وجود من از تو سرشار است...(قسمت هشتم)

1400/01/16

توی این مدتی که توی کافه مشغول بودم آرش سعی داشت برنامشو جوری تنظیم کنه که همزمان با من داخل کافه نباشه. ولی خب خیلی وقتا موفق نمیشد. امشب هم از همون شبا بود.
بعد از تمام شدن کلاسام به سمت کافه راه افتادم. آرش زود تر از من رسبده بود و داخل آشپزخونه مشغول بود. قبل از اینکه کارمو شروع کنم رفتم پیشش. باید باهاش حرف میزدم.
*آرش میشه چند لحظه صحبت کنیم؟
. بگو میشنوم
*اینطوری نمیشه چند لحظه بیا بشین. مشتریم که نداریم فعلا
. باشه. بگو
*ببین آرش من قبول دارم که رفتارم روزای اول اصلا خوب نبود و خب متاسفانه توهین های زیادی به تو کردم. نمیخوام کارمو توجیح کنم ولی منم دلایلی داشتم که متاسفانه نمیتونم بهت بگم. فقط میخواستم بهت بگم که هیچوقت ازت واقعا بدم نمیومد. مهم تر از اون اینکه من خیلی به پای این گروه زحمت کشیدم و الان دارم محصولشو میبینم. و همه این موفقیت هارو مدیون تو هستم. از طرف دیگه هم واقعا مرام و معرفت خیلی زیادی داشتی که به خاطر گروه حاضر شدی از اون موقعیت به ظاهر خوب بگذری. میخواستم ازت خواهش کنم که این دلخوریایی که بینمون بوده تا امروز تمام بشه و از این به بعد علاوه بر همکار و همساز با هم دوتا دوست خوب باشیم. قبول میکنی؟
. این که متوجه اشتباهت شدی و حاضر شدی از غرورت بگذری خیلی واسم با ارزشه. راستشو بخوای منم هیچوقت از تو بدم نمیومد ولی خب یه ویژگی مسخره ای که دارم اینه که نمیتونم وقتی کسی سر به سرم میگذاره ساکت بایستم و نگاهش کنم. اگر منم توهینی به تو کردم معذرت میخوام و امیدوارم از این لحظه به بعد دوستای خوبی برای همدیگه باشیم.
بحثمون با اومدن یه مشتری به کافه تمام شد و هرکس سر کار خودش رفت. حدود دو ساعت بعد بچه ها یکی یکی پیداشون شد. از قبل بهشون گفته بودم که امشب مهمون من هستن و میتونن با خیال راحت هر چی دوست دارن سفارش بدن. خوشبختانه اون شب سرمون خلوت بود و فقط خودمون داخل کافه بودیم. واسه همینم منم رفتم توی آشپزخونه کمک آرش بکنم که زود تر سفارشای بچه ها آماده بشه و همه دور هم جمع بشیم.
*آرش کاری داری کمکت بکنم؟
. کار که زیاده ولی تو چیزی از آشپزی و قهوه درست کردن میدونی؟
چند تا سرفه کردم و به شوخی صدامو صاف کردم
*اختیار دارین. این جانب مدرک باریستا دارم.
. جدی؟ ایول. بهت نمیاد. اگه اینطوریه پس بیا قهوه هارو تو درست کن تا منم به غذا ها برسم.
*حله خیالت راحت.
اون شب یکی از بهترین شب های زندگیم شد. به موفقیت بزرگی توی زندگیم رسیده بودم و این موفقیت رو در کنار کسایی که دوسشون داشتم جشن گرفتم.
بعد از رفتن بچه ها همراه با آرش کافه رو مرتب و تمیز کردیم و آماده رفتن شدیم. دم در وقتی آرش داشت در کافه رو قفل میکرد بهش گفتم
*اوومممم آرش میگم… چیزه… یعنی
. زهر مار. مثه آدم حرفتو بزن. نمیخورمت که(با شوخی ادامه داد) نهایتش اینه دو تا چک مهمونت میکنم. راحت باش
*میشه من امشب پیش تو بخوابم؟
.اوووو واسه این داشتی خودتو میکشتی؟ من که تنهام و واسم فرقی نمیکنه.اون وقتی که نباید میومدی اومدی.حالا که مهم نیست.
بعد مثه اینکه یه چیزی یادش اومده باشه یهو برگشت و گفت
.فقط به شرط این که دوباره کار مسخره ای نکنیا
*چی میگی آرش؟چه کار مسخره ای؟کی نباید میومدم و اومدم؟خودت میفهمی چی میگی؟
.هیچی بابا بیخیال.بیا بریم.
*اکی پس بیا بریم.
وقتی رسیدیم خونه آرش با عجله لباساشو عوض کرد و مشغول آشپزی شد.
.سوسیس تخم مرغ که دوست داری؟
*آره بابا دمت گرم.نیاز نبود به زحمت بیفتی یه چیزی از بیرون میگرفتیم.
.وااای خیلی الان زحمته.چی میگی واسه خودت بابا؟من باید واسه خودم درست میکردم حالا یکم بیشتر درست میکنم.
*باشه دمت گرم.
.نوید ممیشه ده دقیقه حواست به اینا باشه نسوزه تا من سریع نمازمو بخونم و بیام؟
*آره حتما.
من رفتم داخل آشپزخونه و آرشم توی سرویس وضوشو گرفت و توی اتاقش مشغول شد.لحظه لحظه شخصیت آرش واسم جذاب تر میشد. همیشه چیزایی رو درش میدیدم که به هیچ عنوان انتظارشو ازش نداشتم.
حدود نیم ساعت بعد غذارو به کمک هم آماده کردیم و سر میز دایره ای داخل آشپزخونه نشستیم و مشغول خوردن شدیم.اینم یک نکته دیگه که دستپختش فوق العاده بود. اصلا به آرش نمیومد که بتونه همچین غذای خوشمزه ای بپزه.با این که یک سوسیس تخم مرغ ساده بیشتر نبود ولی واقعا طعم بی نظیری داشت.
*شخصیت جالبی داری آرش.کارایی میکنی که اصلا بهت نمیاد.
.مثلا چی؟
*مثلا اصلا روز اول اصلا بهت نمیومد که صدای خوبی داشته باشی. بهت نمیاد مذهبی باشی یا اینکه دستپخت خوبی داشته باشی. و احتمالا خیلی چیزای دیگه که من هنوز در موردت نمیدونم.
.یه سری رفتارها واسم عادی شده نوید.تعجب تو هم جزو همیناست.البته منم خیلی چیزی در مورد تو نمیدونم.البته من آدم فوضولی نیستم ولی واقعا واسم جالبه که با اینکه بهت میاد پول دار باشی ولی میای واینجا و پیش من میخوابی.
*ای بابا آرش.توی زندگی هر کس ناگفتنی های زیادی هست.فعلا بیا شاممونو بخوریم بعدش قشنگ سر صبر میشینیم صحبت میکنیم.

1340 👀
5 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2021-04-05 19:26:05 +0430 +0430

↩ Little0987
ممنون از نظرتون
تلاشمو میکنم

1 ❤️

2021-04-06 16:22:43 +0430 +0430

بازم مثل همیشه عالی امیدوارم کنکورتم عالی بدی گل پسر

1 ❤️

2021-04-06 19:03:41 +0430 +0430

↩ lovelytwinkboy
باید دید خود شخصیت های داستان چطوری سرنوشتشونو رقم میزنن
من فقط اون هارو خلق کردم و یک گذشته واسشون ساختم ولی ذهنمو آزاد میذارم و هر چی که به ذهنم بیاد مینویسم
دوست دارم اگر توی دنیای واقعی نمیشه خوب زندگی کرد حداقل شخصیت های داستانم سختی های زندگی منو نکشن و خوب زندگی کنن

1 ❤️

2021-04-07 03:29:24 +0430 +0430

خسته نباشی 👍
خوب بود. اما اون قسمت نماز خوندن آرش رو ندوست… 😒
هیچ وقت برام یه گی نمازخون یا مذهبی مفهوم و معنایی پیدا نکرد و نمی کنه.
نمی خوام سر بحثی قدیمی و کش دار رو باز کنم اما فقط تاکید می کنم که از نظر من مذهب کلا تعطیله به خصوص وقتی به مفاهیم همجنسگرایی می رسه که دیگه …

1 ❤️

2021-04-10 08:54:37 +0430 +0430

↩ Ba_1_bak
وقتی آبشو زیاد کنم اونوقت آبکی و بی مزه میشه. پس ترجیح میدم بذارم غلیظ بمونه

0 ❤️

2021-05-10 19:59:45 +0430 +0430

کاشکی هر قسمت رو طولانی تر کنی

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «