حس کودکانه

1401/03/20

دقیقا ۱۷ سال پیش بود که کسخولی به سرم زد رفتم ارتش ثبت نام کردم. (مثلا میخواستم برم‌خلبان شم😄)
واسه گزینش حضوری راهی تهران شدم. سوار اتوبوس تهران شدم و طبق معمول روی صندلی خودم نشستم اتوبوس داشت راه میفتاد و منم خوشحال صندلی کنارم خالی هست و تا تهران میخوابم راحت اما زهی خیال باطل
یهو یه یارویی بدو بدو اومد و سوار شد و کلی وسایل به خانومش و بچه هاش داد که صندلی عقب من بودن و با خنده رویی و اشاره انگشت بهم گفت اگه اجازه بدین صندلی من کنار شماست.
منم خودمو جمع و جور کردم و از این کیری که خورده بودم نهایت کون سوزی رو داشتم و هی تف به شانسم میکردم خخخ
خلاصه یه مسیری که رفتیم خانومه بچه یه ساله اش رو داد به مرده که خودش استراحت کنه و دیگر بچه اش که حدودا ۷ الی ۸ سالش میشد هم صندلی کناری مامانش بود.
حالا یه دختر بچه یه ساله توی بغل باباش کنار من بود و مدام بهم نگاه میکرد و میخندید برام یهویی و ناخودآگاه دستم‌رو به طرف بچه دراز کردم که اونم انگاری منتظر همچین چیزی بود با اشتیاق پرید تو بغلم و صورتشو گذاشت روی سینه ام و خوابید.
نمیدونم چی شد ولی اون لحظه احساس کردم این بچه عضوی از وجود خودمه انگاری یه منبع انرژی بود که به درونم نفوذ کرده بود. واقعا احساس خالی شدن قلبم رو کردم.
آخه چرا یه بچه غریبه یهویی باید اینقدر منو تحت تاثیر روحی قرار میداد؟ چه قدرتی درونش بود که تمام منو با خودش برد؟
تا خود تهران مث چسب به سینه من چسبیده بود.نه من میخواستم جدا شه نه خودش
حتی مامانش نتونست اونو ازم جدا کنه انگاری من غریبه از مادرش هم براش آشناتر بودم.
رسیدیم تهران و قبل از ترمینال جنوب این خانواده خواستن پیاده شن(اگه اشتباه نکنم میدون آزادی پیاده شدن)
و چه زود دیر شد دلم میخواست بچه رو بردارم فرار کنم چون میدونستم بدون اون دیگه نمیتونم زندگی کنم.
خلاصه با هزار دردسر و گریه بچه رو ازم جدا کردن و رفتن.
اون لحظه تکه ای از وجودم رو ازم گرفتن و واسه همیشه قلب و روحم روی اون صندلی اتوبوس جاموند.
دقیقا لحظه جدا شدنش بی اختیار گریه کردم و اشک از چشمام سرازیر شد و مادری که اشکهای من اشک اونم درآورد.
اتوبوس حرکت کرد و اونا با بهت به من و من با چشم گریان به اونا نگاه میکردم و گریه دختربچه و دستان بازش برای آغوش دوباره من شدت خورد شدنم رو بیشتر میکرد.
آره من به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود.💔
ازون ماجرا گذشت و بعد از ۱۷ سال چندروز پیش توی توییتر داشتم کوس چرخ میزدم که یهو یه توییت نظرمو جلب کرد با این مضمون که آهای اون آقایی که ۱۷ سال پیش واسه چندساعت تو اتوبوس همه دنیام شده بودی من هنوز همون کودک یه ساله ام و همونجا موندم در انتظارت
یه لحظه تمام بدنم داغ شد جوری که خیس عرق شدم وجودم آتیش گرفت.
یعنی میشه خودش باشه؟
به خودم اومدم دیدم توی پی وی دارم براش مسیج میزارم.
_ ۱۷ سال پیش، اتوبوس تهران، مامان و بابا و برادرت، پیاده شدن قبل از ترمینال، بابای ریش و سبیل دار و پیرهن چهارخونه، مادر محجبه و چادری و توی موفرفری. یعنی خودتی؟
فردا صبح ازخواب بلند شدم فقط رفتم توییتر تا جواب بشنوم.
دیدم چندتا استیکر تعجب گذاشته و نوشته باورم‌ نمیشه.
خب آدرسهای دقیق و درستی داده بودم بهش و اونم با مامانش مطرح کرده بود و برای اطمینان بیشتر چندتا سوال دیگه هم پرسید که برای چه کاری داشتم‌میرفتم تهران و… خب چون باباش ازم پرسیده بود همه این چیزا رو
تا فهمید که خودمم سریع شمارشو گذاشت و گفت همین الان بهم زنگ بزن.
زنگ زدم ولی هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد جز سلام و گریه
نتونستیم صحبت کنیم چند دقیقه بعد مسیج اومد که میخوام ببینمت و توی پارک آزادی
خب فردای اون روز رفتم محل قرار تماس گرفتم ببینم کجاست هی اون آدرس بده و منم‌ نگاه پرسشگر به محلی که تعیین کرده بود که ناگاه روی یه نیمکت دونفره استپ شدم مادرش باهاش بود متوجه من شد و با انگشتش منو به دخترش نشون داد.
دختره با نگاهی استرس وار و پر از احساس فراغ نگاهش به من قفل شد و گفتی خودتی؟ اشک از چشمام سرازیر شد و گفتم بالاخره پیدات کردم.
گوشی رو انداخت و دوید به سمتم انگاری داره تمام دنیاش رو بغل میکنه پرید تو بغلم و زار زار گریه
نا خودآگاه رفتم به همون ۱۷ سال پیش با همین حالت چسبیده بود بهم
الان بعد از ۱۷ سال احساس کردم خلا توی سینه ام پر شده و قلبم سرجاشه
تا کلی وقت جدا نشد ازم حتی روی نیمکت تا اینکه مامانش گفت اون موقع هم به زور جدات کردیم مث چسب بودی.
انگاری هردومون منتظر همین حرف بودیم تا سکوت و سنگینی بینمون بشکنه
خندیدیم و اشکامون رو پاک کردیم و سحر از بغل من اومد پایین و کنارم نشست اما همچنان چسبیده
خب اون روز کلی تعریف و پرسش و عکسی که پدرش از خواب بودنش درآغوش من‌گرفته بود رو نشونم داد. همون عکسی که شده بود تمام زندگیش
شب که به درخواست و اصرارشون رفتم خونشون صحنه ای جالب رو دیدم.
اتاقی که همه جاش ازین عکس در سایزهای مختلف پر شده بود و آلبومی که تمام صفحاتش همین یدونه عکس بود.

بعد از ۱۷ سال تمام زندگی من برگشت.
حالا اون دختر منه و منم پدرش
۱۷ سال گذشت و من زندگیم رو پس گرفتم❤

2210 👀
3 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2022-06-11 00:26:36 +0430 +0430

.

1 ❤️

2022-06-14 16:28:59 +0430 +0430

↩ ماه تابانم
چرا مبهم؟

0 ❤️

2022-06-15 15:36:01 +0430 +0430

↩ ماه تابانم
خب هیچ حس جنسی نیست فقط یه حس عشق بنیادی هست. مث عشقی که بین پدر و دختر هست.
همین مدل رابطه

1 ❤️

2022-09-02 13:25:58 +0430 +0430

سلام خوبی اقا این فایل من پیدا نکردم
فایل داستان کامل تاوان کردن خواهرم مهرانا(لینک اصلاح شد میتونی
برام ارسال کنی مرسی

0 ❤️

2022-09-04 04:59:35 +0430 +0430

↩ crystalplant
سلام فردا پستش میکنم مجدد دوست عزیز چشم

0 ❤️

2022-09-04 05:40:14 +0430 +0430

فیلم هندی…

1 ❤️

2022-09-04 22:53:51 +0430 +0430

↩ mhrsl
مرسی

0 ❤️

2022-10-02 21:32:37 +0330 +0330

خبری نشد از فایلی داستان مهرانا

1 ❤️

2022-10-05 00:49:30 +0330 +0330

↩ crystalplant
شرمنده داداش یکم درگیر بودم تو چندروز اینده شایدم فردا پستش میکنم.

1 ❤️

2022-10-05 16:41:24 +0330 +0330

↩ mhrsl
مرسی

0 ❤️

2022-11-05 17:03:57 +0330 +0330

سلام خوبی قرار شد داستان اصلاح مهران و مهرانا بزاری که ندادی

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «