آدم برفی

1397/10/26

زمستان آن سال برف زیادی بارید. چند کودک خردسال توی میدان محله مشغول بر پا کردن یک آدمک برفی بودند. میدان بسیار وسیع بود و مردم زیادی همه روزه از آنجا عبور می کردند و پنجره ادارات متعددی رو به آن باز می شد و طبعأ از این پنجره ها میدان تحت نظارتی مستمر قرار داشت .

این کودکان که همگی با هم خواهر و برادر بودند در حالیکه می خندیدند و شادمانه فریاد می زدند، سخت مشغول درست کردن مجسمه مضحک آدم برفی آنهم درست وسط میدان بودند. آنها ابتدا گلوله برفی بزرگی ساختند. این تنه آدمک بود، سپس گلوله‌ای کوچکتر که شانه هایش بود، بعد یک گلوله بازهم کوچکتر که روی گلوله قبلی قرار می گرفت و سر آدم برفی را تشکیل می داد. چند تکه زغال کوچک را هم به عنوان دگمه های لباس از بالا تا پائین تنه آدمک در یک ردیف قرار داده و به جای دماغ هم یک هویج قرمز توی صورت آن فرو کرده بودند. به عبارتی این آدمک برفی کاملا شبیه هزاران آدمک برفی دیگری بود که بچه ها در سرتاسر کشور به هنگام بارش سنگین برف برپا می کردند.

تمامی اینها لذت خاصی به بچه ها می بخشید. آنها واقعا خوشحال بودند. بسیاری از رهگذران هنگام عبور از میدان در مقابل آدمک می ایستادند، کار بچه ها را تحسین می کردند و سپس راهشان را پی می گرفتند. ادارات دولتی مشرف به میدان مانند همیشه، درست مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده باشد، به کارشان ادامه می دادند. پدر این بچه ها از اینکه آنها در هوای آزاد مشغول بازی و جست و خیز بودند و از این رهگذر با گونه های گلگون و اشتهای تحریک شده به خانه باز می گشتند، بسیار خوشحال و راضی بود.

شب هنگام که همگی توی خانه دور هم جمع بودند کسی زنگ در را به صدا در آورد. روزنامه فروش محله بود که کیوسکی در گوشه میدان داشت. او از اینکه بی موقع و دیر وقت مزاحم خانواده می شد جدا و صمیمانه عذرخواهی می کرد ولی وظیفه خود دانسته بود که چند کلمه ای با پدر بچه ها گفتگو کند. البته او می دانست که بچه ها هنوز خردسالند ولی درست به همین علت و به خاطر خود بچه ها می بایست نظارت بیشتری بر اعمال آنان به عمل می آمد. اگر به خاطر این مسئله نبود به خودش اجازه نمی داد این موقع شب مزاحم آسایش آنها شود. می شود گفت که ملاقات او بیشتر جنبه آموزشی و تربیتی داشت.

قضیه به دماغ آدمک برفی مربوط می شد که بچه ها آن را با یک تکه هویج قرمز درست کرده بودند و خود او – روزنامه فروش – نیز دماغش قرمز بود. البته قرمزی دماغ او ناشی از سرمازدگی بود و نه مشروب خواری، خودتان که می دانید! بنابراین ابدأ دلیل ملموس و قابل قبولی نمی توانست برای برپا کردن سمبل و کنایه ای علنی که در معرض نمایش عموم هم قرار دارد برای نشان دادن قرمزی دماغ او وجود داشته باشد. ایشان بسیار سپاسگزار می شد اگر دیگر چنین اتفاقی تکرار نمی شد و حقیقتا و از صمیم قلب آرزوی تربیت صحیح و اصولی اطفال را داشت.

پدر بچه ها پس از اتمام سخنرانی آقای روزنامه فروش واقعا دستخوش نگرانی شد. البته که بچه ها حق نداشتند مردم را مسخره کنند، حتی اگر این مردم صاحب دماغ قرمز باشند. آنها برای درک چنین مسایلی احتمالا هنوز خیلی بچه بودند. پدر، بچه ها را احضار کرد و با اشاره به روزنامه فروش از آنها پرسید:

. آیا این حقیقت دارد که موقع ساختن آدم برفی با در نظر داشتن این آقای محترم هویج قرمز توی صورت آدمکتان فرو کرده اید؟

سراپای بچه ها را حیرت و تعجب فرا گرفت. ابتدا نکته نهفته در سؤال را در نیافتند هنگامی هم که به آن پی بردند پاسخشان این بود که چنین فکری اصلا و ابدا حتى به ذهنشان خطور هم نکرده است.

به رغم تمامی اینها پدر به بچه ها دستور داد که آن شب را بدون شام به رختخواب بروند.

روزنامه فروش سپاس خود را تقدیم پدر بچه ها کرد و به طرف در خروجی راه افتاد و به هنگام خروج درست در آستانه در، خود را با رئیس شرکت تعاونی رو در رو یافت. پدر بچه ها از اینکه چنین شخصیت برجسته ای را در خانه اش پذیرا می شد بسیار خوشوقت شد. آقای رئیس تا چشمش به بچه ها افتاد شروع به لندیدن کرد:

– اوه… پس بچه های شما اینها هستند؟! شما باید بیشتر از اینها بچه هایتان را تحت کنترل داشته باشید، البته هنوز کوچکند ولی در عین کوچکی بسیار گستاخند. فکر می کنید امروز بعد از ظهر از پنجره اداره شرکت که رو به میدان باز می شود چی دیده باشم خوب است؟ اگر خوشتان می آید باید به اطلاعتان برسانم که داشتند یک آدم برفی می ساختند…

پدر بچه ها در آمد که: ۔ اوه… لابد درباره دماغش است…

– درباره دماغش ؟ چه مزخرفاتی! تصورش را بکنید ابتدا یک گلوله بزرگ برفی ساختند، بعد یکی دیگر و بعد هم یکی دیگر. پس از آن فکر می کنید چه کردند؟ گلوله دومی را گذاشتند روی اولی و سومی را هم گذاشتند روی آن دو تای دیگر. آیا این کارها خشم آور و ناراحت کننده نیست؟
…:
پدر بچه ها هیچ از این حرفها سر در نمی آورد و نمی توانست بفهمد گذاشتن گلوله های برفی روی یکدیگر و ساختن آدم برفی چرا باید ناراحت کننده و خشم آور باشد. بنابراین آقای رئیس با عصبانیت بیشتری سخنانش را پی گرفت:

. چرا متوجه نمی شوید آقا؟ مثل روز روشن است که منظورشان از این کار چه بوده! آنها می خواستند بگویند که توی تعاونی ما دزد روی دزد سوار است و ریش سفید و رئیس این دزدها هم خودش دزدی است مثل بقیه که در رأس همه آنها قرار دارد. چنین حرکتی مسئولیت دارد آقا! اگر شخصی چنین مطلبی را حتی برای روزنامه ها بنویسد، مجبور است دلایل قانع کننده ای برای ادعاهایش ارائه کند چه برسد به اینکه بر دارد و وسط میدان شهر چنین ادعایی را به نمایش عمومی بگذارد.

با تمام این تفاصیل آقای رئیس مرد با ملاحظه و رئوف و با گذشتی بود و از این همه جاهلی و بی فکری بچه ها گذشت می کرد و اصراری برای ادعای حیثیت نداشت ولی اینچنین حرکاتی دیگر هرگز نمی بایست توسط بچه ها تکرار می شد.

هنگامی که پدر بچه ها از آنها پرسید آیا واقعیت دارد. موقعی که گلوله ای را روی گلوله برفی دیگر می گذاشتید منظورتان این بود که در شرکت تعاونی همه دزدند و در رأس آنها هم دزد دیگری قرار دارد؟ بچه ها جواب منفی دادند و های های به گریه افتادند. به رغم تمامی اینها، بچه ها دستور یافتند در گوشه ای رو به دیوار بایستند.

و اینها تمامی ماجراهای آن روز نبود. صدای زنگ سورتمه ای از بیرون به گوش رسید و به زودی دو مرد در آستانه در منزل ظاهر شدند. یکی از آنها مرد غریبه چاقی بود که کتی از پوست سفید گوسفند بر تن داشت و آن دیگری مقام ریاست شعبه محلی انجمن ملی کشور بود.

هر دو نفر هنگام ورود هم آوا ندا در دادند: . موضوع مربوط به بچه های شماست…

قضیه دیگر داشت برای پدر بچه ها به جریانی عادی و معمولی تبدیل می شد. هر دو نفر دعوت شدند که بفرمایند بنشینند. آقای رئیس انجمن ملی کشور نگاه چپ چپی به مرد غریبه انداخت. نگران این بود که او کی می توانست باشد و سرانجام تصمیم گرفت ابتدا خودش صحبت کند:

– من تعجب می کنم آقا، شما چطور اینگونه فعالیت های خرابکارانه را در خانواده تان تحمل می کنید؟ احتمالا باید از لحاظ سیاسی آدم نادانی باشید. اگر چنین است همان بهتر که هم اینک به این امر اعتراف کنید!

پدر بچه ها نمی توانست سر در بیاورد که چرا باید از لحاظ سیاسی آدم نادانی باشد.

. هر کس با یک نگاه اجمالی به اعمال و رفتار بچه هایتان می تواند به این موضوع پی ببرد. کسی دیده که اقتدار و قدرت سیاسی مردم را به مسخره بگیرند؟ بله، بچه های شما این کار را کرده اند. آنها یک آدمک برفی درست روبروی پنجره دفتر کار من درست کرده اند و …

پدر بچه ها با لحنی زمزمه گون گفت: . آه فهمیدم… منظورتان این است که دزدی روی دزد دیگر و…

– دزدی به درک! هیچ میدانید علم کردن یک آدم برفی نزدیک پنجره مقام ریاست انجمن ملی کشور به چه معناست؟ من خیلی خوب می دانم مردم درباره من چه ها می گویند: چرا بچه های شما پشت پنجره مثلا شهردار آدم برفی درست نمی کنند؟ هان؟ چرا؟ جواب نمی دهید؟ این سکوت شما علامت خیلی چیزهاست! مجبور خواهید شد عواقب عمل بچه هایتان را تحمل کنید……

با شنیدن کلمه «عواقب»، غریبه چاق در حالی که سعی داشت توجه کسی را جلب نکند، آهسته از جا برخاست و با نوک پا از اتاق خارج شد.

لحظه ای بعد از بیرون صدای زنگ سورتمه به گوش رسید که در فضای فاصله رو به خاموشی می رفت.

– بله آقای عزیز من، شما بهتر است که درباره تمامی این مفاهیم بیشتر فکر کنید و یک چیز دیگر! این حق مسلم من است که در زندگی خصوصی ام با پیژامه ای که دگمه هایش باز است در اطراف منزلم قدم بزنم و بچه های شما هیچ حق ندارند این را مسخره کنند! آن دگمه های آدم برفی از بالا تا پائین تنه اش معنی خیلی دو پهلوئی دارد. این را باید به شما بگویم که اگر دلم بخواهد حتی می توانم بدون شلوار هم در اطراف منزلم قدم بزنم و این ابدأ به بچه های شما مربوط نیست! بهتر است این را به خاطر داشته باشید!

متهم بچه هایش را از گوشه دیوار احضار کرد و از آنها خواست تا اعتراف کنند که به هنگام ساختن آدمک برفی قصد داشته اند آقای رئیس انجمن ملی کشور را مسخره کنند و با کار گذاشتن زغالها در تنه آدمک بدخواهانه قصد داشته اند قدم زدن آقای رئیس را با پیژامای دگمه باز در اطراف خانه اش به تمسخر بگیرند.

بچه ها در حالی که اشک می ریختند به پدرشان اطمینان دادند که آدم برفی را صرفا برای شادی و تفریح ساخته اند و هیچ منظور و مقصود خاص دیگری نداشته اند. به هرحال جدا از محرومیت از شام و ایستادن در گوشه دیوار، به بچه ها دستور داده شد روی کف سرد و سخت اتاق زانو بزنند.

…:
آن شب اشخاص متعدد دیگری به در آن خانه کوفتند ولی دیگر کسی به آنها جواب نداد.

صبح روز بعد هنگامی که از پارک کوچک نزدیک محل کارم عبور می کردم، بچه ها را دیدم. میدان برای بازی خردسالان ممنوع اعلام شده بود و بچه ها داشتند بحث می کردند که از این محل محدودی که در آن اجازه بازی داشتند چگونه استفاده کنند. یکی از آنها گفت:

– بیائید یک آدم برفی بسازیم!

دیگری می گفت:

– یک آدم برفی معمولی هیچ هم چیز خنده داری نیست!

– بیائید یک نماینده جدید فروش روزنامه درست کنیم. دماغ قرمز هم برایش خواهیم گذاشت چونکه عرق خور است و دماغش همیشه قرمز است. خودش دیشب میگفت…

– من هم می خواهم یک رئیس تعاونی بسازم…

– من می خواهم رئیس انجمن ملی درست کنم، یک ابله درست و حسابی! دگمه هم برایش میگذارم چون همیشه با پیژامای دگمه باز دور و بر خانه اش قدم می زند…

بچه ها شروع کردند به جر و بحث ولی بالاخره به توافق رسیدند که تمامی اینها را به نوبت درست کنند و پس از آن با لذت و شعف هرچه بیشتر کارشان را شروع کردند.

1013 👀
2 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2019-01-15 23:48:21 +0330 +0330
نقل از: Steve.jobs قشنگ بود.

سپاس از شما که اولین نظر رو ثبت کردید

0 ❤️

2019-01-16 00:28:08 +0330 +0330

ظاهرا تا داستانی جنبه سکسی نداشته باشه استقبال نمیشه:(

0 ❤️

2019-01-17 00:55:27 +0330 +0330
نقل از: شالاخیضا خیلی قشنگ بود

سپاس از شما که نظر دادید

0 ❤️

2019-01-17 01:08:16 +0330 +0330

بسیار بسیار عااااااالی

1 ❤️

2019-01-17 01:09:27 +0330 +0330
نقل از: Joodii_abot بسیار بسیار عااااااالی

ممنون بابت نظرت

1 ❤️

2019-01-17 01:14:34 +0330 +0330
نقل از: Homan-hotman نوشتا خودتون بود؟

خیر دوست عزیز از ارشیو داستان هام گذاشتم

0 ❤️



‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «