از من بنویس 3

1401/07/01

هنوز اون روز ها رو یادم میاد شاید مثل خیلی از اتفاقات دیگه ای که برام افتاده بوده اما نه ! این فرق داشت شاید همه چیز از اونجا شرروع شده بود وقتی که ۱۳ سالم بود …
تابستان بود اما بااین حال پدر و مادرم از شنبه تا چهارشنبه سررکار بودن و من هم تنها خیلی حوصلم سر میرفت نه بازی نه دوستی .
بالاخره باتصمیم سرسختانه پدرم رفتم سرکار پییش یکی از دوستای پدرم . مرد خوبی بود . علاوه بر من دوتا شاگرد دیگه هم داشت . یکی ۱۹ یا ۲۰ ساله و یکی دیگه ۱۸ ساله .
جفتشون خوب بودن منم که بچه بازیگوشی نبودم اصلا دنبال شر نمیگشتم . بعد از یه مدت رابطم با دوتا شاگرد دیگه خوب شد . اونی که ۱۸ سالش بود چون والیبال بازی میکرد قدش بلند بود و از اون پسرایی بود که هر دختری میدیدش قطعا عاشق بدنش میشد . من اون موقع اصلا از این چیزا خبر نداشتم . این پسره ۱۸ ساله اسمش محسن بود . همیشه اسم قطعات و وسایل کار رو اون بهم یاد میداد
منم چون ازش خوشم میمومد خیلی با دقت بهش گوش میدادم.
یه روز که داشت اسم وسایل رو بهم یاد میداد من چون قدم کوتاه بود روی یکی از طبقه ها وایسادم که بتونم وسایل داخش رو ببینم محسن همیشه عادت داشت پشت سرم وایسه بخاطر قدش . اون روز مثل همیشه پشت سرم ایستاده بود و اسم وسایل رو ازم میپرسید یا یاد میداد اما حواسش پرت بود . یادم میاد خودش به من چسبوند منم به دلیل اینکه اطلاعی از این چیزا نداشتم چیزی نگفتم .
محسن به من چسبیده بود . خودشو به من میمالوند ولی من چیزی نگفتم نه چون خوشم میومد! چونکه نمیدونستم واقعا داره چی میشه . یادمه فقط خودش و من تو مغازه بودیم و چون ظهر بود خلوت بود . بعد از چند دقیقه بهش گفتم :« چیکار میکنی حواست نیستا ! » . جواب داد :« هیچی ببخشید بریم ادامه ؟ » منم گفتم اره
اون موقع یه شلوار ورزشی مشکی پام بود . بدون اینکه بفهمم چی شد شلوارم کامل با شرت کشید پایین . تا اومدم اعتراض کنم جلو دهنم با دست گرفت . نفسم بند اومده بود دلم میخواست جیغ بزنم ولی بازوهاش قوی تر از جسم بچگانه من بودن . خواستم با پاهام از پشت بهش لگد بزنم . اما کار از کار گذشته بود جوری بدنمو در اختیار داشت که نتوسم جم بخورم . چهرش رو نمیدیدم . اما یه لحظه احساس کردم یه چیزی لای پاهامه . التش بود . نفس نفس زنان گفت:« ببخشید حسن الان تموم میشه کاریت ندارم بخدا بعدا بزرگتر شدی میفهمی سخته .» من که تو فکر چیزای دیگه بودم اصلا نفهمیدم منظورشو اما بعد از یه مدت ناخوداگاه ازلاپایی زدنش لذت بردم .
بعد از اون ماجرا دیگه نرفتم مغازه ولی هربار که کاری پیش میومد و محسن میدیدم باهام گرم میگرفت ولی هیچی از اون ماجرا نگفت نه من نه اون . شاید علت اینکه الان این حس رو دارم بابت اون موقعس شاید بخاطر همین الان از پسرا خوشم میاد ولی با این حال حسین حق نداشت به من بگه کونی …
حسن ! حسن! کجایی؟ با توام … امیر عباس بود .

540 👀
2 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «