وجود من از تو سرشار است...(قسمت نهم)

1400/01/21

بعد از شام من به سمت سالن نشیمن رفتم و آرش هم چند دقیقه بعد با دو تا لیوان چایی بهم ملحق شد.
. خب من سراپا گوشم. البته اگر دوست نداری میتونی نگی.
*نه اشکال نداره. خودمم دوست دارم داستان زندگیمو واسه یه نفر تعریف کنم.
. خوشحالم که اون یه نفر قراره من باشم.
*پدر و مادر من هر حفتشون تک فرزندن و همچنین هر دو جراح. یکیشون جراح مغز و اعصاب و اون یکی جراح قلب. واسه همینم من از بچگی تقریبا هیچ کسو نداشتم و همیشه خدا تنها بودم. تنها خاطراتی که از بچگبم دارم پرستارای رنگارنگ بودن که برای نگهداری از من استخدام میشدن و سعی داشتن جای مادرمو پر کنن. ولی از وقتی که یادم میاد همیشه کاری میکردم که خودشون دمشونو بذارن روی کولشون و از همون راهی که اومدن برگردن. من مادر میخواستم نه کسی که ادای مادرمو در بیاره. تنها بیرون رفتن من از خونه زمانی بود که مدرسه میرفتم و بقیه زمان ها توی خونه بودم. انواع و اقسام مربی های رشته های مختلف درسی و هنری میومدن توی خونه و به صورت خصوصی باهام کار میکردن. ولی از میون همه اینا فقط پیانو بود که تونست جذبم کنه و منو پابند خودش کنه. برای تفریحم همیشه بهترین اسباب بازیا و جدید ترین کنسول هارو داشتم. شاید بشه گفت از نظر مادی هیچوقت هیچی کم نداشتم. در واقع مامان بابام سعی داشتن نبودن خودشون رو با پول خرج کردن واسم جبران کنن. ولی هیچوقت نفهمیدن که من به خودشون احتیاج دارم نه پولاشون. وقتی به سال اول راهنمایی رسیدم مامانم که دیگه از دست پرستار عوض کردن عاصی شده بود برگشت بهم گفت تو دیگه بزرگ شدی و نیازی به پرستار نداری و از این به بعد قرار نیست پرستاری ازت مراقبت کنه.
توی خونمون یه زن و شوهر ثابت زندگی میکنن به نام علی آقا و زهرا خانم. علی آقا به خرید کردن و کارای باغ میرسه زهرا خانمم آشپزی میکنه و به کارای خونه میرسه. البته اگر به کمک احتیاج داشته باشه هر از گاهی چند نفرو میگه بیان کمکش ولی همشون موقت. در واقع تنها کسایی که تونستن طولانی مدت توی خونه ما دووم بیارن فقط همین دو نفر بودن. البته ناگفته نمونه که منم عاشقشونم و واسم جای پذر بزرگ و مادر بزرگمو پر کردن.
. خب وایسا ببینم. تو چطوری پرستارارو دست به سر میکردی؟
یه لبخند شیطانی روی لبام ظاهر شد
*به روش های مختلف. ببین آرش من کلا با حیوونا از هر نوعی که باشن ارتباط خوبی دارم. دقیقا بر عکس خانوما. مثلا یهو توی جیبشون عنکبوت و قورباغه و مار و انواع اقسام جونورای دیگه پیدا میشد. حتی توی رخت خوابشون. یا مثلا وقتی داشتن چایی میخوردن یهو جیغشون بلند میشد. چون من قبلش فلفل پاشو توی لیوانشون خالی کرده بودم. خلاصه بگم بلایی نبود که من سر این پرستارای بدبخت نیاورده باشم.
آرش که از خنده روده بر شده بود گفت
. بیچاره ها چه دهنی ازشون سرویس کردی. خب حق داشتن شاید اگه منم بودم پا به فرار میذاشتم. خب بعدش چی شد؟
*سال اول راهنمایی وقتی وارد مدرسه جدید شدم مثل همیشه یه گارد محکم دور خودم داشتم و اجازه نمیدادم کسی بهم نزدیک بشه. گاهی وقت ها هم سر به سر بقیه بچه ها میذاشتم که شنتیا هم از این قاعده جدا نبود. یه بار داشتم توی حیاط مدرسه قدم میزدم که دیدم از دور شنتیا داره میدوه و به سمت من میاد. وقتی نزدیک من شد یه لنگ پا واسش گرفتم و اون بیچاره هم پخش زمین شد. خودش مظلوم تر از این بود که بخواد حرفی بزنه. با سر و روی زخمی بلند شد یه نگاه پر بغض به من انداخت و به سمت دستشویی رفت تا خودشو تمیز کنه. اون روز اتفاق دیگه ای نیفتاد ولی روز بعد دیدم که شنتیا با مامانش اومده بود مدرسه و وقتی من وارد مدرسه شدم شنتیا با انگشت منو به به مامانش نشون داد. فکر کردم که احتمالا قراره مامانش جیغ و داد کنه و شکابت منو به مدیر و ناظم بکنه. در واقع انتظار هر رفتاری رو داشتم به غیر از رفتاری که مامان شنتیا کرد. مامانش به سمتم اومد و گفت
&شما آقا نوید هستی؟
*بله خودمم.
&آقا نوید شنتیای مارو که میشناسی درسته؟
*بله با همدیگه همکلاس هستیم.
&آهان خیلی خوبه. آقا نوید ازت یه خواهشی داشتم.
*از من؟ چه خواهشی؟
&آقا نوید همونطور که میدونی جثه شنتیا یکم کوچیک هست و واسه همینم ممکنه بقیه بچه ها اذیتش کنن. شنتیا خیلی از شما تعریف کرده و گفته پسر خیلی خوبی هستی. میخواستم ازت خواهش کنم که حواست به شنتیا باشه و نذاری کسی اذیتش کنه. ازت میخوام مثل یک داداش حواست به شنتبا باشه.
و بعدش دو تا سر شونم زد و با یک لبخند مدرسه رو ترک کرد. من که اصلا انتظار همچین رفتاری رو نداشتم و داشتم خودمو واسه جواب پس دادن به مدیر و ناظم آماده میکردم تا چند لحظه توی بهت حرفای مامان شنتیا مونده بودم. وقتی که سر کلاس رفتیم جامو با بغل دستی شنتیا عوض کردم. وقتی اونجا رفتم آریا پشت سرمون مینشست و کم کم سر صحبتو باهامون باز کرد و این شروع دوستی و آشنایی ما شد. به جایی رسیده بودیم که همیشه و همه جا با هم بودیم. چه توی مدرسه و چه خارج از مدرسه. لقبمون که توی مدرسه شده بود سه تفنگدار. بعد از تمام شدن مدرسه هم هر روز خونه یکیمون جمع میشدیم. اون دوتا بچه های خوب و آرومی بودن و منم تحت تاثیرشون قرار گرفته بودم و شیطنتم کمتر شده بود. مامان بابای من هم که میدیدن از این تنهایی در اومدم و آروم تر شدم مشکلی نداشتن و خانواده اون دوتا هم که نظارت کامل داشتن رومون. کم کم اون دوتا جای برادرای نداشتمو واسم پر کردن. من که پیانو میزدم و اون دوتا هم به هاطر من تصمیم گرفتن هر کدوم یه ساز انتخاب کنن که آریا گیتار و شنتیا هم ویولن رو انتخاب کرد. دیگه برای من معلم خصوصی خونه نمیومد و هر سه تامون با همدیگه توی یه روز میرفتیم آموزشگاه موسیقی. هر چقدر که میگذشت صمیمیت ما سه تا هم بیشتر میشد. راهنمایی تمام شد و رسیدیم به دبیرستان. وقتی قرار شد انتخاب رشته کنیم اون دوتا تجربی رو انتخاب کردن چون میخواست پزشک بشن. من هیچ علاقه ای به پزشکی نداشتم و ترجیح میدادم برم موسیقی بخونم ولی چون نمیخواستم از اون دوتا جدا بشم به ناچار منم رفتم تجربی. سال سوم دبیرستان تقریبا هر سه تامون بالغ شده بودیم و اون دوتا فکر ذکرشون حرف زدن در مورد دخترا شده بود. مدام داشتن با هم تبادل نظر میکردن که چطوری. مخ فلان دخترو که فلان جا دیده بودنو بزنن. ولی برخلاف همیشه من توی این زمینه باهاشون هیچ مشارکتی نداشتم. راستی من یه تفاوت دیگه هم نه تنها با اون دوتا بلکه با بیشتر همسن هام داشتم. اونم این بود که من از فوتبال بیزار بودم و البته هستم. در واقع تنها زمانی که ما سه تا از هم جدا میشدیم زنگ های ورزش بود که اون دوتا فوتبال بازی میکردن ولی من والیبال. واسه همینم قد من الان از اون دوتا بلند تره.
اینقدر حرف زده بودم که حواسم به آرش بیچاره نبود. وقتی نگاهش کردم دیدم چشماش داره از خواب بسته میشه. واسه همینم گفتم
*آرش پاشو بریم بخوابیم. بقیش بمونه واسه یه فرصت دیگه. آرشم با نگاه کردن به ساعت که ۲ نیمه شب رو نشون میداد حرفمو تایید کرد و اون به سمت اتاقش رفت و منم توی سالن روی کاناپه خوابیدم.

9 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2021-04-10 10:05:14 +0430 +0430

↩ Little0987
لایک ها و کامنتا کمه

2 ❤️

2021-04-10 13:36:14 +0430 +0430

↩ arta69
ادامه ندی خودکشی میکنم😪

1 ❤️

2021-04-10 21:43:40 +0430 +0430

↩ pesarebokon96
واقعا کامنت دوست داشتنی ای بود و خیلی بهم انگیزه داد
با احترام به نظرتون فکر نمیکنید وجود پرستار برای پسری که پدر و مادرش هیچوقت خونه نیستن چیز عادی ای باشه؟

1 ❤️

2021-04-18 11:52:44 +0430 +0430

خیلی عالیه توروخدا یکم طولانیشون کن قسمتا رو

1 ❤️

2021-04-21 04:15:43 +0430 +0430

↩ lovelytwinkboy
سلام
ممنون
نظر لطفتونه
واقعا خوشحالم که خوشتون اومده

1 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «