شاش سگ

1397/03/24

چشمام رو كه بازكردم چراغ‌هاي دراز و بلندي بالاي سرم چشمك مي‌زدن. نور سفيدشون چشمم رو اذيت مي‌كرد. خواستم سرم رو بچرخونم تا ببينم كجام، چون هرجا بودم خونه‌مون نبود، خونه‌ي ما چراغِ درازِ سفيد ِچشمك‌زن نداشت، اصلاً خونه‌ي ما برق نداشت. سرم درد مي‌كرد و نمي‌تونستم گردنم رو تكون بدم.گیج و منگ بودم وتلخی تهوع آوری ته حلقم حس میکردم هركاري كردم ننه رو صدا كنم صدايي از گلوم در نمي‌اومد.حتمني مُردمو و اينجا همون بهشتيه كه ننه‌آقا همش ازش حرف میزنه
لابد این لباس سفیدا هم فرشته هاشن ،تو این فکر بودم که پس کو نکیر منکر؟! ، که یهو با دردی که ناغافل تو سر و گردنم پیچید چشام رو بستم، درد باعث شد يادم بياد…، همه چيز يادم اومد!
«آخ آقا جون، آخ آقا جون مگه قرار نبود غروب‌هاي جمعه شاش سگ نباشه، پاكتِ مچاله نباشه، عربده وكتك نباشه»…


وقتي آقام فرياد زد: «دِ يالا توله سگ، ميايي يا نه؟» با عجله تنبونِ پلوخوري رو بالا كشيدم و دمپايي لاستيكي رو پوشيدم و پله‌هاي اتاق رو دوتا يكي كردم و پريدم تو حياط، مبادا ننه ببينتم، مبادا آقام بره و جا بمونم. گوشه‌ي وراومده‌ي دمپاييم به لبه‌ي سيمان شكسته‌ي پله گيركرد و با سررفتم توي حياط. آقام هُش بلندي گفت و راه افتاد. بعد چند ماه گوشه‌ی خونه افتادن، مظفرخان قشقايي خبرش كرده بود تا عمارت ته كوچه‌باغِ بالا رو سفيدكاري كنه تا عروس مظفرخان كه مي‌گفتن جاي دختركوچيكشه تشريف بياره توش و آقام بالاخره دل از كنج خونه كَند. امروز انگاري شنگول‌تر هم بود، كت و شلوار پيچازي‌‌ش رو كه هروقت و جايي نمي‌پوشيد، تن كرده بود و با گوشه‌ي سبيل‌هاش كه با روغنِ تو گنجه‌ي ننه‌آقا چرب كرده بود، ورمي‌رفت. اگه آقام عصباني مي‌شد محال بود مَنو با خودش ببره. داداعلي تو كوچه با توپ پلاستيكي سه پوسته در حالي‌كه تنبونش رو سفت گرفته بود كه نيافته، بازي مي‌كرد. همين ديشب بود ننه بهش گفت: «بِكَن تنبونتو تا كِشش رو عوض كنم!» ولي گوش نكرد و خوابيد. قدم‌هاي آقام خيلي تند بود و من مجبور بودم با همون دمپايي‌هاي كج و كوله بدوم تا بهش برسم. روزهاي هفته رو مي‌شمردم تا كه دَم‌دَماي غروبِ جمعه با آقام برم طرفِ سبزه ميدون. جايي بزرگ كه يك عالمه مرد و زن و بچه با عجله يا آروم رد مي‌شدند وكالسكه، اسب، ماشین‌های سیاه و دُكون‌های رنگارنگ داشت. آقام از تخمه‌فروش گوشه‌ي ميدون يه پاكت كوچيك تخمه مي‌گرفت. هميشه دلم مي‌خواست از سیدجلیل حلوا فروش برام حلوا شيره‌اي كه روش پُر از پسته بود بگيره ولي فقط وقتايي كه سرحال بود اين‌كار رو مي‌كرد و باقي وقتا مي‌گفت : «گرونه، از همين تخمه‌ها بخور!» و اگه اعتراضي رو تو صورتم نشون مي‌دادم، يه پس‌گردني مي‌زد و مي‌گفت: «دفعه بعدي بتمرگ وردل ننه‌ات!» و من از ترس تمرگيدن ورِ دل ننه و اجبار به هم‌صحبتي با ننه آقا و قرآن‌خونی و فرمانبري از ننه واسه كارهاي ريز و درشتش و توپ جمع‌كني واسه دادا علي و رفيقاش، لال مي‌شدم. هربار سعي مي‌كردم دمپايي لاستيكي رو جوري روي زمين بكشم تا مثل گيوه‌هاي آقام صداي لِخ‌لِخ بده و گوشه‌ی كت نيمدارش رو مي‌گرفتم تا قدم‌هام باهاش يكي بشن. روي نيمكت فلزي گوشه‌ي ميدون مي‌شِستيم و آقام با يه دست تخمه‌ها رو مي‌ذاشت گوشه‌ي لبش و راحت با زبون و دندون مي‌شكست و با يه فوت آروم تفش مي‌كرد وسط پياده‌رو. من اما هركاري مي‌كردم باز پوست سياه و خیس تخمه روي خشتك آويزون تنبونم مي‌افتاد. آقام تو همه چي وارد بود. هنوز خيلي وقت بايد مي‌گذشت تا مي‌تونستم مثل آقام شم. از ترس داد و فريادها و توسري‌هاي ننه براي انگشت‌ها و لب‌هاي سياهم و تنبون لكه شده‌ي پلوخوري، بعد شیکوندن دوسه تا تخمه، خودم رو سرگرم تماشا مي‌كردم. خانوم‌هاي رنگارنگ كه رد مي‌شدن گردن آقام صاف مي‌شد و يه چشمش ريز و لباش قلوه‌اي و صداي سوت بلبلي از بين لب‌هاي قلوه شده و نيمه سياه‌ش بلند مي‌شد. خانوم‌هاي رنگارنگ هم قدم‌هاشون رو تندتر مي‌كردن و آقام مي‌خنديد. اصلا من براي ديدن خنده‌ي آقام بود كه دنبالش مي‌دويدم تا بيام سبزه‌ميدون. منم با هربار رد شدن طاووس‌ها – به قول آقام – گردن كوچيكم رو صاف مي‌كردم و با سختي يه چشمم رو مي‌بستم و لبام غنچه مي‌شد اما هركاري مي‌كردم صداي سوتي در نمي‌اومد و طاووس‌ها با عصبانيت و سرتكون دادن از كنارمون رد مي‌شدن و هردو از ته دل قهقهه مي‌زديم. غروب‌هاي جمعه تنها وقتي بود كه آقام از اون شيشه قهوه‌اي‌ها كه ننه آقا مي‌گفت توش شاش سگه نمي‌خورد. نمي‌دونم چرا شاش سگ رو مي‌خوردند؟ ننه آقا مي‌گفت: «زهرِماره!» ولي آقام هرشب از سرساختمون با دستاي گچي و يه پاكت مچاله، که توش دو تاشيشه‌ی قهوه‌اي بود برمي‌گشت و كسي جز ننه آقا جرات نداشت حرفي بزنه كه اين زهرِماري رو چرا مي‌خوري؟ وقتايي كه دادا علي در جواب دادهای ننه برای کثیفی سر و شکلش، گردن صاف مي‌كرد و صداشو رو سر ننه بلند مي‌كرد، ننه آقا سرش رو از روي قرآن جلد مخملی‌اش که به قول خودش سرجهازیش بوده، ور مي داشت و می گفت :"

بزار شاشت كف كنه بعد صداتو كلفت كن!» و «من اون‌روزها نمی‌فهمیدم كه چرا شاش ما مردها و سگ‌ها اينقدر مهمه!»


رسیدیم سبزه‌میدون. مثل همیشه شلوغ بود و بوی اسب می‌داد. آقام تخمه‌ي سهميه‌اش رو گرفت و از سيد جليل هم يه پاكت كوچيك حلوا، از خوشحالي دست زدم ولي با چشم غره‌ي آقام سرم رو انداختم پايين و راه افتادم. نیمکت آهنیمون پُر بود از چندتا جوون با کت و شلوارهای سیاه راه راه و کلاه‌های کج. آقا جون اونروز با اینکه معلوم بود از پر بودن نیمکت آهنی دمغ شده اما برخلاف همیشه حرفی نزد و از کنارشون رد شد و لبِ سنگی کنار حوض نشست، انگار نمي خواست كِيف اش ناكوك شه.هنوز به جای جدیدی که نشسته بودیم عادت نکرده بودم که یه کالسکه‌ي سیاه با دوتا اسب کور کنارمون ایستاد و خانوم خاكستري‌پوشی ازش پیاده شد. که لختی ساق ورانهای سفید وتپلش تونست به آنی رنگ نگاه آقا جونو عوض کنه و حالا من مجبور بودم دنبال آقا جونی که پا تند کرده وبی توجه به خستگی منی که مجبورم دنبالش بدوم‌ ،سایه به سایه این طاووس سیمین بر و مه پیکری که به قول آقام زیبایی پاهای خوشکل و خوشتراشش هوش از سر هر صاحب ذوقی میبره و لرزش اون دمبه های نرم و نازش هر مردی رو دیوونه میکنه تعقیب کنه و اونقدر از نرمی و گرمی و داغی زیر گوشش بخونه تا باز مثل همیشه یه جا این طاووس خاکستری هم با غضب بهش برگرده و با گفتن «مرتیکه ی هیز چشم چرون » یا چیزی شبیه به ان باعث تفریح اقا جون بشه تا اقام بلند بلند و از ته دل بخنده. اقا جون در مورد همه طاووسایی که جمعه هر هفته تو سبزه میدون میدبدیم همین برنامه رو تکرار میکرد و هر بار هم بمحضی که طاووسش به تنگ میومد و رم میکرد و لیچاری بارش میکرد قاه قاه میزد زیر خنده یه وقتایی هم که طاووس‌ها قبل از تند كردن قدم‌هاشون يه نيم نگاهي به آقام مي‌انداختن و لبخندي مي‌زدن آقام شنگول‌تر مي‌شد و هر بار قهقهه‌ی خنده‌ش بلندتر.
تاریک شده بود و داشتیم برمیگشتیم که اقام سر راه از اصغر قهوه‌چی دوتا پاکت مچاله گرفت و سوت‌زنان راه افتاد، من هم دوون‌دوون دنبالش. غروبای جمعه قرارِ پاکت نداشتیم. آقای آقام که ما ندیده بودیمش غروب یه جمعه از بالای داربست افتاده بود و ننه‌آقا غروبای جمعه خوردنِ شاش سگ رو حروم کرده بود. ولي اين جمعه انگاري فرق داشت، آقام هم فرق داشت، واسه من حلوا پسته‌اي خريده بود، شاد و شنگول‌تر بود، انگاري اون چند تا عشوه و غمزه كار خودشون رو كرده بودن. من كل راه درحال دويدن دنبال آقام، داشتم تك تك انگشتاي كثيف و سياهم رو ليس مي‌زدم مبادا دادا علي بفهمه و بزنه تو سرم كه چرا واسش حلوا نگه نداشتم. وسطای کوچه که رسیدیم تو تاریکی کنار دیوارهای کاه‌گلی، آقام يكي از پاکت‌ها رو باز کرد و شیشه رو گذاشت کنج سبیل‌هاي سياهش و سرش رو بُرد بالا و يه نفس خورد. دم خونه شیشه رو انداخت کنار آجرهای دروازه‌ي دادا علی اینا و با لگد در رو باز کرد و رفتیم تو. ننه‌آقا کنار حوض شکسته وضو می‌گرفت. داد زد: «هووووی، اُغُر بخير امشب نداشتیم از این غلط‌ها، از این حرومی‌ها!» ولی آقام گوش نکرد و رفت گوشه‌ي اتاق. ننه با ترس براش بساط پهن كرد، ماست و خیار و يه ليمو ترش خشك شده و خودش گوشه‌ي دیوار روبرویی کِز کرد. شیشه‌ي دوم و سوم هم تموم شدند. ننه‌آقا استغفرالله گویان اومد تو. آستین پیراهن گلدارش رو پایین داد و زیر لب غر زد و زد و زد. ننه جرات کرد و اونم زیر لب در حال ور رفتن با کِش تنبون داداعلی غر زد و زد و زد. آقام داد زد: «اااه تُف تو روحتون!» و بشقاب خیارها رو کوبوند تو دیوار زیر طاقچه و با لگد دادا علی رو که داشت با تیله‌های رنگی‌اش بازی می‌کرد، انداخت اونور اتاق و حمله كرد طرف ننه و موهای گیس شده‌ش رو گرفت و شروع کرد به زدنش. توی دستش شیشه‌ي چهارم بود و با هر تکون دست، شاش سگِی که توش بود می‌ریخت روی زیلوی وسط اتاق. من وحشت‌زده گوشه‌ي دامنِ ننه آقا کز کرده بودم و صدای فریاد ننه و ننه‌آقا توی گوش‌هام پیچیده بود. داشت مي‌كُشت ننه رو، ننه‌اي رو كه ديگه خوب مي‌دونستم شبيه هيچ كدوم از طاووس‌هاي آقام نبود، چشم‌هاش قرمز بودن و ترسناك، بلند شدم و رفتم طرف تنبون آقام، کشیدمش ولي با يه لگد پرتم كرد كنار، خوردم به گوشه‌ي ديوار خرابه، همون كه ننه‌آقا هر وقت گوشه‌ی جاروي ننه بهش مي‌خورد و گچ‌هاش مي‌ريخت، سرش رو تكون مي‌داد و مي‌گفت: «كوزه‌گر از كوزه شكسته آب مي‌خوره!» با درد كمر بلند شدم و باز رفتم طرفش، داداعلي با ترس سرش رو تكون مي‌داد كه نيا، جلو نيا، اينو تو چشاي خيسش مي‌ديدم ولي ننه‌م بود كه بي‌حال شده بود و داشت مي‌مُرد. گوشه‌ي پيرهن سفيد لكه‌دارش رو گرفتم و كشيدم و با صدای بلند گفتم: «مرتیکه‌ي هيزِ چشم‌چرون!» شاید دوباره بخنده، قهقهه بزنه و یادش بره این‌ همه عربده و كتك. يهو سکوت شد. داشتم با خوشحالي ننه‌ي خوني و كز كرده گوشه‌ي ديوار و ننه آقا و دادا علي گريون رو نگاه مي‌كردم كه دست آقام پایین اومد…
«آخ آقا جون، آخ آقا جون مگه قرار نبود غروب‌هاي جمعه شاش سگ نباشه، پاكتِ مچاله نباشه، عربده وكتك نباشه»…

پایان

             نوشته : Tirass
1295 👀
3 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2018-06-13 21:32:14 +0430 +0430

کلی حس توش بود پر ازغم و ترس و خوشحالی بچه خیلی دوست داشتم تیراس عزیز (clap)

1 ❤️

2018-06-13 21:40:19 +0430 +0430

لایک به قلمت ?

1 ❤️

2018-06-13 21:42:21 +0430 +0430
نقل از: صدف هستم کلی حس توش بود پر ازغم و ترس و خوشحالی بچه خیلی دوست داشتم تیراس عزیز (clap)

چه خوب که دوس داشتی ?

1 ❤️

2018-06-13 21:44:33 +0430 +0430
نقل از: Isfahan_cuteguy یه جورایی یاد داستان های صمد بهرنگی افتادم اولدوز و کلاغها 24 ساعت در خواب و بیداریی تاری وردی ...

لطف داری دوست خوبم ?

0 ❤️

2018-06-13 21:46:23 +0430 +0430
نقل از: TINAAAAA لایک به قلمت ?

لایک به حضور گرمت دوست خوبم ?

1 ❤️

2018-06-13 21:53:32 +0430 +0430
نقل از: Tirass@
نقل از: TINAAAAA لایک به قلمت ?

لایک به حضور گرمت دوست خوبم ?

لطف دارید

1 ❤️

2018-06-13 23:14:27 +0430 +0430

داداچ شرمنده . داری اشتباه میزنی انگار . اینجا جاش نیستا یکم اونور تره

0 ❤️

2018-06-14 04:37:34 +0430 +0430
نقل از: Siara خیلی متن گیرایی بود ? لایک به هنرت

ممنونم شما به من لطف دارید

1 ❤️

2018-06-14 04:59:07 +0430 +0430

تو مثل قاچاقچی میمونی ک راه دور زدن انتشار داستان ر پیدا کردی ک هر وقت عشقت کشید داستانت ر بذاری ولی خب از مزایای قسمت داستان محرومی.

1 ❤️

2018-06-14 06:28:28 +0430 +0430

مغزم نکشید نتونشتم بوخونم. فقط یادمه یه داشتان دیگه بود تو سایت به اسم گوز سگ. یاد اون افتاجم.

0 ❤️

2018-06-14 07:28:44 +0430 +0430
نقل از: Snowflake تیراس عزیز

شما نمینویسی،شما نقاشی میکنی و مبهوت!
زیبا و غم انگیز بود .پسرک داستان و بیخبری و دنیای سختش برام یه غم بود.

متشکرم برای داستان های زیبات

از صمیم قلب متشکرم
هم واسه همراهی و تشویقات و هم بخاطر تعابیر زیبایی که بکار میبری ?

1 ❤️

2018-06-14 07:37:32 +0430 +0430
نقل از: bull تو مثل قاچاقچی میمونی ک راه دور زدن انتشار داستان ر پیدا کردی ک هر وقت عشقت کشید داستانت ر بذاری ولی خب از مزایای قسمت داستان محرومی.

دوست عزیز
ادمین داستانهای منو فاقد تم سکسی میدونن و تو قسمت داستانها منتشر نمیکنن
علت انتشار داستانهام تو تاپیک داستانها فقط همینه

0 ❤️

2018-06-14 07:40:39 +0430 +0430
نقل از: شــادلــین هر کدوم از داستان هاتون با دیگری متفاوته...واقعا عالی ?

ممنونم واسه همراهی دلگرم کننده ات شادلین عزیز

1 ❤️

2018-06-14 07:46:07 +0430 +0430
نقل از: part_max6 خیلی عالی خودت سلامت و قلمت پایدار باشه منتظر داستان های بعدیت هستم

ممنونم دوست خوبم سرفراز باشی

0 ❤️

2018-06-14 08:18:20 +0430 +0430

قابل تامل بود

0 ❤️

2018-06-14 08:33:57 +0430 +0430

کنکاشهایی که در بزنگاه های زندگی مینویسی فوق العادن . یک لحظه , یک آن از یک زندگی . و بعدش تغییر .
یعنی نقش اول داستانات همیشه زندگیشون به قبل از اتفاق توی داستان و بعد از اتفاق توی داستان تقسیم میشه و راهشون جدا .

ممنون از قلمت و ذهن جستجوگرت . خیلی لذت میبرم از داستانات

1 ❤️

2018-06-14 10:11:12 +0430 +0430
نقل از: merlinjan قابل تامل بود

مرسی دوست خوبم

0 ❤️

2018-06-14 10:20:43 +0430 +0430
نقل از: dickerman کنکاشهایی که در بزنگاه های زندگی مینویسی فوق العادن . یک لحظه , یک آن از یک زندگی . و بعدش تغییر . یعنی نقش اول داستانات همیشه زندگیشون به قبل از اتفاق توی داستان و بعد از اتفاق توی داستان تقسیم میشه و راهشون جدا .

ممنون از قلمت و ذهن جستجوگرت . خیلی لذت میبرم از داستانات

فکر می‌کنم هر اتفاقی که توی زندگی واقعی مون هم میوفته به همین شکل روی ما تاثیر میذاره
ممنونم از حمایت و تشویق های مدامت دوست خوش قلمم

0 ❤️

2018-06-14 10:32:57 +0430 +0430
نقل از: NafaSGt1 اااای ولا دمت گرم قلمت شیرین هست و درد واژه هات دلنشین دمت گرم موفق باااااشیذ جیگرتوووووو

ممنونم از لطف و حمایتت
ازت دعوت میکنم کارهای قبلیمو هم بخونی ?

0 ❤️

2018-06-14 13:09:11 +0430 +0430
نقل از: eyval123412341234 چقدر اين قشنگ بود! واقعا زيبا نوشتي تيراس جان! ? خيلي حس خوبي ميداد بهم. حالا اين شد داستان! پشما همه سر جاشه!

خخخخ خدا رو شکر این یکی مقبول افتاد مخلص شادی خانوم گل هم هستیم

0 ❤️

2018-06-16 07:41:07 +0430 +0430
نقل از: Tirass@
نقل از: bull تو مثل قاچاقچی میمونی ک راه دور زدن انتشار داستان ر پیدا کردی ک هر وقت عشقت کشید داستانت ر بذاری ولی خب از مزایای قسمت داستان محرومی.

دوست عزیز
ادمین داستانهای منو فاقد تم سکسی میدونن و تو قسمت داستانها منتشر نمیکنن
علت انتشار داستانهام تو تاپیک داستانها فقط همینه

ادامه بده. داستان خوب چ سکسی باشه چه نباشه ازش استقبال میشه.

0 ❤️

2018-06-18 11:26:19 +0430 +0430

هر پسری قهرمان بچگیاش باباشه … عین جوجه تقلید میکنه ازش … هنو مث بچگیام که از بابام تقلید میکردم دستمو میزارم رو صورتم میخوابم … میگفت دوران اسارت اینجوری میکرده که نور مهتابی توی راهرو اذیتش نکنه … هر پسری آرزوشه قدماش و با باباش برداره … الآن نقطه قوت داستانتو میفهمم … هر وقت بخوای ی بچه میشی … هر وقت بخوای مصطفی ای میشی که به جنگ غول سفید رستم میره یا پری دختی که کل آرزوهاشو تو حیاط پشتی دفن کرد … تو میشی نقش اصلی داستانت بعد داستان و میگی … تو چیزی رو تعریف نمیکنی … اون برات تعریف میکنه … تو فقط مینویسیش … اینکه میگن کار خوب ی نفر و قهرمان میکنه اشتباهه … این ی قهرمانه که بهت میفهمونه چکاری خوبه چکاری بده … انگار تو همون سرد خونه بودم … حس میکردم قاطی ی مشت روح مردم که دارن بخاطر همه بدبختیاشون از اینور به اونور میدون ، تو اون هیاهو و غوغا ی پسر بچه ی گوشه نشسته بود و آروم آروم این داستان و برام زمزمه میکرد … با همون صدای نازکش توی مغزم -_- هنوز میتونم لمسش کنم … به افتخار همه قهرمانای پسرا … باز هم عالی بود

1 ❤️

2018-06-18 18:17:25 +0430 +0430
نقل از: POOOOOKER هر پسری قهرمان بچگیاش باباشه ... عین جوجه تقلید میکنه ازش ... هنو مث بچگیام که از بابام تقلید میکردم دستمو میزارم رو صورتم میخوابم ... میگفت دوران اسارت اینجوری میکرده که نور مهتابی توی راهرو اذیتش نکنه ... هر پسری آرزوشه قدماش و با باباش برداره ... الآن نقطه قوت داستانتو میفهمم ... هر وقت بخوای ی بچه میشی ... هر وقت بخوای مصطفی ای میشی که به جنگ غول سفید رستم میره یا پری دختی که کل آرزوهاشو تو حیاط پشتی دفن کرد ... تو میشی نقش اصلی داستانت بعد داستان و میگی ... تو چیزی رو تعریف نمیکنی ... اون برات تعریف میکنه ... تو فقط مینویسیش ... اینکه میگن کار خوب ی نفر و قهرمان میکنه اشتباهه ... این ی قهرمانه که بهت میفهمونه چکاری خوبه چکاری بده ... انگار تو همون سرد خونه بودم ... حس میکردم قاطی ی مشت روح مردم که دارن بخاطر همه بدبختیاشون از اینور به اونور میدون ، تو اون هیاهو و غوغا ی پسر بچه ی گوشه نشسته بود و آروم آروم این داستان و برام زمزمه میکرد ... با همون صدای نازکش توی مغزم -_- هنوز میتونم لمسش کنم ... به افتخار همه قهرمانای پسرا ... باز هم عالی بود

ممنونم به خاطر کامنت کامل و گویات دوست خوش ذوق و فهیمم

1 ❤️

2018-10-06 10:15:43 +0330 +0330

وای پسر تو معرکه ای، طوری تو نوشته هات غرق میشم انگار دارم خاطرات خودمو مرور میکنم ازبس شیرین و تصویری اند، اینم مثل بقیه عالی ? ?

1 ❤️

2018-10-17 19:38:50 +0330 +0330

خیلی زیبا بود دست خوش

1 ❤️

2018-10-19 13:14:50 +0330 +0330
نقل از: ostadbhmn وای پسر تو معرکه ای، طوری تو نوشته هات غرق میشم انگار دارم خاطرات خودمو مرور میکنم ازبس شیرین و تصویری اند، اینم مثل بقیه عالی ? ?

ممنونم از همراهیت دوست خوبم ?

0 ❤️

2018-10-19 13:16:37 +0330 +0330
نقل از: Mrs_Secret تمام تنم مور مور شد!! نمیدونم چی بگم واقعا!! چقدر خوب تونستید یه زندگی تلخو از زبون یه بچه ی معصوم و ساده به تصویر بکشید!!!

خوشحالم پسندیدید ?

1 ❤️

2018-10-19 13:18:21 +0330 +0330
نقل از: عربکش خیلی زیبا بود دست خوش

ممنونم ?

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «