داستان فریاد زیرآب نسخه اصلی و کامل(قسمت 4 آپدیت شد )

1391/11/14

دوستای عزیزم این داستان چند روز پیش به اسم فریاد زیرآب آپلود شده بود ولی هربار میدیدم که پای داستان بچه ها ناراضی هستن برای همین گشتم و پیداش کردم و تو این تاپیک براتون میذارم فقط یه چیز رو بگم که اسم داستان (مينويسم بلكه با نوشتن و ثبت خاطرات، نكته ي مبهم گذشته ها رو پيدا كنم… خاطرات کتایون )هستش و تو دو فصل نوشته شده منم سعی میکنم تو چند قسمت بذارم که از خوندنش خسته نشید
از آزمايشگاه شيمي اومدم بيرون و مانتو ي سفيد رنگي كه هميشه تو آزمايشگاه بايد تنمون مي كرديمو در اوردم گرفتم دستم و به طرف ساختمون مجاور كه كمد وسايلم بود راه افتادم. دستمو گذاشتم رو جيب شلوار جينم و موبايلمو لمس كردم، اما مطمئن بودم هيچ خبري نبود و voice messageيا missed call اي نداشتم. هنوزم عادت نكرده بودم كه ديگه وقتي كلاسم تموم مي شه نبايد منتظر هيچ پيغامي ازش باشم…ساعت حدود 10 شب بود و راهروها و كلاسا خلوته خلوت بودن. رسيدم به راه پله هاي قديمي و چوبي( اين ساختمون دانشگاه جزو ساختمونهاي فوق العاده قديمي و كلاسيك شهر بود و تا حدودي شبيه موزه! خصوصا با عكس هاي سياه و سفيد دانشجوهاي فارق التحصيل بين دهه ي 40 تا 60 ميلادي كه به ديواراي راهرو بود، اين ذهنيت رو بيشتر تداعي مي كرد كه داري تو موزه قدم مي زني! البته هرچند كه نشانه هاي زيادي از قرن بيست و يك مثل دستگاههاي پرينت و فتو كپي و ماشين هاي خودپرداز پول تو راهرو سريع يادت مينداخت كه كجايي!) بالاخره به در خروجي رسيدم. تازه يادم افتاد كاپشنم تو كمدمه(locker) و مجبورم اين چند قدم فاصله ي بين دو تا ساختمونو قنديل ببندم! آستيناي پليورمو كشيدم پايينو كلمم فرو بردم تو يقه ام و نفسمو حبس كردم! انگار كه مي خواستم شيرجه بزنم تو آب! در و باز كردم و با اولين سوز وحشتناكي كه خورد تو صورتم طبق معمول بر پدر و مادر آب و هواي اين كشور يخ بندون لعنت فرستادم و سعي كردم قدمامو تند تر كنم، اما به خاطر برف زيادي كه نشسته بود و بيشترشم يخ زده بود از دويدن پشيمون شدم! “والاغيرتا يه امروزو نخور زمين كه هرچي دست انداز و برامدگي در نواحي پشتي بدنت بود بس كه رو اين يخا كوبيده شده زمين به كل آسفالت شده و چيزي ازش باقي نمونده!” بالاخره رسيدم به اون يكي ساختمون كه بر عكس قبلي يه ساختمون خيلي مدرنه و جديدا ساختنش. درو باز كردم و داخل سالن شدم، تو هال اصلي طبق معمول چند نفري بودن،اما نسبتا خلوت تر از هميشه بود، اونم به خاطر ديروقتيه ساعت بود. چند تا پسر چيني با اون لهجه ي مزخرفشون كه آدمو ياد عق! زدن ميندازه داشتن ميخنديدن و حرف مي زدن و كنارشون هم يه دختره نشسته بود رو پاي يه پسره و شديدا مشغول كندن لباي هم! يكي از دستاي پسره هم داشت پشت دختره رو ماساژ ميداد و اونيكي دستشم جلوي دختره داشت كند و كاو مي كرد. كمدم طبقه ي دوم بود، رفتم طرف راه پله ها كه شنيدم يكي با صداي بلند داره با موبايلش فارسي حرف مي زنه. ديگه برام عادي شده بود، به قول بچه ها اينجا دانشگاه تهران بود بس كه ايرانيا زياد بودن! در حين بالا رفتن پنج شش تا پله ي باقي مونده سعي كردم گوشامو تيز كنم ببينم از حرفاش سر در ميارم يا نه!( يكي از سرگرمي هاي مورد علاقه ام اينه! خصوصا كه حتي اگه بيخ گوش طرف هم وايساده باشم تشخيص نمي ده ايرانيم و راحت حرفشو مي زنه! گاهيم چه حرفايي!) رفتم طرف كمدمو مانتوي آزمايشگاه و جزوه هامو گذاشتم تو كمد، طبق معمول به عكسش كه رو در كمدمه يه نگاه كردمو لبخند زدم، انگشتمو اوردم بالا و گذاشتم رو لبمو چسبوندم به عكس. " خداحافظ تا فردا" كاپشنمو برداشتم و يه بار ديگه يه نگاه به عكس كردم و در كمدو بستم و رفتم به سمت راه پله ها. سرم پايين بود و داشتم زيپ كاپشنمو مي بستم كه صداي همون پسره كه چند دقيقه قبل داشت با موبايلش حرف ميزدو از فاصله ي نزديكتر شنيدم. رفتم كه از كنارش رد بشم كه يه لحظه چشمش افتاد به من و سر تا پامو برانداز كرد، منم بي نفاوت از كنارش رد شدم و رفتم پايين.داشتم ساعتو نگاه مي كردم كه ببينم موقع اومدن كدوم اتوبوسه و با كدومشون مي تونم برم كه موبايلم زنگ زد.

  • سلام كتي جان. كجايي؟
    • سلام باربد. كلاسم تموم شده مي خوام برم خونه.
  • ئه خوب وايسا دارم ميام دنبالت، نزديكم.
    ذوق كردم كه مجبور نيستم كلي منتظر اتوبوس وايسم و راحت مي شه برم خونه. آروم آروم رفتم دم در خروجي و داشتم از پشت شيشه ها خيابونو نگاه مي كردم كه ماشينشو ار دور ديدم. زود درو باز كردم و رفتم طرف ماشين. با سرعت دنده عقب گرفت و جلوي پام زد رو ترمز.
    كيفمو پرت كردم رو صندلياي عقب و پريدم بالا.
  • آخ باربد الهي تا صبح خواب حورياي بهشتي لختو ببيني! عزا گرفته بودم كه چه جوري تو اين سرما برم خونه!
  • اولا كه عليك سلام! دوما خسيس! تو كه مي خواي دعا كني يه جوري دعا كن كه تو بيداري ازين حوريا نصيبم بشه! سوما من نامردم اگه تورو مجبور به خريد ماشين نكنم! تو كي ميخواي آدم شي دختر؟ ديگه بسه همدردي با بي نوايان و خانه به دوشان و هم لسان(homeless) !
  • برو بابا! همدردي با بينوايان كيلو چنده! من اينجوري راحت ترم. حوصله ي دردسراشو ندارم! همون جاي پاركش كلي دردسره. ديگه چه برسه به بقيه اش!بعدم من پياده رويو دوست دارم.ضمنا همين حوريه بهشتيه لخت تو خوابم از سرت زياده! چشم تينا رو دور ديدي؟؟
  • آخ آخ نگو كه هنوز نرفته دلم براش يه ذره شده.
  • رفت؟
  • آره بعد از ظهري گذاشتمش فرودگاه. آخر هفته برمي گرده.
  • خوب پس حالا تا آخر هفته با همين حوري لخته تو خواب سر كن تا برگرده. روتم زياد نكنا! تينا نيست من به نيابت ازون ميپائمت!

با خنده دنده رو عوض كرد و چيزي نگفت. سرمو تكيه دادم به پشتي صندلي و رفتم تو فكر.* باربدو دوسالي مي شد كه ميشناختم. روز اولي كه ديدمش تازه از تورنتو اومده بودم اين شهرو دنبال يه خونه مي گشتم. باربد تو سايت دانشگاه يه آگهي داده بود كه يه خونه ي دو طبقه داره و مي خواد طبقه ي بالارو اجاره بده. اولش خيلي شك داشتم كه با يه پسر اونم يه پسر ايراني هم خونه بشم! همينجوريش مامان بابام كلي از دستم دلخور بودن كه پيششون نمونده بودم و اومده بودم اين شهر. اما طبق معمول نتونسته بودن جلوي كله شقيه منو بگيرن،ولي ديگه نمي خواستم بيشتر حساسشون كنم و به همين خاطرم يه كم شك داشتم رو همخونه شدن با يه پسر. اما چون تو آگهي تاكيد شده بود دو تا خونه كاملا مجزا هستن وسوسه شده بودم برم ببينمش. باربد خونه رو بهم نشون داده بود و اظهار خوشحالي كرده بود ازينكه خونه رو به يه ايراني اجاره بده . از خونش خوشم اومده بود، فقط تنها مشكلم اونم به خاطر حساسيت مادرم اين بود كه صاحبخونه يه پسر به ظاهر مجرده! بعد ازينكه نظرمو راجع به خونه پرسيد بود گفته بودم: - خيلي خوبه. فقط من يه شرط دارم براي اجاره كردن خونه!
اونم چپ چپ نگاه كرده بود و گفته بود:- معمولا مالك شرط مي ذاره! حالا بفرماييد ببينم چيه.

  • اينكه شما مجرد نباشين!
    وقتي با چشماي گشاد شده پرسيده بود براي چي، يه لحظه اون كرم هميشگي تو تنم وول خورده بود و خيلي جدي گفته بودم - براي اينكه يه وقت عاشقم نشين!
    درست لحظه اي كه نزديك بود عصباني بشه ازينكه فكر كرده بود سر كارش گذاشتم خنده ام گرفته بود و عذر خواهي كرده بودم از شوخيم و براش توضيح داده بودم منظورم چيه. خوشبختانه از همون اول نشون داد كه خيلي پسر با شعوريه و راحت مي شه باهاش كنار اومد. سر قيمت و چند تا چيز كوچيكه ديگه هم خيلي سريع باهم كنار اومديم و حتي پيشنهاد داد براي خريد وسايل هم كمكم كنه چون هنوز جايي رو بلد نيستم. آخرشم با خنده و چشمك گفته بود- راستي، هرچند قابليت بالايي براي عاشق شدن دارين، اما خيالتون جمع، من قبلا عاشق شدم و در دام بلا گرفتار!*

تو همين فكرا بودم كه باربد ماشينو جلوي پيتزا هات نگه داشت و پرسيد - چي مي خوري؟

  • من گشنه ام نيست، براي خودت يه چيزي بگير.
  • امكان نداره! تينا سفارش كرده بايد حسابي بهت غذا بتپونم! لاغر شدي.
  • واي نه باربد، چيزي از گلوم پايين نمي ره.
  • خوب اگه از بالا نميره از پايين بهت تنقيه مي كنم!
  • گمشوووووووو
    با خنده در ماشينو بست و رفت. هميشه همينطوربود، خصوصا وقتايي كه مي ديد ناراحتم خودش يا تينا همش سعي ميكردن هوامو داشته باشن.تينا دوست دخترش بود يا به قول خودش همون دام بلا! با تينا هم حيلي خوب بودم.از روز اولي كه ديده بودمش ازش خوشم اومده بود و باهاش احساس صميمت كرده بودم.

چند روز بعد ازينكه وسايلو جابه جا كرده بودم و تو خونه مستفر شده بودم يه شب باربد گفته بود دوست دخترش شام داره مياد اونجا و منم اگه دوست دارم باهاش آشنا شم برم پيششون.اولش فكر كرده بودم حالا بايد كلي اخم و تخم خانمو تحمل كنم و لابد منو به عنوان يه رقيب مي خواد ببينه! " عجب بدبختيه! از دست داداشاي خل و چل و گيراي مامان بابام راحت شدم، حالا بايد با يه دختر غريبه سر عشق رقابت كنم!" اما تينا از همون برخورد اول فوق العاده صميمي و مهربون برخور كرده بود و حتي اظهار خوشحالي كرده بود ازينكه رفته بودم پيششونو كلي سفارش كرده بود كه اگه كاري داشتم حتما از باربد كمك بخوام! البته اين اخلاق و ريلكس بودنش هم به خاطر تربيت اروپايي و مادر كانادايي الاصش بود.از طرفيم خودشو يه ايرانيه اصيل مي دونست و خصوصيات خوب ايرانيا رو هم از پدرش به ارث برده بود. 3-4 سالي هم از من بزرگتر بود و همين باعث مي شد منو عين خواهر كوچكنرش بدونه و خيلي هوامو داشته باشه. جزو كادر هواپيمايي air Canada بود و در ماه 2 دفعه پرواز داشت. البته كارش تا حدودي سكرت بود و زياد راجع بهش صحبت نمي كرد. اما هرچي كه بود فوق العاده دوسش داشتم و باهاش راحت بودم

چند دقيقه كه گذشت باربد جعبه به دست نشست تو ماشين و همونجور كه دهنش داشت ميجنبيد در جعبه رو باز كرد و يه تيكه هم به زور داد دست من. منم كه از بوي پيتزا و لنبوندن اون به اشتها اومده بودم شروع كردم به خوردن، اما ذهنم يه جاي ديگه بود و حرفي نمي زدم.باربدم حرفي نمي زد و بعد ازينكه چندتا تيكه ي ديگه خورد ماشينو روشن كرد و راه افتاد. چند دقيقه كه گذشت پرسيد – به چي فكر مي كني؟

  • هيچي
  • هروقت مي گي هيچي يعني خيلي چي! باز زدي دنده عقب ؟ (منظورش اين بود كه رفتي تو فكر گذشته!)
    رومو كردم طرف شيشه و زل زدم به خيابونو گفتم - دست خودم نيست، همش فكرم منحرف مي شه.
  • اما چند وقت بود خوب شده بودي، ديگه كمتر مي رفتي تو فكر.
    بعد با يه لحن مهربون گفت - دلت تنگ شده ، آره؟
  • خيلي…
  • بيشتر براي چيش دلتنگي؟
  • براي مهربونياش، توجهاش، همه چي، اينكه همه چيمو بهتر از خودم يادش بود و مي دونست، به فكر همه چيم بود. هنوزم عادت نكردم كه وقتي كلاسم تموم مي شه ديگه نيست كه زنگ بزنه و بهم خسته نباشيد بگه يا برام پيغام گذاشته باشه.
  • تو راست مي گي كتي، خيلي مهربون بود، حتي منم كه پسرم گاهي از كاراش تعجب مي كردم و ايده مي گرفتم! وقتايي كه امتحان داشتي به تلفن من زنگ مي زد و سفارش مي كرد كه اگه تو تنبلي كردي غذا درست نكردي، من برات يه چيزي بيارم بالا بخوري يا هردفعه مي فهميد داره برف مياد مي گفت چكت كنم ببينم مي خواي بري بيرون لباس مناسب تنته يا نه. تو حق داري كه دلت براي اين چيزا تنگ بشه، اما خوشحال باش كه لذتشو قبلا چشيدي و براي خوشحاليش دعا كن…درسته كه اون ديگه نيست و هيچ كسم نيست كه قد اون دوست داشته باشه، اما خيلياي ديگه هستن كه دوست دارن و به فكرتن. من و تينا واقعا نگرانتيم دختر.
    يه آه كشيدم و ديگه هيچي نگفتم. فقط يه نگاه قدرشناسانه بهش كردم و سرمو تكون دادم. باورم نميشد 7 ماه گذشته، 7 ماه و خورده اي از آخرين باري كه باهاش حرف زده بودم و بهم گفته بود دوسم داره. " چرا بيشتر بهش نگفته بودم منم دوست دارم؟ چرا مدت بيشتري عاشقش نبودم؟ چرا همه ي3 سالي كه باهم بوديمو عاشقش نبودم؟ " اينا مدام تو ذهنم تكرار مي شد و يهو ناخواسته به زبون اوردمشون.
  • باربد من عذاب وجدان دارم، نمي تونم خودمو ببخشم، ما تو اين3 سالي كه باهم بوديم من فقط 2 سالشو دوسش داشتمو و 1 سال ازون 2سالو عاشقش بودم. درست برعكس اون كه از همون ماهاي اول تمام احساسو محبتشو به من داد.
  • خودتو عذاب نده كتي، اين بدترين چيزه، به اين چيزا فكر نكن، زندگي كن، به جاي جفتتون زندگي كن، مي دوني كه اونم هميشه همينو مي خواست.
    ديگه جفتمون ساكت شديم و چيزي نگفتيم. چند دقيقه بعد رسيديم جلوي در خونه و پياده شديم.باربد يه بار ديگه هم همه ي حرفاشو تكرار كرد و كلي سفارش كرد، بهش شب به خير گفتم و رفتم بالا. داشتم از خستگي غش مي كردم. از صبح سه تا كلاس طولاني داشتم، اما خودمم مي دونستم بيشترش روحيه، نه جسمي. لباسامو عوض كردم و مسواك زدمو رفتم افتادم رو تخت. اما هرچي چشمامو رو هم فشار مي دادم و تو جام غلت مي زدم خوابم نمي برد. دستامو گذاشتم زير سرمو همينجوري كه طاقباز خوابيده بودم زل زدم به سقف. يه نيروي قوي داشت ذهنمو مي كشيد به گذشته. به قول باربد باز داشتم مي زدم دنده عقب!
  • مدتي بود كه تو يه سايت خبري تو قسمت جوانانش يه سري مطلب مي نوشتم. اون موقع هنوز ايران بودم و به توصيه يا بهتره بگم به زوره يكي از معلماي دبيرستانم براي سايت هفته اي2 -3 بار مطلب مي فرستادم. اون موقعي كه شاگردش بودم هميشه مي گفت سعي كن زياد بنويسي كه استعدادت هرز نره! البته اين نظر اون بود؛ وگرنه خودم چيز خاصي حس نمي كردم! آخر سر هم خودش چون يه آشنا داشت باهاشون صحبت كرده بود كه براي سايتشون هرزگاهي يه چيزايي بنويسم. براي اينم كه منو بذارتم تو رودربايستي، چون دستش به جايي بند نبود و ديگه شاگردش نبودم كه بخواد تهديدم كنه، گفته بود- به پاداش همه ي اون نمره هاي بيستي كه بهت دادم بايد حتما باهاشون همكاري كني! " ما كه نفهميديم بالاخره استعداد داشتيم كه نمره ي 20 گرفتيم يا اون نمره هاي 20 به خاطر لطف خانم معلم بود!" احتمالا يه حق الزحمه اي چيزي مي گرفت!
    چندوقتي بود كه مدير سايت دنبال نفر مي گشت براي ساختن يه لوگوي تبليغاتي، منتها يه سري شرايط خاص داشت و زياديم وسواسي بود كه هركسي حاضر نمي شد باهاش راه بياد تا اينكه بعد از چند روز طرفو پيدا كردن. من فقط از روي ايميلهاي پابليكي كه تو سايت مي فرستادن در جريان بودم و فهميده بودم طرف دانشجوي سال آخره كامپيوتره. چند وقت بعداز اون ماجرا داشتم ميل باكس ايميلم كه روي سايت بودو چك مي كردم كه ديدم از طرف همون پسره يه ايمل دارم. برام نوشته بود بعد از قبول سفارش لوگو با سايت آشنا شده و مطالب 2-3 نفرو هميشه مي خونه كه منم جزوشونم. يه ايميل خيلي معمولي و رسمي بود و منم زياد بهش اهميتي نداده بودم. اون موقع تازه شروع كرده بودم به يه كار جديد، اتفاقات عجيبي كه تاحالا تو زندگيم براي خودم افتاده بود رو در قالب طنز يا داستان كوتاه مي نوشتم و يكي دو تا تيپ شخصيتي هم تو نوشته ها گنجونده بودم. دوباره چندوقت بعد برام ايميل داد و ايندفعه با لحن صميمي تر! گفته بود بعضي وقتها واقعا از مطالب خنده اش مي گيره و هميشه دنبالشون مي كنه. اما به يه چيز جالب هم اشاره كرده بود. اينكه گفته بود –احساس مي كنم اين اتفاقات براي خودتون يا نزديكانتون افتاده، چون خيلي ملموس مي نويسيد و معلومه كه حسشون كردديد.
    خيلي تعجب كردم ازينكه اينقدر باهوش بود! تاحالا هيچ كس اين كلك رو نفهميده بود و از ايميلايي كه مي دادن كاملا مشخص بود فكر مي كنن اين حوادث فقط تو ذهن من اتفاق مي افتن و واقعيت ندارن. سر همين موضوع يه كم ارتباطمون بيشتر شد. فقط بديش اين بود كه اون با خوندن هر كدوم از نوشته هام منو بيشتر مي شناخت و تقريبا اخلاق و عقايد كلي من دستش اومده بود، خودشم كه باهوش بود و حس ششمش زياد! چيزاييم كه نمي تونست از لابه لاي نوشته ها بفهمه، حدس مي زد و معمولا هم حدساش درست بود! هرچي سعي مي كردم ازش فاصله بگيرم نمي شد. فقط تنها راه فراري كه پيدا مي كردم بهونه ي درس بود اما اونم زياد كارساز نبود. حدود دو ماهي مي شد كه باهاش آشنا شده بودم و اون ??? شخصيت منو شناخته بود ولي اطلاعات من راجع به اون فقط در حد اسم و فاميل و رشتيه ي دانشگاهيش محدود مي شد! حتي از ترسم ديگه خيلي كم مطلب تو سايت مي ذاشتم يا اگرم چيزي مي نوشتم سعي مي كردم ديگه مربوط به خودم نباشه. اما با همه ي اينا يه سري ويژگي هاي شخصيتي جالب داشت كه مانع ازين مي شد رابطمو به كل باهاش قطع كنم.
    همون اولا هم بهم پيشنهاد داده بود كه يه قالب برام بسازه كه بيشتر با نوشته هام همخوني داشته باشه و سر همين جريانم به بهانه ي اينكه بهم دسترسي داشته باشه شماره ي موبايلمو گرفته بود، اما هيچ وقت بهم زنگ نزده بود و من به خيال خودم خدارو شكر مي كردم كه " شماره امو گم كرده و لابد ديگه روش نمي شه دوباره بگيره."
    اشتياقش به رابطه با خودمو حس مي كردم اما در عين حال هم فوق العاده خوددار و متين رفتار مي كرد و هيچ وقت بهونه اي نمي داد دستم! تا اينكه يه روز عصر بالاخره زنگ زد.* …

فكرم به اينجا كه رسيد نگاهمو از سقف گرفتم و چشمامو رو هم فشار دادم كه اشكم در نياد. ديگه حتي حوصله ي گريه كردنم نداشتم. غلت زدم و ايندفه به پهلو خوابيدم ، بالشمو تو بغلم فشار دادمو به ديوار روبه رو زل زدم. به مغزم فشار اوردم كه حرفاش يادم بياد.

*- سلام خانم -ن- عصرتون به خير.
طبق معمول هميشه كه اگر صداي كسيو از پشت تلفن نميشناختم با لحن سرد و خشن جوابشو مي دادم لحنم عوض شد! - سلام بفرماييد.

  • اميدوارم بد موقع مزاحم نشده باشم.
  • لطفا اول خودتونو معرفي كنين تا بعد در مورد مزاحمت يا عدم مزاحمت تصميم بگيرم!
    ساكت شد، معلوم بود جا خورده اما به روي خودش نيورد.
  • خوب صداتون همونجوري كه فكر مي كردم طنين قشنگي داره اما اين لحن خشنتون اصلا به روحياتتون نميادا! من متين - د - هستم كتي جان.
    يه لحظه گوشي تو دستم خشكيد! “واي اين كه همين پسره اس!!! " انگار يه كاسه آب يخ ريختن رو سرم! اصلا نمي دونستم چي بهش بگم. كلي عصباني شده بودم . نه به خاطر رفتارم چون به نظرم اصلا بد رفتاري نكرده بودم باهاش و حقش بود! به خاطر اين عصباني بودم كه كه باز يه برگ ديگه از ابعاد شخصيتيم پيشش رو شد. آخر جمله اش هم عمدا با تاكيد گفت كتي جان كه بگه " ببين تو با من چه جوري حرف مي زني اونوقت من چه آقامنشانه جوابتو مي دم!” همه ي اين فكرا در عرض چند ثانيه از ذهنم گذاشت و باعث شد با غيض بيشتري باهاش حرف بزنم.اما اون ماهر تر ازين حرفها بود. با چند تا جمله ي ساده جو رو عوض كرد و با گفتن اينكه " حالا بي زحمت شمشيرتو غلاف كن تا دوباره تصميم نگرفتي گردنمو بزني !" منو به خنده انداخت.
    اونروز خيلي راحت گفت كه از شخصيت من خوشش اومده و دوست داره بيشتر باهم در ارتباط باشيم و وقتيم با كنايه گفته بودم " عشق اينترنتيم عالمي داره!" سريع و رك گفته بود - اولا نگفتم عاشقت شدم، گفتم خوشم اومده اونم از شخصيت و طرز فكرت كه جزئي از وجودتن اما همه اش نيستن. هنوز خيلي چيزاي ديگه مونده كه بايد بپسندم. شايدم اصلا ديدمت ازت خوشم نيومد!
    نمي دونم چرا به جاي اينكه
17102 👀
0 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2013-05-04 13:21:22 +0430 +0430

ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ ﻳﻪ ﺳﺮﻩ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻴﮑﻨﻢ ﺗﺎ ﺍﻼﻥ ﮐﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺭﻭ ﺗﻤﻮﻡ ﮐﺮﺩﻡ.ﺑﺎ ﺧﻮﻧﺪن ﻫﺮ ﺳﻄﺮ ﺍﺯ ﺍﯼ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﻋﺸﻖ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﭘﻴﺸﻢ ﻣﻴﻮﻓﺗﻢ.ﺩﻗﻴﻘا ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ و ﺷﺒﺎ و ﺍﻭﻥ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺯﻳﺒﺎ ﺑﺮﺍ ﻣﺎ ﻫﻢ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩ.ﺣﺘﯽ ﺍﻭﻥ خﺩﺍﻓﻈﯽ و ﺟﺪﺍﻳﯽ ﻫﺎﯼ ﺳﺨﺖ.ﺑﻌﺪ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺑﺎﺯﻡ ﺑﻪ ﻓﮑﺮﺷﻢ. ﺑﺎﺯﻡ ﺑﺮﺍ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻴﮑﻨﻢ.ﻓﻘﻂ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﻗﺼﻪ ﻣﻦ ﺑﺎ ﮐﺘﺎﻳﻮﻥ ﺗﻮ ﺍﻳﻨﻪ ﮐﻪ ﻋﺸﻖ ﻣﻦ ﺷﮑﺮ ﺧﺪﺍ ﺯﻧﺪﻩ ﻫﺴﺘﺶ و ﺗﻮ ﮐﺎﻧﺎﺩﺍ ﺩﺍﺭه ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻴﮐﻨﻪ ﻭﻟﯽ ﻋﺸﻖ ﮐﺘﺎﻳﻮﻥ…
ﺣﺎﻟﻢ ﺧﻴﻠﯽ ﺑﺪ ﺷﺪ ﺑﺎﺯ ﻳﺎﺩ ﺍﻭن ﺭﻭﺯﺍ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ.ﻓﻘﻂ ﺍﻳﻨﻮ ﻣﻴﮕﻢ ۱۰۰۰ ﺗﺎ ﻗﻠﺒﻢ ﮐﻤﺘﻪ.
ﻣﺮﺳﯽ ﺍﺯ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﺖ.

0 ❤️

2016-05-13 18:16:55 +0430 +0430

مغزم گاییده شد چقدر طولانیه، اولین پست رو فک کنم یک سوم خوندم

0 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «