خدابیامرز مادر بزرگم هر وقت با پرستارش بحثش میشد ، هر وقت پرستاره غذای بد مزه درست میکرد یا خونه را تمیز نمیکرد ، شاکی میشد و زنگ میزد به بابام. کلی غرولند میکرد و آخر تلفنش همیشه این یه بیت را میخوند
جز که تسلیم و رضا کو چاره ای
در کف شیر نری خونخواره ای…
در چهل و چند سالگی حسم نسبت به این مملکت همین شده. نه کاری ازم برمیاد نه قراره اتفاق خوبی بیوفته نه قراره برگردم به سالهای گذشته. بدون هیچ امیدواری نسبت به آینده با خودم میگم
" جز که تسلیم و رضا کو چاره ای؟ "
گرفتار نفرین خاورمیانه شدیم برادر …
خاورمیانه ای که هیچ گاه روی آرامش به خودش ندیده …