دیوار از قسمت ۱ تا ۵ (نوشته داروک)

1400/04/24

دیوار (قسمت اول) نوشته ی داروک…

صبح زود، آفتاب نزده ساعت ده و نیم یه روز سرد اوائل اسفند، که چشمام رو باز میکنم، از اینکه یکی لبه ی تختم نشسته، دلم فرو میریزه! داره تو صورتم لبخند میزنه! سعی میکنم تمرکز کنم… اه باز اومدش!
در حالی که تنم رو از سرما، لای دوتا پتو پیچیدم و فقط از چشمام به بالا رو از زیرش بیرون کشیدم، خودم رو میبینم، که لبه ی تختم نشستم!
آره خودمم! میگه: اسمش داروک… قبلا هم بهم سر زده… همیشه هم یه وقتایی میاد، که اصلا انتظارش رو ندارم! برای همین یه جورایی از دیدنش جا میخورم… یکبار توی شونزده سالگی دیدمش و دیگه ندیدمش تا حدود بیست روز پیش. اونوقتی که از پرتو جدا شدم و اومدم خونه تا وسائلم رو جمع کنم و از اصفهان بزنم بیرون… تو بیست روز گذشته این دفعه ی دوم، که سراغم اومده! آمارش بالا رفته! دارم به سلامت روحی خودم شک میکنم…
دوستش دارم… اما محال بتونیم با هم کنار بیایم… دائم با هم تو کل کلیم. بلاخره سکوت رو میشکنه و میگه:
تولدت مبارک…
-خفه شو…
خودم رو از لای دوتا پتو میکشم بیرون و با پاهام میزنم جمعشون میکنم کنار تخت و میگم: اه.
بعد با یه خیز از توی تخت بلند میشم و میرم جلو آینه…
-ولمون کن بابا… خجالت نمیکشی تولد تبریک میگی؟
تو آینه نگاه میکنم به خودم… بیست روز حمام نرفتم… ریشم بلند شده و موهام از شدت چرب بودن چسبیده به سرم! داروک داره میخنده… از تو آینه به جاییکه نشسته نگاه میکنم… یادم میاد که از توی آینه دیده نمیشه… پس به صورت کثیف خودم نگاه میکنم و دستی روی موهام میکشم… فکر میکنم این داروک عجب خری! آخه با این روحیه ی داغون من، وقت تولد تبریک گفتن؟!
داروک میگه: احمق…
با عصبانیت برمیگردم تو صورتش نگاه میکنم… جوری تو صورتش زل میزنم که انگار دارم دنبال یه تفاوت با خودم میگردم، تا همون رو دستآویز کنم و بهش ثابت کنم، اون… من … نیست…
اما هرچی با دقت بیشتری نگاه میکنم، بیشتر متوجه میشم، که هیچ چیزیمون با هم فرق نداره! فقط داروک صورتش رو کاملا اصلاح کرده و لباساش تمیز و مرتب … معلوم که تازه حمام گرفته، که پوستش تمیز و تقریبا برق میزنه…
حرصم میگیره و با حرص میگم:
حالا این لبخند احمقانه چی؟ و برمیگردم میرم طرف اپن آشپزخونه، بطر آب معدنی رو برمیدارم و خالی میکنم توی پارچ، تا برم باش مسواک بزنم. چای ساز رو هم روشن میکنم تا آبش برا چایی جوش بیاد…
داروک از جاش بلند میشه و میره جلوی آینه. دقیقا کار من رو تکرار میکنه و بعد برمیگرده میاد جلوم، اونطرف اپن می ایسته و تو صورتم رک نگاه میکنه و میگه:
اگه میخوای عقده هاتو سر من خالی کنی؟ بگو تا منم خودمو آماده کنم…
-هه، عقده؟ به قول شهره، بشین بینیم بابا…
خودم رو از تو آشپز خونه بیرون میکشم و از در میرم بیرون و می ایستم روی ایون و از اون بالا نگاهی به بیشه ی زمستون زده میندازم… توله سگ سیاهی که چند روز پیش از توی بیشه ی کنار رود خونه پیداش کردم و با خودم آوردم توی ویلا، خودش رو میکشه رو پاهام و شروع میکنه پاهام رو لیسیدن… نگاهش میکنم و لبخند میزنم… از ته گلوش یه صدایی در میاره… بهش میگم: کوفت… داروک کم بود؟ تو هم میخوای منو خر کنی؟!
داروک از پشت سرم میگه: به خدا شعور این حیوون از تو خیلی بیشتره…
-چرا؟ چون مثه توی احمق تولد رو تبریک میگه؟ هههه ، جدی به اینکارت یکم فکر کن… هه! تولد تبریک میگی؟! مسخره نیست کارت؟
آخه خره منکه خودتم!
همونطور که مسواک رو تو دهنم عقب و جلو میکنم، از لای دندونام میگم:
من تو نیستم… تو هم مثه من نیستی…
داروک بلند میخنده… صداش توی محوطه ی باغ میپیچه… یکم وهم انگیزه… از این فکر خنده م میگیره… میخندم… کفهای خمیر دندون از دهنم میپاشه بیرون… داروک میگه: مرض… ببین چقدر خری؟! اونجا که باید بخندی، مثه سگ میموونی
و بعد رو به سگم میکنه و میگه:
البته جسارت بنده رو ببخشید. سپس ادامه میده:
اما حالا که باید از این فکر بترسی، برعکس میخندی!
آب توی پارچ رو میکنم توی دهنم. قرقره میکنم و بعد تف میکنم سمت باغچه… چند تا مشت آب هم میزنم به صورتم، که توی اون سرما، حس میکنم صورتم یخ زد… بعد میرم طرف در…
داروک خودش رو از جلوی در کنار میکشه، تا من رد بشم… وقتی دارم از جلوش رد میشم زیر گوشم میگه: بوی گند میدی…
بی اهمیت رد میشم…
داروک برمیگرده مینشینه لبه ی تخت… منم زمزمه کنان میرم طرف چای ساز که روی اپن قرار داره…

دل را ز خود برکنده ام، با چیز دیگر زنده ام
عقل و دل و اندیشه را، از بیخ بن سوزیده ام
ای مردمان ای مردمان ، از من نیاید مردمی!
دیوانه هم نندیشد آن، کاندر دل اندیشیده ام
همونطور که زمزمه میکنم، به کار داروک فکر میکنم… اصلا چرا اون درست روز تولدم اومده سراغم؟! دفعه ی قبلم وقتی بود، که میخواستم از خونه بیام بیرون…

من از برای مصلحت، در حبس دنیا مانده ام.
حبس از کجا؟ من از کجا؟ مال که را دزدیده ام؟

داروک داره مهربون نگاهم میکنه… دیگه اون زهر خند رو لباش نیست… ازش مپرسم:
تو اگه جای من بودی امروز چیکار میکردی؟
سریع جواب میده:
دوباره خر شدیا… بعد داد میزنه: چند بار بگم؟ من خودتم. الاغ!

من دلخور غر میزنم: خب چیه بابا داد میکشی؟!
بعد کلوچه ایی که روی اپن آشپزخونه ست رو برمیدارم بازش میکنم و یه گاز گنده بهش میزنم… چای که آماده شده رو میریزم توی لیوان و بدون درنگ سر میکشم… دهنم میسوزه. اما چون مازوخیزم دارم دوباره سر میکشم…
داروک از جاش بلند میشه و میاد جلوی اپن می ایسته و میگه:
بیست روز که هیچ خبری از سیمینو مامان ندارم…
تو دلم شور میافته… داروک ادامه میده:
فکر نمیکنی این کاری که تو کردی یکم ایراد داره؟
با اخم نگاهش میکنم و تشر میزنم:
چی انتظار داشتی؟ حالم خوب نبود… نیاز به تنهایی داشتم…
باشه تو درست میگی… اما فکر نمیکنی دیگه وقتشه که تمومش کنیم؟ یه نگاه بنداز به خودت… ببین بیست روز حمام نرفتی… واقعا این در خور من؟
-ههه. خب از همینجا معلوم میشه که منو تو یکی نیستیم.
پس غلط میکنی توی نوشته هات منو، خودت جا بزنی…
-مثه اینکه خودتو خیلی جدی گرفتی؟! هههه… بذار خیالتو راحت کنم، که ، با دیدن تو بهم ثابت شده که بیماری دارم… آره جونم بیماری به نام شیزوفرنی…
ببین شهروز، اصلا برام مهم نیست که تو چی فکر میکنی و یا اینکه بیماری داری یا نداری… یه چیزایی هست که تو نباید به خاطر اون چیزها از زندگی فرار کنی… همین سیمینو مامان دو تا دلیل محکم… چرا به این فکر نمیکنی که با این کار داری اونا رو آزار میدی؟ و البته دلایل زیاد دیگه ایی هم وجود داره… که من حرف زدن در موردشو واجب نمیدونم…
-باشه باشه تو بردی…
هههه، چیو بردم؟ واقعیتو دارم میگم… ببن ساعت نزدیک یازده ست… سریع آمادشو بریم اصفهان…
همونطور که تسلیم داروکم، میرم طرف در، که باز برم رو ایوون و حولم رو که همون روز اول که دوش گرفتم انداختم رو نردهای بالکن ایوون رو بردارم… داروکم پشت سرم میاد روی ایوون… چشمم میفته توی حیاط زیر پام… مثه هر روز گلچهره همونطور که داره از بشکه ی کنار حیاط نفت میکشه، با همون صورت مهربونش… زیر چشمی بهم نگاه میکنه و لبخند میزنه و چادر کهنه ش رو روی سرش مرتب میکنه… بهش میخوره نوزده یا بیست سالش باشه… بیست روز پیش این سوییت از این ویلا رو با یکم از پول ماشین اجاره کردم… تقریبا قله ی کوه… بالای یکی از دره های منطقه ایی به نام سامان… یه منطقه ی خوش آب هوا… بعد از سد زاینده رود…
میگم شهروز گلچهره ام خوب تیکه اییه!؟
برمیگردم تو چشمای گرد شده به هیکل گوشتی گلچهره ی داروک نگاه میکنم…
خنده م میگیره… میگم: اوهووووی نخوریش؟
داروک تند و سریع چمشاش رو از روی گلچهره برمیداره و میگه لا الله الا … خفه شو شهروز، بدبخت تو خوابم یه همچین تکه ایی گیرد نمیاد… بکر و دست نخورده…
دیگه بلند به خنده میافتم و سریع برمیگردم توی اتاق تا راحت بخندم…
وقتی دارم میرم حمام… داروک هم شروع میکنه لخت شدن… خنده م میگیره… میگم:
دیوونه داری چیکار میکنی؟
هیچی منم دارم میام حمام… خوشحالم…
-مسخره من کاملا لخت میشم… نمیتونم با کسی برم حمام…
یباره داروک اول پیراهنش رو درمیاره و بعد شلوار و شورتش رو پایین میکشه و لخت مادر زاد میدوه طرف حمام! چاره نیست. منم کاملا لخت میشم و وارد حمام میشم… هر دومون از سرما داریم میلرزیم. تا بلاخره آب گرم از شیر جاری میشه و من دسته ش رو میزنم روی دوش و میرم زیر آب گرم… داروکم به زور خودش رو جا میده زیر دوش…
وقتی دارم با حوله سرم رو خشک میکنم، میرم سراغ شومینه… آتیشش تقریبا خاموش شده… چند تا تیکه هیزم از تو ایوون میارم میندازم توش… بعد میرم سراغ لپتاپ و روشنش میکنم… با یه نوع اینترنت کانکت میشم و یه راست میرم تو سایت… توی این بیست روز، هم روزان ابری رو تموم کردم و هم دیشب قسمت اول بازی رو تو سایت گذاشتم. میرم تو تاپیکم… تعجب میکنم… استقبال خیلی بیشتر از انتظارم… دارند تو دلم قند میسابند… داروک همچنان ساکت نشسته و داره من رو نگاه میکنه… نفهمیدم کی خودش رو خشک کرد و کی لباس پوشید، که تمیز و مرتب سر جای قبلش نشسته!
یباره میگه: چیه؟ خیلی حال میکنی ازت تعریف میکنند. نه؟
برمیگردم تو چشماش نگاه میکنم و میگم: نه که تو حال نمیکنی!
چرا منم حال میکنم … اما واقعا با این کار دنبال چی هستیم؟!
با خودم فکر میکنم، واقعا دنبال چی هستم؟! سعی میکنم ازش بگذرم… پست بچه ها رو که میخونم… حس میکنم باید جواب بدم، چون بی جواب گذاشتن بی احترامی…
شروع میکنم جواب دادن… داروک هم از جاش بلند میشه میاد کنارم می ایسته و زل میزنه به مانیتور… مسنجرم رو باز میکنم… بیشتر از بیستا آف دارم… از نادیا و پرتو… بعد بیست روز، این اولین بار که دارم مسنجرم رو باز میکنم. نادیا پیامهاش فقط یه جمله بود… منتظرتم… حق نبود منو بی خبر بذاری… هر روز چند بار این آف رو گذاشته بود. پرتو فقط دو تا آف گذاشته بود… اولی رو باز میکنم… نوشته:
درود…
میخوام مثه خودت حرف بزنم، برا همین گفتم درود…
چند تا چیز رو میگم. اما امیدوارم طاقت بیاری و تا آخر بخونی…
اول اینکه فکر نمیکردم اینقدر بینمون فاصله ایجاد بشه، که با قهر بری و هیچ تماسی هم نگیری… اگه هر اتفاقی هم تو زندگیمون بیفته، من پرتو هستم، اینو که یادت نمیره؟ خوب میدونی که من خودمو زن تو میدونم جفت تو.
دوم اینکه میدونم به زودی ماجرای اتفاق افتاده رو مینویسی… اونوقت میخوام ببینم بازم اونقدر از من متنفر هستی که منو بذاری و بری؟ میدونم که اون قضیه خیلی سخت گذشت… اما اگه واقعا به عنوان یه نویسنده بهش نگاه کنی، اونوقت میبنی که چه داستان خوبی از توش در میاد… (البته از این بگذریم که بعید میدونم اونقدر توانایی داشته باشی که بتونی درست و شیوا بنویسی) میدونیکه عاشقتم . ولی دست بردار از بچه بازی… خودت میدونیکه هدف چی بوده و خودت میدونی که لحظه به لحظه ی آزاری که دیدی رو داشتم با تموم وجودم لمس میکردم… ولی به خدا لذت نمیبردم… برگرد عزیزم… منتظرتم …
پرتو…

دارم به حرفاش فکر میکنم… داروک میزنه سر شونه ام و میگه: آف بعدیشو باز کن…
بعدی رو باز میکنم نوشته:
قربونت برم… میدونستم که مینویسی… دیشب که دیدم بازی اومد رو سایت، تا صبح از خوشحالی نخوابیدم… همش داشتم فکر میکردم که چی باید بنویسم… ولی نتونستم جملاتی سر هم کنم. به خدا همه صورتم از اشک خیس… اونقدر خوشحالم که اگه، دستم بهت برسه آرزو میکنم تو بغلت بمیرم… جون پرتو برگرد…

بعد خروج از نت. لپتاپ رو خاموش میکنم و میرم جلوی آینه تا موهای نیمه مرطوبم رو مرتب کنم… بعد میرم لباسام رو میپوشم… لپتاپ رو میذارم توی کوله م… خوشبختانه کوله انقدر جا داره که همه ی وسیله های با خودم آورده رو تو خودش جا بده… بعد میرم روی ایوون تا توله سگ رو بغلش کنم… بدون اینکه مقاومت کنه، خودش رو تو بغلم جامیده. به آسمون نیمه ابری نگاه میکنم… ابرا رو میشناسم… سیروس. بعد استراتوس و بعدش نیمبوس میاد، که بارون زاست. پس احتمالا از بعد از ظهر هوای بارونی خواهیم داشت… وسط سوییت ایستادم و دارم دورم رو نگاه میکنم ، تا چیزی جا نگذارم… بعد از در خارج میشم… از داروک خبری نیست… حتمی زودتر از من رفته بیرون… همینجوری. بعضی وقتا بی دلیل گم میشه… کفشام رو میپوشم و از راه پله میام پایین. توی پاگرد آخر که دیگه باید طول حیاط باغ رو طی کنم، تا از باغ خارج بشم… میبینم گلچهره داره سگشون رو باز میکنه… سگه با دیدن من یه واق میزنه، که تو دلم میلرزه… عجب حیوون خری! بعد این بیست روز، هنوز نمیتونه من رو به جا بیاره… گلچهره با لبخند پر از شرم سلام میکنه. با اون لهجه ی خاصش… بهش لبخند میزنم و با سر بهش اشاره میکنم… آروم و خجالت زده میاد کنارم… پوست آفتاب سوخته ی گونه هاش بیشتر قرمز شده… آروم بهش میگم… تو دختر مهربونی هستی… میخوام این سگ رو نگهداری کنی… میتونی؟
بدونه درنگ سگ رو از دستم میگیره. چادرش رو درست میکنه و میگه: بله آقا حتما این کارو میکنم. از هیجان صداش میلرزه…
_من دارم میرم… اخماش میره توهم… بازم سعی میکنم لبخند بزنم… ادامه میدم:
میدونی که قرار منو پدرت، برای اجاره ی اینجا چقدر بوده؟ و منم پرداخت کردم؟
بله آقا میدونم…
-خب پدرو مادرت که نیستند… منم یه موقعیتی شده که باید برگردم. از طرف من باشون وداع کن… مغموم سرش رو زیر میندازه و میگه:
چشم آقا…
_شاید بازم اومدم سر بزنم… آه میکشه…
از در حیاط خارج میشم… میبینم اگه بخوام از جاده برم تا سر جاده ی اصلی، خیلی راه باید برم… برا همین تصمیم میگیرم که راه رو نیمه کنم و از شیب کوه پایین برم…

ادامه دارد…

1810 👀
6 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2021-07-15 19:01:13 +0430 +0430

به به ! عالی مثل همیشه 🙏

1 ❤️

2021-07-15 23:55:31 +0430 +0430

👌 👌 👌

1 ❤️

2021-07-17 17:35:17 +0430 +0430

دیوار(قسمت دوم) نوشته ی داروک…

از نیمه ی راه سراشیبی کوه، داروک رو میبینم که سر جاده ایستاده و داره من رو نگاه میکنه… هوا اونقدر سرد، که با وجود لباس گرمی که پوشیدم، دارم میلرزم! میرسم پایین و بعد از بیست روز گوشیم رو روشن میکنم. داروک میاد طرفم و غر میزنه… اهههه چقدر لفتش میدی؟!
-هیییییی…نخوای غر بزنیا!
دلم داره برا مامانی و سیمین پر میزنه…
-خودتو لوس نکن! یه جوری حرف میزنی انگار من اینجا بوقم!
تو که دلت داره برا پرتو پر میزنه…
-خیلی پرو رویی! میخوای بگی تو به فکرش نیستی؟!
نگاهش رو میبره تو عمق بیشه ی اونطرف جاده و میره تو فکر…
یه مینی بوس از راه میرسه و من سوارش میشم… داروک رو میبینم که ایستاده و با افسوس به من میگه: جا برای نشستن نیست.
توی ذهنم بهش میگم: مهم نیست…
سلام میکنم و در رو میزنم بهم…
راننده یه چهار پایه بهم میده تا پشت به اون بنشینم… یعنی روبه مسافرا… اولش سخته برام… چون من تنها چشم تو چشم مسافرا نشستم… هندس فریم رو در میارم وصل میکنم به گوشیم و میذارم توی گوشم… آلبوم مورد نظرم رو باز میکنم و با اولین نتهای موسیقی… که نتهای ابوعطا رو با یه ارکستر قوی مینوازند، آرامشی خاص تو دلم مینشینه. بعد خوش ترین صدای دنیا تو گوشم فریاد میکشه:
چه شود به چهره ی زد من نظری برای خدا کنی
که اگر کنی همه درد من، به یکی نظار دوا کنی.
تو شهی و کشور جان تورا تو مهی و جان جهان تورا.
ز ره کرم چه زیان تورا که نظر به حال گدا کنی
چشمم میافته کف مینی بوس، میبینم یه روزنامه افتاده… از اینجا که نگاه میکنم، میبینم نمیتونم اسم روزنامه رو بخونم. البته خیلیم فرقی نمیکنه… اما عکس چند تا از کله گنده ها رو کنار هم میبینم و یه متن زیرش… برا رفع بیکاری خیز میگیرم روزنامه رو بردارم… که خانمی بچه به بغل، که دو ردیف عقبتر نشست، زودتر از من، دستش رو دراز میکنه و روزنامه رو برمیداره… من همینجور تو خیز خودم می مونم! زن متوجه ی خیز من نمیشه. میبینم که روزنامه رو باز کرد . صفحه اول رو جدا کرد. مچالش کرد و شروع کرد کون بچه شو پاک کردن… تازه دیدم بچه ش خرابکاری کرده… حالم بد شد… این از عواقب خلاف جهت نشستنه… باید گه کاری دیگرانم ببینی. در ادامه برای اینکه کار از محکم کاری عیب نمیکنه، چند تا برگ دیگه شم کشید به کون بچه ش و انداخت توی یه پلاستیک و درش رو گره زد… هنوز خواننده ی خوش صدا داره توی گوشم میخونه…
این غافله ی عمر عجب میگذرد.
دریاب دمی که با طرب میگذرد…
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب میگذرد…
دوباره موسیقی من رو از حال و هوای روزنامه بیرون میکشه… سرم رو تکیه میدم به ستون در و سعی میکنم چشمام رو ببندم، تا بتونم از دنیای واقعی بیرون برم… به محض اینکه جلوی چشمام تاریک میشه… خودم رو میبینم و پرتو. تو اتاقمون… تازه از مهمونی برگشته بودیم…
پرتو تند و سریع داشت لباساش رو در میاورد تا بره دوش بگیره… منم همونطورکه آروم آروم دارم لباسام رو درمیارم، پرتو رو دید میزنم… عاشق اینجور رفتارشم… وقتی داره آماده میشه تا بره حمام، حتی یه نگاهم به سمت من نمیکنه… من احمقم مثه زن ندیدها دارم خوب بالا پایینش میکنم… اما مگه سیرمونی دارم؟! با اینکه یه تاپ نخی بلند تا زیر باسنش پوشیده… اما همون حرکت کردنش و هر دفعه یه قسمت از بدنش پیدا شدن دلم رو میلرزونه…
وقتی داره تو دراور دنبال لباس زیر میگرده و منم دارم جورابام رو درمیارم تا طبقه معمول، گلوله کنم و شوت کنم کنار اتاق… برمیگرده و دستم رو در حال پرتاب میبینه…
تو شک میفتم که ادامه بدم یا نه… اخماش میره توهم و میگه: خجالت نمیکشی؟ من صبح تا شب باید ریختو پاشای تورو جمع جور کنم…
اونقدر با اون اخم خوشگل شده، که من همون وقت دستم رو میارم پایین و گلوله ی جوراب رو میتپونم تو دهنم و خودم رو پسکی میندازم روتخت… خنده ش میگیره و میپر روی من و شروع میکنه به زدن… معنی کارام رو خوب میفهمه… میدونه عاشق اخمشم…
به همین بهونه خودش رو تو بقلم جامیده… میگیرمش تو بغلم و پشت گردنش رو میبوسم…
میگه: اهههه لباتو که مالیدی به جورابت مالیدی پشت گردنم…
-خب تو که داری میری حمام!
تو نمیخوای بیای؟
-چیه؟ آمپرت بالاست؟
خودش رو با زور از تو بغلم بیرون میکشه و دلخور با خودش، جوری که منم بشنوم میگه:
بیشرف… همین حالا داشت با اون چشمای هیزش منو درستی قورت میدادا!
-میمیری رک بگی آمپرت بالاست؟
تقریبا فریاد میکشه. همه چیو باید بگم؟ خودت فهمشو نداری؟! همونطورکه دستام رو زیر سرم قلاب کردم و دارم نگاش میکنم، خونسرد میگم:
_نوچ… من بیشعورم… از اینکه حرصش رو در آوردم دارم حال میکنم!
عصبانی و داره کشوهای دراور رو بی دلیل بازرسی میکنه… میدونم داره تعلل میکنه، که شاید من حرکتی بکنم… اما از جام تکون نمیخورم… دارم فکر میکنم که تازه دو هفته س که با همیم و برا اینکه رگ خواب هم رو پیدا کنیم، نیاز به فرصت داریم… پرتو بیشتر از این نمیتونه خودش رو در برابر نگاه من نگهداره و وارد حمام میشه… خنده ام میگیره… این غرور لعنتیش بامزه س…
من لباسام رو در میارم و با یه شورت میرم رو تخت میخوابم. بعد چند دقیقه پرتو منو صدا میکنه و میگه: میشه بیای پشتم رو لیف بزنی؟
بلند میشم و میرم تو حمام… بخار همه جارو گرفته و پرتو پشت به من لب وان نشسته. پوستش از آب و نور برق میزنه… میرم جلو لیف رو میگیرم و خیلی به ظاهر خونسرد شروع میکنم به شستن کمرش… بعد هم لیف رو میدم دستش و از حمام میام بیرون… اما ضربان قلبم اونقدر بالاست، که به سختی دارم نفسهام رو در برابر اون هیجان کنترل میکنم…
دقایقی بعد، پرتو از حمام بیرون میاد. با حوله لباسی. به من نگاه میکنه، که دارم یه کتاب از سعیدی سیرجانی میخونم…
عصبانیت توی چهره ش پیداست… با خودم فکر میکنم… اگه عشق؟ باید دوطرفه باشه… چرا همش من باید برا معاشقه برم سراغ اون؟ خب یبارم اگه واقعا بهم نیاز داره، اون اعلام کنه…
داروکی از درونم داد میزنه: احمق اونکه با رفتارش بهت میگه…
پرتو تنش رو خشک میکنه. موهاشم خوب آبشون رو میگیره. یه بلوز و شلوار قهوه ایی بافتنی، دوراز چشم من و پشت در کمد میپوشه. موهاش رو جمع میکنه و یه کلاه بافتنی با سوراخای درشت سرش میکنه و میاد رو تخت، کنار من و پشت به من، بدون کلمه ایی میخواب… حتی شب بخیر هم نمیگه!
کتاب رو میبندم. بلند میشم میرم چراغ رو خاموش میکنم و برمیگردم روی تخت…
فقط یه شبح از پرتو میبینم. تو تاریکی با لذت بهش نگاه میکنم… مرتب داریم آه میکشیم… هردو کلافه…
دقایقی بیشتر نمیگذره که پرتو برمیگرده طرف من… تو اون نور کم وارد شده از پنجره، که تاریکی مطلق اون رو میشکنه، چشماش رو میبینم…
بهش لبخند میزنم… بدون کلام صورتم رو جلو میبرم تا لباش رو ببوسم… چشماش رو میبنده… بوسه ی دوم، دستاش از زیر پتو بیرون میاد و دور گردنم حلقه میشه و تو دهنم نفس میزنه …

با متوقف شدن ماشین، به خودم میام. خواننده ی خوش صدا داره تو گوشم فریاد میکشه.
قاصد روزان ابری داروک،
کی میرسد باران؟
رسیدیم به زرین شهر… باید پیاده بشم… نگاه میکنم میبینم، داروک سر جاش نیست…
توی ترمینالم… رو ساعت گوشیم نگاه میکنم… حدود یک بعد از ظهره… چشمم میفته به دکه ی روزنامه فروشی… میبینم داروک ایستاده داره روزنامه ها رو نگاه میکنه… میرم طرفش. کنارش که میرسم، برمیگرده میگه: شهروز این روزنامه رو بخر… اخم میکنم و میگم: دیوونه شدی؟ میخوای بابت یه مشت اراجیف پول بدم؟
بابا اینقدر اصفهانی بازی در نیار… بخرش دیگه…
خم میشم تا ببینم چی توش نوشته، که داروک گیر داده بخرمش… میبینم با تیتر بزرگ نوشته… تعدادی شهید، یکی از گوشه های خوزستان پیدا کردند و به زودی میارند برا مراسم تشعیع.
ناخوادآگاه بغض گلوم رو میگیره… یاد بهرام میافتم… بهرام مسیبی. دوست داروک… یعنی داروک میگه… میگه تو یادت نمیاد! من دوست بهرام بودم… نگاه میکنم به داروک چشماش خیس… شروع میکنه برا چندمین بار در مورد بهرام حرف زدن…
چند سال قبل از این که تو یادت بیاد، تو اینطرفو اونطرف رفتنام… تو بسیج محل همش با هم بودیم و خیلی دوستشداشتم… خیلی خاص بود و با دست کاری شناسنامه بلاخره رفت جنگ. فقط شونزده سالش بود.
دارم با خودم فکر میکنم، که یه پسر شونزده ساله، باید تو زندگیش به چی فکر کنه؟ به جای اینکه یه موجی درونش بپیچه، که خونخواهش کنه و حتی به خاطر زمین با یکی دیگه بجنگ…
داروک با افسوس ادامه میده:
خیلی زمان نبرد. حدود دوسال بیشتر نشد که شهید شد…
پول روزنامه رو میدم و یه بست سیگار وینستون اولترا لایت آمریکایی اصل میخرم، تا بعد از بیست روز سیگار بکشم… همیشه همینطوریم. به هیچ چیز آلودگی پیدا نمیکنم… البته چیزی نمونده که امتحانش نکرده باشم… دارم به یه جمله از کتاب سینوهه. پزشک مخصوص فرعون. که حدود سه هزار و پونصد سال پیش نوشته شده فکر میکنم، که گفته: وقتی یه حکومت نو پا میخواد پایه های قدرتش رو محکم کنه… یه جنگی راه میندازه و اسمش رو میذاره مقدس و به پشتوانه ی اون جنگ، سالها به اون دسته از آدما حکومت میکنه… خندم میگیره… همونطور که دارم سیگار میکشم، یه نگاه اجمالی به روزنامه میندازم و میدم دست داروک و به طرف خروجی ترمینال راه میفتم… یباره داروک داد میکشه شهروز اینجا رو… نگاه میکنم رو جایی از روزنامه که اون داره اشاره میکنه… شوکه میشم!
اسم بهرام مسیبی رو میبینم! به سرعت سیگارم رو میندازم و روزنامه رو از داروک میگیرم و همونجا رو میخونم… یه مختصری از هویت بهرام و بعد ماجرای به جنگ رفتنش رو نوشته!
بهرام وقتی خودش رو به جبهه میرسونه، شهید خرازی قصد برگردوندنش رو میکنه… اما بهرام با گریه و التماس، دست خرازی رو میچسبه… شهید خرازی هم میگه:
اگه در عرض دو هفته، غواصی رو یاد بگیری، میتونی بمونی و بهرام بعد از دو هفته یه غواص ماهر بوده… به اینجا که میرسم دیگه نمیتونم ادامه بدم… روز نامه رو میبندم و مینشینم رو جدولهای کنار ترمینال… دست خودم نیست، صورتم خیس اشک… داروک می ایسته جلوم و میگه: دوست من بوده تو چته؟ پاشو آبرومونو بردی…

ادامه دارد…

2 ❤️

2021-07-19 22:01:07 +0430 +0430

دیوار(قسمت سوم) نوشته ی داروک…

وقتی ترمینال اصفهان از ماشین پیاده میشم، مدتی که بارون گرفته… داروک روبه روم ایستاده و میگه: من دارم میرم… امشب برات یه سورپرایز دارم…
بهش لبخند میزنم و میگم: زر نزن… تو هیچ هنری جز حرف اضافه زدن نداری…
ادامه میده: میخوام یه چیزی بهت بگم… گوش کن…
سعی میکنم یه جوری که یعنی برام مهم نیست، سمت دیگه رو نگاه کنم…
بازم ادامه میده: این مهم. من با تو به دنیا اومدم و با تو هم میمیرم… اگه گفتم قبل از تو بودم، میخواستم قضیه ی بهرام رو باور کنی… میخوام هیچ وقت از یادش نبری… بهرام یه نمونه ست… از این بهرامها زیاد بودند… شونه هام رو به نشونه ی بی اهمیت بودن بالا میندازم… اما خوب میدونه که بهرام تو قلبم… برا همین میخنده و میگه: بدرود شهروز… تا یه نیاز دیگه و یباره تا به جاش نگاه میکنم، دیگه نیستش! خودمم… داروک… خودمم شهروز… من شهروزم. داروکم … هر دو ام و بهرام… آه بهرام مسیبی… دوستم بود که توی هجده سالگی، فدای قدرت طلبی کوردلان اهریمنی شد…
همین وقت تلفنم زنگ میخوره! نگاه میکنم رو گوشیم … شماره ی خونه ی باباست… جواب میدم. صدای سیمن… کشیده و پر طعنه…
سلام آقا شهروز…
-سلام خوشگل داداش… چطوری؟
معلوم هست کدوم گوری هستی؟ مامانی داره از دستت دق میکنه…
-من که گفتم یه مدت نیستم…
چی شده گوشیت رو روشن کردی؟! یادت اومده تولدته؟
میخوام بگم آره… داروک یادم آورده، که پشیمون میشم. سیمین ادامه میده: گوشی با مامانی حرف بزن…
سلام مادر…
داره گریه میکنه… سلام عزیزم حالت خوبه؟
-آره خوبم… خوب خوب…
کجایی؟
-تازه رسیدم اصفهان… حالا میام خونه…
منتظرتم زود بیا مادر…
اونقدر بارون تند، که تو چند لحظه، همه ی سر و تنم خیس شده… ارتباط رو قطع میکنم و به دنبال یه تاکسی میگردم تا دربست کنم…
تو خونه ی مادرم، فقط گرمای محبت پدرم کم… هر چی سیمین و مادرم در مورد جدایی من و پرتو میپرسند، بدون جواب میذارم و این کلافشون میکنه. مخصوصا سیمین رو که از فضولی داره میمیره… زیاد اونجا نمیمونم و عزم رفتن به خونه ی خودم رو میکنم…
از خونه که میام بیرون، بازم گوشیم زنگ میخوره. شماره ی نادیاست…
-سلام نادی…
سلااااااااام آقای بی معرفت فراری! واقعا که جون تو جون شما مردا کنند آخر نامردی هستید…
-اینجوری حرف نزن نادی… میدونیکه همیشه به فکرتم…
چی شده گوشیت روشن؟!
-برگشتم اصفهان… دارم میرم خونه… ذوقزده میگه: جون نادی برگشتی؟
-آره عزیزم…
تورو خدا بیا پیش من…
-نه نادی باید برم خونه… لباسام خیس. برم عوضشون کنم…
خب برو کاراتو انجام بده و بیا… منم شام درست میکنم تا بیای…
-نمیتونم بهت قول بدم…
مرررگ… میدونم میخوای بری سراغ اون دختره ی …
-نادی اون دختره زن من… هنوز همه چی بینمون تموم نشده… درضمن تصمیم ندارم برم سراغش… با عصبانیت میگه:
هاها… تو دیگه خیلی احمقی ! واقعا که لیاقتت همون دخترست… ارتباط رو قطع میکنه… میفهمم باهام قهر کرده…
هوا تاریک شده، که کلید رو توی در خونه میچرخونم و وارد حیاط میشم…
همه ی خونه توی تاریکی فرو رفته… طول حیاط رو طی میکنم و وارد ساختمون میشم… سکوت سکوت و سکوت… انگار هیچ وقت توی این خونه هیچ زندگی با عشقی تو جریان نبوده! چراغها رو روشن میکنم و نگاهی به محیط گردآلود میندازم… میرم طرف اتاق خواب و چراغش رو روشن میکنم… کل اتاق همچنان بهم ریخته ست… یکی از عکسای قاب گرفته ی پرتو رو زمین کنار دراور افتاده… میرم جلو و برش میدارم… روش رو خاک گرفته. با آستین مرطوبم پاکش میکنم و به چشمای سیاهش و اون لبای خندونش نگاه میکنم… قلبم تندتر میطپه و زانوهام میلرزه… حس میکنم خیلی دل تنگشم… سعی میکنم با پاهام چیزای ریخت و پاش شده ی کف اتاق رو کنار بزنم، تا راهی برای خودم باز کنم و برم روی تخت بنشینم…
مینشینم لبه ی تخت و همچنان به صورت پرتو زل میزنم… بعد سرم رو بلند میکنم و به قاب عکس بزرگی که دونفرمون با هم گرفتیم و روی دیوار بالای سر تخت نصب نگاه میکنم… روی اونم خاک گرفته… اونقدر عاشقونه همدیگه رو بغل کردیم و داریم به صورت هم میخندیم، که باورم نمیشه الان اینهمه فاصله بینمونه… ناخودآگاه آه میکشم…
عکس پرتو رو میذارم روی میز کنار تخت و از جام بلند میشم. میرم جلوی آینه ی روی در کمد… به خودم لبخند میزنم… حس میکنم خیلی تنهام… کاپشنم رو از تنم در میارم… حولم رو برمیدارم و شروع میکنم سرم رو خشک کنم… یباره از تو آینه چیزی میبینم، که باورم نمیشه! شوکه شده برمیگردم و به آستانه ی در اتاق نگاه میکنم… پرتو رو به روم ایستاده… با پالتو و شال! چمدونش دستش! نگاهش رو به زمین دوخته و آب بارون داره از همه جای تنش فرو میریزه! حس میکنم قلبم میخواد بیاد توی دهنم! نمیدونم چرا! اما بغض میکنم! پرتو همونطور که نگاهش رو به زمین دوخته داره آروم آروم اشک میریزه… نمیدونم باید چیکار کنم… بلاتکلیفم… ولی درست حالم مثه اون روزی، که پرتو با مسیج بهم ابراز عشق کرد… انگار تازه بهش رسیدم… بلاخره صدای خسته از گریه ش تو گوشم میپیچه…
تولدت مبارک…
وای هنوز یادشه، که امروز تولدم… ادامه میده:
هنوز جایی تو این خونه دارم؟
دیگه نمیتونم روی پاهام به ایستم و روی تخت مینشینم… دارم نگاهش میکنم، که مثه موش آب کشیده شده و منتظر این که من جواب سوالش رو بدم…
نفس تو سینه م گره خورده و نمیتونم حرف بزنم… یه لحظه سرش رو بلند میکنه و مستقیم توی چشمام نگاه میکنه… فقط میتونم بهش لبخند بزنم… انگار منتظر همین…
چمدونش رو میندازه زمین و بطرفم میدوه… روی هوا میقاپمش. میفته روی سینه م. صورتش با صورتم چند سانتر فاصله داره… بوی نفسش که من عاشقشم رو دارم استشمام میکنم… آب داره از سر و صورتش میچکه روی صورتم… پالتوش خیس خیس و لباسای نمناک من رو بیشتر خیس میکنه… هر دو ساکتیم و فقط داریم تو چشمای هم نگاه میکنیم… یه دسته از موهای خیسش از زیر شالش بیرون اومده و ریخته روی صورتم…
با بغض میگه: از عصر تا حالا دارم دور و بر خونه میچرخم… میدونستم میای… با اینکه کلید داشتم، اما میخواستم اول تو وارد خونه بشی…
فشارش میدم به خودم. اونقدر محکم که آروم میناله…
لباش داره وسوسم میکنه… نگاهم رو میخونه… یکم بیشتر صورتش رو بهم نزدیک میکنه و باز میگه:
تولدت مبارک…
دیگه نمیتونم خودم رو کنترل کنم و دهنش رو میبلعم… یه چیزی مثه یه عقده داره توی سینه م میجوشه… از دستش عصبانیم… لبش رو گاز میگیرم، که از درد میناله… یباره حالت جنون بهم دست میده. میچرخم تا بیاد زیر تنم… لبهام رو از دهنش جدا میکنم… به شدت تحریک شده م… از روی تنش نیم خیز میشم… دستم رو بالا میبرم و محکم یه چکش میزنم… یکم شوکه میشه… از روش کامل بلند میشم و یقه ی پالتوش رو میگیرم و از روی تخت بلندش میکنم و بازم یه چک دیگه ش میزنم… به خاطر خیس بودن صورتش، صدای بیشتری میده و حس میکنم دستم بیشتر میچسبه به صورتش… تنم داره میلرزه… میخوامش… اما اونقدر اون حس جنون تو وجودم داره غل میزنه، که دست خودم نیست… صدای گریه ش بلند میشه… دوطرف یقه ی پالتوش رو میگیرم و محکم از هم میکشم… دکمه هاش از جا کنده میشه… با خشونت اون رو از تنش در میارم… همچنان شوکه داره نگاهم میکنه و زار میزنه… یه پلیور یقه اسکی سیاه رنگ زیر پالتوش پوشیده… دست میندازم پایین پلیورش و از درزش میگیرم و با یه حرکت اون رو تو تنش جر میدم… برش میگردونم تا بتونم از تنش بیرون بکشم… دستاش به طرف عقب میاد و از توی آستیناش بیرون کشیده میشه… تن سفید و نمدارش میفته بیرون… هوای خونه سرده… برش میگردونم… ترسیده و من لذت میبرم… با کف دستم محکم میزنم روی بازوش… یکم تعادلش رو از دست میده… صورتش از سیلیها سرخ شده… به گریه کردن ادامه میده… وقتی متعادل میشه، یکی دیگه میزنم روی اون یکی بازوش… از ترس و سرما میلرزه و اشک میریزه… فریاد میکشم… خفه شو گریه نکن… اما بیشتر میترسه و گریه ش شدید تر میشه و من بیشتر لذت میبرم… خودم رو نمیشناسم! این حالت رو نمیشناسم… دستم رو جلو میبرم و شلوار بافتنی چسبونی که پوشیده رو از کمر میگیرم و میکشمش توی بغلم و باز لباش رو گاز میگیرم… خون از لبش میزنه بیرون. از درد تقریبا جیغ میکشه. برش میگردونم طرف تخت و میزنم توی سینه ش. میافته روی تخت… خم میشم و شلوارش رو توی پاهاش جر میدم… یکم سخت پاره میشه… اما اونقدر احساس قدرت دارم، که با چند بار کشیدن، بلاخره جر میخوره و پاهای کشیده و زیباش بیرون میافته… شروع میکنم به زدنش و اون زیر دستای من همونطور که زار میزنه میگه: بزن… اگه اینجوری راحت میشی بزن و من هر لحظه وحشیتر میشم.
ظرف چند لحظه تموم تنش جای دستای من… پوست سفیدش دیگه حالا سرخ سرخ شده و داره درد میکشه… اما گله نمیکنه و من همچنان بی رحمانه دارم میزنمش… سعی میکنم دیگه توی صورتش نزنم… از شدت شهوت و جنون دارم میلرزم… اونقدر کتکش میزنم تا از نفس میافتم و اون هم جیغ میزنه بزن … حقته… بزن… هر کاری دلت میخواد بکن…
اما من به هیچ وجه دلم نمیسوزه… شورت و سوتینش رو تو تنش پاره میکنم و بعد خودم رو میندازم روش… کمربندم رو باز میکنم و شلوار و شورتم رو تا نیمه پایین میکشم… هر دومون داریم میلرزیم… من از شهوت و دیوونه گی و اون از سرما و ترس… وقتی بهش وارد میشم، از شدت درد بازم جیغ میزنه… ولی بیرحمانه به کارم ادامه میدم… فقط چند لحظه ست و من به اوج میرسم و تخلیه میشم…
خالی میشم از جنون… خالی میشم از شهوت… خالی میشم از عقده… صورتم رو میذارم روی سینه ش که از سرما و درد داره میلرزه و بغضم میترکه…
-عزیز دلم… منو ببخش… دوستت دارم… چرا منو دیوونه کردی؟ چرا؟
پرتو همچنان که گریه میکنه… داره موهام رو نوازش میکنه… آروم شدی عشقم؟ راحت شدی؟ میخوای بازم بزنیم؟ اگه هنوز راحت نشدی بزن… هر کاری دلت میخواد بکن. اما بگو که هنوز دوستم داری…
-دوستت دارم پرتو… دوستت دارم.
اشکام داره میریزه روی سینه های یخ زدش… بیشتر میلرزه… اما من رو به خودش فشار میده… دستم رو دراز میکنم و پتو رو میکشم به روی خودمون، تا روی سرمون…
هر دو زیر پتو داریم زار میزنیم و همدیگرو محکم فشار میدیم و میلرزیم…
غلط کردم پرتو… غلط کردم… من حیوونم که تو رو کتک زدم… منو ببخش…
دوستت دارم شهروز… فکر نمیکنم زیباتر از این میشد… کاش همون روز من رو زده بودی، اما ترکم نکرده بودی… اونقدر تو این حالت میمونیم و گریه میکنیم، تا کم کم آروم میشیم و هر دو به خواب میریم…

ادامه دارد…

2 ❤️

2021-07-25 14:31:35 +0430 +0430

دیوار (قسمت چهارم) نوشته ی داروک…

از صدای نالیدن و بهم خوردن دندونای پرتو از خواب بیدار میشم! میبینم خودش رو تو بغلم گلوله کرده و داره میلرزه! هنوز برهنه ست! تنش بیش از اندازه داغ!
دست میذارم روی پیشونیش، وحشت میکنم. از تب داره میسوزه!
سریع از زیر پتو میام بیرون… خونه غرق نور. اما مثه فریزر سرد. شومینه رو روشن نکرده بودم!
نگاه میکنم به ساعت روی دیوار. حدود دو صبح… میرم تو پذیرایی و شومینه رو روشن میکنم… بعد برمیگردم توی اتاق و از توی کمد، یه تشک بزرگ با پتو و بالش برمیدارم و برمیگردم، پهن میکنم جلوی شومینه… چراغها رو خاموش میکنم و برمیگردم توی اتاق و بازم چراغش رو خاموش میکنم…
میرم طرف تخت و پرتو رو از زیر پتو میکشم بیرون و بغلش میکنم و میرم طرف پذیرایی و میذارمش توی رختخواب… اونقدر تبش بالاست، که به فکر میافتم باید تبش رو ببرم… میرم تو آشپزخونه و از توی کابینت ها کیسه ی داروها رو پیدا میکنم… دوتا استامینوفن کدیین و یه لیوان آب برمیدارم و برمیگردم پیش پرتو… صورت عروسکی رنجورش رو تو نور شومینه میبینم… یکم خون روی چونه ش خشک شده. داره مثه بید میلرزه و تنش خیس عرق سرده… سرش رو از روی بالش بلند میکنم… چشماش رو نیمه باز میکنه… بهم نگاه میکنه.
-دهنتو باز کن عزیزم… باید دارو بخوری…
با صدایی ضعیف میگه: تو کی هستی؟
-دهنتو باز کن عمرم…
شهروز کجاست؟ من لختم… بهم دست نزن… اگه شهروز بفهمه دق میکنه…
میفهمم از شدت تب داره هزیون میگه…
بلاخره با اصرار دهنش رو باز میکنه. قرص ها رو میذارم توی دهنش و بهش آب میدم… به زور قورتشون میده… از کنارش بلند میشم. باز میرم تو آشپزخونه… شیر آب گرم رو باز میکنم و یه قابلمه ی بزرگ آب ولرم پر میکنم و یکم الکل توش میریزم و برمیگردم پیش پرتو که هنوز داره دندوناش از لرز بهم میخوره… پایین پاش مینشینم و پاهای ظریفش رو از زیر پتو بیرون میکشم، تا بذارم توی قابلمه… بازم میناله… دست نزن بهم… شهروز کجاست؟
-من اینجام عزیزم… نترس… پاهاش رو میذارم توی قابلمه… چندشش میشه و بیشتر میلرزه… بازم صدای ضعیفش بلند میشه… سرده… نکن…
-باید تبت بیاد پایین عزیزم، وگرنه تشنج میکنی.
من شهروزو دیوونه کردم… هه هه… حقش بود… احمق منو میزنه… احمق دیگه… مگه آدم کسیو دوستداره میزنتش؟
میرم کنارش مینشینم و به صورت رنجورش نگاه میکنم… سعی میکنه تو اون نور قرمز و زرد آتیش شومینه، صورتم رو بشناسه… دست میکشم روی موهاش… همونطور که داره میلرزه میخنده و میگه: شهروز بی غیرت منو با تو تنها گذاشته؟ من لختم … تو که مرد بدی نیستی؟
کم کم داره از حال میره… قرص ها داره اثر میکنه و من آروم آروم آب میریزم روساقهای زیباش و زانوهای برهنش رو میبوسم… تبش پایین اومده و حالا به خواب رفته…
از جام بلند میشم میرم توی اتاق و لباسام رو عوض میکنم و برمیگردم میشینم کنارش…

با اولین پرتوهای خورشید که از پنجره بزرگ رو به حیاط وارد پذیرایی میشه، از چرت چند دقیقه ایی که در حال نشستن زدم میپرم… اونقدر خونه گرم شده، که پرتو پتو رو از روی تنش کنار زده… از چیزیکه میبینم دوباره بغض مینشینه تو گلوم… تمام بدنش کبود! اون پوست سفید و مخملیش، هیچ جای عادی نداره… تمام تنش از ضربه هاییکه من وحشی بهش زدم سیاه و کبود شده! به صورت رنگ پریده ش نگاه میکنم. لبش ورم کرده و هنوزم یکم خون روی چونه ش… هر دو طرف صورتش از سیلی هایی که زدم کبود…
وای خدا، من چقدر وحشیم! من یه حیوونم! چطور تونستم باهاش اینکارو بکنم؟! آروم دست میکشم روی صورتش… چشماش رو باز میکنه… رنجور و بیمار… تو چشمای مرطوبم لبخند میزنه… خم میشم پیشونیش رو میبوسم…
با صدای ضعیف میگه: دیشب تا حالا بیداری عزیزم؟ دیگه نمیتونم تحمل کنم و دوباره بغضم میشکنه…
-منو ببخش پرتو… منو ببخش و شروع میکنم تنش رو بوسیدن… سینه ش … شکمش… رونهای داغونش… میون بوسه هام میخنده و میگه: هیییی… چشم چرون. خوب به این بهونه داری همه ی تنمو دید میزنی…
بعد دستاش رو دراز میکنه و سرم رو میگیره بینشون و من به بوسه هام ادامه میدم…
میگه: بیا کنارم…
میرم زیر پتو کنارش دراز میکشم… نمیتونم توی چشماش نگاه کنم… صورتم رو میگیره بین دستاش میگه:
خجالت نکش… حقم بود… نادیا برام گفته که چقدر کتک خوردی…
صورتم رو میبرم توی سینه ش… میلرزه با تموم بیماری و دردی که تو تنشه، حس میکنم تحریک شده… میگیرمش توی بغلم… از درد تنش میناله… اما صورتم رو میبوسه… آروم زیر گوشم میگه: من بهت نیاز دارم… همونطور که آروم دارم اشک میریزم… میخندم و میگم: یعنی چی؟
بدجنس نشو… میخوامت… لباساتو در بیار…
-تو حالت خوب نیست عزیز دلم…
اذیتم نکن…
-چی میخوای؟
گفتم بدجنس نشو…
بلوزم رو درمیارم… با اینهمه درد و رنج، انگار یباره حالش عوض میشه و میچسبه به تنم… نفسهاش غیر عادی! هیچ وقت اینجور حریص ندیده بودمش! صورت رنگ پریدش رو میکشه به سینه م… فشارش میدم به خودم… بازم از درد میناله و بعد میگه: شهروز زود باش… دارم میمیرم برات…زودباشم چی؟
لخت شو لعنتی… شلوارتو در بیار… میبینی که من نمیتونم حرکت کنم…
حرفش رو گوش میکنم و آروم میلغزم روی تنش… چشماش از حال میره و میگه: بیشرف خواستنی!


دو روز گذشته رو فقط توی خونه موندم و دارم از پرتو مراقبت میکنم… مرتب دارم تنش رو با روغن بدن چرب میکنم و داروهاش رو سر وقت میدم و هر بار که یکم انرژی میگیره، اولین فکرش معاشقه ست! تو کل این دوسال و خرده ایی که با همیم، هیچ وقت اینقدر حریص ندیده بودمش! انگار قرار نیست از من سیر بشه! هر چقدر بهش میگم، که اینجوری بیماریت بیشتر طول میکشه…
میگه: اشتباه میکنی… من مریض تو شدم… نه چیز دیگه…
بلاخره بعد سه روز از اون رخوت بیرون اومده و حالا دیگه بیشتر وقتا از رختخواب بیرون و داره برا مرتب کردن خونه بهم دستور میده… دوباره گرمای عشقمون خونه رو پر کرده و مثه همیشه داره بهم غر میزنه… از ترنم حنجره ش موقعه ی غر زدن لذت میبرم و به عمد یه وقتایی کارایی میکنم، که سرم جیغ بکشه و یا بهم غر بزنه… دیگه هیچ چیزی از اون گذشته ی تلخ توی ذهنمون نیست.
صبح روز چهارم با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار میشم… نگاه میکنم روی صفحه ش… آقای فرخی… دست پرتو رو از رو سینه م برمیدارم و مینشینم لبه ی تخت…
-سلام جناب فرخی…
سلام پسرم… چطوری؟
-خوبم قربان به لطف شما… دستور بفرمایید…
شهروز جان امروز برای نهار میخوام بیای باغ… باهات کار دارم…
-یه نگاه به پرتو میندازم، که داره کنجکاوانه نگاهم میکنه و با یکم تعلل جواب میدم… چشم حتما… فرخی میگه: مشکلی که نداری؟
-نخیر… در خدمتم…
پس ظهر میبینمت… فعلا…
-قربان شما… حتما خدمت میرسم…
ارتباط که قطع میشه… با خودم فکر میکنم که فرخی چیکار میتونه داشته باشه؟! صدای خواب آلود پرتو بلند میشه…
کی بود عزیزم؟
-آقای فرخی… برا نهار دعوتم کرد باغ…
خب حالا داری به چی فکر میکنی؟
-به اینکه گفت باهام کار داره… یعنی چیکار میتونه داشته باشه؟
پرتو دستم رو میگیره و من رو میکشه به طرف خودش توی تخت و میگه: حالا کو تا ظهر… بیا تو بغل من…
خندم میگیره و میرم کنارش… میچسبه بهم و میگه: شهروز میخوام…
-دست بردار… دختره ی حشری… رمق برات نمونده…
یباره چشماش رو کامل باز میکنه و خودش رو میکشه روی سینه ی من و میگه: من یا تو؟ تو کم آوردی نه من…
-منو سر لج ننداز… میزنم داغونت میکنما…
اوه اوه… چه به خودشم مینازه… سینه م رو میبوسه و ادامه میده… هنرتو نشون بده ببینم چند مرده حلاجی…
-تو توی این بیست روز دیوونه شدی… میخوای اونقدر بدی تا بمیری…
میخنده و میگه: وااای آره چرا من اینجوری شدم؟! سیر نمیشم ازت…
-بیماری زیاده خواهی جنسی گرفتی. باید ببرمت دکتر…
اخماش رو میکشه توهم و میگه:
من بیماری جنسی نگرفتم… فقط کمبود تو رو دارم جبران میکنم…
میگیرمش تو بغلم و میگم:
قربونت برم، دارم شوخی میکنم… من خودم وضعیتم از تو بدتره. میبینی که و لباش رو به کام میکشم…


وقتی زنگ باغ فرخی رو میزنم، بعد از چند لحظه نادیا در رو به روم باز میکنه… اخماش توی هم و نگاهی از روی تمسخر به سر تا پام میندازه… بهش لبخند میزنم و میگم: سلام خانوم فرخی…
بدونه اینکه جوابم رو بده برمیگرده و میره داخل و منم پشت سرش راه میافتم…
صداش در میاد: عشقتونو دیدید؟
-منظورت پرتوست؟
مگه تازگی عشق دیگه ای هم پیدا کردی؟
-هر که را روی خوشو موی نکوست…
میپره وسط حرفم و با شماتت میگه:
خب بسه! چند هزار بار میخوای این شعر مسخره رو بخونی؟ حالا که فقط عشق اون دختره ی خیره سر کورت کرده…
شونه ش رو میگیرم و مانع از جلو رفتنش میشم و برش میگردونم طرف خودم و تو چشماش نگاه میکنم…
-نادی… بین منو تو چیزی نیست، جز یه دوستی عمیق. که من خیلی براش ارزش قائلم… تو رو دوستدارم و به هیچ قیمتی حاضر نیستم از دستت بدم… من نه بی معرفتم و نه بی چشمو رو… یادم نمیره که چه کارهایی برام کردی… اما نباید به خاطر دوستداشتن پرتو بهم تیکه بندازی… اون انتخاب من به عنوان جفت… شاید خیلی اتفاقها بینمون بیفته. ولی تا زمانیکه همو دوستداریم نمیتونیم از هم جدا بشیم… باید اینو بفهمی… چشماش مرطوب میشه و میگه:
امیدوارم که همیشه با هم بمونید… من چیزی نگفتم… میدونیکه منم پرتو رو دوستدارم… اما حقم نبود اونشب که برگشتی اصفهان نیای پیش من…
آه میکشم و سرم رو زیر میندازم و میگم:
آخه عزیز من، چرا فقط خودت رو میبینی… میدونی اگه اونشب نرفته بودم خونه، پرتو از سرما مرده بود… یکم چشماش گشاد میشه… ادامه میدم:
-آره اونشب از عصر زیر بارون و اون هوای سرد، پشت در خونه رژه میرفته، تا من برگردم… میدونسته برمیگردم…
از کجا؟
-چون تولدم بود…
نادیا برافروخته میشه… میفهمم برا اینکه نمیدونسته اون روز تولد من خجالتزده ست… سرش رو زیر میندازه و میگه: پس حق اون بودی… من اشتباه کردم…
همیشه به خاطر همین منطقش برام جذاب… صورتش رو میگیرم تو دستام و پیشونیش رو میبوسم و میگم:
-بریم پیش پدرت ببینم چیکار داره با من… با راهنمایی نادیا وارد ساختمون میشم و میرم طرف پذیرایی… وقتی از در پذیرایی میرم داخل، از چیزیکه میبینم جا میخورم! باورم نمیشه…
کنار پذیرایی روی فرشی که پهن شده، فرخی و همون قاضی پرونده رو میبینم، که پای منقل و بساط، روی بالش لم دادند و دارند با هم صحبت میکنند! بوی تریاک کل فضا رو گرفته! با تموم شوکی که بهم وارد شده، اما بلند سلام میدم… هر دو متوجه ی من میشند و در حال تلاش هستند که از جاشون به احترام من بلند بشند، که قدمهام رو سریعتر برمیدارم تا مانع بلند شدنشون بشم… موفق میشم قبل از اینکه روی پاهاشون به ایستند، خودم رو بهشون برسونم و نذارم که بیشتر از این شرمنده م کنند…
جناب قاضی بافور به دست به صورتم لبخند میزنه…
فرخی میگه: بشین پسرم… کفشام رو از پاهام در میارم و اجازه میگیرم و مینشینم…
قاضی: خب چطوری پسر جون؟ دوست دختر کله شقت چطوره؟
با یکم خجالت جواب میدم… ببخشد حاج آقا. اما ایشون دوست دخترم نیست… همسرم…
قاضی بلند میخنده و میگه: یعنی چی؟ اگه اون روز ازتون مدرک ازدواج خواسته بودم، چیزی داشتید؟ به سختی آب دهنم رو قورت میدم و دلخور میگم: پیوندمون قلبی… نیازی به کاغذ نداریم…
قاضی بازم با طعنه میخنده و رو به فرخی میگه: واقعا که جوونای امروز خیلی عجیبند! اون روز تو اتاق نبودی ببینی، به قول خودش، همسرش چقدر گستاخ و جسور جوابمو میداد… انگار طلبکار بود…
بعد رو میکنه به من و میگه: خدا به دادت برسه پسر جون با این دختر…
از این حرفش خوشم میاد و لبخند میزنم… فرخی شروع میکنه به صحبت: شهروز ازت خواستم بیای اینجا تا یه مطلب رو من بگم و یه کاری هم حاجی باهات دارند… اول اینکه، اگه حاجی سر پرونده بهمون لطف نکرده بودند، حالا حالاها درگیر اون قضیه بودیم و به خصوص پرتو خانوم، که دیگه شورشو در آورده بود…
بعد دستش رو به دور از چشم قاضی میاره پایین و انگشتاش رو به علامت پول دادن بهم میماله و یه چشمک بهم میزنه… در جوابش فقط لبخند میزنم…
قاضی بافور رو به طرفم میگیره و میگه: بفرما! هر چند که این کار تعارف نداره…
حس میکنم از شرم در برابر فرخی تا بنا گوش سرخ شده م!
فرخی به جای من جواب میده: حاجی شما راحت باشید. شهروز اهلش نیست…
دارم با خودم فکر میکنم… همچین نااهلم نیستم… بدم نمیاد یه وقتایی یه شیطونی بکنم…
حاجی همونطور که داره یه بس تریاک میچسبونه روی بافور میگه: راستش من به بهمن خان گفتم دعوتت کنه، چون یه کار مهم باهات دارم… بعد دست میکنه توی جیب پالتوش که کنارش افتاده و یه پاکت بیرون میکشه و میده دستم و میگه: بازش کن…
پاکت رو باز میکنم و از توش یه عکس بیرون میکشم… با دیدن عکس جا میخورم… عکس سروش! سروش شرافت… صمیمی ترین دوستم! کسیکه از بچه گی با هم بزرگ شدیم… یه پسر فعال و آگاه… بعد از دیپلم رفت دانشگاه و تاریخ رو دنبال میکرد… از همون زمون دنبال دردسر بود… آرزوش بود که یه روزی ایران رنسانسش رو بگذرونه… همیشه میگفت: ما یه دوره به مذهبیون بدهکار بودیم… چیزیکه همه ی دنیا از اون گذر کردند… بعد از سیر تاریخی غرب، که چطور رسیدند به رنسانس حرف میزد… به قدری جذاب صحبت میکرد، که من ساعتها مینشستم و به حرفاش گوش میکردم… هر وقت حرف از حکومت دیکتاتوری مذهبی پیش میومد… میگفت:
ما باید این دوره رو با سیر تحول بگذرونیم… فکرشو بکنید امشب بخوابیم و فردا از خواب بیدار بشیم، بهمون بگند: آقا دمکراسی کامل برقرار شده… فکر میکنی تو این مملکت چه اتفاقی میفته؟ واضح سنگ رو سنگ بند نمیشه… چون این ملت با تموم سادگی و پاکی که دارند، هنوز به ظرفیت برقراری ناگهانی دموکراسی نرسیدند… خودشون خودشونو میخورند…
توی این افکارم که صدای قاضی به خودم میاره…
چیه؟ میشناسیش؟
توی چشماش نگاه میکنم، تا شاید قصدش رو از نگاهش بفهمم… اما اون خیلی پخته تر از این، که بشه چیزی از نگاهش خوند…
بافور رو میذاره بین دو لبش و فوت میکنه و بعد صدای جیز جیز سوختن تریاک و اون بوی مسخ کننده تشدید میشه… وقتی میخواد نفس تازه کنه، دودش رو به صورت من فوت میکنه و میگه: برات سوال شده که عکس رفیقت چرا دست من؟ خیلی نگران نباش… یه اتفاقی افتاده که میخوام یه کاری برا این پسر بکنی… میدونم که دوستت و میدونم که یه زمانی بهترین دوستای هم بودید…
ساکتم و کنجکاوانه گوش میدم و قاضی بازم بافور رو میذاره بین دو لبش… صبر میکنم تا آقا کامش رو بگیره و دوباره لب به سخن باز کنه…
یه دوستی دارم که از قضات دادگاه انقلاب… بر حسب اتفاق چند روز پیش که رفتم خونه ش، یه پرونده دیدم و اونو خوندم… مربوط به همین پسره بود… تحت تعقیب… سیاسی… دیدم عکس تو به عنوان یکی از نزدیکترین دوستاش تو اون پرونده ست…
-اما من چند ساله ازش خبر ندارم…
با این حال میخوام پیداش کنی…
-برای چی من باید اینکارو بکنم؟ مگه خودتون مامور اطلاعاتی ندارید؟
پسر جون، من دنبال این نیستم که گیر بیفته… میخوام پیداش کنی و بهش هشدار بدی… حتی حاضرم کمکش کنم از ایران بره بیرون…
-چرا شما میخوایند این کارو بکنید؟
عزیز دلم. درسته که من قاضیم… اما من خودمو از مردم میدونم، نه از حکومت… نمیخوام این یکی هم به سرنوشت باقیه ی بچه های این خاک دچار بشه…
قلبم شروع میکنه به سرعت طپیدن… دارم به سروش فکر میکنم… نمیتونم نسبت بهش بی تفاوت باشم… دارم فکر میکنم، هدف این قاضی تریاک باز رشوه گیر چیه؟
صدای نادیا از پشت سرم بلند میشه… بابا نهار اومده…
از باغ که میام بیرون، منگم… هم از بخوری شدن تریاک و هم از فکر کردن به وضعیت سروش…
دارم فکر میکنم چیکار باید بکنم و از کجا شروع کنم؟ اگه این یارو من رو طعمه کرده باشه چی؟ اگه قصدش این باشه که به واسطه ی من به سروش برسند چی؟ تصمیم میگیرم وقتی رسیدم خونه اولین کارم این باشه که توی نت ازش اطلاعاتی بدست بیارم، تا ببینم چقدر اوضاعش وخیم…

ادامه دارد…

3 ❤️

2021-07-28 01:17:38 +0430 +0430

درود به همه.

دوستان من اسپم شدم و نمیتونم ادامه نوشته هام رو بذارم. ادمین هم بنده رو بلاک کرده، نمیتونم بهش پیام بدم 😂 لطفا یکی زحمت بکشه و به ادمین پیام بده و بگه داروک رو از اسپم خارج کن.

0 ❤️

2021-07-28 16:50:18 +0430 +0430

↩ Marlonbrando1961
چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم؟

1 ❤️

2022-07-03 00:23:43 +0430 +0430

دیوار (قسمت پنجم) نوشته ی داروک…

تا میرسم خونه، پرتو که دیگه حالش خیلی بهتر شده، مثه قبلا میپره تو بغلم… وقتی داریم هم رو میبوسیم من رو بو میکشه. اخمهاش رو میکشه درهم و میگه:
چرا اینقدر بوی تریاک میدی؟! رفتی تو باغ چه غلطی کردی؟ تو که اهل این کارا نبودی!
-قربونت برم . اونجا داشتند تریاک میکشیدند، لباسام بو گرفته…
بگو جون پرتو تو نکشیدی؟
-آخه عمرم، من کی تا حالا بهت دروغ گفتم؟!
خب، آقای فرخی چیکارت داشت؟
براش خلاصه و مفید هر چی گذشته رو توضیح میدم… عمیقا میره تو فکر و بعد میگه: شهروز برات دردسر درست نشه؟
-نمیدونم عزیزم… اما خیلی نگران سروش شدم… باید بفهمم که تو چه وضعیتی قرار داره… عصبانی میشه و میگه:
منظورت چیه؟! میخوای خودتو گرفتار سیاست کنی؟
-چی داری میگی عزیزم. هنوز چیزی اتفاق نیفتاده و ازش جدا میشم و میرم طرف کامپیوتر و روشنش میکنم و شروع میکنم لباسام رو عوض کردن…
میخوای چیکار کنی؟
-میخوام ادامه ی قصه ایی که سرکار پرتو السلطنه درست کردید رو بنویسم و مینشینم روی صندلی… میاد از پشت بغلم میکنه. گونه ش رو میکشه به صورتم و میخنده…
دیدی گفتم یه روز مینویسیش…
گونه ش رو میبوسم و میگم: قربون خانوم خوشگلم برم که از اول که دیدمش یا زده دهنمو سرویس کرده یا اونقدر حرصم داده که دیوونم کرده…
میاد روی پاهم مینشینه و دستاش رو دور گردنم حلقه میکنه… نوک دماغش رو میکشه به دماغم و میگه:
تو که زدی داغونش کردی…
خجالت میکشم. محکم بغلش میگیرم… دوباره باعث میشه بغض گلوم رو بگیره… بازم محکمتر به خودم فشارش میدم و میگم:
من یه حیوونم… من یه حیوونم…
گردنم رو میبوسه…
باورم نمیشد یه روزی بتونی منو بزنی! و باور نمیکردم خودم با دل و جون کتکت رو تحمل کنم! اما همون وقتم میفهمیدم که حتی زدنت هم از روی دوستداشتن… هیچ وقت نمیشه پیش بینی کنی که ممکنه چه رفتاری ازت سر بزنه! لباش رو میبوسم… نگاه میکنم رو مانیتور، ویندوز بالا اومده… بهش میگم:
نهار خوردی؟
نه… مگه تو نخوردی؟
-چرا عزیزم… هر چند که بدون تو بهم نچسبید…
خب خودتو لوس نکن شکمو… میدونم که اصلا هم یاد من نبودی… بغضم رو قورت میدم و بهش اخم میکنم…
-پاشو برو زنگ بزن رستوران یه چیزی سفارش بده…
نه… مهم نیست… میذارم شب با هم غذا میخوریم… یکم عصبانی میشم و با تشر میگم: پاشو ببینم… تازه یکم حالت بهتر شده… برو غذا سفارش بده… منم باهات میخورم…
شکمو مگه نگفتی غذا خوردی؟
-راستش این یارو بدجور انداختم تو فکر… منم درست غذا نخوردم… برو یا یه چیزی درست کن، یا غذا سفارش بده…
لباش رو میذاره روی لبام و یه بوس عمیق میکنه و از روی پاهام بلند میشه و میگه:
با نیمرو کارت حل میشه؟
-والا با این رمقی که تو این چند روز ازم کشیدی، فکر نکنم نیم رو برام کار ساز باشه… چون تو اون چشمای وحشیت میبینم، که دوباره دنبال یه فرصتی… با صدای بلند قهقه میزنه و میگه:
میخوام بکشمت… میخوام کاری کنم که دیگه توان اینو نداشته باشی، که دست روم بلند کنی…
-پرتو خواهش میکنم، دیگه این موضوع رو یادم نیار. نمیدونی چقدر تو این چند روز عذاب کشیدم…
حقته… آخه کی زنشو میزنه؟! اونم زنی که اومده بهت بگه دوستت داره…
سرم رو زیر میندازم و میگیرم بین دستام… ادامه میده: تازه بهم تجاوز هم کردی… این دیگه خیلی نامردی!
سرمو بلند میکنم تا دوباره ازش خواهش کنم این حرفا رو تموم کنه… از اینکه میبینه چشمام مرطوب شده، یباره خودش رو میبازه و میپره سرم رو میگیره توی سینه ش…
چرا بغض کردی عزیزم! غلط کردم… دیگه نمیگم و شروع میکنه تند تند سرم رو بوسیدن…
ببخش… به خدا نمیدونستم اینقدر ناراحت میشی… دیگه نمیگم… عشق منی… اصلا هر کاری کردی حقم بود… جون پرتو اینجوری مظلوم نگام نکن… وقتی اینجوری نگام میکنی حس میکنم خیلی پستم…
وقتی داره این کارها رو میکنه، من دارم مثه خر کیف میکنم… بازم میگیرمش تو بغلم و جواب بوسه هاش رو میدم… بلاخره بعد چند دقیقه معاشقه رضایت میده، که تنهام بذاره تا به کارم برسم و وقتی داره از اتاق خارج میشه میگه:
راستی وقتی نوشتنت تموم شد، اول بده من بخونم… بعد بذارش توی سایت…
بهش لبخند میزنم…
به محض خروجش از اتاق، تو گوگل اسم سروش شرافت رو سرچ میکنم… کلی پیج میاد که اسمش توی اونها هست! اولین صفحه مربوط به یکی از روزنامه های وابسته به حکومت… بازش میکنم و از تیتری که در مورد سروش نوشته حیرت میکنم… اون روزنامه سروش رو یه جانی و سارق مسلح معرفی کرده! که تحت تعقیب اطلاعات نیروی انتظامی! لبخندی به تلخی رو لبام مینشینه… این ترفند دیگه برام جا افتادست، که هر کسی رو میخواند نابود کنند، سریع وصله ی سارق مسلح رو بهش میچسبونند… اونقدر اون مطلب چرت و بی محتواست، که نخونده ازش میگذرم… تو صفحات روزنامه های وابسته ی دیگه هم، به نوعی همین دری وریها رو نوشتند… میبینم اینجوری به نتیجه نمیرسم… فیلتر شکن رو فعال میکنم و دوباره سرچ میکنم… اینبار یه چیز جالب پیدا میشه… یه فرم ازش پیدا میکنم، که به اسم خود سروش! بازش میکنم و شروع میکنم به خوندن… اولین مطلب یه مقاله در مورد پروسه ی سیر رسیدن جوامع تو طول تاریخ به دموکراسی و آزادی خواهی… کلمات و جملاتش رو میشناسم… این مقاله خیلی شبیه به همون صحبتهایی که همیشه با هم داشتیم… پس ازش میگذرم… دارم دنبال یه راهی برای ارتباط باهاش میگردم… نتیجه میگیرم که توی همین فرم، قسمت پیغامهای خصوصیش براش نامه بنویسم…
درود…
سروش جان من شهروز هستم. میدونم حالا با خودت فکر میکنی که چی شده بعد از چند سال پیگیرت شدم. اما یه اتفاقی افتاده که باید در موردش باهات صحبت کنم… لطفا تو اولین فرصت با این شماره تماس بگیر… سپس آدرس فرم رو ذخیره میکنم و از توش میام بیرون و شروع میکنم قسمت بعدی بازی رو نوشتن. میدونم که پرتو نباید زیاد تو جریان این قضیه قرار بگیره… چون از روی نگرانی ممکنه یا پا پیچم بشه و یا از روی ندونستن یه کار نابجایی انجام بده…
وقتی از نوشتن فارغ میشم… پرتو رو صدا میکنم… به سرعت خودش رو بهم میرسونه و میگه:
جانم سرورم؟ دستور بدید؟ از لحن مضحکش میخندم…
-تموم شد. میتونی بخونیش…
با ذوق میپره کنارم و من رو هل میده… از روی صندلی میفتم روی زمین… از خنده ریسه میره…
-قربون خنده هات برم، که صداش تو خونه گرمی میده… از جام بلند میشم و صورتش رو میبوسم و از اتاق میرم بیرون و میرم جلوی تلویزیون و روشنش میکنم… تبلیغات انتخابات ریاست جمهوری که تو خرداد سال آینده قراره برگزار بشه… اونقدر لوث و بی مایه ست، که حالم رو بهم میزنه… پس ماهواره رو روشن میکنم و شروع میکنم بین کانالها دور زدن… اما هر چی میگردم هیچ جذابیتی برام نداره… نه رقص عربی… نه موزیک کلیپهای غربی… نه فیلمهایی که داره پخش میشه… هیچ و هیچ… ذهنم بد جور درگیر سروش شده… سروش شرافت سارق… اونم از نوع مسلحش! کلافه میشم… از جام بلند میشم و میرم که کاپشنم رو بردارم تا بزنم از خونه بیرون. .موقعه ی خروج پرتو رو صدا میزنم
جووونم جناب داروک؟
خنده م میگیره…
-من دارم میرم بیرون چیزی نمیخوای؟
بدون اینکه از اتاق بیرون بیاد. دلخور فریاد میکشه… بازم میخوای تنهام بذاری؟
-عزیزم میخوام برم یکم قدم بزنم…
آهاااااای داروکی… حواسم بهت هست… نری دختر بازی…
دیوونه تو منو کور کور کردی… دیگه زنی رو نمیبینم…
از روی لذت میخنده و میگه: زود برگرد…
-سعی میکنم…
یباره مثه جن از اتاق میپره بیرون و میدوه طرفم و خودش رو تو بغلم جا میده و میگه: از دستم ناراحتی؟
-نه قربون اون صورت عروسکیت برم… چرا باید ناراحت باشم؟
چرا اینقدر بهم ریخته ایی؟! خیلی کلافه بنظر میای؟!
-چیزیم نیست عزیزم… میرم یکم راه برم…
خب بذار منم خوندن نوشته هاتو تموم کنم، باهم بریم…
-میخوام یکم تنها باشم… دلخور گوشه های لبش رو پایین میکشه و با یه لحن بچه گونه که من عاشقشم میگه: دیجه منو دوست ندالی؟
-تو همه ی زندگی منی… همه ی دلخوشیم… راستی بعد که تمومش کردی، آمادشو تا شب یه سر بریم خونه ی مادرم… سیمین و مامان خیلی سراغت رو میگیرند… نمیخوام فکر بیخود بکنند…
بازم خودش رو لوس میکنه و میگه:
چشم جناب داروک…
به سختی از خودم جداش میکنم و از خونه میزنم بیرون…
نزدیک غروب و من دارم بی هدف تو خیابونها پرسه میزنم. دوساعتی هست که از خونه زدم بیرون. برام یه مسیج میاد. از طرف پرتوئه… بازش میکنم. نوشته:

من پنج دقیقه ی دیگه میدون انقلابم…
یه نگاه به درو برم میکنم… میبینم دقیقا رو به روی میدون انقلاب سمت جنوبی سی و سه پل ایستادم… حرکت میکنم به طرف سی و پل که از روش عبور کنم و برم میدون انقلاب. قدمهام رو سریع برمیدارم که حتی الممکن زودتر از پرتو برسم به میدون…
وقتی وارد میدون میشم، مستقیم چشمم میفته به جمعیتی که رو به روی سینما آفریقا جمع شدند! به نظر میاد دعوا شده باشه… صدای فریاد زنی از میون جمعیت میاد… نگاهم میفته به ماشین نیرو انتظامی. دوتا بنز ایستاند و مردم هم دور تا دورش جمعند و یه زن هم داره اون وسط جیغ میزنه…
تو دلم شور میفته!علتش رو نمیفهمم… از رو فضولی به سرعت عرض خیابون رو طی میکنم و خودم رو میرسونم به جعیت. واااای خدا! همین رو کم داشتم! پرتو در حالی که شالش رو از سرش باز کرده و تو دستش گرفته، دو زن سیاه پوش جیره خور پلیس رو به طرف عقب هل میده و برافروخته و عصبانی فریاد میزنه و میگه: نگران چی هستی؟ تن من؟ به تو ربطی نداره… من میخوام همه ببیند و شروع میکنه دکمه های پالتوش رو باز کردن! تعدادی از جوونا که یکم غیرتی شدند، داره صداشون در میاد:
آقا چیکارش دارید ولش کنید…
اون دو تا زن بازم به طرف پرتو هجوم میبرند. کشمکش آغاز میشه و پرتو همون میون پالتوش رو از تنش در میاره… تو همین بین یه بنز دیگه از لای جمعیت خودش رو نزدیک صحنه میکنه و از درهای عقبش دوتا زن دیگه پیاده میشند…
شمایل؟ خود مادر پولاد زره! میفهمم قضیه جدی شد… اولین چیزیکه به ذهنم میرسه، این که بهترین کار چی میتونه باشه؟ برمیگردم پشت سرم رو نگاه میکنم… یه پسر جوون روی یه موتور نشسته و داره صحنه رو نگاه میکنه… خودم رو میرسونم بهش
سلام…
سلام چی شده داداش؟
یکم دست پاچه م… بهش میگم:
ببین… اون دختر زن من… اگه نتونم از اینجا ببرمش… اینا میبرندش. این موبایلو این کارت شناسایی و هر چیزی دارم پیشت میذارم، فقط موتورتو به هم بده… دو ساعت دیگه هر جا گفتی برات میارمش… پسره نگاهی به سر تاپام میندازه و میگه: اون زنته؟ با افسوس سرم رو تکون میدم… میگه:
خب چطوری میخوای ببریش؟
بهش میگم: موتورتو بذار یه گوشه. سویچم بذار روش و وایسا نگاه کن…
درگیری پرتو با چهار زن بالا گرفته… یباره داد میزنم:
ولش کن… ولش کن…
مردمی که انگار منتظره این هستند، که یکی قرص و محکم حرف بزنه، یواش یواش همراه با من صداشون از تو جمعیت بیرون میاد. به چند ثانیه نمیکشه که همه ی مردم یکصدا دارند با هم فریاد میزنند ولشکن… ولشکن… و کم کم شهامتشون از اینکه صداشون به گوش هم میرسه بیشتر میشه و با اولین قدمی که به طرف جلو برمیدارم، جمعیت به علامت هجوم چند قدم برمیدارند… چهار زن که در حال کشمکش با پرتو بودند، تو دلشون ترس میافته. چهار مامور مرد هم حضور دارند، که تا اون زمان سعی میکردند دخالت نکنند و به محض اتحاد این جمعیت نه چندن بزرگ، خودشون رو به چهار زن میرسوندند و سعی میکنند از دست مردم در امان نگهشون دارند… از همین حرکت نیمه تهاجمی مامورا، مردم تهییج شده، بیشتر به طرف اونا هجوم میبرند… همون وقت از یه سمت دیگه، دست پرتو رو میگیرم و میکشم… جمعیت که تا حالا یکم نظم دو دسته گی پلیس و مردم رو داشت، یباره بهم میریزه! چند نفر من و پرتو رو همراهی میکنند و میگند: سریع فراریش بده… زود باش تا دوباره نگرفتنش… پسر جوون موتور رو آماده گذاشته… پرتو بدون حجاب پشت سرم سوار موتور میشه. پسر حتی موتور رو روشن گذاشته… صدای آژیر یکی از اون ماشینها بلند میشه… به سرعت وارد خیابون شمس آبادی میشم و میرم جهت مخالف حرکت ماشینهایی که از روبه رو میاند، اونطرف خیابون میرم تو یکی از کوچه ها و دیگه اونقدر تو کوچه ها میپیچم، که عمرا دست کسی بهمون برسه… صدای آژیر رو میشنوم… اما خیالم راحت که دیگه پرتو تو امنیت… پرتو از پشت محکم بغلم کرده… میگه:
موتور کجا بود یباره؟!
عصبانیم و ساکت میمون…
شهروز؟
-بله؟
دوستت دارم…
-بیخود پاچه خاری نکن… به خاطر اینکارت تنبیه میشی…
چراااا؟
-برا چی باشون درگیر میشی؟
آخه تو نمیدونی چه برخوردی کرد زنیکه عوضی…
خب، اونام دنبال این اند، که آدمای مثه تورو بگیرند، ببرند حالشونو جا بیارند…
یعنی چی؟ زنیکه آشغال تو گوشم بهم میگه جنده… انتظار داری وایسم بهش نگاه کنم…
-خب حالا برده بودنت خوب بود؟
میچسبه به کمرم و میگه: وااای نه…
دیگه از همونجا کوچه به کوچه میرم طرف خونه ی مادرم…

ادامه دارد…

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «