نامه ی اول

1397/04/28

تاحالا پارک آبی رفتی؟

وقتی از اون بالا رها میشی توی تونل بسته ی پیچ وا پیچ و راهی به بیرونش نداری، نه می تونی برگردی، نه می تونی همون جایی که هستی ازش دست بکشی، وحشت میکنی. همه مون وحشت میکنیم. و دلیل اینکه لذت میبری اون رهایی آخرشه. اون لحظه که پرت میشی تو استخر زیر پات.
ولی من اینجا گیر افتادم. تونل تموم نمیشه. سینه م سنگین شده. نمی دونم قراره تو چی پرت بشم. از سرگیجه و پیچ و تاب خوردنش لذت نمیبرم. اوایلش ترسیده بودم. حالا حتی اون ترس هم برام یکمی عادی شده. فقط دیگه نفسم گرفته. خسته شده م. دلم میخواد بعد از پیچ ، از تونل پرت بشم بیرون. مهم نیست کجا. فقط پرت بشم بیرون.

بیرون از اینجا نور هست که از دیواره ها وارد میشه. و صدای یه زن که لالایی می خونه. آواز می خونه. گاهی گریه می کنه. لگد میزنم به دیواره ای که پشتش نوره. جنسش سخت نیست. دست کوچیکمو میکشم روی پوست نازک زن. یادم نیست چطوری سر از اینجا در اوردم. آخرین چیزی که یادمه اینه که ترسیده بودم. از نور چاقوی هاشم تو تاریکی. گفتم :«به کسی نمی گم. تو برو. انگار نه انگار.» ولی هاشم ترسیده بود. رختخوابا ریخته بود وسط اتاق. جلوی جا رختخوابی. تو یه دستش طلاها بود و تو یه دستش طلایاب. چن سالی که ندیده بودمش ، دلیل نشد تو تاریکی نشناسمش.

شنیده بودم رفته قاطی اراذل.
طلاها رو انداخت. بهش جاده دادم که بره. از زیر تیشرتش چاقو در اورد و تو دستش برق زد. ترسیدم. فرو کرد. سوختم. حالا یادم اومد که آخرین چیز سوزش سینه م بود. نه ترسیدن…

_ «لالا لالا گل سنبل، غزلخونت شم، همچو بلبل
لالا لالا، گل لاله، تو خود می ، من پیاله …»
صدای زن که میاد منو از افکارم می کشونه بیرون و میندازه وسط این تونل. بعد از سوزش سینه م و تاریک شدن همه جا، اینجا چشمامو باز کردم. با همین صدای لالایی. تنها دلیل تحمل این تنگنا، دیدن این زنه. وگرنه با طنابی که دورم تاب خورده خودمو خفه می کردم و راحت. همه ی سعیم اینه که فراموش کنم. این قاعده ی بازی بود و نمی دونستم از کجا می دونمش. انگار کسی از یه خطای ژنتیک باهام حرف زده بود. از موندگار شدن خاطره بین دی ان ای ها. می دونستم باید همه ی سی و شش سال گذشته رو فراموش کنم تا ازین تونل رها بشم. تا اینجاش کار سختی نبود. بدتر این بود که باید تمام آرزوها و هدفام رو فراموش کنم. برای همین تمام تلاشمو میکنم. برای فراموش کردن.
خواهرم دوتا پسر داشت که تو شکمش مرده بودن ولی تو خیالش براشون اسم گذاشته بود، بزرگشون کرده بود. صدرا رو فرستاده بود دانشگاه، براش زن گرفته بود و توی یه شرکت بزرگ داروسازی رئیس یکی از قسمتا شده بود. آدم حسابی شده بود. هاشم ولی از همون بچگی چموش و ناخلف بود. صدرا حرفاشو به من میزد و باهام احساس رفاقت میکرد. هاشمم منو دوس داشت ولی از اون روز که به خاطر متلک انداختن به دختر موسوی و اینکه دختره وایساد تو روش فحش دادن، وسط کوچه کتکش زدم و پیش رفیقاش بور شده بود، دلش با من صاف نشد. چن روز بعدم از خونه جیم زد و رفت تهران. هرچی گشتم پیداش نکردم. خواهرمم همه چیزو از چشم من می دید.

_«لالا لالا گل زنبق، صدای پاش میاد تق تق/ لالا لالا لالا لالا…»
هر بار که بیدار میشم امیدوارم وسط این تونل نباشم، روی تختم بیدار شم یا سرمو از روی میز کارم بردارم و دستم خواب رفته باشه و جای دسته ی عینکم که رو دستم خواب رفته رو بمالم.
تازه چند روزیه که توی تونل و وسط این همه آبی که توش غوطه می خورم تونستم یکم چشمامو باز کنم و فقط نور اونطرف جداره رو تشخیص بدم. دستای کوچیکمو همین امروز صبح دیدم. که اونم ضد نور بود و فقط سایه ش اندازشو بهم نشون میداد…
دوتا قبر کوچیک بود کنار هم.
خواهرم هر روز میرفت بالای سر قبرا. اوایل لالایی و قصه های کودکانو براشون می خوند. بعدتر کتابای دبستان و بعد تر راهنمایی و دبیرستان و …
هاشم دوم دبیرستان درسو ول کرد. گفت می خواد تو بازار کار کنه. هر چی باهاش صحبت کردم تو کتش نرفت. بردمش بازار سپردمش به حاج آقا وکیلپور که عمده فروشی لوازم آرایشی و بهداشتی داشت. خوب کار می کرد تا وقتی که با غلام کله گاوی بُر خورد و یکی دوتا خلاف کرد و مزه ی پولش رفت زیر زبونش. شبا هم مست و پاتیل میومدن تو محله و پاپیچ دخترا و زنای مردم میشدن. چن بار با غلام سرشاخ شدم که توی آشغال هاشمو از راه به در کردی. یه بارم که سرشاخ شدیم و زدیم به تیپ و تار هم و قمه و قمه کشی که مأمورا ریختن و غلام در رفت و رفت که رفت. هاشم می گفت رفته تهران خلاف می کنه. می گفت تهران دریاست. کسی به کسی نیست.
غلتی تو آب میزنم. جام خیلی تنگه. پامو می کوبم به پوست کشیده ی شکم زن. بی تاب و کلافه شدم زور میزنم دیواره ی تونلو بشکافم. صدای جیغ و گریه ی درد مادرمو میشنوم. حالا فک میکنم شاید صدای شیون مادرم آخرین چیزی بوده که یادم میاد نه سوزش سینه…
_«لالا لالا گل پونه، صدات پیچیده تو خونه، لالا لالا لالا لالا…»

زن، با صدایی که انگار نزدیکتره ولی پچ پچ کنان، در گوشم میگه:« تا از دهانه ی تاریک در آمدی بگریز
و نیاز گرده ی خیست را فراموش کن.
زبان تورا خواهد درید.
و آغوش استخوانهایت را خواهد شکست»

پایان

نوشته : Tirass

888 👀
4 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2018-07-18 21:53:40 +0430 +0430

حقیقتش یه چیزایی فهمیدم. ولی گیج شدم. فکر میکنم راوی یه جنینه… ولی آیا اینهایی که تعریف کرد نمایی از آینده بود؟

1 ❤️

2018-07-18 23:20:50 +0430 +0430
نقل از: کیر ابن آدم حقیقتش یه چیزایی فهمیدم. ولی گیج شدم. فکر میکنم راوی یه جنینه.. ولی آیا اینهایی که تعریف کرد نمایی از آینده بود؟

موضوع داستان حول محور تناسخ هستش ?

1 ❤️

2018-07-18 23:24:55 +0430 +0430
نقل از: Тirass
نقل از: کیر ابن آدم حقیقتش یه چیزایی فهمیدم. ولی گیج شدم. فکر میکنم راوی یه جنینه.. ولی آیا اینهایی که تعریف کرد نمایی از آینده بود؟

موضوع داستان حول محور تناسخ هستش ?

خب، الآن میشه قطعات پازل رو کنار هم قرار داد. ولی بهتر بود که نوعی فراموشی روهم ضمیمه داستان میکردین.انگار که کورک هر آنچه که در زندگی قبلیش بر سرش رفته رو فراموش میکنه. اینطور شاید من میتونستم برادر از دست رفته دیگری باشم. همون آدم با همون خلقیات اما بی هیچ خاطره ای از گذشته.

1 ❤️

2018-07-18 23:58:35 +0430 +0430
نقل از: کیر ابن آدم
نقل از: Тirass
نقل از: کیر ابن آدم حقیقتش یه چیزایی فهمیدم. ولی گیج شدم. فکر میکنم راوی یه جنینه.. ولی آیا اینهایی که تعریف کرد نمایی از آینده بود؟

موضوع داستان حول محور تناسخ هستش ?

خب، الآن میشه قطعات پازل رو کنار هم قرار داد. ولی بهتر بود که نوعی فراموشی روهم ضمیمه داستان میکردین.انگار که کورک هر آنچه که در زندگی قبلیش بر سرش رفته رو فراموش میکنه. اینطور شاید من میتونستم برادر از دست رفته دیگری باشم. همون آدم با همون خلقیات اما بی هیچ خاطره ای از گذشته.

فراموشی قهرمان داستان،میتونست روند قصه پردازی رو عقیم کنه ازینرو تصمیم به حذفش گرفتم

1 ❤️

2018-07-19 00:02:40 +0430 +0430
نقل از: Snowflake برای من حافظه ی ژنتیکی جادوییه.خیلی مرموز و سحرامیزه

داستان شما هم همینطور بود تیراس عزیز،انگار حتی افکار راوی هم توی یه فضای مایع غوطه ور بود و هربار یه چیز موج میخورد

عالی بود،متشکرم که به اشتراکش گذاشتید(ارکیده)

سپاسگزارم بابت همراهی و درج نظرت

1 ❤️

2018-07-19 00:03:55 +0430 +0430
نقل از: Тirass
نقل از: کیر ابن آدم
نقل از: Тirass
نقل از: کیر ابن آدم حقیقتش یه چیزایی فهمیدم. ولی گیج شدم. فکر میکنم راوی یه جنینه.. ولی آیا اینهایی که تعریف کرد نمایی از آینده بود؟

موضوع داستان حول محور تناسخ هستش ?

خب، الآن میشه قطعات پازل رو کنار هم قرار داد. ولی بهتر بود که نوعی فراموشی روهم ضمیمه داستان میکردین.انگار که کورک هر آنچه که در زندگی قبلیش بر سرش رفته رو فراموش میکنه. اینطور شاید من میتونستم برادر از دست رفته دیگری باشم. همون آدم با همون خلقیات اما بی هیچ خاطره ای از گذشته.

فراموشی قهرمان داستان،میتونست روند قصه پردازی رو عقیم کنه ازینرو تصمیم به حذفش گرفتم

البته، حرف شمام درسته. ولی میشد کاری کرد که در نهایت همه چیز رو فراموش کرد. هر چه قدر به زمان زایمان نزدیک تر میشدیم از آگاهی راوی از گذشتش کاسته میشد. علی ای حال نویسنده شمایی و ریش و قیچی دست شما. هر چه ببری بدوزی، به تن میکنیم.

1 ❤️

2018-07-19 10:29:26 +0430 +0430
نقل از: کیر ابن آدم
نقل از: Тirass
نقل از: کیر ابن آدم
نقل از: Тirass
نقل از: کیر ابن آدم حقیقتش یه چیزایی فهمیدم. ولی گیج شدم. فکر میکنم راوی یه جنینه.. ولی آیا اینهایی که تعریف کرد نمایی از آینده بود؟

موضوع داستان حول محور تناسخ هستش ?

خب، الآن میشه قطعات پازل رو کنار هم قرار داد. ولی بهتر بود که نوعی فراموشی روهم ضمیمه داستان میکردین.انگار که کورک هر آنچه که در زندگی قبلیش بر سرش رفته رو فراموش میکنه. اینطور شاید من میتونستم برادر از دست رفته دیگری باشم. همون آدم با همون خلقیات اما بی هیچ خاطره ای از گذشته.

فراموشی قهرمان داستان،میتونست روند قصه پردازی رو عقیم کنه ازینرو تصمیم به حذفش گرفتم

البته، حرف شمام درسته. ولی میشد کاری کرد که در نهایت همه چیز رو فراموش کرد. هر چه قدر به زمان زایمان نزدیک تر میشدیم از آگاهی راوی از گذشتش کاسته میشد. علی ای حال نویسنده شمایی و ریش و قیچی دست شما. هر چه ببری بدوزی، به تن میکنیم.

مخلصیم ?

1 ❤️

2018-07-19 10:31:12 +0430 +0430
نقل از: Sanaz.mistress خوشم اومد

خوشم آمد ز آمدنت ?

0 ❤️

2018-07-19 10:35:00 +0430 +0430
نقل از: -پــคـѵـгـɑـקــروا- ?

ممنونم ?

0 ❤️

2018-07-19 10:44:25 +0430 +0430

بنظرم ک ساده تر میبود جذب کننده تر بود…نمیدونم باهاش ارتباط برقرار نکردم

1 ❤️

2018-07-19 10:47:00 +0430 +0430

آقای/خانوم تیراس، امروز کیفت کوکه ها… دفه اوله میبینیم شما شوخی میکنی. هر چند خیلی خفیف.

1 ❤️

2018-07-19 11:34:17 +0430 +0430
نقل از: کیر ابن آدم آقای/خانوم تیراس، امروز کیفت کوکه ها... دفه اوله میبینیم شما شوخی میکنی. هر چند خیلی خفیف.

خانوم ؟! رجلیتمو بلکل بردی زیر سوال ها!!!.... خخخخ.......... شوخی: شاید کم پیش اومده باشه اما نه دیگه در حد صفر!!.... کلا : جاش باشه چی بهتر از شوخی

1 ❤️

2018-07-19 11:43:49 +0430 +0430

hame gol baza :)))))

0 ❤️

2018-07-19 12:23:26 +0430 +0430
نقل از: Alouche بنظرم ک ساده تر میبود جذب کننده تر بود..نمیدونم باهاش ارتباط برقرار نکردم

ممنونم بابت وقتی که صرف خواندن داستان کردی ?

0 ❤️

2018-07-19 19:01:59 +0430 +0430
نقل از: jerrard_5513 hame gol baza :)))))

(!)

0 ❤️

2018-07-20 10:21:01 +0430 +0430

تناسخ دقیقا همون موضوعی است که من میخواستم بهش اشاره کنم روح صدق هدایت در بدن جناب تیراس به دنیا برگشته... من یه مدت تو فاز دپرس بودم تمام کتابای صادق هدایتو خوندم تم قلم سبک احساس واو به واوش با کارای اخر جناب تیراس یکیه حتی بهترم هست فرق این دو نفر در مشهور نبودن جناب تیراسه ای کاش قلمدان رو هک نکرده بودن جناب تیراس الان جزو زرین قلم ها ( گنده های سایت بود)

2 ❤️

2018-07-20 16:00:58 +0430 +0430
نقل از: shahx-1

تناسخ دقیقا همون موضوعی است که من میخواستم بهش اشاره کنم روح صدق هدایت در بدن جناب تیراس به دنیا برگشته... من یه مدت تو فاز دپرس بودم تمام کتابای صادق هدایتو خوندم تم قلم سبک احساس واو به واوش با کارای اخر جناب تیراس یکیه حتی بهترم هست فرق این دو نفر در مشهور نبودن جناب تیراسه ای کاش قلمدان رو هک نکرده بودن جناب تیراس الان جزو زرین قلم ها ( گنده های سایت بود)

ممنونم از تعریفاتون دوست خوبم
کاش لایق باشم ?

1 ❤️

2018-10-15 18:49:29 +0330 +0330

ممنونم بابت نوشتن این داستان ، اما باید بگم به شدت به حس داستان آلزایمر که اساطیر قبلا نوشته بود نزدیک بود ، یه جورایی ایده اش از اون گرفته شده بود ، حس من از اشاره به تونل و نور و زنی که بچه رو در آخرین پارگراف داستان تو بغل گرفته بود .
در هر صورت خسته نباشید .

0 ❤️

2018-11-07 01:24:58 +0330 +0330

بوف کور رو خوندید ؟ اونجایی که نویسنده با دختری که دیشب کشتتش و دفنش کرده دوباره حرف میزنه؟ جایی که زمان بی مفهوم میشه ادمهایی که زمان براشون ثابته یکم دپرس شدم حتما موقع نوشتنش شما هم دپرس بودید . تیراس عزیز قهوه دوست خیلی خوبیه ذهنو باز میکنه موقع نوشتن با اینکه میدونم واقعی نیست اما یه وقتایی حس میکنم با ماشین تحریر مینویسید

1 ❤️

2018-11-07 10:03:06 +0330 +0330
نقل از: shahx-1 بوف کور رو خوندید ؟ اونجایی که نویسنده با دختری که دیشب کشتتش و دفنش کرده دوباره حرف میزنه؟ جایی که زمان بی مفهوم میشه ادمهایی که زمان براشون ثابته یکم دپرس شدم حتما موقع نوشتنش شما هم دپرس بودید . تیراس عزیز قهوه دوست خیلی خوبیه ذهنو باز میکنه موقع نوشتن با اینکه میدونم واقعی نیست اما یه وقتایی حس میکنم با ماشین تحریر مینویسید

خخخ…نه دوست گلم معمولا با خودکار آبی مینویسم ، البته قهوه رو هم دوست دارم اما نه بقدر چای
ممنونم که خوندی نازنین

1 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «