سلام امروز امدم براتون داستانی تعریف کنم
نمی دونم از کجاش شروع کنم🤦♂️
اهان فهمیدم😜
سال سومِ دانشگاه بود
که برای کارشناسی ارشدش اومد دانشگاهِ ما…
بایه تیپ و ظاهر عجیب و غریب…
پسر باشخصیتی بود و خیلی زود
همه ی دانشکده مریدش شدن…
از قضا
باهاش چهار واحد مشترک داشتیم…
بلبل زبون کلاس تا قبل اون من بودم
اما اومده بود تا رویِ من رو کم کنه انگار…
موهاش بلند بود تا روی شونه هاش
و یه ته ریش مرتب داشت و
توی ابروهاش با تیغ خط انداخته بود…
خلاصه همه جوره دور بود از من
رسمی اتو کشیده… اما
افکارمون به شدت نزدیک بود به هم…
همین مارو به هم وصل کرد…
از صدقه سریِ کنفرانس و پژوهش هایِ مشترک
مدام ور دل هم بودیم…
دوتای ی رو انگشت میچرخوندیم کلاسارو…
چشم مون یه دفعه
افتاد به هاله یِ عشق دورِ قلبمون…
به وابستگیمون…
دوری از هم میکشتمون اما لب وا نمیکردیم…
تا اینکه اوایل بهمن
به زبون اومد و گفت حرف دلش رو…
گفت که رفته واسه من…
گفت و گفت…
اما
من خودخواه بی انصاف
بد زدم تو ذوقش
خاموش کردم برقِ چشمایِ سیاهِش رو…
“بین، من و تو اصلا به هم نمیخوریم…
مافقط دوتا دوست میتونیم بمونیم…
همین”
دلم جیغ میزد سرم و میخواستش…
میکوبید به در و دیوار و میخواستش…
اما
دوست داشتم ببینم به خاطرم تغییر میکنه یا نه…
چشمایِ بی فروغ و
صورتِ ناراحتش کشت منو اما
پیاده نشدم که نشدم از خر خودخواهی…
ندیدمش چند روز
دلم سرِ مغزِ تعطیلم فریاد میزد
دلشوره و نگرانی واسش داشت میکشت منو…
په هفته گذشت
گذشت تا گذشت ها…گذشت…
تو سالن وایساده بودم منتظرِ استاد
که از پشتِ سر صدایِ آشناش صدام زد…
برگشتم که کاش میمردم و برنمیگشتم…
موهاش نبود یعنی اونقدری نبود
کوتاهِ کوتاه…
به ریشِ پرفسوریِ مضحک با به تیپِ
رسمی که انگار داره میره خواستگاری…
ماتم برده بود…
کشوندم سمتِ حياطِ دوحوض و گفت
“خب…خانوم معلم… حالا چی میگی…؟
حله ؟
یابرم شبیه استاد وثوقالدوله بشم و برگردم…؟”
نمیشناختمش رسما…
انقدرعوض شده بود که نمیشناختمش…
دلمم حتی خفه خون گرفته بود…
تو به لحظه تمومِ حسِ دوست داشتنش
شد یه حفره ی عمیقِ بی تفاوتی…
سردِ سرد شد تنورِ داغِ عشقش…
شده بود همونی که باید می شد تابخوامش اما
ذره ای دیگه نه میشناختمش و نه میخواستمش…
فهمیدم من اون آدمِ قبل ، باهمون ظاهر و
همون مدل موها میخواستم…
فهمیدم این آدمِ عوض شده
هیچ جای ی تو دلم نداره…!
رفتارم باهاش به قدری سرد شده بود
که حالِشو به هم زدم
دستِ خودم نبود…
نمیتونستم باهاش کنار بیام…
رابطه ام رو به كل باهاش قطع کردم
اونم دیگه حتی بهم سلام هم نمیکرد…
حق داشت گند زده بودم به احساس و باورش…
ترم مهرماهِ سال بعد بود
که دست تو دستِ یه دختر دیدمش…
بغضم گرفت
دلم که خیلی وقت پیش یخ زده بود
ولی پاهام شروع کرد به لرزیدن…
همون جا من مردم و تموم شدم…
و یاد گرفتم
اگه عاشقی ، اگه دوسش داری
همونجوری که هست بپذیرش…
هرگز سعی نکن کسی رو تغییر بدی
چون دیگه حتی
خودتم نمیخوایش…دوستش نداری
همون جوری که هست قبولش کنیم و سعی نکنید کسی رو عوض کنید
امید وارم خوشتون بیاد واقعی بودن یا نبودن داستان پای خودتون می گذارم😂
لایک و نظر یادتون نره
تا داستانی دیگر بدرود
به نظر من باید دنبال تفاهم ها بگردیم نه تفاوت ها
اگر کسی رو بخوای تغییر بدی واقعا میخوای اونو برده کنی و به عشق و دوست داشتن اهمیت نمیدی… یعنی اینکه تو دنبال برده بودی تا عشق
سلام.
ای کاش بفهمیم که انسان مترسک نیست که به خاطر شرایط خودش رو عوض کنه.
شکستم،خیلی بد شکستم.جوری که هیچ جراحی نمیتونه درستم کنه😔😔😔
مرسی از همگی برای نظرهایی که دادین
همه رو خوندم
هیچی در مورد داستان نمی تونم بگم
اینم بگم طرف اگه همون جوری که باشه قبولش کنید شاید باعث یه بد بختی بزرگتر توی زندگیتون بشه
هیچ کس از اینده خبر نداره که قرار چه اتفاقی بی افته براشون
پس زود قضاوت نکنید
فکر کنم چاخان کردی.
تجربه به من میگه باید تفاوت و اختلاف نظر در زندگی وجود داشته باشه. اگر در این شرایط تونستی عاشق بشی و نگهش داری، اونوقت میتونی از زندگی لذت ببری.
سلام
یه اشتباه مزمن و مضحک بین همه رایجه که میگن من یارو رو تغییرش میدم به اونی که خودم میخام
دوستان بالای 90 درصد شخصیت تا 6 سالگی بسته میشه
هیچکسی رو نمیتونیم تغییر بدیم اینو یاد بگیریم
نهایتش طرف برامون نقش بازی میکنه و همین
اگه هنرپیشه خوبی باشه، نمیفهمیم و اون تو دلش و رویاهاش همونی که هست میمونه و یه جایی میره دنبال اونی که واقعا خود خودش، رو بخاد
یا خیلی خوش شانسه و همون اول میره پی زندگیش
دوستی روی مشترکات اخلاقی و نیازهای مشترک شکل میگیره ولی زندگی کردن با یکی تو نداشته های ما
من اگه معلم هستم یه معلم دیگه منو کسل میکنه
و اوونم همینطور
باید برای زندگی همو کامل کنیم مثل رابطه قفل و کلید، که با هم دیگه دریچه جدیدی رو به زندگی باز کنیم
به نظر من داستان خوب و آموزندهای بود
امیدوارم اونی که لایقشی رو پیدا کنی دوست من