روی تخت، بوی عطر ارزان قیمتش روی ملافههام، دیر اومدنها…
و بالاخره تمومش کردم.
در یک کافهی ارزانقیمت قرار گذاشتم، بدون هیچ حرفی کلید خونه رو گرفتم و قول دادم وسایلش رو کامل و سالم براش پیک کنم… همین!
نه اشکی و آهی، نه توضیحی و توجیهی! فکر میکنم اونم انتظارش رو داشت حتی انگار آهی از سر آسودگی هم کشید یا شاید تصور من بود، نمیدونم امّا هرچی بود من کارش رو راحت کردم.
بهرحال تمام توانم رو جمع کرده بودم که قوی باشم از نقش همیشگیم یک زن ضعیف و گریان خسته شده بودم. من حالا یک زن مستقل و قوی بودم که رابطهی عاطفیش رو تموم کرده.
با قدمهایی مطمئن از کافه بیرون اومدم تظاهر به قوی بودن از تلاش برای قوی بودن به مراتب سختتره و من این رو همون شب فهمیدم .
سر نبش خیابون وقتی مطمئن شدم دیگه در دیدرس نگاهش نیستم نقاب رو برداشتم.
با شونههایی افتاده و نگاهی خالی خودم رو جلوی گالری دیدم، آدم نه بندهی هوسه نه شیطان، فقط و فقط ناخودآگاه، هدایتش میکنه.
پشتِ شیشه دست به بغل بود. منو دید و لبخند زد از اون لبخندهایی که: سلام حال شما؟ بیا کمی گپ بزنیم.
من هم لبخند زدم سعی کردم مبادی آداب باشم امّا نتونستم . واقعا دلم می خواست با یکی درد و دل کنم و رفتم داخل گالری.
صندلی رو برام گذاشت نزدیک بخاری، پاییز بود سوز سردی پاهای بدون جورابم رو میگزید. نشستم، دست راستم مشت شده بود؛ تمام طول راه کلید رو فشار میدادم. سنگینترین باری بود که در تمام زندگیم حمل کرده بودم. طوری رفتار میکرد انگار همهچیز رو کامل میدونه و منو میفهمه. دلم میخواست چیزی بگه مثلا نصیحت کنه تا تمام دقدلیم رو سرش خالی کنم ولی چیزی نگفت به جز: متاسفم… و واقعا بود.
زیاد طول نکشید، چند جمله کوتاه توضیح دادم و چند جمله و عبارت کوتاه شنیدم همین.
موقع خداحافظی چشمم به کلید افتاد برش نداشتم بازی شروع شده بود.
درست یادم نمیاد همون شب بود یا یکی دو شب بعدش گفت: میدونی من عاشقتم؟
لحنش واضح نبود، آیا اظهار عشق بود یا نوعی دلداری؟ یا ابراز احساسات در برابر شوخ طبعی ذاتی من که در غمگینترین حالت هم خودشو نشون میداد؟
امّا ترسیدم، از تصور واقعی بودن و از قبول بار عشق یک ناشناس و گفتم: میدونستی تمام بدبختیای من از کساییه که عاشقم بودن؟
نبودنِ کسی که دیگه دوستش نداری میتونه آزاردهنده باشد این رو اون شب فهمیدم.
اونشب آنچنان احساسات متناقضی رو تجربه کردم که ترسیدم کارم به جنون بکشه. خودم تمومش کرده بودم، بخاطر اینکه با کس دیگهای بود، نه حتّی اتفاقی و یکبار، زن دیگهای با عطر ارزانقیمت و موهای بلند و به زور صاف شدهی سیاه، لابهلای ملافههای من غلت زده بود، خندیده بود و ناله کرده بود…
با این وجود حالم خوش نبود. شروع کردم به جمع کردن وسایلش، خاطرات ریز و درشت مشترک جلوی چشمم رژه میرفت.گاهی چیزهای معمولی و شاید احمقانهای مهم میشه و بهانهای برای بغض…
آیا میتونستم از پسش بربیام؟ کاش حرفی نمیزدم به روی خودم نمیآوردم، مگه فقط برای من پیش اومده؟ مگه تمام این مردها وفادارند؟ کاش سکوت میکردم حتما تموم میشد و برمیگشت.
چند تا زن دیگه همین حالا در همه جای دنیا دارن این فکرها رو میکنن؟ بخاطر بچههاشون، بخاطر خانوادههاشون و نگه داشتن ازدواج مقدسشون سکوت میکنن و ملافهها رو میسابند؟ لااقل من نه بچه داشتم و نه ازدواج کرده بودم.
سعی کردم با این فکرها خودم رو دلداری بدم.
با گریه خوابم برد، توی فیلمها همیشه روز بعد، روز بهتری بود.
با سردرد و چشمهای پفدار بیدار شدم. قطعا روز بهتری نبود.
تمام شب کابوس های وحشتناکی دیده بودم و تنم درد میکرد. رفتم زیر دوش، عجیب بود هنوز هم از لغزش آب روی موها و پوستم لذت میبردم و دستهای قوی و مردونهای رو میخواستم، با خودم گفتم همینه زندگی ادامه داره حتی بدون او!
عصر، بعد از کارم کمی شیرینی خریدم و رفتم اونجا خلوت بود، لبخند زدم: چای داری؟ با شیرینی تازه عجیب میچسبه.
سرتاپام رو برانداز کرد: میدونستی من عاشق لبخندتم؟ و دکمه چایساز رو روشن کرد.
لبخندم پخش شد توی تمام تنم، چشمهام، موهام و حتی دستهام میخندید.
چقدر خوب بود حرفهاش، هرجملهاش انگار توتیایی بود بر زخمهای دلمه بسته تنم.
دو ساعت تمام حرف زدیم از زندگیمون و گذشتهای که دوستش نداشتیم، سبکتر شدم.
پیاده تا خونه رفتم تا شیرینی این مکالمه به جانم بنشینه امّا درِ خونه رو که باز کردم لبخندم ماسید، بغض شدم. جای خالی اشیاء گاهی چقدر آزار دهنده میشه …چه کسی مقصر بود؟
رفتم زیر دوش و زار زدم.
دلم می خواست زمان به عقب برگرده و خیانتی در کار نباشه و من مجبور نباشم تصمیم بگیرم و قوی باشم و تنهایی، آه تنهایی…
با لباس، زیر دوش نشستم و زار زدم …فردا باز باید قوی می بودم.
با صدای موزیک همسایه از خواب پریدم به طرز عجیبی سبک شده بودم و حالم خوب بود، یاد حرف دوستم افتادم که میگفت: “بعد از جداییم تا مدتها ثبات روحی نداشتم صبح پا میشدم حالم خوب بود. لباس تنگ میپوشیدم آرایش میکردم لیست خرید مینوشتم. بعد یهو دم ظهر عصبی میشدم، نفرینش میکردم از همه چیز بدم میاومد و دلم میگرفت احساس تنهایی میکردم و حتی پشیمونی، تصمیم میگرفتم برگردم پیشش و حتی ببخشمش و آخر شب به این نتیجه میرسیدم که حتما خودمو بکشم و تموم، تا به یه آرامش نسبی رسیدم خیلی طول کشید”.
با خودم گفتم: تا شب که تصمیم به خودکشی بگیرم وقت دارم یکم زندگی کنم و خندیدم، تقریبا بلند… وچقدر عجیب بود، آدم چیزهای عجیبی یاد می.گیره حتی تنهایی قهقهه زدن رو.
از غلت زدن و تنبلی توی رختخواب لذّت میبردم. پیامهای تلفنم رو چک کردم نوشته بود: ناهار میام با هم بخوریم.
جواب دادم: ۱۲ منتظرم و با لبخند کش و قوس آمدم.
آفتابِ پاییزیِ گرمی بود اما حالم انقدر خوب نبود که پیرهن بپوشم، یه جین و یه بافت گشاد پاییزی پوشیدم.
راس ساعت ۱۲زنگ زد.
+خوش اومدی
دستم رو توی دستش نگه داشته بود و به صورت بدون آرایشم نگاه می کرد .
_همیشه بخند باشه؟ اصلا تو باید لبخند بزنی و روز کسی که شانس بیاره و تو رو ببینه رو بسازی.
دیده شدن! و احساس کردم زنده ام!
نگام کرد: هوا را از من بگیر خندهات را نه!
دوستش داشتم؟ نه! اما چه کسی از دیده شدن بدش میاد؟ مگه بازی نبود؟
همه چیز خوب پیش میرفت دیدارهای هر روزه. دوستیمون صمیمیتر شده بود …بازی قشنگی بود تا روز نمایشگاه…
ادامه دارد …
سپیده🎈
↩ حسینی بای
امشب تازه اینو منتشر کردم. فردا قسمت بعدش رو میذارم 😘🙏
↩ om1d00
الان بال دربیارم از این همه لطف و محبتی که بهم داری یا زوده ؟😍😍😍😍😍
اینکه تو بعنوان یه نویسندهی خوب اینجوری در مورد داستان صحبت میکنی قطعا غرق خوشی میشم 😍
من ذوق مرگ🤗🤗🤗🤗🎈❤
↩ هاینریش
این یه داستان قدیمیه که قبلا در قسمت داستان ها منتشر شد اما توی هک سایت پاک شد .
چون برای یک تاپیک زیادی طولانی بود، دو قسمت شد .
وگرنه که آمادس🙏
↩ هاینریش
من دو بار تگ گرفتم
بار اول خودم خواستم داستانهام پاک بشه .بعد از یکسال دوباره نوشتم و تگ گرفتم که سایت هک شد و داستان هام پاک شد .
منم دگ سمت داستان ها و تگ نرفتم
داستانت از اون داستانهاست که مثل قطرههای ریز بارون روی بدن حس نمیشه و یهو میبینی خیسخیس شدی.
یاد می.گیره
به جای نیم فاصله، نقطه گذاشتی
این تنها ایرادی بود که از این داستان فوق زیبا تونستم بگیرم…
این اشتباه مهلک رو نمیتونم ببخشم… 😀😀😀
چرااااا سپیده؟؟؟؟ چرااااااا؟ 😆😆😆😆😆
دراماتیک و عالی
منتظر ادامه ش هستم
البته بدون این اشتباهات مهلک 😁😁😁😁😁😁😁
↩ Lor-Boy
نیمفاصله و نقطه روی کیبورد گوشیم کنار همه 🥺🥺🥺
اینو دیشب دوباره ادیت کردم چون نسخهی ادیت شدش رو نداشتم .ببخشید
↩ sepideh58
اونوقت باورت شد که من اشکال گرفتم
یه لحظه فک نکردی با چه دقتی خوندم که یه تقطه از چشمم نیوفتاده
زود ماچ مالیم کن … 😌😌😌
" تظاهر به قوی بودن از تلاش برای قوی بودن به مراتب سختتره"
بسیار جمله تامل برانگیزی …
به دلم نشست …
کلی دارم بش فکر میکنم …
این جمله به نام شما در حافظه ام ثبت شد …
واو عالی و پرفکت فقط مث بعضیا زیاد طولش نده واسه ادامه ش 😚
↩ Lor-Boy
نههههه میدونستم شوخیه
توضیح دادم برای سوتیهای بعدیم🤣
ماااااچ
بسی زیبا بود و دلنشین 😍 👌
فقط اون صحنه که با لباس، زیر دوش رفت منو یاد سریالای صدا سیما انداخت :))
منتظر قسمت بعد هستم :) 🌹 🌹
فقط اون صحنه که با لباس، زیر دوش رفت منو یاد سریالای صدا سیما انداخت :))
↩ saeid 75
قسمت بعدی یه چیزی نوشتم اما بکن بکن نداره😂😂😂😂
شرمندهی دوستانِ اروتیکدان و عصاطید هستم😂😂😂🙏
↩ هاینریش
سوال خیلی خوبی بود .
باید بگم پیشونیش مو نداره .اونجا رو ماچیدم😂
↩ هاینریش
خب من دیدمش میدونم. خوب تیکه ایه 🤤🤤🤤😂😂😂
اما لامصب انگار پتو دورش پیچیده انقدر سر و صورت و دستاش مو داره (بقیه جاهاشو ندیدم 😂)
↩ saeid 75
این بار رو بخاطر ریش سفیدِ پنبه ببخش
بارِ بعد گنگ بنگ می نویسم 😂
↩ هاینریش
والا علف باید به دهن بزی شیرین بیاد 😂😂😂
من که نمیخوام فرشاد رو بکنم که پشمش اذیتم کنه .باید از پارتنر فرشاد پرسید با پشم دوست داره یا بدون پشم😂
واقعا نوشته هات به دلم می شینه.
امیدوارم همیشه موفق و خوشبخت باشی.