صیغه‌ی پردردسر 9: پشت سیاهی‌های دنیامان بهاری بود

1400/04/18

قسمت قبل


تا حالا ازون لحظه ها داشتین که روحتون رو تکون میده؟ ازون لحظه های خودشناسی که نقطه عطف زندگیتون میشه؛ و همون لحظه خود به خود میفهمید که دیگه اون آدم سابق نیستید و نخواهید بود؟ من ازین لحظه ها دو سه تایی داشتم. اولین بار روزی بود که خانوادم، خودم و وسایلم رو جلوی خوابگاه دانشگاه پیاده کردن و رفتن، من رفتم تو اتاق خالی، وسایلم رو باز کردم و پیش خودم گفتم «خوب، حالا چی؟». ولی شدید ترین نوبت، لحظه ای بود که مریم پشت در اتاق هتل ناپدید شد. اون لحظه یه چیزی درونم مرد و صدای جون دادنش رو هم شنیدم. اولین کاری که کردم، زنگ زدن به مادرم بود که شاید صداش آرومم کنه. ولی بعد 5 دقیقه متوجه شدم چقد حرفاش تکراریه. فردای اون روز که روز آخر نمایشگاه بود، تنها کاری که کردم، نشستن بود و انتظار برای پایان روز. انتظار برای اینکه از این شهر بزرگ و خاطره اش فرار کنم.

بیابونای کنار جاده از جلوی چشمم میگذشتن. برام سوال بود که از چی جاده و مسافرت خوشم میومده؟ وقتی که 90 درصد جاده های این مملکت رو بیابونای خاکستری و برهوت دربرگرفته. وقتی از هر 10 روز سال، 9 روزش آفتابه که مغز آدم رو بخارپز میکنه. وقتی روبروم تا چشم کار میکنه، آسفالت سیاهه و اطرافم خاک خاکستری. از خودم میپرسیدم که با صندلی خالی کنار دستم، کو لطف مسافرت. صندلی خالی یادم انداخت که الان مریم کجاست؟ آیا همون موقع برگشت خونه، یا الان همچنان تهرونه؟ راستش دیگه برام مهم نبود. بنزین “مهم نیست” کار خودشو کرد و تموم علاقم به همه چیز رو سوزونده بود. بیابونا از جلو چشمم میگذشتن، روز شب شد و شب روز شد و روز شب شد، و من رسیدم به خونه. خونه ای که اشتباه کردم که رهاش کردم. خونه ای که باید الان برام پناهگاه باشه، ولی نبود. خونه ای که من برای ساکنانش غریبه ام و اونا برای من غریبه تر. نه، دیگه قادر نبودم اونجا رو خونه بدونم. در اولین فرصت، ماشینم رو با یه چیز ساده تر عوض کردم و با بقیه پولش به اضافه پس اندازم و مقداری قرض، پول پیش یه آپارتمان رو جور کردم و زندگیم رو حبس کردم داخلش.

زندگی ای که تشکیل شده بود از خواب و کار و غذا و خواب. تعاملم با دنیا رو به حداقل رسونده بودم، چون این دنیا ارزش تلاش برای زندگی کردن نداشت. همین که داخلش زنده بمونم برام بس بود. خانواده و رفقا متوجه تغییر من میشدن، ولی سر از چیزی در نمیاوردن. بجز یونس، کس دیگه ای از وجود مریم خبر نداشت. اونم زیاد پیگیر نبود و فکر نمیکرد بین تغییر من و مریم ارتباطی وجود داشته باشه. همه فکر میکردن این حالت من یه فازه و به زودی رفع میشه و برمیگردم به حالت عادی. ولی حقیقتش، من کم کم داشت ازین سبک زندگی خوشم میومد. زندگی ای بدون هیچ نگرانی ای برای هیچی. زندگی بدون مسئولیت، زندگی بدون عذاب وجدان، بدون لذت، بدون زجر، بدون شادی، بدون غم. زندگی ای که صرفا گذروندن زمان باشه و زنده موندن.

چند ماهی گذشت و خودم و ملت اونقدر عادت کرده بودیم به این حالت جدید، که یادم نمیومد زندگی قبلیم چه شکلی بود. آخرای آذر ماه بود، خانواده برای تولدم یه گوشی بهم دادن و مادرم گفت: «اگه تا سال دیگه همین موقع زن نگرفته باشی نمیبخشمت.» پوزخندی زدم و گفتم: «زن میخوای برا من، خودت بیفت دنبالش. من نه حوصلش رو دارم، نه انگیزه شو» همین جواب برای مادرم کافی بود که خوشحال بشه و ماچم کنه. ولی من چشمم آب نمیخورد که یکسال دیگه میگذره، ده سال دیگه میگذره، عمری میگذره و من هنوز همینجام و در همین حالت. عصر دو سه تا از رفیقام خودشون رو برای تولدم دعوت کرده بودن به آپارتمانم. یکیشون گوشیم رو گرفت و وقتی پسم داد، روش تلگرام نصب کرده بود. گفت زشته با این سن و شغلت، هنوز ندونی تلگرام چیه. قبل از اون فقط یه زمانی فیسبوک داشتم، ولی وقتی دیدم به درد من نمیخوره، کلا رهاش کرده بودم. هیچوقت نیازی به تلگرام و واتساپ و اینطور پیام رسانا نمیدیدم. اگه چیزی ارزش گفتن میداشت، باید گفته میشد، رو در رو یا نهایتا با تماس نه با پیام. از طرفی، دنیای واقعی هم برام اونقدر کافی بود که نیاز به دنیای مجازی رو حس نکنم. تلگرام رو تا آخر اون شب باز نکردم. چون زیاد ازش سر در نمیاوردم، گذاشتمش برای زمانی که وقت و حوصله داشته باشم که باهاش درگیر بشم. شب که مفت خورا رفتن، یاد گوشی و تلگرامش افتادم. بازش کردم و توش اکانت ساختم. تموم که شد، جلوی چشمم یه صفحه سفید و آبی خالی بود. با خودم گفتم خو حالا که چی؟ الان قراره چکار کنم با این؟ گوشی رو انداختم رو میز و رفتم سراغ یخچال و یه ساندویچ کالباس درست کردم و نشستم جلوی لبتاپ به فیلم دیدن. یک ساعتی گذشته بود که صدای گوشی رو شنیدم. نگاه کردم دیدم پیامی اومده با یک کلمه «سلام». دور و اطراف صفحه رو نگاه کردم، اسم فرستنده رو اون بالا دیدم که یه بخشش کلمه “مریم” بود. یه لحظه قیافه ترسناکش، اون لحظه که خوابوند تو صورتم، اومد جلوی چشمم و ازینکه پاک کنم تلگرامو، منصرف شدم. به هرحال جواب سلام واجب بود. نوشتم علیک سلام. نوشت: «خودتی عباس؟» نوشتم: «نباید باشم؟» نوشت: «میتونم ببینمت؟» تا فرداش جوابش رو ندارم. تا فرداش فکر میکردم که چی بینمون مونده؟ درمورد چی میخواد حرف بزنه. ولی باید میدیدمش. سکه مهریش رو هنوز نداده بودم و تا همینجا هم زیادی معطل شده بود. بهش گفتم روز جمعه بیاد کجا تا ببینیم همو.


  • ادامه در کامنت
1870 👀
4 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2021-07-09 19:52:35 +0430 +0430

تا جمعه پول جور کردم و صبح جمعه سکه رو خریدم و رفتم سر قرار. مریم کنار خیابون وایساده بود. هنوز همون قیافه ای رو داشت که ازش یادم میومد. لباس معمولی و بدون آرایش، شاید یکم لاغر تر. کنار پاش که وایسادم، عقب ماشین سوار شد. پرسیدم خوبی؟ جواب نداد. کارت سکه رو از بین دوتا صندلی جلو گرفتم جلوش و گفتم: «شرمنده دیر شد.» نگرفتش و گفتم: «جدا از هر چیزی که بین ما گذشته و هرجور فکری که در مورد هم میکنیم، این یکی حقته. الان نگیری، فردا، نگرفتی، پسفردا. نگرفتی پست میکنم در خونت.» مریم همچنان ساکت بود. سکه رو که نگرفت، گذاشتمش تو داشبورد، ماشین رو راه انداختم تو خیابونا، و گفتم: «به هر حال بخوای یا نخوای، مال توـه. خب چکار داشتی؟» بی مقدمه گفت: «بگو ازم متنفر نیستی.» هنگ کردم با این سوالش. این چه وضع شروع گفت و گو ـه؟ اصن منظورش چیه و چرا باید اینو بپرسه؟ مگه کاری کرده بود که ازش متنفر بشم؟ پرسیدم: «منظورت چیه؟» باز تکرار کرد: «بگو ازم متنفر نیستی» ته وجودم داشت کرمی میلولید که بگم چرا متنفرم ازت. بگم بیچاره کردی منو با اون کارت. بگم زندگیم سر رفتار تو داغون شد. بگم بخاطر تو بود که هرچی بودم رو گذاشتم پشت سرم. ولی، ولی اولا من دیگه اون آدم قبل نبودم که گفتن این چیزا برام اهمیت داشته باشه؛ دوما خودم هم میدونستم ادامه این سبک زندگی بعد از اون چند هفته اول، همونقدر تقصیر دنیاست که پای انتخاب خودم. برای همین خواستم چیزی رو بگم که نه سیخ بسوزه نه کباب. گفتم: «بخاطر سیلی ای که بهم زدی میگی؟» فک کردم الان حرفم رو به شوخی میگیره و میخنده، ولی در کمال تعجب من گفت: «هم اون، هم چیزای دیگه.» بیشتر مطمئن شدم که جدا حرفایی برای گفتن داره. بیشتر مطمئن شدم که واقعا انتظار داره ازش متنفر باشم. توی یه لحظه تموم گفت و گومون تو اون اتاق هتل رو به یاد آوردم، ولی هرچقد بیشتر به اون دعوا فکر میکردم، هرچقد بیشتر روی حرفای خودم و مریم متمرکز میشدم، بیشتر به این نتیجه میرسیدم که مریم بیشتر دلیل داره که از من متنفر باشه تا من از اون. گفتم: «دلیلی ندارم متنفر باشم ازت. مگه کاری کردی که لایق نفرت باشه؟» از تو آینه دیدم که سرشو انداخته پایین. دوباره پرسیدم: «کاری کردی؟» همونطور که سرش پایین بود، آروم گفت: «گفتی متنفر نیستی، دیگه هرچی بگم هم قول میدی نظرت برنگرده؟» فکر نمیکردم امکانش باشه که بخواد چیز آنچنان ناجوری بگه. گفتم آره قول میدم.

و مریم شروع به تعریف کرد. تعریف کرد که وقتی اون شب توی شهربازی در مورد حمید بهش گفتم، باعث شدم که تموم خاطراتش با حمید رو بیاره جلوی چشمش و ثانیه ثانیه شون رو دوباره زندگی که. باعث شدم که به یاد بیاره که حمید چطور به اعتمادش خیانت کرده. به یاد بیاره که اولین و تنها عشق زندگیش چقدر راحت بهش دروغ گفت و رهاش کرد. به یاد بیاره که زندگی مثل فیلما نیست. به یاد بیاره که دوست داشتن همیشه معنی دوست داشته شدن نمیده. به یاد بیاره که پدر و مادرش چطور بخاطر کار حمید، مقصر دونستنش و پشتش رو خالی کردن. ازدواجش رو به یاد بیاره و زندگی مشترکش رو. تک تک طعنه های شوهرش و خونواده شوهرش. اینکه اون مرد هیچوقتی ذهنیتی که از روز اول ازش داشت رو پشت سر نذاشت و فراموش نکرد. اینکه خانواده شوهرش چطور مورد خطاب قرارش میدادن. اینکه بعد از طلاق، چقدر بی اعتمادی از طرف هر کس و ناکس دید که باعث شد تموم مدت قبل از آشنایی دوبارش با من رو توی بی اعتمادی مطلق به همه، سر کنه. اینکه آشنایی دوبارش با من، به زندگیش معنی جدیدی داده بود. یادآوری تموم این چیزا باعث شد که به کل رابطش با من شک ببره. شک نه از نوعی که توی صداقت رفتار و گفتار من تردید داشته باشه؛ شک در اینکه رابطه من و مریم چطور آینده ای خواهد داشت.

و این شک اونقدر در وجودش ولوله شدیدی میکنه، که طاقتش تموم میشه. تصمیم میگیره که رابطه من و خودش رو پیش از اونکه حساس تر و عمیق تر بشه تموم کنه تا حداقل فرصتی برای فکر کردن و فراموش کردن برای خودش بخره. ولی چون علاقش به من واقعی بود، نمیخواست طوری با من رفتار بکنه که آزار ببینم. ترجیح میداد که تموم کاسه و کوزه ها سر اون شکسته بشه. برای همین خودش پیشنهاد اتمام رابطه رو داد. تا باعث نشه که مجبور به کاری بشه که من ناراحت بشم و پیشنهاد به هم زدن رو بدم. ولی دوتا چیزی که پیش‌بینیشون رو نکرده بود، یکی پیشنهاد ازدواج من بود، و اونیکی این بود که من شاهد گفت و گوش با حمید باشم. پیشنهاد ازدواج من باعث شد که به علاقه من به خودش ایمان بیاره، ولی بازم نمیتونست اون شک و تردیدی که از دو روز پیش به جونش افتاده بود رو بیخیال بشه. ازونطرف، اینکه من گمون کرده بودم که درخواستش از من میتونسته مربوط به حمید باشه، براش روزنه امیدی باز کرده بود که بتونه راحت تر منو ترغیب به فراموش کردنش کنه. ولی فکرش رو نمیکرد که باز شدن پای حمید به بحث، اونطور باعث عصبانیت من بشه. یعنی همون اتفاقی بیفته که مریم از اول سعی داشت که تا جای ممکن ازش اجتناب کنه. به بیراهه رفتن اون بحث، باعث شد مریم کنترلش رو از دست بده و از چیزایی حرف بزنه که نشون دهنده درونیاتش باشن. که البته من الاغ، از سر عصبانیت بیجام، متوجه هیچکدومشون نشدم. و در نهایت، همون لحظه ای که در بهت دقیقا همون اتفاقی بود که نمیخواست بیفته (رنجش من و بی اهمیت دونستنش و درخواستم برای رفتنش) با گفتن اون جمله بیفکرانه باعث شدم که دوباره از هم بپاشه و اون سیلی رو به صورت من بنوازه.

و بعد از اون بحث و برگشتنش به خونه، شروع کنه به فکر کردن به این که من و رابطش با من، چقدر براش عمق و معنی داشته. و تصور این رو بکنه که به هم زدنمون چه تاثیری ممکنه روی خودش و من بزاره. و بعد از اون، فاز خودشناسی بگیره تا بلاخره بتونه به خودش بقبولونه که اولین قدم برای پیشرفت، تغییره. برای همین تصمیم میگیره در اولین مرحله اعتماد کنه و در مرحله دوم، جبران. ولی هیچوقت نتونست خودش رو راضی به قرار گرفتن در برابر منی بکنه که احتمال میداد ازش متنفر باشم. برای همین چندین ماه صبر میکنه تا شاید من ازش بگذرم، یا بطور جایگزین، خودش من رو فراموش کنه. تا اون روزی که من تو تلگرام حساب کاربری ساختم و اعلانش رفت برای مریم که هنوز شمارم رو داشت. اون روز با دیدن اسم من روی صفحه گوشیش، دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره و به من پیام داد تا فرصت جبران رو به وجود بیاره. تا فرصت بخشیدن و بخشیده شدن رو پیدا کنه. پیام داد، چون میخواست نه فقط من، که هیچکس به عنوان یه مایه تنفر ازش یاد نکنه.


  • ادامه در کامنت بعد
5 ❤️

2021-07-09 19:54:35 +0430 +0430

متوجه شدم که پشت چراغ قرمز وایسادم و مریم حرفاش تموم شده. مطمئن نبودم کجای شهریم، کله کشیدم که تابلو یا نشونه ای رو بیابم، که چشم به سوپرمارکتی افتاد که با فروشندش آشنا بودم. ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم که از مغازه یکم خرت و پرت بخرم؛ نیاز به یکم فکر کردن هم داشتم. موقع پیاده شدن نگام به مریم افتاد توی صندلی عقب. حقیقتش هرچقدر که حرفاش تحت تاثیر قرارم داده بود، نگاه اون لحظه ش تاثیرش ده برابر بود. نگاه خیره و بیتفاوتی که به روبروش، به سمت هیچی خیره بود. نگاهی با چشمای خیس. خلاء خفه کننده ای توی نگاهش بود که منو یاد آخرین باری که قبل از جدا شدنمون دیدمش انداخت. اون نگاه خشمگینی که به دنبالش اون سیلی اومد. و قبلترش، اون نگاهای شهوت آلودی که به دنبالشون عشق اومد، و قبلترش، نگاهای عاشقانه ای که به دنبالش اون بوسه اومد، و قبلتر از همه اونا، نگاه های شادمانی که همراهش صمیمیت میاورد. مقایسه حالت الان نگاهش با قبل برام ترسناک بود. ولی ترسناک تر از این، نگاه اون غریبه ای بود که موقع خروج از مغازه یارو، از توی آینه پشت پیشخون باهاش چشم تو چشم شدم. غریبه ای که به یاد میاوردم زمانی رو که خنده از لبش نمی افتاد؛ غریبه ای که زمانی اهمیت میداد، زمانی شاد بود و زمانی غمگین. زمانی عاشق بود، زمانی بود که برای آیندش دغدغه داشت. زمانی اونقدر خودش رو میشناخت که میخواست جای خالی زندگیشو پر کنه، و حتی میدونست که با چی. ولی من دیگه الان این آدم پشت آینه رو نمیشناختم. نمیدونستم کیه و چی از زندگیش میخواد. این آدم نمیتونست من باشم؛ نمیبایست من باشم.

موقع برگشتن به ماشین، اینبار بجای اینکه چهره الان مریم رو با گذشتش مقایسه کنم، یا چهره الان خودم رو با گذشتم، داشتم خودم و مریم رو مقایسه میکردم. فکر میکردم تاثیر اون بحثمون روی مریم، اگه بیشتر از من نباشه، کمتر نبوده. وگرنه اینطور ابراز احساسی رو، یا در واقع اینطور ابراز عدم احساسی که مریم با نگاهش نشون میداد رو، وانمود کردنش کار هر کسی نیست. ولی باید تصمیم میگرفتم. باید دلم یک دل میشد که آیا ارزشش رو دارم که باز مسیری رو برم که دفعه قبل تهش برام ریده بودن؟ آیا زندگیم اونقدر بزرگ و ارزشمند هست که بخوام دوباره با بقیه قسمتش کنم؟ سوالای سختی بودن و جوابای سخت تری داشتن. ولی یه چیزی بود که در لحظه، تموم این سوالات رو ازم دور کرد. اونم چشای خیس مریم که تو صندلی عقب ماشین مچاله شده بود. این چشا حیف ان که خیس باشن. نباید اجازه میدادم. اون لحظه دیگه برام سوال و جواب و تصمیم معنی ای نمیداد. دل یکدل تبدیل شد به یه موضوع فرعی. نایلون خرت و پرتا رو گذاشتم رو صندلی جلو و دوتا شیشه دلستر از توش کشیدم بیرون و بازشون کردم. در عقب رو باز کردم و سر پا نشستم کنار دست مریم. یکی از دلسترا رو گرفتم طرفش و گفتم: «مریدا، یادته یه شب بهم گفتی دوسم داری؟ یادته چی بهت جواب دادم؟» مریم با تردید تو چشام خیره شد. ادامه دادم: «میدونی چرا؟» شیشه دلستر رو از دستم گرفت و با صدای آهسته خشدار بغض آلودش پرسید چرا؟ گفتم: «چون حتی ذره ای احتمال نمیدادم کسی مثل تو، مریدا، شاهدخت اسکاتلند، لایقم بدونه که عاشقم بشه. اون جمله رو که بهم گفتی، دیگه ذهنم مال خودم نبود که بخوام …» و بغض مریم با یه خنده چاق و چله ترکید؛ ازون خنده هایی عریض و گشادی که زمانی دلم میخواست خودم رو داخلشون غرق کنم. با دیدن اون خنده در اون لحظه، بعد از چندین ماه حس زنده بودن داشتم. حس میکردم دنیا چیزی رو بهم عرضه کرده که ارزش نگه داشتن و چسبیدن داره. اون لحظه دیگه گذشته ای توی ذهنم وجود نداشت؛ بلکه آینده رو جلوی چشمم میدیدم. اون لحظه مریم و خنده هاش جلوی چشمم بودن.

یک روزی مادر گرامی به تهدید رو آورد و حرف آخری رو زد. گرچه بهش گفتم به خودش مربوطه، ولی بازم نمیخواست مثل مادرای تو فیلما دیکتاتوری عروس راه بندازه. من رو دوست داشت و خیر و صلاحم رو میخواست و میدونست که اونقدر عقل و شعور دارم که خودمو توی چاه نندازم. برای همین با انتخابم هیچ مشکلی نداشت. ولی خودم با دو دو تا چارتا کردنم مشکل داشتم. اینکه سر در بیارم که واقعا توی تموم این مدت چی بهم گذشت که رسیدم به اینجا!؟ زیرپا گذاشتن عزت نفسم و مصاحبه با اون چنتا زن اعجوبه، پیاده شدن اون مبلغ الکی توی محضر برای کاری که هیچ عقل سلیمی قبولش نمیکرد، به گا رفتن دماغم، حبس شدنم تو توالت عمومی، آبروریزی مون جلوی اون جماعت و مامورا میون اون مجتمع، سرگردونی اون نصفه شب تو شهر غریب، مسمویت، مو بردن دنده ـم، فحش خوردن از مهمونای مسافرخونه، رنده شدن اعصابم به دست اون سلمانی از خدا بیخبر، اون بحث و دعوای توی اتاق هتل، افسردگی بعدش، تغییر سبک زندگیم؛ … توی اون شب بهاری که داشتم بازم به این چیزا فکر میکردم، فهمیدم که همه و همه ی اینا موهبت بودن. همه شون راهنما هایی بودن توی یه مسیر پر دست انداز، که برسوننم به مقصدی پیش بینی نشده. به اون دردسر اعظمی که اون لحظه با همون چشای میشی رنگ و با همون ابروهای خفنی که آرایشگر احتمالا نتونسته بود حریفشون بشه، و لباس سفید کنار دستم نشسته بود و منتظر بودم که بگه بله؛ که بتونم دوباره ببوسمش.


  • این دفعه دیگه واقعا واقعا واقعا پایان …

2021-07-09 21:17:53 +0430 +0430

↩ The.BitchKing
همممممشو یه نفس خوندم تا لذت تک تک کلماتش رو برای ثانیه ای از دست ندم .قلمت مانا سعید جان .مرسی دوباره گذاشتیش تا بخونیمش و حظ کنیم ❤

3 ❤️

2021-07-09 21:48:39 +0430 +0430

↩ The.BitchKing
👍👌🌹🌹🌹🌹

2 ❤️

2021-07-09 22:17:43 +0430 +0430

↩ The.BitchKing
چه خوب بود!
امیدوارم برای داستان‌های بعدی‌ت هم، با همین سرعت پیش بری و کمتر منتظرمون بذاری! 🌹🌹

2 ❤️

2021-07-09 23:29:48 +0430 +0430

↩ The.BitchKing
با اینکه یه بخش هایی از داستان واسم آشنا و تکراری بود، ولی قلم بسیار روانی داری و امیدوارم همیشه همینقدر خوب بنویسی

1 ❤️

2021-07-09 23:30:59 +0430 +0430

↩ .Nazanin.
خوش بحال این بنده خدا
اونو ماچ میکنی خو ما هم دلمون میخواد 😁 ÷

1 ❤️

2021-07-10 06:56:47 +0430 +0430

↩ The.BitchKing

فقط می گم بهترینی👏🏾👏🏾👏🏾👏🏾

1 ❤️

2021-07-10 09:18:05 +0430 +0430

↩ tahadayan3
سلامت باشید. بسیار ممنونم که لایق دونستین و وقت گذاشتین ❤️ ❤️ ❤️

1 ❤️

2021-07-10 09:21:34 +0430 +0430

↩ sepideh58
😍 😍 😍
زنده باشید سپیده بانو. مرسی بابت روحیه دادنتون 🙏 🌹 ❤️

1 ❤️

2021-07-10 09:23:33 +0430 +0430

↩ .Nazanin.
ماچ به خودت نفسم ❤️ 💋 ❤️ 💋 ❤️ یه ماچم بابت نظر قشنگت 😍 😁 💋

1 ❤️

2021-07-10 09:24:47 +0430 +0430

↩ Eldorado5555
🙏 🌹 ❤️
مرسی که همراه بودید تو این ده روز 😍 🙏

1 ❤️

2021-07-10 09:26:37 +0430 +0430

↩ mamali_051
این داستان رو یک سال و نیم پیش فرستاده بودم سایت. برا همین واقعا هم تکراری بودش.
ممنون که همراهی کردین و وقت گذاشتین ❤️ 🙏 🌹

1 ❤️

2021-07-10 09:28:22 +0430 +0430

↩ mamali_051
نفرمایید. نازنین جان خواهرمه. 😍

1 ❤️

2021-07-10 09:30:02 +0430 +0430

↩ .Nazanin.
خشم نازنیییییینننن 👿 😂 😍 ❤️ ❤️ ❤️

2 ❤️

2021-07-10 09:33:35 +0430 +0430

↩ arashkarimi44
فداتون 😍 ❤️ 🌹
با بخش دوم حرفتون بسیار موافقم 😁 😁 😁


1 ❤️

2021-07-10 09:35:38 +0430 +0430

↩ آقای بیهوده
لطف دارید عزیز دل. مرسی های بسیار بابت همراهیتون ❤️ ❤️ ❤️ 🌹 🙏 🙏

0 ❤️

2021-07-10 10:10:33 +0430 +0430

↩ The.BitchKing
جالب بود
پایانش مثل فیلم های ایرانی به خوبی و خوشی و ازدواج تموم شد.انتظار داشتم مریم خودکشی کنه 😁

1 ❤️

2021-07-10 11:30:13 +0430 +0430
3 ❤️

2021-07-10 12:07:23 +0430 +0430

↩ Millad001
مرسی بابت همراهیتون

خودکشی یخورده زیادی بود 😬 😅

2 ❤️

2021-07-10 13:43:32 +0430 +0430

↩ The.BitchKing
برای دفعه دوم خوندم داستانت،،،،،
عالیییی بود، مخصوصا توصیف لحظاتت، عالی😁😁😁😁

1 ❤️

2021-07-10 21:14:32 +0430 +0430

↩ Power M
لطف دارید. ممنون بابت وقتی که گذاشتید ❤️ 🙏

1 ❤️

2021-07-10 21:18:01 +0430 +0430

↩ arashkarimi44
این خود منم 😂 😂 😂

1 ❤️

2021-07-13 14:27:04 +0430 +0430

↩ The.BitchKing
سلام
این داستان رو که شروع کردم به خوندن ، اولش فکر کردم مثل بقیه داستان های چرت صرفا سکسی غیرواقعیه ولی گفتم بزار فرصت بدم بهش…
هر چی که با داستان جلوتر رفتم ، شخصیت هارو بیشتر درک کردم… با خوندن این داستان ، خیلی جاها قلبم ترک خورد خیلی جاها خندیم و باهاش زندگی کردم…
دمت گرم
قلمت همیشه مانا و پایدار باشه دوست عزیزم

1 ❤️

2021-07-13 15:04:33 +0430 +0430

↩ Sexyboy1397
لطف دارید. خوشحالم که دوست داشتید و لایق دونستین ❤️ ❤️ ❤️

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «