پارادوکس

1396/04/06

هفته پیش به پیشنهاد یکی از دوستام تصمیم گرفتم خاطرات سکسیمو بنویسم
و تبدیلش کنم به یه رمان
اتفاقات رمان کم و بیش برحسب واقعیته
اسم رمانم «پارادوکس» یعنی تضاد،تضادی که دو شخصیت اصلی داستان یعنی #کیان و #ترنم باهم دارن و با وجود این موضوع باهم رابطه ای ایجاد میکنن که رو محور سکس میچرخه
هرشب پارت جدیدی میزارم 🌹

3853 👀
2 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2017-06-27 15:46:28 +0430 +0430

جوجو با هفده سال سن خاطرات سکسی هم داری؟من تا بیست پنج سالگی هنوز به روابط کثیف پدرو مادرم با هم پی نبرده بودم. ?
فکر میکردم از ناف مادرم در اومدم.

2 ❤️

2017-06-27 15:52:42 +0430 +0430
نقل از: هومان۴۰ جوجو با هفده سال سن خاطرات سکسی هم داری؟من تا بیست پنج سالگی هنوز به روابط کثیف پدرو مادرم با هم پی نبرده بودم. ? فکر میکردم از ناف مادرم در اومدم.

شما مشکلی دارین؟

2 ❤️

2017-06-27 16:04:27 +0430 +0430
نقل از: هومان۴۰ جوجو با هفده سال سن خاطرات سکسی هم داری؟من تا بیست پنج سالگی هنوز به روابط کثیف پدرو مادرم با هم پی نبرده بودم. ? فکر میکردم از ناف مادرم در اومدم.

شاید خاطراتش با عموهاشو میخاد بگه

0 ❤️

2017-06-27 19:03:28 +0430 +0430

part1

taranom

با یکی از شونه هام تلفن رو نگه داشته بودم و با اون یکی دستم دونه دونه لباس مجلسی هامو زیر و رو میکردم

مهشید:نمیدونم بخدا ترنم یه مهمونیه دیگه انقدر سخت گیری نمیخواد امممم یه لباسی بود تو تولده من پوشیدی گلبهی بود،به نظرم همونو بپوش

من:برو بابا من لباس تکراری نمیپوشم،اینجوری نمیشه مهشید پاشو بریم خرید

ساعت چند حالا؟

_نمیدونم ۵.۶ حاضر باش بریم مهستان

_باشه،ترنم توروخدا این دفعه مانتو تنگ نپوش ملتو پشت سرت قطار کنی حوصله ندارم

_به من چه؟هرجور دلم بخواد میام

_گمشو نافتو با لجبازی بریدن،شررو کم کن

_اااا فک کنم تو زنگ زدیا

_خب زنگ زده باشم؟

_عزیزم وقتی زنگ میزنی به من و بعد میگی مزاحم نشو مثل این میمونه که بری خونه یارو و بگی از خونه برو بیرون

_ترنمممممممم

(خندم گرفت)باشه باشه من رفتم

گوشیو قط کردم و یه دور دور خودم چرخیدم،اتاقم پر شده بود از لباس های رنگ و وارنگ به ساعت نگاه کردم،اووو تازه ساعت ۳ بود تایم داشتم…
مهشید یکی از دوستای نسبتا صمیمیم بود که بی افش یه مهمونی دعوت شده بود و قرار بود مهشیدم به عنوان پارتنر باهاش بره،مهشیدم منو میخواد ببره،منم یکی رو با خودم ببرم فک کنم نصف کرج رو ببریم مهمونی
آخ آخ کرج،مهمونی تهرانه به مامانم چی بگم؟
سریع شماره هستی رو گرفتم(خاله کوچیکم)

هستی:بر خر مگس معرکه لعنت

_بیشعور

(تو تلفن صدای قلیون میومد معلوم بود سفره خونن)

ادامه دادم_
هستی من فرداشب مهمونی دعوتم

_خب؟

_اره دیگه من مهمونی دعوتم ولی پیشه توام

_اهان اهان یعنی خواهرمو بپیچونم،نچ نچ

_مرض هواستو جم کن سوتی ندی

_باشه بابا نمیای بیرون؟من سفره خونم

_نه با مهشید قرار دارم

_اوکی

گوشی رو قط کردم و پریدم تو حموم
وانو پر اب کردم و خوابیدم توش،یکم شامپو و بعد ماسک مو به موهام زدم و بعد دوش گرفتم
چون دیروز اپلاسیون کرده بودم یکم پوستم سوخته بود،لوسیون مخصوص زدم و یه لحظه تو آیینه قدی حموم چشمم به خودم افتاد
موهامو بالا نگه داشتم و پشتمو به اینه کردم و سرمو چرخوندم و خیره اندامم شدم
با اینکه سن کمی داشتم ولی هیکلم کاملا بی نقص بود پایین تنه درشتی داشتم و کمر باریک،رنگ پوستم سفید بود و پسر کش یکی از دستامو روی رونم گذاشتم و رونمو چنگ زدم،خالکوبی کوچیک kiss me لای کشاله های پام خود نمایی کرد
دست از بر انداز کردن خودم برداشتم و حولمو پوشیدم و از حموم بیرون اومدم

1 ❤️

2017-06-27 19:16:21 +0430 +0430

part2

taranom

روی تخت نشستم و با کف دستم لوسیونو روی کسم مالیدم تا جذب بشه حوله رو روی موهام چنگ‌ زدم و موهامو خشک کردم،موهای خرمایی داشتم که نسبتا فر و حالت دار بود با سشوار موهامو صاف کردم و کم کم حاضر شدم شورت و سوتین مشکی پوشیدم و یه مانتو مناسب تنم کردم جلوی میز ارایشم نشستم،صورتم نیازی به کرم نداشت یه خط چشم نازک کشیدم که چشمای توسیمو خمار تر نشون میداد لبای فوق العاده قلوه ای داشتم رژ مایه زرشکیمو روی لبام مالیدم و بعد از برداشتن کیفم و اطلاع دادن به مامانم از خونه زدم بیرون

سر یه پاساژ با مهشید قرار گذاشتم و قرار بود از اونجا بریم مهستان تا رسیدن به پاساژ انواع و اقسام تیکه هارو شنیدم جوووون گربه کوچولو _خانوم شما امپول هاری نمیزنین؟اخه چشماتون خیلی سگ داره

_شاسی بلندددد جووون

_صندووووق دارررر

مهشیدو دیدم و باهم حسابی مهستانو گشتیم و در اخر یه لباس قرمز گیپور که استین حلقه ای داشت و بلندیش تا روی رونم بود با کفش بند بندی مشکی تا روی زانوم رو پسندیدم بعد از خرید مهشید رفت و منم به سمت خونه حرکت کردم سرمیز شام قضیه فردا شب‌ که میخوام پیش هستی بمونم رو به مامانم و بابام گفتم غلتی رو تختم زدم و به پهلو خوابیدم،گوشیمو روشن کردم و مشغول خوندن رمان شدم،به جاهای صحنه دار رمان که میرسید ترشح ماده رو تو کسم حس میکردم و نبض خفیفی که بهم آلارم میداد کار داره به جاهای باریک میکشه رو حس میکردم سریع رمانو بستم تا بیشتر از این به حسم اجازه پیشروی ندم،بعد از شمردن گوسفندا چشمام گرم شد و به خواب رفتم _ترنممممممم پاشو کوالا هستی زنگ زد گفت بری پیشش دیگه

(تو حالت خواب الود)وا مامان بزار بخوابم من که با هستــــ...

(مامانم برگشت و نگام کرد) ادامه دادم _اره اره امروز باید برم پیش هستی ولی خب فعلا زوده

_پاشو بیا ترمه رفته دانشگاه منم وقت ارایشگاه دارم،بیا صبحانه بخور ترمه خواهر بزرگترم بود و ۴ سال اختلاف سنی داشتیم و درحال حاضر اون ۱۹.۲۰ سالش بود،اخلاق گند و غیر قابل تحملی داشت و به شخصه برای همسر ایندش صبر ایوب میخواستم ؛) تا عصر حدودای ساعت ۴.۵ خودمو با کارای خونه سرگرم کردم که مهشید اس داد و گفت کم کم حاضر شم ۷ میان دنبالم بریم تهران

0 ❤️

2017-06-27 19:20:18 +0430 +0430

taranom اوم میخواستم حسابی به خودم برسم خداروشکر فقط من و خواهرم خونه بودیم و راحت میتونستم حاضر شم
_ترمههههههه _دردددددد _پاشو بیا _وایسا ببینم تو برا هستی انقدر چیتان پیتان میکنی اره؟؟ (دندونامو کلید کردم و با حرص خوردم)_میشه صداتو بیاری پایین _خب بابا حالا موهاتو میخوای چیکار کنی؟ _به نظرت صاف کنم؟ _اره یا صاف کن یا با اتو حالت دار کن همون صاف بهتره مشغول درست کردن موهام شد و برام فرق کج زد و نصف چتری هامو یه طرف ریخت موهام کن صاف شده بود تا کمرم میومد و بلند تر شده بود از همیشه بیشتر ارایش کردمو بر خلاف بقیه مواقع از سایه هم استفاده کردم ترمه نگام کرد و جووووون بلندی گفت _زهرمارررر _لباست چجوریه لباس قرمز رنگمو نشونش دادم _اووووف بدبخت پسرای مهمونی از عطر مورد علاقم به گردنم و مچ دستام زدم با زنگ مهشید با ترمه خدافظی کردم و سوار هایوندای علیرضا (بی اف مهشید)شدم علیرضا_خوشحال شدم که اومدی فکر نمیکردم بیای مهشید_اره خوب شد اومدی _مرسی،به نظرتون مهمونی تا ساعت چنده؟ _چطور؟فک کنم تا ۱۱٬۱۲ باشه باهم برمیگردم صدای اهنگو زیاد کرد و تو اتوبان افتادیم،در طول راه حرف دیگه ای نزدیم تا علیرضا ماشینو جلوی ی ویلا با نمای سفید قهوه ای نگه داشت صدای سرسام اور موزیک و رقص نور تا بیرون از ویلا هم میومد وارد ساختمون شدیم که دوتا پسر قد بلند جلوی در ایستاده بودن و با دیدن ما جلو اومدن و به علیرضا دست دادن بعد از معرفی کردنمون به همدیگه به داخل مهمونی رفتیم و یکی از دخترا که انگار دوست مهشید بود مارو به طبقه بالا یکی از اتاقا برد تا لباسامونو عوض کنیم لباسمو پوشیدم و با مهشید از اتاق بیرون رفتیم چون اینه نداشت،رژ بدست تا اینه رو بیرون از اتاق دیدم روی لبم کشیدمش و لبامو جیگری تر نشون داد دوتا پسر و دوتا دختر از پله ها بالا اومدن،از داخل اینه قیافه هاشونو برانداز کردن،یکیشون که قد بلندی داشت و خوش هیکل بود بای دستش هم سیگار و هم پیک مشروبو گرفته بود و دست دیگش داخل جیب شلوارش بود همینجور نگاهم بالا اومد و روی موهاش متوقف شد،بور اون یکی پسره حرفشو قط کرد و رو به ما گفت:خانوما تاحالا شمارو ندیدم مهشید: چرا باید دیده باشین؟ پسر موبور مشغوله حرف زدن با دخترا بود و‌من همچنان پشت به اونا مشغوله ارایش بودم _همینجوری،اشنا بشیم؟ و دستشو جلوی مهشید گرفت،مهشید باهاش دست داد _مهشیدم _و شما؟(مخاطبش من بودم) هیکلمو از زیر نظر گذروند و چشماش برق خاصی زد

1 ❤️

2017-06-27 19:37:36 +0430 +0430

taranom _(اروم گفتم)ترنم

_خوشبختم خانوما منم شاهینم

ارایشم تموم شد و دستی به موهام کشیدم وقتی داشتم از جلوشون رد میشدم پسر موبور همونجور که به حرفای دختره گوش میکرد با نگاهش رد منو دنبال کرد و تا موقعی که از پله ها برم پایین نگام میکرد
از پله ها پایین رفتیم و کنار علیرضا نشستیم
دود ناشی از سیگار تو فضا‌ پیچیده بود،علیرضا و مهشید بلند شدن و رقصیدن و منم نوشیدنی غیر الکلی رو مزه مزه میکردم که حس کردم کسی کنارم نشست
برگشتم و نگاش کردم شاهین بود
شاهین:چقدر لوندی

ی تای ابرومو بالا بردم
_ خب؟

_چند سالته؟بیبی میزنی کوچولو
(انگشتشو به طرف صورتم اورد و گونمو لمس کرد)
دهنمو‌باز کردم تا جوابشو بدم که چشمم تو چشمای پسری افتاد که طبقه بالا دیدمش،خیره سینه هام بود لباسم زیادی باز بود
یکم تو جام جا به جا شدم و خودمو از شاهین دور کردم

_چی شد؟قصدم فقط اشناییه

_ولی من همچین قصدی ندارم

_میتونیم این قصدو بوجود بیاریم

اومدم جوابشو بدم که مهشید و علیرضا اومدن

علیرضا_ترنم پاشو برقص از مهمونی لذت ببر

شاهین_اره بیا باهم برقصیم

مهشید چپ چپ شاهینو نگاه کرد و دستمو گرفت و باهم به سمت پیست رقص رفتیم
علیرضا هم باهامون اومد سعی میکردم بیشتر با علیرضا برقصم تا شاهین بیخیالم شه
با‌چند تا اهنگ رقصیدیمو نشستیم،گوشیمو چک کردم چند تا اس از هستی و ترمه بود که جوابشونو دادم،مهشید داشت سیگار میکشید،سیگارشو جلوی من گرفت
_میکشی؟

_خیلی خوشم نمیاد

_حالا ی بار بکش

بازم نگاه خیره پسره رو رو خودم حس کردم،به میز تکیه داده بود و مشروب میخورد و نگام میکرد
مهشید سیگارو جلوم گرفت و منم لبای قلوه ایمو رو سیگار گذاشتم و اروم یه پک بش زدم و دودشو حلقه دادم بیرون
نگاه نافذ پسره رنگ دیگه ای به خودش گرفت و از مهمونی رفت بیرون
شب خوبی بود،تا اخر شب اتفاقات خاصی نیوفتاد و علیرضا و مهشید منو رسوندن خونه هستی
هستی_چه خبر بود؟تعریف کن

_یه مهمونی مث همه مهمونیا

_خب؟با این لباس سالم‌ موندی؟

(قه قه بلندی زد)
_مرض هستی

_بخوابیم نه؟خستم گلومم درد میکنه

_چرا؟

_از بس با مسعود قلیون کشیدیم
_منم تو مهمونی سیگار کشیدم

_ا؟خوب بود؟

_بد نبود

_عادت نکنی بش

_نه بابا،ببند هستی خوابم میاد

بالشتو کوبید تو سرم و خوابید

1 ❤️

2017-06-28 11:22:31 +0430 +0430

taranom

دو هفته از مهمونی میگذشت،نمیدونم چرا همش صحنه های مهمونی تو ذهنم میومد
اخرای خرداد بود و تابستان شروع شده بود،حسابی برای خودم برنامه ریزی کرده بودم و قصد داشتم کلاسای تاتر رو بگذرونم
علیرضا ی خط درمیون حرف شاهینو میزد و منم حرفاشو به تخمدان چپ دایورت میکردم
ساعت حدودای ۱۲.۱ شب بود
رو تختم به شکم خوابیده بودم و پاهام نوسان وار درحال حرکت بود و به کونم میخورد و نتیجش میشد لرزش کونم،با دوستام‌ چت میکردم و تو سایتای مختلف میچرخیدم،داشتم برای تولد ترمه ژورنال انلاین نگاه میکردم که نوتیفیکیشن اومد مهشید پی ام داده بود،پی امو باز کردم عکسای مهمونی رو فرستاده بود.
تو عکسا داشتم دنبال خودم میگشتم که چشمم خورد به همون پسره
با دو انگشتم رو عکس زوم کردم،چشمای مشکی و موهای روشن و لب و بینی متوسط،زیادی جذاب بود سریع به مهشید تکس زدم
_این پسره کیه؟
_کدوم؟
_همونی که با شاهین دیدیمش تو راه رو با دخترا حرف میزد
_کدومو میگی؟کیان؟مستر سیس؟
_مستر سیس؟
_اره تو قضیشو نمیدونی،کم حرف و مارموزه شخصیت پیچیده ای داره بروبچ بش میگن مستر سیس
_اسم نداره؟
_بد رفتی تو نخشا،ترنم جان ابن عاقا تا دلت بخواد سوراخ موراخ‌ دورشه بیخیال
_مهشید چی زدی؟جنسش خوب نبوده،دلت خوشه ها فقط کنجکاو شدم
_از بچه های مایه دار تهرانه،اسمشم کیانه،کیان صولتی
_بخندم یا پولشو بدم؟گمشو حوصله ندارم
_اوووو چه سریع بهش بر میخوره خب بابا
_زهرمار مهشید میخوام بخوابم
_عن خانم،بکپ
گوشیو خاموش کردم
هرچقدر خواستم بخوابم نشد،نشستم رو تخت سوتین و شورتمو در اوردم تا راحت بخوابم،کولرم روشن‌ کردم و پتورو کشیدم تا رو سینه هام و سعی کردم بخوابم که ترنم درو باز کرد و اومد داخل
_چی شده؟
_هیچی با مامان حرفم شد
_هنوز قفلیه؟
_اره بابا ساییده
_چی میگه؟
(ترمه قیافه حق به جانبه مامانو گرفت و اداشو در اورد)_عیبه بخدا،داداشم اینا چند ساله منتظرن،چی کم داره پسره؟گفتی تحصیلاتش کمتر از منه رفت درس خوند باز اومد ایران،گفتی کار نداره شغل هم پیدا کرد،چرا بهونه میاری ترمه؟دردت چیه؟
(دست از ادای مامانمو در اوردن برداشت و رفت تو جلد خودش)_من نمیفهمم مگه عهد قجره؟عاقا نمیخوامش مشکلیه؟
_ترمه با بابا حرف بزن بابا از پسشون برمیاد
_خستم کردن بخدا
چند ساعتی با ترمه حرف زدیم،ساعت نزدیکه ۳ بود که رفت بخوابه
به شخصیت ترمه فک کردم،خیلی از اخلاقامون شبیه هم بود
جفتمون تا حدی احساساتی بودیمو خیلی به چیزای دینی مقید نبودیم،ترمه خیلی وقت بود با استاد ویالونش تیک میزد و از نظرش اشکالی نداشت،از نظر منم نداشت
دلش میخواست ازاد باشه،سهیل پسر داییم بود که از همون بچگی کرمه ترمه رو داشت و ترمه هم هیچوقت خودشو به سهیل محدود نکرد
ترمه شخصیت غیر قابل کنترلی داشت و نمیشد رامش کرد،خودش باید انتخاب میکرد،الانم که تو دانشگاه و اطرافش پره پسر بود که کم و بیش از سهیل سر تر بودن
پووووف کم کم سرم داشت درد میگرفت
هدستمو برداشتم و اهنگ پلی کردم و این بار سعی کردم جدا بخوابم

1 ❤️

2017-06-28 11:26:47 +0430 +0430

Taranom داشتم عطر ترمه رو رو خودم خالی میکردم و کم‌کم حاضر میشدم که برم کلاس تاتر،امروز اولین روز بود و میخواستم با اعتماد به نفس کامل جلو برم،تو کشو های میزم داشتم دنبال یکی از انگشتر هام میگشتم که صدای گوشیم بلند شد،شمارش غریبه بود،زیر لب یه (چقدر رند)گفتم و وصل کردم من_الو؟ ترنم خانوم؟ _شما؟ _صداتم بد نیس _جـــان؟گفتم شما؟ _ببین کوچولو(مکث)باید ببینمت _چی میگی بابا اوردوز کرده قط کردم و کیفمو چنگ‌ زدم تا برم که نوتیفیکیشن برام اومد تلگراممو باز کردم،کیان صولتی این دیگه کیه؟ عکس پروفایلشو نگاه کردم یه لحظه شکه شدم،همون پسره تو مهمونی که با نگاهش منو یه دور خورد پی امشو باز و کردم و با چیزی که دیدم چشمام گرد شد،پاهام سست شد و رو تخت نشستم ناباورانه به عکس هام با ژست های مختلف با لباس های سکسی و بدون لباس خیره شدم عکس هام دست این چکار میکرد؟ دوباره بهم زنگ زد با دست لرزون گوشیو جواب دادم من_اَ...اَلو کیان_هوم خوب بود عکسا؟ _او...اون عکسا...دست تو _کوچولو شماره ددیت هم دستمه میخوای ی دور برات پرفورمنس کنم؟ (تو صداش تمسخر موج میزد) _نـــه چی میگی؟اصن تو کی هستی با من چیکار داری؟ _خب تا قبل از اینکه‌ خودم ادرس خونتونو در بیارم خودت بگو _عوضی به تو چه ربطی داره؟ (انگار حرف منو نشنید و داشت سرچ میکرد)_امممم عظیمیه،میدون اسبی؟اره؟همینه ادرست؟ (دلم ضعف میرفت و حس کردم قراره هر لحظه از هوش برم،با صدای لرزون جوابشو دادم)_چی...میخوای؟ _خب من سر کوچتونم،زودتر بیا منتظرم نزاشت جواب بدم و گوشیو قط کرد حالم اصلا خوب نبود و ترشح اسید معدمو حس میکردم از اتاقم رفتم بیرون _مامان من کلاس تاتر دارم میرم و زو... (حرفمو قط کرد)_ترنم؟؟؟چی شده؟؟؟این چه رنگ و روییه؟؟؟ _هیچی مامان _باز موقع عادت ماهیانته؟؟بیا ژلوفن بخور دیرم شده ولش کن از در خونه زدم بیرون،قدرت راه رفتن نداشتم و خیلی ترسیده بودم،سرکوچه رسیدم و چشم چرخوندم که چشمم رو بی ام و ثابت موند،عمرا اگه این باشه،چشممو از روش برداشتم که چراغ زد برام و کمی جلو اومد با چشمای گرد نگاش کرد ولی خیلی‌ زود خودمو جم و جور کردم و قدم به قدم بش نزدیک شدم در ماشینو برام باز کرد،تو ماشین نشستم،جرات نداشتم سرمو بالا بیارم نگاش کنم،بوی عطرش تو ماشین پیچیده بود ولی تو اون شرایط فقط حالمو بدتر میکرد راه افتاد،بعد از چند دقیقه سرمو بالا اوردم و به نیم رخش‌ که عینک دودی زده بود نگاه کردم جذاب ناخونامو تو پوست دستم فشار میدادم و مضطرب با انگشتام بازی میکردم،قدرتمو جمع کردم _منو داری کجا میبری؟ _اِ؟زبونت باز شد؟ (ترسم کمتر شده بود برگشتم طرفش) _با من چیکار داری هان؟ جوابمو نداد احساس کردم سرعت داره میره بالا صدای موتور ماشین بلند شده بود از ترس هین کشیدم و سفت تو جام نشستم _آرو...م برو سرعتش کمتر نشد هیچ بیشتر هم نشد _نمیشنوی؟بت میگم اروم برووو بهم توجه نمیکرد از ترس دستمو گذاشتم رو دستش و فشار دادم از بچگیم از سرعت میترسیدم لبخند موزی زد و انگار به خواستش رسیده سرعتو کم کرد تا جایی که جلوی یه کافه نگه داشت دستم هنوز رو دستش بود،اروم دستمو از رو دستش برداشتم کیان_پیاده شو از ماشین پیاده شدم،از پله های کافه بالا رفت و وقتی به در رسید درو برام نگه داشت،داخل رفتم انگار تو دنیای خودم بودم و رو اطرافم توجهی نداشتم،ذهنم به هم ریخته و داغون بود رفت و سر میز دونفره ای نشست متقابلا منم رفتم و رو ب روش نشستم نفس عمیق کشیدم و سعی کردم ارامش داشته باشم ولی مگه می شد؟ صدای ریلکس به گوشم خورد_چی میخوری؟ _میشه زودتر حرفتو بزنی؟من کلاس دارم _امروز به کلاست نمیرسی،چی میخوری؟ منم مثل خودش سعی کردم بیخیال باشم و منو رو نگاه کردم،هوم _بستنی سرشو اورد بالا _چند سالته عمو؟بستنی دوس داری؟ اومدم جوابشو بدم که گارسون اومد و ازمون سفارش گرفت کیان_لاته با کیک و بستنی ترجیحا دارک گارسون ازمون دور شد و کیان نگاه خریدارانه ای بهم انداخت و صورتمو برانداز کرد کیان_خب بریم سر اصل موضوع اومدم خوشحالیمو بروز بدم از اینکه انتظار تموم شده و میخواد کارشو بگه که ادامه حرفشو گفت_البته بعد از خوردن بستنیت،حوصله نش کشی ندارم (حرص تو صدام‌موج میزد)_فکر نمیکنی برات کارت دعوت نفرستادم؟فعلا که‌ تو برای دیدن من به هر ریسمونی چنگ زدی _زبونت درازه گارسون سفارشمونو اورد عاشق بستنی کاکاؤیی بودم،یه به درک به کیان و اتفاقات امروز گفتم و یکم از بستنیم خوردم

0 ❤️

2017-06-28 14:47:27 +0430 +0430

Taranom
تو چشمام حلقه اشک بسته شده بود و خیره رو به روم بودم
باورم نمیشد مگه من چند سالم بود؟
از فکر اینکه عکسا برسن به دست دوست و اشنا رعشه بدی به تنم افتاد
چند قطره اشک سمج رو گونه ام سر خوردن
سریع با سر انگشتم پاکشون کردم صدای زنگ گوشیم منو از افکارم بیرون کشید
_الو
_ترنم؟؟معلوم هس کجایی؟
_سلام مامان ببخشید
_یه ساعته کلاست تموم شده نگرانت شدیم من و بابات
_چیزی نیست مامان دارم میام
گوشی رو قط کردم و کیفمو از رو میز چنگ‌زدم
به ساعت گوشیم نگاه کردم،چقدر تو کافه مات و مبهوت نشسته بودم؟
تاکسی گرفتم و تو راه از خانم محمدی(مسوؤل تاتر)عذر خواهی کردم…
_
کل روز تو اتاقم بودم و به خودم فکر میکردم به عکسام،هزار بار به خودم لعنت فرستادم که اون عکسارو گرفتم به خودم که اومدم دیدم ساعت ۵:۴۵ هس،رو صندلی نشستم و مضطرب با ناخونام بازی کردم،به صفحه گوشیم خیره شدم،بعد از چند دقیقه گوشیم ویبره رفت و اسم کیان رو صفحه گوشی نمایان شد
با دست لرزون جواب دادم
_فکراتو کردی
_ســ ـلام
_جواب؟
_من…
_تو؟
_من…نمیدونم
_بهت تایم دادم که فکر کنی
(سکوت کرده بودم و جرات گفتن هیچی رو نداشتم)
_ترسیدی؟
_نه از چی بترسم؟
_مشخصه
_میشه…میشه من برم؟
_نه
(قلبم تند تند میزد و استرس همه وجودمو گرفته بود)
_دارم میام سمت چهار راه عظیمیه،نیم ساعت دیگه میرسم،منتظر نمیمونم
بدون اینکه اجازه حرف زدن بهم بده گوشیو قط کرد
نمیدونستم باید چکار کنم فرصت زیادی برای فکر کردن نداشتم و به نتیجه نرسیده بودم،با کسیم نمیتونستم مشورت کنم
سرمو به طرفین تکون دادم تا از هجوم افکار منفی خلاص شم
پوفی کشیدم و تصمیم گرفتم به حرفش گوش بدم،موهامو ساده بالا بستم و ساده ترین مانتو شلوارمو پوشیدم و خط چشم نازکی کشیدم.
فقط پنج دقیقه وقت داشتم،به ترمه سپردم تا یه جوری مامانو بپیچونه و سریع از خونه زدم بیرون
بند کیفمو تو دستم فشار دادم و قدمامو سریع کردم تا بهش برسم
گفت منتظر نمیمونه
ساعتمو نگاه کردم،دو دقیقه مونده بود،وای،نکنه بره،کم کم داشتم میدوییدم
به چهار راه رسیدم،هرچقدر چشم چرخوندم نتونستم پیداش کنم،ترس بدی به دلم نشست و چشمامو تر کرد خدایا نکنه رفته،عکسام،اطلاعات گوشیم،شماره بابام،شماره فامیل دوست اشنا،همه این فکرا باعث شد فشارم بیوفته و چشمام سیاهی بره،دستمو کنار پیاده رو گرفتم تا نیوفتم،همون موقع صدای بوق بلندی منو به خودم اورد،ماشین خودش بود
با چشمای‌ گریون نگاش میکردم که از ماشین پیاده شد و به سمتم اومد
_معلوم هس کجایی؟مگه نگفتم منتظر نمیمـــو…
بهم نزدیک شد و با دیدن حالم حرفش نصفه موند
_خوبی تو؟چی شده؟
با صدای پر از بغض‌گفتم_عکسامو‌پخش کردی؟
با اخم داشت نگام میکرد
اشکامو پاک کردم_نمیشنوی؟عکسامو پخش کردی؟
کم کم گریم داشت به هق هق تبدیل میشد،دستمو گرفت و دنبال خودش کشوند
_ولم کن،ولم کننننن عوضی
هلم داد تو ماشین و خودشم نشست،قفل مرکزی رو زد
سرگیجه گرفته بودم و دلم شدید ضعف کرده بود و از ترس گریه میکردم
_خوب گوشاتو باز کن ببین بهت چی میگم،سعی کن عصبیم نکنی،سنت کمه قبول،ولی من ازت میخوام باهام باشی و توام چاره ای جز اینکار نداری،سعی کن قضیه عکسارو فراموش کنی،اگه به حرفم گوش بدی و رامم باشی مطمن باش هیچوقت به اون عکسا نیاز پیدا نمیکنم،اونا پیش من میمونن به عنوان ضمانت تو
گریم بند اومده بود و داشتم حرفاشو تو ذهنم تجزیه تحلیل میکردم
عکسامو پخش نمیکنه
از ماشین پیاده شد،دستمال کاغذی برداشتم و اشکامو پاک کردم
کاش راست گفته باشه،باید به حرفش گوش بدم،ولی چه حرفی؟خواستش چیه؟با یاد اوری حرفاش باز استرس گرفتم،اون رابطه میخواد
اومد و تو ماشین نشست،تو دستش شیرکاکاوو و دونات بود
گرفت جلوم
_بخور
_نمیخوام
_وقتی بت میگم بخور بگو چشم
شیرکاکاوو رو جلوم گرفت،همونجور که دستش بود یکم ازش خوردم
کمربندشو بست
_سعی کن به خوردن از دست من عادت نکنی کوچولو
دوناتو جلوم گرفت،با حرص از دستش کشیدم
خنده کوچیکی کرد و راه افتاد
_تو دقیقا از من چی میخوای؟
_چیزی که ازت میخوام خیلی سنگین نیست،میتونی انجام بدی
_خب چی؟
_تو پارتنر من تو سکس میشی،سکس باب طبع منه و من تعیین میکنم چجوری رابطه داشته باشیم،دلم نمیخواد خیلی به زور متوسل شم،سعی کن اینو باور کنی که باید به حرفم باشی،هروقت خواستمت میای،کارتو انجام میدی،میری
فعلا چیزی بیشتر از این نیست
زیر چشمی نگام کرد تا تاثیره حرفاشو روم ببینه
از پنجره به بیرون نگاه کردم،به سمت چهاراه رفت
_خونتون کجاست؟
_سرهمون چهارراه نگه دار
_خودمم میتونم خونتونو پبدا کنما
با حرص ادرسو بهش گفتم و گفتم که سر کوچه نگه داره تا کسی نبینه
داشتم از ماشین پیاده میشدم
_یه مدت نیستم،زمان خوبیه که کامل فکر کنی به خودت به من به رابطمون،وقتی اومدم بهت زنگ میزنم
خوشحال از اینکه یه مدت راحت شدم،از ماشین بیرون اومدم و رفتم خونه

0 ❤️

2018-12-27 18:52:07 +0330 +0330

بقیشو نمی داری؟ من خیلی کنجکاو شدم

0 ❤️

2021-12-09 18:11:36 +0330 +0330

سلام
من 26 سالمه
قد 195
وزن 80
خونه مجردیم توی تهرانسر تنها زندگی میکنم
ماشین و موتورم دارم
دنبال یه خانم با شخصیت برا دوستی هستم
آیدی تل بزارید پیام میدم

0 ❤️

2022-12-09 12:21:28 +0330 +0330

Taranom
مهدی 24 کرج جویای رل ، دوست دختر ، سکس حضوری

ماشین دارم
آیدی تلگرامم
@mahdi66633
قد ۱۸۴
وزن ۷۲

0 ❤️

2023-11-02 16:29:19 +0330 +0330

کرجم پایه سکس حظوری هستی

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «