وجود من از تو سرشار است...(قسمت ششم اضافه شد)

1399/12/10

-آرش… آرش… بلند شو دیرت میشه ها
. پووووف بیدارم مامان جان بیدارم
اولین روز…
همیشه واسه اولین روز های استرس داشتم و امروزم از این قاعده مستثنی نیست.
اولین روزی که بعد از سه سال تلاش بالاخره رسید. روزی که قراره بالاخره به عنوان دانشجوی پزشکی دانشگاه شهید بهشتی تهران سر کلاس حاضر بشم.
بعد از سه سال خالی از آرامش که از تنهایی بی حد و حصر و نشات گرفته بود بالاخره رسید روزی که همیشه توی رویاهام تصورش میکردم.
البته همیشه که نه…
خیلی قبل تر زمانی که درگیر استرس انتخاب رشته بودم رویام تحصیل توی هنرستان هنرهای زیبای اصفهان توی رشته موسیقی بود و بعد از اون رسیدن به دانشگاه موسیقی ولی هیچوقت نشد…
بعد از این که وارد رشته تجربی توی دبیرستان شدم و توی گیر و دار و جو اونجا قرار گرفتم کم کم رویام رنگ باخت قلم موی نقاش روزگار نقش جدیدی زد
از فکر و خیال بیرون اومدم و خودمو واسه اولین روزی که خیلی وقت بود منتظرش بودم آماده کردم.
کت و شلوار سورمه ای رنگ به همراه پیراهن سفیدی که روی دکمه هاش با تکه پارچه ای تزئین شده بود لباس رسمی ای بود که برای فضای مقدس دانشگاه انتخاب کرده بودم.
وقتی بعد از انجام مراسمات خاص اولین روز ها و روبوسی با مامان و بابا و شنیدن سفارشات لازم و در نهایت خداحافظی از خونه به سمت دانشگاه حرکت کردم سعی کردم تمام گذشته ای که همیشه ازش فرار کردم و اون لحظه داشت مثل سرباز هایی که میخوان جلوی فرماندشون خودی نشون بدن رژه میرن روی مخم رژه میرفت رو از ذهنم دور کردم و به امید آینده ای روشن تر به راه افتادم.
حسی که داشتم چیزی نبود که بتونم با کلمات توصیفش کنم…
بعد از هزار و یک دعوا و داد و بیدادی که با خانواده سخت گیر و حساس من سر اومدن به تهران و اجاره کردن یه آپارتمان کوچیک نزدیک دانشگاه داشتیم و بالاخره موفق شده بودم به خواسته ام برسم حسی که الان داشتم مثه خوابی بود که آدم ترس از بیدار شدنش داره
مامان و بابا که برای آماده کردن خونه و کارای ثبت نام و مطمئن شدن از جاگیر شدن من همراهم به تهران اومده بودن قرار بود امروز راه بیفتن و به شهر دوست داشتنی خودمون برگردن و امروز اولین روز من به عنوان یه پسر مستقل ۲۰ ساله شناخته میشد.
وقتی وارد دانشگاه شدم تا چند لحظه مبهوت اون همه شکوه بودم و نمیتونستم از جام تکون بخورم.بالاخره تونستم پدر و مادرمو به آرزوشون برسونم.بالاخره تونستم اونجوری که لایقشون بود ازشون تشکر کنم.
با صدای بوق ماشینی که پشت سرم بود از جام پریدم و تکون بدی خوردم درست مثل هر زمان دیگه ای که وقتی توی خودم غرق میشدم و صدای ناگهانی ای میومد.
به خودم اومدم و از سر راه کنار رفتم و راننده که پسر جوونی بود با یه ندید بدید ازم استقبال کرد و پاشو تا ته روی پدال گاز هیوندا آزرایی که سوارش بود خالی کرد.
داشتم توی دلم به انواع و اقسام صفت های دوست داشتنی مستفیضش میکردم که…
-جدی نگیرش همیشه همینطوره و با همه درگیری داره
به سمت صدا برگشتم که از جانب پسری لاغر لباس های اسپرت و موهایی قهوه ای رنگ و فرفری بود.
لبخندی زدم و گفتم
. معمولا به اینجور استقبال ها عادت دارم
-من آریا هستم. سال سوم پزشکی خوشحالم میبینمت
. ممنون پسر. منم آرشم امروز روز اولمه هم رشته ایم
-واقعا؟ اصلا بهت نمیاد ۱۸ سالت باشه
. بهم نمیاد چون ۱۸ سالم نیست ۲۰ سالمه سه سال پشت دیوار مسخره کنکور گیر کرده بودم
-آهان پس همسن هستیم. کسیو که اینجا نمیشناسی نه؟
. نه اصالتا اصفهانی هستم
-چه جالب منم اصفهانیم پس همشهری هستیم. خوشحال میشم اگر به عنوان اولین رفیقت کنارت باشم
. حتما چرا که نه؟ باعث افتخاره
همینطور که داشتیم گپ میزدیم به سمت دانشکده راه افتادیم.
-کدوم خوابگاه میمونی؟
. خوابگاه نیستم خونه اجاره کردم
-واقعا؟ خونه مجردی و شهر غریب و دور از خانواده و عشق و حال آره؟
. نه بابا تازه جاگیر شدم مونده تا به اون مراحل برسم
-پس باید زود مخ یکی از این دخترارو بزنی که تنها نباشی
لبخند روی لبم خشک شد و دوباره اون ترسی که همیشه زمان پیدا کردن یه دوست جدید سراغم میومد سر کلش و پیدا شد
ترسی که به خاطرش مجبور بودم کاری که ازش متنفرمو انجام بدم و اونم چیزی نیست جز تظاهر به چیزی که نیستم
-آرش… آرش… با تواما پسر کجایی؟
. هیچی ببخشید یهو یاد یه چیزی افتادم حواسم پرت شد
*ظاهرا آقا عادتشه توی رویاهاش غرق بشه و از دنیای اطراف غافل. آریا تو که با این خز و خیلا نمیگشتی. داری نا امیدم میکنیا
. ظاهرا شما هم عادت دارید با بی احترامی کردن و تمسخر جلب توجه کنید
*اوه اوه جوجه زبونش باز شد. عمویی حرف زدنم بلدی؟ آفرین داشتم فکر میکردم نکنه خدای نکرده لالی
ولی از من میشنوی مواظب حرف زدنت باش ممکنه کار دستت بده
. از کی تا حالا رطب خورده منع رطب میکنه؟
*از اون زمانی که هر اسکلی مثه تو پاش به همچین جایی باز میشه و اینقدر ندید بدیده که مثه احمقا به یه سری ساختمون و آدماش زل میزنه
بعد از این حرف راهشو به سمت دانشکده کج کرد و رفت
-بهش اهمیت نده آرش جان این از اون آدمای شره که اگه با کسی روی کل کل بیفته دهن همه رو سرویس میکنه پا روی دمش نذار
. آخه میدونی چیه؟ تخصص من چیدنه دم گربه هاییه که هرجا آدم پا میذاره دمشون مزاحمه
-خلاصه از ما گفتن بود. خود دانی
. دمت گرم

2440 👀
2 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2021-02-28 16:27:05 +0330 +0330

سلام دوستان
وجود من از تو سرشار است یک رمان عاشقانه طنز و کمدی هست که در اون به موضوعات مختلفی پرداخته خواهد شد.
داستان در مورد پسر همجنسگرایی هست که وارد دانشگاه شهید بهشتی تهران میشه و اونجا چالش ها و داستان های زیادی رو پشت سر میذاره.
امیدوارم با لایک ها و کامنت هاتون از این داستان حمایت کنید.
ضمنا اگر کسی علاقه به همکاری در زمینه نوشتن این داستان داره خوشحال میشم باهاش همکاری داشته باشم
منتظر قسمت بعد باشید

3 ❤️

2021-03-01 20:34:09 +0330 +0330

بعد از تمام شدن آخرین کلاس که اتفاقا با آریا هم مشترک بود وقتی داشتیم از کلاس خارج میشدیم چیزاهایی شنیدم که شاید نقطه عطفی در زندگی کسل کننده من محسوب میشد
-راستی آرش میدونستی که دانشگاه یه گروه موسیقی دانشجویی داره؟
. شوخی میکنی؟ همیشه آرزوم بوده که بتونم توی همچین گروهی فعالیت داشته باشم
-واقعا؟ مگه تو هم اهل موسیقی هستی؟
. با اجازتون بنده خواننده و نوازنده پیانو و گیتار در سبک کلاسیک و پاپ هستم. البته آواز خوندنم حرفه ای تر از اون دوتای دیگست
-گرفتی مارو؟ تو اینهمه هنر داری اونوقت داری ول ول واسه خودت بیکار میگردی؟
. کاری واسم سراغ داری؟
-معلومه که دارم. ببین منم توی همون گروه موسیقی که بهت گفتم نوازنده گیتارم. اتفاقا خواننده گروه اخیرا براش مشکلی پیش اومد و دیگه نتونست با ما همکاری داشته باشه. واسه همین ما هم در به در دنبال یه خواننده خوب بودیم. حالا کی بهتر از تو؟
. ممنون. واقعا اگر بشه عضو این گروه بشم یکی از بزرگترین رویا هام برآورده میشه. واسه عضو شدن چکار باید بکنم؟
-تو لازم نیست کار خاصی انجام بدی
فقط امروز حتما واسم چند تا از نمونه کارهاتو بفرست تا واسه سرپرست گروه ارسال کنم. اگر باهات اوکی باشه دیگه مشکلی نداره
. باشه حتما فقط مشکل اینه که ما شماره همو نداریم
بعد از رد و بدل کردن شماره هامون به سمت خونه راه افتادم.
توی راه همش داشتم فکر میکردم که توی این دوره از زندگیم قراره چه اتفاقایی واسم بیفته که بتونه کمی حالمو بهتر بکنه
وقتی رسیدم خونه جای خالی مامان و بابا بدجور بهم دهن کجی میکرد. از طرفی خوشحال بودم که بالاخره مستقل شدم و از طرفی هم کمبودی از نبودشون حس میکردم.
بعد از یه دوش سرسری و به قول معروف گربه شور کردن خودم نشستم و سری به آرشیو کارایی که خونده بودم زدم.بالاخره با وسواس خیلی زیادی چند تا از کارامو انتخاب کردم و واسه آریا ارسال کردم.
حدود دو ساعت بعد وقتی داشتم واسه خوابیدن آماده میشدم با زنگ گوشیم از جا پریدم. با مامان و بابا که وقتی اومده بودم صحبت کرده بودم و اونا هنوز توی جاده بودن و اصولا به جز اونا کس دیگه ای رو نداشتم که بخواد بهم زنگ بزنه. با تعجب به سمت گوشی رفتم و با دیدن اسم آریا روی گوشیم مقداری از تعجبم کم شد. وقتی جواب دادم با صدای شاد آریا که توی گوشی پیچید مواجه شدم
-سلام آرش جان چطوری
. ممنون خوبم. تو چطوری؟ چه خبرا؟
-خبرای خوب. وقتی آهنگایی که واسم فرستاده بودی رو واسه نوید ارسال کردم خیلی خوشش اومد. گفت حتما باید خودش تورو ببینه و حضوری باهات صحبت کنه. البته حق هم داشت مگه میشه کسی این صدارو بشنوه و ازش لذت نبره و به اون احساسی که توش پنهان شده پی نبره؟ مثلا منم خودم وقتی قبل از اینکه واسه نوید بفرستم گوش دادمشون اولش باورم نمیشد خودتی ولی یکم که گذشت خیلی حال کردم که رفیق خوب و با استعدادی مثه تو پیدا کردم. خلاصه که…
. آریا…آریا رفیق یه نفس بگیر الان خفه میشی میفتی روی دستمونا. نمیخوای بگی این نوید نوید که هی میگی کی هست اصلا؟ ضمنا ممنون بابت تعریفات ولی خودم میدونم آنچنان تحفه ای هم که تو میگی نیستم
-چوبکاری میفرمایید آرش خان عرضم به حضورتون که آقا نوید سرپرست گروه، نوازنده پیانو و یکی از دانشجو های هم رشته خودمونه البته نا گفته نمونه که همسن خودمونه ولی چون از بچگی پیانو میزده الان کارش حرف نداره
. آهان متوجه شدم
-آره خلاصه بنابر این شد که شما فردا هر کدوم از آهنگ هایی که خودت باهاش راحت تری رو جلوی همه بچه های گروه اجرا کنی که هم نوید ببینه و هم بقیه بچه ها فقط لطفا به من بگو تا به بقیه بگم که آماده باشن
. باشه خوبه آهنگ سومی که واست فرستادمو اجرا میکنم
-عالیه منم از همه بیشتر اونو دوست داشتم
بالاخره بعد از کلی پر حرفی آریا رضایت داد و گوشی رو قطع کرد. منم بعد از کمی فکر کردن به اتفاقات پیش اومده خوابم برد.
صبح وقتی بیدار اولین چیزی که نظرمو جلب کرد چراغ چشمک زن هشدار گوشی بود که خبر از وجود هشداری میداد. هشداری که نتیجه پیام «ما رسیدیم» بابا بود.
بعد از خوردن صبحانه و آماده شدن به سمت دانشگاه راه افتادم بعد از ۴۵ دقیقه رسیدم
آریا دم در منتظرم بود چون ساعت اول کلاس نداشتم بنا بر این بود که همون ساعت اول اجرامو داشته باشم.
با هم به سمت سالن آمفی تئاتر دانشگاه راه افتادیم. وقتی وارد سالن میشدیم به شدت از اونچیزی که دیدم شوکه شدم…

1 ❤️

2021-03-04 19:53:52 +0330 +0330

قسمت سوم
کسی که پشت پیانو نشسته بود کسی نبود جز همون پسر بد اخلاق و بی ادبی که روز اول برخورد خوبی با هم نداشتیم.
احتمالا واسه شما هم پیش اومده که بی دلیل از یه نفر خوشتون نیاد یا حتی ازش متنفر باشید بدون اینکه رفتاری که باعث این همه تنفر بشه ازش دیده باشید.
و پسری که حالا میدونستم اسمش نوید هست برای من دقیقا جزو همون افراد بود.
فکر کنم آریا از چهرم متوجه احوالاتم شد که آروم در گوشم زمزمه کرد:
-میدونستم اگر بفهمی نوید کیه با اومدن به گروه مخالفت کنی و منم به هیچ عنوان دوست نداشتم همچین فرصت خوبیو از تو و از گروه خودمون بگیرم.
بدون اینکه جوابشو بدم تمام تلاشمو کردم که خودمو خونسرد و بی اهمیت نشون بدم.
وقتی به استیج نزدیک شدیم نوید رو به آریا با صدای بلند گفت:
*آریا قرار بود خواننده ای که آهنگاشو برامون فرستادی با خودت بیاری. این کیه دنبال خودت راه انداختی؟
تحقیری که توی صداش بود بیداد میکرد
قبل از اینکه به خودم بیام و جوابشو بدم آریا گفت:
-اگه یکم چشماتو باز کنی اونو دقیقا جلوی چشمات میبینی.
خب دوستان معرفی میکنم آقا آرش گل دانشجوی ترم اول پزشکی، همون خواننده خوش صدایی که دیشب آهنگاشو شنیدید و رفیق جدید من
شنیدن لفظ رفیق از آریا حس خوبی زیر پوستم تزریق کرد
*هی هی هی آروم پیاده شو با هم بریم
من عمرا بذارم این عقب افتاده آبروی گروه منو ببره
بفرستش بره همونجایی که ازش اومده
کفرم بالا اومده بود و داشتم به مرز انفجار میرسیدم
همیشه همینطور بودم صبر و تحملم بی نهایت زیاده ولی خدا نکنه از کوره در برم اونوقته که چشمام بسته میشه و برام مهم نیست چه کسی جلوم ایستاده و الان کم کم داشتم به اون نقطه میرسیدم و نمیخواستم جلوی اون پسر بی همه چیز کم بیارم
بهترین کارو این دیدم که اون محیط مسخره رو زود تر ترک کنم
داشتم راهمو کج میکردم برم که صدای نا آشنایی به گوشم خورد
/نوید این مسخره بازیا چیه راه انداختی؟
ما که هممون صداشو شنیدیم و کف کردیم الانم بدجور نیاز به یک خواننده خوب داریم. چرا اینطوری میکنی آخه؟
*شنتیا یه چیزی میگیا. آخه به قیاقه این میخوره از موسیقی چیزی بدونه؟ احتمالا اون ترکایی هم که ما شنیدیم پر از افکت و ادیت بوده
/فکر نمیکنی ایشون الان برای همین اینجان؟ برای اینکه ما بفهمیم صداشون مال خودشون بوده یا این چیزایی که تو میگی
حالا که تا اینجا اومدن بهتره اجراشونو ببینیم و بعد نظر بدیم
*با اینکه به گوشام احتیاج دارم و از الان نتیجه از روز برام روشن تره ولی چون نمیخوام آدم مستبدی باشم و نظر همه شما برام مهمه باشه قبول.
آخرشم رای گیری میکنیم اگر رای آورد میتونه بمونه.
ولی من که چشمم آب نمیخوره
داشتم از تحقیر کردناش روانی میشدم.
دلم میخواست برم دوتا بخوابونم زیر گوشش و زود تر اون جهنمو ترک کنم. ولی نه اینطوری بقیه بچه های گروه فکر میکردن حرفای نوید درسته و من کم آوردم و من مرد کم آوردن نبودم به هیچ وجه. فکر بهتری داشتم
من به توانایی هام ایمان دارم
-آرش راحتی خودت ساز بزنی یا گروه واست بزنن؟
. نه خودم میزنم
با این کارم با یه تیر دو نشون میزدم هم توانایی ساز زدن و هم توانایی خوندنمو به همشون نشون میدادم
همه بچه ها از روی صحنه پایین اومدن و روی صندلیا نشستن.
وقتی داشتم به سمت پیانو میرفتم نوید تنه ای به من زد و آروم زمزمه کرد:
*خودت باید قبل از اینکه آبروت بره دمتو میذاشتی روی کولتو گورتو گم میکردی
بی اهمیت به مزخرفاتش محکم به سمت پیانو رفتم و روی صندلیش نشستم.
چند ثانیه ای رو صرف تست میکروفون و کلید های زیر دستم کردم و در نهایت انگشتام روی سیاه و سفید های دوست داشتنی شروع به لغزیدن کرد
ای چراغ هر بهانه…
از تو روشن از تو روشن
ای که حرفای قشنگت…
منو آشتی داده با من
منو گنجشکای خونه دیدنت عادتمونه
به هوای دیدن تو پر میگیریم از تو لونه
باز میای که مثل هر روز برامون دونه بپاشی
منو گنجشکا میمیریم…
تو اگه خونه نباشی…
مثل همه اجراهام تک تک تماشاچی هام داشتن از نظرم رد میشدن و سعی میکردم بازخورد کارمو توی صورتشون بیینم
و توی اون زمان لبخند رضایتی که گوشه لب همشون نشسته بود آرامشمو بیشتر میکرد
صدام اوج گرفت
همیشه اسم تو بوده اول و آخر حرفام
بسکه اسم تورو خوندم بوی تو داره نفسهام
عطر حرفای قشنگت عطر یک صحرا شقایق
تو همون شرمی که از اون
سرخه گونه های عاشق
شعر من رنگ چشاته رنگ پاک بی ریایی
بهترین رنگی که دیدم
رنگ زرد کهربایی
منو گنجشکای خونه
دیدنت عادتمونه
به هموای دیدن تو
پر میگیریم از تو لونه…
انگشتام بالاخره متوقف شدن
چند ثانیه سکوت مرگ آوری سالنو در آغوش گرفت ولی بعد از چند لحظه انگار بمبی از تشویق توی سالن منفجر شد.
بچه ها همه بلند شده بودن و تشویقم میکردن.
لبخند رضایت روی لبام نقش بست که دوباره ویز ویز خرمگس معرکه روی مخم رژه رفت:
*خب بسه دیگه. به اندازه کافی تحمل کردیم. بهتره زود تر رای گیری کنیم و به کارمون برسیم. کیا موافقن که این توی گروه بمونه؟
خودمم تعجب کردم از دیدن صحنه رو به روم
تمام دست ها به حز یه نفر که اونم احتمالا میتونید حدس بزنید کی بود بالا رفت.
با این حساب جای جای حرف بیشتری باقی نمیموند
-رفیق میدونستم میترکونی.
به گروه ما خوش اومدی
همون زمان نوید راهشو به سمت در خروجی کج کرد. چند قدمی بیشتر برنداشته بود که با شنیدن صدای من سرجاش میخکوب شد
. ممنون آریا جان
ولی متاسفانه من نمیتونم دعوتتونو قبول کنم و توی این گروه بمونم. گروهی که سرپرست گروه با خوانندش مشکل داشته باشه معلوم نیست ازش چی در بیاد و من دوست ندارم خودمو با بچه بازیای بعضیا بد نام کنم
کم مونده بود روی سر همشون شاخ سبز بشه. منم از این فرصت استفاده کردم و به سمت خروجی راه افتادم
وقتی داشتم از کنار نوید رد میشدم آروم گفتم:
. خودت باید قبل از اینکه آبروت بره زبونتو غلاف میکردی ولی الان دیگه خیلی دیره
بهتره از این به بعد زیاد به پر و پای من نپیچی چون ممکنه بدتر از اینا سرت بیاد.اگه الان آبروت جلوی رفیقات رفت دفعه بعد ممکنه جلوی کل دانشگاه بره.
کی حاضره تپی کنسرت یه آدم بی آبرو حاضر بشه؟
بدون برگشتن و نگاه کردن به نوید هم میتونستم ببینم که از عصبانیت در حال انفجاره.
حس کسیو داشتم که یه سطل آب سرد روی سرش خالی کردن.آروم و با آرامش دیگی خبری از اون خشم چند لحظه قبل نبود
سوت زنون به سمت خروجی حرکت کردم.

1 ❤️

2021-03-04 20:06:47 +0330 +0330

کسی نظری نداره؟

0 ❤️

2021-03-08 13:54:33 +0330 +0330

↩ arta69
پشمز
خیلی باحال نوشتی هم دانشگاهی:) ، ضمن اینکه جنبه های سکسیشو کمتر بیان کن و مثل همین ۳ قسمت خوب پیش برو
از دیسلایک و کصشراهم ناراحت نشو، بیشتر ادمایی که اینجان برای سکس و ایناست، پس حق دارن به اینطور داستانا اهمیت ندن
ولی لطفا ادامه بده!

پ.ن:داستان بر مبنای واقعیت؟(صرفا جهت اطمینان)

1 ❤️

2021-03-08 15:43:27 +0330 +0330

↩ Cmb
ممنون از نظرتون
تمام تلاشم اینه که همینکارو بکنم
به صورت موازی در قسمت داستان ها هم داره منتشر میشه ممنون میشم حمایت کنید
خیر داستان هست و شاید آرزو و رویای من

0 ❤️

2021-03-10 13:28:13 +0330 +0330

↩ arta69
واقعا عالی بود از الان هی دارم حدس میزنم قراره عاشق کی بشه😂

1 ❤️

2021-03-10 13:49:22 +0330 +0330

↩ Mamad_1998_dez
ممنون از نظرتون

0 ❤️

2021-03-10 13:55:25 +0330 +0330

↩ arta69
قشنگ نوشتی منتظر لب گرفتن آرش و آریا هستم. 😂 از همین الان شیپ شون کردم

1 ❤️

2021-03-10 14:55:40 +0330 +0330

↩ Sinasexy800
ممنون از نظرتون
بهش فکر میکنم

1 ❤️

2021-03-12 10:40:56 +0330 +0330

---------آریا----------
بعد از اینکه آرش از سالن خارج شد تا چند لحظه هممون توی بهت بودیم.گروه موسیقی دانشگاه ما که هر کس ذره ای از موسیقی سررشته داشت آرزوی حضور در اون رو داشت حالا برای اولین بار دست رد به سینش خورده بود و هممون میدونستیم که این وسط هیچ کس بیشتر از نوید عصبانی نیست.
بالاخره سکوت سالونو شنتیا شکست
/نوید دیگه داری شورشو از مزه میبری با این اخلاق گندت.آخه مردک نره غول این بنده خدا چه هیزم تری به تو فروخته بود که اینقدر کوچیکش کردی؟ ما خواننده خوبی مثه اینو تو خوابم نمیدیدیم اونوقت حالا که شانس در خونمونو زده تو ردش میکنی؟
این حتی از احسانم که اون همه منتشو کشیدیم بهتر بود. انگار یادت رفته ها که یک ماه دیگه اجرا داریم.الان دقیقا میخوای چه غلطی بکنی؟
*اوووو شنتیا بیخودی شلوغش نکن.این همه خواننده توی این شهر درندشت هست.این نشد یکی دیگه.چیزی که هست خواننده.بعدشم من که دیگه حرفی نزدم خودش بی لیاقتیشو نشون داد.من که ردش نکردم
/مزخرف نگو نوید.الان سه ماهه احسان گذاشته رفته و ما در به در دنبال خواننده ایم توی این شهر به قول تو درندشت.کلا کمتر از انگشتای دوتا دستمون مصاحبه کردیم که اونام یکی از یکی بیخود تر بودن. بعدم طرف مگه مغز خر خورده با این همه توهین و تحقیر تو بمونه؟ حالا هر جا میخواد باشه
من دیگه خسته شدم نوید از دست بچه بازیای تو.
یا مثه بچه آدم میری یه کاری میکنی قبول کنه پاشه بیاد توی گروه یا از این به بعد روی کمک منم حساب نکن
*دمت گرم. به این راحتی رفاقت چند ساله و گروهمونو واسه یه آدم بی ارزش میفروشی؟
/نه داداش رفاقتمون سر جاش ولی واقعا دیگه تحمل این بچه بازیای مسخره تورو ندارم. نمیتونمم تحمل کنم که سرپرست گروه واسه یه بچه بازی مسخره به همچین شانس بزرگی پشت پا بزنه
شنیدن این حرف از شنتیا خیلی سنگین بود. شنتیا نوازنده ویولن گروه بود و به راحتی میتونستیم بگیم توی ایران لنگه نداشت. سررشتش توی آهنگسازی و تنظیمم مزید بر علت شده بود که اگر شنتیا نباشه یه پایه گروه به شدت لنگ میزنه. بالاخره تصمیممو گرفتم
-منم نیستم نوید. آرش نیاد منم دیگه نیستم.
من و نوید و شنتیا اعضای اصلی گروه بودیم و خیلی از اجرا ها به فقط به همراه احسان که خواننده قبلی بود روی صحنه میرفتیم. و نبود من و شنتیا به معنی واقعی کلمه به معنی از هم پاشیدن گروه بود. بقیه بچه ها هم که کاملا به این موضوع آگاه بودن بعد از حرف من اعلام کردن که اگه آرش نیاد توی گروه اونا هم نیستن.
فقط صدای یه نفر در نیومد و اونم کسی نبود جز آناهیتا که نوازنده ویولن سل و همخوان گروه بود. تقریبا همه هم در جریان علاقه یک طرفش و نخ و طناب هایی که به نوید میداد بودن.
ولی همیشه خدا نوید جوری رفتار میکرد که انگار بود و نبود آنا هیچ فرقی واسش نداره.
نوید وقتی دید گروهی که اینقدر واسش هزینه کرده و زحمت کشیده اینجوری داره از هم میپاشه بالاخره از خر شیطون پایین اومد
*باشه بابا. بذارید یکم فکر کنم ببینم چه غلطی باید بکنم. احمقا همشون عین دخترا قهر میکنن
شنتیا با یه پس گردنی جانانه جوابشو داد
/زر نزن ببینم. هیچی بهت نگیم گند میزنی به همه چی
کلاسمون داشت شروع میشد و دیگه بحث ادامه پیدا نکرد. همه به سمت کلاساشون به راه افتادن و این. وسط نوید بدجور تو فکر بود
لحظه آخری که داشتیم از سالن خارج میشدیم نوید آروم به من گفت
*آریا لطفا یه کلمه از حرفای امروزم به گوش این پسره نرسون. نمیخوام زیاد دور برداره. بذار خودم یه فکری به حالش میکنم.
-باشه فقط بدون اونم یه کله خریه مثه خودت. روشای همیشگیت روش جواب نمیدن
*باشه حواسم هست.
----------آرش----------
کل روز از گرفتن حال اون پسر مغرور و پر رو پر انرژی بودم. همیشه همین بودم کل کل کردن جوری بهم انرژی میداد که تا یک هفته شارژ و سرحال بودم.
وقتی رسیدم خونه سرسری یه عذایی درست و کردم بعدش یه چرت کوتاه زدم.
امروز تقریبا کارای زیادی داشتم واسه انجام دادن.
بعد از یه دوش مختصر لباسای عادیمو پوشیدم و به هدف پیدا کردن یک باشگاه خوب از خونه بیرون زدم.
بالاخره بعد از کلی گشتن تونستم یه جایی با قیمت مناسب و امکانات خوب پیدا کنم.
فردا کلاس نداشتم و باید میرفتم دنبال کار پیدا کردن.
دوست نداشتم دیگه واسه خرج و مخارجم از بابا کمک بگیرم که توی این مدت خیلی هزینه روی دستش گذاشته بودم.
وقتی داشتم به سمت خونه قدم میزدم با یادآوری صبح لبخند دوباره روی لبم نقش بست.خوب حالشو گرفته بودم.داشتم اون صحنه هارو واسه خودم مرور میکردم که یاد حرفی افتادم که به نوید زده بودم.
بلف زده بودم.من آدمی نبودم که بخوام آبروی کسی رو ببرم.همیشه با این دید بزرگ شده بودم که آبروی آدما از هر چیزی تو دنیا با ارزش تره.
وقتی توی دبیرستان آبروم توسط اون عوضیا توی کل مدرسه رفت نابود شدم.و از اون موقه فهمیدم که این کار چه به روز آدما میاره.
واسه همینم وقتی دست سرنوشت کاری کرد که بتونم دقیقا همون بلا رو سرشون بیارم به شدت با خودم مبارزه کردم و بخشیدمشون.
هنوز کامل پامو داخل خونه نگذاشته بودم که آریا تماس گرفت
-سلام آرش جان چطوری داداش؟
. زهرمار و داداش. من آخه چی بهت بگم پسر؟ تو میدونستی من از این نکبت خوشم نمیاد اونوقت برداشتی صاف منو بردی توی گروهی که این سرپرستشه؟
خدایی چه فکری کردی؟
-ببین آرش به نوید قول دادم که بهت چیزی نگم فقط همینو بدون که به غلط کردن افتاده بود. تو کپی نوید هستی. هیچ کس پس اون برنمیاد و تو واسه اولین بار تونستی نوکشو بچینی و اینطوری سر جاش بشونیش. منم دقیقا واسه همین این کارو کردم. خلاصه شرمنده. ولی همه بچه های گروه کف کرده بودن از این حرکتت. یه جورایی دلشون خنک شده بود.
. خب اگه اینقدر ازش بدتون میاد چزا هنوز دور و برش هستید؟
-نه آرش ازش بدمون نمیاد. من و نوید و شنتیا از کلاس اول راهنمایی با هم بودیم و همیشه کنار هم بودیم. خیلی خوب نوید رو. میشناسیم. تو دلش هیچی نیست. فقط به دلایلی یه نقاب مسخره به صورتش زده و ما شدیدا میخوایم این نقابو از صورتش بکنیم.
بقیه بچه ها هم کنار نویدن چون کسی بهتر از اون پیدا نمیکنن. نوید خیلی به همه ماها کمک کرده.
تو چیزی از زندگیش نمیدونی. قضاوتش نکن.
. حالا که همه چی تموم شد و رفت پی کارش. اونم هر کاری میخواد بکنه به من مربوط نیست.
-نه اتفاقا تازه همه چی شروع شده.
. یعنی چی؟ چی شروع شده؟
-خودت میفهمی بعدا. ببین آرش من باید برم یه کاری واسم پیش اومده. فعلا خداحافظ
. الو… الو آریا چی میگی؟ چی شروع شده؟ الوو
با شنیدن بوق بوق تلفن فهمیدم قطع کرده. زیر لب بی شعوری حوالش کردمو همونطور با لباس بیرون خودمو روی تختم ولو کردم.
حرفای آریا ذهنمو خیلی مشغول کرده بود.
اینقدر به حرفاش فکر کردم و آخرم بدون این که چیزی دستگیرم بشه خوابم برد.

2 ❤️

2021-03-14 01:37:19 +0330 +0330

↩ arta69
فقط لطفا مثلث عشقی نشه هااا
شیپ نوید و آرش محتملتره

1 ❤️

2021-03-22 13:01:04 +0430 +0430

----------نوید----------
از همون اولم نسبت به این پسره نچسب حس خوبی نداشتم. قشنگ مشخص بود چه آدم عقده ای و ندید بدیدیه. ولی خب حق با بچه ها بود. یک ماه دیگه اجرا داشتیم و اگر یک خواننده خوب پیدا نمیکردیم کلاهمون پس معرکه بود. و خواننده ای که بتونه توی این مدت کم با گروه آشنا بشه و بتونه کارارو تمیز در بیاره واقعا نایاب بود. آریا راست میگفت کارش واقعا درسته.
هنوزم از دست این پسره عصبی بودم ولی گروهم واسم از همه چیز مهم تر بود و حاضر بودم به خاطرش هر کاری بکنم.
هم فاله و هم تماشا. خیلی وقته کسی رو پیدا نکردم که بخوام باهاش کل کل کنم و این زندگیمو به شدت یکنواخت میکرد.
اشکال نداره من زبون این جماعتو خوب میفهمم. همه فکر و ذکرشون پوله و بس.
خدارو شکر تنها مشکلی که من توی زندگیم نداشتم پول بود. جای خیلی از کمبودایی که داشتمو پول پر کرده بود. جای خالی مامان و بابا که از صبح تا شب یا مطب بودن و یا بیمارستان و وقتیم شب میومدن خونه-البته اگه میومدن-اینقدر خسته بودن که نمیشد باهاشون صحبت کرد.
جای خواهر یا برادری که توی زندگیم خیلی خالی بود. وقتیم که بچه بودم هر زمان اسم خواهر یا برادرو جلوشون میاوردم همیشه یک جواب تکراری میشنیدم.
«ما توی بزرگ کردن تو هم موندیم. محاله یکی دیگه هم بیاریم»
و فقط خود خدا بود میدونست چقدر از این جمله بیزارم.
آخه یکی نیست بگه مگه مجبور بودید؟ شماهایی که واسه خودتونم وقت نداشتید چرا یه نفر دیگه رو هم به جمعتون اضافه کردید؟
هوووف بیخیال.
وقتی کلاس اول راهنمایی با شنتیا و آریا آشنا شدم اونا جای برادرمو واسم پر کردن. واسه همینم همیشه با هم بودیم. دست خودم بود محال بود پزشکی رو انتخاب میکردم ولی چون نمیخواستم از اون دوتا جدا بشم به ناچار سه تایی باهم همه تلاشمونو کردیم که بهترین رتبه رو بیاریم و بتونیم بهترین دانشگاه و بهترین رشته رو انتخاب کنیم.
وقتی رسیدم خونه زیر لب جواب خدمتکارایی که بهم سلام کردنو دادم و به سمت اتاقم حرکت کردم. وقتی وارد شدم توی آینه بزرگ اتاقم نگاهی به خودم کردم. قدی که نسبت به بقیه بلند محسوب میشد و هیکلی که همیشه دوست داشتم لاغر باشه.نه خوشم میومد که چاق باشم و نه خوشم میومد خیلی هیکلی و بزرگ باشم.دوست داشتم بدن لاغر خودمو داشته باشم که فقط سفت و محکم باشه.به قول معروف فیتنس.موهای لخت خرمایی رنگ که به شدت روی مخم بودن و همیشه خدا توی چشمام بودن.چشمای همرنگ موهام و پوست سفیدم باهم تناسب خوبی داشتن.در کل میشد گفت جذابم.ولی چقدر شکسته و تنها شده بودم. پول داشتنم واسم دردسر بود. نمیتونستم تشخیص بدم کی واقعا کنارمه و کی منو فقط به خاطر پولم میخواد. و از وقتی که اون عوضی اون بلارو سرم آورد این حس مزخرف تشدید شد.
شاید خیلیا دوست داشتن جای من باشن و فکر میکردن من خوشبخت ترین آدم روی زمینم ولی شرط میبندم هر کس از زیر و بم زندگی من سر در بیاره یک ثانیه هم نمیتونه این زندگی رو تحمل کنه.
اونقدر خسته بودم که بعد از عوض کردن لباسام با شیرجه توی تختم رفتم و به ثانیه نکشیده غرق خواب شدم.
روز بعد وقتی وارد دانشگاه شدم از دور آرشم دیدم که داره به سمت دانشکده میره. ماشینو پارک کردم و سریع به سمتش حرکت کردم.
*هی… هی… مونگول با تواما…
الووووو…
بی اهمیت به من داشت به راهش ادامه میداد. جوری که اگر کسی نمیدونست فکر میکرد نمیتونه بشنوه.
*آرش با تواما وایسا
بالاخره ایستاد. همینطور که داشتم بهش نزدیک میشدم از بالا تا پایین آنالیزش کردم. موهایی که به شدت مشکی بودن و بارنگ چشماش ست بودن. پوستی گندم گون. بینی بزرگ و لب هایی متناسب. قدش تقریبا اندازه خودم بود و هیکلی که یکی دو درجه از خودم درشت تر بود. کاملا مشخص بود که ورزش میکنه. نمیشد بهش گفت خوشکل ولی بدم نبود. ولی چیزی که مشخص بود این بود که خوشتیپه. خصوصا با اون کت و شلوار سورمه ای که بدجور بهش میومد.
*چرا هر چی صدات میزنم جواب نمیدی؟ کری؟
. اسممو نشنیدم زمانی که شنیدم ایستادم. ضمنا متوجه نشدم تویی که اگه میدونستم دلیلی واسه ایستادن نبود.
*خب حالا بسه بلبل زبونی. گوش کن ببین چی میگم. من زبون تو و امثال تورو خوب میفهمم. مشکلتون فقط یه چیزه که اونم من ازش زیاد دارم.
دستمو توی جیبم کردم و چکی که روش مبلغ قابل توجهی رو نوشته بود به در آوردم و به سمتش گرفتم.
*این پیش پرداخته. واسه یک ماه. لوس کردن بسه و از امروز بیا کارتو توی گروه شروع کن.
دستشو دراز کردو چکو ازم گرفت. نگاهی بهش انداخت و با دیدن مبلغش چشماش گرد شد.
لبخند رضایتی روی لبام نقش بست. میدونستم کسی نمیتونه جلوی این مبلغ مقاومت کنه.
. آفرین دست و دلبازم که هستی. خیلی عالیه. باشه قبول کی تمرین داریم؟
*تو کی کلاست تموم میشه؟ باید زمانامونو باهم هماهنگ کنیم و یه وقتی رو مشخص
. باشه قبوله. فقط یک مسئله ای هست؟
*دیگه چیه؟
چکو توی دستش گرفت و با صدای بدی پارش کرد. با هر کلمه حرفی که میزد تیکه ای از کاغذ چک کنده میشد.
. ببین پسر خوب من از اون عوضیای دور و برت نیستم که بخاطر پول هر کاری بکنن. این پولارو ببر خرج اونا بکن. امثال تو هیچ چیزی از من و امثال من نمیدونن. هر وقت یاد. گرفتی که همه چیزو با پول نمیشه خرید اونوقت بیا با هم صحبت میکنیم. تا اون موقه دور و بر من پیدات نشه که بد حالتو میگیرم.
با تموم شدن حرفش دست مشت شدشو جلوی چشمام گرفت و ریزه های کاغذ مثل دونه های برف شروع به باریدن کردن. اونم راهشو گرفت و به سمت دانشکده رفت.
تا چند دقیقه توی بهت حرکتی که کرده بود مونده بودم. انتظار هر کاریو داشتم به جز این یکی. واقعا با همه کسایی که میشناختم فرق داشت. با گرمای دستی که روی شونم حس کردم به خودم اومدم.
-الان یعنی میخواستی درستش کنی؟ زدی چشمشم کور کردی که. بهت گفته بودم که با کسایی که تو میشناسی فرق داره.
*چرا اینطوری کرد آریا؟ یعنی واقعا حالیش نشد دارم ازش عذر خواهی میکنم؟
/والا داداش این حرکت و لحنی که تو داشتی به همه چی شبیه بود به جز عذر خواهی.
*خب الان به جای غر زدن به جون من بگید باید چکار کنم؟ من فقط همین راه به ذهنم میرسه
-عین همیشه باید خودمون یه فکری به حالت بکنیم. بیاید بریم تا بهتون بگم باید چکار کنیم.
----------آرش----------
از وقتی این کلاس شروع شده این آریا مدام داره زیر گوشم وز وز میکنه
. آقا من یه غلطی کردم گفتم خوشم میاد بیام توی این گروه. الان بگم غلط کردم دلت خنک میشه؟
من نمیتونم با این پسره نچسب کنار بیام میفهمی؟
-باشه آقا تو با نوید کنار نیا. فقط به خاطر منم که شده امروز ساعت ۱۲ پاشو بیا آمفی تئاتر. اگه نظرت عوض نشد من دیگه اسم نوید و گروهم نمیارم. خوبه؟
. هوووف. باشه بابا بکش بیرون. میام. ولی آریا این آقا نویدتون دوباره وز وز کرد میزنم شتکش میکنما. خیلی دور گرفته.
-خیالت راحت. ببین آرش کسی بهتر از من و شنتیا نویدو نمیشناسه. ظاهرش خیلی غلط اندازه ولی اینا همش یه ماسکه. باور کن اصلا پسر بدی نیست. فقط به خاطر مشکلاتی که داشته اینطوری شده. خیالت راحت.
. باشه خر شدم. راس دوازده سالنم.
خدارو شکر ساعت بعدی با آریا کلاس نداشتم که بخواد دوباره زیر گوشم روضه بخونه.
دوازده ربعکم بود که به سمت آمفی تئاتر دانشگاه راه افتادم. همیشه روی آن تایم بودن خیلی حساس بودم. حتی اگر با دشمنم قرار داشتم.
وقتی وارد آمفی تئاتر شدم چراغای خاموش و سالن خالی بد توی ذوقم زد.
شروع کردم زیر لب به آریا بد و بیراه گفتن که یهو چراغای سالن روشن شد و صدای موزیک بلند:
تو اون کوه بلندی که سرتا پا غروره
کشیده سر به خورشید غریب و بی عبوره
تو تنها تکیه گاهی برای خستگی هام
تو می دونی چی می گم
تو گوش می دی به حرفام
باورم نمیشد.نوید مغرور پشت پیانو نشسته بود و داشت به همراه گروه این آهنگو میخوند.اون زمان توی سرم فقط این سوال تکرار میشد.
«این که خودش صداش خوبه پس چرا خودش نمیخونه؟»
به چشم من
به چشم من تو اون کوهی
پر غروری بی نیازی با شکوهی
طعم بارون بوی دریا رنگ کوهی
تو همون اوج غریب قله هایی
تو دلت فریاده اما بی صدایی
دیگه بیشتر از این صبر کردنو جایز ندونستم.من به خواستم رسیده بودم و اونم چیزی نبود جز خورد کردن غرور مسخره نوید.
با یه جست خودمو روی صحنه کشیدم و حالا صدای من بود که توی سالن میپیچید
تو مثل قله های مه گرفته
منم اون ابر دلتنگ زمستون
دلم می خواد بذارم سر رو شونت
ببارم نم نم دلگیر بارون
و حالا کل گروه با من همصدا شدن
تو اون کوه بلندی که سر تا پا غروره
کشیده سر به خورشید غریب و بی عبوره
تو تنها تکیه گاهی برای خستگی هام
تو می دونی چی می گم
تو گوش می دی به حرفام
بعد از تموم شدن آهنگ صدای دست های بچه های گروه بلند شد.
-خب خب خب آرش واقعا دمت گرم که اومدی.
راستش نوید قرار بود بهت یه چیزی بگه
نوید با سقلمه ای که شنتیا بهش زد به خودش اومد
*خب راستش من میخواستم بابت رفتارای این چند روزم عذر خواهی کنم.
ممنون میشم اگر توی گروه ما آواز بخونی.
خیلی تعجب کرده بودم.شنیدن این حرفا از نوید مغرور واقعا عجیب بود.فکر کنم سنگی چوبی چیزی توی سرش خورده بود.
.خب حالا این شد یه درخواست درست و حسابی.حالا میتونم بهش فکر کنم
-اِ آرش لوس نشو دیگه.چقدر کینه ای هستی. نویدم که عذر خواهی کرد.دیگه مشکل چیه؟
.شوخی کردم بابا. به دل نگیر. با کمال میل قبول میکنم.
دوباره صدای جیغ و دادهای بچه ها بود که بلند شد.انگار اینا یه بمب انرژی بودن که با هر اتفاقی میترکیدن.
وقتی یکم خودشونو تخلیه کردن همه از روی صحنه پایین اومدیم و روی صندلی ها نشستیم
-خب آقا آرش من و نوید که معرف حضورتون هستیم.ایشون که بغل نوید نشستن آقا شنتیا هستن که توی گروه ویولن میزنن.
آقا حامد نوازنده گیتار الکترونیک،آقا نیما نوازنده کیبورد، علی آقا نوازنده درامز، سعید نوازنده پرکاشن،آناهیتا نوازنده ویولن سل و همخوان گروه و رضا نوازنده سازهای بادی.
. خیلی خوشوقتم بچه ها. خوشحالم که در کنارتونم.
بقیه بچه ها هم ابراز خوشحالی کردن و با همشون دست دادم.
/ببین آرش حدود یک ماه دیگه قراره یک فستیوال موسیقی توی تهران برگزار بشه که برای ما خیلی مهمه. تهییه کننده های کله گنده ای توی این فستیوال حضور دارن و اگر از گروهی خوششون بیاد شهرت و آینده اون گروه تضمین شدست. واسه همینم باید خیلی فشرده تمرین کنیم که بتونیم توی فستیوال برنده بشیم.
. این که عالیه. من مشکلی ندارم.
*خب تو تایمایی که آزاد هستی رو بگو که یه برنامه ریزی انجام بدیم.
. باشه حتما. فقط آهنگایی که قراره اجرا بشه مال خودتونه یا کاور میکنید؟
-آهنگا مال خودمون نیست. آهنگ خواننده های دیگست که شنتیا و نوید یکم داخلش دست بردن. به عبارتی آهنگا ریمیکس هست.
. آهان متوجه شدم. باشه مشکلی نیست. از کی شروع کنیم؟
*تایماتو امروز بده. از فردا استارت میزنیم.
بعد از یکم صحبت دیگه از سالن بیرون زدم.
ازشون خوشم اومده بود. بچه های باحالی بودن.
اگر توی این فستیوال برنده میشدیم دیگه واقعا آرزویی نداشتم.

1 ❤️

2021-03-22 13:02:59 +0430 +0430

توی اون یک ماه تمام وقتم صرف چهار چیز شد
دانشگاه،باشگاه،تمرین موسیقی و کار توی کافه ای نزدیک خونم بود. توی اون یک ماه با بچه ها بیشتر آشنا شده بودیم و از جو صمیمی بینشون خیلی خوشم میومد.
و امشب بالاخره اون شب سرنوشت ساز رسید.پشت صحنه همه بچه ها استرس زیادی داشتن و بالاخره وقتی که روی صحنه رفتیم یک اجرای خیلی خوب داشتیم و لبخند رضایت رو میشد روی صورت تک تک بچه ها دید و من از این بابت خوشحال بودم.
حدود یک هفته بعد آریا باهام تماس گرفت و گفت کار واجبی باهام داره و سریعا خودمو به آمفی تئاتر برسونم.
وقتی رسیدم علاوه بر بچه ها مرد خوش پوشی که بهش میخورد حدود سی چهل سالش باشه توی سالن حضور داشت.
بعد از سلام و احوال پرسی آریا رو به من گفت:
-آرش جان آقای شکیبا نماینده شرکت سرگرمی هخامنش یکی از اسپانسر هایی که شب فستیوال حضور داشتن هستند.ایشون اصرار داشتن که حتما همه بچه ها حضور داشته باشن و بعد صحبت کنند.
@خیلی خوشحالم که میبینمتون آقای پارسا.راستش من اون شب از اجرای شما خیلی شگفت زده شدم.
شرکت ما داره روی آماده کردن یک بند بزرگ کار میکنه که اعضای اون میشه گفت از بهترین های موسیقی ایران هستند.ما اون شب توی فستیوال حضور داشتیم که خواننده بند رو هم انتخاب کنیم. شرکت ما از شما دعوت میکنه که به عنوان خواننده در این بند حضور داشته باشید.
. متوجه نشدم.فقط از من؟
@بله متاسفانه.من خیلی تلاش کردم که از کل گروه دعوت بشه ولی متاسفانه رئیس شرکت این اجازه رو به من ندادن.
.آهان.که اینطور.خیلی خوشحال شدم از پیشنهادتون ولی بدوست ندارم عجولانه تصمیم بگیرم.اگر ممکنه میخواستم یک وقتی به من بدید که روی این موضوع فکر و مشورت بکنم.
-چی میگی آرش؟این پیشنهاد که نیاز به فکر کردن نداره.
.میدونم آریا جان ولی دوست ندارم عجولانه تصمیم بگیرم.
@بله متوجه هستم.ولی باید بگم که این فرصت چیزی نیست که تکرار شدنی باشه و شاید در زندگی هنری هر شخص یک بار بیشتر اتفاق نیفته.ولی با این حال شما درست میفرمایید. یک هفته کافیه؟
بله خیلی عالیه
@پس من دقیقا یک هفته دیگه باهاتون هماهنگ میشم
بعد از رفتن شکیبا بچه ها یکی یکی اومدن و بهم تبریک گفتن.بعضی ها مثل آریا با خوشحالی وبعضی ها هم گرفته و سرسنگین.
شب وقتی رسیدم خونه به شدت خسته بودم ولی از طرف دیگه هم حوصلم سر رفته بود.
واسه همینم تصمیم گرفتم از توی این سایت های دوست یابی یک نفرو پیدا کنم و مثل همیشه خیلی کار سختی نبود.
وقتی اومد باهمدیگه احوال پرسی کردیم و به سمت نشیمن راهنماییش کردم.
پسری که یکسال از خودم کوچکتر بود و علیرضا نام داشت. لاغر با موهای لخت مشکی و چشمای قهوه ای که با صورت ظریفش متناسب بود. رنگ پوست سفیدش که با موهای نرم مشکی تزئین شده بود جذابیتشو دو چندان میکرد.
اخحتمالا الان انتظار داشتید که مشخصات یک دختر رو مطالعه کنید.ولی نه
من همجنسگرا هستم و علاقه ای به جنس مخالف ندارم.
و این دقیقا همون ترسی هست که وقتی با یک دوست جدید آشنا میشم به سراغم میاد.
ترس از اینکه اگر در مورد گرایش من چیزی بفهمه چه رفتاری میتونه داشته باشه؟
رفتاری که در اکثر مواقع مشابه هست و احتمالا میتونید حدس بزنید چیه.
بعد از نوشیدن یک فنجون قهوه و کمی گپ و گفت به سمت اتاق خواب راه افتادیم.
وقتی وارد اتاق خواب شدیم لب هامون روی هم هم قرار گرفتن و لباس ها بود که هر کدوم به یک سمت اتاق پرتاب میشد.
علیرضارو به سمت تخت یک نفره هل دادم و شروع به بوسیدن بدن جذابش کردم.پایین و پایین تر رفتم تا به شورت مشکی اسپرتش که کش پهنش روی شکم سفید علیرضا خودنمایی میکرد رسیدم. اون مانع جذاب رو از سر راه برداشتم و آلت سفید و نیم خیزش رو به دهان کشیدم. با حرکات سرم بزرگ و بزرگ تر شد تا جایی که دیگه داخل دهنم جایی نداشت.علیرضا منو بالا کشید و به تقلید از من شروع به سیر و سلوک روی بدن من کرد.
وقتی به شورت من که بی شباهت به مال خودش نبود رسید با دندون پایین کشیدش و آلت منو به سمت غاری مرطوب و گرم هدایت کرد.
با حرکات سرش انگشت های من هم میون اون جنگل مشکی شروع به رقصیدن کردن.طاقتم تمام شدم و علیرضا رو به شکم روی تخت خوابوندم و بعد از چند دقیقه که صرف راه گشایی شد بالاخره سکوت اتاق توسط صدای جیر جیر تخت، اسپنک های گاه و بی گاه من و آه هایی که به شهوت آغشته بودن شکسته شد.
بعد از حدود نیم ساعت هر دو به اوج رسیدیم.من داخل پلاستیک نازکی که آلتم رو به آغوش کشیده بود و علیرضا روی بدن خوشتراش خودش.
کنار هم یا بهتر بگم در آغوش هم دراز کشیده بودیم تا بعد از یک تجدید قوای مختصر وارد مرحله بعدی بشیم.
سکوت اتاق رو فقط صدای نفس ها بود که میشکست.
ولی این سکوت سکوت لب ها بود و فکرها شلوغی زیادی راه انداخته بودند.
فکر من درگیر سوال های همیشگی بود که در موقعیت های مشابه همیشه به سراغم می آمدند.
«این آرامشی بود که منتظرش بودی؟ این رابطه واقعا برات لذت بخش بود؟» و صد ها سوال بی سر و ته دیگه که که توی ذهنم جولان میدادند.
و پاسخ همه «نه»محکمی بود که تو دهنی محکمی به همشون میزد.
صدای آیفون غافلگیرم کرد. منتظر هیچ کس نبودم. لباسامو پوشیدم.
. علیرضا لباساتو بپوش و تحت هیچ شرایطی از اتاق بیرون نیا تا خودم بهت بگم.
به سمت آیفون رفتم و با دیدن نوید توی مانیتور سه اینچی غافلگیر شدم. انتظار هر کسی رو داشتم به جز این.
درو زدم و چند لحظه بعد به سمت در چوبی رفتم که داشت توسط انگشت های نوید روی اون نواخته میشد. وقتی درو باز کردم بوی تند الکل بینیم رو سوزوند. توی اون لحظه فقط یک جمله توی ذهنم بود:
«خدا آخر و عاقبتمونو امشب بخیر کنه»
*سلاااااامممم خواننده خوش شانس گروه. چطوریییییی؟ نمیذاری بیام تو؟ حق داری حالا که دیگه هواخواهات زیاد شدن خودتو بگیری و به ما محل نگذاری.
. مزخرف نگو نوید. بیا تو ببینم چه مرگت شده این. موقع شب.
نوید که انگار منتظر این حرفم بود تلو تلو خوران خودشو داخل خونه کشید. راسته که میگن مار از پونه بدش میاد جلوی لونش سبز میشه. الکل و نوید که من از جفتشون بدم میومد و حالا جفتشون توی خونم بودن.
*میبینی کار خدارو؟(سکسکه)من همه عمرمو گذاشتم پای موسیقی و این گروه (سکسکه)اونوقت تو باید نیومده اسپانسر پیدا کنی(سکسکه).آخه این چه عدالتیه؟
.شاید تقصیر خودته.اینقدر که وقت صرف کردی واسه ضایع کردن من صرف گروه نکردی و نتیجشم این شد
*من؟هههههههههه من راه دیگه ایییی واسه ابراز علاقه بلد نیستم.از همون روزای اول ازت خوشششممممم اومد.اما توی مغرور نذاشششتی بهت نزدیک بشم.
توی بهت حرفای نوید غرق شده بودم که یهو انگار به جریان برق وصل شدم و اون جریان چیزی نبود جز لبهای گرم نوید که پر حرارت لب هامو به بازی گرفته بودن.بعد از چند ثانیه که از بهت دراومدم نوید پرتش کردم اونطرف و با سیلی ای که به صورتش نواخته شد بیهوش روی کاناپه افتاد.
وقتی خیالم از این بابت راحت شد رفتم سراغ علیرضا و بدون حرف تمام عصبانیت و تعجب و هزاران حس دیگه ای که همزمان داشتمو سر اون بیچاره خالی کردم.

----------نوید----------
چشمامو با سر درد وحشتناکی که داشتم باز کردم. طبق عادتم دستمو به سمت میز کنار تختم دراز کردم تا آب بردارم ولی هر چقدر گشتم چیزی پیدا نکردم.
. تو مثلا دکتری؟ کدوم دکتری نمیدونه الکل چه بلایی سرش میاره و الکل مصرف میکنه؟
آرش توی اتاق من چکار میکرد؟
*تو اینجا چکار میکنی؟
. اینجا خونه منه. بهتره بپرسیم تو اینجا چکار میکنی؟
واقعا من اینجا چکار میکنم؟ آخرین چیزایی که یادمه اینه که دیشب با خانوادم بحثم شد و از خونه زدم بیرون. بعدم به اون پارتی مسخره ای که یکی از دوستام دعوتم کرده بود رفتم و تا جایی که تونستم مشروب خوردم. ولی واقعا ارتباط خودمو با خونه این پسره نمیفهمم.
. بلند شو برو دستشویی یه آبی به دست و صورتت بزن و بیا ببینم چی از جون من میخوای.
به همون سمتی که اشاره کرده بود رفتم. وقتی توی آیینه خودمو نگاه کردم تازه فهمیدم که به جز یه شورت چیز دیگه ای تنم نیست.
وقتی بیرون اومدم از آرش پرسیدم
*چرا من لختم؟
. چون دیشب وقتی اومدی اینجا داشتی توی تب میسوختی. مجبور شدم لباساتو در بیارم تا خنک بشی و بتونم پاشورت کنم.
و بعد زیر لب زمزمه کرد
. فقط همین کارم مونده بود اینو پاشوره کنم.
بعد از پوشیدن لباسام رو به روی آرش سر میز صبحانه چهار نفره ای که داخل آشپزخونش قرار داشت نشستم. یک لیوان قهوه واسم ریخت دستم داد.
. بخور حالتو بهتر میکنه.
وقتی اتفاقی چشمم به ساعت دیواری افتاد که ساعت ۱۱ رو نشون میداد از جا پریدم جوری که صندلی از پشتم افتاد.
*وای دانشگاه دیر شد.
. کلا مایه مصیبت و دردسری. اون از دیشب که نگذاشتی یک خواب راحت برم اینم از حالا که میخوای صندلیمو بشکنی. حرص نخور دکتر قلابی. امروز جمعست.
صندلی رو صاف کردم و روش نشستم. بدون حرف شروع به مزه مزه کردن قهوه ام کردم. وقتی تمام شد آرش بلند شد و یک ظرف سوپ جلوم گذاشت.
. بخور اینو که هم مستی از کلت بپره همم اینکه معدت خالی نباشه. باید قرص بخوری تا دوباره تب نکردی.
*ممنون. ولی من سوپ دوست ندارم.
صدای دست آرش که روی میز کوبیده شد از جا پروندم.
. ببین پسر جون من مامان جونت نیستم که بخوام نازتو بکشم. اجازه هم نمیدم این همه زحمتی که کشیدم بی فایده بشه. یا خودت به زبون خوش بخور یا به زور می خورونمت.
حوصله جر و بحث نداشتم. میخواستم زود تر از اون جا فرار کنم. واسه همین بدون حرف اضافه ای یک قاشق از سوپ پر کردم و به سمت دهنم بردم. انتظار داشتم مثل همه سوپ هایی که تا الان خورده بودم طعم مسخره ای داشته باشه ولی وقتی قاشقو توی دهنم گذاشتم از تعجب ماتم برد. طعمش فوق العاده بود. تا الان هیچوقت همچین سوپ خوشمزه ای نخورده بودم. بی صدا و بدون حرف تا آخرشو خوردم و وقتی تموم شد حس کردم غم بزرگی روی سینم نشست. چرا باید همچین غذای خوشمزه ای اینقدر کم باشه؟ همیشه همینطور شکمو بودم.خدارو شکر از اون دسته آدمایی بودم که هر چقدر غذا میخوردم چاق نمیشدم.
*دیگه نداری؟
. چی شد؟ تو که سوپ دوست نداشتی.
الان زمان مغرور بودن نبود. سوپ واجب تر بود.
*خب آخه خیلی خوشمزه بود. با تمام سوپ هایی که تا الان خورده بودم فرق داشت.
. اینو به حساب تشکرت میگذارم.
ظرفمو برداشت و دوباره از اون سوپ خوشمزه پرش کرد. وقتی حسابی سیر شدم هم یک قرص تب بر به همراه یک لیوان آب بهم داد.
*دستت درد نکنه. واقعا خوشمزه بود. بابت دردسرای دیشب هم معذرت میخوام. توی حال خودم نبودم و اصلا یادم نیست که چرا اینجا اومدم. فقط احتمالا حرف نامربوطی که نزدم؟
. نه حرف نا مربوطی نزدی. حالا دیگه پاشو زحمتو کم کن که باید برم سر کار.
سریع بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم و به سمت در ساختمان رفتم. ولی با یاد آوری دعوای دیشب دستم روی دستگیره در خشک شد. کجا باید میرفتم؟ قطعا جواب خونه نبود چون بعد از اون جر و بحث طولانی خیلی ضایع بود اگر به همین زودی بر میگشتم. حوصله شنتیا و آریا رو هم نداشتم چون احتمالا الان سرشون با دوست دختراشون گرم بود و اگرم میرفتم پیششون میخواستن کلی سوال و جوابم بکنن.
با تردید به سمت آرش برگشتم که حالا لباسشو عوض کرده بود و داشت از اتاقش میومد بیرون.

میشه یک خواهشی بکنم؟
. چی؟
*خب… راستش… چطوری بگم؟ ممیشه
. درست مثل آدم حرف بزن دیگه. من من کردنت واسه چیه؟ نمیخورمت که. ته تهش اینه دو تا لگد مهمونت میکنم.
*میشه من امروز پیش تو بمونم؟
. مثل اینکه نشنیدی چی گفتم. من باید الان برم سر کار. خونه نیستم که تو پیشم بمونی.
*خب اگه اشکال نداره منم باهات میام سر کارت. منتظر میمونم تا کارت تموم بشه.
. پووووف باشه هر کاری میخوای بکن.
چقدر این اخلاقشو دوست داشتم که سوال نمیپرسید با اینکه میتونستم حس کنم داره از کنجکاوی دیوونه میشه.البته دیوونه تر
از ساختمان بیرون اومدیم. آرش داشت به سمت خیابون میرفت.
*کجا میری؟ چرا اونطرفی میری؟
. قبرستون انشاالله. با اجازتون دارم میرم سر خیابون که اتوبوس سوار شم برم برسم به کار و زندگیم.
زیر لب خدا نکنه ای زمزمه کردم و دزدگیر ماشینمو زدم.
*حالا میشه امروزو بی خیال اتوبوس بشید و با ماشین بنده تشریف بیارید؟
زیر لب خل و چلی زمزمه کرد و به سمت ماشین اومد.
مسیر تقریبا توی سکوت سپری شد.فقط آرش آدرس کافه رو داد و بعضی جاها راهنماییم میکرد که از کدوم طرف برم.
وقتی رسیدیم به سمت من برگشت و گفت
. من تا ساعت ده شب باید اینجا باشم.فعلا تا مشتری نیومده میتونی بیای داخل بشینی ولی اگر مشتری اومد و میز ها پر شد باید بری بیرون.
سری تکون دادم و از ماشین پیاده شدیم.وارد کافه شدیم و آرش با پسری که ظاهرا همکارش بود خوش و بش کرد و پسر خداحافظی کرد و رفت. نگاهی به دور و اطراف کافه انداختم. میز و صندلی های قهوه ای سوخته گرد داخل کافه چیده شده بودند.دکور اونجا از کتابخونه های بزرگی تشکیل شده بود که همه جور کتابی میشد داخلش پیدا کرد.گوشه سالن یک پیانو قهوه ای همرنگ میز و صندلی ها خود نمایی میکرد. یکی از دیوار های کافه که کتابخونه نداشت پر از کاغذ های رنگارنگی بود که روی اون چسبیده بودن و بالای دیوار بزرگ نوشته شده بود (دیوار آرزو ها)
پشت یکی از میز های دو نفره ای که گوشه سالن بود نشستم که همزمان آرش هم طی به دست از آشپزخونه بیرون اومد و شروع به طی کشیدن کف سالن کرد. همیشه آرشو با لباس رسمی دیده بودم. ولی حالا شلوار کتون مشکی رنگ با پیراهن سفیدی که آستیناشو تا نزدیک آرنج تا کرده بود بدجور بهش میومد.وقتی طی میکشید موهاش توی صورتش ریخته بود و عضلات دستش منقبض میشدن.موهای مشکی روی دست هاش که خیلی هم زیاد نبودن تزئین زیبایی واسه دستاش محسوب میشدن. داشتم فکر میکردم آرش با این که خیلی خوشکل نیست ولی به شدت جذابه. این پسری که تونسته اینطوری دل من پسرو ببره چه به روز دخترا میاره.
چی شد؟ آرش دل منو برده؟ چرا مزخرف میگم؟این همون آرشیه که من ازش نفرت داشتم.حالا دارم میگم دل منو برده؟ خب نفرت که نه.ولی اولش اصلا به مزاجم خوش نیومد که مثل بقیه دور و بریام نیست که نتونه جواب تیکه های منو بده و به عبارتی توسری خوذثر نیست.ولی کم کم واسم جذاب شد. البته ناگفته نمونه که اون حرکت پاره کردن چک هم بی تاثیر نبود. خیلی خوشم اومد که مثل اکثر آدما دست و پاشو با شنیدن اسم پول گم نکرد. صدای آرش من رو از فکر و خیال بیرون آورد.
.یه سوال بپرسم؟البته اگه نخواستی میتونی جواب ندی.
*بپرس
.تو خودت صدات واسه خوندن خوبه. چرا خودت به عنوان خواننده توی گروه فعالیت نمیکنی و به خاطرش حاضرش حاضر شدی اون همه پول خرج کنی و حتی غرورتو بشکنی؟
*به این دلیل که از اینکه مرکز توجه باشم خوشم نمیاد.
.یعنی چی؟
*ببین من عاشق موسیقی ام و تقریبا همه عمرمو صرفش کردم.وقتی یک گروه موسیقی روی صحنه میره بیشتر توجه مربوط به اون هست.ولی کمتر کسی پیدا میشه که حواسش به نوازنده ها باشه.من همیشه مرکز توجه بودم و همیشه هم از این موضوع بیزار بودم.متنفرم از این که کوچکترین رفتار های آدم زیر ذره بین باشه و هر کاری که میخواد بکنه باید فکر کنه مردم در موردش چی میگن یا چی فکر میکنن. خیلی بدم میاد از اینکه نتونی با آرامش و راحت توی خیابون راه بره و هر جا میره کلی آدم بریزن دور و برش واسه عکس گرفتن و امضا و این مزخرفات
.آهان. فهمیدم. تا الان از این دید بهش نگاه نکرده بودم.
کم کم کافه شلوغ شد و آرشم دیگه از آشپز خونه بیرون نیومد. واقعا حوصلم سر رفته بود واسه همینم رفتم پیش آرش
*آرش کاری نداری کمکت بکنم؟ حوصلم سر رفته
.نه کاری که تو بکنی نه ولی اگر دوست داری برو یکم پیانو بزن.مردمم حال میکنن.
*اشکالی نداره؟
.نه بابا چه اشکالی؟
رفتم توی سالن وشروع کردم به پیانو زدن.مثل همیشه که پیانو میزنم از خودم بیخود شدم و متوجه اطرافم نبودم.وقتی به خودم اومدم دیدم سه ساعته که بی وقفه دارم پیانو میزنم.
. نوید نوید بیا یک لحظه.
*بله چی شده؟
. ایشون آقای عسکری صاحب کافه هستن. یک صحبتی با تو داشتن.
*سلام. خیلی خوشوقتم. در خدمتم.
@سلام از بندست. اختیار دارید. عرضم به حضور شما من حدودا یک ساعتی هست که دارم پیانو زدن شمارو میبینم و واقعا لذت بردم.
میخواستم خواهش کنم که اگر ممکنه روزانه چند ساعتی رو توی کافه پیانو بزنید. البته آرش جان به من. گفتن که شما نیازی به کار کردن ندارید و سرتون شلوغ هست ولی من بازم خواستم شانسمو امتحان کنم.
*حتما با کمال میل. فقط من دانشجو هستم و چون یک گروه که خود آرش هم داخلش حضور داره رو رهبری میکنم وقت آزاد خیلی کمی دارم. ولی با این حالا یک فکری میکنم و ساعت هایی که میتونم حضور داشته باشم رو به آرش میگم که بهتون خبر بده.
@خیلی ممنون پسرم. لطف میکنی. مشتاقانه منتظر حضورت هستم.
بااین کار با یک تیر دو نشون میزدم. هم اینکه بیشتر میتونستم به آرش نزدیک بشم و هم اینکه بیشتر پیانو تمرین کنم. از طرفی هم کمتر توی خونه میبودم و کمی مستقل میشدم. شاید در آمد اینجا در مقابل ولخرجی های من ناچیز باشه ولی خب به هر حال بهتر از هیچیه.

2 ❤️

2021-03-22 23:40:10 +0430 +0430

↩ arta69
داستان خوبیه منتظر ادامه اش هستم

1 ❤️

2021-03-25 09:46:15 +0430 +0430

قسمت ششم
----------آرش----------
یک هفته ای که از شکیبا برای جواب دادن وقت گرفته بودم به سرعت گذشت. البته واسه منم فرقی نمیکرد چون از همون لحظه ای پیشنهادشو شنیدم تصمیمم رو گرفته بودم ولی نمیخواستم هول به نظر بیام واسه همینم این مدت رو وقت گرفتم. و حالا آریا باهام تماس گرفته بود و گفته بود که شکیبا توی سالن آمفی تئاتر منتظرمه. منم از آریا خواستم که همه بچه ها رو جمع کنه و خودم حالا داشتم به سمت سالن میرفتم.
وارد سالن شدم و بعد از سلام و احوال پرسی های معمول با بچه ها بالاخره صدای شکیبا در اومد.
@خب آقا آرش فکراتونو کردید؟ من و شرکت ما مشتاقانه منتظریم که بدونیم جواب شما چی هست.
. بله جناب شکیبا. من توی این مدت خیلی فکر کردم(آره جون خودم). از طرفی این پیشنهاد واقعا برای من پیشنهاد بزرگی هست و میتونه زندگی من رو برای همیشه عوض کنه. و از طرف دیگه بقیه بچه ها هم پا به پای من زحمت کشیدن و اگر این بچه ها نبودن واقعا من هم الان اینجا حضور نداشتم.
@بله کاملا درست میفرمایید. من قبلا هم عرض کردم که بنده به شخصه خیلی مشتاق بودم که با تمام گروه کار کنیم. ولی متاسفانه تصمیم شرکت قابل تغییر نیست. و در نهایت جواب شما مثبت هست دیگه درسته؟
. بله فقط اجازه بدید قبلش ازتون یک سوال بپرسم.
@حتما.بفرمایید.
.آقای شکیبا توی فستیوال زمانی که میخواستن مارو معرفی کنن چطوری این کارو انجام دادن؟
@چه سوال عجیبی. درست یادم نیست ولی اگر اشتباه کنم گفتن گروه موسیقی این روز ها.
. بله دقیقا همین رو گفتن. میدونید معنی این چیه؟
@فکر نمیکنم معنی خاصی داشته باشه.
. اتفاقا برعکس. معنی بی نهایت خاص و. مشخصی داره. و اونم اینه که ما یک گروه هستیم و در کنار همدیگه معنی پیدا میکنیم و یک مشت میوه نیستیم که هر کس دوست داشت بیاد داخل مغازه و هر کسو دوست داشت دستچین کنه. یا هممون با هم هستیم و یا اینکه هیچکدوممون نیستیم.
وقتی حرفم تموم شد طبق معمول بچه های جو گیر گروه سالن و با داد و سوت و دست ترکوندن. معلوم بود همشون خیلی از این جواب من خوششون اومده.
@این جواب آخرتونه دیگه؟
. جواب اول و آخرمه.
@فکر میکردم پسر عاقلی باشی و فرصت هایی که داریی رو روی هوا چنگ میزنی.
. درست فکر کردید. چون آدم عاقلی هستم به پیشنهادتون جواب منفی میدم. من در کنار این گروه تونستم نظر شمارو جلب کنم و این دور از مرام و معرفت هست که حالا این گروهو تنها بگذارم.
با این حرفم شکیبا خیلی شیک و مجلسی دمشو گذاشت روی کولش و رفت.با رفتن اون همه بچه ها ریختن و دورم.واکنش ها متفاوت بود. بعضی ها از مرام و معرفتم تعریف میکردن و خوشحال بودن که پیشنهاد شکیبارو قبول نکردم و و بعضی های دیگه به خاطر از دست دادن همچین فرصت خوبی احمق خطابم میکردن.و این وسط فقط نوید بود که واکنش خنثی ای داشت و از صورتش هیچ چیز نمیشد فهمید.از وقتی که حس نوید رو نسبت به خودم فهمیده بودم روی رفتار ها و کارهاش بیشتر دقیق شده بودم.نه اینکه واسم مهم باشه فقط یک حس ناشناخته ای که نمیدونم اسمشو چی بذارم.شاید بشه گفت کنجکاوی شایدم…
بعد از اون روزها یکی پس از دیگری میگذشتن و اتفاق خاصی نمیفتاد.تمرین های گروهیمون حدودا یک روز در هفته پا بر جا بود.به غیر از اون نوید رو گاها توی کافه میدیدم.البته ترجیحا سعی میکردم برناممو جوری تنظیم کنم که وقتایی که اون هست من کافه نباشم و برعکس. کم کم داشتیم به امتحانات ترم نزدیک میشدیم و من هم باید خودمو آماده میکردم.
وقتی وارد دانشکده شدم دیدم جلوی تابلوی اعلانات دانشجو های زیادی جمع شدن.کنجکاو شدم که ببینم اوضاع از چه قراره.توی جمعیت آریا رو پیدا کردم و به طرفش رفتم.
.سلام آریا.چطوری؟ چه خبره اینجا؟
-سلااااااام داش آرش گل.عرضم به حضورت که خبر خاصی واسه ما نیست.به عبارتی میشه گفت خبر مال از ما بهترونه.نوشتن کسایی که بتونن این ترم و ترم بعدی شاگرد اول دانشکده بشن از طرف دانشگاه بورس تحصیلی به آلمان میگیرن و بقیه دوران تحصیلشون رو اونجا میگذرون.
.خب این که خیلی عالیه.حالا چرا واسه از ما بهترون؟ مگه ماها چیمون کمه؟
-جونم اعتماد به نفس.پسر خوب ما درس میخونیم فقط پاس شیم که از دانشگاه بیرون نندازنمون.اونوقت تو میگی شاگرد اول دانشکده؟ بعدم انگار یادت رفته ها.اینجا شهید بهشتیه یعنی اینکه هر سال خرخون ترین و باهوش ترین های ایران میان توی این دانشگاه. اونوقت انتظار داری ما شانسی واسه رقابت با اینا داشته باشیم؟
.نه یادم نرفته.ولی ظاهرا تو یک چیزو یادت رفته.
-چی؟
.اینکه ما هم الان داریم اینجا درس میخونیم واین یعنی ما هم جزو خرخون ترین ها و باهوش ترین ها محسوب میشیم.
-به نکته ظریفی اشاره کردی.ولی خب من که توی خودم همچین غلطای اضافه ای نمیبینم.من بتونم گلیم خودمو همینجا از آب بیرون بکشم هنر کردم.دیگه آلمان رفتن پیشکشم.
لحنمو شیطون کردم و گفتم
.ولی من به شدت دارم همچین غلط اضافه ای رو توی خودم میبینم.
قطعا این فرصت فوق العاده ای برای من محسوب میشد.همیشه هدفم فرار کردن از این کشور بود.نه اینکه ایرانو دوست نداشته باشم.کاملا برعکس.عاشق ایران بودم و هستم. ولی متاسفانه توی این کشور جایی واسه مردمی با گرایش من تعریف نشده و اگر بخوام اینجا بمونم هیچوقت نمیتونم خود واقعیم باشم.و این برای من یعنی فاجعه. پس تصمیم گرفتم نهایت تلاشم رو بکنم که بتونم این بورس تحصیلی رو به دست بیارم و بتونم زندگیم رو اونجوری که میخوام بسازم.
از اون روز به بعد تمام زندگی من توی درس خوندن خلاصه شد. به هیچ قیمتی نباید این فرصت رو از دست میدادم. در این زمان تنها تفریحم رفتن به کافه و باشگاه بود و هر از گاهیم تمرین موسیقی.
توی کتابخونه دانشگاه مشغول مطالعه بودم که یهو میزم شروع به لرزیدن کرد. طبق معمول که جوگیر هستم و همیشه و دوست دارم سخت ترین شرایطو در نظر بگیرم فکر کردم زلزله اومده و خواستم فرار کنم. اوه اوه زلزله تهران هم که فاجعست. نگاه کن چجوری همه فرصتامون به باد هوا رفتا. همه این مزخرفات توی چند ثانیه از ذهنم رد شدن. چند ثانیه ای که بعد از اون متوجه شدم لرزش میز به خاطر ویبره گوشیم بوده نه زلزله. همینطور که داشتم به خودم و اون کسی که زنگ زده بد و بیراه میگفتم به سمت در خروجی راه افتادم.
. تو روحت آریا آخه الان چه وقت زنگ زدنه؟
-وا چته؟ چرا پاچه میگیری؟
. هیچی بیخیال. بنال ببینم چه مرگته.
-تن لشتو بردار بیا آمفی تئاتر
. نمیتونم الان کار دارم
-زر نزن بابا.(ادای منو در آورد) نمیتونم الان کار دارم. ده دقیقه دیگه آمفی نباشی من میدونم و تو.
. آریا مسخره بازی در نیار دیگه. الو الو…

4 ❤️

2021-03-26 20:57:35 +0430 +0430

↩ arta69
اه اه اه اه چرا ما رو می زاری تو کف؟

1 ❤️

2021-03-27 08:33:09 +0430 +0430

↩ Konkon1234
لذت زیادی داره
ضمنا واسه دنبال مردن داستان لازمه 😂 😀

1 ❤️

2021-03-27 08:37:46 +0430 +0430

↩ arta69
عزیزم فدات شم خیلی از دنبال کنندگانت بعد از قسمت پنجم دیگه پیگیری نکردند منم میخواستم ببینم که آیا شما هستی یا نه که دیدم بعله هستی و این داستانت قسمت جدیدش اومده

1 ❤️

2021-03-27 13:59:58 +0430 +0430

↩ arta69
خب با این منشنت منم دیگه دنبالت نمیکنم
چون واقعا هم دیر به دیر میزاری هم گویا لذت میبری از این حرکتت ×_×

1 ❤️

2021-03-27 18:46:01 +0430 +0430

↩ Konkon1234
ممنون از حمایتتون
من کنکوری هستم و به شدت درگیر به همین دلیل هم دیر به دیر مینویسم.
و اینکه من برای دل خودم مینویسم اگر کسی دوست داشت میتونه بخونه و لذت ببره

1 ❤️

2021-03-27 22:27:45 +0430 +0430

↩ arta69
شرمنده ببخشید من نمی دونستم

1 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «